بهارک (9)
مادر بهارک را راضی کرد تا برای خودش لباس شیکی تهیه کنه. در بهارک حس زنانه ای بیدار شده بود نمیخواست مهرداد ازدواج کنه بهارک علاقه ای به مهرداد حس میکرد که از بچگی به همراه داشت بهارک نمیتوانست از مهرداد دست بکشه اون باید راهی پیدا میکرد و مهرداد را از اینکار منصرف میکرد به همین خاطر با مادر بازار رفت چند دست لباس آماده خرید. اما لباس مناسبی برای مهمانی پیدا نکرد پارچه خرید موقعی که پارچه فروش پرسید: پیراهن بلند یا کوتاه بهارک بالای زانو را نشان داد و گفت: خیلی کوتاه میخواهم شیک ترین لباس را بدوزم مارد از رفتار بهارک تعجب میکرد ولی برای اینکه برنامه اون را بهم نریزه حرفی نزد.
از بازار برای دوختن لباس ها به مزون خیاطی رفتند و بهارک سه تا لباس از روی آخرین ژورنال سال سفارش داد و خواست هر چه سریعتر حاضر بشه خیاط با گرفتن مزد اضافی قول داد در عرض سه روز لباسها را بدوزه بهارک خوشحال شد و همراه مادر به خونه برگشت و از لباسهایی که خریده بود یکی را که بدن نما و چسبان بود را انتخاب کرد و پوشید. بهارک دختر زیبایی نبود ولی جذاب بود و موهای سیاه و بلندی داشت! باز کرد شانه زد و دور شونه هاش ریخت برای اولین بار رژ قرمزی هم به لبهاش زد از عطر مادر کمی به گردنش زد. توی آینه از خودش خوشش آمد میخواست به هر نحوی توجه مهرداد را به خودش جلب کنه اون از احساس مهرداد نسبت به خودش بی خبر بود.
بهارک آماده بود تا مهرداد بیاد مادر توی آشپزخونه مشغول کار بود توجهی به بهارک نداشت مهرداد با سروصدا وارد شد ضربان قلب بهارک بالا رفت گونه هاش گل انداخت پاهاش سست شد دلش برای دیدن مهرداد پر میزد انگار مدت طولانی مهرداد را ندیده .بهارک از اتاقش بیرون آمد! بهارک این پا اون پا کرد تا مهرداد از دستشویی بیرون بیاد! مهرداد صورتشرا با حوله پوشانده بود و داشت خشک میکرد بهارک را ندید با هم برخورد کردند بوی خوش عطر و صدای ضربان قلب بهارک!مهرداد حوله را از صورتش کشید بهارک در مقابلش ایستاده بود اما این بهارک دیگه یک دختر بچه نبود بلکه زن جوان و دلربایی بود که مهرداد تا اون لحظه اون را ندیده بود. قلب مهرداد در سینه می تپید شوقی سر تا پای وجودش را گرفته بود پاهای مهرداد سست شد نمیتوانست نگاهش را از بهارک برداره باور نمیکرد این بهارک باشه.
حوله را روی مبل انداخت نگاهی به سر تا پای بهارک انداخت و گفت: این چیه پوشیدی؟ بهارک هول شد حس کرد لخت جلوی مهرداد ایستاده مادر به دادش رسید و گفت: این لباسی است که امروز خریدیم ببین چقدر بهش میاد! مهرداد گفت: بهش میاد! مامان از شما انتظار نداشتم! مراقب باشید توی باغ اینطوری نره ممکنه کسی ببینه! مهرداد نگاهش را برگرداند و دیگه به بهارک نگاه نکرد. بهارک فکر کرد موفق نشدم مهرداد خوشش نیامد! دعوام کرد هیچ توجهی به من نداره! اوقاتش تلخ شد خودش را روی مبل انداخت مهرداد زیر چشمی به بهارک نگاه میکرد ولی برای بهارک حرمتی قایل بود. با اینکه از دیدن بهارک سیر نمیشد تا آخر شب توجهی به بهارک نکرد.
مادر با کمک بهارک میز شام را چید نه مهرداد نه بهارک هیچکدام اشتهایی به خوردن نداشتند. شام که تمام شد بهارک میز را جمع کرد مادر سر حرف را باز کرد و پرسید: مهرداد جان روز پنج شنبه برای خواستگاری میریم خونه مینا اینها وقت گرفتم! منتظر ما هستند مهرداد گفت: مامان زیاد عجله نکن!
مادر گفت: راست میگی بگذارم ده سال دیگه بگذره موهات مثل دندانهات سفید بشه بعدا! نه خیر آقا همین پنج شنبه میریم کار را تمام میکنیم. مهرداد گفت: مامان شاید مینا از من خوشش نیاد!
بهارک که حرفهای اونها را میشنید گفت: از خداش باشه چه عیبی میتوانه بگذاره! با گفتن این حرف دلش لرزید. مینا از خداش بود با مهرداد ازدواج کنه. مادر گفت: به نظرم یک انگشتر نشان بخریم همان شب دست مینا کنیم. این بار بهارک گفت: مامان عجله نکنید اول ببنید مهرداد از مینا خانم خوشش میاد بعدا. مهرداد جسارت پیدا کرد و گفت: بهارک راست میگه این جلسه معارفه و آشنایی باشه تا ببینیم چی پیش میاد.
مادرگفت: حالا که نمیگذارید انگشتر بخرم من هم انگشتر نشان خودم را محض احتیاط برمیدارم اگر لازم شد دست عروسم میکنم. مادر این را گفت و بحث را خاتمه داد. بهارک ظرفها را شست و برای خوابیدن به اتاقش رفت بهارک از اینکه مهرداد از لباسش خوشش نیامده بود خیلی غمگین بود و تا صبح به رفتار مهرداد فکر کرد به خودش گفت "چی میشه، مهرداد از من بدش میاد و با این دختره مینا عروسی میکنه ؟! از ما جدا میشه ؟! گریه اش گرفت و گفت" نه من باید مانع این کار بشوم".
آن شب مهرداد هم تا صبح خوابش نبرد نمیتوانست از فکر بهارک بیرون بیاد زیبایی و جذابیتی در بهارک دیده بود که تا اون روز حس نکرده بود. به خودش گفت "من عاشق بهارک شدم" با این اعتراف عصبی شد به عقل خودش نهیب زد، نه بهارک پیش ما امانته من نباید به امانت خیانت کنم حتی فکرش هم غلطه!
بهترین کار اینکه با مینا ازدواج کنم و از بهارک دور بشوم بهارک دسته گلی است که اگر نزدیک من باشه پژمرده میشه تا صبح با این افکار کلنجار رفت پنج شنبه از مزون لباسهای بهارک را فرستادند مادر از ترس اینکه مبادا مهرداد از لباس ایراد بگیره از بهارک خواست تا لباسها را بپوشه و پرو کنه. لباسی که بهارک میخواست آن شب بپوشه گلهای رنگی شاد و درشتی داشت و خیلی هم کوتاه بود مادر با پوشیدن آن مخالفت کرد. بهارک لباس را با جوراب شلواری امتحان کرد اینبار توانست مادر را راضی کنه. بهارک موهاش را دور شونه اش ریخت عطر زد صندلهاش را پوشید منتظر نشست تا مهرداد بیاد.
مادر از باغبان خواسته بود تا دسته گلی برای آنها بچینه مهرداد هم رفته بود شیرینی بخره مادر لباسش را عوض کرد جورابش را پوشید و به اتاق بهارک رفت دید بهارک روی تخت نشسته مثل یک گل تازه شکفته بود محبتش گل کرد و بهارک را بوسید. مهرداد با سر و صدا وارد خونه شد از دست باغبان عصبانی بود. مادر پرسید: چی شده؟ چرا حرص میخوری؟ مهرداد گفت: باغبون هرچی گل قشنگ بوده چیده مگه چه خبره! مادر گفت: خیلی عصبی هستی خودت را کنترل کن من بهش گفتم بچینه خودت را ناراحت نکن. مهرداد قوطی شیرینی را روی میز گذاشت به اتاق رفت و کت و شلوارش را عوض کرد مادر مانتو پوشید و منتظر مهرداد و بهارک ایستاده بود.
مهرداد شیک و پیک کرد و از اتاق بیرون آمد مادر قربان صدقه مهرداد میرفت مهرداد پرسید: بهارک کجاست؟ مادر بهارک را صدا کرد. بهارک با ناز و کرشمه از اتاق بیرون آمد مهرداد از دیدن بهارک حیرت کرد غرق تماشای بهارک شد لباس بهارک را تغییر داده بود و همانی را که بهارک میخواست به نمایش گذاشته بود. مهرداد جلوی خودش را گرفت با اینکه از لباس بهارک خوشش آمده بود با حالتی عصبی به بهارک گفت: این چه لباسیه برو عوض کن با این لباس نمیتوانی با ما بیایی! بهارک انتظار شنیدن این حرف را از دهن مهرداد نداشت بغض کرد و با عصبانیت به اتاق رفت و در را کوبید. مادر از دست مهرداد ناراحت شد و گفت: به زور راضیش کردم با ما بیاد تمام زحمتهای من را به باد دادی لباس به اون قشنگی چرا عوض کنه؟
مهرداد گفت: ببخشید انگار کمی تند روی کردم الان میرم و از دلش درمیارم. مهرداد دم در اتاق بهارک رفت و در زد بهارک داشت گریه میکرد مهرداد دستگیره را پیچاند و داخل اتاق شد. بهارک صورتش را برگرداند و با حرص گفت: من نمیام خودتون برید. مهرداد کنار بهارک نشست و گفت: بدون تو ممکن نیست. دستی به سر بهارک کشید موهاش را نوازش کرد و گفت: وقتی تو را توی این لباس دیدم حسودیم شد فکر کردم اگر کسی تو را با این لباس ببینه ... حرفش را برید. بهارک گفت: یعنی چی؟ لباسم اونقدر بد است که اجازه نمیدی با شما بیام!
مهرداد صورت بهارک را با دو دست گرفت اشکش را پاک کرد و گفت: منظور من را نفهمیدی من ترسیدم تو را ازدست بدهم! ترسیدم کسی تو را ببینه چطور بگم میترسم با این لباسهایی که میپوشی ...
مهرداد نتواسنت منظورش را به زبان بیاره ولی بهارک فهمید اون چی میخواهد بگه. بهارک دست مهرداد را گرفت و گفت: همانطور که من نمیخواهم تو با مینا عروسی کنی؟ مهردا جا خورد دستش را کشید. جوابی برای حرف بهارک نداشت با عجله از اتاق رفت. بهارک از ته دل خندید قند توی دلش آب شد. حرفش را زده بود از همه مهمتر مهرداد نسبت به اون بی احساس نبود.
بهارک نتیجه ای را که میخواست گرفته بود سریع لباسشرا عوض کرد و یکی دیگه از لباسهایی را که دوخته بود پوشید و از اتاق بیرون آمد مادر مضطرب روی مبل نشسته بود با دیدن بهارک خوشحال شد مهرداد را صدا کرد و گفت: مهرداد جان بیا بهارک لباسش را عوض کرد بهارک مانتو پوشید مهرداد از اتاقش بیرون آمد بدون اینکه به بهارک نگاه کن از کنارش گذشت مادر و بهارک پشت سر مهرداد راه افتادند خونه مینا از خونه آنها خیلی دور بود تا رسیدن به مقصد هیچ کدام یک کلمه هم حرف نزدند نیم ساعت طول کشید تا دم در خونه مینا رسیدند. مادر در زد مستخدم در را باز کرد اول مادر و بهارک بعد مهرداد وارد شد. مستخدم گل و شیرینی را از دست مهرداد گرفت و آنها را به سمت پذیرایی راهنمایی کرد. خونه اونها مثل یک قصر بود داخل هال کوچکی مانتو ها را در آوردند و با گذشتن از در بزرگ و چوبی وارد پذیرایی شدند.
مبلهای سلطنتی گرانقیمتی زینت بخش سالن بود سه تایی کنار هم روی مبل نشستند بهارک با دیدن خونه زندگی آنها ته دلش خالی شد فکر کرد دیگه شانسی برای مقابله با مینا نداره! دو سه دقیقه گذشت مینا همراه پدر و مادرش آمد مینا لباس صورتی کوتاهی پوشیده بود معلوم بود آرایشگاه رفته موهاش رو باز کرده و دورش ریخته بود. کفشهای پاشنه بلندش اون را قد بلند نشان میداد مثل یک پرنسس دیده میشد با همه دست داد بعد روی صندلی کنار مهرداد نشست پدر مینا از مادر پرسید: دخترخانم از اقوام هستند؟ مادر بدون فکر گفت: بهارک دختر منه !
مهرداد یکه خورد مینا نفس عمیقی کشید چون از بدو ورود آنها میخواست بدونه این دختر جوان کیه!
بهارک اخم کرد اما کسی به جز مهرداد متوجه اخم اون نشد! پدر مینا گفت: نمیدونستم دکتر خواهر به این زیبایی داره! و رو به مهرداد گفت: پس معلوم شد من از شما هیچی نمیدونم ما باید با هم بیشتر آشنا بشویم. مهرداد در جواب تعارف گفت: منظور ما هم از این دور هم جمع شدن شناخت و آشنایی بیشتره. مادر مینا مهرداد را خیلی پسندیده بود قبلا در مورد مهرداد شنیده بود و امروز مهرداد را از نزدیک میدید از اشتیاق مینا نسبت به مهرداد خبر داشت برای اینکه از این جلسه به مقصد اصلیش برسه گفت: ای آقا شما از همه جیک و پیک آقای دکتر خبر دارید چه آشنایی! ما همدیگر را به خوبی میشناسیم مخصوصا مینا جون و دکتر اونها همدیگر را میشناسند.
حس حسادت بهارک تحریک شد. اونها از قبل با هم آشنایی دارند! چرا مهرداد در مورد مینا حرفی نمیزد. این افکار بهارک را آزار میداد. مادر ادامه حرف به دست گرفت: درسته همدیگر را ندیدیم ولی از
مدتها پیش با شما آشنایی داریم همیشه مهرداد از استادش تعریف میکرد همیشه از نظر لطف شما میگفت!
پدر مینا گفت: مهرداد یکی از بهترین پزشکان بیمارستان است توی این چند سال که عضو هیئت علمی دانشگاه شده و درس میده استادی مثل اون نیست! در جراحی کسی را روی دست اون ندیدم بخیه هاش معروفه! همه به این حرف خندیدند. مینا چشم از مهرداد برنمیداشت. مستخدم از همه پذیرایی کرد مادر تحت تاثیر خونه زندگی آنها بود با اینکه وضع مالی خوبی داشتند اما در مقابل آنها به نظر هیچ میآمد.
مادر فکر کرد، وقتی آنها با هم ازدواج کنند آیا مهرداد میتوانه همچین خونه ای برای مینا درست کنه؟ مهرداد راست می گفت باید صبر کنیم! اوضاع مالی اینها خیلی بهتراز اونی است که من فکر میکردم.
الان اگر انگشترم را در بیارم دست مینا کنم آبرومون میره باید سر فرصت بریم و انگشتر مناسبی بخریم. بعد تصمیم گرفت از آب و هوا حرف بزنه تا وقت بگذره و هر چقدر مادر مینا حرف را به خواستگاری کشید مادر بیراهه رفت و این کارش باعث شد شکی در دل آنها بوجود بیاد که مینا را نپسندیدند!
بهارک بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه به اطراف نگاه میکرد و حسرت میخورد خیلی دلش میخواست جای مینا بود پدر و مادر داشت و توی همچین خونه ای زندگی میکرد و یکی مثل مهرداد به خواستگاریش میآمد "من بدبختم" چیزی بود که از ذهنش گذشت تا اون روز احساس خوشبختی میکرد چون همه چیز داشت یک زندگی راحت و بی دغدغه از هر چیزی که در اختیارش بود لذت میبرد اون مادر را داشت از همه مهمتر مهرداد را داشت حالا چی؟! همه چیزش را از دست داده بود.
دقیقه ها به سختی میگذشت برای هر دو طرف مجلس کسالت باری شده بود حرفی برای گفتن نداشتند. مادر فنجان چایی را روی میز گذاشت و گفت: اگر اجازه بدهید ما مرخص میشویم.
بهارک ذوق کرد. بالاخره مهمانی تمام شده بود! مادر مینا نگاهی به شوهرش انداخت با حرکت چشم فهماند تا مانع از رفتن آنها بشه. پدر گفت: ممکن نیست شما مهمانهای خاص ما هستید خانم زحمت کشیده شام تدارک دیده! مهرداد از جا بلند شد و گفت: انشالله در یک فرصت بهتر. پدر گفت: از این فرصت بهتر نمیشه اعتراض نمیخواهم. مادر همچین هم بی میل نبود در مقابل اصرار آنها قبول کرد تا شام بمانند. بهارک عصبی شده بود شام یکی دو ساعت طول میکشید بهارک دیگه حوصله اش سر رفته بود و میخواست هرچه زودتر برگرده اما چاره ای نداشت. مادر مینا مستخدم را صدا کرد و گفت: شما میتوانید میز را بچنید. بعد کنار مادر مهرداد نشست و با هم شروع کردند به پچ پچ کردن.
بهارک خیلی دلش میخواست بدونه اونها چی میگویند اما صدای اونها را نمیشنید از نگاه کردن به
اطراف خسته شده بود. یکهو مادر مینا گفت: مینا جون به آقای دکتر باغ را نشان بده. مینا فورا" بلند شد و از مهرداد خواست همراهش بیاد. مهرداد بلند شد از پدر مینا اجازه گرفت و پشت سر مینا راه افتاد بهارک مثل مار به خود می پیچید جا به جا شد فکری به نظرش رسید و گفت: من هم حوصله ام سر رفته با شما میام منتظر جواب کسی نشد با قدم های بلند به مهرداد رسید و دستش دراز کرد و دست مهرداد را گرفت و همراه آنها رفت. بهارک وقتی دست مهرداد را گرفت فشار داد و احساس راحتی کرد. مینا میخواست با مهرداد تنها باشه و از اون دلبری کنه با وجود بهارک این کار خیلی مشکل بود. زبان بهارک باز شده بود و مرتب حرف میزد از باغ میپرسید از چند نفر توی این خونه زندگی میکنید و... و و .. مینا هم بدون وقفه جواب میداد تا شاید بهارک را ساکت کنه!
وقتی بهارک خواست همراه آنها بیاد و کسی مخالفت نکرد متوجه شد بهارک عزیز دردانه آنهاست و باید برای بدست آوردن دل مهرداد و مادرش با اون خوب رفتار کنه لبخندی به لبشآمد رو به مهرداد گفت: خواهر نازی داری چقدر کنجکاو و باهوشه! چند سالشه؟ مهرداد در حالی که به بهارک نگاه میکرد گفت: اون پانزده شانزده ساله است.
مینا خندید و گفت:بالاخره پانزده یا شانزده؟ با هم یک سال فرق داره!
بهارک اجازه نداد تا مهرداد توضیح بده گفت: از بس من را بچه می بینه دلش میخواهد پانزده ساله باشم ولی من شانزده ساله هستم بزرگ شدم ولی کسی این را نمی بینه!
مینا دنبال راهی بود تا بهارک را دور کنه و بتوانه با مهرداد تنها باشه بهارک سفت و سخت دست مهرداد را گرفته بود.
مینا گفت: دست دکتر را طوری گرفتی انگار میترسی فرار کنه!
بهارک تا اون روز به این صورت دست مهرداد را نگرفته بود خجالت کشید دستش شل شد و دست مهرداد را ول کرد. مینا به مقصودش رسید! کنار مهرداد که به نرده های بهارخواب تکیه داده بود ایستاد و طوری رفتار کرد انگار که بهارک اونجا نیست رو به مهرداد گفت: دکتر نقشه شما برای آینده چیه؟ منظورم چه توقعی از زندگی دارید؟ مهردادکمی فکر و گفت: من توقع زیادی از زندگی ندارم!
مینا گفت دوست داری همراه زندگیت چطوری باشه؟
مهرداد گفت: دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشه! اونقدر که بدون هم نتوانیم زنده بمونیم! بهارک با اشتیاق به حرفهای مهرداد گوش میکرد. فکر میکرد که "من مهرداد را دوست دارم اون هم من را دوست داشته باشه کار تمامه چون ما بدون هم نمیتوانیم زنده باشیم یا فقط من نمیتوانم بدون مهرداد زنده باشم؟"
مینا گفت: من دلم میخواهد همسرم مثل تو باشه خوش تیپ، خوش لباس، تحصیل کرده، با شخصیت و مورد تایید همه.
مهرداد: شما تعارف میکنید من اونقدر هام که شما میگید آش دهن سوزی نیستم اخلاق های بدم را نشان ندادم!
بهارک میان حرف مهرداد پرید و گفت: چرا دروغ میگی تو هیچ اخلاق بدی نداری!
مینا برای آزردن بهارک گفت: شما اینجا هستی؟! بهارک خجالت کشید داشت کارهایی انجام میداد که در عمرش نکرده بود بهارک گفت: راست می گم به خدا اون اخلاق بد نداره! مینا دست مهرداد را گرفت و گفت: من هم همینطور فکر میکنم. مستخدم حرف آنها را برید و گفت: شام حاضره بفرمایید.
مهرداد از این خبر خوشحال شد شب سخت و طولانی داشت تمام میشد دست مینا و بهارک را گرفت و با هم به ناهار خوری رفتند. مینا دست مهرداد را فشار میداد میخواست عشق و علاقه اش را نشان بده. از آن طرف دست بهارک توی دستش بود گرمای دست بهارک خبر از عشق سوزان او میداد اما مهرداد به خودش گفت: اگر این عشق باشه باز من نمیتوانم به آن پاسخ مثبت بدهم دست بهارک را ول کرد دلش نمیخواست بهارک صدمه ای ببینه وقتی وارد شدند دست مینا توی دست مهرداد بود پدر و مادر مینا از خوشحالی سر از پا نمیشناختند.
مادر مهرداد هم خوشحال شد مهرداد به تنهایی توانسته بود از عهده خواستگاری بر بیاد دیگه بقیه اش اهمیتی نداشت از فکر خونه زندگی اونها بیرون آمد. میز شام پر شده بود از غذاهای رنگارنگ! ضیافت مفصلی برپا بود. وقتی مهرداد دست بهارک را ول کرد اون را در یک گرداب فکری رها کرد غم دنیا به دل بهارک نشست نمیتوانست غذا بخوره بغض گلوی اون را فشارمیداد اشک توی چشمهای بهارک جمع شده بود مادر پیش بهارک آمد و گفت: دیدی مهرداد چطور دل مینا را بدست آورد؟! شاخ درآوردم وقتی دست توی دست هم وارد شدند. بهارک حرفی نزد مادر بشقاب بهارک را گرفت و برای اون غذا کشید و گفت: دختر خوشگلم امشب دیگه رژیم بی رژیم باید غذا بخوری و بشقاب را دست بهارک داد.
بهارک نگاهی به غذا انداخت احساس میکرد روغن سر کشیده میلی به غذا نداشت مینا حسابی از مهرداد پذیرایی کرد و پشت میز بغل دست مهرداد نشست. بهارک نگاه حسرت بارش را از روی مهرداد برداشت. مادر مینا سرش را نزدیک گوش مادر برد و گفت: بهارک خانم انگار دلش نمیخواهد دکتر ازدواج کنه و از هم جدا بشوند خیلی بهم عادت کردند! مادر هم با صدای ملایمی گفت: راست میگید اونها بد جوری بهم عادت دارند سالهاست که مهرداد به عشق دیدن بهارک خونه میاد اونها هر کاری را با هم انجام میدهند و همه جا با هم هستند. معلومه که بهارک دلش نمیاد مهرداد ازدواج کنه برای اومدن به اینجا با هزار زحمت راضیش کردم نمیخواست بیاد البته به من هم عادت کرده بعد از ازدواج مهرداد اون تنها مونس و همدم من میشه.
با گفتن این حرف به فکر رفت اگر خانواده بهارک پیدا بشه چی؟! یک هو بی هوا گفت: من هم سرم را با نوه هام گرم میکنم. صداش اونقدر بلند نبود که کسی بشنوه. از اینکه کسی صداش را نشنیده بود خوشحال شد شام تمام شده بود ولی هنوز آنها پشت میز بودند بجز بهارک به همه خوش میگذشت.
حتی مهرداد از آن همه محبت که بی دریغ نثار میکردند راضی بود و لذت میبرد حتی میشه گفت از اینکه اینهمه بهش توجه میشد لوس شده بود. صمیمیتی بین آنها بوجود آمد و تا نیمه های شب با هم صحبت کردند خانواده مینا برخلاف ظاهر ثروتمندشان آدمهای خودمانی و بی غل و غشی بودند و این باعث خوشحالی و آرامشخیال مادر شد.
موقع خدا حافظی مادر مینا روبه مادر گفت: انشاالله دفعه آینده از مطالب مهمتری صحبت کنیم! خون مادر به جوش آمد و انگشترش را درآورد و به دست مینا کرد و گفت: اگر قابل بدونید این انگشتر که یاد و خاطره همسر مرحومم است را به عنوان نشان دست عروسم میکنم دست مینا را گرفت و انگشتر را دستش کرد مینا از شادی توی پوست خودش نمی گنجید به آرزوش رسیده بود. پدر و مادر مینا با لبخندی از این کار مادر تشکر کردند.
وقتی مهرداد از مینا خدا حافظی کرد مینا دست مهرداد را گرفت و گفت: از انتخابت پشیمان نمیشوی همانطور که من نمیشوم! مهمانها که رفتند مادر مینا نگاهی خریدار به انگشتر کرد و گفت: عجب انگشتری! عتیقه است دخترم مراقب باش گم نکنی. مینا گفت: دستشون درد نکنه من اصلا انتظار نداشتم فکر میکردم مادر دکتر من را نپسندیده. پدر گفت: از خداشون باشه یک عروس مثل تو داشته باشند مهربون خونگرم و خانم. مینا بغل پدرش رفت و گفت: چرا اولش اونقدر سرد بودند بعد خوب شدند؟ پدر گفت: خونه زندگی ما مانع از بروز صمیمیت آنها شد ولی کمی که گذشت عادت کردند! بریم بخوابیم! دیر وقته بقیه حرفها بمونه برای فردا!
توی ماشین اخم تخم بهارک تمامی نداشت مادر پرسید: چرا اخم کردی مگه من کار بدی کردم؟ مگه نشنیدی مادر مینا چی گفت اونها انتظار داشتند ما از مینا خواستگاری بکنیم اما حتی یک کلمه هم در مورد آن حرف نزدیم خیلی بد میشد برای خواستگاری رفتیم و کاری انجام ندادیم! مهرداد میدانست بهارک برای چیز دیگه ای ناراحت شده هیچ حرفی نزد مادر ادامه داد: دفعه بعد انگشتر حسابی میخرم میدهم دست مینا کنی این دفعه را ببخش میدونم دلت میخواست تو این کار را انجام میدادی ولی من دست پیش گرفتم این را گفت و صورت بهارک را بوسید. مهرداد بدون یک کلمه حرف به اتاقش پناه برد لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید اما تا صبح خوابش نبرد.
بهارک با اینکه فکرش خیلی ناراحت بود ولی زود خوابش برد. روز بعد مادر در تلاطم بود اولین کارش تلفن به مادر مینا بود و از مهمانی دیشب تشکر کرد و از آنها خواست تا یک شب دور هم باشند ولی تاریخ معین نکرد و گوشی را گذاشت مادر میخواست مهمانی آنها را تلافی کنه تا میتوانست خرید کرد از مهرداد خواست تا ورودی باغ را کمی مرتب کنه و زمین آن را سنگفرش کنه اول مهرداد مخالفت کرد ولی اصرار مادر دلش را نرم کرد چند روز توی خونه بنایی داشتند باغ با سلیقه ای که مادر به خرج داد خیلی شیک و زیبا شد مبلمان و دکوراسیون خونه را هم عوض کرد نمیخواست از اونها کمتر باشه مهرداد به خاطر دل مادر کلی پول خرج کرد دیگه خونه را نمیشناخت کلا عوض شده بود حالا دیگه مادر آماده پذیرایی از مهمانها بود روز جمعه را برای مهمانی انتخاب کرد و با یک تلفن کار را تمام کرد.
بهارک دیگه به چیزی فکر نمیکرد انگار دست از مهرداد شسته بود یا چاره ای دیگری پیدا نکرده بود در تزیین دوباره خونه به مادر کمک کرد برای روز مهمانی تصمیم داشت همان لباس کوتاه را بپوشه و حرص مهرداد را دربیاره! در تمام این مدت آنها روی پشت بام میخوابیدند بهارک به همین هم دل خوش بود و خودش را به مهرداد نزدیک حس میکرد بعد از شب خواستگاری جسارتش را از دست داده بود دیگه سعی نمیکرد به مهرداد نزدیک بشه در عشق مهرداد میسوخت و حرف نمیزد مهرداد با جدی شدن خواستگاری از مینا میخواست حسی را که نسبت به بهارک داره را در دلش سرکوب کنه ولی هنوز موفق نشده بود و با دیدن بهارک شدتش بیشتر میشد مهرداد به ظاهر از بهارک فاصله داشت ولی برای شنیدن صدای بهارک و بوئیدن عطرش بیتاب بود.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع