بهارک (13)
اون روز سخترین و بدترین روزی بود که بهارک گذرانده بود. مهرداد و مینا توی باغ غذا خوردند مادر توی آشپزخونه خودش را مشغول کرده بود و بهارک هم از اتاقش بیرون نیامد. تا اینکه مینا برای خدا حافظی پیش اش رفت. مینا بهارک را بغل کرد و بوسید انس و الفتی بین شان حس میکرد و از اینکه بهارک از آنها دور میشد ناراحت بود با اینکه تا چند روز قبل آرزو میکرد بهارک از زندگیش خارج بشه اما امروز آن احساس را نداشت بهارک را سخت بغل کرد و گفت: من و مهرداد با مامان برای دیدن تو میاییم اصلا غصه نخور هر وقت دلت تنگ شد یک بلیط هواپیما بگیر و برگرد پیش ما!
مادر از حرفهای مینا ناراحت شد و متوجه شد بهارک تصمیم گرفته پیش پدرش بره دلش بی تاب شد حس کرد گرمش شده و گر گرفته. مینا از مادر هم خداحافظی کرد و سوار ماشین شد مهرداد در را برای اون باز کرد و پرسید: اجازه بده همراهت بیام. مینا گفت: نترس تنها میتوانم برگردم شما پیش بهارک و مادرت باشی بهتره کلی حرف برای گفتن دارید. لبخندی زد و از باغ بیرون رفت. مهرداد پشت سر مینا در را بست و توی باغ مشغول قدم زدن شد.
بهارک از دور مهرداد را تماشا میکرد و مادر هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت بهارک به باغ رفت و آرام به مهرداد نزدیک شد مهرداد صدای نفسهای بهارک را میشنید قلبش به شدت میزد بهارک دست مهرداد را گرفت دستهای بهارک یخ زده بود فشارش پایین بود مهرداد سعی کرد دستهای بهارک را گرم کنه اما دستهای خودش سردتر از بهارک بود بهارک نمیتوانست به چشمهای مهرداد نگاه کنه تنها کاری که کرد محکم مهرداد را بغل کرد در یک آن همه چیز از یاد رفت مهرداد بهارک را در آغوش کشید و بوسید برقی در چشمهای بهارک روشن شد بهارک برای هزارمین بار حس کرد مهرداد دوستش داره مهرداد به خودش آمد و بهارک را دور کرد بهارک حرفی نزد.
مهرداد بدون اینکه به بهارک نگاه کنه گفت: بهارک تو باید بروی دیگه نمیتوانم اینجا نگه ات دارم جای تو اینجا نیست. بهارک انگشتش را روی لبهای مهرداد گذاشت و گفت این لحظه را خراب نکن من به میل خودم از اینجا میروم اما تو نباید من را از عشقی نسبت به تو دارم محروم کنی. مهرداد دستهای بهارک را که حالا حسابی گرم شده بود را فشار داد و گفت: این به نفع همه است مخصوصا تو! تو نباید به من امید ببندی من ... بهارک با نگاهی عاشقانه مهرداد را خاموش کرد مهرداد دیگه حرفی نزد بهارک بی اختیار روی سبزه ها نشست مهرداد هم کنارش نشست و موهای سیاه بهارک را نوازش کرد آنها یک ساعت تمام کنار هم روی سبزه ها نشستند و حتی یک کلمه هم حرف نزدند.
بی خبر از اینکه مادر از پشت پنجره آنها را تماشا میکرد مادر اتفاقی که بین آنها افتاد را ندید. مادر دلش طاقت نیاورد و آنها را صدا کرد. مادر بهارک را که همیشه به چشم یک امانت میدید و می خواست بهارک را صحیح و سالم به دست پدرش بسپاره و حالا وقتش رسیده بود.
مادر رو به مهرداد گفت: حالا که بهارک میخواهد بره هر چه زودتر راهیش کنیم هم برای اون خوبه هم برای ما! مادر دلش میخواست اشک بریزه ولی به خودش گفت اینجا جاش نیست نباید بهارک را منصرف کنم اون باید بره. به مهرداد گفت: برای بهارک بلیط بگیر تا هر چه زودتر پیش پدرش بره.
مهردادگفت: زود نیست؟ مادر گفت: نه هر چه زودتر بهتر. بهارک از روی سبزه ها بلند شد لباسش را تکانی داد و گفت: مادرحق داره من اگر قراره بروم هر چه زودتر بهتر و در حالی که گریه میکرد به اتاقش پناه برد مهرداد خواست دنبالش بره و بگه نرو اما مادر محکم دستش را گرفت و گفت: نه این کار را نکن بگذار از اینجا بره دیگه ماندن اون صلاح نیست او خانواده اش را پیدا کرده اون متعلق به ما نیست مانع اون نشو از این به بعد تو باید به مینا فکر کنی همانطور که امروز دست توی دست هم وارد این باغ شدی همانطور بمانی تو باید سعی کنی بهارک را فراموش کنی.
مهرداد از اینکه به مینا امید داده بود خیلی ناراحت بود ولی کاری را شروع کرده بود نباید همه چیز را خراب میکرد بلند شد از کنار مادر گذشت و از باغ بیرون رفت. آخرین شبی بود که بهارک آنجا بود مادر پیش بهارک خوابید و تا صبح بهارک را بویید و بوسید. مهرداد تا صبح قدم زد و خواب به چشمهاش نیامد صبح زود به هادی زنگ زد تا از بهارک استقبال کنه هادی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
خبر آمدن بهارک به گوش همه رسید. بهارک تمام لباسهایی که داشت را داخل چمدان گذاشت اما دست به اتاق نزد نمیخواست مهرداد تماما اون را فراموش کنه موقع خداحافظی با مادر خیلی اشک ریخت و بی تابی کرد پشیمان شده بود ولی دیگه راه برگشتی برای اون وجود نداشت.
مهرداد مثل یک مرده متحرک بود و هیچ حرف نمیزد و حرکتی نمیکرد مادر توی فرودگاه به بهارک گفت: هر موقع احساس ناراحتی کردی برگرد اینجا خونه توست. بهارک با اشاره سر حرف مادر را تایید کرد. خداحافظی مهرداد با بهارک خیلی سرد بود مهرداد قادر به ابراز یک کلمه نبود میترسید دهن باز کنه و مانع از رفتن بهارک بشه. بهارک با دلی سرشار از غم سوار هواپیما شد تا به سوی سرنوشتی که انتظارش را میکشید بره.
هادی غرق در شادی همراه محبوبه خانم راضیه فرشید و دایی به استقبال بهارک توی فرودگاه نشسته بودند. محبوبه خانم به هادی گفت: خدا کنه از اتاقی که برای اون درست کردی خوشش بیاد راضیه گفت: اتاق بهارک را توی شیراز دیدید این اتاق از اون قشنگ تره حتما خوشش میاد. دایی گفت: با این عجله بهتر از این نمیشد خیالتون راحت باشه! هادی جان خیلی کار خوبی کردی آپارتمانت را فروختی و نزدیک خونه محبوبه خونه خریدی راضیه میتوانه دوست خوبی برای بهارک بشه. محبوبه هم از شما مراقبت میکنه. محبوبه خانم سری به نشانه تایید تکان داد هادی اصلا به آنها گوش نمیکرد.
دلش برای بهارک پر میزد از اینکه بهارک به این زودی پیشش آمده خوشحال بود لحظه های انتظار به آخر رسید و بهارک وارد سالن شد فرشید جلو رفت و چمدان بهارک را گرفت بهارک به همه سلام کرد محبوبه خانم بهارک را بغل کرد و بوسید راضیه هم همینطور هادی کناری ایستاده بود بهارک به سمت هادی رفت و خودش را بغل هادی انداخت و بغضی که از شیراز به گلو داشت را رها کرده و گریه کرد.
بهارک برای غم دوری از مهرداد اشک میریخت و هادی آن را شوق رسیدن به پدر تعبیر کرد و گفت: دخترم نترس از تصمیمی که گرفتی پشیمان نمیشوی اون سالهای از دست رفته امان را جبران میکنیم.
دست بهارک را گرفت و همراه بقیه از فرودگاه خارج شدند. خونه ای که هادی خریده بود سه خونه با خونه محبوبه خانم فاصله داشت و از طبقه دوم میشد خونه محبوبه خانم را دید. خونه ای بود شمالی با یک حیاط کوچک که باغچه ای داشت و در آن باغچه فقط یک درخت دیده میشد خونه دو طبقه بود هادی طبقه اول را یک دست کرده بود و پذیرایی جمع و جور و دلبازی ساخته بود. طبقه دوم دوتا اتاق و یک آشپزخانه داشت بین اتاقها حمام و توالت بود کلا خونه ای نقلی بود با خونه ای بزرگی که بهارک تو شیراز در آن زندگی میکرد زمین تا آسمان فرق میکرد.
راضیه با شوق زیاد بهارک را به اتاقش راهنمایی کرد محبوبه خانم برای درست کردن چایی به آشپزخونه رفت. راضیه و بهارک وقتی وارد اتاق شدند بهارک از دیدن اتاق تعجب کرد اتاق پر بوداز عروسک های ایرانی و خارجی تخت یک نفره ای آبی رنگی گوشه اتاق دیده میشد دیوار اتاق صورتی کم رنگ بود یک میز توالت که روی آن هم پر از لوازم آرایش بود توجه بهارک را جلب کرد. بهارک پرسید: عمه راضیه این همه عروسک از کجا آمده؟ راضیه از اینکه بهارک اون را عمه خطاب کرده بود غرق لذت بود و گفت: هادی هر وقت یک عروسک میدید فورا آن را برای تو میخرید این عروسکها را در عرض این سالها خرید و ما برای تو نگهداشته بودیم. بهارک دستی به میز توالت کشید گفت: اینها چی؟ راضیه گفت: وقتی تمام عروسکها را چیدیم هادی گفت: اینجا مثل اتاق بچه ها شده ولی دختر من بزرگ شده باید کاری کنیم اون احساس نکنه ما اون را مثل یک بچه می بینیم و این ها را برات خرید.
بهارک دلش به حال هادی سوخت از اینکه اینقدر رنج کشیده خیلی متاسف شد اما نمیخواست از مهرداد و مادرش به خاطر این جدایی متنفر بشه آخه اون عاشق مهرداد بود! بهارک و راضیه لباسهای بهارک را توی کمد گذاشتند هادی هر چی به فکرش رسیده بود خریده و توی کمد گذاشته بود بهارک موهاش را شانه کرد و دورش ریخت بعد همراه راضیه به طبقه پایین رفت محبوبه خانم چایی دم کرده بود به راضیه گفت: راضیه جان برو چایی را بیار. حتما تا حالا دم کشیده. دایی مشغول سرگرم کردن هادی بود اما فکر هادی پیش بهارک بود میخواست بدونه بهارک از چیزهایی که براش تهیه کرده خوشش آمده یا نه؟!
بهارک روی دسته مبلی که هادی نشسته بود نشست و دستش را به گردن هادی انداخت و گفت: همیشه دلم میخواست پدری مثل شما داشته باشم و حالا احساس خوشبختی میکنم که شما را دارم. هادی به وضوح میلرزید کلمات پدر، مثل تو توی سرش میچرخید و حسخوشی یه هادی میداد. وقتی خوردن چایی تمام شد دایی به محبوبه اشاره کرد تا هادی و بهارک را تنها بگذارند.
فرشید راضیه با هم بلند شدند محبوبه خانم هم چادرش را سر کرد و از هادی و بهارک خداحافظی کرد. بهارک دلش میخواست اونها بمونند اما محبوبه خانم گفت: شما دوتا پدر و دختر حرفهای زیادی برای گفتن دارید من هم باید بروم شام بپزم منتظر شما هستم. وقتی از خونه هادی بیرون آمدند محبوبه خانم رو به برادرش گفت: احمد جان میتوانم ازت یک خواهشی بکنم؟ احمد گفت: معلومه تو از من جان بخواه من حاضرم. محبوبه خانم گفت: میتوانی از خانواده علی برای من خبر بگیری؟ احمد با تعجب گفت: چطور یاد آنها افتادی؟ محبوبه خانم گفت: حس میکنم توی خونه آنها خبری است که به ما مربوط میشه میخواهم بدونم توی این مدت که از آنها بیخبر بودم اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم.
نمیدونم یک دل شوره دارم که فقط تو میتوانی آنرا درک کنی. احمد گفت: امروز میروم و از اونها برای تو خبرمیارم. محبوبه خانم نفس راحتی کشید. آن شب دایی احمد برای شام نیامد محبوبه خانم دلش شور میزد با نیامدن احمد متوجه شد اتفاقی افتاده ولی این اتفاق چیه؟! نمیتوانست حدس بزنه و این آزارش میداد. بهارک از محبتی که بین محبوبه خانم و برادرش بود خیلی خوشش آمد از راضیه پرسید: اینها همیشه نسبت به هم اینقدر مهربان هستند؟ راستی زن دایی کجاست؟ من حرفی در مورد اون نشنیدم؟! راضیه گفت: برای اینکه دایی زن نداره . بهارک گفت: زنش مرده؟ راضیه: نه اون اصلا زن نگرفته! بهارک تعجب کرد راضیه گفت: تا جایی که من میدونم دایی به مادرم قول داده تا آخر عمر ازش مراقبت کنه و این مادر من اونقدر بلا سرش اومده که دایی همیشه در حال حل کردن مشکلات مادرمه و دیگه وقتی برای خودش نداره.
بهارک گفت: من باور نمیکنم حتما چیز دیگه ای است که شما خبر نداری. راستی تو چرا شوهر نکردی؟ راضیه گونه هاش گل انداخت و گفت: هنوز خواستگاری برای من نیامده. بهارک بیشتر از سابق تعجب کرد نگاهی به راضیه انداخت هیچ عیبی نداشت دختر قشنگی بود درس هم خوانده بود از خانمی هم نمونه بود چرا تا به حال کسی اون را ندیده بود و متوجه اش نشده بود! محبوبه خانم چند بار دم رفت و برگشت دلشوره به جانش افتاده بود بهارک هم پا به پای آنها انتظار میکشید میخواست بدونه چه اتفاقی افتاده. ساعت از دوازده گذشته بود که دایی احمد آمد صورتش درهم بود محبوبه خانم گفت: تو که منو نصف عمر کردی کجا بودی چرا تلفن نکردی؟
دایی گفت: شما را به خدا امشب با من کاری نداشته باشید حالم خوش نیست میرم بخوابم فردا همه چیز را براتون توضیح میدهم اتفاقی بدی نیفتاده نگران نباشید. محبوبه خانم دیگه چیزی نپرسید.
بهارک هنوز حس کنجکاویش از بین نرفته بود ولی ناچار به سکوت شد آن شب پیش راضیه خوابید از وقتی که تهران آمده بود راضیه بهترین دوست و هم دمش شده بود راضیه. آن شب راضیه و بهارک خوابشون نمیبرد راضیه از بهارک پرسید: تو تا به حال عاشق شدی؟ بهارک یاد مهرداد افتاد آهی کشید و گفت: اگر به کسی نگی بهت میگم. راضیه با شوق زیاد قول داد بهارک گفت: من عاشق شدم. راضیه گفت: خوب عاشق کی؟ بهارک گفت: این را نمیتوانم بگم. راضیه اخمی کرد و گفت: فکرکردم تو با من دوست شدی و راز دلت را میخواهی به من بگی خودم را حاضر کرده بودم بهت اعتراف کنم. بهارک از این حرف راضیه خوشش آمد و گفت: یالا بگو راضیه گفت: اول تو! بهارک گفت: عشق من چیزی نیست که درباره اش حرف بزنم ولی مال تو هست تو بگو.
آنقدر اصرار کرد تا راضیه گفت: من خیلی وقته از دایی فرشید تو خوشم میاد ولی اون. حرفش را ادامه نداد. بهارک گفت: خوب دایی فرشید من چی؟ از یکی دیگه خوشش میاد؟ راضیه با سر حرف بهارک را تایید کرد. بهارک گفت: پس سرنوشت ما مثل هم میمانه. راضیه گفت: مگه اونی که تو دوست داری از یکی دیگه خوشش میاد؟ بهارک به یاد مینا افتاد و گفت: بله . یاد آوری مینا و مهرداد بهارک را ناراحت کرد به راضیه گفت: دیگه بخوابیم. صبح زود محبوبه خانم سراغ دایی احمد رفت ولی جای دایی خالی بود. ترسید همه جا را گشت احمد نبود دیگه باور کرد اتفاقی افتاده که احمد نمیتوانه بگه باید به احمد کمک میکرد تا حرفش را بزنه اما احمد کجا رفته توی همین فکر بود که در باز شد و دایی از بیرون امد نان تازه خریده بود محبوبه خانم نان را از احمد گرفت و از احمد خواست تا بشینه و هر اتفاقی که افتاده را تعریف کنه!
دایی احمد کنار محبوبه نشست و گفت: محبوبه من شرمنده تو هستم سالها پیش تو کاری از من خواستی ولی من از عهده آن برنیامدم. محبوبه خانم حسابی نگران شده بود دلشوره امانش را بریده بود پرسید: چی شده دق مرگ شدم بگو. احمد گفت: سالها پیش من برای پیدا کردن علی تا پشت خط مقدم رفتم و فقط توانستم جسدی را بیارم که کلی پلاک به گردنش بود یکی از اون پلاکها مال علی بود و ما جسد را به اسم علی خاک کردیم اما اون علی نبوده علی اسیر عراقی ها شده بود.
محبوبه خانم سرش گیج رفت نمیدونست چی بگه دایی ادامه داد علی بیشتر از ده ساله از اسارت برگشته. محبوبه خانم شوکه بود پرسید: از اسارت برگشته ولی پیش ما نیامده؟ باور نمیکنی علی عاشق ما بود امکان نداره باور نمیکنم تو اشتباه میکنی.
دایی گفت: من دیروز با چشمهای خودم علی را دیدم. محبوبه خانم خندید و گفت: این یک شوخی مسخره است حتما کار حاج آقا پدر علی است من حرفهای تو را باور نمیکنم. دایی گفت: میگم با چشمهای خودم دیدم اون توی خونه پدرش زندگی میکنه ده سال هم بیشتره برگشته ولی چرا با ما تماس نگرفته معلوم نیست من با علی حرف نزدم اگر بخواهی امروز پیش علی بریم تا سر از ماجرا در بیاریم. محبوبه خانم از حرف دایی گیج بود علی برگشته و پیش محبوبه نرفته این ممکن نبود حتما احمد اشتباه میکرد تصمیم گرفت به خونه پدر شوهرش بره و اگر علی اونجا باشه .. به خودش گفت نه علی اونجا نیست هیچ دلیلی وجود نداره تا علی خونه اونها باشه.
محبوبه خانم و احمد راه افتادند تا به خونه پدر شوهر محبوبه بروند بین راه یک کلمه هم حرف نزدند تا اینکه پشت در رسیدند محبوبه گفت: احمد مطمئنی؟ احمد گفت: به خدا خودش بود دیروز کلی تحقیق کردم خیلی ها از برگشتن علی خبر داشتند ولی هیچ کس به ما حرفی نزده علی خودش به آنها سفارش کرده تا به ما خبر ندهند. محبوبه گفت: این دروغه اگر علی زنده باشه و دور از ما کار حاجی پدر علی است تو میدونی اون چه دشمنی با ما داره!! احمد در زد پشت آیفون پرسیدند:کیه؟
احمد گفت: من هستم برای دیدن علی آقا آمدم. در باز شد و محبوبه پا توی خونه پدر شوهرش گذاشت زنی به استقبال انها آمد محبوبه اون را نمیشناخت سلام کرد و با راهنمایی زن وارد خونه شدند محبوبه و احمد روی مبل نشستند چند دقیقه بعد حاجی وارد شد و سلام کرد احمد به احترام حاجی بلند شد ولی محبوبه تکان نخورد.
حاجی روبروی محبوبه نشست و گفت: میدونم دل خونی از من داری ولی به خدا من اینطور نخواسته بودم محبوبه یقین کرد علی زنده است پرسید: علی کجاست؟ میخواهم ببینمش.
حاجی گفت: نمیخواهی بدونی اون کجا بوده؟ و چرا سر از خونه من درآورده؟ محبوبه گفت: فکر میکنی فرقی به حال من داشته باشه من بهترین روزهای زندگیم را بدون علی گذراندم اون توضیحی به من باید به من بگه چرا من را با دوتا بچه تنها گذاشته من به اون چه کردم. حاجی صورتش را پوشاند و گریه کرد احمد شونه حاجی را مالید و آرامش کرد حاجی گفت: علی اگر تو را با این حال ببینه دوام نمیاره اجازه بده برات تعریف کنم در این سالها چه اتفاقی افتاده. وقتی خبر شهادت علی به من رسید تو را مقصر دانستم و از هر دری وارد شدم تا تو را اذیت کنم حتی بچه های علی را نمیخواستم دست تو باشه ولی سرنوشت طوری پیش رفت که بچه ها را گرفتی و دست من خالی ماند نسبت به تو کینه داشتم و میخواستم جایی سرت تلافی کنم. جنگ تمام شده بود تلویزیون باز بود داشتند آزاده ها را نشان میدادند من علی را بین آزاده ها تشخیص دادم کسی حرفم را باور نکرد من برای پیدا کردن علی رفتم کرمانشاه و لب مرز خیلی گشتم تا توانستم علی را بین آنها شناسایی کنم میخواستم اون را با خودم بیارم تهران و از تو مخفی کنم و عذابت بدهم علی روی تخت خوابیده بود علی نمیخواست همراهم بیاد همه کارها را انجام دادم وسایل سفر مهیا شد آمدم سراغ علی و ازش خواستم با من بیاد علی پتو را کنار کشید و گفت: با کدام پا بیام علی هر دوتا پاش را از دست داده بود اونقدر آنجا گریه کردم تا از هوش رفتم وقتی به هوش امدم و فهمیدم چه بلایی سر علی آمده راضی به سرنوشتمان شدم علی را به تهران منتقل کردم نیتم بد بود نمیخواستم علی را به تو نشان بدهم ولی درس بزرگی از زندگی گرفتم به درگاه خدا توبه کردم و از در آشتی به علی گفتم: پسرم مدتی است برگشتی میخواهم زن و بچه ات را بیارم اینجا با هم زندگی کنیم.
علی عوض شده بود دیگه آدم ضعیفی شده بود پاهاش را به من نشان داد و گفت: من به درد خودم هم نمیخورم، نمیخواهد اونها با این وضع من را ببینند. من که نمیتوانم در حق بچه ام پدری کنم بهتر مرده باشم همانطور که در این سالها فکر کردند. و اجازه نداد تا به شما خبر بدهم من از راه خدا بیرون آمده بودم و خدا من را تنبیه کرد ولی شما هم چوب کارهای من را خوردید. دیروز به من خبر دادند برادرزن علی پیداش شده و از علی پرسو جو میکنه و علی را دیده دیگه نخواستم جلوی شما را بگیرم علی حال خوشی نداره و بیمارستان ساسان بستری شده میتونید برای دیدن علی اونجا برید.
محبوبه مثل فنر از جا پرید و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت احمد پشت سرش دوید محبوبه اشک میریخت تاکسی گرفت و دو تایی سوار تاکسی شدند احمد گفت: بیمارستان ساسان. محبوبه بغض کرده بود و با سختی داشت جلوی اشکهاش را میگرفت نمی توانست باور کنه علی این کار را کرده.
وقتی رسیدند از پذیرش اتاق علی را پرسیدند اما موقع ملاقات نبود تا ساعت دو صبر کردند تا توانستند بالا بروند محبوبه نفسهاش به شماره افتاده بود قلبش بشدت میزد دستهاش یخ کرده بود پاهاش سست شده بود و توان نداشت! به دیوار تکیه داد احمد دست محبوبه را گرفت و گفت: حالت خوب نیست میخواهی برگردیم؟ محبوبه بغضش را فرو داد و گفت: نه باید علی را ببینم نمیخواهم این فرصت را از دست بدهم. احمد به محبوبه کمک کرد و آرام به سمت اتاق علی رفتند سه تا تخت توی اتاق بود علی روی تخت دوم دراز کشیده بود و چشمهاش را بسته بود. محبوبه بالای سر علی ایستاد علی پیر شده بود بیشتر موهای علی سفید شده بود محبوبه به ملافه ای که علی روش کشیده بود نگاه کرد جای پای علی خالی بود محبوبه دستش را روی دست علی گذاشت. علی با حس دستهای محبوبه چشمش را باز کرد و محبوبه را دید.
علی قادر به حرف زدن نبود محبوبه دست علی را بوسید علی دستشرا کشید بغضی که سالها گلوی او را آزار میداد پاره شد و اشک ریخت محبوبه گفت: گریه کن و خودش پا به پای علی اشک ریخت.
هم اتاقی های علی تعجب کرده بودند این زن کیه؟ احمد از اتاق بیرون رفت تا این دوتا مرغ عاشق تنها باشند. محبوبه تا مدتها یک کلمه هم حرف نزد فقط دست علی را محکم گرفته بود علی پرسید: از کجا فهمیدی؟ محبوبه گفت: چند وقت پیش توی فرودگاه دیدمت! علی: از کجا فهمیدی منم؟ محبوبه: تو را نشناختم پشتت به من بود حاجی را شناختم داشت صندلی ترا هل میداد شک کردم حاجی اهل این کارها نبود احمد را فرستادم خونه شما حاجی عوض شده اون گفت تو زنده هستی. محبوبه ادامه داد: چرا خودت را از من قایم کردی مگه از من چی دیدی؟
علی دست محبوبه را فشار داد و گفت: من دیگه به درد کسی نیمخوردم یک مزاحم بیشتر نبودم دلم نیمخواست شما من را اینطوری ببینید. محبوبه گفت: تو بهتر از همه میدونی من عاشق روح تو شدم تو در هر شکل و شمایل که باشی همان علی دوست داشتنی من هستی تو به من و بچه ها ظلم کردی تو ما را از خودت محروم کردی. علی گریه میکرد محبوبه ریز ریز اشک میریخت و حرف میزد محبوبه گفت: تو هدیه ای هستی که خدا به ما داده ما باید قدر این هدیه را بدانیم بچه ها باید تو را ببینند تو معجزه ای که خدا سر راه ما قرار داده.
علی گفت: نه محبوبه من نمیخواهم بچه ها من را ببینند. محبوبه گفت: تو میتوانی در مورد خودت تصمیم بگیری اجازه بده اونها برای دیدن تو خودشان تصمیم بگیرند تو حق نداری آنها را منع کنی.
محبوبه احمد را صدا زد و گفت: داداش به بچه ها زنگ بزن بیان اینجا دیگه یک دقیقه هم صبر ندارم.
احمد سریع رفت تا بچه ها را خبر کنه. علی حالش بهتر شده بود دیدن محبوبه به او جان دوباره ای
داده بود حس میکرد خوشبخت ترین آدم روی زمینه کمی از دیدن بچه ها دلش شور میزد ولی محبوبه از بچه ها برای اون گفت و خیال علی را راحت کرد. علی گفت: به نظرت من را میبخشند؟ محبوبه گفت: حتما! وقت ملاقات تمام شده بود که هادی، راضیه و بهارک به بیمارستان رسیدند. راضیه آنقدر گریه کرد تا نگهبان دلش سوخت و اجازه داد تا یکی یکی بالا بروند به شرطی که کسی بالا نباشه راضیه به محض اینکه نگهبان اجازه داد فورا از پله ها بالا رفت هادی و بهارک هم پشت سر راضیه راه افتادند نگهبان دیگه چیزی نگفت.
محبوبه روی صندلی کنار علی نشسته بود راضیه و هادی وارد اتاق شدند محبوبه بچه ها را صدا کرد بیایید اینجاست. راضیه علی را بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد راضیه برای اولین بار پدرش را میدید. هادی کنار ایستاده بود باور نمیکرد این مردی که روی تخت خوابیده پدرش باشه ولی محبوبه آنها را طوری بار آورده بود که علی در وجود آنها زنده بود هادی جلو رفت و راضیه را کنار زد و علی را بغل کرد علی حس کرد دوباره متولد شده و به خودش لعنت میفرستاد که چرا چنین کاری رو در حق خودش و خانواده اش انجام داده.
هادی یک کلمه گفت: کجا بودی؟ علی گریه میکرد و جوابی برای این سوال هادی نداشت. بهارک دچار حیرت بود این دیگه کیه از کجا پیداش شده! محبوبه بهارک را به علی معرفی کرد این هم دختر هادی بهارکه! علی بهارک را بوسید و گفت: نمیدونستم هادی بچه دار شده! زنش کجاست؟ دل هادی ریخت رنگش زرد شد هادی مریض بود و تحمل هر استرس را نداشت. محبوبه متوجه حال هادی شد صندلی را نشان داد تا هادی روی آن بشینه. علی پرسید: هادی چی شد؟ محبوبه به جای هادی جواب داد: هادی مریضه باید استراحت کنه. محبوبه خانم از پرستار خواهش کرد تا فشار هادی را بگیره و مراقب اوضاع هادی باشه پرستار فشار هادی را گرفت و یک قرصزیر زبانی به هادی داد و سفارش کرد حتما با یک پزشک متخصص قلب مشورت کنه.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع