جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

همخونه‌ای ها (11)

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

 

همخونه‌ای ها (11)

یک هفته بعد (شب نامزدی)

هه وونPOV

لباسمو پوشیده بودم و آرایش کمرنگی متناسب با لباسم رو صورتم بود. خیلی جیگر شده بودم.

یکی در زد و من بی هوا گفتم: بفرمایید.

- چه دوست دختر خوشگلی دارم من...

برگشتم و به لی که با کت و شلوار خیلی خیلی خوشگل شده بود نگاه کردم.

ابرومو دادم بالا: ولی به اندازه دوست پسر من خوشگل نیست...

-خوشتیپ...

خندیدم و لپشو کشیدم: حالا هرچی.

دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید طرف خودش و لباشو گذاشت رو لبم و منو بوسید.

سرمو کشیدم عقب و با اخم گفتم: یااا من تازه رژلب زده بودم!

خندید و گفتم بهتره با خودت بیاریش چون که فکر کنم بزارم تا شب رو لبات بمونه...

چشمامو چرخوندم و از تو کیف دستیم رژلب رو در آوردم و دوباره کشیدمش.

برگشتم سمت لی و گفتم: بریم؟

  

 

پشت گردنشو مالید و درحالی که نگاهش پایین بود گفت: خب... میخواستم قبل از اینکه بریم پایین پیش پسرا یچیزی بهت بدم.

از توی جیبش جعبه کوچیکی رو در آورد و باز کرد.

تو جعبه دوتا حلقه بود. یکی ساده و یکی با طرح تاج...

-اینا خیلی خوشگلن.

لبخند زد و گفت: فقط برای امشب باید دستمون باشه... مثال نامزدیم و این حرفا...

حلقه ای که شکل تاج بود رو جعبه درآورد و جلوم زانو زد.

-یاا لی داری چیکار میکنی؟!

دست چپمو گرفت تو دستش و گفت: چوی هه وون قبول میکنی که... برای امشب نامزدم باشی؟

خندیدم و بهش نگاه کردم: آره قبول میکنم.

حلقه رو کرد دستم و از رو زمین بلند شد و حلقه خودشو کرد دستش.

حس عجیبی داشتم... هه وون اینا همش نقشه ولی...انگار من با کسی که عاشقشم گره خوردم...

دستمو دور بازوش حلقه کردم و رفتیم طبقه پایین... اتمسفر اونقدر سنگین بود که نگو...

لوهان سرپا وایساده بود درحالی که چن پیش کریس نشست بود و چیزی بهش میگفت. تائو و شیو هم روی اونیکی مبل نشسته بودن و الم تا کام حرف نمیزدن.

کریس نگاهشو دوخته بود به سقف و گه گاهی با دستاش صورتشو میمالید... از نگاهش معلوم بود داره چه زجری رو تحمل میکنه...

وقتی ما رسیدیم پایین همشون از جاشون بلند شدن و کریس گفت: بهتره بریم.

همه رفتیم بیرون تا به هتلی بریم که قرار بود مراسم توش برگزار بشه...

 

هاراPOV

اوما لباسارو رو تخت هتل گذاشته بود و ازم خواست که یکیشو انتخاب کنم.

همشون صورتی یا آبی کمرنگ یا قرمز بودن... ولی من نمیخواستم روشن بپوشم...

رو به اوما گفتم: تو لباسا مشکی نبود؟

اوما با تعجب بهم نگاه کرد: مشکی؟ میخوای شب نامزدیت مشکی بپوشی؟

سرمو به نوشنه تایید تکون دادم و اوما چند لحظه از اتاق رفت بیرون و بعد بای یه دست لباس مشکی بلند برگشت.

-این خوبه؟

سرمو تکون دادم و برش داشتم تا بپوشمش که اوما گفت: هارا... حالت خوبه؟

-آره...

اوما اومد نزدیک و منو تو بغلش گرفت: هارا خیلی سخته که به یه مادر دروغ بگی... میدونم خوب نیستی.

این یه هفته اصلا خوب نبودی... حتی موقعی که با جونمیون اومدی با پدرت حرف بزنی خوب نبودی...

-چیزی نیست اوما... حل میشه...

-مطمئنی؟

نمیخواستم ناراحتش کنم برای همین گونه شو بوسیدم و با یه لبخند مصنوعی گفتم: فقط میترسم.

-من میرم بیرون. هروقت آماده شدی بهم بگو.

از اتاق رفت بیرون و درو پشت سرش بست... میدونستم گول حرفامو نخورده ولی من نمیتونستم الان بهش بگم... درهرصورت تو نامزدی میفهمه...

لباس مشکی با کفشای مشکی پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم...

موهام به یه طرف حالت داده شده بود و آرایشم هم خوب بود و لباس تنگ مشکی کامال بهم میومد ولی یچیزی کم بود... خودم... خوده واقعیم...

به خودم گفتم: همین یه امشبه... تحمل کن...

چشمامو بستم. بله... قضیه سوهو همین امشبه ولی کریس...

من الانبیشتر از همیشه به حضورش نیاز دارم... بغلش کنم و گریه کنم و اون بهم بگه همه چیز درست میشه...

دستمو رو گردنبد کشیدم... عجیب بود هنوز درش نیاورده بودم...

برای آخرین بار به خودم نگاه کردم که صدای در اومد: هارا آماده ای؟ مهمونا اومدن و سوهو پایین منتظره...

صدای مین هو بود. رفتم سمت در و درو باز کردم.

یا دیدن من سوتی زد و گفت: خوشگل شدی.

-مرسی.

دستمو دور بازوش حلقه کردم و باهم رفتیم به سمت سالن هتل.

 

کریس POV

همه مهمونا اونجا بودن. با هانا و چانیول دست دادیم و کنارشون وایسادیم.

سوهو هم کنار پدر مادرش که اصلا خوشحال به نظر نمیومدن ایستاده بود ولی برعکس آقا و خانم مین لبخند میزدن و خانم مین با خانمی که کنارش ایستاده بود صحبت میکرد. نمیدونستم کیه ولی صورت دلنشینی داشت.

بعد از چند دقیقه همون خانم منو دید و به سمت من اومد... منو میشناخت؟

وقتی بهم رسید تعظیم کوتاهی بهش کردم و اون گفت: باید کریس وو باشید... من مادر هارا هستم...

با خوشحالی باهاش دست دادم و و گفتم: از دیدتون خوشوقتم.

-من باید از شما تشکر کنم آقای وو... شما خیلی حواستون به هارا بوده...

-من کار خاصی انجام ندادم که...

لبخند زد و به سمت در سالن نگاه کرد: فکر کنم الان بیاد... مین هو نزاشت من برم بیارمش... برادرا...

لبخند زدم و اون به سمت دیگه سالن رفت تا دوباره پیش آقای مین بایسته...

نمیدونستم امشب با چه عنوانی اینجا حضور داره ولی خوشحال بودم که توی نامزدی دخترش هست..

چند دقیقه بعد درهای سالن باز شدن و مین هو با هارا وارد شدن...

لوهان که کنارم وایسده بود گفت: واو...

هارا خیلی خوشگل شده بود... با لباس مشکی بلند و اون آرایش تیره...

و... با دیدنش حس کردم سرم گیج میره و نمی تونم نفس بکشم... اون همون گردنبندو انداخته بود گردنش...

ولی حالت چشماش... سرد و جدی... به نظر نمیومد از نامزدیش خوشحال باشه...

نه کریس... امکان نداره...

هارا به سمت سوهو رفت و و سوهو دستشو گرفت.

بعد موزیک شروع شد و سوهو و هارا باهم رقصیدن تا وقتی که کم کم جمعیت اضافه شد و تقریبا همه داشتن میرقصیدن و از خودشون پذیرایی میکردن.

من و لوهان یه گوشه وایساده بودیم و به بقیه نگاه میکردیم که دیدم مین هو داره میاد سمتمون.

با دیدنش تعظیم کوتاهی بهم کردیم و گفت: خوشحالم دوباره میبینمتون آقای وو.

-منم همین طور.

لبخند زد و گفت: درسته اولین دیدارمون زیاد جالب نبود ولی فکر نکنم این باعث بشه ما باهم دوستای خوبی نباشیم.

متقابلا لبخند زدم و گفتم: امیدوارم...

مین هو برگشت و به هارا که کنار آقای مین ایستاده بود نگاه کرد و گفت: فکر کنم خواهرم منتظره شماست...

-چرا اینجور فکر میکنین؟

خندید و از روی میز یه لبوان شامپاین برداشت: چون من خواهرمو میشناسم...

از ما دور شد و لوهان یه نگاه به هارا انداخت: راست میگه... به تو نگاه میکنه... نمیخوای حداقل باهاش حرف بزنی؟

-چرا الان میرم...

رفتم سمتش و روبه روش ایستادم و با لبخند زوری گفتم: این خانم زیبا به من افتخار رقصیدن میده؟

هارا بهم نگاه کرد و دستمو گرفت ولی با صورتی که هیچ حالتی نداشت گفت: البته.

یهو موزیک تند جاشو به یه آهنگ آروم داد و کسایی که میرقصیدن وقتی دیدن هارا میخواد بیاد یه حلقه تشکیل دادن.

دستمو روی پهلوی هارا گذاشتم و یکی از دستاشو گرفتم و اون اونیکی دستشو روی شونه ام گذاشت و شروع کردیم به رقصیدن...

درحالی بهش نگاه میکردم و میرقصیدیم گفتم: خوشگل شدی... خیلی خوشگل شدی...

با لحن سردش گفت: تو هم خیلی خوشتیپ شدی...

-حالت خوبه؟

چشماشو چرخوند و خنده ای کرد: از سوال داره حالم بهم میخوره... چرا بد باشم؟ دختر نامشروع خانواده مین داره با پسر خانواده کیم عروسی میکنه... چرا ناراحت باشه...

-هارا منظورم...

-اهمیتی نداره منظورت چی بود... اگه میخوای اینو بشنوی باید بگم آره خوبم... عالیم!

بعدش حرفی نزد و به رقصیدنمون ادامه دادیم.

سعی کردم سکوتو بشکنم: کی میای خونه؟

چشماشو چرخوند: نمیدونم...

-آهان...

-کریس...

بهش نگاه کردم... نگاهش... باهمیشه خیلی فرق داشت... نه مهربون بود و نه حتی ناراحت... سرد بود... خیلی سرد.

-بله؟

-خونسردیت قابل ستایشه.

-منظورت چیه؟

پوزخند زد و گفت: خودت میفهمی.

آهنگ تموم شد و ما از پیست رقص کنار اومدیم و هارا به سمت آقای مین رفت و بهش چیزی گفت.

آقای مین روی سکو وایساد و گفت: خیلی ممنون که اومدین و توی شادی ما شریک شدین... همه میدونن ما امشب برای چی اینجا جمع شدیم ولی قبل از اینکه ما کاری بکنیم دخترم درخواست کرد که چند کلمه برامون حرف بزنه.

به هارا نگاه کردم و بعد به سوهو... سوهو سرش پایین بود ولی هیچ نشانه ای از تعجب تو صورتش نبود... انگار اون میدونه هارا میخواد چیکار کنه.

همه به سکو نزدیک تر شدن. لوهان زیرلب به من گفت: چیکار داره میکنه؟

-نمیدونم...

هارا رو سکو وایساد و با یه لبخند گفت: ممنون از همتون که اومدین... میدونم امشب قراره چه اتفاقی بیفته و قبلش باید یه چیزایی بهتون بگم... دونستن خیلی چیزا واجبه...

نگاهی به سوهو کرد و بعد به بقیه نگاه کرد و یه لحظه چشماش رو من ثابت موند و بعد ادامه داد: عشق چیزیه که همه ما یا تجربه اش کردیم یا مشتاقیم تجربه اش کنیم... مگه نه؟ خب من عشقو تجربه کردم... یا حداقل فکر کردم تجربه کردم.

همه با تعجب بهم نگاه میکردن... لوهان گفت: میخواد بهمش بزنه؟ یعنی این واقعیه؟

سرمو تکون دادم: فکر کنم...

لبخند هنوز رو لباش بود.

-خب من مردای زیادی تو زندگیم نبودن ولی کسایی که بودن برام خیلی مهم بودن... پدرم، برادرم، کسی که قرار نامزدم شه و خب کسی که مدت کمیه میشناسمش ولی اونم برام خیلی مهمه... مثل یه دوست خیلی صمیمی...

نگاهش دوباره رو من ثابت موند. همه سرشونو برگردوندن تا ببینن هارا به کی نگاه میکنه و بعد دوباره توجهشونو به هارا برگردوندن.

-همونطور که میبینین چهارتا بیشتر نیستن... پس مطمئنم خیلی متعجب میشین اگه بفهمین این چهارتا...  قلب منو به بدتر شکل شکستن و غرورمو خورد کردن مگه نه؟

لوهان با چشمای گرد شده بهش زل زده بود: نه اون...

فقط یه جمله تو ذهنم تکرار میشد... اون میدونه... اون همه چیزو میدونه...

همه با تعجب به هارا خیره شده بودن و منتظر ادامه حرفاش بودن.

با دیدن قیافه متعجب مهمونا خندید و گفت: پدرم... که منو چند سال از خونه اش طرد کرد... برادرم... که با بی شرمی دستشو روم بلند کرد... کسی که میخواد نامزدم شه و من قلبا دوستش داشتم، کیم جونمیون که تنها دلیلش برای ازدواج با من گرفتن انتقام ورشکستی شرکتشونه و... بالاخره کریس وو....

سرمو بلند کردم و باهاش چشم تو چشم شدم... اون چشمای سرد بی حالت تغییر کرده بودن... میتونستم ناراحتی، خشم و شکسته شدن رو تو چشماش بخونم...

-کسی که ازش انتظار نداشتم.... تو روم ایستاد و بهم دروغ گفت... و من باورش کردم و بهش اعتماد کردم...

همه زیرلب باهم پچ پچ میکردن و منظور حرفاشو نمیفهمیدن...

لوهان کنارم بود و بازومو محکم گرفته بود... فکر کنم اونم مثل من درعجب بود که چجوری هنوز سرپا وایسادم.

هارا خنده ای سرداد و گفت: فکر کنم دیگه نامزدی که هممون انتظار داشتیم اتفاق نمیفته نه؟ نظر شما کیم جون میون شی؟

سوهو که تا اون موقع که سرش پایین بود سرشو آورد بالا و هارا نگاه کرد ولی هیچی نگفت. مین هو و آقای مین سرشونو با تاسف تکون دادن.

هارا به همه حضار نگاه کرد و فهمیدم که داره به یه نفر دیگه نگاه میکنه.

-هه وون شی... بابت نامزدیت با آقای کریس وو تبریک میگم... دیگه لازم نیست تظاهر کنی...

بعد از این حرف از سکو اومد پایین و همه کشیدن کنار که رد شه و به سمت در سالن بره.

بازوم از تو دست لوهان کشیدم و دویدم سمت هارا و مچ دستشو گرفتم: هارا وایسا!

برگشت سمتم و با نفرت بهم نگاه کرد و با تمام قدرتش خوابوند تو گوشم و بعد دستشو از دستم کشید بیرون.

-به من دست نزن!

صدای جیغش خیلی بلند بود.

-هارا خواهش میکنم یه لحظه به حرفام...

-نمیخوام! مگه حرفی هم برای زدن گذاشتی؟ دو هفته تمام... هنوزم باورم نمیشه اینقدر پست باشی!

دو هفته... دو هفتس... که میدونه...

داد زدم: چجوری میتونستم بهت بگم؟ میدونستم اگه بفهمی داغون میشی... چجوری میتونستم کسی باشم که داغونت میکنه!

-باید از همون اول بهم میگفتی! نباید... نباید بهم دروغ میگفتی... توی عوضی...

انگار برامون اهمیتی نداشت حداقل صد جفت چشم دارن مارو نگاه میکنن...

هارا چشماش خیس بود و آرایشش پخش شده بود.

رفتم نزدیک تر: من فکر نمیکردم اینجوری شه...

داد زد: چجوری شه!

نمیدونستم میتونم بهش بگم یا نه...

اومد سمت و با مشت زد رو سینه ام: بهم بگو فکر نمیکردی چجوری شه؟!

شونه هاشو گرفتم و زل زدم تو چشماش: هیچوقت فکر نمیکردم عاشقت شم!

منو هل داد عقب و ازم فاصله گرفت.

-منم هیچوقت فکر نمیکردم ازت متنفر شم!

دستشو برد سمت گردنبند و محکم کشیدش تا باز شد و پرتش کرد سمتم و از در رفت بیرون.

حس کردم همه نیروم از بین رفته. روی زمین زانو زدم و نشستم و به در خیره موندم... میدونستم دیگه تموم شده... دیگه تموم شده...

حس کردم یکی داره میاد سمتم.

لوهان آروم کنارم زانو زد: کریس بلند شو...

-نمیتونم...

-همه دارن نگاه میکن کریس...

-اهمیتی نداره..

حس کردم یکی از کنارم رد شد... هه وون بود ولی بجای اینکه کنار من وایسه... از در بیرون رفت.

لوهان زیرلب فحشی داد و دنبالش از در رفت بیرون.

 

لوهان POV

هه وون دنبال هارا راه افتاده بود و منم پشت سرشون سعی کردم خودمو بهشون برسونم. هه وون به هارا رسید و ازش خواست وایسه.

هارا که سعی میکرد با دستاش صورتشو خشک کنه با پوزخند به ما نگاه کرد: مشکلیه؟!

هه وون حواست حرفی بزنه که پیش دستی کردم: اون دروغو وقتی من گفتم کریس روحشم خبر نداشت...  من مقصرم... از همه بیشتر...

-اهمیتی نداره...

هه وون با عصبانیت گفت: چرا داره... کریس ناخواسته درگیر یه دروغ شد... بعدشم عاشق شما...

هارا با عصبانیت جواب داد: اون میدونست من چقدر نسبت به دروغ و آدمای اطرافم حساسم... اون

میدونست... ولی باز هم به راحتی اینکارو کرد...

هه وون داد زد: از کجا میدونین به راحتی اینکارو کرده؟! خودتون میگفتین کریس تغییر کرده... آره تغییر کرده بود چون داشت میدید که شما عاشق کسی دیگه ای هستین و اون نمیتونه کاری بکنه... نمیتونست بهتون حقیقتو بگه... اون شمارو دوست داره و شما هم میدونین که دوستش دارین...

هارا یه لحطه با نفرت به هه وون نگاه کرد و بعد برگشت و به راهش ادامه داد.

 

هانا POV

مهمونا یکی یکی از سالن میرفتن بیرون.

خانم و آقای کیم با عصبانیت سالن رو ترک کرده بودن ولی سوهو هنوز مونده بود هرچند یه گوشه نشسته بود و به پسرا نگاه میکرد.

لوهان بالاخره تونسته بود کریس رو بلند کنه و حالا روی یکی از صندلیا نشونده بودتش و سعی میکرد باهاش حرف بزنه ولی کریس مثل مجسمه نه تکون میخورد و نه حرفی میزد و فقط به یه گوشه زل زده بود...

دستی رو شونه ام حس کردم و برگشتم و چانیول رو پشت سرم دیدم.

زیرلب گفت: رئیس مین گفت بریم دنبال هارا... مین هو میگه نمیشه بهش اعتماد کرد شاید بلایی سر خودش بیاره.

سرمو تکون دادم و به سمت در راه افتادیم.

سرم پایین بود و داشتم به زمین نگاه میکردم که چشمم به یچیز براق افتاد... حتما گردنبندیه که هارا پرت کرد.

خم شدم و برش داشتم. زنجیرش دراثر کشیدن پاره شده بود.

-چانیول... اینو بیاد بدیم به کریس...

چانیول درحالی که پشت گردنشو می مالید نگاهی به کریس انداخت و گفت: فکر نمیکنی حالشو بدتر کنه؟

با لجبازی گفتم: ولی باید دست کریس باشه...

-خو باشه برو بده بهش...

رفتم سمت کریس که حالا بجای لوهان، هه وون و لی کنارش نشسته بودن و سعی میکردن به حرف بیارنش.

-ببخشید کریس شی...

با شنیدن صدای من سرشو بلند کرد.

گردنبند رو بهش نشون دادم و گفتم: روی زمین افتاده بود... فکر کردم بهتره بدمش به شما...

دستشو باز کرد و گردنبند رو گذاشتم تو دستش و برگشتم سمت چانیول و از در بیرون رفتیم.

تمام راه ساکت بودم و فقط به هارا زنگ میزدم که جواب نمیداد.

حس میکردم آدم خیلی بدیم... اون این مدت به من نیاز داشته و من پیشش نبودم...

میدونستم میخواسته مالحظه منو بکنه ولی من دوست صمیمیش هستم... یا بودم... خدایا... من هنوز نصف چیزا یادم نمیاد!

همونجور که به خیابون زل زده بودم سعی میکردم نشانه از هارا پیدا کنم ولی پیدا کردن کسی که راه میره اونم وقتی تو ماشینی سخته...

با دیدن یه نفر که روی سکو های کنار خیابون نشسته به چانیول گفتم: ماشینو نگه دار!

با توقف ماشین سریع پیاده شدم و به سمت دختری که سرشو رو زانوهاش گذاشته بود رفتم.

وقتی بهش رسیدم به آرومی گفتم: هارا...

سرشو بلند کرد... آرایشش پخش شده بود و صورتش خیس بود.

کنارش نشستم: هارا... خوبی؟

پوزخندی زد: عالیم... میخوام بال دربیارم...

شروع کرد به خندیدن.

-خدایا... تو این همه آدم من چه گناهی کرده بودم... چرا منو آفریدی اینقدر زجر بکشم...

میخندید ولی اشکاش روی گونه هاش میریختن... نمیتونستم همونجا بشینم و هیچی نگم درحالی که میدونستم داره زجر میکشه...

دستشو گرفتم: هارا... همه چی درست میشه...

همونطور که میخندید گفت: درست میشه؟ شاید... ولی یچیزی درست نمیشه و اون قلب منه... بار اول شکست گفتم درست میشه... بار دوم هم صبر کردم گفتم درست میشه... حتی میگفتم بعد سوهو هم درست  میشه چون اون بود... اون پشتم بود... ولی چجوری میتونم امیدوار باشم درست میشه... وقتی اون کسی بود که شکستش... خوردش کرد...

محکم بغلش کردم. دست از خندیدن برداشت و شروع به هق هق گریه کردن کرد...

-هارا بهتره بریم خونه...

از بغلم اومد بیرون و گفت: من خونه ای ندارم....

موهاشو از صورتش زدم کنار و گفتم: معلومه که داری... رئیس مین و مین هو نگرانتن... بهتره بریم...

-حتما... اونم بعد از اون حرفایی که من زدم...

-اونا تورو دوست دارن... خانواده هیچوقت پشت آدمو خالی نمیکنه...

سرشو تکون داد و کمکش کردم از جاش بلند شه.

چانیول کنار ماشین منتظرمون بود.

با دیدن ما در عقب ماشین رو باز کرد و من و هارا سوار شدیم.

کل مسیر هارا اشکاشو پاک میکرد و چیزی نمی گفت.

بالاخره رسیدیم به خونه خانواده مین.

مین هو، رئیس مین و مادر هارا دم در منتظر بودن.

به هارا کمک کردم که از ماشین پیاده شه. وقتی پیاده شد مادرش سریع دوید طرفش و بغلش کرد:  عزیزم...

هارا هیچی نگفت و به مین هو و رئیس مین نگاه کرد.

مین هو خنده ای کرد و رفت سمت هارا و بغلش کرد: فکر نمیکردم خواهر کوچولوی من بتونه تو چند دقیقه چهار نفر رو تخریب شخصیتی کنه... بابا دست مریزاد...

-مین هو من...

مین هو هارا رو از رو زمین بلند کرد و گفت: من یکی که حقم بود... آبوجی رو نمیدونم...

رئیس مین هم لبخندی زد و گفت: فکر کنم منم حقم بود...

بعد از یکساعت من وچانیول توی هال با مین هو نشسته بودیم درحالی که هارا بالا تو اتاقش با مادرش بود.

مین هو که یه لیوان قهوه دستش بود گفت: چه شبی بود...

چانی اهی کشید و گفت: واقعا...

مین هو یکم از قهوه اش خورد و گفت: از همون اولش حدس میدم بین این دوتا یه خبرایی باشه...

سرمو به نشونه تائید تکون دادم و بعد از جام بلند شدم: ما بهتره بریم.

چانی هم بلند شد و گفت: آره... فکر کنم فردا مجبور شیم برگردیم نه؟

-آره... به قول مین هو شی تنها گذاشتن هارا بدترین کار ممکنه...

 

لوهان POV

پنج از اون شب نحس گذشته بود.

کریس تو اتاق من بود و طی این پنج روز نه درست حسابی غذا خورده بود و نه حرفی میزد و این باعث شده بود ما کم کم نگران شیم.

درحالی که بشقاب تو دستم بود رفتم تو اتاق و گفتم: شام آوردم برات.

هنوز انگار تو حالت خلسه بود... روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد...

بشقابو گذاشتم رو پاتختی و نشستم رو تخت: کریس میخوای خودتو بکشی؟ اگه میخوای اینکارو بکنی بگو... راه های راحتری هم هستا...

بازم هیچی.

-نه به اون روزایی که میخواستم خفه شی و نه الانکه میخوام حرف بزنی...

نفس عمیقی کشید و بازم... هیچی.

داشتم کنترلمو از دست میدادم...

از رو تخت پاشدم و داد زدم: خب یچیزی بگو لعنتی! اینکه حرف نزنی و به خودت گرسنگی بدی و احساساتتو تو خودت بریزی اونو برنمیگردونه!

وقتی دیدم فقط بهم زل زده و هیچی نمیگه دوباره داد زدم: این فقط تو و اطرافیانتو زجر میده...

یه قطره اشک از رو چشمش اومد پایین...

-خواهش میکنم یچیزی بگو...

یهو داد زد: چی میتونم بگم؟ هان؟ تو بهم بگو چی میتونم بگم لوهان!

از جاش بلند شد. اشکاش رو صورتش میریختن و اون داد میزد: اون از من متنفره... کسی که حاضرم حتی جونمو واسش بدم ازم متنفره! میتونی اینو بفهمی؟! نمی تونم با این موضوع کنار بیام... فقط... نمیتونم....

رو زمین نشست و به دیوار تکیه داد و صورتشو تو دستاش گرفت.

صدای گریه اش تو اتاق میپیچید...

-لوهان چی...

اشکای روی صورتمو پاک کردم و به شیومین که تازه اومده بود تو اتاق نگاه کردم.

به کریس نگاه کرد و گفت: تو برو بیرون... حواسم بهش هست.

از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو هال و خودمو پرت کردم رو مبل...

خدایا اینهمه آدم... چرا باید عاشق اون میشد...

تو فکر و خیال خودم بودم که یهو صدای زنگ در رو شنیدم. فکر نمیکردم لی و هه وون اینقدر زود برگردن.

در رو باز کردم و با دیدن فردی که پشت در بود خشکم زد.

-عمو...

آقای وو با یه لبخند گفت: اوه لوهان چقدر بزرگ شدی!

خدایا...نه... نه!

 

هانا POV

خدمتکار در رو برام باز کرد و منو برد به اتاق هارا.

در زدم و در رو باز کردم.

هارا رو تخت نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. زیر چشماش از کم خوابی گود افتاده بودن.

-هارای من چطوره؟

سرشو برگردوند سمتم و با صورت بی حالتش گفت: سلام.

نشستم رو تختش: آیگو دختره خل... بازم نخوابیدی؟

سرشو به نشونه نه تگون داد و گفت: خوابم نمیاد...

صورتشو گرفتم بین دستام: از چیزی که هستی زشتر میشیا!

خندیدم... به امید اینکه بخنده... ولی دریغ از یه لبخند ساده...

دستشو گرفتم و گفتم: بیا امروز بریم خرید!

-نمیخوام...

با اخم گفتم: باشه خودتو تو این خونه حبس کن تا بپوسی! منم میدونم چیکارت کنم تا ببرمت بیرون!

چشماشو چرخوند و دوباره به پنجره زل زد.

-حداقل بیا فردا بریم.. آیگو مین هارا دلم میخواد بکشمت...

-خودمم همینو میخوام...

تو بغلم گرفتمش... من حتی نمیتونم براش کاری انجام بدم...

 

لی POV

من و هه وون روی صندلی پارک نشسته بودیم. هه وون سرشو به شونه من تکیه داده بود و با دستشو دستمو گرفته بود.

چند دقیقه بود که سکوت کرده بودیم و به فواره ای که چند متر جلوتر بود زل زده بودیم.

-ییشینگ...

-جانم.

سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد: به نظرت بهم میرسن؟

- کریس و هارا؟

سرشو به نشونه تایید تکون داد.

-نمیدونم... به نظر میومد هاراشی خیلی ضربه خورده...

-پس این یعنی دوستش داشته دیگه... اگه دوستش نداشت که ناراحت نمیشد...

سرمو تکون دادم و دستمو گذاشتم رو گونه اش: تو چرا یهو به فکر اونا افتادی؟

-نمیدونم... فقط نگرانم..

-نگران چی؟

-همه چی... من میترسم ییشینگ... من از بابای کریس میترسم...

پیشونیمو به پیشنویش چسبوندم: هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه... نمیخواد نگران باشی...

لبخند زد و من لبامو گذاشتم رو لباش و آروم بوسیدمش.

بعد از چند لحظه بخاطر زنگ گوشیم ازش جدا شدم.

برداشتم و گفتم: الو؟

-لی... باید برگردین... همین الان!

-چی شده لوهان؟ برای چی برگردیم؟

-عمو... یعنی رئیس وو... اومده کره... الان اینجاست...

 

لوهان POV

کریس تو اتاق بودیم و من برای عمو بهونه آورده بودم که مریضه.

من وشیو تو هال نشسته بودیم و از عمو پذیرایی میکردیم.

عمو با لبخند درحالی که قهوه میخورد گفت: میشه گفت تنها زندگی کردن خیلی تاثیر خوبی داشته...

لبخند محوی زدم و گفتم: فکر کنم...

فنجونو گذاشت پایین و گفت: کریس خیلی حالش بده؟

-چرا میپرسین؟

عمو خندید و رو به ما گفت: خب من دو روزه اینجام و از قبل خیلی چیزا رو آماده کردم... فردا توی ویلایی که خریدم قراره مهمونی بدم و از همین حالا همه رو هم دعوت کردم....

وای خدا... اینارو کجای دلمون بزاریم... انگار مشکل کم بود بالی آسمانی هم نازل شد...

صدای باز شدن در اومد و بعد صدای کریس: پدر؟

کریس با ناباوری کامل اومد تو هال.

حالا که از اتاق بیرون اومده بود میتونستم متوجه تغییراتش بشم... زیر چشماش گود افتاده بود و ضعیف شده بود... یعنی یه دختر اینقدر ارزش داره؟ فکر نکنم هیچوقت بفهمم...

عمو از جاش بلند شد و رفت سمت کریس: بهتری؟

عمو میخواست کریس رو بغل کنه ولی کریس اهمیتی نداد و با لحن سردی گفت: اینجا چیکار میکنین؟

-برای عروسیت دیگه...

-آره عروسی که حتی نظرمو راجبش نپرسیدین؟

عمو اخم کرد.

-من صلاحت رو بیشتر از خودت میدونم یی فان... جوابمو ندادی... بهتری؟

کریس چشماشو چرخوند و نشست روی مبل: نه...

عمو یکم فکر کرد و گفت: اشکلا نداره. فقط شما ها باید فردا سرساعتی که من میگم تو ویال باشین باشه؟

-دلیل مهمونی چیه؟

عمو لبخند زد و گفت: برای اینکه زمان عروسی مشخص بشه و من یکم با رئسای اینجا آشنا شم و آشناهای قدیمی رو ببینم... به عروس خانم هم سلام برسونین... من میرم.

تعظیم کوتاهی کردیم و عمو از خونه رفت بیرون.

شیو پوفی کرد و گفت: از این بدترم میشه؟

کریس درحالی که به زمین چشم دوخته بود گفت: همیشه یه چیز بدتری هست....

 

هانا POV

بالاخره بعد نیم ساعت تونستم هارا رو بکشونم پایین تو هال تا باهم یچیزی ببینیم.

من یه فیلم خنده دار گذاشتم به هوای اینکه یکم بخنده ولی انگار سنگ... کل فیلم پوکر بود.

آخرای فیلم بود و من درحالی که غش غش میخندیدم رو مبل پهن شده بودم.

سرمو برگردوندم و دیدم هارا با تاسف و یه لبخند کوچیک بهم نگاه میکنه.

-اومو... خندیدی!

چشماشو چرخوند و گفت: به این میگن لبخند خنگ خدا... داشتم به این فکر میکردم چانیول عاشق چیت شده!

پوفی کردم و راست نشستم: مگه من چمه؟

سرشو تکون داد و خواشت چیزی بگه که مین هو اومد.

-هارا آپا باهات کار داره.

بعدشم سریع ظرف پاپ کرن رو از رو میز برداشت و گفت: اینا هم مال من.

-یااا پسشون بده!

هارا از جاش بلند شد و درحالی که با تاسف مارو نگاه میکرد به سمت دفتر رئیس مین رفت.

 

هارا POV

در زدم و با شنیدن "بفرمایید" در رو باز کردم.

-باهام کار داشتین.

رئیس مین روی صندلی راحتیش نشسته بود و به میز خیره شده بود. با شنیدن صدام سرشو آورد بالا و گفت: آره... بشین.

روی صندلی کنارش نشستم و منتظر شدم که حرفشو بهم بزنه.

کارت خیلی شیکی رو میز بود... یعنی میخواد راجب این حرف بزنه؟

-هارا... یکی از دوستای خیلی قدیمیم اومده کره و مهمونیی ترتیب داده... که خب ما دعوت شدیم...

-بله...

کارتو از رو میز برداشت و گفت: خب... مین هو فردا میره ژاپن برای سرمایه گذاری و خب... با هه جین (مادر مین هو) میره... مادر تو هم که دو روزه برگشته آمریکا...

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم: منظورتون اینه که... من باهاتون بیام؟

سرشو به نشونه تائید تکون داد.

-ولی... بعد از نامزدی...

ناخودآگاه با یادآواری دستامو مشت کردم... جوری که حس میکردم ناخونام دارن تو گوشتم فرو میرن...

-فکر نمیکردم دختر من کسی باشه که حرف بقیه براش مهم باشه...

-حرف بقیه برام مهم نیست... ولی فکر میکنم برای شما مهم باشه...

دستشو دراز کرد و دستمو گرفت: هارا... هرچقدر تو منو پدر خودت ندونی... که حق هم داری... من پدر تو هستم و همیشه طرفتو میگیرم...

دستمو از تو دستش کشیدم بیرون: یکم دیر نیست به نظرتون؟

از جام بلند شدم و تعظیم کوتاهی کردم: فردا همراهتون به این جشن میام.

بدون حرف دیگه از در بیرون رفتم و درو پشت سرم بستم.

 

لوهانPOV

بعد از شنیدن خبرا هه وون رفته بود تو اتاق لی و داشت گریه میکرد... میدونستیم میخوایم این عروسی کوفتی رو به هم بزنیم ولی نمیدونم چرا اینقدر غیر ممکن به نظر میومد...

همه تو سکوت کامل نشسته بودیم و فقط صدای هق هق هه وون و صدای لی که میخواست آرومش کنه از تو اتاق میومد.

تائو از جاش بلند شد و پوفی کرد: سابقه نداشته اینقدر از زندگیم متنفر باشم...

کریس با پوزخند گفت: حالا فکرشو بکن من چی میکشم...

چن درحالی که با کوسن دم دستش ور میرفت گفت: امکان نداره... این غیرقانونیه... چطور میشه دو نفر رو مجبور کرد که باهم عروسی کنن؟ دو آدم عاقل و بالغ... حتما یکاری هست که ما میتونیم انجام بدیم...

منظورم اینکه... ما ماییم...

ابروهامو بردم بالا: منظورت چیه ما ماییم؟

-ما شیش تا تو چین برای خودمون حکومت میکردیم ولی الانمثل آدمای عاجز اینجا نشستیم و دست گذاشتیم رو هم که چی بشه؟

-خودتو خسته نکن چن... ما هیچکاری نمیتونیم بکنیم.

کریس بعد از گفتن این حرف از جاش بلند شد و رفت طبقه بالا تا توی یکی از اتاقا بمونه.

تائو که به فکر فرو رفته بود گفت: ولی هیونگ راست میگیا.... ما حتما میتونیم کاری بکنیم...

چشمامو چرخوندم و گفتم: شما ها دیوونه این. هیچکاری نمیشه کرد...

 

هارا POV

گوشواره هامو هم انداختم تو گوشم و برای آخرین با خودمو تو آینه نگاه کردم.

لباسم خیلی خوشگل بود و جلوه خاصی داشت هرچند با آرایش هم صورتم بی روح بود...

بغضمو خوردم و لبخند مصنوعیی به خودم زدم و از اتاق رفتم بیرون تا برم طبقه پایین.

از پله ها پایین رفتم و رئیس مین رو دیدم که منتظر من ایستاده بود.

رفتم کنارش وایسادم و بعد از خونه بیرون رفتیم تا به سمت ماشین بریم.

راننده در ماشین رو برامون باز کرد و ما سوار شدیم.

رئیس مین درحالی که با غرور بهم نگاه میکرد گفت: فکر کنم امشب همه نگاه ها رو دختر من باشه...

-این خوبه یا بد؟

-بستگی داره خودت چجوری بهش نگاه کنی.

به نظر میاد رئیس مین خیلی خوشحاله که من دارم باهاش میرم به مهمونی... اولین مهمونی که قراره با...  با پدرم توش حضور داشته باشم...

حتی با سنگینی قلبم لبخندی رو لبم نشست...

نیم ساعت بعد جلوی خونه ویلایی بزرگی پیاده شدیم. سوتی زدم و گفتم: الان میخواسته بگه من خیلی پولدارم؟

-جون به جونت کنن باید آبرومونو ببری.

برگشتم و دیدم هانا با چانیول از یه ماشین دیگه پیاده شدن.

خندیدم و برگشتم سمت رئیس مین که داشت از حرف میخندید.

-بریم؟

دستمو دور بازوش حلقه کردم و خدمتکارا بعد از گرفتن کارت دعوت مارو به داخل خونه و سالن بزرگ راهنمایی کردن.

 

لوهان POV

من، شیو، چن و تائو یه گوشه سالن وایساده بودیم و درحالی که نوشیدنی هامون دستمون بود مهمونارو آنالیز میکردیم.

متاسفانه لی نه حوصله و نه اعصاب پیوستن به مارو داشت و تو بالکن داشت احساساتشو تخلیه میکرد...

زیرلب گفتم: عمو هرکی بوده رو دعوت کرده مگه نه؟

شیو گفت: همین الاناوه بونا و اوه سهون رو دیدم... اوه اوه... اونم کیم جون میون و یه دختره کنارش...

چقدر زود یکیو پیدا کرد... خدایی چجوری روشون شده بیان...

چن چشماشو چرخوند: به این فکر کنین که نصف این آدما کریس رو تو اون وضعیت دیدن و الان قراره تاریخ عروسیش مشخص شه... لوهان چی شدی؟

حس کردم نمیشنوم داره چی میگه... اون دختره کنار سوهو... کیم جی هیون...

لیوانمو گذاشتم رو میز کنار دستم و رفتم به سمتشون.

همینکه سوهو منو دید تعظیم کوتاهی بهم کردیم.

-کیم جون میون شی...

-لوهان شی...

همونجور که به جی هیون که یکمی سرخ شده بود نگاه میکردم گفتم: معرفی نمیکنین؟

-اوه... خواهرم، کیم جی هیون.

جی هیون بدون اینکه سوهو بفهمه بهم چشمک کوچیکی زد و به سوهو گفت: اوپا... لازم نیست اینقدر محکم دستمو بگیری.. بچه که نیستم...

سوهو دست جی هیون رو ول کرد ولی با اخم گفت: حواست به خودت باشه...

و به یه سمتس از سالن رفت... سمتی که من و جی هیون حدس میزدیم اوه بونا اونجا باشه.

-لوهان شی...

لبخند زدم: خوشحالم که میبینمت.

-منم همینطور.

خواستم چیزی بگم که یهو یه دستی رو شونه ام فرود اومد. برگشتم و به شیومین نگاه کردم: چی شده؟

-هارا... اون اینجاست...

به سمت در نگاه کردم... خودش بود...

 

هارا POV

خیلی از آدم هایی که میشناختم توی اون سالن بودن... اوفف...

بیشتر دخترا یه نگاه تحقیر آمیز بهم مینداختن... یادم رفته بود سوهو چقدر طرفدار داره... درهرصورت این مترسک ها خودشونم توی اون شرایط کاری رو میکردن که من کردم... شایدم میخواستن تو بدبختی تمام باهاش بمونن... هه

رئیس مین با چند نفر دست داد. بعد ما یه گوشه وایساده بودیم و خدمتکارا ازمون پذیرایی میکردن که مردی همسن رئیس مین اومد سمتمون.

-ببین کی انجاست... مین هیون شیک!

رئیس مین اون مرد رو بغل کرد و با خنده گفت: هوان... دوست قدیمی...

هوان؟ لابد چینیه...

اون مرد که اسمش هوان بود برگشت سمت من و به رئیس مین گفت: همراه زیباتو معرفی نمیکنی؟

-دخترم... مین هارا.

با هوان شی دست دادم و گفتم: خوشوقتم.

-واو هیون شیک... فکر نمیکردم تو دختر داشته باشی...

رئیس مین با خنده گفت: منم هیچوقت فکر نمیکردم تو بچه ای داشته باشی که بخوای براش مهمونی بگیری...

هوان شی پوفی کرد و گفت: یه تک پسر... خیلی سرسخته...

رئیس مین لبخندش محو شد...

-پسرت؟ حتما شبیه خودته...

-خیلی توداره...

رئیس مین به من نگاه کرد. معنی نگاهاشو نمیفهمیدم ولی حس کردم یچیزی اشتباهه... خیلی اشتباه..

بعد از یکم حرف زدن هوان شی رفت و رئیس مین برگشت سمت من: هروقت حس کردی که... میخوای از اینجا بری بهم بگو...

ابرومو دادم بالا: چرا بخوام برم؟

-نمیدونم... شاید از محیط خوشت نیاد...

عجیب بود...

-باشه... راستی... اون مرد کی بود؟

-دوست قدیمیم... و البته میزبان...

-آهان.

 

لوهان POV

جی هیون که کنارم ایستاده بود گفت: خب الانچی میشه؟

-نمیدونم... یعنی چجوری رفتار میکنه وقتی بفهمه...

جی هیون ابروشو انداخت بالا: چیو بفهمه؟

آهی کشیدم و گفتم: عروسی کریس... هفته دیگه...

جی هیون با تعجب دستشو گذاشت رو دهنش: اوه خدای من...

نیم ساعت گذشت. من و جی هیون پیش هم وایساده بودیم ولی جرئت حرف زدن نداشتیم... آرامش قبل از طوفان بود..

بالاخره عمو تصمیم گرفت حرفشو بزنه و رفت روی سکوی کوتاهی که توی سالن بود ایستاد. با دیدنش همه سکوت کردن.

-خیلی ممنون از همتون که اومدین... من اینجا با افراد فوق العاده ای اشنا شدم و امید دارم این آشنایی پایدار باشه...

همه دست گوتاهی زدن.

- خب... دلیل اصلی این مهمونی اعالم کردن چیزی بود... اعالم تاریخ عروسی پسرم با نامزد زیباروش.

کریس با قیافه پوکرش و هه وون درحالی که چشماش پف کرده بودن –حتی آرایشگرها هم نتونسته بودن بپوشوننش- و دستش دور بازوی کریس بود با هم از پله ها اومدن پایین.

سرچرخوندم تا هارا رو پیدا کنم ولی انگار اصلا نبود... یکم دیگه گشتم تا بالاخره پیداش کردم...

صورتش از گچ هم سفیدتر شده بود. به اون دوتا چشم دوخته بود و از کنارش رئیس مین سعی میکرد باهاش حرف بزنه ولی اون مات همونجا وایساده بود...

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: همخونه‌ای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع

ژانر: عاشقانه، کمدی

 

شخصیت ها:

کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)

 

 

 

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد