جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

همخونه‌ای ها (5)

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (5)

 

POV هارا

هانا منو کشون کشون برد یه سمت دیگه. اول رفتیم دستشویی تا خانم تجدید آرایش کنه و بعدش برگشتیم سر میز. کریس و چانیول بگو بخند میکردن و کامال معلوم بود چانیول دیگه استرس نداره.

هانا رو به رو نشسته بود و یه لبخند موذیانه میزد ولی حالت چشماش یجور دیگه بود. دسر هم خورده شد و کریس -با وجود اصرار های چانیول برای پرداخت- خودش پول صورت حساب رو داد و بعدش منو برد بیرون کمکم کرد تا سوار ماشین شم.

-شب خوبی بود. دوباره میبینمت چانیول.

یه چشمک جذاب به چانیول زد و با هانا خداحافظی کرد و سوار شد.

لبخند زدم: چطور بود؟!

-بهتر از اونی که تصور میکردم. پات درد نمیکنه؟

-نه خوبه خوبم.امیدوارم این سه هفته زودتر بگذره...

-منم همینطور.

روزا به کندی میگذشتن و اتفاق خاصی نمی افتاد. کریس یا منو با خودش میبرد دانشگاه یا من تا لنگ ظهر میخوابیدم. هر روز هم باهم کل کل میکردیم. تا اینکه حدودا دوهفته گذشته بود که با صدای داد و فریاد کریس، اونم ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم.


  

 

-هارا! هارا بیا کمک!

بزور از تخت بلند شدم و یکی از دسته های کمکی رو گذاشتم زیر بغلم: چه خبرته اول صبحی!

رفتم توی راهرو که داد زد: تو حمومم... آب قطع شده!

پقی زدم زیر خنده. دیشب بهم زنگ زده بودن و گفته بودن و ممکنه توی این ناحیه آب قطع بشه برای همین من کلی قابله ک بطری پر آب گذاشته بودم توی آشپزخونه... ولی به کریس نگفته بودم!

-وایسا الان میرم پایین آب میارم....

-با این وضع پا میخوایی بری آب بیاری؟! وایسا خودم میام.

چند دقیقه بعد درحالی که حوله تن پوش پوشیده بود و کلش پر از کف بود اومد بیرون.

با دیدن وضعیتش به خندم ادامه دادم و گفتم: پس... باید تو آشپزخونه سرتو بشورم.

رفتیم پایین و یکم آب گرم کردم. یه صندلی گذاشتم جلوی سینک و گفتم: بشین تا سرتو بشورم.

با اخم نشست رو صندلی و گفت:چرا بهم نگفتی آب قطعه؟ سر صبحی...

چشمامو چرخوندم و گفتم: یادم رفت دیگه. حالا میخوایی سرتو بشورم یا نه؟

سرش به عقب خم کرد و من ذره ذره شروع کردم به آب ریختن و شستن کفای سرش.

-چه حس خوبی داره!

خندیدم: اینکه یکی سرتو بشوره؟

-آره...

موهاشو شستم و با پوزخند گفتم: میدونی یه چیز دیگه هم خیلی حس خوبی داره.

بلند شد و کلاه حولشو انداخت رو سرش: چی؟

یکی از بطری های پرآبو باز کردم و ریختم روش: این!

برای چند لحظه هیچی نگفت و به من نگاه کرد. منم به سر وضعش میخندیدم.

پوزخند زد و گفت: اشتباه کردی... من از اولش خیس بودم... حالا خودت خیس میشی.

یه بطری دیگه رو باز کرد و خالی کرد رو سرم. از سرتاپام خیس شده بود و موهام روی صورتم رو پوشونده بود.

خندید و گفت: میخوایی انتقام بگیری؟

موهامو زدم کنار: حالتو میگیرم کریس وو!

خواستم به طرفش برم ولی حواسم نبود که یه پام تو گچه برای همین سر خوردم از پشت خوردم زمین...

-آییییی

-هارا! حالت خوبه؟

کمرمو مالیدم و به قیافه نگران کریس نگاه کردم: خیلی درد گرفت...

-تکون نخور الان بلندت میکنم.

توی یه حرکت بلندم کرد و منو برد بالا ولی توی اتاقم نبرد و برد توی اتاقش و منو گذاشت رو تختش.

-یااا چرا اینجا؟!

چمشاشو چرخوند و گفت: تورو یه ثانیه هم نباید تنها گذاشت حواس پرت. یه لحظه وایسا لباسمو عوض کنم.

-جلوی من پیونته؟!

پوزخند زد و به طرف مخالف اشاره کرد: اگه نمیخوایی نگاه کنی اونورو نگاه کن.

با اخم به اون طرف نگاه کردم: یه پیونته به تمام عیاری! اصلا درک نمیکنه من دخترم!

صدای باز و بسته کردن کمدش رو میشنیدم. خندید و گفت: برای من مشکلی نیست.

-چه گ*ی باشی چه نباشی من که نیستم... درست نیست...

-باشه غرغرو من کارم تموم شد.

برگشتم سمتش ولی دیدم هنوز بلوز تنش نیست برای همین سریع چشمامو گرفتم: دروغگو!

-نگو که سوهو رو تابه حال بدون بلوز ندیدی!

حس کرم گونه هام دارن داغ میشن. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم: یه بار.. دیدم.

-چه جالب.

دوباره خندید، بامزه میخندید. یه طرف مغزم میگفت خیلی کیوته ولی اونطرف مغزم هی میگفت تنها فرد  کیوت برای من سوهوعه...

-دستاتو بردار دیگه.

دستامو برداشتم و نگاش کردم. سعی کردم هنوزم اخم داشته باشم ولی نتونستم.

-امروز میخوایی چیکار کنی؟

ساعتمو نگاه کردم: اوممم ساعت هشته و امروز تعطیله... میخوام بخوابم.

سرشو تکون داد: خوبه. منم دارم میرم بیرون. زود برمیگردم. حواست به خودت باشه.

خواست از در اتاق بره بیرون که داد زدم: یا منو برگردون تو اتاقم!

پوزخند زد: همینجا بخواب. کمرم درد گرفت بس که جا به جات کردم.

از در رفت بیرون و در رو بست. یه فحش آن چنانی تو دلم بهش دادم و پتوشو کشیدم رو خودم. بوی خیلی خوبی میداد... مغزم دوباره آلارم داد: فعال تویی که داری پیونته بازی در میاری!

منم جوابشو دادم: این که قرار نیست قسمت من باشه که! مبارک صاحبش... فقط امیدوارم با هرکی باشه... همیشه دوست من بمونه.

 

POV کریس

از خونه رفتم بیرون. دوباره معاون پدرم زنگ زده بود ولی من بهش گفتم نمیخوام ببینمش. برای همین یه اس ام اس فرستاده بود: پدرتون مایل هستند شمل نامزدتون رو بشناسین. من اطلاعاتشونو براتون میفرستم.

یه فولدر برام فرستاده بود ولی من بازش نکرده بودم. برام اهمیتی نداشت که اون کیه و قرار کی زنم بشه... بزار تا موقعی که میتونم خوش باشم!

نمیخواستم هارا بفهمه ولی در حقیقت اومده بودم بیرون تا چانیولو ببینم. قرار بود توی مرکز خرید همدیگه رو ببینیم و درباره خودش و چانیول، هارا و سوهو بحث کنیم. البته هارا میفهمید هم فکر میکرد رفتیم سرقرار.

رفتم توی مرکز خرید. هنوز نیومده بود و من شروع کردم به گشت زدن که یه صدایی از پشت سرم گفت: کریس شی.

برگشتم و با بونا مواجه شدم. یه لبخند ملیح زد و درحالی که خدمتکارش پشت سرش خریداشو میاورد اومد سمت من: خیلی وقته که ندیدمتون.

ابرومو بروم بالا: فکر نکنم این فرقی به حالمون کنه.

اومد نزدیک تر وایساد: میدونم چرا نسبت به من اینجوری رفتار میکنین. به خاطر اون دختره، هاراست مگه نه؟

-گیریم که باشه. به شما ربطی داره؟

پوزخند زد: از احساساتش نسبت به سوهو خبر دارم. ولی اون الان مال منه و طی دوهفته آینده همه چیز درست میشه. ما نامزد میکنیم و اون دختر هیچ کاری نمی تونه بکنه.

با اخم غلیظی بهش نگاه کردم:اینا چه ربطی به من داره؟

-فقط خواستم جلوشو بگیرین... چون اگه تو راهم وایسه خودش میدونه چه اتفاقی براش میفته... برای خودش و اطرافیانش بد میشه. -لحنش دوباره دوستانه شد- دعوتنامه رو براتون میفرستم آقای وو.

اومد که بره که من با جدیت گفتم: وقتی یه چیزی بخواد اتفاق بیفته، میفته... چه شما بخواین چه نخواین...

-منظور؟

-تو توی این داستان فقط یه نقش منفی هستی اوه بونا.

قبل از اینکه چیزی بگه از کنارش رد شدم و رفتم به یه سمت دیگه. چانیول جلوی یه مغازه وایساده بود وبا تعجب به ما نگاه میکرد.

وقتی رسیدم بهش، گفت: داشتین راجب چی حرف میزدین؟

-چیز خاصی نیس..

-واقعا؟... امیدوارم نباشه چون به نظر میاد خیلی عصبانیه... سوهو که اونجا وایستاده چرا نمیره پیشش؟

برگشتم سوهو رو دیدم که با فاصله از بونا وایساده و به من خیره شده... نگاش حالت عجیبی داشت... یه چیزی بین تعحب... و شاید خوشحالی…

 

POV سوهو

چیزایی که میشنیدم رو باور نمیکردم... منظورش از اون حرفا چی بود؟ مگه اون... دوست پسر هارا نیست؟ شاید نیست... نه ولی... اون خیلی به هارا اهمیت میده... خیلی بیشتر از هرکس دیگه ای...

منظورش از حرفاش به بونا چی بود... اگه اون نقش منفیه.... کی مثبته؟ هارا و خودش؟ یا... هارا و... من؟! این قضیه چه ربطی به بونا داره؟! میدونم بونا از هارا نفرت داره... بیشتر از هرچیزی... شاید برای همین بود که وقتی هارا باهام بهم زد من سریع رفتم سمت بونا... تا شاید لج هارا رو در آرم...

باحالت جدی رفتم سمت بونا و گفتم: چی شده؟؟

سرشو آورد بالا و سریع اخمشو تبدیل به یه خنده مصنوعی کرد: هیچی... خواستم کریس وو رو دعوت کنم... همچنین هارا، دوست دخترشو. الان متوجه شدم کفشام خیلی قدیمی شده... بریم کفش بخریم؟!

-آره چرا که نه.

هیچوقت به دروغای بونا اهمیت نمیدادم ولی این دفعه فرق داشت... خیلی فرق داشت ولی تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم... من فقط باید بفهممم چرا... واقعا چرا هارا با من بهم زد... یعنی امکان داره... تقصیر بونا باشه؟!

 

POV کریس

چانیول همه ماجرا های خودش و هانا رو برام توضیح داد... چانیول کلا خیلی جلوی دخترا دست و پاچلفتی بازی در میاورده و همیشه فکر میکره هانا هیچوقت امکان نداره با همچین مردی قرار بزاره... برای همین هیچوقت باهاش قرار نمیزاره ولی دیگه داره احساستاش نسبت به اون روانیش میکنه...

-وای اونشب اونقدر خوشگل شده بود که... میخواستم همونجا ببوسمش! وقتی بهش گفتم آخرین قرارم بد پیشرفته سریع تورو پیش کشید... درحالی که میخواستم بهش بگم که... باهم بریم بیرون...

ابرومو برم بالا: به نظرت اون قبول میکرد؟

-شاید... به احتمال زیاد نه... اون منو به چشم داداشش میبینه...

-تو از کجا میدونی؟! شاید تورو دوست داره و فکر میکنه تو دوستش نداری..

به زمین زل زد: امکان داره؟!

-معلومه...

-نه امکان نداره... اون دوهفته س با اوه سهون میره سر قرار...

با تعجب گفتم: چی؟ ولی... اون اونشب یجوری نگات میکرد انگار...

-گفتی بهم... ولی از فردا شبش با سهون رفت سرقرار... باهم جورن...

رو به روش وایسادم و با عصبانیت گفتم: و تو همینجوری اینجایی؟! خنگ خدا باید براش بجنگی!

-تو میجنگی؟! برای کسی که میدونی دوستت نداره؟

-اگه داشتم آره... ولی... سال دیگه من باید زوری با یه نفر دیگه ازدواج کنم... پس وقتی برای عاشق شدن ندارم.

با ناراحتی گفت: اوه... ما چقدر بدبختیم...

-آره میدونم...

 گوشیش زنگ زد و بهم گفت که باید زود بره یجایی. برای همین خداحافظی کردیم و من رفتم خونه. هارا هنوز خواب بود چون خونه کامال سوت و کور بود. با افکار آشفته رفتم بالا تو اتاقم. تی شرتمو در آوردم و رفتم روی تخت و پتو رو کشیدم رو خودم. تخت به طرز عجیبی خیلی گرم و نرم بود برای همین سریع خوابم برد....

 

POV هارا

خیلی گرمم شده بود. میخواستم بلند شم و پتو رو بزنم کنار ولی انگار قفل شده بودم. یه چیزی محکم من رو نگه داشته بود و نمیزاشت تکون بخورم. بویی که تخت میداد الان خیلی بیشتر شده بود.

نمیخواستم چشممو باز کنم ولی گیر کرده بودم و داشتم از گرما هالک میشدم! سعی کردم که دستمو تکون بدم و دستم یه برامدگی هایی خورد... وایسا بینم... انگار دارم پوست یه نفرو لمس میکنم... یهو دستایهمون نفر بیشتر منو چلوندن و به سمتش کشیدن. خدای من... اینجا چه خبره؟؟

دوباره کشمکش بین دو طرف مغزم شروع شده بود. یه طرف میگفت فورا پاشم و یه طرف میگفت چه اهمیت داره که کجام، فقط باید بخوابم!

محکم هلش دادم و دستاشو از دورم باز کردم و بلند داد زدم: داری چیکار میکنی؟!

کریس با تعجب از خواب پاشده بود... چشماش به حالت خیلی کیوتی پف کرده بودن و موهاش بهم ریخته بودن... تازه بلوزم تنش نبود و سیکس پکاش کاملا نمایان بودن...جووون -من چقدر هیزمممم!-...با گیجی گفت: چی شده؟!

منم سعی کردم کولی بازی در بیارم: اومدی منو بغل کردی میگی چی شده؟!

اخم کرد: تو تو تخت من چیکار میکنی؟

-مثل اینکه یادت نمیاد تو منو اینجا ول کردیا!

شونه هاشو انداخت بالا و یه پوزخند زد: تو که بدت نمیومد... بگیر بخواب چه اهمیت داره بغلت کردم یا نه.

دوباره گرفت خوابید و پتو رو کشید رو سرش. زیرلب گفتم: بچه پررو!

-خودتی.

میدونستم تو دلش داره بهم میخنده. لجم گرفت و یکی از بالش هارو برداشتم زدم تو سرش.

از شوک زدن من پتو رو داد کنار و به من چشم غره رفت: داری چیکار میکنی؟!

براش زبونمو در آوردم و گفتم: منو ببر تو اتاقم.

-خودت برو!

-این دسته هام نیستن خو! منو ببر بعد بخواب!

پتو رو کشید رو سرش: به من چه. حوصلم نمیشه بیام ببرمت... یا بخواب یا خودت برو.

خواستم بلد شم ولی نتونستم. دباره با بالشت زدمش.

-نکن وحشی!

با اخم گفتم: نمیتونم برم! باید اینجا بمونم تا آقا حوصلش شه منو ببره. زود باش تی شرتتو بپوش.

چشماشو چرخوند و پاشد و تیشرتشو پوشید و دوباره رفت زیر پتو: امر دیگه ای؟

سرمو تکون دادم: نزدیک من نشو و بغلم نکن.

منم رفتم زیر پتو تا جایی که میتونستم ازش دور شدم که یهو فهمیدم دستشو دور کمرم حلقه کرده.

-مگه نگفتم...

-تو مگه منو مثل برادرت نمیدونی؟ پس هیچی نگو و فقط بخواب...

سرمو به شونش تکیه دادم و چشمامو بستم...

شاید مثل یه برادر ببینمت... ولی تو واقعا برادرم نیستی که...

نمیدونم چجوری خوابم برد ولی وقتی که بیدار شدم توی تخت خودم بودم.

چشمامو مالیدم و به دورو برم نگاه کردم. دسته های کمکی دقیقا کنار تخت بود و روشون یه کاغذ چسبونده شده بود: هروقت بیدار شدی بگو بیارمت پایین.

خندیدم و کاغذ رو کندم و با کمک دسته ها رفتم دم پله ها. ولی نمیخواستم بگم بیارتم. خیلی ازش کار کشیده بدم. آروم آروم پله هارو یکی یکی پایین رفتم. خودمو به مبل توی هال رسوندم و نشستم روش.

کریس اون دوروبر نبود ولی بوی خیلی خوبی توی خونه پیچیده بود.

یهو با یه سینی که توش پر غذا اومد توی هال. با دیدن من با تعجب گفت: پاشدی؟! چرا نگفتی بیام؟

خندیدم و گفتم: دیگه خودم میتونم بیام پایین. اوممم اون چیه؟

سینی رو گذاشت رو میز و من با دیدن استیک لبمو لیس زدم: بوش که خیلی خوبه... فکر نمیکردم آشپزی کنی! کدبانویی برای خودت.

خندید و گفت: بخور شکمو. این به احتمال زیاد تنها غذاییه که من خوب درستش میکنم.

شروع به خوردن کردیم. واقعا خوشمزه بود ولی من همش اذیتش میکردم و میگفتم که بدترین غذاییه که تابه حال تو عمرم خوردم.

بالاخره تموم شد و من از پشت افتادم رو مبل: اوفیی یکم دیگه بخورم میپوکم.

با کوسن آروم زد تو سرم و گفت: تو که میگفتی بده!

-آره افتضاح بود. دیگه مجبور بودم.

ظرفارو برد توی آشپزخونه و من دراز کشیدم روی مبل و اون اومد کنارم نشست.

-بونا رو توی پاساژ دیدم...

ابرومو بردم بالا: چیزی گفت بهت؟

-آره... دعوتمون کرد به... به...

بلند شدم. توی قیافش یکمی استرس بود. با همون حالت قبلی پرسیدم: به چی؟

-قول بده خودتو اونقدر ناراحت نکنی... هنوزم وقت برای انجام کارا هست...

با لحن کلافه و عصبی گفتم: به چی دعوتمون کرد کریس؟

-به مراسم نامزدیش، دوهفته دیگه.

 

POVکریس

اون که بالاخره میفهمید پس بهتر بود من بهش میگفتم.

تا چند لحظه هیچی نگفت ولی یهو زد زیر خنده: اون دوتا؟ داری جک میگی نه؟ این امکان نداره...

نگام کرد، منتظر بود بگم شوخی کردم و این فقط یه دروغ چرته ولی من هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم. یکم دیگه خندید ولی خنده هاش کم کم به تبدیل میشدن به گریه...

-یعنی... سوهو... اونو دوست داره؟ یعنی من... دیگه براش... هیچی نیستم؟!

مثل ابر بهاری اشک میریخت... یه لحظه فکر کردم اگه بغلش کنم میگه یه منحرف بیشعورم ولی دوباره یادم اومد، اون منو مثل هر پسر دیگه ای نمیبینه...

آروم بغلش کردم و گذاشتم گریه کنه. اون لحظه که بونا این چیزارو میگفت هیچ فکر راجب اینکه اگه هارا بفهمه نداشتم... ولی الان حس میکرم قلبم داره تیکه تیکه میشه...

-حالا... من چیکار کنم؟! اون... تنها کسی بود که... فکر میکردم واقعا دوسم داره.... چیکار کنم کریس؟!

محکم بغلش کردم: قراردادمون یادت نره... من هرکاری میکنم تو بهش برسی... حتی اگه همون شب باشه.

همون شب نامزدی.

از بغلم اومد بیرون و گفت: فکر میکنی بشه؟

اشکاشو با دستام پاک کردم: هرچیزی ممکنه. حالا دیگه گریه نکن وگرنه هیونگ ناراحت میشه.

-مرسی که هستی کریس. خوشحالم که اومدی توی این خونه.

موهاشو زدم کنار و پیشونیشو بوسیدم: من پشتت میمونم...

 

POVسوهو

رفتم خونه. خونه ای که ازش نفرت داشتم... حتی بعد از دوماه زندگی با هارا هیچوقت فکر نمیکردم مجبور شم برگردم به این جهنم... جهنم تنهایی خودم...

خونه ی بزرگ ولی خالی از کسایی که من دوست داشته باشم... خوبه حداقل دوستامو دارم...

ولی هارا... اون نقطه روشن توی دنیا تاریک من بود...

هنوز صداش تو گوشم میپیچید: متاسفم سوهو... ولی میخوام باهات بهم بزنم...

-هارا...چرا؟

-لطفا نپرس چرا... از اون خونه هم برو...

کاشکی... فقط کاشکی بهم میگفتی که چیکار کردم... که ترجیح دادی دیگه هیچوقت منو نبینی... دیگه از زندگیت برم بیرون... هیچوقت اون موقعی که برای اولین بار باهاش رفتم بیرون یادم نمیره... همیشه توی این فکر بودم باهاش برم سر قرار انگار اولین باری که دیده بودمش با یه نگاه قلبمو تسخیر کرده بود... و خونش بهانه خوبی برای اینکار بود....

 

فلاش بک

توی کافی شاپ نشسته بودم که دیدم اومد داخل. از جام بلند شدم تا منو ببینه. یه لبخند که باعث شد که قلبم سریع تر بزنه اومد سمتم و باهام دست داد: سلام جون میون شی. خوب هستید؟

سعی کردم صدامو کنترل کنم تا نلرزه: بله شما چطور؟

-ممنون.

نشستیم و گارسون اومد تا سفارشامونو بگیره. دوتامون کافه الته سفارش دادیم.

-خب میخواستیم راجب خونه حرف بزنیم...

-اوه بله لطفا قیمت و شرایطشو توضیح بدید.

شروع کرد به توضیح دادن قیمت و همه چیزایی که خونه داره. ولی من فقط تو ذهنم میگفتم چقدر صداش لطیفه و موهاش چقدر زیبان چشماش برق خاصه خودشو داره...

-خب راجب شرایطش... همونجور که میدونی یکمی یجوریه که دختر و یه پسر توی یه خونه باهم باشن...

سریع از افکارم اومدم بیرون و گفتم: البته البته...

-خب... اممم باید قانون بزاریم براش...

خندیدم: مثال جریمه نقدی؟!

-نه این توهین آمیزه... من فقط بهتون میگم که لطفا...

به نظر خجالت میکشید که چیزی بگه برای همین گفتم: من هیچ کاری نمیکنم که باعث معذب شدن شما بشه.

-ممنونم... پس شما میشین مستاجر جدید من...

و اون لحظه من حس میکردم خوشحالترین و خوش بخت ترین مرد روی زمینم...

پایان فلاش بک

 

ولی حالا... با وجود این نامزدی...

شاید بشه بهمش زد... حرفایی که کریس وو زد... رفتارش نشون نمیده که عاشق هارا باشه. شاید اونم مثل اون پسر که هارا میگفت داداششه و خیلی بهش اهمیت میداد، بهش اهمیت میده... شاید اصن بادیگاردشه!

چرت پرت نگو کیم جون میون!

از هرچیزی مطمئن نباشم، ولی ازیه چیز اطمینان دارم: این نامزدی اتفاق نمیفته... یعنی نمیزارم اتفاق بیفته...

 

POV کریس

هارا تا شب دپرس بود و من هیچکاری برای شاد شدنش نمیتونستم انجام بدم.

بالاخره ساعت یک نصفه شب بود که تصمیم گرفت بخوابه من بردمش بالا. بعدش خودم رفتم توی اتاقم و نشستم رو تختم. باید چیکار میکردم؟ نامزدیو چجوری بهم میزدم؟ بونا رو میدزدیدم؟ نه اون موقع کلام پس معرکه بود. خب پس چیکار میکردم؟

اه اصن سوهو چی داره که هارا عاشقش شده؟ من که ازش خوشگل تر و خوشتیپ ترم! سوهو به همون بونا میخوره... هارا هم به من!

من الان چی گفتم؟!

مغزم ارور داده بود. نمیدونستم دقیقا بر اساس چه چیزی این حرفو زدم؟! اصن هارا با استاندارد های من مطابقت نداره! تازشم اون اصلا منو به چشم یه مرد نمیبینه. منم فقط میخوام بهش کمک کنم...

دختری که من میخوام باید خیلی شیک پوش باشه، همش لباس مارک بپوشه و غرور داشته باشه و از چیزی نترسه و کلی چیزای دیگه... همه دوست دخترام اینجوری بودن.

بعدشم من اگه خدایی نکرده، خر شم عاشق هارا شم، یه شکست عشقی عمیق میخورم که کلا نابود میشم پس مغز عزیز زر نزن و نگو 'من و هارا' . هارا صاحاب داره!

با همین فکرا خوابم برد...

صبح بزور از توی تخت اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه. حوصلم نمیشد برم کلاس و تصمیم گرفتم بپیچونم کلاسو بمونم خونه، اینجوری هم میتونم حواسم به هارا باشه...

خواستم برم حموم ولی ترسیدم آب دوباره قطع شه... نمیخواستم دوباره موهامو هارا بشوره... ولی حسخیلی خوبی داشت... اه از فکرش بیا بیرون دیگه...

بالاخره رفتم توی اتاق هارا. روی تخت دراز کشیده بود و پتو رو انداخته بود رو سرش. از اون عکسایی که توی اتاقش بودن یکی کم بود... اونی که با سوهو بود....

آروم پتو رو پس زدم و دیدم عکسو بغلش گرفته... چشماش با وجود اینکه بسته بودن کاملا پف کرده بودن...

نشستم لبه ی تخت و آروم موشو ناز کردم... زیر لب یچیزی گفت ولی بیدار نشد. آروم گفتم: تنها کسی که

من اینقدر تو زندگیم بهش اهمیت دادم... من حتی به خانواده خودم اهمیت نمیدم... ولی تو، یه غریبه... که فقط سه هفتس میشناسم... اینقدر مهمی برام...

خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و از اتاقش رفتم بیرون. خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم... وقت خوبیه برای اذیت کردن پسرا!

لباسامو پوشیدم و رفتم دم در خونشون و دستمو گذاشتم روی زنگ بعد یه دقیقه یکی داد زد: چه خبرته مردیکه!

-مردیکه خودتی و اون دوستای خوابالوت.

لوهان در رو باز کرد و به من چشم غره رفت: نگو که حوصلت سر رفته!

پوزخند زدم: حوصلم سر رفته. بریم بیرون!

یکی زد تو کلم: هارا چی عقل کل! کلاس هم داریما.

منم متقابال زدم تو پیشونیش: اونم میاد دیگه... اونکه با شما راحته. بپیچونین.

لوهان یکم فکر کرد و گفت: وایسا اینارو بلند کنم.

بعد یک ساعت هممون آماده بودیم بریم بیرون. منم رفتم خونه و هارا بیدار کردم و مجبورش کردم آماده شه و وقتی هی ازم میپرسیدکجا میگفتم یه جای خوب.

بالاخره بغلش کردم و بردمش بیرون و گذاشتم توی ماشین لی و خودمم سوار شدم. لوهان و شیومین و چن و تاعو با پاشین لوهان میومدن.

هارا با تعجب پرسید: میشه یکی به من بگه داریم کجا میریم؟

-دور دور

-تو چرا یهو یاد دور دور افتادی؟!

شونه هامو انداختم بالا: حالم بهم خورد از بس تو اون خونه موندم. نگران نباش، قراره خیلی خوش بگذره.

همونجوری که با تعجب بهم خیره شده بود گفت: امیدوارم... فقط امیدوارم...

لی خندید و گفت: ژیو به بروبچ زنگ زده برن ویلاشون، ماهم میریم همونجا.

هارا چشماشو چرخوند و لی ماشینو روشن کرد. باید از شهر خارج میشدیم تا برسیم به ویلای خانواده ی شیومین.

حدود نیم ساعت بعد وقتی هنوز توی ماشین بودیم لی روی ماشینشو برداشت هارا دستشو برد بالا.

لی به عقب ماشین اشاره کرد: اگه دوست داری میتونی بشینی روی اون لبه. حالش بیشتره.

هارا با زحمت روی لبه ماشین نشست و دستاشو برد بالا: هوووو این عالیههههه

خندیدم و به لی نگاه کردم: خوب میدونی چجوری مردمو خوشحال کنیا!

-فعال که فرشته نجات تویی...

شونه هامو انداختم بالا: من فقط کاری رو میکنم که درسته..

آروم زد به شونم: جوانمرد، حواست باشه اینکار درست کار دستت نده. یا مثل قبل...

قیافش جدی شده بود...

-چطور؟!

-هیچی وللش.... نیم ساعت دیگه میرسیم... هاراشی خوش میگذره؟!

-خیلیییی...

انگشت شستشو برد بالا و گفت: تو عالی هستی ییشینگ شی!

خندیدیم و کسی دیگه چیزی نگفت.

نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی ویلا. طبق معمول هارا رو بلند کردم ولی این دفعه نزدیک بود تعادلمو از دست بدم و بندازمش که هارا دستشو دور گردنم حلقه کرد...

صورتش خیلی نزدیک صورتم بود... حس کرم ضربان قلبم بیشتر شده و ناخودآگاه یاد اون صحنه افتادم...

بوسه ی تصادفیمون...

هارا خودشو کشید عقب و با خنده گفت: آیگو نزدیک بود کلا داغونم کنیا! آقای قوی بیشتر حواست باشه!

منم خندیدم و بردمش سمت ویلا... بدون توجه به ضربان قلبم... وو یی فان! خودتو جمع و جور کن!!

هارا رو گذاشتم رو مبل و چون هیچکس جز ما هفت تا نیومده بود. لی سریع افتاد روی یکی دیگه از مبال و خوابید.

شیومین و چن هم دنبال خوراکی بودن و تاعو و لوهان شروع کردن به بازی کردن و منم همینجوری بهشون نگاه میکردم که هارا گفت: اممم مستر وو داری به چی فکر میکنی؟!

خندیدم و نشستم کنارش: هیچی فقط اینا خیلی... خرن!

هارا خندید و لی یه چشمشو باز کرد و گفت: خیلی حرف میزنی یی فان!

هارا با تعجب به لی و بعد به من نگاه کرد: یی...فان؟! مگه اسمت کریس نیست؟

تاعو از اون طرف گفت: هیونگ با اسم کریس راحت تره ولی اسم اصلیش یی فانه.

هارا سرشو تکون داد و گفت:اوووووه.... چه جلب!

پسرا همشون خندیدن و تاعو گفت: آره خیلی باحاله نونا!

همه مون با تعجب: نونا؟!

-آره دیگه نونا از من یه سال بزگتره.

هارا صاف نشست و با یه لحن جدی گفت: آؤه من نونای تائوام.

لی از جاش پاشد و گفت: خیلی صدا میدینا!! اینا چرا نمیان اصن؟

شیومین گفت: دندون رو جیگر بزارین میان!

-اصن کی قراره بیاد؟؟

چن یه خنده موذیانه کرد: همه!

ابرومو بردم بالا: منظورت از همه دقیقا کیان؟!

-منظورم همه ان... هرکی که فکرشو بکنی!

وقتی شیو در رو باز کرد خودم نفهمیدم چند نفر اومدن تو و فقط فهمیدم کلیا منو چلوندن و با گفتن: خیلی وقته این ورا نبودی کریس! ولم می کردن!

فقط توی این هیرو ویری فهمیدم کی اومده... کیم.جون.میون.

هارا آروم دستمو کشید و با ناراحتی گفت: اون چرا اومده؟؟

سرمو تکون دادم: نمیدونم... بهتره از جامون تکون نخوریم چون گم میشیم.

خندید و دستمو گرفت: باشه. منکه نمیتونم تکون بخورم توهم تکون نخور.پسرا و دخترا میخندیدن و میخوردن. کلا با این فازا حال نمیکردم مگر اینکه یچیزی میخوردم و گیج میشدم... که اونم به هارا قول داده بودم چیزی نخورم.

چن آهنگ گذاشت و همه شروع کردن به رقصیدن. هارا هم به جمعیت نگاه میکرد و میخندید که یهو سولی، یکی از دخترایی که من خیلی وقت بود میشناختم، اومد به زور بلندم کرد.

-یا سولی من که نمیرقصم!

همونجوری که منو میکشید گفت: دوست دخترت که نمتونه برقصه حداقل تو برقص خوشحال شه... اوه راستی خوب چیزی تور کردیا!

خندیدمو به هارا نگاه کردم. انگشتشو با عالمت موفق باشید آورد بالا و خندید... چقدر بانمک میخندید...

سولی به زور با من یه دور رقصید و من رفتم نشستم. هارا آروم زد پشتم: خوب میرقصیا کلک!

-ما اینیم دیگه!

-میتونم اینجا بشینم؟!

سرمو بلند کردم و سوهو رو دیدم. هارا خودشو کشید کنار و دست منو محکم گرفت خیلی سرد گفت: بفرمایین.

سوهو اونطرف هارا نشست. هارا همچنان دستمو گرفته بود...

بعدش خودش یه نگاه به دستامو کرد و خودش دستشو در آورد و آروم زیرلب گفت: میانهه.

فقط کاشکی اینقدر زود دستشو در نمی آورد... اه لعنتی...

برای ناهار همینجوی یچیزی خوردیم و دوباره مهمونی ادامه داشت. چن در نقش دی جی داشت همه ی آهنگای باحالو میزاشت. همونجوری نشسته بودیم. سوهو چندبار بلند شد ولی بازهم همونجا نشست. هارا حتی نگاشم نمیکرد اون هم حرفی نمیزد.

هارا یه دفعه برگشت بهم گفت: کریس... منم میخوام برقصم.... حیف که پام شکستهههه...

با لحن لوس هارا فهمیدم میخواد لج سوهو رو در بیاره. گفتم: خب عزیزم من چیکار کنم؟

-بغلم کن و منو ببر وسط.

بلندش کردم و اونم دستشو دور گردنم حلقه کرد.

تاعو از اون وسط داد زد: به افتخار هیونگ و نونا!

هارا سرخ شد و در گوشم گفت: این خجالت آوره... تو ناراحت نمیشی؟!

پوزخند زدم و گفتم: خودت گفتی دیگه... همش همین امروزه.همه پیست رقصو خالی کردن و چن یه آهنگ آروم گذاشت. یه چشم غره جانانه بهش رفتم و هارا دوباره تو گوشم گفت:فکر کنم بهتره منو بزاری پایین.

-ولی...

-اون پامو میزارم رو پات فقط امیدوارم پات درد نگیره.

خندیدم و گفتم: خدا خودش به خیر کنه.

-یاااا

گذاشتمش زمین اون پاش که توی گچ بود رو گذاشت روی پای من. خیلی درد گرفت ولی هیچی نگفتم و  دستمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش نزدیک تر.اونم دستشو دور گردنم گذاشت و همراه با ریتم شروع کردم به رقصیدن...

درسته خیلی سخت بود... ولی اونجوری که نگام میکرد... انگار هیچ چیزی جز اون نمیدیدم...

صدای سوت و دست و جیغ دخترا از اطرافمون میومد. هارا سرخ شده بود. دوباره کشیدمش نزدیک تر و سرشو گذاشت روی قفسه سینم.

-فکر کنم اینجوری بیشتر آتیشی میشه نه؟

آروم خندید و منم یه نگاه به سوهو انداختم... فکر کنم داشت از عصبانیت و حسودی منفجر میشد... خوبه حداقل اونم هارا رو دوست داره...

امیدوار بودم هارا صدای قلبمو نشنوه... از همیشه خیلی تند تر میزد... اه کریس... چرا نمیتونی خودتو جمع و جور کنی... تو که حتی عاشقش هم شده باشی بهش نمیرسی... ولی... ولی این لحظه... خیلی با ارزشه...

-کریس زود باش بوسش کن...

-آره کریس زودباش! یه بوسه واقعی!

هارا سرشو بلند کرد و با تعجب و استرس بهم نگاه کرد: اوه خدا...

-تو بد وضعیتی گیر کردیما...

بچه ها داشتن ادامه میدادن.

-کریس من وقعا معذرت میخوام... من فکر نمیکردم که...

انگشتمو گذاشتم رو لبش تا ساکتش کنم.

پوزخند زدم: تو شروع میکنی یا من؟

-هان؟! ولی... مثل دفعه پیش... اگه حالت بد شه!

-فکر نکنم از زیرش بتونیم در بریم... فقط یه لحظه بیشتر طول نمکشه وگرنه اینا میفهمن... که من...

-باشه...

-هوی کریس زود باشه دیگه!

خندیدم و با صدای بلند گفتم: باشه باشه

آروم صورتمو بردم جلوتر. هارا چشماشو بست. قلبم دلشت میومد توی دهنم... آروم لبمو گذاشتم روی لبش و دیگه هیچی نفهمیدم... فقط صدای سوت و جیغ دخترا و پسرا توی گوشم بود و اذیتم میکرد.. یکمی بوسه رو عمیق کردم... حس کردم هارا محکم گوشه ی بلوزمو گرفت و فشار داد...

صدای شکستن لیوان باعث شد سرمو بکشم عقب. سوهو با تعجب و شک به ما خیره شده بود و خرده های لیوان جلوی پاش بود. قبل اینکه کسی چیزی بگه هارا رو بلند کردم: بهتره بریم یجای دیگه.

هارا سرشو تکون داد و بردمش بالا توی یکی از اتاقا و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: الان باید برم یجایی زود برمیگردم.

سریع دویدم توی دستشویی و آبو باز کردم و ریختم روی صورتم... ضربان قلبم خیلی رفته بود بالا و خیلی گرمم بود... دستمو گذاشتم روی لبم... من واقعا بوسیدمش... من واقعا واقعا بوسیدمش... من داشتم با خودم چه فکری میکردم؟!

توی آینه به خودم نگاه کردم... دارم کیو گول میزدم؟ من واقعا دوستش دارم... من... دوستش دارم... من همه اینکارارو برای اینکه خوشحال شه انجام میدم! این حسی که... هروقت ناراحته منم ناراحتم و میخوام خوشحالش کنم... هروقت خوشحاله منم خوشحالم... این دوست داشتنه؟! من هیچوقت همچین حسی به هیچ دختری نداشتم... هیچوقت... ولی اون حالا... اینجوری رو من تاثیر گذاشته...

ولی چه فایده ای داره؟ اون هیچوقت منو به عنوان یه مرد، کسی که بتونه عاشقش شه نمیبینه... هیچوقت،  هیچوقت... اون و سوهو باید باهم باشن... اونا باید بهم برسن... اونارو بهم میرسونم... بعدشم میرم و هیچوقت برنمیگیردم... این بهترین کاره...

از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت همون اتاق.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: همخونه‌ای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع

ژانر: عاشقانه، کمدی

 

شخصیت ها:

کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)

 

 

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد