https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png
همخونهای ها (13)
لوهان POV
ساعت ده صبح بود. ما نشسته بودیم پشت میز اشپزخونه و کارت بازی میکردیم.
شیو گفت: خب حکم پیکه...
چن با خنده گفت: ای ر**دم تو این حکمت حاکم.
کارتو زدم زمین و گفتم: میگما لی کجاست؟
شیوم شونه هاشو بالا انداخت: نمیدونم... هوی تائو بخدا تقلب کنیا!
-تو اتاقش نیست.
یهو صدای باز شدن در اومد.
از جام بلند شدم و رفتم تو هال که با دیدن سروضع لی دهنم باز موند.
مست مست بود و تلو تلو میخورد.
-لی با خودت چیکار کردی؟!
پوزخندی زد و خودشو انداخت رو مبل... احساس میکردم اگه از ده کیلومتری رد میشدم بازم بوی الکل میومد.
-اهمیتی... نداره لوهان... خواستم با اینکار زندگی فالکتبارمو کامل کنم...
-منظورت چیه لی؟
-هیچوقت عاشق نشو لوهان... بد تموم میشه...
(بعد از ظهر روز قبل مراسم عروسی)
توی هال پالس شده بودیم و همه چیز آماده شده بود.
گوشیو برداشتم تا به کریس زنگ بزنم.
بعد از دوتا بوق برداشت: الو؟
-امشب میای؟
صدای خنده تمسخر آمیزش اومد: مجبورم نه؟
-فکر کنم...
-آره میام... همه چیو آماده کرده؟ هه وون خوبه؟ لی چی؟
-آره، نه، نه... اصلا خوب نیستن... جفتشون مثل زامبیا شدن... یکی افتاده یه جون ما یکی هم به جون مامان باباش...
-آهان.. شب میبینمت...
-اوکی.. فعال...
گوشیو قطع کردم و رو به شیو گفتم: این میخواد بیاد که!
شونه هاشو انداخت بالا: نمیتونه... تا یکی دو ساعت دیگه سرایدار میره در هارو از بیرون قفل میکنه اینم اون تو گیر میفته... تازه برای چاشنی کار میخوام بگم شب برق و گازو هم قطع کنه...
با تعجب و چشمای گرد شده گفتم: میخوای بکشیش؟
-هرچی بدبختی بیشتر، آخرشم بهتر... تو کاری به کار من نداشته باش. حالا مطمئنی میتونی سر این دوتا رو شیره بمالی؟
-معلومه... کمک هم دارم...
چن پوزخندی زد و گفت: لابد همون خانم خشگله...
-آره تا چشت دراد!
پسرا زدن زیر خنده که یهو تلفن چن زنگ خورد: اوه الو آقای چوی... بله من باهاتون کار داشتم...
چن از هال رفت بیرون و من از جام بلند شدم و به جی هیون زنگ زدم.
-به به مستر لوهان... اگه زنگ زدی بگی آماده ام باید بگم کامال آماده ام...
-کجایی میخوام بیام دنبالت؟
-خونه... زود باش بیا حوصلم سر رفته...
-نوکرت نیستما...
-باشه باو فهمیدم بهت برخورد... زود بیا.
قطع کرد و من لبخند زدم و صدای شیو از پشت سرم اومد: نه مثل اینکه جدیه... خوشبخت شی لولو!
چشمامو چرخوندم و گفتم: خفه شو شیو. بعدا میبینمتون.
سوار ماشین شدم و بعد جی هیون رو از عمارت خانواده کیم برداشتم.
جی هیون با خوشحالی گفت: خیلی هیجان زده ام...
پوفی کردم: من برعکس استرس دارم...
-استرس چی؟ همه چی ختم به خیر میشه... فوق فوقش مجبور میشیم آقای وو رو گروگان بگیریم...
از حرفش خندم گرفت..
چندروزی بود خیلی باهم حرف میزدیم... اون تنها کسی بود که به جز ما چهارتا از کل قضیه خبر داشت و با کمال میل مسئولیت پرت کردن حواس هه وون رو به عهده گرفته بود.
نمیدونم چرا ولی عجیب به دلم نشسته بود... و همین باعث شده بود نخوام مثل دخترای دیگه مخشو نزنم و بعد ولش کنم...
-از زمین به لوهان... داریم کجا میریم؟
-اوه... نمیدونم... همه چیتو خریدی؟
با تعجب بهم نگاه کرد: چرا مثل دوست پسرا رفتار میکنی؟
زدم رو ترمز و گفتم: یااا کی گفته من دارم مثل دوست پسرا رفتار میکنم؟
این قلب عوضی من چرا داره تند میزنه... حتما بخاطر ترمز یهوییه... حتما به خاطر اونه...
-آروم باش ... الانبه کشتنمون میدی... به هرحال آره همه چیو خریدم... بریم سینمایی جایی...
-پس میریم سینما...
جلوی یکی از سنما های شهر پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
جی هیون به لیست فیلما نگاه کرد و گفت: یه چیز عاشقانه... یا ترسناک؟
شونه هامو انداختم بالا: من نمیترسم... هرچی دوست داری انتخاب کن.
یکمی فکر کرد... قیافش خیلی بانمک شده بود.
-آیگو تو چقدر کیوتی...
با دستام موهاشو بهم زدم و اون با تعجب گفت: نه تو یچیزیت هست... بریم همین ترسناکه رو ببینیم.
بلیت گرفتیم و بعد جی هیون یه ظرف متوسط پاپکورن خرید با دوتا نوشابه.
خواستم از دستش بگیرم که گفت: اینا مال خودمه تو واسه خودت بخر.
این بشر چرا اینقدر بچه اس؟
خندیدم و وارد سالن شدیم و رو صندلی هامون نشستیم.
جی هیون نگاه به دوروبرش نگاه کرد و گفت: اووه... همه اینجا کاپلن... خدا خودش بخیر کنه...
ابرومو بردم بالا: چرا؟
-نگو نمیدونی ملت میان سینما چه کارایی...
دستمو گرفتم جلو دهنش: باشه باشه فهمیدم... نمیخواد ادامه بدی...
فیلم شروع شد. اوالش اصلا اتفاق خاصی نمیفتاد واسه همین جی هیون پاپکورن میخورد و من بهش زل زده بودم. همه جاش خورده پاپکورن چسبیده بود.
با اخم گفتم: نمیتونی یکم مرتب بخوری؟
خندید و گفت: نمیخوام بپسندنم که... فیلمتو ببین بابا.
صحنه های ترسناک شروع شد و سر هر صحنه ملت جیغ و داد میکردن جز من و جی هیون... انگار نه انگار این کسی که کنارم نشسته دختره...
-اینا چرا جیغ میزنن؟ این کجاش ترسناکه؟
-نمیدونم واال...
در حین حرف زدنمون یهو صدای ترسناکی اومده یه صحنه خیلی وحشتناک تر از صحنه های قبلی پخش شد که یهو جی هیون جیغ زد و خودشو پرت کرد بغل من.
بی هوا دستمو دورش حلقه کردم و و تو بغلم فشردمش.
بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و تو چشمام خیره شد: چی شد؟
فاصله صورتامون خیلی کم بود... الان دیگه چرا قلبم تند میزنه؟!
-نمی دونم...
خودشو از بغلم در آورد و راست نشست و گفت: اگه بروم بیاری که ترسیدم مردی...
سرفه کوتاهی کردم و خودمم راست نشستم: باشه باشه...
بقیه فیلم نمیدونم چطور گذشت... حتی نفهمیدم چجوری تموم شد...
فقط به فکر دختری بودم که کنارم نشسته بود...
من چم شده یهو؟ چرا اینقدر بهش فکر میکنم؟ اینم یه دختریه مثل بقیه... چند روز باهاش حال میکنی و بعد...
یک آن حس کردم حالم داره از خودم بهم میخوره... من کی اینقدر پست شدم؟
مشخصه چرا لی و کریس تونستن عاشق شن... شاید کریس از من دخترباز تر بوده ولی من خیلی از اون حقه باز تر بودم... یا هستم...
با روشن شدن چراغا از جامون بلند شدیم و رفتیم بیرون.
جی هیون با لبخند گفت: ممنون که آوردیم بیرون... داشتم تو اون خونه میپوسیدم.
متقابال لبخند زدم و گفتم: خواهش میکنم..
-آیگو خیلی مودبانه شد.. خب خوشگله منو ببر خونه تا دیر نشده.
ساعتمو نگاه کردم و با خنده گفتم: ساعت تازه شیش و نیمه...
شونه هاشو انداخت بالا: باید برای فردا خوشگل شم... اومو یادم رفت باید میرفتم طال فروشی!
-طال فروشی برای چی؟
-برای فردا میخوام دستبند بخرم... –قیافشو کیوت کرد- منو میبری؟!
خندیدم و لپشو کشیدم: جون به جونت کنن پروویی کیم جی هیون. میبرمت.
درحالی که لپشو میمالید گفت: خیلی زورت زیاده ها!
جلوی در طال فروشی پیاده شدیم و باهم رفتیم تو.
جی هیون درحالی که به دستبندا نگاه میکرد گفت: یه چیز شیک و ساده میخوام... ترجیحا طالی سفید...
فروشنده چندتا دستبند جلوش گذاشت و جی هیون بعد از کلی فکر کردن یکیشونو انتخاب کرد و کرد دستش و بهم نشون داد: خوشگله؟
-آره خیلی...
فروشنده با لبخند گفت: حلقه های زوجی هم داریم اگه بخواید...
خواستم سریع از اشتباه درش بیارم که جی هیون با لبخند به من نگاه کرد و گفت: یعنی اینقدر بهم میایم که شما فکر کردین ما زوجیم؟
با دهن باز به جی هیون خیره شده بودم... روتو برم من!
جی هیون میخواست دستبندو حساب کنه که گفتم: من میخرمش...
اخم کرد: نمیخواد...
-فکر کردی میتونم بزارم دست تو جیبت کنی درحالی که با من اومدی بیرون.
-ییااا ولی...
کارتمو به فروشنده دادم و گفتم: فکر کن کادو تولدته.
-تولد من دو ماه دیگس... بعدشم مگه میخواستی چیزی بخری برام؟
برگشتم سمتش و به قیافه توهمش نگاه کردم و پوزخندی زدم: اگرم نمیخواستم الانخریدم... دیگه هم غرغر نکن...
باهم از طالفروشی رفتیم بیرون و من رسوندمش خونه.
جلوی در، قبل از اینکه پیاده شه برگشت سمتم: لوهان...
سرمو برگدوندم سمتش: بله؟
-مرسی بابت امروز... ولی دقیقا چرا منو بردی بیرون؟
اوه اوه... الانجوابشو چی بدم؟
بعد از چند لحظه گفتم: فکر کن که... دارم ازت تشکر میکنم... بابت کاری که فردا انجام میدی...
-آها اوکی... فردا... کی باید بیام؟
-صبح میام دنبالت. فعال.
از ماشین پیاده شد و با خنده گفت: فایتینگ لوهان شی!
POVجی هیون
درحالی که از خوشحالی لبریز شده بودم تا رسیدن به هال داشتم میرقصیدم. وقتی با قیافه متعجب جونمیون مواجه شدم وایسادم و گفتم: آنیووو اوپا!!
کتابی که داشت میخوند رو گذاشت کنار و گفت: میخوای بهم بگی کجا بودی؟
-بیرون... با دوستم...
-یه پسر؟
اخم کردم و گفتم: حالا پسر باشه... تو مگه دوست دختر نداری؟
-جواب قانع کننده ای بود.
دوباره رو مبل لم داد. نشستم کنارش و گفتم: جونی... یه مرد وقتی عاشق میشه چجوری میشه؟
یکم فکر کرد و گفت: خب... رسما دیوونه میشه...
زیرلب گفتم: اون که سلام بود...
-هان؟
-هیچی... خریدن دستبند طال واسه کسی که تازه دوهفتس میشناسیش هم دیوونگیه؟
لبخند زد و گفت: اگه عشق درنگاه اول باشه آره... اینم میتونه یه نشانه باشه... چرا میپرسی؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: هیچی... فقط میخواستم بدونم... فعلا اوپا!
هارا POV
ساعت شیش بود...
نمیدونم چرا ولی بدون هیچ آالرمی ازجام بلند شده بودم.
به خودم کش و قوسی دادم و از تخت اومدم بیرون.
روی مبل توی اتاقم سه دست لباس با سه تا جعبه جواهر گذاشته شده بود با یه نوت کوچولو: همشون انتخاب منه، خیالت راحت – مین هو
لبخندی زدم و رفتم سمت حمام.
نیم ساعت درحالی که حوله پوشیده بودم از حموم اومدم بیرون و جلوی آینه نشستم تا موهامو خشک کنم...
درعجب بودم... که چطور میتونم اینقدر خونسرد باشم...
شاید دیگه مغزم رد داده بود... دیگه چیزی نمیفهمیدم...
موهامو سشوار کشیدم و آرایش خیلی الیتی کردم. اینجوری خیلی بهتر از چیزای شلوغ پلوغه.
رفتم سراغ لباسا. یکیشون سبز یشمی و بلند بود. یکی سرخابی و کوتاه و یکی سفید...
از همون اول سفیده به دلم نشست. کوتاه بود و ساده.
پوشیدمش و جلوی آینه چرخ زدم. خیلی خوب بود.
یکی از جعبه هارو برداشتم و سرویس خیلی خوشگلی بود. دستبند و گوشواره هارو پوشیدم ولی گردنبد رو نه.
یه کیف دستی ست هم برداشتم و با گوشیم رفتم طبقه پایین.
با دیدن اومونی و مین هو و آبوجی توی سالن غدا خوری خنده ای کردم و با حالت خیلی شیکی وارد شدم: چطوره؟
مین هو با دهن باز گفت: واو... فکر نمیکردم سلیقه ام اینقدر خوب باشه!
با تاسف سری تکون دادم و هیچی نگفتم.
اومونی گفت: خیلی برای آماده شدن زود نیست؟ عروسی ساعت دهه...
سعی کردم لبخند بزنم... که فکر کنم خیلی مصنوعی شد...
-همینجوری پوشیدمش... میدونین که واسه جایی رفتن خیلی ذوق دارم. عوضش میکنم.
خواستم از سالن برم بیرون که گوشیم زنگ زد.
با دیدن اسمی که افتاده بود جا خوردم... چرا داره بهم رنگ میزنه؟ اونم الان؟!
دکمه سبزو کشیدم و گوشیو گذاشتم دم گوشم: الو؟
صدای کم جونش تو گوشم پیچید: من... من نمیتونم...
-چی داری میگی؟
بریده بریده گفت: من بدون هارام نمیتونم...
-کریس معلومه داری چی میگی؟!
ترس برم داشت... حالت حرف زدنش... یعنی کجاست... چش شده؟!
-فکر کنم... دارم میمیرم...
صدای برخورد چیزی با زمین اومد.
داد زدم: کریس... کریس اونجایی؟! کریس جوابمو بده!
هیچ صدای دیگه ای نمیومد.
-هارا چی شده؟
مین هو با دیدن چهره رنگ پریده من شونه هامو گرفت: اون چی میگفت؟
درحالی که میلرزیدم و قلبم با سرعت میتپید گفتم: اون... گفت داره میمیره... حالش خیلی بده... باید برم پیشش...
بدون اینکه بزارم مین هو حرفی بزنه درحالی که گوشی دستم بود ا تو کیفم کلید ماشینمو برداشتم و دویدم بیرون...
هه وونPOV
نمیدونستم چرا باید از صبح زود منو آماده کنن... میخوان آرایشم کنن مگه چه کار شاقی میخوان انجام بدن؟!
توی اتاق هتل بودم... هتلی که مراسم توی سالنش برگزار میشد.
چندتا آرایشگر دوروبرم بودن و هرکدوم یچیزی میگفتن... و البته من اصلا به حرفشون گوش نمیدادم...
فکرم جای دیگه ای بود... پیش اون... یعنی داشت چیکار میکرد؟
-خب سلام... منم باید بهتون کمک کنم...
با شنیدن صدا برگشتم سمت در... دختری که دوست لوهان بود رو دیدم. با شادی اومد سمتم و گفت: کیم جی هیون هستم... اومدم کمک کنم...
-من کمکی لازم ندارم...
لبخندی زد و گفت: مطمئن باش لازم داری... خب سه ساعت تا مراسم عروسیت مونده... میخوای چیکار کنی؟
پوخندی زدم: فقط دوست دارم هرچه زودتر تموم شه...
قطره اشکی از چشمام اومد پایین.
گوشیمو برداشتم و توی گالری به یکی از عکسایی که گرفته بودیم نگاه کردم...
احساس کردم جی هیون داره موهامو نوازش میکنه و اون موقع گذاشتم اشکام جاری شن...
لوهانPOV
-خب پس مطمئن باشم؟
با لحن متقاعد کننده ای گفتم: آقای چوی... من خوبی خانواده شما و دخترتونو میخوام... وشما قطعا نمیخواین بدبختی دخترتونو ببینین...
سرشو با ناراحتی تکون داد: من آدم وحشتناکیم... من دخترمو مجبور کردم کاری که دلش نمیخواد رو انجام بده...
لبخند زدم و گفتم: پس حالا بزارین ما درستش کنیم...
-هوان دیوونه میشه ولی مهم نیست... باهاش صحبت میکنم...
-ممنونم.
برگشتم به اتاقی که میخواستیم توش آماده شیم.
شیومین با پوزخند روی تخت دراز کشیده بود.
چشمامو چرخوندم و گفتم: میشه بهم بگی چیکار کردی؟
از جاش بلند شد و رو به ما گفت: سادس... خب کریس توی ویلای ماست دیگه... سرایدار درا رو قفل کرده و برق و گاز قطع شده...
-که چی بشه؟!
قیافه من و تائو و چن مثل علامت سوال شده بود.
-که کریس از سرما مریض شه... بعد من زنگ بزنم به هارا شی تا بره پیشش... به همین سادگی... و بووم... اون دوتا باهمن...
تائو با تعجب گفت: هیونگ... این عالیه...
با خنده گفتم: تو نابغه ای شیو...
یهو گوشی شیومین زنگ خورد.
-الو؟ هاراشی؟
-........
-نه اینجا نیست...
-.....
-به شما زنگ زده؟؟
-.....
-هاراشی آروم باشین... خواهش میکنم... آدرس ویلای مارو بلدین؟
-.....
-احتمال میره اونجا باشه... هروقت پیداش کردین به ما خبر بدین.
بعد قطع کرد و با خنده گفت: اوهو... کریس پیشدستی کرده... خودش بهش زنگ زده... این از اون دوتا... بریم سراغ کواال!
به ساعتم نگاه کردم: هفت و ربعه... زود نیست؟ ما چقدر هولیم...
-خب یکم استراحت میکنیم. بعد میریم سراغ اون دوتا. جی هیون پیششه؟
چشمامو چرخوندم و گفتم: اوال جی هیون شی... دوما آره پیششه...
چن با خنده گفت:اوهو غیرتی شد...
کراواتمو از روی مبل برداشتم و کردم دنبال چن تا بزنمش.
هه وونPOV
دو ساعت گذشته بود... من آماده بودم و عکاس مشغول عکاسی بود.
جی هیون از پشت عکاس ادا اطفار در میاورد تا منو بخندونه ولی نه... من میدونستم دیگه نمی تونم بخندم...
بالاخره تونستم بشینم.
جی هیون کنارم نشست و گفت: فکر میکردم عروسا خیلی هیجانزده باشن... تو مثل زامبی شدی...
پوزخندی زدم و گفتم: توهم اگه با کسی که دوستش نداشتی عروسی میکردی مثل من بودی... اصلا تو عاشق شدی؟
سرشو تکون داد و گفتم: شدم... یک طرفه... ولی الان هم دلم پیش یکی گیره...
-کی؟
-اگه بهت بگم قول میدی به لبخند کوچولو بزنی؟
-باشه...
به دسته گل رو میزم خیره شد و گفت: خیلی رویاییه... انگار یه پرنسه... تازه یه شب سیندرالیی هم باهاش داشتم...
آروم زدم تو سرش و گفتم: خب بگو کیه دیگه!
آروم خندید و گفت: لوهان شی... البته عاشقش نشدما... ولی اون خیلی خوبه...
دهنم از تعجب باز مونده بود...
-لوهان؟ همین لوهان خودمون؟! آیگو...
-اوهوم...
-زورتو بزن بهش برسی... وگرنه مثل من بدبخت میشی...
چیزی نگفت و دستمو گرفت. منم برای اینکه زیرقولم نزده باشم لبخندی زدم.
دوتا از ارایشگرا اومدن داخل تا تجدید آرایش کنن و منو کاملا آماده کنن...
لوهانPOV
به زور لی رو از تخت کشیدم بیرون و دادمش دست استایلیستی که عمو استخدام کرده بود تا آمادمون کنه.
لی با عصبانیت گفت: من چندبار بگم نمیخوام بیام؟!
هلش دادم تو اتاق و گفتم: خفه شو...
استایلیستو کشیدم بیرون و چیزی تو گوشش گفتم و از اتاق دور شدم که یهو صدای داد یه نفر رو شنیدم: لوهان وایسا...
برگشتم و عمو رو دیدم که با عصبانیت داره میاد سمتم: کریس کجاست؟
خدا خودش به خیر کنه...
-عمو براتون توضیح میدم...
-اون کیه؟
با تعجب گفتم: کی کیه؟
-همون دختری که کریس دوستش داره...
عمو از کجا فهمید؟!
با ترس گفتم: مین هارا... دختر رئیس مین...
یکی زد پس کلم و آخم رفت هوا: عمو چرا میزنی؟!
-شما نیم وجبی ها بجای اینکه مشکلو با من درمیون بزارین دارین کار خودتو میکنین... من اونقدر پدر بدی نیستم که پسرمو مجبور کنم...
-ولی عمو شما هه وونو کم و بیش تهدید کرده بودین! و خب... شما و کریس دل خوشی از هم ندارین...
-من فکر میکردم هه وون دوستش نداره... نمیدونستم خودشم عاشق کس دیگه ایه... فکر کردم فقط بخاطر لجبازی اینجوری رفتار میکنه... از وقتی مادرش از پیشمون رفت فکر کردم زور کارسازه ولی مثل اینکه نه...
با ناباوری گفتم: یعنی شما مشکلی ندارین ییشینگ...
شونه هاشو انداخت بالا: معلومه که نه... حالا کجا هست آقا داماد؟
-هنوز خودش نمیدونه... دارن آمادش میکنن...
-خوبه... فقط دیگه جواب مهمونارو خودتون بدین که چی شد که یهو داماد عوض شد...
-به روی چشم!
با خوشحالی از عمو دور شدم و رفتم پیش پسرا... اون بالایی خودش خوب میدونه چطور همه چیزو جور کنه...
هارا POV
توی ماشین بودم و با آخرین سرعت میروندم.
کریس گوشیشو برنمیداشت و این باعث میشد بیشتر از قبل به خودم لعنت بفرستم که چرا ولش کردم...
به سمت آدرسی که شیومین هیونگ داده بود میروندم و با خودم فکر میکردم که چرا نمیرسم...
راه زیاد بود و منم عصبی...
بالاخره بعد از یک ساعت به ویالی بزرگ رسیدم. دروازه جلویی باز بود و ماشین پورشه اش پارک شده بود.
دویدم در و محکم در زدم: کریس... میدونم اینجایی درو باز کن...
اشکام پایین میریختن و نمیدونستم باید چیکار کنم...
وقتی دیدم صدایی نمیاد سنگ بزرگی برداشتم و محکم به دستگیره در زدم ولی فایده ای نداشت.
محکمم تر زدم و دیدم که دستگیره کج شد.
سنگو انداختم اونطرف با پا زدم تو در.
درکمال تعجب در باز شد. فکر نمیکردم در یه ویلا اینقدر آسون باز شه...
سریع دویدم تو...
خونه یخ کرده بود و هیچ چراغی روشن نبود...
توی هال چندتا بسته خوراکی خالی ریخته بود و بوی آشنای ادکلنش میومد...
سریع دویدم طبقه بالا...
در تک تک اتاقا رو باز کردم ولی خبری ازش نبود...
بالاخره رسیدم به اتاقی که ما اون دفعه توش مونده بودیم.
با دیدن وضعیتش نفس تو سینه ام حبس شد...
روی تخت دراز کشیده بود رو خودش چندتا پتو انداخته بود...
دستش از تخت آویزون بود و گوشیش رو زمین افتاده بود...
میترسیدم برم جلو... میترسیدم بلایی سرش اومده باشه...
آروم گفتم: کریس...
صدای ناله آرومش اومد... رفتم جلو کنار تختش زانو زدم...
دستشو گرفتم تو دستم. دستش خیلی داغ بود. دستمو گذاشتم روی پیشونیش...از تب میسوخت...
آروم گفت: هارا...
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم... دیدنش توی اون حالت باعث میشد بخوام بمیرم...
-جانم...
-سرده...
از جام بلند شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم... نمیتونستم تنها ولش کنم... و به نظر نمیومد چیزی اون دوروبر باشه.
فکری به ذهنم رسید... مسخره بود ولی بازم بهتر از هیچی بود.
از اون طرف رفتم تو تخت و زیرپتوش و محکم بغلش کردم.دستاش دور کمرم حلقه شد و باعث شدم دلم بلرزه...
سرشو تو بغلم گرفتم و همونجور که موهاشو نوازش میکردم گفتم: الان گرمت میشه...
نمیدونم تا کی تو اون حالت بودم ولی حس کردم چشمام داره گرم میشه...
کریس POV
با احساس گرمای مطبوعی چشمامو باز کردم...
میگن از هرچی متنفر باشی سرت میاد... منم یه روز خیلی سردی رو گذروندم...
نمیدونستم منبع این گرما کجاست... ولی اینقد خوب بود که احساس میکردم میخوام تا ابد احساسش کنم...
وقتی کم کم متوجه شدم فهمیدم که دستامو در چیزی حلقه کردم و چیزی داره موهامو لمس میکنه.
سعی کردم بلند شم... وقتی سرمو بالا آوردم با دیدن صحنه روبه روم تقریبا داد زدم...
-تو اینجا...
هارا که ترسیده بود از جاش بلند شد و با تعجب به من خیره شد.
از تخت اومدم بیرون... نمی تونستم چیزیو که جلو چشمم بود رو باور کنم...
-دارم خواب میبینم نه؟! تو واقعی نیستی..
پاشد و چند قدم اومد سمتم: نه کریس... من اینجام...
نمیدونستم چی بگم...
اومد جلو و دستشو آورد گذاشت رو پیشونیم و با نگرانی گفت: تب کردی... باید برات قرصی چیزی بیارم...
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم: چرا اومدی اینجا؟
از یه طرف میخواستم بگیرم تو بغلم بچلونمش و از یه طرف خونم یه جوش اومده بود...
چیزی نگفت و فقط بهم خیره موند.
ادامه دادم: وقتی بهم میگی ازم متنفری... وقتی منو پس میزنی... به چه حقی میای اینجا؟
اشک تو چشماش حلقه زد... ولی سرشو بالا گرفت و گفت: میانهه... فکر کنم باید میزاشتم بمیری... الانم میرم...
خواست از کنارم رد شه که یهو ایستاد و با چشمای خیسش بهم نگاه کرد: من بهت گفتم ازت متنفرم...
تورو پس زدم... چون احمق بودم... وگرنه یه فرد چطور میتونه از کسی که تمام وجودشه متنفر بشه؟
اون... الان چی گفت...
برگشتم سمتش. اشکاشو با دستش پاک کرد و گفت: ولی اگه تو نمیخوای اینجا باشم... میرم...
خواست به سمت در بره که مچ دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم.
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد... از همون نگاه هایی که باعث میشد دلم بلرزه...
-هیچوقت... حق نداری وقتی پیش منی گریه کنی... حق نداری از کنارم بری... حتی اگه واقعا ازم متنفر باشی...
-کریس من واقعا...
انگشتمو گذاشتم رو لباش: هیچی نگو...
سرمو بردم جلو لبامو گذاشتم رو لباش...
قلبم از شدت هیجان خیلی خیلی تند میزد...
چند وقت بود منتظر بودم؟... نمیدونم... ولی این لحظه ارزشمند ترین لحظه تمام عمرمه...
صحنه تمامی بوسه هامون از جلو چشمام رد میشد...
محوطه دانشگاه...
توی مهمونیی که همین جا بود... وقتی تازه فهمیدم دوستش دارم...
و توی کلاب...
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و من بیشتر تو بغلم فرو بردمش...
وقتی نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم ولی پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: هارا...
-جانم...
جانم گفتنش باعث میشد بخوام همونجا از خوشی بمیرم...
-منو بخشیدی دیگه؟
خنده ای کرد و گفت: بخاطر دروغات؟
-اوهوم...
بوسه کوتاهی به لبام زد و گفت: اگه دروغ نمیگفتی که من هیچوقت نمیدیدمت... تو منو بخشیدی؟
-چرا باید ببخشمت؟
-چون من یه احمق لجباز عصبانی...
آروم بوسیدمش تا ساکتش کنم: راجب خودت اینجوری حرف نزن... من اینقدر دلم برات تنگ شده بود که نمیتونستم ازم دستت ناراحت باشم...
بلندش کردم و به سمت تخت بدمش و رو تخت گذاشتمش و خودم بغلش دراز کشیدم...
سرشو بلند کرد و ازم پرسید: از کی... دوستم داشتی؟
لبخندی زدم و موهاشو از تو صورتش کنار زدم: از اون شبی که اینجا بودیم...
-پس وقتی الکی عصبانی میشدی... حالت خوب نبود.... و همش به سوهو چشم غره میرفتی... بخاطر من بود؟
-اوهوم...
دستشو گذاشت رو صورتم و منو بوسید...
اگه هنوزم فکر کنم همه اینا یه خوابه عجیبه؟
یا اگه فکر کنم من خوشبخت ترین آدم روی این زمینم... اینم عجیبه؟
-کریس وو..
-بله مین هارا...
لبخندی زد و گفت: دوست دارم...
-دیوونم نکنا برای خودت بد میشه ها!
خندید و روی تخت نشست: نردبون دراز میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی زدم و شروع کردم به قلقک دادنش...
-نکنننن...
صدای خنده اش کل اتاقو برداشته بود...
-کریس نکن...
با شنیدن صدای زنگ گوشیش ولش کردم ولی اون هنوزم داشت غش غش میخندید.
گوشیشو برداشتم و با دیدن اسم جواب دادم: برخرمگس معرکه لعنت...
-هارا شی کریسو.. وایسا ببینیم... کریس؟!
-شیو دعا کن نبینمت... میدونم همه این چیزا زیر سرتوئه...
-چی میگی باو... من کاری نکردم..
-خرخودتی...
-اینارو ولش... هارا شی پیشته؟...
هارا که داشت موهاشو مرتب میکرد با تعجب گفت: کیه؟
-آیگو صداشو شنیدم... توی خونه ام شیطونی نکنینا...
-شیومین!
-من فعلا قطع میکنم. باید برم لی و هه وونو بهم برسونم... فعال...
وقتی قطع کرد هارا با تعجب به من نگاه میکرد: شیومین هیونگ بود؟
-آره... بیا اینجا.
کشیدمش سمت خودم و رو تخت خوابوندمش.. و دستامو دو طرفش گذاشتم..
-کریس...
-ششش...
لبامو رو لباش گذاشتم و عمیق بوسیدمش و اونم منو همراهی کرد...
سرشو کشید عقب و گفت: امیدوارم این یه خواب نباشه...
-نیست... منو تو دیگه مال همیم...
و به کارم ادامه دادم.
که یهو سرشو کشید عقب و با ترس گفت: کریس... عروسی!
خدایا من چطور یادم رفته بود؟!
هارا به ساعت گوشیش نگاه کرد و گفت:ده ده کمه... باید چیکار کنیم؟
-هه وون منو میکشه... که تو عروسیش نبودم...
با قیافه متعجب بهم زل زد: منظورت چیه؟ تو دامادی!
پوزخندی زدم:دیگه نه...مثکه اون خل و چلا نقشه دیگه ای کشیدن... لی و هه وون...
دستاشو گذاشت رو دهنش و با خوشحالی جیغ زد: باورم نمیشه! ما باید زود بریم! ولی با این وضعیت؟
-نترس... میتونیم آماده شیم... به جشن میرسیم.
بهش چشمک زدم و کشیدمش تو بغلم...
من واقعا خوشبخت ترین آدم دنیام..
لوهان POV
شیو با خنده گفت: حله!
سرمو تکون دادم و گفتم: بریم سراغ لی.
هرچهارتامون رفتیم سمت اتاق لی.
لی با عصبانیت روی تخت نشسته بود.
الحق استایلیست کارشو خوب بلد بود...لی واقعا خوب شده بود.
با دیدن ما از جاش بلند شد و گفت: من نخوام توی این عروسی لعنتی باشم باید کیو ببینم؟
چن با خنده گفت: عمتو...
لی نگاه مشکوکی به ما انداخت و گفت: شما ها... چطونه؟ کریس کجاست؟
شونه هامو انداختم بالا: جایی که باید باشه...
-شما مشکوک میزنین...
شیو رفت جلو و با لحن بزرگترها گفت: ببین ییشینگ جان... در زندگی انسان اتفاق هایی میفته که آدم انتظارشونو نداره... مثال اینکه...
یه نگاهی به من انداخت تا من ادامه بدم.
با بی حوصلگی گفتم: مثل اینکه جای یکی دیگه داماد شی... البته این همچین عادی نیستا ولی خب برای تو اتفاق افتاده.. یعنی داره میفته...
خنده ای کرد و گفت: نه شما واقعا یچیزیتونه... چی زدین؟ جنسش خوب نبوده...
چن چشماشو چرخوند و گفت: این نمیفهمه... ببریمش تو شرایط قرار بگیره قشنگ درک کنه...
به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه به ده بود.
-دیگه باید ببریمش... کم کم شروع میشه. تائو؟
تائو سریع رفت سمت لی و گرفتش و ما بزور از اتاق بردیمش بیرون.
لی درحالی که سعی میکرد خودشو از شر تائو خالص کنه گفت: میشه بهم بگین اینجا چه خبره؟
دم در سالن تائو لی رو ول کرد و لی درحالی که لباسشو میتوکوند به تائو گفت: من یه حالی از تو بگیرم...
تائو خندید و چهارتامون جلوش وایسادیم.
با لبخند گفتم: خب ببین، تو میری تو، به سمت جایگاه میری، کنار کشیش وایمیسی و بقیه اش هم خودت حدس میزنی دیگه...
-کریس... مگه تو نیست؟
-نچ...
-پس کجاست؟
-پیش هارا...
نگاهی به در انداخت و بعد نگاهی به ما: یعنی شما میخواین من... من با... هه وون...
برای یه لحظه زبونش بند اومد...
-نه...
-آره...
یهو منو محکم بغل کرد: لوهان عاشقتم...
به زور خودمو ازش جدا کردم و ادای بالا آوردن در آوردم و گفتم: هه وون نشنوه یهو...
خندید و گفت: نمیدونم الان باید چی بگم... اون میدونه؟
صدای دیگه اومد: نزاشتم بفهمه کریس نیومده... پس قطعا نمیدونه چه خبره.
جی هیون با لبخند اومد جلو. چقدر خوشگل شده بود...
لی درحالی که به در خیره شده بود گفت: من باورم نمیشه... من هنوز...
-باورت بشه دوست خوابالوی من. ما بهتره بریم. تو یه دقیقه بعد ما بیا.
دستمو جلوی جی هیون گرفتم: افتخار میدین؟
دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت: البته.
در سالن رو باز کردن و ما به سمت جایی که باید مینشستیم رفتیم.
چند دقیقه بعد از ما، وقتی پشت میزمون نشسته بودیم، در باز شد و لی با قدم های بلند و نگاه خندون وارد سالن شد و دربرار چشم های متعجب زیادی بجای کریس راهرو رو طی کرد و تو جایگاه ایستاد...
هه وونPOV
پشت در سالن ایستاده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: چوی هه وون... داری بدبخت میشی و خودتم اینو میدونی... ولی حقیقت اینکه تو داری اینکارو برای خانوادت انجام میدی عوض نمیشه... پس باید به خودت افتخار کنی.
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و با سر به خدمتکار سر تکون دادم تا درهای سالن رو باز کنه.
درها کامل باز شدن و من پامو روی فرش قرمز راهرو گذاشتم...
سرم پایین بود و میدونستم همه از جاشون پاشدن و به من نگاه میکنن...
با اومدن صدای پیانو سرمو بالا گرفتم تا ضغفمو نشون ندم...
ولی با صحنه ای که پیش روم بود... یه لحظه نفس کم آوردم...
برخالف انتظار... برخالف چیزی که باید می بود...
کریس توی جایگاه منتظرم نبود... ییشینگ بود...
امکان نداشت واقعی باشه... آره حتما یه خواب بود...
با فکر اینکه توهم زدم قدم برداشتم...
ولی یه خواب چطور میتونه اینقدر واقعی باشه؟..
لبخندش... صورت شادش...
همش واقعی به نظر میومد... ولی چجوری؟
بی هوا پام به پارچه لباسم گیر کرد و تعادلمو از دست دادم و خوردم زمین..
دستامو محافظ خودم کردم تا با صورت نیام پایین.
صدای حبس شدن نفس اطرافیانمو شنیدم.
سرمو بلند کردم و متوجه کشی شدم که داشت به سمتم میومد.
ییشینگ کمکم کرد بلند شم.
اون واقعی بود... ولی شاید فقط داشت باهام شوخی میکرد که جای کریس وایساده بود؟
انتظار داشتم فقط تا ته راهرو کمک کنه ولی به جاش یهو خم شد و منو بلند کرد...
برای اینکه نیفتم دستامو درو گردنش حلقه کردم...
با محبت بهم نگاه کرد و لبخند چالداری تحویلم داد.
-ییشینگ اینجا...
زیرلب گفت: به زودی میفهمی...
صدای سوت و جیغ و دست بخاطر کار ییشینگ میومد.
من گیج شده بودم... نمیدونستم چه اتفاقی میفته و خب...این داشت دیوونم میکرد.
ییشینگ تو جایگاه منو گذاشت رو زمین و جلوم ایستاد.
کشیش دستاشو برد بالا تا همه سکوت کنن و بشینن و بعد با صدای رسایی گفت: خوش اومدین خانم ها و آقایان... ما امروز اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوند این دو جوان... خانم چوی هه وون و آقای ژانگ ییشینگ باشیم...
-چی؟!
کشیش با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چی داره؟
درحالی که حس میکردم قلبم داره توی گلوم میتپه گفتم: آخه.. قرار نبود...
لی با لبخند به کشیش گفت: شما ادامه بدین جناب... یکم هول کرده...
با تعجب به لی خیره شدم... من دارم... من واقعا دارم باهاش ازدواج میکنم؟! ولی چجوری؟!
-خب داشتم میگفتم... آقای ژانگ لطفا بعد از من تکرار کنید... من، ژانگ ییشینگ...
ییشینگ درحالی که با لبخند به من نگاه میکرد گفت: من ژآنگ ییشینگ...
-قسم میخورم که تا موقعی که مرگ مارا ازهم جدا کند...
-قسم میخورم تا موقعی که مرگ مارا از هم جدا کند...
-به همسرم وفادار بمانم و عاشقانه دوستش داشته باشم...
-به همسرم، چوی هه وون، وفادار بمانم و عاشقانه دوستش داشته باشم...
کشیش روبه من کرد و گفت: خب خانم چوی لطفا شما بگید... من چوی هه وون...
بی توجه به کشیش گفتم: من چوی هه وون... قسم میخورم تا موقعی که مرگ مارا از هم جدا کند به همسرم، ژانگ ییشینگ وفادار بمانم و عاشقانه دوستش داشته باشم...
کشیش پوفی کرد و گفت: خوبه.. دیگه لازم نشد من تکرارش کنم... خب آقای ژانگ... شما خانم چوی هه وون رو به همسری خود میپذیرید؟
-البته...
بهش نگاه کردم... خدایا من هنوزم باورم نمیشه که اینا واقعیه...
-خانم چوی... آیا آقای ژانگ ییشینگ رو به همسری خود میپذیرید؟
-بله...
-لطفا حلقه هارو بیارید.
اوما با صورتی که از شادی میدرخشید حلقه هارو آورد و به دست ما داد.
ییشینگ به آروم حلقه رو دستم کرد و منم همون کارو انجام دادم..
-من شما زوج جوان رو زن و شوهر اعالم میکنم... میتونید عروس رو ببوسید...
ییشنگ منو به سمت خودش کشید و لباشو رو لبام گذاشت و منو بوسید.
وقتی ازم جدا شد با خنده گفت: غیرقابل باوره ولی واقعیه...
-ییشینگ ما الان واقعا...
دستاشو تو دستام قفل کرد و گفت: آره... واقعا زن و شوهریم...
کریس POV
راننده جلوی در ورودی هتل توقف کرد.
خبرنگارهای زیادی جلوی در وایساده بودن. هارا آروم دستمو فشار داد و گفت: اینارو...
نور فالش دوربین ها چشممو اذیت میکرد.
-بهتره زودتر بریم تو.
از ماشین پیاده شدم و در رو برای هارا باز کردم.
-آقای وو... آقای وو...
بی اعتنا به صدای خبرنگارها کمک کردم هارا پیاده بشه و بعد دستشو دور بازوم حلقه کرد.
-آقای وو لطفا توضیح بدین که چرا ازدواجتون صورت نگرفت...
-آقای وو این بانوی جوان کی هستن؟
نگهبان راه رو برامون باز کرد و ما بی توجه به خبرنگارها رفتیم داخل.
هارا موهاشو از رو صورتش کنار زد و پوفی کرد: چه قدر فضولن..
-منم دختری به این خوشگلی میدیدم میخواستم ببینم کیه...
گونه هاش گل انداخت و سرشو انداخت پایین.
-یعنی واقعا مین هارا خجالت کشیده؟
بازومو نیشگون گرفت و با حرص گفت: یاا مسخرم نکن!
خندیدم و هیچی نگفتم.
با دیدن خنده من خندید و برای چندلحظه بهم خیره موند...
هارا POV
خنده هاش...نگاهاش... همه چیزش...
دستم ناخودآگاه به سمت صورتش رفت...
با تماس دستم با صورتش لخندی زد و دستمو تو دستش گرفت و بوسید...
فکر کنم خدا میدونست جواب همه بدبختیامو چجوری بده...
من جز اینکه باهاش باشم چیز دیگه ای نمیخوام...
سرمو جلو بردم و آروم لبامون همو لمس کردن...
کریس بی معطلی دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو تو بغلش کشید.
واقعا برام اهمیت نداشت که کجا وایسادم یا اینکه امکان داره کسی مارو ببینه...
چند لحظه بعد صدایی باعث شد کریس یهو کنار بکشه.
-اهم اهم...
درحالی که هنوز تو بغلش بودم برگشتم و هردومون با قیافه های خندون شیومین و چن مواجه شدیم.
چن با خنده گفت: اگه اتاق بخواین اینجا زیاد هستا...
کریس چشم غره ای به چن رفت و دستشو از دور کمرم برداشت.
میدونستم سرخ شدم... یعنی اینا باید همین الان سر میرسیدن؟!
شیومین اومد جلو و گفت: تبریک میگم هاراشی... امیدوارم تو بتونی این کله شق رو سر عقل بیاری...
-یااا شیومین الان اینقدر از دستت عصبانیم که میتونم بکشمت... کی به تو گفت همچین بلایی سر من بیاری؟
شیومین آروم به شونه کریس زد و گفت: اگه نکرده بودم که الان شما دوتا "باهمم" اینجا نبودین که...
با خنده به کریس که حرفی برای گفتن نداشت نگاه کردم. اونم چاره ای جز خندیدن نداشت.
دستمو گرفت و چن و شیومین مارو به سمت سالن جشن بردن.
سالن تقریبا خالی بود.. یعنی در حقیقت ما بودیم، با لوهان و تائو و شیو و چن، با چندتا خدمتکار که داشتن آخرین تزئینات رو درست میکردن...
لوهان درحالی که همه چیزو چک میکرد و حواسش کلا به ما نبود گفت: خب... تا ربع ساعت دیگه مهمونا میان.. بعدشم عروس و دوماد... خدا میدونه کریس کی پیداش میشه...
کریس با صدای بلند گفت: همین حالا.
لوهان با تعجب برگشت سمت ما و وقتی دوزاریش افتاد سریع دوید سمتمون و کریس و بغل کرد.
کریس سریع از خودش جداش کرد: میدونی که دیگه لازم نیست نقش بازی کنیم!
لوهان خندید و رو به من گفت: آیگو درسته... من به هاراشی یه عذرخواهی بدهکارم...
با لبخند به کریس نگاه کردم و گفتم: آنی... من به شما یه تشکر بدهکارم... وگرنه هیچوقت با این نردبون پررو آشنا نمیشدم...
-منم هیچوقت با عزرائیل آشنا نمیشدم...
هردومون زدیم زیر خنده و لوهان با تاسف سری تکون داد...
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)