بهارک (4)
محبوبه خانم شیر آب سرد و کمی گرم را باز کرد، آب که ولرم شد اشاره کرد عمو فرشید را زیر آب کرد. فرشید تکانی خورد چند دقیقه بدنشرا زیر آب نگهداشتند دستهای عمو از حرارات فرشید می سوخت کم کم حس کرد تب فرشید بهتر شده و از زیر آب کنار کشید دایی، فرشید را با یک حوله از دست عمو گرفت و روی تخت گذاشت محبوبه خانم گوشی تلفن را برداشت و به اورژانس زنگ زد تا آمدن اورژانس مرتب دستمال خیس کرد و روی پیشانی فرشید گذاشت همه نگران حال فرشید دست از کار کشیده بودند و منتظر اورژانس بودند!
با صدای آمبولانس محبوبه خانم نفس راحتی کشید اتاق را خالی کردند دکتر بالای سر فرشید رفت تبش را اندازه گرفت و سرتا پای او را معاینه کرد از توی کیفش شیشه سرمی را بیرون آورد و به فرشید وصل کرد توی سرم چند تا آمپول ریخت. نسخه ای هم نوشت و دست محبوبه خانم داد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ محبوبه خانم گفت: این بچه پدر و مادرش را ازدست داده.
دکتر با تاسف سری تکان داد و گفت: برای همینه که به این روز افتاده شما به موقع داروها را بهش بدهید درضمن این بچه را از مراسم عزاداری دور نگهدارید اون تحمل نداره اگر اینطور پیش بره از دست میره. محبوبه خانم گفت: این که چیزی نیست صبح باید اون را می دیدید! دکتر متوجه حرفی که محبوبه خانم زده بود نشد ولی با تاکید بر دور کردن فرشید از اصرار کرد به دستور دکتر محبوبه خانم فرشید را به خونه خودشان برد با دور شدن از هیاهو حال فرشید رو به بهبود رفت راضیه هم ترجیح داد همراه مادرش باشه و در مراقبت از فرشید به مادر کمک کنه.
مراسم شام غریبان بعد از نماز شب اول قبر شروع شد چند تا نوحه خوان دعوت شده و یکی یکی بلند گو به دست گرفت و نوحه سر دادند. با تمام شدن نوحه سفره های شام باز شد.از همه به خوبی پذیرایی کردند دخترها و پسرهای جوان سفره را چیدند و مردم مشغول خوردن غذا شدند.
دایی نگاهی به سفره انداخت اشتهایی نداشت اما شرکت کنندگان مراسم همچین هم بی میل نبودند با خودش گفت آدم زنده احتیاج به غذا داره لابد اونها به خاطر اینکه زنده هستند و دارند غذای مراسم عزاداری میخوردند اشتها دارند با بی میلی چند قاشق از غذا را خورد عمو هم اشتهایی به خوردن نداشت اما معلوم بود که مرگ برادر زیاد اذیتش نکرده بلکه اختلاف خانوادگی اون را آزار میده.
از همه بیشتر مسعود کار میکرد دایی اصلا به مسعود اعتماد نداشت چند سال پیش در یک معامله کلاه سر دایی گذاشته بود و کینه و نفرت دایی را نسبت به خودش خریده بود!!
اونهایی که تازه آمده بودند مرتب سراغ فرشید را میگرفتند و با هم پچ پچ میکردند. عمو برای اینکه حرف را فیصله بده به همه گفت: فرشید توی بیمارستان بستری شده و نمیتوانه در مراسم سوگواری شرکت کنه!
صدای پچ پچ قطع شد بالاخره مراسم تمام شد و مهمانها دسته دسته رفتند خودمانی ها توی حیاط فرش انداخته و نشسته بودند مسعود نگاه معنی داری به هاله انداخت هاله خودش را جمع و جور کرد و رو به برادر بزرگش فرهاد کرد و گفت: داداش من دلم برای فرشید میسوزه اون بیچاره تک و تنها شده توی خونه به این بزرگی چطور زندگی کنه؟ اگر اجازه بدهید من به خونه داداش اسباب کشی کنم هم از مستاجری دربیام هم از برادرزاده ام مراقبت کنم. اون پاره جگر منه بهترین کسی که میتوانه ازش مواظبت کنه منم.
دایی از حرص لبش را گاز گرفت ولی صاحب اختیار نبود تا اظهار نظر کنه اما از خدا میخواست عمو به حرف خواهرش ترتیب اثر نده! عمو کمی جا به جا شد و با لحنی محکم گفت: بگذارکفن برادرم خشک بشه بعد افکار پلیدت را بیرون بریز.
هاله عصبانی گفت: مگه چی گفتم نظر من نگهداری از یک یتیم بود اونهم یتیم برادرم! من و باش که میخواستم خوبی کنم! عمو از کوره در رفت و گفت: تو میخواستی خوبی کنی؟ تو که سال تا سال پا تو خونه داداش نمی گذاشت؟! تو فقط به فکر راحتی خودت و شوهرت هستی دیروز که گفتی اول موافق بودم ولی امروز توی اتوبوس یکی منو به یاد کارهای شوهرت انداخت نه تو نه شوهرت لیاقت نگهداری از فرشید را ندارید.
مسعود دوباره با چشم و ابرو به هاله اشاره کرد هاله این بار با لحن ملایم و التماس آمیز گفت: داداش به خدا مسعود عوض شده کار میکنه هیچ انتظاری نداره این تقدیر خدا بوده که داداشم و زنش با هم از دنیا بروند ما چشم داشتی به مال داداش نداریم فقط فقط... به تته پته افتاد بغضش ترکید و گریه کرد.
مسعود به کمک زنش آمد و گفت: صاحبخونه ما را جواب کرده من هم از صبح تا شب کار میکنم کرایه ها گران شده نمیتوانیم جایی خونه پیدا کنیم مگه من درآمدم چقدره! هرچقدر بیشتر کار میکنم حقوقم نمیرسه میدونم به خیلی از شما ها بد کردم ولی شما با من بد نکنید من عوض شدم چند روز دیگه صاحبخونه اسبابم را بیرون میریزه میمونیم توی کوچه هر چیزی یک مصلحتی داره مردن اینها هم مصلحتش ما بودیم!
دایی از بازی این دونفر حرص میخورد و عصبانی بود خودش را کنترل کرد تا حرفی نزنه! عمو سرش را بلند کرد و رو به خواهر بزرگش گفت: شما چی میگید؟ من نمیتوانم به تنهایی تصمیم بگیرم وبالش گردن من نمونه! شما هم نظرت را بگو.
حمیده خانم وضع مالی خوبی داشت بی تفاوت گفت: برای من فرقی نمیکنه فرشید بی سرپرست شده هر کی میخواهد از اون مراقبت کنه من موافقم اگر شما میتوانی شما فرشید را ببر یا اجازه بده هاله و مسعود ازش مراقبت کنند. این هم به نفع فرشید است و هم به نفع هاله!
مسعود لبخند رضایتی به لبش نشست هاله هم دیگه گریه نمیکرد به منظورش رسیده بود عمو نگاهی به دایی انداخت نظر دایی را میدونست اما چاره ای نداشت. خودش نمیتوانست فرشید را ببره خواهر بزرگش هم تکلیف را مشخص کرد اون هم راضی نبود از فرشید نگهداری کنه به کس دیگه هم اعتماد نداشت تازه داوطلبی هم نبود مجبور شد اجازه بده تا هاله سرپرستی فرشید را به عهده بگیره.
هاله از خوشحالی برادرش را بغل کرد و بوسید مسعود قند توی دلش آب شد! دایی که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ببخشید فضولی میکنم آقا مسعود میگه عوض شده قبول، و چشم داشتی به مال برادرزنش نداره اونهم قبول! در قبال نگهداری از فرشید میخواهد از خونه استفاده کنه، درسته؟
همه با سر و بله گفتن حرفرا تایید کردند. دایی ادامه داد پس اختیار اموال فرشید را نمی خواهد اگر اجازه بدهید من آدم معتبری را میشناسم برای تامین آینده فرشید اسباب خونه و نقدینگی آقا فریمان مرحوم همراه طلا و جواهرات خانمش را قیمت کنیم بفروشیم بدهیم دست این آقا تا با اون کار کنه و از سودش به حسابی که برای فرشید باز میکنیم بریزه! آقا مسعود هم از تا رسیدن فرشید به سن قانونی از خونه فرشید استفاده کنه پولهاش را که باید بابت کرایه خونه میداد جمع کنه تا چهار سال دیگه فرشید هجده سالش تمام میشه از این خونه بره!
مسعود یکه خورد و گفت: این چه وضعی برای خودتان درست کردید من که سرپرستی فرشید را به عهده گرفتم با سرمایه آقا فریمان یک مغازه میخرم من و فرشید دو تایی اونجا کار میکنیم و پول درمیاریم احتیاج به غریبه ها نیست.
شرایطی که دایی گفته بود به نفع فرشید بود عمو بدون چون و چرا قبول کرد و رو به مسعود گفت: فرشید هنوز وقت کار کردنش نیست در مقابل چهار سال نگهداری از فرشید میتوانی از این خونه استفاده کنی. حال میل خودته اگر واقعا صاحبخونه جوابت کرده این موقعیت مناسبی است کار میکنی چهار سال بعد میتوانی با پولهایی که جمع کردی و وام بانکی خونه بخری! کم آوردی کمکت میکنیم نظرت چیه؟ سرپرستی فرشید را قبول میکنی؟
مسعود درمانده با شرایط موافقت کرد برای رسیدن به آنچه میخواست باید صبر میکرد و خودش را خوب نشان میداد. مسعود گفت: شما هنوز هم دارید در مورد من بد فکر میکنید. باشه من همه شرایط را قبول دارم فقط یک مسئله میمونه. اگر قراره من پولهام را جمع کنم باید برای فرشید خرجی معین کنید ما در مقابل استفاده از خونه سرپرستی اون را قبول میکنیم دیگه خرجش به عهده شماست!
ایندفعه دایی جواب داد: باشه حالا که شرایط را قبول کردی از ماه دیگه ماهی صد هزار تومان برای مخارج فرشید میگیری!
هاله با خوشحالی گفت: ما کی اسباب کشی کنیم؟ دیگه وقت نداریم. عمو گفت: هفت داداش بگذره وسایل داداش را میفروشیم شما وسایلت را بیار تا شب هفت باید صبر کنید الان هم دیگه دیر شده همه خسته هستند جاها را بندازید بخوابیم!
دایی گفت: با اجازه شما من هادی را میبرم خونه خواهرم فردا دوباره میاییم. با گفتن این جمله همه بلند شدند؛ حمیده خانم از دایی پرسید: سر راهتون من و بچه ها را میرسونید؟ دایی توی دلش به حال حمیده خانم خندید با اون همه ثروت دلش نمیامد آژانس بگیره! دایی همراه حمیده خانم و بچه هاش و هادی به زور داخل ماشین جا شدند هادی حال عادی نداشت دچار افسردگی شده بود همه اش به یک جا خیره میشد و به فکر میرفت. دایی حمیده خانم را دم درشون پیاده کرد و با دیدن چراغهای روشن متوجه شد شوهر حمیده خانم خونه است و مثل همیشه کلاس گذاشته و در مجالس خانوادگی شرکت نکرده این هم از محسنات داشتن ثروت زیاد بود.
بین راه دایی از هادی هرچه سوال کرد با یک بله یا خیر کوتاه جواب گرفت دایی نگران حال هادی بود و تصمیم داشت در اولین فرصت هادی را دکتر ببره اوضاع هادی نگران کننده بود و اگر خیلی زود به دادش نمیرسیدند بدتر هم میشد. دو شب بود که خوب نخوابیده بود به محض اینکه به خونه خواهرش رسید به دیدن فرشید رفت تبش پایین آمده بود و راحت خوابیده بود. توی اتاق رفت و روی تخت دراز کشید از خستگی زیاد خوابش برد. صبح ساعت هشت از خواب بیدار شد همه خواب بودند اولین کاری که انجام داد به دوستش زنگ زد و ماجرای فرشید را توضیح داد و قرار مدار گذاشت. تا دست و صورتش را شست همه از خواب بیدار شدند فرشید روی تخت نشسته بود سرم توی دستش بود! دایی پرسید فرشید جان حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ فرشید رنگش پریده بود و در این دو روز کلی لاغر شده بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود.
سرش را بلند کرد با صدای آرامی سلام کرد دایی صورت فرشید را توی دستش گرفت و گفت: پسرم توی میتوانی همیشه روی من حساب کنی این یادت باشه! اگر حالت خوبه این سرم را از دستت در بیارم؟ فرشید با نگاه التماس آمیز به دایی فهماند از اینکه سرم به دستشه ناراحته. دایی پنبه الکل آورد و سرم را از دست فرشید بیرون کشید محبوبه خانم سفره صبحانه را انداخته بود و داشت برای همه چایی میریخت. بوی چایی همه جا پیچیده بود دایی دست فرشید را گرفت و با خودش سر سفره برد راضیه نان تازه را را توی سفره گذاشت دایی برای فرشید لقمه گرفت و دستش داد. محبوبه خانم یک سینی چایی ریخت و توی سفره گذاشت بعد رو به راضیه گفت: راضیه جان برو داداشت را بیار اون دو سه روزه غذا نخورده! راضیه نگاهی به فرشید و دایی انداخت از صممیت بین اونها حسودی میکرد راضیه سبک بال جستی زد و به اتاقی که هادی خوابیده بود رفت.
اما هادی اونجا نبود اتاق به اتاق گشت اما اثری از هادی پیدا نکرد با صدای بلند داد زد مامان هادی
نیست! محبوبه خانم گفت: برو ببین شاید دستشویی رفته راضیه در حالی که شلنگ تخته می انداخت سمت دستشویی رفت در زد جوابی نیامد برای بار دوم در را محکم تر زد باز هم جوابی نیامد صدا زد مامان اینجا هم نیست! محبوبه خانم عصبی شد از کنار میز سماور بلند شد دایی و فرشید مشغول خوردن صبحانه بودند دور شدن از محیط عزاداری برای فرشید خیلی خوب شده بود حالش به نظر بهتر میرسید.
با رفتن محبوبه خانم راضیه به اتاق برگشت و سر سفره نشست و گفت: معلوم نیست اول صبحی کجا رفته همه جا را گشتم اما پیداش نکردم این روزها رفتارش خیلی عوض شده! همانطور که حرف میزد برای خودش لقمه درست کرد و شروع کرد به خوردن! دایی صدای ناله خواهرش را شنید از جا جست به بچه ها گفت: من الان برمیگردم شما همینجا بمونید تا من برم ببینم چی شده!
دایی خودش را به محبوبه خانم رساند هادی توی حمام رگش را زده بود و همه جا غرق خون بود امان از دست هادی همه اش دردسر! دایی این را گفت و محبوبه خانم را کنار زد و وراد حمام شد با دست جلوی خونریزی را گرفت ضربان هادی را حس کرد به خواهرش گفت سریع یک دستمال یا یک تیکه باندی چیزی بیار بدو، محبوبه خانم فورا از لباسهایی که توی رختکن بود پیراهن مردانه ای را پاره کرد وبه دست دایی داد .دایی هم با اون دست هادی را بست و گفت: خواهر نگران نباش چیزی نیست شما برگرد توی اتاق انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بچه هارا نگران نکن من هم هادی را تمیز کنم با هم میایم هادی را تکان داد. هادی به خودش آمد ولی رنگ به صورت نداشت محبوبه خانم گفت: داداش مطمئنی حالش خوبه؟ میخواهی ببریم بیمارستان شاید خونی چیزی لازم باشه.
هادی جواب داد: نه مامان. صدای ضعیف هادی باعث شادی محبوبه خانم شد ناچار به اتاق برگشت راضیه پرسید: کجا بودید؟ دایی کجا رفت؟ محبوبه خانم در حالی که کنار میز سماور می نشست گفت: هادی توی حمام از حال رفته بود هادی خیلی ضعیفه دایی داره اون را میپوشونه الان میان شما صبحانه تون را بخورید فرشید که تا اون لحظه ساکت بود گفت: میخواهید من هم بروم کمک کنم؟
محبوبه خانم با دست سر فرشید را نوازش کرد و گفت: نه پسرم داداشم از پس کار برمیاد. توی دلش آه کشید و به شانس خودش لعنت فرستاد! دایی زیر بغل هادی را گرفته بود با هم وارد اتاق شدند دایی هادی را سر سفره نشان و با اشاره چشم از خواهرش خواست تا برای هادی چایی بریزه، لقمه نان و پنیری درست کرد و دست هادی داد تا بخوره.
هادی امتناع کرد ولی دایی با اصرار صبحانه مفصلی به خوردش داد وقتی سفره صبحانه را جمع کردند دایی به خواهرش گفت: خواهر یک لحظه هم نه هادی و نه فرشید را تنها نگذار! شما یا راضیه خیلی مراقب این دوتا جوان باشید من باید بروم امروز کلی کار دارم. محبوبه خانم بلند شد و برادرش را تا دم در راهی کرد و گفت: داداش بعد از ظهر هادی را دکتر ببریم؟ دایی گفت: دکترش به من گفته بود ممکنه از افسردگی دست به این کارهای احمقانه بزنه فقط نگذار از جلوی چشمت کنار بره به خورد و خوراکش هم رسیدگی کنید انشالله مشکلی پیش نمیاد و از در بیرون رفت! برگشت و گفت: خواهر فرشید هم دست کم نگیر اون هم در شرایط هادی است حواست جمع باشه.
هادی و فرشید ساکت نشسته بودند راضیه برای شستن ظرفهای صبحانه رفت. فرشید به در و دیوار نگاه میکرد روی طاقچه چشمش به عکس بهارک افتاد مثل برق بلند شد و عکسرا برداشت از هادی پرسید:بهارک کجاست؟ هادی سرش را محکم به دیوار کوبید طوری که به صدای آن محبوبه خانم از ترس خودش را توی اتاق انداخت هادی با ضربه ای که به سرش زده بود سرش شکست و دیوار را خونی کرد مادر دیگه تحملش تمام شد نشست و با دو دست به سرش کوبید و گفت: این چه بلایی بود که به سرمان اومده پسر جان چرا این کارها را میکنی میخواهی من را بکشی؟ بدبخت شدم!رفتم پی کارم! بیچاره شدم ..... ! این همه غم وغصه کم بود پسرم دیوونه شده هی گفت و گریه کرد.
راضیه با سینی ظرفهای تمیز وارد اتاق شد و آنها را روی میز گذاشت پیش مادر رفت و اشکهای اون را پاک کرد مروارید اشکهای مادر تمامی نداشت راضیه هم اشک میریخت هادی سرش را توی دامن مادر گذاشت و های های گریه کرد.
مادر با گوشه چادرش اشکهای هادی و راضیه را پاک کرد هر دو را نوازش کرد فرشید گوشه ای اتاق
کز کرده بود. محبوبه خانم به خودش آمد سر خونی هادی پاک کرد راضیه چسب زخم آورد و جای شکسته چسباند. محبوبه خانم پرسید: چرا به خودت صدمه میزنی داری با خواست خدا مبارزه میکنی از دست دادن عزیزانت همه اش خواست خدا بود. خدا بنده اش را به امتحان میکشه تو باید صبور باشی چاره ای جز صبرنداری. هادی سرش را بلند کرد و گفت: من دیگه طاقتم طاق شده هیچ خبری از بهارک ندارم نیمدونم چی به سر بچه ام آمده!
فرشید خوشحال گفت: پس بهارک زنده است وقتی سرت را به دیوار کوبیدی فکر کردم بهارک هم مرده. محبوبه خانم گفت: نه پسرم تو از هیچی خبر نداری هفته پیش خواهرت مریم و بهارک نمیدونم برای چی از خونه بیرون رفتند و دیگه برنگشتند هادی خیلی دنبال اونها گشت مریم بیچاره را توی سرد خونه اتفاقی پیدا کردیم ولی از بهارک هیچ ردی پیدا نشده اون گم شده.
لبخندی که به لب فرشید نقش بسته بود محو شد. محبوبه خانم به راضیه گفت: دخترم برو از میوه
فروش سر کوچه دو سه تا آناناس بخر بیار. فرشید بلند شد من میروم. محبوبه خانم گفت: تو این طرفها را خوب نمیشناسی اگر دلت می خواهد بری همراه راضیه برو. فرشید و راضیه دوتایی برای خرید بیرون رفتند محبوبه خانم و هادی تنها شدند هادی به مادر گفت: مامان بهارک چی میشه؟ کجا را بگردم از کجا پیداش کنم؟ مادر گفت: پسرم تو اول به خودت بیا پبدا کردن بهارک کار آسانی نیست حواس جمع می خواهد تو با این حال روز اگر از کنار بهارک هم رد بشی نمیتوانی بفهمی اون بچه ای توست! به خودت بیا غمت سنگینه میدونم اما باید راهی پیدا کنی تا تحملت زیاد بشه. به زندگی برگرد برای اونهایی که از دست دادی عزاداری کن. مراسم بگیر غمت را با دیگران تقسیم کن خدا خودش کمک میکنه صبرت میده. هادی به چشمهای پر از اشک مادر چشم دوخت و پرسید: مامان وقتی بابام مرد توچی کار کردی؟ محبوبه خانم به فکر رفت من چی کار کردم؟ من چی کار کردم؟
سوالی بود که از فکر محبوبه خانم گذشت! با این حرف به سالهای دور برگشت، به ازدواجش که بدون رضایت خانواده شوهرش انجام داده بود خانواده همسرش علی با ازدواج آنها مخالف بودند ولی محبوبه وعلی همدیگر را دوست داشتند! و به هرقیمتی میخواستند بهم برسند وقتی عشق آنها علنی شد هر دو خانواده مخالفت کردند. آنها از لحاظ طبقاتی و فرهنگی با هم متفاوت بودند محبوبه شیک پوش در یک خانواده غیر مذهبی و غیر بازاری بزرگ شده بود و علی در یک خانواده کاملا پوشیده، مذهبی،پولدار و بازاری. اما عشق زمان و مکان نمی شناسه محبوبه سر راه علی قرار گرفته بود و عشق چشمهای علی را کور کرده بود و تفاوتهای موجود را نمی دید.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع