جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (1)

 

 

بهارک (1)

 

زندگی پر است از یکی بود و یکی نبودها! اول تمام قصه های تلخ و شیرینی که شنیده ایم این جمله به چشم میخوره یکی بود و یکی نبود! یک روز میرسه که معنای این جمله در نبود ما خلاصه میشه.

ولی قبل از آن میخواهم از بودن یکی برای شما تعریف کنم که بودنش را کسی احساس نکرد هیچ کس متوجه وجودش نبود اما او با رفتارش و طرز زندگیش همه را متوجه خودش کرد .

برای به دنیا آمدن خیلی عجله داشت بیشتر از هفت ماه توی شکم مادرش نماند به دنیا آمد اما نمیتوانست به تنهایی زنده بمانه به دستگاه آنکوباتور منتقل شد به دست کوچکش سرم وصل شد اکسیژن دستگاه را باز کردند و محیطی مثل شکم مادر برایش مهیا شد و مبارزه او شروع شد! با  تمام عواملی که او را نمی خواستند و قصد نابودیش را داشتند روبرو شد و به جنگ همه آنها رفت! ده روز بعد از تولدش با موفقیت از آنکوباتور خارج شد و به دامان مادر پناه برد .

مادرش با تمام نقصهایی که در مراقبت از یک نوزاد نارس داشت با مهر مادری که نسبت به فرزندش داشت موفق شد رشد بهارک را به حد طبیعی برسونه و خطر مرگ را از اون دور کنه گفتم بهارک، بله اسم اون بهارک شد مادرش عقیده داشت اون بهاره اما خیلی کوچیک! بهارک جثه کوچکی داشت ولی روحی که در آن جثه کوچیک جا شده بود تعجب آور بود. خیلی زود اطرافیانشرا شناخت: مادر یک مهربان ذاتی و پدر یک مرد فعال که عشقش را نسبت به خانواده اش با صبح تا شب کار کردن نشان میداد. تربیت بهارک تمام کمال در دستهای مادر بود تا بهارک بتوانه حرف بزنه مادر کلی زحمت کشید و کلمه کلمه به بهارک حرف زدن یاد داد .

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (15) - پایان

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

همخونه‌ای ها (15) - پایان

 

ییشینگ POV

پشت صحنه یه برنامه تلویزیونی دیگه بودم...

حتی نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم اونجا...

صداش توی سرم اکو میشد...

میدونستم خیلی وقته درست حسابی پیش هم نبودیم... میدونستم چون دلم براش تنگ شده بود... دلم برای صداش.. برای عطرش... برای لوس کردناش... برای همه چیش تنگ شده بود...

نفس عمیقی کشیدم... الانوقت نمایشه ژانگ ییشینگ...

روی صحنه رفتم.

اصلا حواسم به مجری نبود و مطمئنم نصف سواالشو چرت و پرت جواب دادم تا وقتی که برنامه برای تبلیغات قطع شد و منیجر اومد پیشم.

قیافه اش مضطرب بود.

-ییشینگ...

-بله؟

-وقتی میومدی... حال هه وون شی خوب بود؟

با تعجب نگاش کردم: چطور مگه؟


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (14)

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (14)

هه وونPOV

عکسای عروسی گرفته شده بود و من با لباس کوتاه سفیدی توی اتاقم بودم...

آرایشگر بعد از درست کردن آرایشم از اتاق رفت بیرون تا یکم با خودم خلوت کنم...

توی آینه به خودم نگاه کردم... هنوزم باورش سخته...

نکنه فردا بلند شم و همش یه خواب بوده باشه؟

در اتاق باز شد و صدای دلنشینی گفت: میتونم بیام تو؟

سریع از جام بلند شدم. هول کرده بودم.

-آر...آره بیا تو...

ییشینگ با لبخند اومد تو اتاق و درو بست.

کت شلواری که پوشیده بود حتی از قبلی هم بهتر بود و فجیع خوشتیپ شده بود...

-آرایشگرت میگفت خیلی عصبی هستی...

سرمو به نشونه تائید تکون دادم و بهش نگاه کردم.

خنده ای کرد و نشست رو صندلی و دستم منو کشید ومنو نشوند رو پاش.

-خب چرا؟

با تعجب بهش نگاه کردم: چی چرا؟

-چرا عصبی هستی؟


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (13)

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (13)

لوهان POV

ساعت ده صبح بود. ما نشسته بودیم پشت میز اشپزخونه و کارت بازی میکردیم.

شیو گفت: خب حکم پیکه...

چن با خنده گفت: ای ر**دم تو این حکمت حاکم.

کارتو زدم زمین و گفتم: میگما لی کجاست؟

شیوم شونه هاشو بالا انداخت: نمیدونم... هوی تائو بخدا تقلب کنیا!

-تو اتاقش نیست.

یهو صدای باز شدن در اومد.

از جام بلند شدم و رفتم تو هال که با دیدن سروضع لی دهنم باز موند.

مست مست بود و تلو تلو میخورد.

-لی با خودت چیکار کردی؟!

پوزخندی زد و خودشو انداخت رو مبل... احساس میکردم اگه از ده کیلومتری رد میشدم بازم بوی الکل میومد.

-اهمیتی... نداره لوهان... خواستم با اینکار زندگی فالکتبارمو کامل کنم...

-منظورت چیه لی؟

-هیچوقت عاشق نشو لوهان... بد تموم میشه...

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (12)

 

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (12)

هارا POV

صدای یچیزی اومد... صدای شکستن... قلبم بود درسته؟ نمیدونم چندمین بارش بود...

حس میکردم نمیتونم نفس بکشم... سرم داشت گیج میرفت...

میخواستم سرمو برگردونم... نگاهشون نکنم... ولی نمیتونستم... انگار یچیزی منو قفل کرده بود همونجا و یه صدای آزار دهنده بهم هی میگفت: تقصیر خودته... میتونستی خیلی زودتر مال خودت کنیش... تو بودی که گفتی ازش متنفری...

زیرلب گفتم: خفه شو... خفه شو...

دستای رئیس مین رو روی شونه هامو حس کردم: هارا بهتره بریم...

سرمو تکون دادم: الان نه...

هنوز بهش نگاه میکردم... چقدر خوشتیپ شده بود... هرچند زیرچشماش گود بود و نگاهش خالی از هر احساسی...

باهم پیش پدر کریس رفتن و اون با خوشحالی عروسیشونو برای هفته دیگه اعالم کرد و جمعیت دست زدن...و و من برای چند لحظه نتونستم نفس بکشم و بعد... سرم گیج رفت... و همه جا سیاه شد...

نور شدید باعث شد چشمامو باز کنم. چون چشمام هنوز عادت نکرده بود فقط یه سایه میدیدم.

-اوه بیدار شدی...

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (11)

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (11)

یک هفته بعد (شب نامزدی)

هه وونPOV

لباسمو پوشیده بودم و آرایش کمرنگی متناسب با لباسم رو صورتم بود. خیلی جیگر شده بودم.

یکی در زد و من بی هوا گفتم: بفرمایید.

- چه دوست دختر خوشگلی دارم من...

برگشتم و به لی که با کت و شلوار خیلی خیلی خوشگل شده بود نگاه کردم.

ابرومو دادم بالا: ولی به اندازه دوست پسر من خوشگل نیست...

-خوشتیپ...

خندیدم و لپشو کشیدم: حالا هرچی.

دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید طرف خودش و لباشو گذاشت رو لبم و منو بوسید.

سرمو کشیدم عقب و با اخم گفتم: یااا من تازه رژلب زده بودم!

خندید و گفتم بهتره با خودت بیاریش چون که فکر کنم بزارم تا شب رو لبات بمونه...

چشمامو چرخوندم و از تو کیف دستیم رژلب رو در آوردم و دوباره کشیدمش.

برگشتم سمت لی و گفتم: بریم؟

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (10)

 

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (10)

هارا POV

تا ساعت چهار و نیم کامال آماده بودم... منتظر بودم سوهو بیاد... البته اگه میومد..

از دیروز باهم درست و حسابی حرف نزده بودیم... ولی خب یه دعوای ساده بود و مطمئنا تصمیمش برای دیدن رئیس مین نشون میداد منو دوست داره... البته شاید... اوه خدا چرا هرچقدر سعی میکنم خوشبین باشم نمیشه؟!

کریس از صبح روی مبل دراز کشیده بود و یا خواب بود و یا داشت کاناال رو اینطرف اونطرف میکرد.

با دیدن من تغییر پوزیشن داد و رو مبل نشست و سوتی زد: خوشگل شدی..

چرخی زدم و گفتم: یعنی اینقدر خوشگل شدم که تو ازم تعریف کردی؟! اومو... به خودم امیدوارم شدم...

بعد زدم زیر خنده. کریس درحالی که لبخند میزد گفت: بودی...

با تعجب بهش نگاه کردم: چی بودم؟

-خوشگل بودی...

حس کردم گونه هام داغ شدن... آیگو مین هارای خل از کی تاحالا با تعریف های یه پسر قرمز میشی؟!

ولی کریس هر پسری نیست...

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (9)

 

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (9) 


هارا POV

رفتم طبقه پایین. سوهو دست به سینه نشسته بود.

گفتم: گرسنت نیست؟

سرشو تکون داد: نه... باید برم.

-کجا؟!

از جاش بلند شد و بدون اینکه به من نگاه کنه رفت سمت در: باید برم پیش سهون و بونا.

دستمو گذاشتم روی شونش: حواست به خودت باشه.

نیم نگاه بهم انداخت و در رو باز کرد: سعی میکنم... هه وون شی رفت خونه لوهان. گفت بهت بگم. فعال خداحافظ.

-بهم زنگ بزن. خداحافظ.

-باشه.

سوار ماشین شد و رفت. اشک توی چشمام حلقه زده بود. چرا به من بی توجهی کرد؟ مگه من چی گفته بودم؟

حرف سهون توی سرم اکو شد: توهم بهتره مواظب خودتو و اموالت باشی چون امکان نداره پسر خانواده کیم حاضر شه بخاطر عشق با دختر نامشروع ازدواج کنه...

نه نه امکان نداره... سوهو منو دوست داره... اون برگشت پیش من...

صدایی توی مغرم گفت: بعد از اینکه زجرت داد؟ درست بعد از اینکه فهمید دختر رئیس مین هستی؟ حتی با وجود اینکه نامشروعی؟!

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (8)

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (8)

 

لوهان POV

کریس بیهوش شده بود... تکونای من و لی هیچ اثری نداشتن.

لی میخواست از ماشین پیادش کنه و ببرتش به بیمارستان که چشماشو باز کرد و لبخند محوی زد...

-کاشکی تو همون حالت میمردم...

لی به زحمت نشوندش عقب ماشین و با عصبانیت گفت: دیوونه شدی؟ یا میخوای مارو دیوونه کنی؟

کریس با عصبانیت ازجاش پاشد: تو یکی که حتما از دیدن من توی این وضعیت خوشحالی مگه نه؟

لی داد زد: من شاید از دستت عصبانی باشم ولی هیچوقت از زجر کشیدن بهترین دوستم خوشحال نمیشم!

-تو بخاطر هه وون.....

-آره بخاطر هه وون از دستت عصبانیم... ولی اگه یه روز هم به عمرم مونده باشه کاری میکنم به هارا برسی...چون نمیخوام زجری رو که من بکشم رو بکشی...

لحظه اول فکر کردم امکان داره لی کریس رو بزنه ولی بعد از این حرفش کریس بهش خیره موند. لی به من نگاه کرد و گفت: تو ببرش من پشت سرتون میام.

رفت سمت ماشین خودش. کریس هم سوار ماشین شد و روی صندلی عقب ولو شد و منم سوار شدم و ماشینو روشن کردم.

شنیدم کریس زیرلب گفت: اون نمی تونه کاری بکنه... هیچکی نمی تونه...

و تا رسیدن به خونه حرفی نزد...


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (7)

 

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (7)

 

لوهان POV

همه منتظر لی و کریس بودن. سکوت خیلی بدی بود. هارا به ظرفش خیره شده بود. هانا نمیدونست چیکار  کنه و آروم پشت هارا رو نوازش میکرد. که یهو صدای برخورد محکم اومد.

من و تائو و هارا از جامون بلند شدیم. و دویدیم سمت پله ها و سریع رفتیم بالا و در رو باز کردم. کریس و لی با همدیگه درگیر شده بودن و تا میشد همدیگه رو میزدن.

-تمومش کنین! شما چتونه!

تائو کریس رو جدا کرد و برد یه گوشه و من لی رو گرفتم درحالی که هارا جلوی دهنشو با دستاش گرفته بود و از چشماش اشک میومد پایین.

-من الان میام.

سریع رفت پایین. قبل از اینکه برگرده لی منو هل داد عقب و از پله ها رفت پایین از خونه رفت بیرون و من هم دنبالش رفتم.

همونجور که میرفت سمت ماشینش گرفتمش و داد زدم: میشه بگی دقیقا چی شده؟!

زل زد تو چشمام: چیزی رو گفت که باعث شد بزنمش.

-لابد راجب هه وون.

  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (6)

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

همخونه‌ای ها (6)

 

‫‪ POVهارا

توی تخت دراز کشیده بودم... قلبم یکمی نامیزون میزد... خدای من من چیکار کردم؟؟ جلوی اون همه آدم! جلوی سوهو! البته اون الان میفهمه نسبت به اون نامزدی کوفتی چه حسی دارم! بسوز جون میون! بسوز... ولی نه! گناه داری آخه :'(

کریس اومد توی اتاق و یه لبخند کم جون زد: خب تموم شد... میخوایی بریم پایین؟ خسته نیستی؟

سرمو تکون دادم. متوجه شدم صورتش و جلوی لباسش خیسه.

-بهتره یکم اینجا بمونیم.تو خوبی؟ من واقعا معذرت میخوام! من خیلی احمقم! خیلی خیلی احمق! اصن به تو فکر نمیکردم فقط... من خیلی احمقم!

خندید و نشست کنارم و گفت: هیچ مشکلی نیست... یکمی تصورات لازمه...

-آها...

یهو صدای رعد و برق و اومد و من ازجام پریدم و افتادم تو بغل کریس.

-این... چی بود؟

موهامو ریخت بهم و با صدای بلند خندید: رعد و برق! فکر کنم میخواد بارون بیاد. تو از رعد و برق میترسی؟

سرمو تکون دادم و از بغلش اومدم بیرون: من؟ کی گفته؟

یکی در زد و کریس گفت: بیا تو.


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (5)

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (5)

 

POV هارا

هانا منو کشون کشون برد یه سمت دیگه. اول رفتیم دستشویی تا خانم تجدید آرایش کنه و بعدش برگشتیم سر میز. کریس و چانیول بگو بخند میکردن و کامال معلوم بود چانیول دیگه استرس نداره.

هانا رو به رو نشسته بود و یه لبخند موذیانه میزد ولی حالت چشماش یجور دیگه بود. دسر هم خورده شد و کریس -با وجود اصرار های چانیول برای پرداخت- خودش پول صورت حساب رو داد و بعدش منو برد بیرون کمکم کرد تا سوار ماشین شم.

-شب خوبی بود. دوباره میبینمت چانیول.

یه چشمک جذاب به چانیول زد و با هانا خداحافظی کرد و سوار شد.

لبخند زدم: چطور بود؟!

-بهتر از اونی که تصور میکردم. پات درد نمیکنه؟

-نه خوبه خوبم.امیدوارم این سه هفته زودتر بگذره...

-منم همینطور.

روزا به کندی میگذشتن و اتفاق خاصی نمی افتاد. کریس یا منو با خودش میبرد دانشگاه یا من تا لنگ ظهر میخوابیدم. هر روز هم باهم کل کل میکردیم. تا اینکه حدودا دوهفته گذشته بود که با صدای داد و فریاد کریس، اونم ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم.


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (4)

 

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

همخونه‌ای ها (4)

 

کریس نه زنگ زده بود و نه چیز دیگه ای و قرار بود من یکساعت بعد برم پیش مهمونا. خدمتکارا منو تنها گذاشتن و دوباره در اتاق قفل شد.

چند دقیقه بعد یه صدا از بیرون پنجره اتاقم اومد: هارا! مین هارا!

با تعجب در پنجره رو باز کردم و دیدم کریس اون پایین –با یه کت شلوار شیک- وایساده.

با تعجب گفتم: داری چیکار میکنی؟!

پوزخند زد: اومدم نجاتت بدم دیگه! بیا پایین.

-اینجوری؟! فاصله پنجره تا زمین زیاده. چجوری بیام پایین؟ راپانزل که نیستم!

-حیف راپانزل! بگیر.

یهوی یه طناب پرد کرد بالا و من با دستم گرفتم. خداروشکر همه نگهبانا برای خوشامد گویی رفته بودن وگرنه بدبخت میشدیم.

با عصبانیت گفتم: قیافم شبیه صخره نوردهاست آیا؟

-هوی! حالا بیا و خوبی کن. زود باش بیا پایین تا مچتو نگرفتن!

یه نگاه مظلوم کردم و به لباسم نگاه کردم: لباسم کوتاهه خب! چجوری بیام.


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (3)

 

 

همخونه‌ای ها (3)

 

‫‪ POVهانا

دلم نمیخواست دروغ بگم و هارا رو توی اون شرایط ولش کنم ولی خب... اصلا حال حوصله هم نداشتم!

از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ زد.

-یوبوسیو؟

-سلام هانا شی... من لوهان هستم...

یا خدا، این شماره منو از کجا پیدا کرده؟!

-آهان بله... امرتون؟

-میخواستم یجایی ملاقاتتون کنم... میتونین بیاین به آدرس جایی که براتون میفرستم؟

-اوه حتما... ولی من گیج شدم...

-همه چی رو براتون توضیح میدم.. فقط شما بیاین...

-باشه...

قطع کرد و چند لحظه بعد یه اس ام اس از طرفش اومد که آدرس یکی از کافی شاپای دوروبر بود.

از ماشین پیاده شدم و پیاده رفتم چون دور نبود.

وقتی رسیدم لوهان رو دیدم که پشت یکی از میز ها نشسته... همیشه به نظرم خیلی خوشگل و جذاب میومد ولی... اصلا به من نمیخورد...

رفتم سمتش و نشستم: سلام لوهان شی..

لبخند زد و گفت: اوه سلام... امم چیزی میل دارین سفارش بدم؟

سرمو تکون دادم: نه... من راستش فقط خیلی کنجکاو شدم که اومدم...

-اوه بله... راستش میخواستم راجب دوستتون مین هارا شی حرف بزنم...

ابرومو بردم: چی میخواین راجب اون بگین؟

یه خنده آروم کرد و گفت: بهتره بگین چی میخوام بپرسم...

-خب بپرسین ولی قول نمیدم همه چیز رو بگم...

صداش رو آروم کرد و گفت: اگه منظورتون به مشکل خانوادگی ایشونه من از این موضوع خبر دارم...

چیییی؟ امکان نداره! هارا نگفت اینم میدونه!

لوهان به تغییر حالت قیافه من نگاه کرد: من قول دادم یه هیچ احدی این موضوع رو نگم! قسم میخورم...

-حالا سوالتون چیه؟!

قیافش جدی شد: هارا شی مشکل خاصی دارن؟! مثال مشکل روانیی چیزی؟

از جام بلند شدم و با عصبانیت دستمو کوبیدم رو میز و داد زدم: شما چجوری راجبش قضاوت کردین؟!


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (2)

 

 

 

همخونه‌ای ها (2)

 

‫‪ POVهارا

حس خوبی داشتم... باید همه چیزو بهش میگفتم.. حداقل میدونستم یکی پشتمه علاوه بر هانا... هرچند زیاد از مستر پررو و مغرور مطمئن نبودم ولی بازم بهتر از هیچی بود. منکه نمی تونستم تا کلی وقت با اینم اینقدر سرد و خشک باشم که! بقیه پسرا آره ولی این... فرق داره...

همونجوری که میروند بهش زل زده بودم. بدون اینکه نگام کنه گفت: خیلی جذابم نه؟

سرمو تکون دادم و گفتم: یجورایی... عجیبه یکی مثل تو اینجوریه... لوهان دوست پسرته؟

ابروهاشو برد بالا و تقریبا داد زد: چی؟! نه اون...

-آخه خیلی باهم صمیمی هستین.. گفتم شاید باشه... جلوی دانشگاه وایساد و خیلی جدی بهم نگاه کرد: مگه نگفتم تو زندگی من فوضولی نکن؟!

شونه هامو انداختم بالا: نه که تو نکردی؟!

- اون فرق داشت... من فهمیدم ولی تو... داری...

-حاال که تو رازهای منو میدونی منم باید مال تورو بدونم نه؟ اینجوری ما دوست میشیم و...

بهم چشم غره رفت: کی گفته ما دوست میشیم؟!

-تا نگی نمیرم پایین.

چشماش چرخوند و گفت: من کریس وو هستم، توی چین کمپانی داریم و این مسخره بازیا، ترم آخره مدیریتم، پنج تا دوست صمیمی دارم که به هیچکدومشون حسی ندارم. تا بحال هم دوست پسر نداشتم. راحت شدی؟

سرمو تکون دادم و گفتم: مرسی بابت رسوندن.

و از ماشین پیاده شدم و با یه لبخند دور شدم.


  ادامه مطلب ...

همخونه‌ای ها (1)

 

 

 

 

همخونه‌ای ها (1)

 

کریس POV

چندبار در زدم و منتظر موندم یه نفر درو باز کنه..

ساعت شیش صبح بود و من یکم زیادی سرزده اومده بودم ولی مشکلی نبود. باید این چندتا تنبلو بیدار میکردم.

یکی با صدای خسته داد زد: کیههههه؟

-مستر گلکسی!

-هان...؟ -صدای خمیازه- گلکسی خر کیه؟ وایسا بینم... گلکسی...

صدای قدمای محکم اومد و در به ضرب باز شد: کریس !

لوهان با موهای آشفته و پیژامه به من خیره شده بود. بعد چند ثانیه یه لبخند احمقانه زد: چرا نگفتی الان میای؟

ابروهامو با تعجب بردم بالا: من به لی گفتم که!

لوهان زد زیر خنده : به لی؟ خب پس معلومه ما چرا نفهمیدیم. بیا چمدونتو بزار تو اتاق من...

یه نگاه مشکوک بهش انداختم: مگه برای من اتاق آماده نکردین؟

لوهان به من من افتاد و سریع گفت: راجب اون... یکم استراحت کن بعدا برات توضیح میدیم...

سریع منو برد تو اتاقش و خودش رفت بیرون تا من به قوال استراحت کنم... خیلی مشکوک میزد.. یعنی ممکنه الان واقعا جایی برای موندن نداشته باشم؟ لوهان اگه راست باشه هم تو هم لی و شیو و چن و تائو رو از دم کله هاتونو میکنم!

سرمو گذاشتم رو بالشت و چشمام گرم شدن و خوابیدم..

نمیدونم چه مدت بعد بود که با صدای فریاد یکی از جام پریدم و با وحشت دورو برمو نگاه کردم!

-کریس هیونگ تو اینجایی! دلم برات تنگ شده بود!

مغزم هنگ کرده بود... تنها چیزی که تونستم بگم این بود: خفه شو تائو!

یکی با بالشت زد تو سرم: باو بعد قرنی برگشتیا!

به شیومین هیونگ یه نگاه انداختم و گفتم: شما که نیومدین دنبالم... حاال راستی لوهان... من شب کجا باید بمونم؟

 

  ادامه مطلب ...

هم قفس (23) - پایان

 

 

 

هم قفس (23) - پایان

 

_اﮔﻪ ﻧﺨﻮام دروغ ﺑﮕﻢ دﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮ رو ﮐﺮدم. اﯾﻦ دﻓﻌﻪ اوﻣﺪم ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮن ﺑﺮام ﻣﯽ زﻧﯽ؟

_اﮔﻪ ﮔﻮش ﻫﺎت رو دوﺳﺖ داری ازم ﻧﺨﻮاه ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺰﻧﻢ.

_ﮔﻮش ﻫﺎم رو دوﺳﺖ دارم وﻟﯽ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟

_ﺣﺮﻓﻪ ای ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻤﮑﻨﻪ اﻋﺼﺎﺑﺖ ﺧﻮرد ﺑﺸﻪ.

_ﻋﯿﺐ ﻧﺪاره، دوﺳﺖ دام ﺑﺸﻨﻮم.

_ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﻬﺖ ﯾﺎد ﺑﺪم؟

_ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﺮﻓﻪ ای ﻧﯿﺴﺘﯽ؟

_آره، وﻟﯽ در ﺣﺪی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎد ﺑﺪم ﺑﻠﺪم.

_ﺑﺎﺷﻪ، ﺑﻬﻢ ﯾﺎد ﺑﺪه وﻟﯽ ﻓﻌﻼ ﻧﻪ،ﭼﻮن ﺣﺴﺎﺑﯽ درس ﻫﺎم ﺳﻨﮕﯿﻨﻪ، ﺳﺮم ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻏﻪ.

_ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ، ﻣﯽ ذارﯾﻢ ﺑﺮای ﺗﺎﺑﺴﺘﻮن.

_راﺳﺘﯽ! از ﺳﭙﯿﺪه ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟

_ﺧﻮﺑﻪ، ازش ﺧﺒﺮ ﻧﺪاری؟

_ﻧﻪ، دو ﻫﻔﺘﻪ اس ﺑﻬﺶ زﻧﮓ ﻧﺰدم، اوﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ دور از اﯾﺮن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﻦ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ دارن اﻓﺸﯿﻦ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻣﺪت اون ور ﺑﻮدی ﺧﻮب ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻮال ﺟﻮاب ﺑﺪی.

_زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ دﯾﮕﻪ! وﻟﯽ اﻧﮕﺎر ﯾﻪ ﭼﯿﺰی ﮐﻢ دارن. ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ روﺑﺮاه ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎزم اﻧﮕﺎر ﯾﻪ ﭼﯿﺰی ﮔﻢ ﮐﺮدن.

_ﻫﯿﭻ ﺟﺎ وﻃﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ. وﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﻣﺪت از ﮐﺸﻮرت دور ﺑﺎﺷﯽ ﻗﺪرش رو ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ دوﻧﯽ. دﯾﮕﻪ ﻣﻌﺎﯾﺐ رو ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎش ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.

وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮن رﺳﯿﺪﯾﻢ از ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:

_ﻧﻤﯿﺎی ﺗﻮ؟

_ﻧﻪ دﯾﮕﻪ، دوﺑﺎره ﻓﺮدا، ﭘﺲ ﻓﺮدا ﯾﻪ ﺳﺮ ﻣﯽ زﻧﻢ. ﺑﻪ روﯾﺎ و ﭘﺪرت ﺳﻼم ﺑﺮﺳﻮن.


  ادامه مطلب ...

هم قفس (22)

 

 

 

هم قفس (22)

 

اون ﺷﺐ ﻣﺎﻣﺎن و ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ زود ﺧﻮاﺑﯿﺪن، وﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺎری ﮐﺮده ﺧﻮاﺑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺮد، ﭼﺮاغ ﺧﻮاب رو روﺷﻦ ﮐﺮدم و روی ﺗﺨﺘﻢ ﻧشستم. ﺣﺮف ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ اون ﺷﺐ اﻓﺸﯿﻦ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮی ﻣﻐﺰم اﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﺎ ﺧﻮد ﺻﺒﺢ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف ﻣﯽ زدم. ﺿﺮﺑﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺑﻪ در ﺧﻮردو ﻣﺎﻣﺎن ﺑﻪ دون ﻣﻌﻄﻠﯽ اوﻣﺪ ﺗﻮ و ﻟﺒﻪ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺖ.

_ﭼﺮا ﻧﺨﻮاﺑﯿﺪی؟

_ﺧﻮاﺑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺮه.

_ﭼﯽ داره ﺗﻮ ﻣﻐﺰت ﻣﯽ ﮔﺬره ﻫﯿﻮا؟ ﻣﻦ ﻣﺎدرﺗﻢ،ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ.

_ﭼﯿﺰی ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎﻣﺎن.

_ﭼﺮا، ﻫﺴﺖ ﺗﻮ ﺑﭽﻪ ﻣﻨﯽ، از رﻓﺘﺎرت ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ داری ﯾﻪ ﭼﯿﺰی رو ازم ﭘﻨﻬﻮن ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﻗﻀﯿﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ اﻓﺸﯿﻨﻪ؟

_اﻓﺸﯿﻦ؟

_ﺧﻮدت رو ﺑﻪ اون راه ﻧﺰن، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ. اﻣﺸﺐ ﻣﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ ﭘﺴﺮه ﻫﻤﻪ اش ﺣﻮاﺳﺶ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﻮد، ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ دﺳﺖ ﮐﻤﯽ از اون ﻧﺪاﺷﺘﯽ، ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد دﺳﺖ و ﭘﺎت رو ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدی، ازش ﺧﻮﺷﺖ اوﻣﺪه؟

ﺳﮑﻮت ﮐﺮدم، ﻣﺎﻣﺎن ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮم ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ رو ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﭘﻨﻬﻮن ﮐﺮدﻧﺶ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪه ﺑﻮد. دﺳﺘﻢ رو ﺷﺪه ﺑﻮد.

_ﺧﺐ اﮔﻪ از ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺘﻮن ﻣﯿﺎد ﭼﺮا ازدواج ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻦ؟ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺑﯿﻪ.

_ﺣﺎﻻ وﻓﺘﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎﻣﺎن.

_ﭼﺮا؟ ﺗﻮ دﯾﮕﻪ ﺑﯿﺴﺖ و ﺷﯿﺶ ﺳﺎﻟﺘﻪ.

_آﺧﻪ... اﻓﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭼﯿﺰی ﺑﻬﻢ ﻧﮕﻔﺘﻪ. ﻓﻘﻂ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ازم ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯿﺎد، ﻫﻨﻮز ﻫﯿﭻ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدی ﺑﻬﻢ ﻧﺪاده ﮐﻪ ﺑﯿﺨﻮدی دﻟﻢ رو ﺧﻮش ﮐﻨﻢ.

_ﻣﯽ ﮔﻪ ﻣﺎدر، دﯾﺮ و زود داره وﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ و ﺳﻮز ﻧﺪاره. اﯾﻦ ﭘﺴﺮی ﮐﻪ ﻣﻦ دﯾﺪم ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﯾﮑﯽ، دو ﻣﺎه دﯾﮕﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ، ﺑﻌﺪش ﺣﺮف دﻟﺶ رو ﻣﯽ زﻧﻪ.

_ﺷﻤﺎ از ﮐﺠﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟

_ﻣﯽ دوﻧﻢ رﻓﺘﺎرش داد ﻣﯽ زد. روﯾﺎ ﻫﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪه،ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ.


  ادامه مطلب ...

هم قفس (21)

 

 

هم قفس (21)

 

ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ:

_ﯾﻪ ﭼﯿﺰی ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻪ اﺗﻔﺎﻗﯿﻪ ﮐﻪ اﻓﺘﺎده و ﮐﺎرﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﮐﺮد.

ﻣﻨﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪم و ﮔﻔﺘﻢ:

_ﭘﺲ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ اﻓﺘﺎده، دﯾﮕﻪ اﻓﺘﺎده، ﻧﺒﺎﯾﺪ روش اﺳﻢ ﺧﻮب ﯾﺎ ﺑﺪ ﺑﺬارﯾﻢ. ﻣﺜﻼ ﻓﻮت ﻓﺮزﻧﺪ، دﯾﮕﻪ از دﺳﺖ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻮن ﻃﻮر ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺟﻠﻮی ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰا رو ﻣﯽ ﺷﻪ ﮔﺮﻓﺖ.

_ﺑﺎزم ﺧﻮدﮐﺸﯽ.

_دﻗﯿﻘﺎ ﺧﻮدﮐﺸﯽ زﻣﺎﻧﯽ اﺗﻔﺎق ﻣﯽ اﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺧﻮدت رو از ﯾﻪ ﻏﻢ رﻫﺎ ﮐﻨﯽ، ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﻢ ﻏﻢ، ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻫﺎی ذﻫﻨﯽ ﺧﻮدﻣﻮن ﻣﯽ ﺳﺎزﯾﻤﺶ.

_ﺑﺎور ﮐﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮ آدﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ، زﻣﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﻪ.

_ﺗﻮ ﺑﺨﻮاه ﮐﻪ ﺑﭽﺮﺧﻪ، اﮔﻪ ﺑﺨﻮاﯾﻤﯽ ﭼﺮﺧﻪ، زﻣﺎﻧﻪ زا ﭼﻮ ﻧﮑﻮ ﺑﻨﮕﺮی ﻫﻤﻪ ﭘﻨﺪ اﺳﺖ.

ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و روﺑﺮوم اﯾﺴﺘﺎد، ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻬﻢ زد و ﺑﺪون ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ رﻓﺖ. ﭼﻘﺪر ﻗﯿﺎﻓﻪ اش ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮد! ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ای روی ﺗﺮاس ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﺑﻌﺪش رﻓﺘﻢ ﺗﻮی ﺳﺎﻟﻦ و ﺑﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪم. ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ از ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺧﻮدم رو آﻣﺎده ﮐﺮدم. ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺢ زود ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن، ﻫﻨﻮز ﻫﯿﭻ ﮐﺪوم از ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدن، ﺗﺎزه داﺷﺖ ﻣﺠﻠﺴﺸﻮن ﮔﺮم ﻣﯽ ﺷﺪ. از ﻫﻤﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدم. اﻓﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﺟﻠﻮی در ﺑﺪرﻗﻪ ام ﮐﺮد.

_ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻤﻮﻧﯽ؟

_ﻧﻪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺢ زود ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺎﺷﻢ.

_ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎﻫﺎم ﺳﺨﺘﻪ!

_ﺗﺎزه اﯾﻦ ﮐﻪ آﺳﻮﻧﻪ، وﻗﺘﯽ ﻣﺪرک ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻪ.

_ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮی ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﯽ؟ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺖ؟

_ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ، ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ، ﺷﯿﺶ، ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ دارم ﺗﻮی ﺗﻬﺮان ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ! اﮔﻪ ﺑﺨﻮام ﺑﺘﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﮐﻼﻫﻢ ﭘﺲ ﻣﻌﺮﮐﻪ اس.



  ادامه مطلب ...

هم قفس (20)

 

 

هم قفس (20)

 

ﻧﺮﮔس ﯾﮑﯽ دو دﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ اوﻣﺪ و ﺑﺎ ﻫﻢ رﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﻮی اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ وﻟﻮﻟﻪ ای ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ از ﻓﺎل ﮔﺮﻓﺘﻦ رﻋﻨﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮدن. ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺑﻮد.وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺤﺚ داغ ﻏﯿﺒﺖ ﺷﺮوع ﺷﺪ آﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ رﻋﻨﺎ ﮔﻔﺘﻢ »ﺑﺮﯾﻢ«

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ روﯾﺎ زﯾﺎد اﺻﺮار ﻧﮑﺮد و ﻣﺎ ﺑﻌﺪ از ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﮏ رﺑﻊ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ از در ﺧﻮﻧﻪ اوﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮون. اول ﺑﺎﯾﺪ رﻋﻨﺎ رو ﻣﯽ رﺳﻮﻧﺪم.

_ای وای ﻫﯿﻮا، دﯾﺪی ﭼﯽ ﺷﺪ؟

_ﭼﯽ ﺷﺪ؟

_ﮐﯿﻔﻢ رو ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻢ.

_اﮔﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻬﻤﯽ ﺗﻮش داﺷﺘﯽ ﺑﺮﮔﺮدم اﮔﻪ ﻻزﻣﺶ ﻧﺪاری ﻓﺮدا ﻣﯽ رم و ﺑﺮات ﻣﯽ ﯾﺎرم.

_ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮش ﻧﺒﻮد.

_ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻓﺮدا از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﯽ رم ﺑﺮات ﻣﯽ ﯾﺎرم. ﺣﻮاﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﻮد؟

_ﭼﻪ ﻣﯽ دوﻧﻢ، ﻣﺎﺷﺎءا...اون ﻗﺪر ﭘﺮ ﺳﺮو ﺻﺪا ﺑﻮدن ﮐﻪ دم در ﯾﺎدم رﻓﺖ ﮐﯿﻔﻢ رو ﺑﺮدارم.

_ﺧﻮدت ﺳﺮﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻮدی، ﺑﯿﺨﻮد ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﺮدم ﻧﻨﺪاز.

_راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ، ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮدم ﺑﻮد.وﻟﯽ ﻋﺠﺐ ﺷﺒﯽ ﺑﻮد. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻢ ﺧﻮش ﮔﺬﺷﺖ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺮای ﻨﺼﻔﺸﻮن ﻓﺎل ﮔﺮﻓﺘﻢ. از زود ﺑﺎوری ﺷﻮن ﺧﻮﺷﻢ اوﻣﺪ.

_رﻋﻨﺎ ﺗﻮ واﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻓﺎل ﺑﮕﯿﺮی؟

_ﯾﻪ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﺪم، وﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺘﺎ از ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻃﺮف ﯾﻪ ﭼﯿﺰی ﺣﺪس ﻣﯽ زﻧﻢ، ﻣﻦ ﮐﻪ رﻣﺎل ﻧﯿﺴﺘﻢ.

_وﻟﯽ اﯾﻦ ﻃﻮری ﻧﺸﻮن دادی.

_ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﯾﻌﻨﯽ اوﻧﺎ ﺧﯿﺎل ﮐﺮدن ﻣﻦ ﻓﺎل ﮔﯿﺮم؟

_ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ، از دﻓﻌﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ اش ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮاﺷﻮن ﻓﺎل ﺑﮕﯿﺮی.

_ﺑﯿﺨﻮد دﻓﻌﻪ ﺑﻌﺪی وﺟﻮد ﻧﺪاره، اﯾﻦ ﺑﺎر ﻫﻢ اوﻣﺪم ﭼﻮن دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺑﺪوﻧﻢ ﺗﻮی اﯾﻦ ﺟﻮر ﺟﻤﻊ ﻫﺎ ﭼﯽ ﮐﺎرﻣﯽ ﮐﻨﻦ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﮑﺎر ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻫﻤﻪ اش ﺑﺮم ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ.


  ادامه مطلب ...