https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png
همخونهای ها (10)
هارا POV
تا ساعت چهار و نیم کامال آماده بودم... منتظر بودم سوهو بیاد... البته اگه میومد..
از دیروز باهم درست و حسابی حرف نزده بودیم... ولی خب یه دعوای ساده بود و مطمئنا تصمیمش برای دیدن رئیس مین نشون میداد منو دوست داره... البته شاید... اوه خدا چرا هرچقدر سعی میکنم خوشبین باشم نمیشه؟!
کریس از صبح روی مبل دراز کشیده بود و یا خواب بود و یا داشت کاناال رو اینطرف اونطرف میکرد.
با دیدن من تغییر پوزیشن داد و رو مبل نشست و سوتی زد: خوشگل شدی..
چرخی زدم و گفتم: یعنی اینقدر خوشگل شدم که تو ازم تعریف کردی؟! اومو... به خودم امیدوارم شدم...
بعد زدم زیر خنده. کریس درحالی که لبخند میزد گفت: بودی...
با تعجب بهش نگاه کردم: چی بودم؟
-خوشگل بودی...
حس کردم گونه هام داغ شدن... آیگو مین هارای خل از کی تاحالا با تعریف های یه پسر قرمز میشی؟!
ولی کریس هر پسری نیست...
آره چون کریس گ*ی...
پس معلوم میشه خیلی خوشگل شدم که توجهشو جلب کردم نه؟!
فقط کاشکی... کاشکی اون..
نه... من باید اونو همونجوری که هست قبول کنم...
-از زمین به مین هارا...
به خودم اومدم دیدم زل زدم به کفشام.
کریس ا جاش بلند شد و اومد سمتم: حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و لبخند زدم: اوهوم... یه لحظه به... به دیدن رئیس مین فکر کردم...
منو کشید سمت خودش و بغلم کرد... بوی ادکلنش چقدر خوب بود...
-نگران نباش... مشکلی پیش نمیاد.
لبخند زدم: میدونم...
منو ول کرد و گفت: شب دیر میای؟
شونه هامو انداختم بالا: اگر سوهو بخواد ببرتم جایی... شاید.
-آهان...
حس میکردم دارم اشتباه میکنم... ولی چشماش حالت خاصی داشت... هرچیزی جز خوشحالی و رضایت...
صدای بوق اومد.
-فکر کنم سوهوئه... بهتره برم...
لبخند زد: باشه حواست به خودت باشه..
سرمو تکون دادم و از خونه رفتم بیرون.
سوهو تو ماشین منتظرم بود.
در رو باز کردم و نشستم. با لبخند گفت: خوبی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم: بدک نیستم...
دستشو روی دستم گذاشت: هارا من...
سرمو برگردوندم سمتش. صورتشو آورد نزدیک تر و آروم گفت: بخاطر دیروز واقعا متاسفم...
سرمو برگردوندم و به روبه روم نگاه کردم و زیرلب گفتم: لازم نیست معذرت خواهی کنی...
دستشو گذاشت روی صورتم و برگردوند سمت خودش: چرا لازمه...
بعد به آرومی منو بوسید...
چند لحظه سرشو کشید عقب و با لبخند گفت: بریم؟
-بریم...
تو طول مسیر هیچکدوممون حرفی نزدیم... مشکلی بود... وگرنه نباید ایجوری میبود...
نیم ساعت بعد جلوی خونه ویالیی پئرم وایساده بودیم... هه پدر...
سوهو پیاده شد و درو برام باز کرد و و وقتی پیاده شدیم دستمو گرفت و با هم به سمت در ورودی رفتیم.
خدمتکار مارو به سمت دفتر رئیس مین راهنمایی کرد... انگار خودم بلد نبودم!
در رو که باز کرد با کمال تعجب دیدم رئیس مین، مین هو، مادر خودم منتظر ما نشستن و با دیدن ما از جاشون بلند شدن.
مین هو و رئیس مین باها سوهو دست دادن و بعد از معرفی کردن و این حرفا من و سوهو نشستیم رو به روی مین هو و اوما درحالی که رئیس مین بالای جمع روی مبل مخصوص خودش نشسته بود.
رئیس مین با لبخند به سوهو نگاه کرد: خب پسرم... بریم سر اصل مطلب...
سوهو هم متقابال با لبخند گفت: بله... من و هارا میخوایم که از شما اجازه بگیریم که... نامزد کنیم...
رئیس مین خندید... چند وقت بود جلوی من نخندیده بود؟
-اونوقت اجازشو از من میخوای؟
سوهو درحالی که تعجب کامال توی صورتش معلوم بود گفت: پس باید از کی اجازه بگیریم؟
رئیس مین نگاهی به من انداخت و دوباره خندید... خدای من... من واقعا نمیتونم بهش اعتماد کنم... چه نقشه ای داره؟
آروم دست سوهو رو فشار دادم... شاید میتونستم بهش بفهمونم نباید خنگ بازی در بیاره...
-صد البته از خودتون... هارا قراره با تو باشه نه من... البته اجازه گرفتن از ما فقط یه امر فرمالیته اس...
تا وقتی که خود هارا راضی باشه من حرفی ندارم... مطمئنم مادرش هم مشکلی نداره...
اوما بهم یه چشمک زد و پشت بندش خنده کوتاهی کرد... واو... واقعا اینجا خبراییه...
به مین هو نگاه کردم... مثل اینکه تنها کسی بود که به نظر همچی خوشحال نمی اومد ولی حرفی نزد.
سوهو لبخند زد و از رئیس مین تشکر کرد...
رئیس مین همونجور که به من نگاه میکرد گفت: من و مادرت با آقا و خانم کیم همه چیزو آماده میکنیم...
امیدوارم تا آخر هفته دیگه باهم نامزد شین...
با تعجب گفتم: زود نیست؟
سوهو درحالی که دستمو نوازش میکرد گفت: دلیلی برای صبر کردن وجود نداره...
میدونستم اشتباه میکنم... ولی نمیتونستم پوزخندشو که فقط چند ثانیه رو لبش نقش بسته بود رو نادیده بگیرم... چرا همه چیز اینقدر قروقاطیه؟!
رئیس مین خطاب به من و اوما و مین هو گفت: شما برید بیرون... من و آقای کیم باید چند کلام باهم حرف بزنیم...
رفتیم بیرون توی حال نشستیم.
مین هو با من حرفی نمیزد و اوما با خوشحالی همه اتفاقایی که افتاده بود تو خونه رو تعریف میکرد تا بالاخره به این نتیجه رسید که برای من چیزی بیاره تا بخورم.
همینکه به سمت آشپزخونه رفت مین هو با پوزخند گفت: قبلی بهتر بودا...
چشمامو چرخوندم: قبلی؟
سرشو تکون داد: همون قد بلنده که منو زد... نمیدونستم خواهرم آدمیه که اینقدر زود زود رنگ عوض می کنه...
جوابشو ندادم... حتی ارزش جواب دادن هم نداشت...
قطره اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو با دستم پاک کردم... باورم نمیشه برادر خودم...
بهش خیره شدم و زیرلب گفتم: خیلی عوضی هستی...
جا خورد... فکر کنم حرفمو شنید...
-من فقط به فکر توام...
-لازم نیست به فکرم باشی مین هو شی!
قبل از اینکه چیزی بگه سوهو از دفتر اومد بیرون و به من گفت که رئیس مین باهام کار داره. بدون اینکه به مین هو نگاه کنم رفتم داخل دفتر و درو پشت سرم بستم و نشستم روی مبل.
رئیس مین که درحالی که سرش پایین بود و چیزی رو میخوند گفت: دوستش داری؟
با تمسخر گفتم: انتظار دارین نداشته باشم؟
-فقط میخوام اشتباه نکنی...
سرمو تکون دادم و خنده ای کردم: چقدرم که برای شما مهمه... شما فقط میخواین من شرمو کم کنم... مگه نه؟
-هارا... اینجوری با پدرت صحبت نکن...
از جام بلند شدم و درحالی که دستامو مشت کرده بودم گفتم: پدر؟ یادم نمیاد توی عمرم شمارو پدر خطاب کرده باشم... شما رئیس مین میمونید... اگرم کارتون با من تموم شده من بهتره برم...
به سمت در رفتم که پدرم داد زد: مین هارا بشین سرجات...
بهش چشم غره رفتم و برگشتم سر جام ولی ننشستم... نمیخواستم ازش اطاعت کنم...
از جاش بلند شد : میخوام بهت هشداری بدم... نزار احساسات احمقانه جلوی چشمتو بگیرن... حواستو جمع کن... ولی اگه واقعا دوستش داری... من حرفی ندارم...
چرا همه دارم راجب سوهو به من هشدار میدن؟
با لجبازی گفتم: خیلی وقته خودم دارم تصمیمای زندگیمو میگیرم... نترسین... نمیزارم آبروتون خدشه دار شه...
به سمت در رفتم و بدون حرف دیگه ای از دفتر رفتم بیرون...
تو راه برگشت هردومون ساکت بودیم... وقتی رسیدیم به خونه ، سوهو با لبخند گونه مو بوسید و گفت: فردا صبح میام دنبالت...
سرمو تکون دادم: باشه... فعال.
-میبینمت عزیزم...
پیاده شدم و رفتم سمت خونه و در رو باز کردم و با دیدن منظره رو به روم نزدیک بود از خنده روده بر شم.
هه وون لباس مردونه پوشیده بود درحالی که تائو لباس زنونه تنش بود بقیه پسرا درحال خندیدن بودن.
درحالی که میخندیدم گفتم: اینجا چه خبره؟
کریس درحالی که میومد سمتم گفت: فکر نمیکردم اینقدر زود بیای... داریم یکم دیوونه بازی در میاریم...
تائو درحالی که داشت میرفت بالا به هممون چشم غره رفت و گفت: هیونگ تالفی شو سرت در میارم...
هه وون هم رفت بالا تا لباسشو عوض کنه.
کریس بغلم کرد و گفت: همه چیز خوب پیشرفت؟
سرمو تکون دادم و لبخند زدم: آره...
نمیخواستم به نگرانیاش اضافه کنم... واسه همین تصمیم گرفتم چیزی نگم. رفتم بالا تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم و اگه تونستم یکمی راجب همه چیز فکر کنم...
لوهان POV
با تعجب بهم خیره شده بود: لوهان؟!
سرمو تکون دادم: آره لوهان... چطور مگه؟
-دِباک... باورم نمیشه پسری که همه دوستام آرزو دیدنشو دارن جلوم نشسته!
ابرومو بردم بالا: چرا؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت: همه دخترا میگن تو خیلی خوشگل و جذابی!
پوزخند زدم: چینجا؟
چشماشو چرخوند و دست به سینه وایساد: انگار خودت نمیدونی... شرط میبندم خیلی از خود راضی و خودشیفته ای!
ماشینو روشن کردم و به راهمون ادامه دادیم. فکر نمیکردم این دوروبر اینقدر معروف باشم... خوشگلی هم دردسر داره ها!
توی مهمونی جی هیون دست منو گرفته بود و همه دوستاش با حسرت نگاش میکردن... اونم کلی میخندید و کیف میکرد. به نظر میومد مثل بچه ایه که داره پز عروسکشو میده... گویا فقط هیکل گنده کرده...
بعد از یکی دو ساعت بهم گفت که باید برگرده و من هم با کمال میل برش گردوندم خونه.
جلوی عمارت از ماشین پیاده شدم و درو براش باز کردم.
وقتی پیاده شد با لبخند گفت: مرسی که باعث شدی که حس سیندرال رو داشته باشم لوهان شی...
-البته واسه من بیشتر عزرائیل بودی تا سیندرال ولی خب... خواهش میکنم... تو هم اطالعات ارزشمندی بهم دادی...
سرشو تکون داد و یکم خندید و گفت: خب من دیگه برم... فقط امیدوارم گیرم نندازن...
-کمک نمیخوای؟
-اوه نه... ار پسش برمیام... تو هم بهتره بری تا نگهبانا ندیدنت... فعال...
-حواست به خودت باشه... فعال...
سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم... خب حالا من یا اینهمه اطالعات چه کنم؟ چیکار میتونم بکنم؟!
هارا POV
روی تختم دراز کشیده بودم... نیم ساعتی میشد که پسرا رفته بودن و صدایی از پایین نمی اومد.
گیج بودم... خیلی گیج...
رفتار سوهو... احساسات خودم... هشدار های رئیس مین و سهون...
خدای من دارم دیوونه میشم...
با دستام صورتمو مالیدم و روی تخت غلت زدم... باید یکاری بکنم و از این بالتکلیفی بیام بیرون...
البته الان کاری از دستم بر نمیاد... بهتره یکم بخوابم... خودشه! خوابیدن بهترین راهه...
پتومو کشیدم رو خودم بعد از چند دقیقه چشمام گرم خواب شد...
نمیدونستم کجام... همه جا تاریک بود...
-تو نمیتونی از اینجا بری بیرون...
صدارو نمیشناختم... فقط میدونستم داره عصبیم میکنه...
چیزیو نمیدیدم...
جیغ زدم: کسی اینجا نیست؟!
-کسی نیست که نجاتت بده...
-خفه شو!
-تو تا آخر عمر اینجا گیر افتادی...
دستامو رو گوشم گذاشتم و شروع کردم به جیغ زدن... به امید اینکه کسی بشنوه....
-هارا... هارا بیدار شو....
حس کردم یکی داره تکونم میده... چشمامو باز کردم و چشمای نگران کریسو دیدم...
-چی...چی شده؟
سرشو تکون داد و همونجوری که شونه هامو گرفته بود گفت: تو شروع کردی به جیغ زدن...
به یاد خوابم افتادم... ترسناک نبود ولی... حس کردم کلا بدنم یخ کرده...
حس کردم قطره اشکی از روی گونم افتاد پایین...
کریس با شصتش صورتمو پاک کرد و بعد منو تو بغلش گرفت: فقط یه خواب بد بوده باشه؟ لازم نیست گریه کنی... گریه نکن باشه؟ خواهش میکنم...
انگار داشت التماس میکرد... ولی نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم... حتی نمیدونستم چمه...
کریسPOV
با پایین اومدن هر قطره احساس میکردم قلبم داره هزار تیکه میشه...
محکم تو بغلم گرفتمش... نمیدونستم چشه و اگرم میدونستم فکر نکنم میتونستم کاری براش انجام بدم...
بعد از چند دقیقه آروم شد و زیر لب گفت: من خیلی احمقم...
دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو آوردم بالا: هیچم احمق نیستی... تو فقط گیج شدی همین...
لبخند زد و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد: چطور تو همه چیو میدونی؟
پیشونیشو بوسیدم و دوباره سرشو تو بغلم گرفتم: اگه نمیدونستم الان اینجا نبودم...
-خوشحالم که... اومدی و همخونه من شدی...
-منم همینطور..
هه وونPOV
من و کریس توی هال نشسته بودیم که صدای جیغ هارا باعث شد هردومون از جا بپریم.
کریس سریع رفت بالا و من پشت سرش رفتم ولی من نرفتم توی اتاق هارا... این دوتا باهم تنها باشن بهتره... ولی خب از الی در شاهد همه چیز بودم...
بعد ده دقیقه هارا روی تختش دراز کشید و کریس پتوشو روش کشید و چراغو خاموش کرد و اومد بیرون و در رو بست.
درحالی که به دیوار تکیه داده بود با لبخند موذیانه گفتم: چه صحنه های رمانتیکی...
کریس چشماشو چرخوند و گفت: ساکت شو هه وون.
خواست به سمت اتاقش بره که بازوشو گرفتم: داری کیو گول میزنی کریس؟ اون دوست داره... تو هم اونو دوست داری...
کریس دستشو گذاشت رو دهنم و با عصبانیت گفت: هیس... الان میشنوه...
سریع منو برد تو اتاقش و درو بست و همونجور که من چشم غره میرفت گفت: بر مبنای چه استداللی این حرفا رو میزنی؟
دست به سینه جلوش وایسادم: نگاه های احساساتیش... حواسش همیشه به تو هست... میدونه تو مشکلی داره و برای اینکه نمی تونه حلش کنه داره خود خوری میکنه...
-اون سوهو رو دوست داره...
-نداره... فکر میکنه باید داشته باشه ولی نداره... و البته رفتارای کیم سوهو هم بی تاثیر نیست... فکر کنم مرتیکه یه ریگی به کفششه...
کریس درحالی که صورتشو با دستاش میمالید گفت: هه وون... من بیشتر از تو اینجا بودم... اونقدر بیشتر که بدونم احساسات سوهو واقعیه و هارا هم دوستش داره... فقط به این خاطر هارا هوای منو داره که منم هواشو دارم... اون فکر میکنه من گ*یم!
ابرومو دادم بالا: بوسه عاشقانه دیشبتون چی؟!
-کی بهت گفت؟
شونه هامو انداختم بالا: شیو یچی از دهنش در رفت منم اینقدر سین جینش کردم تا بگه... اهمیتی نداره...
نه این موضوع و نه اینکه تو گ*ی هستی... یعنی فکر میکنه هستی... مطمئنم چند وقته اونجوری رفتار نکردی...
سرشو انداخت پایین و برای چند لحظه ساکت شد...
کریس POV
هه وون اشتباه نمیکنه...
حرفاش...
بالا پشت بوم... تو کلاب...
سرمو آوردم بالا: خب... اون بازم منو دوست داشته باشه... وقتی بفهمه دروغ گفتم ازم متنفر میشه...
هه وون پوفی کرد و گفت: خب بعدش میبخشتت...
-ما چی؟
یکمی فکر کرد و گفت: هنوز مونده تا اون... فوقش من فرار میکنم دیگه! نترس... بهم میخوره...
صدای بهم خوردن محکم در اومد.
ابروهامو دادم بالا: این چی بود؟
هه وون همونجور که میرفت سمت در گفت: فکر کنم مال اتاق من بود... پنجره بازه باد میزنه در بسته میشه...
-منظقی به نظر میاد.
هه وون چشماشو چرخوند و از اتاق بیرون رفت.
هه وونPOV
یه هفته به سرعت گذشت... اتفاق خاصی هم نیفتاد...
البته اگه از اینکه هرشب با پسرا دیوونه بازی در میاوردیم و اینکه هرشب هارا با سوهو بیرون بود فاکتور بگیریم...
بیشتر اوقات هارا رو نمیدیدیم و اگرم میدیدیم موقعی بود که خواب بود و یا تلویزیون نگاه میکرد.
صبح روز یکشنبه هارا صبح زود از خونه رفت بیرون درحالی که من و کریس سر میز صبحونه بودیم.
کریس با چشم های پف کرده بعد از شنیدن صدای بسته شدن در بهم چشم غره رفت و با عصبانیت گفت: چه تئوری هایی به هم بافتی واقعا! خیلی دوستم داره نه؟!
چشمامو چرخوندم و یکم از قهوه ام خوردم: ببین این چند وقته گندی نزدی؟!
با عصبانیت دستشو کوبید رو میز: من از یه هفته پیش تا الانباهاش درست حرف نزدم! به نظر میاد خیلی با جونمیون جونش خوبه! برعکس همه چیزی که تو به من گفتی!
از جام بلند شدم و بهش چشم غره رفتم: به من ربطی نداره که عشقت دیوونس!
از جاش پاشد و داد زد: تو حق نداری راجبش اینجوری صحبت کنی!
منم داد زدم: من راجب هرکی بخوام هرجوری که بخوام حرف میزنم! تا وقتی که تو یاد بگیری عصبانیتتو رو بقیه خالی نکنی!
رفتم سمت در ورودی و از خونه زدم بیرون... میدونم اگه پیش هم بمونیم یه بلایی سر همدیگه میاریم...
پنج دقیقه بعد جلوی در خونه پسرا بودم... چند بار در زدم ولی کسی جواب نداد... دوباره در زدم که یهو در باز شد و لی با حالت کامال ژولیده پولیده و کامال خوابالود اومد دم در....
وای این بشر حتی وقتی از خواب بیدار میشه هم خوشگله...
آیش اینقدر پیونته نباش هه وون!
-چیزی شده؟
درحالی که از صدای خوابالودش خندم گرفته بود گفتم: با کریس دعوام شد... گفتم اونجا بمونم همو میکشیم... گفتم بیام اینجا...
صورتشو با دستاش مالید و یه نگاه دقیق به من انداخت و بعد با پوزخند گفت: کامال مشخصه که سریع زدی بیرون..
-هان؟
یه نگاه به سرو وضعم انداختم... بعله... تی شرت و شلوار با طرح خرس و دمپایی... از این خجالت آور تر هم میشه؟
رفتم تو لی در رو بست.
یکم دوروبرو نگاه کردم و گفتم: همه خوابن؟ سابقه نداشته خونتون اینقدر سوت و کور باشه...
لی خودشو پرت کرد رو مبل و درحالی که خمیازه میکشید گفت: شاید باورت نشه ولی رفتن دانشگاه...
-تو دانشگاه نداشتی؟
-نچ...
خب این یعنی فقط من و اون تو خونه ایم؟! جووون... آنی... هه وون خودتو جمع کن!
لبمو گاز گرفتم و همونجور که بهش نگاه میکردم گفتم: خب من الاناینجا چیکار کنم؟
پوفی کرد و موهاشو از رو صورتش کنار زد و گفت: نمیدونم...من گشنمه...
سریع گفتم: برات صبحونه درست میکنم.
رفتم سمت آشپزخونه و یخچالو باز کردم... خب خداروشکر اینا به هیچی نرسن به شکمشون خوب میرسن!
مواد لازم برای درست کردن پنکیک رو از یخچال آوردم بیرون که با قیافه متعجب لی مواجه شدم: کی به تو گفت کاری بکنی؟
موادو گذاشتم روی اپن آشپزخونه و گفتم: تو گفتی گشنته منم که بیکار...
برگشتم و دیدم پشتم وایساده.
-یااا ترسوندیم...
پوخند زد و اومد جلوتر به طوری که کامال بین اون و اپن گیر افتادم. دستاشو گذاشت دو طرفم، روی اپن.
همونجوری که توی چشمام زل زده بود صورتشو آورد نزدیک تر: ولی فکر کنم الانبیشتر ترسیدی نه؟
حس کردم هوا خیلی گرم شده... انگار قلبم داشت تو حلقم میزد... خدایا این چرا اینجوری شد؟... میدونه براش ضعف میکنم و از عمد اینجوری میکنه؟!
آروم با دستش موهامو زد پشت گوشم... آب دهنم قورت دادم... یعنی میخواد چیکار کنه...
یهو رفت عقب و زد زیر خنده.. بریده بریده بین خنده هاش گفت: باید... قیافه... خودتو... میدیدی..
با عصبانیت داد زدم: یااا چرا منو سرکار میزاری!
همونطور که با دست صورتمو نشون داد گفت: مثل لبو شدی...
چشمامو چرخوندم و با عصبانیت رفتم از توی کابینت یه ظرف آوردم بیرون.
شروع کردم به درست کردن مایع پنکیک بدون اینکه اهمیت بدم اون اونجا وایساده و بهم نگاه میکنه.
بعد از چند دقیقه گفت: اممم... کمک نمیخوای؟
سعی کردم لحنم سرد باشه: نخیرم!
صدای خنده آرومش اومد: خودت میدونی نمیتونی از دستم عصبانی بمونی...
چشمامو چرخوندم: میتونم...
-میبینیم.
از آشپزخونه رفت بیرون... آیش کی فکرشو میکنه این آدم زیادی مهربون اذیت کردن هم بلده؟!
بالاخره چندتا پنکیک درست کردم و گذاشتم روی میز آشپزخونه و داد زدم: صبحونه ات آمادس...
سریع اومد توی آشپزخونه و پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن. پوفی کردم و خواستم از کنارش رد شم و از در آشپزخونه برم بیرون که یهو مچ دستمو گرفت: کجا؟!
سعی کردم مچمو از تو دستش بیارم بیرون ولی قوی تر از این حرفا بود: ولم... کن!
-بشین...
بهش چشم غره جانانه ای رفتم و همونجور که سعی میکردم گفتم: نمی خوام! بهم دستور نده....
از جاش بلند شد و به زور منو نشوند رو صندلی و بعد خودش نشست کنار و خیلی عادی گفت: بدم میاد وقتی تنها غذا میخورم...
مچمو از دستش کشیدم بیرون و با تعجب بهش زل زدم. بدون اهمیت به نگاه های خیره من مشغول خوردن شد ولی بعد از چند دقیقه گفت: تا حالا خوشگل ندیدی؟
چشمامو چرخوندم و با بی حوصلگی گفتم: از نوع دیوونشو نه!
سرشو بلند کرد و درحالی که پوزخند محسوسی رو لباش بود گفت: پس به نظرت من خوشگلم؟
آیش خدا... چه سوتیی....
پوفی کردم ولی هیچی نگفتم که یهو یه تیکه پنکیک گرفت سمتم: بخور.
-نمیخوام...
چنگالو گرفت جلو دهنم: بخور دیگه.
دهنمو باز کردم که یچی بارش کنم که سریع پنکیک رو گذاشت تو دهنم.
درحالی که سعی میکردم اون تیکه گنده رو بجوم با عصبانیت بهش نگاه کردم و با لبخند چال چالیش به من نگاه میکرد.
تا وقتی که غذاش تموم شد منو نگه داشت و بعد بالاخره پاشد و به ساعتش نگاه کرد: من باید برم یه جایی... قرار دارم...
زل زدم بهش: قرار... با یه دختر؟
سرشو تکون داد: آره... با یه دختر.
این به چه جرئتی... نه... اصن به من چه... نه ولی به من ربط داره.... چرا با یه دختر میره سر قرار؟!
اخم کردم و سرمو انداختم پایین و به میز زل زدم: منو تنها میزاری؟
دستمو گرفت و من مجبور شدم بلند شم... هنوز سرم پایین بود چون نمیتونستم لرزش لبامو بخاطر ناراحتی پنهون کنم.
-نمی تونم تنهات بزارم. بیا بریم بهت لباس بدم تا بتونی باهام بیای.
همونجور که دستمو گرفته بود منو برد سمت اتاقش ولی فکرم مشغول بود... یعنی خوشگله؟ حتما از من الغرتره... و جذاب تر... و دخترونه تر...
منو برد توی اتاق و یه سوییشرت قرمز بایه شلوار جین و یه کتونی سفید داد دستم.
پوفی کردم و گفتم: اینا برام بزرگن خب....
-فقط سوییشرته مال خودمه... باقیش اندازته.
لباسای خودشو برداشت و از اتاق بیرون رفت تا من لباسامو عوض کنم...
حس میکردم قلبم داره سنگینی میکنه... من براش هیچی نیستم...
تک اشکی رو که پایین افتاد و با دستم پاکش کردم و شروع کردم به لباس پوشیدن.
راست میگفت... کفش و شلوار کامال اندازه ام بود ولی سوییشرتش برام بزرگ بود و عجیب بوی خوبی میداد... بوی خودشو...
صدای تق تق اومد: آماده شدی؟
رفتم سمت در و در رو باز کردم... با دیدنش دهنم باز موند...
موهاشو زده بود بالا و شلوار مشکی با پیرهن مشکی با دایره های کوچیک سفید پوشیده بود و کت چرم مشکی هم تو دستش بود...
کامال محوش شده بودم که با صداش به خودم اومدم: خب بریم؟
سرمو تکون دادم و اون دوباره دستمو گرفت و با هم رفتیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.
تو طول راه ساکت بودیم که یهو گفت: امم... این قرار خیلی برام مهمه... مشکلی نیست پشت یه میز دیگه بشینی؟
یعنی من اینقدر خجالت آورم؟ نمیخواد دختره منو ببینه؟
سرمو انداختم پایین و درحالی که سعی میکردم بغضمو کنترل کنم گفتم: نه... چه اشکلای...
سرمو سمت پنجره تا صورتمو نبینه... حس میکرد خورد شدم... پس چرا اینقدر دوروبر من عشقوالنه بازی در میاورد؟ حتما به خاطر دوستیمون با من زیادی خوب بوده و من احمق فکر کردم دوستم داره...
خیلی خنگی چوی هه وون!
چند دقیقه بعد جلوی یه کافی شاپ پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل. به محض ورود یه دختر حدودا بیست و چهار پنج ساله که خیلی سانتی مانتال بود از جاش بلند شد و لی با لبخند گفت: خودشه...
همونجور که بهم گفته بود رفتم سمت یه میز تک نفره و گفتم: موفق باشی.
نشستم پشت میز و اون رفت سمت اون دختره که خودشو تو آرایش دفن کرده بود... اوق!
زشت نبود ولی... من ازش بدم اومد... خیلی خیلی بدم اومد...
لی باهاش دست داد و روی صندلی روبه روش نشست و گارسون براشون منو آورد. لی به گارسون یچیزی گفت و گارسون اومد سمت من و به من هم یه منو داد. با بی حوصلگی بدون اینکه حتی بازش کنم گفتم: یه شیک شکلات.
-براتون میارم.
لی با اون دختره گرم صحبت بودن و گه گاه میخندیدن... البته بیشتر دختره میخندید...
حس میکردم بغضم راه گلومو بسته و نمیتونم نفس بکشم...
باورم نمیشه اینقدر ساده باشم...
گارسون برام شیک شکلاتو آورد و با دیدن حالت چشمام و گفت: خانم... حالتون خوبه؟
بدون اینکه بفهمم اشکام جاری شده بودن ولی احساس نمیکردم دارم خالی میشم... اتفاقا با دیدن اون با اون دختر درحالی که خیلی باهم خوشن درحالی که چشمای من خیسه باعث میشد حس بدتری داشته باشم...
با آستین سوییشرت چشمامو پاک کردم و گفتم: آره... خوبم...
-مطمئنین؟
سرمو تکون دادم و یه دستمال برداشتمو چشمامو خشک کردم.... ولی نمیتونستم اونجا بشینم... بایددمیرفتم... باید آخرین ذره غرور خورد شدمو حفط میکردم...
از جام بلند شدم و به سمت در کافی شاپ رفتم و رفتم بیرون و درحالی که گریه میکردم مسیر نامعلومی رو پیش گرفتم....
لی POV
خانم یانگ درحالی که میخندید گفت: شما خیلی شوخ هستید آقای ژانگ..
-نظرلطفتونه... راجب قرارداد...
-اوه البته...
دستشو کرد توی کیفشو و کاغذ قرار داد رو گذاشت جلو روم: چیزی تغییر نکرده... همونه... ولی اگه میخواین دوباره بخونینش...
تصمیم گرفتم از روش بخونم... شرایط همونایی بودن که گفته بودن.
خودکارو برداشتم و پایینشو امضا کردم.
خانم یانگ با لبخند گفت: خب... باید منتظر اولین آلبوم و دیوونه شدن فنا باشیم دیگه...
خندیدم و خودکارو گذاشتم زمین... باورم نمیشه دارم اینکارو میکنم... بالاخره به آرزوم میرسم...
-راستی... اون دختر که باهاتون اومده... کیه؟
به نظر میومد خیلی کنجکاو شده.
-اون... دوستمه...
خندید و گفت: فقط یه دوست؟ خیلی ناجور نگام میکرد... مطمئنین فقط یه دوسته؟
-خب امیدوارم در آینده... یکمی...
-اوه میفهمم... اوا... رفتن بیرون...
سرمو برگردوندم دیدم که هه وون از در رفت بیرون...
از جام بلند شدم... اون جاییو بلد نیست... گم میشه...
کتمو پوشیدم و به خانم یانگ گفتم: معذرت میخوام ولی... باید برم دنبالش... فعال!
دویدم سمت در و صدای خانم یانگ رو شنیدم: میبینمتون...
از در که رفتم بیرون دوروبرم و نگاه کردم ولی نبود که با یکمی سرک کشیدن دیدمش...
دستاش تو جیبش بودن و همونجوری میرفت.
دویدم سمتش و رسیدم بهش ولی متوجه نشد که پشت سرشم...
شونه هاش میلرزیدن... یعنی سردشه؟
-هه وونا!
برگشت سمتم... صورتش از اشکاش خیس بود ولی سعی میکرد با آستیناش خشکش کنه.
-چرا...چرا اومدی دنبالم؟... دوست دخترت... ناراحت میشه...
-دوست دخترم؟!
خدای من... من احمق... باید بهش میگفتم خانم یانگ کیه... البته یکمی هم میخواستم اذیتش کنم... ولی موضوع اصلی این بود که راجب شغل آینده ام سورپرایزش کنم... ولی اصلا به نظر نمیاد... سورپرایز شده باشه...
-.... خوشگله... بهم میاین...
گریه میکرد ولی سعی میکرد صورتشو پنهون کنه...
حس میکردم با صدای گریه اش قلبم میشکنه... من ناراحتش کردم... من ناخواسته عزیزترین کسمو ناراحت کردم...
آروم گرفتمش تو بغلم و گفتم: هه وونا... اون دوست دخترم نیست... اون فقط کسی بود که باید باهاش قرارداد میبستم...
خودشو از بغلم آورد بیرون و بهم زل زد: چینجا؟ من... من فکر کردم...
لبخند زدم... میتونستم شادی و خیال راحت رو از تو چشماش بخونم...
صورتش گرفتم بین دستام و سرشو آوردم بالا: هه وون... من...
خب... خودشه... باید بگم... باید بهش بگم...
-من... راستش...
پوفف... چرا یهو اینقدر سخت شد... چرا حس میکنم دارم نفس کم میارم... تو میتونی ییشینگ... فایتینگ...
-من دوست دارم...
گفتم... بالاخره گفتم...
هه وون با چشماش خیسش بهم خیره شده بود...
سرمو بردم نزدیک و چشماشو بست و لبامون همو لمس کردن...
نمیدونم چندبار این صحنه رو برای خودم تجسم کرده بودم... چندبار با این فکر به خواب رفتم... ولی بالاخره واقعی شد... ما بالاخره باهمیم...
بعد از یکی دو دقیقه از هم جدا شدیم...
هه وون درحالی که منو محکم بغل کرده بود گفت: منم دوست دارم... خیلی وقته دوست دارم شینگ- شینگ... هیچوقت فکر نمیکردم که...
انگشتمشو گذاشتم رو لبش و دوباره بوسیدمش و بعد آروم کنار گوشش گفتم: اهمیتی نداره... فقط این مهمه که ما الان باهمیم...
از زمین بلندش کردم و رفتم سمت ماشین.
درحالی که دستشو دور گردنم حلقه کرده بود گفت: داریم کجا میریم؟
شونه هامو انداختم بالا: یجایی میریم بالاخره... باهم...
گونمو بوسید و با خنده گفت: اوهوم... باهم...
کریسPOV
نباید با هه وون اونجوری حرف میزدم... ولی خب... ما همیشه باهم اینجوری بحثمون میشه... تا چند ساعت دیگه برمیگرده و آشتی میکنیم...
ساعت یازده بود... حوصلم تو خونه سر رفته بود...
یعنی الان هارا کجاست؟ پیش سوهو جونشه؟
تئوری های هه وون... امکان نداره هارا عاشق من بوده باشه... فقط میخواسته حال بد منو خوب کنه... که بدتر کرده...
قلبم درد میکرد... با فکر کردن به هارا حس میکردم نمیتونم نفس بکشم... شاید نمیخواستم... نمیخواستم تو این زندگی کوفتی بمونم... اونی که دوستش دارم دوستم نداره... دیگه زندگی کردن چه فایده ای داره؟
سرمو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...
نمیدونم چقدر تو اون وضعیت بودم ولی با شنیدن صدای در از جام بلند شدم.
هارا درحالی که چمدون تو دستش بود اومد داخل و با یه لبخند کوچولو بهم نگاه کرد و گفت: بیداری؟
سرمو تکون دادم: اره... این برای چیه؟
چمدونو نگاه کرد و گفت: اوما میگه این هفته اونجا بمونم... منم نتونستم قبول نکنم... میان ولی این یه هفته رو باید بدون من سر کنین... تا جمعه...
یه چشمک زد و رفت بالا تو اتاقش... چطور میتونم ناراحت باشم وقتی اون خوشحاله...
یهو یادم به چیزی افتاد... مثل اینکه آخرین فرصته که میتونم بهش بدمش...
رفتم تو اتاقم و از توی کمدم جعبه کوچیکی رو پیدا کردم و به سمت اتاق هارا رفتم.
تقه ای به در زدم و گفتم: کمک نمیخوای؟
درحالی که موهاشو از رو صورتش کنار میزد گفت: نه... چیز زیادی نباید بردارم...
رفتم سمتش و جلوش ایستادم. سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد.
-هارا میخواستم یچیزی بهت بدم...
جعبه رو باز کردم و از توش گردنبد رو آوردم بیرون.
با دیدنش چشماش از تعجب گرد شدن: چه خوشگله.... ولی واسه چی؟
لبخند زدم و برش گردوندم تا بتونم بندازم گردنش.
-فکر کن کادوی نامزدیته... البته اصل کاریش نیست...
قفل گردنبدنو بستم و برگشت سمتم و بغلم کرد: مرسی کریس... بخاطر همه چیز...
موهاشو به آرومی نوازش کردم: چرا یجوری حرف میزنی انگار قرار نیست دیگه همو ببینیم... همش یه هفته اس...
خندید... خنده هاش دلمو میلرزوند...
از بغلم اومد بیرون و گفت: خب بعدش من دیگه متاهل میشم دیگه..
-تو داری نامزد میکنی عروسی که نمیکنی...
سرشو انداخت پایین: بازم...
-فکر کنم منم باید به فکر یه پسر خوب واسه خودم باشم...
سرش هنوز پایین بود... شونه هاش میلرزیدن... و مطمئن بودم که نمیخنده...
-هارا... چی شده؟
با دستاش اشکاشو پاک کرد و سرشو آورد بالا و لبخند زد... یه لبخند کامال مصنوعی...
اشکاش هنوز میومدن پایین... و با هرقطره دل من یه بار دیگه میشکست...
-هیچی... یکم استرس دارم... میترسم...
-هروقت همچین حسی داشتی میدونی که چیکار کنی؟
سرشو به نشونه نه تکون داد و من صورتشو بین دستام گرفتم: فقط یه زنگ کافیه که من بیام و حالتو خوب کنم...
از حرفم خندید و بغلم کرد...
نیم ساعت بعد هارا همه وسایلشو جمع کرده بود و دم در بود.
-خب دیگه... تا روز نامزدی... فعال!
خواست بره که مچ دستشو گرفتم.
-چیه؟
ابروهامو انداختم بالا: کارتی... دعوتنامه ای؟ من همینجوری الکی نمیاما!
خندید و از تو کیفش چندتا دعوت نامه آورد: مال تو وبقیه...
با دستم موهاشو بهم ریختم: میبینمت...
-فعلا!
از در رفت بیرون و انگار همه ی هوای اطراف منو با خودش برد... احساس خفگی میکردم... کریس وو... تو دیگه واقعا باختی...
هاراPOV
سریع رفتم سمت ماشین و سوار شدم و چمدونو پرت کردم روی صندلی کناری...
ماشینو روشن کردم و پامو گذاشتم رو گاز... باید هرچه زودتر قبل از اینکه منفجر میشدم از اونجا میرفتم... کجا؟ هیچ اهمیتی نداشت..
اشکام رو گونه هام میریختن ولی اهمیتی نمیدادم... حس میکردم قلبم داره یخ میکنه و داره به یه تیکه یخ تبدیل میشه...
پدر... مین هو... سوهو و حالا کریس... همه مردهایی که من تو زندگیم براشون ارزش قائل بودم منو شکستن... آنی... منو خورد کردن...
ماشینو گوشه یکی از خیابونا پارک کردم و شروع کردم به گریه کردن...
-ازتون... متنفرم... عوضیا...
قلبم داشت تیکه تیکه می شد... ولی نه بخاطر اینکه پدر با من مثل یه چیز اضافی رفتار میکرد... نه بخاطر اینکه مین هو دستشو روم بلند کرد... نه بخاطر اینکه دیشب سوهو بهم گفت فقط داره بخاطر انتقام باباش با من ازدواج میکنه و این دیگه به خودم بستگی داره که نامزدیو بهم بزنم یا نه... به خاطر کریس اون اینهمه مدت به من دروغ میگفته....
با یاد آوری حرفاش با هه وون حس کردم نفسم بالا نمیاد...
من اونجا بودم... پشت در... میخواستم برم پیش کریس... و شنیدم... همه چیو شنیدم...
تا اون لحظه فکر نمیکردم اینقدر برام مهم باشه...اون عوضی دراز... اون لعنتی که از وقتی اومده حواسش بهم بوده...
دلمو گرفتم... حس میکردم یکی محکم بهم مشت زده و من نمیتونم از خودم دفاع کنم...
با تمام توان داد زدم: خدایا... مگه من چه گناهی کرده بودم!... چرا همه از سادگی من سو استفاده کردن...
چرا... ترجیح میدادم بمیرم ولی جایی که الانهستم نباشم....
گوشیم شروع کرد به زنگ زدن. با دیدن اسم طرف با عصبانیت گوشیو برداشتم: چی میخوای؟
-هارا کجایی؟
-سر قبرت! به تو په ربطی داره؟
-هارا خواهش میکنم... به نظر نمیاد حالت خوب باشه... کجایی بیام دنبالت...
-ترجیح میدم بمیرم تا توی بیای پیشم مستر کیم...
-برام اهمیتی نداره الان راجبم چی فکر میکنی... هرچی بگی حق داری... بزار فعال پیشت باشم چون...
نزاشتم حرفش تموم شه و تلفنو قطع کردم و پرت کردم اونور.
-برو گمشو...
سوهو POV
-الو؟الو؟
قطع کرده بود. حق داشت... من یه عوضی به تمام معنام... حداقل اون دیگه میدونه...
میدونستم نمیتونم اینجوری باهاش زندگی کنم... اون مال یکی دیگس... شاید اسما به من تعهدی داشته باشه... ولی قلبش متعلق به کریسه... حتی اگه خودش ندونه.
میدونستم رفته خونه خودش ولی الان اونجا نبود پس حتما باید وسط راه یه جا وایساده باشه.
همون مسیر رو پیش گرفتم و بعد از طی کردن چندتا خیابون چشمم به ماشینش افتاد.
بیرون ماشین وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و دستاش رو صورتش بود.
سریع پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
-هارا...
برگشت سمتم... فکر کنم اگه میتونست با نگاش کسیو بکشه من حتما مرده بودم...
-برو گمشو... حوصله تو یکی رو ندارم...
بدون توجه به حرفاش رفتم جلو: هارا چی شده...
داد زد: به تو ربطی نداره! راحتم بزار!
شونه هاشو محکم گرفتم: میرم به شرطی که بگی چی شده.
منو هل داد عقب و یه کشیده محکم بهم زد.
-شما همتون مثل همین! کسیو ناراحت میکنین و فکر میکنین با مهربونی حالش خوب میشه... هیچکدومتون هیچی نیستین!
صروتمو برگردوندم طرفش و جدیت گفتم مطمئنم اینا بخاطر من نیست... بخاطر کریسه نه؟
-اسم اون لعنتی رو جلوی من نیار!
آوردن اسمش باعث شد گریه آرومش تبدیل شه به هق هق بلند...
-اون عوضی... بیشعور...
شونه اشو گرفتم: هارا به من بگو چی شده...
-اون... اون به من دروغ گفته... راجب... راجب خیلی چیزا...
-مثال چی؟ به من بگو هارا... میدونم سبک میشی...
دوباره منو هل داد عقب و داد زد: راجب خودش... زندگیش... و... من....
منتظر بودم ادامه حرفشو بزنه... یجورایی حدس میزدم میخواد چی بگه....
- و من.... من دوستش دارم... نه به عنوان یه دوست یا یه برادر....
نشست رو زمین و با دستش دلشو گرفت و دوباره گریه اش شدید شد.
-ولی نمیتونم ببخشمش.... یه چیزی ته قلبم نمیزاره... نمیخوام دوباره بشکنم و غرورم خورد شه... اگه تا الان نشده...
جلوش زانو زدم و بهم نگاه کرد: دیشب... حدس میزدم که میخوای بهم چی بگی و برای همین تعجب نکردم... ناراحت شدم ولی نه اونقدر... سوهو... من.. فکر نمیکردم اون بهم دروغ بگه... اون نمیدونه که من میدونم.... نمیدونه من همه چیو میدونم....
سرشو تو بغلم گرفتم... بخاطر اشکاش پیرهنم خیس شد ولی اهمیتی ندادم... شاید الانعاشقش نباشم ولی زمانی بودم و من نمیتونم الان تنهاش بزارم...
سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد. زیرلب چیزی گفت و بعد تو بغلم از حال رفت...
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)