جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

همخونه‌ای ها (4)

 

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

همخونه‌ای ها (4)

 

کریس نه زنگ زده بود و نه چیز دیگه ای و قرار بود من یکساعت بعد برم پیش مهمونا. خدمتکارا منو تنها گذاشتن و دوباره در اتاق قفل شد.

چند دقیقه بعد یه صدا از بیرون پنجره اتاقم اومد: هارا! مین هارا!

با تعجب در پنجره رو باز کردم و دیدم کریس اون پایین –با یه کت شلوار شیک- وایساده.

با تعجب گفتم: داری چیکار میکنی؟!

پوزخند زد: اومدم نجاتت بدم دیگه! بیا پایین.

-اینجوری؟! فاصله پنجره تا زمین زیاده. چجوری بیام پایین؟ راپانزل که نیستم!

-حیف راپانزل! بگیر.

یهوی یه طناب پرد کرد بالا و من با دستم گرفتم. خداروشکر همه نگهبانا برای خوشامد گویی رفته بودن وگرنه بدبخت میشدیم.

با عصبانیت گفتم: قیافم شبیه صخره نوردهاست آیا؟

-هوی! حالا بیا و خوبی کن. زود باش بیا پایین تا مچتو نگرفتن!

یه نگاه مظلوم کردم و به لباسم نگاه کردم: لباسم کوتاهه خب! چجوری بیام.


  

 

-من چمیدونم!

سریع رفتم از توی کمدم یه شلوار ورزشی در آوردم و پوشیدم و کفشامو در آوردم.

از طناب آویزون شدن کار سختی بود و من هیچوقت امتحانش نکرده بودم ولی اگه میخواستم نجات پیدا کنم باید اینکارو میکردم. طنابو محکم گره زدم و لبه پنجره وایسادم و پاهامو به دیوار پایینی گیردادم... آروم آروم سعی میکردم برم پایین...

صدای کریس همش میومد: خوبه خوبه... یکم دیگه مونده حواست باشه... پایینو نگاه نکن...

همش یه ثانیه بود... ثانیه ای که نفهمیدم چی شد... فقط دستم دیگه طنابو لمس نکرد و درد شدید توی پام حس کردم و همه جا سیاه شد...

درد شدید تو پام باعث شد چشمامو باز کنم... دورو برم همش سفید بود... یعنی مردم؟! ولی اگه مرده باشم نباید درد بکشم که!

-اوه عزیزم بیدار شدی!

صدای مهربون یه نفر باعث شد سرمو برگردونم. پرستار پرده سفید دور تختمو کشید و من تازه دوزاریم افتاد کجام... بیمارستان.

-پات چطوره؟

آروم گفتم: خیلی درد داره.

رفت سمت دارو های کنار تختم: باید در داشته باشه، هرچند شکستگیش زیاد نیست.سه هفته دیگه خوب میشه.

به پام نگاه کردم که تا زانو تو گچ بود... یعنی تا سه هفته دیگه تمرین بی تمرین؟!

-ولی من...پرستار با لحن مادرانه گفت: ولی بی ولی... باید پات گچ باشه تا خوب شی وگرنه دیگه هیچوقت درست نمیشه. اوه راستی... دوس پسرت از دیشب تا الان نخوابیده. باید بهش بگم حالت خوبه.

دوست پسرم؟!

مخم هنگ بود تا وقتی که پرستا را کریس اومد تو... کریس قیافش داغون بود و چشماش از بی خوابی  قرمز بود.

-بیا پسر... دیدی گفتم حالش خوبه؟

کریس هیچی نگفت و نشست کنار تخت و دستمو گرفت آروم گفت:خوبی؟

منم آروم و با تعجب گفتم: آره... کریس چندساعته....

یهو دستمو کشید و محکم بغلم کرد : دختره ی... احمق.... وقتی افتادی فکر کردم مردی! چرا طنابو محکم تر نگرفته بودی؟!

صداش از ناراحتی و یکمی عصبانیت میلرزید... منم هیچ کار جز بغل کردنش نکردم... حس آشنایی دوباره وجودمو پر کرد... حس با ارزش بودن...

 

فلش بک:

من هشت سالم بود و مین هو دوازده سالش بود.

عادت داشتیم از درختای تو باغ بالا بریم. مادر (مامان مین هو) همیشه دعوامون میکرد ولی ما اهمیتی نمیدادیم. هروقت من جایی گیر میکردم مین هو سریع نجاتم میداد.

یه دفعه رفتم بالای درخت و از اون بالا برای مین هو زبونک انداختم: نمیتونی منو بگیری!

-الان میام بالا کوچولو!

صدای مادر اومد: بچه ها تنبیه میشین!

مین هو داد زد: بیا پایین هارا!

خیلی ترسیده بودم و ارتفاع زیاد بود.

-من... نمی تونم!

-باشه پس تکون نخور.

اومد بالا و دستمو گرفت: ببین من میرم پایین وو تو هم بعد من میای، اگه خوردی زمین من میگیرمت... باشه؟

سرمو تکون دادم و رفتیم پایین ولی مین هو تعادلشو از دست داد و خورد زمین و منم افتادم...

دست و پام خراش برداشته بود و من روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم در حالی که مادر داشت به دست زخمی مین هو میرسید و من رو سرزنش میکرد که مین هو گفت: اوما تقصیر اون نیست! من محبورش کردم...

-لازم نیست برای یه دختر بی اصل و نسب دروغ بگی مین هو!

ولی اون خواهرمه...

بعد بلند شد و من رو بغل کرد: این دفعه نتونستم بگیرمت... ولی مطمئن باش... همیشه میگیرمت... همیشه...

و بعد من رو برد توی خونه و روی دست و پام چسب زخم زد. من به قولش اطمینان کامل داشتم...

پایان فلش بک

 

حس کردم قطره های اشک از صورتم میان پایین..

اون قول دود شده بود رفته بود هوا... ولی الان بجاش یه غریبه بهم اهمیت می ده...

کریس ولم کرد و اشکای منو پاک کرد و نپرسید چرا دارم گریه میکنم.

بیا بریم خونه... حتما هانا و چانیول نگران شدن...

 

هانا POV

از استرس زیاد خونه هارا بودم. هیچ کدوم هم ازپریروز تا به حال بهم زنگ نزده بودن... نه کریس و نه هارا!

چانیول روی مبل نشسته بود و من هی راه میرفتم: ازاینا کجان؟! دارم روانی میشم...

چانیول پوزخند زد و گفت: شاید دارن خوش میگذرونن...

-این امکان نداره! کریس گ*یه!

-هان؟!

وای خدا نباید میگفتم! حداقل الان نه!

چانیول ابروشو برد بالا: این اونیه که میخوایی من باهاش برم بیرون؟!

-اومم... خب آره..

بیشتر فرو رفت توی مبل: خب خوشتیپه ولی از کجا معلوم ازش خوشم بیاد؟ یا اون از من خوشش بیاد؟!

شونه هامو انداخت بالا: زمان میبره.

قبل از این که چیزی بگه در باز شد و کریس درحالی که هارا رو بغل کرده بود اومد تو. پای هارا تو گچ بود!

هارا یه لبخند بی رمغ زد: اینجایی هانا؟ انتظار داشتم...

با تعجب گفتم: پا...پات... شکسته؟!

کریس هارا رو گذاشت رو مبل و چانیول هم همینجوری خیره شده بود به کریس. به احتمال زیاد به خاطر چیزایی که بهش گفته بودم.

کریس با بی حالی گفت: میرم بخوابم. هانا حواست به هارا باشه.

با عصبانیت گفتم: داری در میری؟! توضیح بده بینم چی شده!

هارا با صدای بلند گفت: خودم همچیو بهت میگم هانا... تقصیر کریس نیست... تقصیر رئیس مینه....

-بابات؟!

 

کریس POV

خودمو انداختم روی تخت... چم شده بود؟!

من که به احساسات هیچ دختری اهمیت نمیدم... چرا مراقب این دخترم؟! چرا میخوام بهش کمک کنم؟!

دختری که اگه بفهمه چه دروغی بهش گفتم... هم خودمو له میکنه هم خودش داغون میشه...

غلت زدم... اون من رو یاد هه وون میندازه.. درسته. ولی... بیشتر من رو یاد خودم میندازه... پدرم که هیچوقت اهمیتی نمیداد و فقط میخواست من جانشین خوب براش باشم... و منم همش با دختربازی اعصابشو خط خطی میکردم... هارا فقط توجه میخواد... میخوادحس کنه با ارزشه... و قبل من فقط چهار نفر براش ارزش قائل بودن... برادرش که الانجوری رفتار میکنه که انگار ازش متنفره... مادرش که  بیشتر اوقات اصلا کره نیست... دوست پسرش سابقش که اصلا نمیدونم دوستش داره یا نه... و هانا...

بهترین دوستش و حالا من، هم خونه ایش...ولی مطمئنا نه به عنوان هم خونه ایش! ولی به عنوان چی؟!

نمیدونم چقدر خوابیدم ولی با صدای زنگ گوشیم بلند شدم. بدون اینکه نگاه کنم کیه با حواس پرتی جواب دادم: بلو اله؟

صدای خنده از اونور اومد و بعد گفت: بیدارت کردم؟

هارا بود... یهو بلند شدم و صاف نشستم و صدام و صاف کردم: نه نه... خواب و بیدار بودم...

-ساعتمو نگاه کردم- خیلی خوابیدم...

-آها... نمیای پایین؟!

-پایین؟!

دوباره صدای خنده: توی هال دیگه.

-تو از پایین تا اینجا زنگ زدی؟

-په نه په میخوای با این پا بیام با ناز و نوازش بیدارت کنم؟!

-اوه. الان میام.

قطع کردم و لباسمو عوض کردم و رفتم پایین. هارا رو مبل نشسته بود و پای توی گچشو روی میز گذاشته بود و دورو برش خوراکی بود. خندم گرفت و همونجوری که به یکی از دیوارا تکیه داده بودم گفتم: بد نگذره!

-خیلی هم خوب میگذره. بیا بشین.

رفتم نشستم کنارش نشستم. داشت گوشیشو چک میکرد. ابرومو بردم بالا: هانا کی رفت؟!

-خیلی وقته... تو چطوری... کاراتو انجام دادی؟

- به سختی... از این چیزا - به چوب هایی که زیربغل میگیرن تا بتونن راه برن اشاره کرد- برام آورد منم گفتم بره. تنهایی بهتره.

- منم برم؟!

یه نگاه معصومانه ای بهم انداخت و لپمو کشید: تو بحثت جداس... دخترا بعضی وقتا رو مخن... یادم رفت بهت بگم ... مرسی.

نگاش کردم. سرش پایین بود.

-چرا؟

-تو منو از اون جهنم دره نجات دادیا! آقای باهوش.

-پات هم به خاطر من شکست. اینم یادت باشه.

شونه هاشو انداخت بالا و گفت: چه اهمیتی داره... مامانم زنگ زد. میگفت بابام... یعنی رئیس مین خونش به جوش اومده... داداشم هم خیلی عصبانی بوده. خدا رو شکر فهمیدن روی من نباید حسابی بکنن.

سرمو تکون دادم: خوبه... اوه راستی تا یه هفته قرار نیست جایی بری. توی خونه ای فقط.

یکی محکم زد تو شونم: امکان نداره! من فردا باید سرکلاس حاضر باشم!

-وحشی آرومتر! سرکلاس چی؟ با این پا کجا میتونی بری؟ حتی نمیدونم چجوری باید ببرمت بالا تو اتاقت خانم سنگین!

دست به سینه نشست: خودم میتونم از پله ها بالا برم. اصن نخواستم پیشم باشی. برو گمشو!

لحنش بیش از حد جدی و عصبانی بود و این منو عصبانی تر میکرد. از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: باشه. تنها باشه اگه اینقدر تنهایی رو دوست داری!

از خونه رفتم بیرون و با کسی که حتی از فکرم هم نمیگذشت که امکان داره ببینمش رو به رو شدم؛ کیم جون میون که داشت از لامبورگینیش پیاده میشد.

وقتی منو دید یه پوزخندی زد و گفت: باهاش دعوات شد؟!

با جدیت گفتم: به تو ربطی داره؟

شونه هاشو انداخت بالا: شاید به عنوان دوست پسر سابقش آره...

چشمامو چرخوندم و رفتم. فعلا حوصله اینو ندارم... درسته باید یه کاری کنم به هارا برسه... ولی اصلا ازش خوشم نمیاد!

رفتم خونه بچه ها. طبق معمول بساط پلی استیشن براه بود. بعد یه تورنومنت فوتبال بلند شدم: من دیگه برم.

شیومین با تعجب نگاه کرد: زوده هنوز..

-برم ببینم اون بلایی سر خودش نیاورده باشه.

لوهان خندید و گفت: تو چین که بودیم همش حواست به اون پاندا -به تاعو اشاره کرد- بود و الان همش حواست به این دختر سر به هواست!

تاعو یه بالشت به سمتش پرت کرد و گفت: یااا هیونگ!

خندیدم و گفتم : من رفتم.

رفتم سمت خونه. چند قدمی خونه بودم که دیدم در خونه بازه و قفلش شکسته.

سریع دویدم تو هارا رو دیدم که رو مبل نشسته و دقیقا کنارش... کیم جون میون نشسته بود...

با ورود من هارا به من خیره شد و جون میون لیوان آب رو که دستش بود رو روی میز گذاشت و بلند شد و اومد سمت من: اینجوری میخوای ازش مراقبت کنی؟!

پوزخند زدم: اگه تو بلدی خودت مراقبت کن ازش...

سرشو آورد نزدیک تر. قدش بهم نمیرسید و برای همین من تو دلم خندیدم.

-ببین کریس وو... شاید ندونی ولی اون برای من خیلی ارزش داره... پس منو رقیب خودت بدون... کی میدونه شاید تونستم از دستت بقاپمش.

برگشت سمت هارا و سری تکون داد و رفت بیرون.

هارا با ترس گفت: اون بهت چی گفت؟! وای اگه بونا بفهمه... که اون اینجا بوده.

با بی اهمیت گفتم: اوه چیز خاصی نبود. اون که بهش نمیگه، توهم که نمیگی میمونه من... منم مغز خر نخوردم. مطمئن باش... حال چی شده بود که این شاهزاده سوار بر لابورگینی سفید اومده تو... و قفل خونه رو شکسته؟

بدون اینکه نگام کنه با لحن جدی گفت: من خواستم از پله برم بالا و خوردم زمین... و جیغ زدم اونم در رو شکست تا بیاد ببینه چرا جیغ زدم.

پوزخند زدم و به دیوار تکیه دادم: خب... مشخص شد تنهایی چیکار میتونی بکنی.

چشماشو چرخوند: آره. معلوم شد... ولی یه هفته خیلیه!

خندیدم: نترس تنها نمیمونی... من برم یکاری واسه این در بکنم...

رفتم سمت انباری که جعبه ابزار بیارم که چیزی به ذهنم اومد: هارا... تو با مین هو... یعنی داداشت هم اینقدر دعوا میکردی؟!

سرشو تکون داد: آره... دعوا های الکی و مسخره... تو هم مثل اونی... تنها پسری که مثل مین هو میتونم ببینمش...

سرمو برگدوندم و لبخند زدم: خوبه.

قبل از اینکه برم و سعی کنم در رو درس کنم -که به احتماال به این ختم میشد که زنگ بزنم و بگم قفل ساز بیاد- به لوهان اس دادم:

-مرحله اول: برنگیختن حسادت سوهو = چک

 

‫‪ POVهارا

ساعت هفت صبح حس کردم پتو از روم کنار رفته. غرغر کردم: هوییی

کریس بالا سرم داد زد: بیدار شو خرس قطبی من کلاس دارم!

بلند شدم یه چشم غره بهش رفتم: تو کلاس داری به من چه!

-گفتم نمیزارم تنها بمونی پس پاشو... یه لباس خوب هم بپوش.

یه نگاه به خودم کردم که با پیژامه و موهای شلخته تو تخت بودم و اون خفن تیپ زده بود.

رفت بیرون و من هم با هزار زور و زحمت لباسمو پوشیدم و تو آینه به خودم زل زدم: خب بهتر از این نمیشه. -داد زدم- کریس من آمادم!

اومد تو و چندلحظه نگاش روم ثابت موند بعد با تعجب گفت: اینو میپوشی؟

-مگه بده؟

خندید و گفت: اصلا... فقط متفاوت شدی. امم راحت تری بغلت کنم یا زیر بغلتو بگیرم؟!

شونه هامو انداختم بالا: چون تویی فرقی نداره. ولی اگه یکی دیگه بود...

پوزخند زد: مثال سوهو؟

حس کردم با گفتن اسمش قرمز شدم... هنوز صورت شب قبل و حالت صورتش تو فکرم بود... وای خدا...

کریس اومد جلو.. یکمی زیادی نزدیکم بود برای همین یهور رفتم عقب: داری چیکار میکنی؟!

شونه هاشو انداخت بالا و با یه حالت خاص گفت: قرمز شدی...

دوباره اومد نزدیک تر و من از پشت افتادم رو تخت. هر لحظه فاصله رو کمتر میکرد که من جیغ زدم: معلومه چته؟

بلند شد و زد زیر خنده: قیافت عالی بود! احمق خوبه خودت میگی من مثل برادرتم...

اخم کردم: خیلی بیشعوری!

همینجورنگام کرد و بعد یهو اومد منو از روی تخت بلند کرد: خب دیگه بریم. امروز موقعی که من کلاس دارم دوستام پیشتن.

پوزخند زدم: حتی لوهان؟

سرشو تکون داد: حتی لوهان... نمیتونم تحملش کنم ولی خب... حاضر شده در پرستاری یه نینی کوچولو بهم کمک کنه.

-یاااا امروز زیادی خوشحالیا!

در ماشینش رو باز کرد و من رو گذاشت توش و خودشم سوار شد: خب تو که شل شدی، چیکارم میتونی بکنی؟

به گچ پام نگاه کردم و یه بخند ملیح زدم: گچه به اندازه کافی محکم هست که داغونت کنه مستر... فقط یه لگد ساده لازمه.

منظورمو فهمید و با تعجب گفت: به اینجاش فکر نکرده بودم... باشه باشه دیگه اذیتت نمیکنم.

لبخندی از سر پیروزی زدم اون رفت به سمت دانشگاه.

توی محوطه اصلی دانشگاه ماشینش رو پارک کرد و متوجه شدم پنج نفر دارن به سمتمون میان. همون دوستاش.

فقط در رو به من رو باز کرد ولی نزاشت پیاده شم. دوستاش اومدن. لوهان با یه لحن نیمه مهربون نیمه عصبانی - به احتمال نود و نه درصد به خاطر کریس- گفت: خوبی هارا شی؟ وقتی شنیدیم خیلی تعجب کردیم... یعنی دختری مثل شما...

یکیشون که قیافه بانمکی داشت و دو طرف لپش هم چال داشت -که بانمک ترش هم کرده بود- گفت: دخترا ظریفن، حالا هرچقدر هم که تظاهر به قوی بودن بکنن. -به من نگاه کرد- سلام هارا شی، من ژانگ یشینگ هستم... ولی لی صدام میکنن.

لبخند زدم: خوشوقتم....اممم توی کلاب دیدمتون...

-اوه راست میگین...

کریس کلافه گفت: خب دیگه من باید برم وگرنه دیر میرسم سرکلاس... لی و تاعو حواستون بهش باشه.

 

POV کریس

رفتم سرکلاس. درس خسته کننده بود ولی مجبور بودم گوش بودم. بالاخره زنگ خورد و رفتم بیرون که یهو یکی زد پشتم. برگشتم و یه نفر محکم زد تو صورتم.

از ضربه یهویی و درد شدیش تعادلمو از دست دادم و خوردم به دیوار پشتم و طرف سریع اومد طرفم و محکم یقه مو گرفت: اینجوری میخوای ازش مراقبت کنی؟ تنها ولش کنی؟

صدای جون میون من رو به خودم آورد. با عصبانیت بهم خیره شده بود و داد میزد: به چه حقی تنهاش گذاشتی؟!

هیچی نمیتونستم بگم ولی خیلی متعجب بودم.

-جوابمو بده لعنتی!

منم داد زدم: چه جوابی میتونم بهت بدم جز اینکه اگه اینقدر دوستش داری چرا بهش نمیگی؟! چرا اینقدر نگرانشی مثل یه ترسو کنار کشیدی؟

- به تو یکی ربطی نداره!

دستشو بلند کرد که دوباره بزنه که یکی از وسط جمعیتی که دورمو جمع شده بودن داد زد: هیونگ چیکار میکنی؟!

همون نفر اومد و سوهو رو از من دور کرد. اوه سهون بود...

-هیونگ چت شده؟ داری چیکار میکنی؟ شما خوبین؟

جوابشو ندادم و کیفمو از روی زمین برداشتم. خون گوشه لبو با دستم پاک کردم و به و به سمت پله ها رفتم که متوجه شدم یکی صدام میزنه: کریس وو شی وایسا!

برگشتم و با چانیول رو به رو شدم: چیزی شده؟

-من همچیو دیدم... به خاطر هارا بود نه؟ شما چرا نزدینش؟ البته میدونم به هارا علاقه ای ندارین... یعنی چطور ممکنه علاقه داشته باشین...

ابرومووبردم بالا: منظورت چیه؟

من من کرد و دوروبرشو نگاه کرد و آخرش نفس عمیقی کشید و گفت: هانا به من گفته... قسم میخورم به هیچکی نگم! یعنی اون میخواست که... ما باهم قرار بذاریم... فقط اگه شما بخواین... یعنی... میدونم الان مثل یه احمق شدم...

هارا واقعا باید جلوی دهن دوستشو بگیره! آخه... آخه من تازه از شر بازی با لوهان خالص شدم... ولی شاید از اینکی هم بتونم یجوری در برم... فقط بستگی به خودش داره!

-خب ایده بدی نیست... امشب تو رستوران رز، میبینمت.... آها فقط با هانا بیا!

از جواب یهویی من گیج شده بود. یه لبخند احمقانه زد و گفت: باشه... ولی چرا با هانا؟

یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم و گفتم: اینجه کره استا! منم هارا رو میارم... کسی شک نکنه...

-باشه پس.. میبینمت.

-فعلا.

 

‫‪ POVهارا

همون ساعت هایی که کریس تو کلاس بود کلی با لی و تاعو خندیدم. تاعو یه شخصیت کم و بیش بچه گونه داشت و همش مسخره بازی در میاورد. لی هم که داشت چرت میزد و من هی کرم میریختم بیدارش میکردم.

وسط خندیدن به یه جوک احمقانه بودیم که متوجه شدم اوه سهون داره میاد سمتم. خیلی جدی گفت: میخوام باهات حرف بزنم.

لی و تاعو بلند شدن و سهون نشست کنارم. با جدیت گفتم: چی میخوای؟!

-نونا... از جریان دعوا خبر داری؟

یه تک ابرو برم بالا: دعوا؟ کدوم دعوا؟

پوزخند زد: اون بالا دوست پسر سابقت با دوست پسر جدیدت دعواش شد... من مجبور شدم سوهو رو از کریس وو جدا کنم.

-ولی کریس دوست پسر من نیس!

شونه هاشو انداخت بالا: حالا هرچی! اهمیتی نداره. چیزی که اهمیت داره اینه که بونا راجب این دعوا میفهمه و این دعوا سر تو بوده! مگر اینکه...

-مگر اینکه چی اوه سهون؟!

-تنها شاهد دعوا که کاملا موردقبول خواهر نه چندان عزیزمه منم، و من قرار نیست بهش بگم اگه تو...

با عصبانیت گفتم: چی میخوای از جونم؟

-شماره کیم هانا... فقط همین...

دست به سینه نشستم: دیوونه دوساعت برای همین مخمو خوری؟! اگه شماره رو بدم به بونا هیچی نمیگی نه؟

دستشو گذاشت رو قلبش: قسم میخورم. نمیزارم هیچیکی بفهمه نونا. هرچند نمیدونم چرا تو بونا اینقدر باهم بدین و اون چی میدونه ولی بازم قول میدم.

-شماره رو برات میفرستم ولی حواست باشه دوست من رو اذیت کنی با من طرفی... اوه راستی کریس حالش خوب بود؟!

-اوه باشه... اون فقط یه ذره گوشه لبش زخم شده... داره میاد. من دیگه برم.

سریع رفت و کریس با عصبانیت داشت میومد سمت من: اون چیکارت داشت؟!

-هیچی.. فقط سوال داشت... حالت خوبه؟

نشست کنارم و من زخم گوشه لبش رو وارسی کردم و از توی جیبم یه چسب زخم طرح دار در آوردم و خواستم بزنم که سرشو کشید عقب: داری چیکار میکنی؟!

-چسب میزنم دیگه... تکون نخور!

دستمو پس زد و گفت: خب نمیخوام!

با یه دستم صورتشو گرفتم و گفتم: بچه خوبی باش و تکون نخور!

دستمو گرفت و آورد پایین: میگم نمیخوام پس ولم کن دیگه!

-آخ لجباز خب اینجوری زشته!

چند لحظه ولش کردم و یهو با یه عمل انتحاری دستمو گذاشتم پشت گردنش و کشیدمش جلو تا چسب زخمو بزنم کنار لبش ولی محاسباتم اشتباه شد و سرم زیادی نزدیک بود... برای همین بدترین اتفاق رخ داد...

 

POVکریس

برای چند لحظه فکر کردم که دست از سرم برداشته ولی یه دفعه دستشو گذاشت پشت گردنم و کشید جلو... و تنها چیزی که بعدش فهمیدم این بود که لبامون دقیقا روی هم بودن...

حس میکردم قلبم داره میاد توی دهنم... و مغزم همش دستور میداد که سرمو بکشم عقب ولی قلبم میگفت خفه شه و میخواست من ادامه بدم... همه اینها یه لحظه طول کشید تا موقعی که هارا سرشو کشید عقب و دو دستی منو هل داد عقب!

جرعت نداشتم بهش نگاه کنم و سرم پایین بود تا موقعی که صدای لرزونشو شنیدم: من... من منظوری نداشتم! خوب... خوبی؟

سرمو تکون دادم و نگاش کردم، خیلی قرمز شده بود. الکی دستمو گذاشتم رو دلم و سعی کردم با یه حالت دل بهم خورده بگم: آره... بد نیستم...

زیرلب گفت: اگه بالا هم بیاری من هیچ مشکلی باهاش ندارم!

این واقعا راجب من چی فکر کرده؟! وای لوهان... خودم خفه ات میکنم!

نه نه من خوبم... فقط یکمی... تو هیچ مشکلی باهاش نداری؟!

خندید و سرشو تکون داد: نه... چون تویی... تو که به من نظر نداری که! اونم یه بوسه دست حسابی هم نبود...

سرمو تکون دادم و سعی کردم بحثو عوض کنم: با چانیول امشب... توی رستوران رز قرار دارم... تو و هانا هم میاین.

چشماش از خوشحالی برق زد: واقعا؟! این عالیههههه! چانیول پسر خیلی خوبه البته اگه دست و پاچلفتی بازی در نیاره! واییی خدا خیلی خوشحالمممم.

خنیدیدم و گفتم: حالا ذوق مرگ نشو...

یه لبخند گنده زد و گفت: باش... کلاس بعدت کیه؟

ساعتمو نگاه کردم: نیم ساعت دیگه... میخوای بستنی بخرم؟

لبشو لیسید و گفت: آره میچسبه... لی و تاعو کجا رفتن؟!

دوروبرم و نگاه کردم و شونه مو انداختم بالا: نمیدونم. پیداشون میشه... من الان برمیگردم.

بلند شدم تا برم از همون نزدیکی ها بستنی بخرم... اون اتفاق فقط یه لحظه بود... یه لحظه ای که انگار نه انگار اتفاق افتاده بود... الاقل برای اون... چون برای من حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد قلبم سریع تر از معمول بزنه...

 

POVهانا

کلاس آخر هم تموم شد و ساعت حدودا دو بود. به حد وحشتناکی خستم بود و میخواستم برم خونه بخوابم.

نه خبری از هارا داشتم نه چانیول. ولی مطمئن بودم کریس مواظب هاراست و چانیول داره با دوستاش دلقک بازی در میاره مثل همیشه...

این شده بود فکر هر روزم... اون کجاست.. چیکار میکنه، با کدوم دختر حرف میزنه و دوباره داره چه گندی بالا میاره!

ولی هیچوقت نمیدونستم اونم به من فکر میکنه؟ برای من هم اهمیتی قائله یا نه... شاید هم من براش همون دختری بود که میگفت مثل خواهر دوست داره... ولی من اینو نمیخواستم... هیچوقت نمیخواستم.

مثل هر روز رفتم خونه با همین افکار. رفتم توی اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم... به احتمال زیاد اون الان...

صدای زنگ گوشیم منو از جا پروند. چانیول بود.

برداشتم: الو؟

-هانا... باورت نمیشه... به کریس گفتم با هم بریم بیرون... اونم گفت امشب رستوران رز!

من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم: واقعا؟!

-آره البته تو و هارا هم میاین تا کسی شک نکنه... ساعت هفت میام دنبالت. آماده باش... اممم یچی شیک بپوش.

-باشه باشه... فعال.

-خدافظ

عالی شد! و حالا باید رفتار کریس رو -که بر طبق گفته های هارا نباید خیلی مطبوع میبودن- رو همه شب تحمل میکردم! ولی این تنها راه بود... منکه نمیتونم باهاش باشم. پس بهتره خوشحال باشه...

رفتم توی آشپزخونه و به خدمتکار گفتم برام رامیون درست کنن و بعد رفتم توی اتاقم تا یه لباس خوب انتخاب کنم. لباس زردمو برداشتم و انداختم رو تخت. یه چیز شیک ولی نه چندان مجلسی... خوبه.

رامیونو خوردم و روی تخت دراز کشیدم. برای چند لحظه خوابم برد ولی با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. شماره ناشناس بود. با عصبانیت برداشتم: الو؟!

-سلام هانا شی... اوه سهون هستم...

این دیگه برا چی زنگ زده؟ از کجا شماره منو آورده؟

- سلام... کاری دارین؟

-نه فقط میخواستم همدیگه رو ببینیم... درحقیقت یه قرار...

با صدای جدی گفتم: چه چیزی شمارو به فکر قرار گذاشتن با من انداخته؟ شما همش با دخترای لوند وجذاب قرار میزارین آقای اوه! محض اطلاع من مثل اونا نیستم.

 -هانا خودت میدونی چند وقته میخوام ازت بخوام بریم سر یه قرار... خواهش میکنم همین یه بار... امشب.

-امشب کار دارم...

-فردا عصر، خودم میام دنبالت. همین یه بار فقط.

-باشه.

قطع کردم. اوه سهون... یکی از پسرای جذاب دانشگاه و برادر یه عوضی، اوه بونا. سهون همیشه دنبال دخترای جذاب بوده. با وجود اینکه از من دوسال کوچیکتر بوده همیشه حس میکردم زیادی جذابه ولی اون  همیشه نسبت به من بی تفاوت بوده و حالا میخواد باهام قرار بزاره. حتی با اون چشمک من فهمیدم کاسه ای زیرنیم کاسه اس... به هارا نگفتم، اون خودش مشکلاتش زیادیه، مال من بدترش میکنه.

 

POV هارا

ساعت شیش ونیم بود. منم مشغول آرایش بودم هرچند نمیتونستم به خاطر پای گرامی جلوی آینه وایسم پس از دوربین سلفی گوشی استفاده میکردم -_-

لباسم تکمیل بود ولی نمیتونستم زیپ لباسو بکشم بالا. نمیدونستم کریس داره چیکار میکنه ولی به هر حال داد زدم: کریس بیا کمک.

سریع اومد تو اتاق و گفت: چیزی شده؟

دوباره محو تیپش شدم. خیلی خوب بود.... آخه واقعا این به این جذابی چرا بیاد اینجوری باشه؟ الان بره تو خیابون همه دخترا میمرن براش...

-این زیپو میکشی بالا؟

با تعجب بهم نگاه کرد و من پشتمو بهش کردم تا زیپو ببنده. آروم زیپو کشید بالا و دستش رو بالای کمرم نگه داشت...

آروم گفتم: چیزی شده؟!

جواب نداد ولی چند لحظه بعدش گفت: نه... خوشگل شدی.

یه لبخند گنده زدم: مرسیی هیونگ!

لبخند زد و یهو بلندم کرد: بریم وگرنه دیر میشه.

سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران راه افتادیم. توی صورت کریس چیز خاصی رو نمیشد فهمید ولی امیدوار بودم خوشحال باشه... همینطور چانیول!

 

POV چانیول

سر میز نشسته بودیم. هانا با گوشیش بازی میکرد و منم با استرس منتظر بودم... خداکنه اتفاقاتی که نباید بیفته، نیفته!

کریس با هارا اومدن توی رستوران و منم از جام بلند شدم تا منو ببینن. کریس کمک کرد هارا بشینه. اون رو به روی من نشسته بود. یه لبخند مضحک زدم: ممنون که... اممم...

هانا جمله مو تکمیل کرد: اومدین. چی میخواین سفارش بدین؟

کریس لبخند زد و گفت: باید میومدیم... منظورم اینکه با توجه به...

هارا: شرایط این بهترین کار بود.

هارا و هانا پقی زدن زیر خنده. کریس یه نگاه عاقل اندرسفیه بهشون انداخت و با سر از من پرسید که اینا چشونه؟!

منم سرمو تکون دادم یعنی نمیدونم.

هارا خندیدن رو متوقف کرد و گفت: لازم نیست اینقدر رسمی باشینا! این فقط یجور آشناییه مگه نه؟

سرمو تکون دادم: البته... یه آشنایی ساده.

-پس بیاین سفارش بدیم!

شام توی یه جو کاملا معمولی خورده شد. راجب چیزای مختلفی مثل درس های دانشگاه، ورزش و چیزای دیگه حرف میزدیم. موقع خوردن دسر شد که هانا بند شد و گفت: من و هارا باید بریم یجایی...

ارا لبخند زد و گفت: اوهوم، کاری داریم.

کریس یه تک ابرو برد بالا گفت: کجا؟

-دیگه اینش دخترونه اس، شرمنده. زود برمیگردیم.

هانا زیربغل هارا رو گرفت و جفتشون رفتن و من و کریس رو با هم تنها گذلشتن. همین که رفتن، کریس پوففی کرد و گفت: بالاخره!

من من کنان گفتم: بالاخره چی؟!

خم شد جلوتر و و گفت: بیا نزدیک تر تا بهت بگم.

منم خم شدم روی میز، انتظار داشتم چیز ناخوشایندی بگه ولی با حرفش فکم نزدیک بود بیفته: پارک چانیول، تو باید یچیزی رو راجب من بدونی... من گ*ی نیستم!

-وا...واقعا؟!

رو صندلیش راست نشست: آره.... ولی به هیچ وجه هارا و یا هانا نباید بدونن... من به تو اعتماد کردم چون فکر نکنم خودتم خیلی با قرار گذاشتن با من خوشت بیاد!

منم صاف نشستم و پوفی کردم. خیالم از همیشه راحت تر بود. خطر رفع شده بود!

-راحتم کردی! حتی تصورشم وحشتناک بود... ولی منم باید یه چیزی بهت بگم... من از...

پوزخند زد: هانا خوشت میاد؟

-تو از کجا فهمیدی؟!

-من یه پا خبره هستم توی این امر... کاملا از حالتی که نگاش میکنی معلومه...

-حالا ما باید جلوشون نقش بازی کنیم؟ تا کی؟

رفت تو فکر و بعد گفت: تا موقعی که لازم باشه... تا موقعی که هارا به سوهو برسه... و شاید تو به هانا برسی...

-و دقیقا چرا تو الان داری نقش کوپید رو بازی میکنی؟

شونه هاشو انداخت بالا: نمیدونم... شاید فقط میخوام برای اولین بار برای یکی مفید باشم.

شاید اون اینو میگفت ولی من... فکرای دیگه راجب اون و هارا میکردم...

 

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: همخونه‌ای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع

ژانر: عاشقانه، کمدی

 

شخصیت ها:

کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد