جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (11) - پایان

 

 

اشرافی بدنام (11) - پایان

 

هنگامی که فرانسیس رفت، مری با افکار ترستاک خودش تنها ماند. آین خیلی مطمئن و با جدیت گفت که دیر برنمی گردد. اگر کسی که مسئول دزدیدن او بود به آین صدمه زده باشد چه؟ دلشوره تمام وجودش را فر اگرفت ولی به خودش گفت: آین فقط کمی دیر کرده است. او که مثل مری به آسانی قربانی یک توطئه نمی شود.

ولی با این وجود نمی توانست آرام بگیرد. در حالی که نشسته بود و در تاریکی به ستارگان آسمان نگاه می کرد، صدای ضربه ای را به در شنید. در حالی که فکر می کرد ممکن است آین باشد با عجله جواب داد ولی با تعجب فراوان باربارا را دید. با دیدن او، احساس اضطراب کرد. باربارا با عجله وارد اتاق شد. شنلی بر دوشش انداخته بود و آن چهره آرام را ترس و اضطراب پوشانیده بود.

مری از جا بلند شد:

- چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

باربارا به او نزدیک تر شد. در حالی که انگشتان بلندش را با دست می فشرد گفت:

- آین صدمه دیده.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (10)

 

اشرافی بدنام (10)

 

فصل چهاردهم.

 

آین از اسبش پایین پرید و دوان دوان از پله های سین کلر هال بالا رفت. تصمیم داشت زود تر از این به خانه برسد ولی کارش در ورکهام طول کشید و با کمی تاخیر برگشت.

در ورکهام مدام به مری فکر می کرد. به لبخندش، به طبیعت شیرینش و به تلالو طلایی رنگ موهایش. چرا این طور بود. آین نمی دانست فقط می دانست که هر لحظه تاخیر در بازگشت به سوی مری او را تا سر حد جنون می کشاند.

هنگامی که وارد خانه شد. سروصداهایی که از اتاق نشیمن می آمد توجهش را جلب کرد. فکر می کرد افراد خانه مدت هاست که خوابیده اند.

به امید این که مری هم جز کسانی باشد که در اتاق نشیمن حضور دارند درب اتاق را باز کرد و آن چه راه که دید باعث حیرتش شد. پدرش در حالی که طول اتاق را می پیمود با سرپیشخدمت و چند مستخدم دیگر صحبت می کرد و باربارا رنگ پریده در سکوت به روی لبه ی یکی از صندلی ها نشسته بود.

- اگر هیچ نشانه ای در جنگل دیده نشده و هیچ کس هم او را در دهکده ندیده ما باید کار دیگری بکنیم. بالاخره یک جایی هست.

عرق سردی تمام وجود آین را در بر گرفت:

- پدر چه کسی یک جایی هست؟

حتی هنگامی که این حرف را می زد ترس مهیبی سینه اش را لرزاند. پیرمرد نگاهی به او انداخت و با آسودگی ناخوشایندی گفت:

- آه، پسر، خدا را شکر، بالاخره برگشتی؟

آین اصلا متوجه نشد که این اولین بار در طول زندگی اش است که پدرش او را پسر می نامد:

- چه اتفاقی افتاده؟


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (9)

 

 

اشرافی بدنام (9)

 

 

روز های آینده مری سعی کرد که از تیررس نگاه آین دور باشد. البته این کار بسیار ساده بود. چون وقتی که آین در سین کلر هال بود یا خودش را با اسب هایش سرگرم می کرد و یا وقتش را با مردانی که داشتند یک عمارت سنگی عجیب در گوشه ی دور افتاده ای از باغ می ساختند می گذراند. آن کارگر ها کاملا از افراد خانواده دور بودند به جز یکی از ان ها که مری متوجه شد مدام به او نگاه می کرد و چیز هایی را به روی تکه ای کاغذ می کشید. یک بار هنگامی که به طرف او رفت تا ببیند چه کار می کند آن مرد خیلی سریع باغ را ترک کرد. با وجود این که بسیار کنجکاو شده بود ولی از ترس این که نکند آین را ببیند دیگر به دنبال آن مرد نرفت.

 

آین اغلب اوقاتش را با باربارا می گذراند. مری احساس می کرد آین از اینکه می توانست با باربارا به قسمت های مختلف املاک سر بزند بسیار خوشحال است. باربارا هم اصلا تلاشی برای مخفی نگه داشتن رابطه اش با آین نداشت. او کاملا بی پرده راجع به گردش هایشان در دهکده و یا کنارساحل برای مالکوم و هرکس دیگری که گوش می داد صحبت می کرد.

مثلا یک روز این طور شروع کرد که چقدر آن روزی را که او و آین با هم به میتندون - که در چند مایلی درایدن - رفتند، زیبا بود. مری از روی صندلی اش بلند شد و به طرف پنجره اتاق نشیمن رفت. سپس چایش را نیمه کاره رها کرد و به طرف در خروجی اتاق رفت.هم باربارا و هم مالکوم به او خیره شدند.پدر شوهرش با صدایی جدی گفت:

_ ولی مری تو هنوز چایت را تمام نکرده ای!


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (8)

 

اشرافی بدنام (8)

 

 

مری در حالی که داشت از خشم دیوانه می شد به تک تک آنها نگاهی انداخت یک نفر او را هل داده ولی هیچ کدام از آن ها حتی به حرفش گوش نمی دادند حتی آین.

دردی که در سینه داشت غیر قابل تحمل بود بنابراین رو به آین کرد و گفت:

- مطمئنم یک نفر مرا هل داد با این وجود چون هیچ کس حرفم را باور نمی کند بهتر است دیگر در این زمینه صحبت نکنیم.

رنگ آین پرید ولی باعث تردیدش نشد.

- مری باید درک کنی که اصلا نمی شود قبول کرد کسی بخواهد به تو آسیب برساند تمام مستخدمین و اهالی دهکده زمین را سجده می کنند که حال تو روز به روز بهتر می شود.

 

باربارا به آهستگی شروع به صحبت کرد:

- ما کسی را ندیدیم. بلافاصله بعد از فریاد تو هم خودمان را به این جا رسانیدیم چطور ممکن است کسی از جلوی ما گذشته باشد و او را ندیده باشیم؟ علی رغم صدای به ظاهر مهربانش باربارا لب هایش را محکم به هم می فشرد و عصبانیت در چشم هایش دیده می شد.

آن چه را که می گفت بدون شک درست بود وقتی مری افتاد تمام عرض راه پله ها را مسدود کرد. آن شخص هنگامی که فرار می کرده قطعا باید توسط کسانی که به طرف او می آمدند دیده می شد. اصلا به نظر منطقی نمی آمد ولی مری مطمئن بود یک نفر او را هل داد و این که چه طور فرار کرده در درجه دوم اهمیت قرار داشت.

 

باربارا دوباره با همان لحن منطقی شروع به صحبت کرد:

- ممکن است پایت پیچ خودره و به همین دلیل افتادی.

آین با سر تایید کرد و گفت:

- قطعا همین طور بوده.

مالکوم هم تایید کرد اگر چه در چهره اش دلسوزی دیده می شد:

- هیچ توضیح دیگری ندارد عزیزم.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (7)

 

اشرافی بدنام (7)

 

 

فصل نهم

 

خشم و غضب مانند آب جوش تمام روح و جسم آین را می سوزاند، ولی همان طور که می تاخت متوجه شد که در اصل از دست خودش عصبانی است نه مری. بالاخره به خودش اعتراف کرد که تحقیری که در چشمان مری دیده بود به او صدمه بدی زده. ولی هیچ کس را به جز خودش سرزنش نکرد.

 

می خواست پیش مری برود و برایش توضیح دهد که درست است که با او به این خاطر ازدواج کرده که پدرش را آزمایش کند ولی علت های دیگری هم برای این کار داشته است. می خواست از کششی که نسبت به او در خود احساس می کرد برایش بگوید همچنین از احترامی که برای صداقت و رو راست بودنش قایل است. ولی فکر کرد که در برابر آنچه مری انجام داده حق دفاع از خودش را ندارد. همچنان به طرف دهکده می تاخت و مدام با درونش برای اینکه به دنبال همسرش نرود مبارزه می کرد. نباید از مری انتظار می داشت به توضیحاتش گوش دهد ولی با این وجود تمایل شدیدش برای اینکه به دنبال او برود حتی لحظه ای او را ترک نکرد تا این که دهکده را دور زد و مستقیما به طرف لنگر گاه جایی که قرار بود آن دو مرد را ملاقات کند، رفت. تلاش کرد حواسش را متمرکز موضوع بکند برای همین به طرف قایق مذکور رفت ولی حیرت زده دید هیچ کدام از مردها آنجا نیستند.

درحقیقت هیچ کس در لنگرگاه نبود. نه مردان ماهی گیر و نه زنان کارگری که ماهی ها را تمیز می کردند و نه بچه ای که بازی کند و دنبال صدف بگردد. هیچ کس. درحالی که اخم هایش درهم رفته بود تمام ساحل را از نظر گذراند. اول به چپ نگاهی کرد و سپس به راست. ناگهان منظره ای نظرش را به خود جلب کرد که باعث حیرت و سپس کنجکاوی اش شد.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (6)

 

 

اشرافی بدنام (6)

 

فصل هشتم

 

آین با گامهای بلند طول تراس را به مقصد باغ طی کرد. باربارا گفت پدرش با سرباغبان مشغول مذاکره است. آین می توانست برای گفتگو درباره ی فروش اسبش صبر کند ولی خیلی عصبانی بود. چرا پدرش برای هر کاری از او توضیح می خواست. انگار او بچه است و نمی تواند یک تصمیم منطقی بگیرد.

با وجود اینکه عصبانیت زیادش یک لحظه هم از فکر مری غافل شود ولی می دانست که بهترین کار این است که خودش را از او دور نگه دارد. این به نفع هر دوی آنها بود. با دیدن مری، مخفی نگاه داشتند تمایلاتش خیلی دشوار می شد. با عصبانیت دستش را به درون موهایش برد.

دیروز از روی چهره ی سرد مری و ترک حیاط با آن عجله اینطور استنباط کرد که اصلا تمایلی به بودن با او ندارد. دو روز می شد او را ندیده بود و سردی رفتارش آین را شوکه کرد و احساساتش را جریحه دار. مردم منطقه فقط می خواستند ازدواج آن دو را تبریک بگویند. اینکه چرا مری آنطور رفتار کرده بود، آین نمی دانست. فقط این را می دانست که با بودن در سین کلرهال احساس می کرد آین را مجبور به این ازدواج کرده است.

سعی کرد به روی خود نیاورد چه درد و رنجی از رفتار دیروز مری احساس می کرد ولی این تقصیر خودش بود. باید همان اول حقیقت را به او می گفت. در حقیقت اصلا نباید با او ازدواج می کرد. ولی این کار را کرد و بعد هم همه کارها را خرابتر نمود. او نتوانست احساسات و تمایلاتش را کنترل کند و امکان اینکه او را از قید این ازدواج رها کند برای همیشه از دست رفت.

اگر بچه ای در راه باشد چه؟ آین احساس کرد این فکر بیشتر از آنکه تصورش را می کرد برایش جالب است. فکر وجود بچه باعث شد که تصمیم بگیرد با همسرش رفتار شایسته تری داشته باشد. تصمیم گرفت که پدر خوبی باشد لااقل از پدر خودش بهتر.

سپس آن افکار را از ذهنش زدود و به یاد آورد به دنبال پدرش می گشت. اگر می خواست آنچه را که درست است برای خودش و همسرش انجام دهد باید قدمی به جلو بردارد و به آرزویش که اداره قسمتی از املاک سین کلرهال بود جامه عمل بپوشاند.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (5)

 

اشرافی بدنام (5)

 

مری تحت تاثیر رنگهای تیره، اثایه سنگین و قدیمی و عکسهای اجداد آین که همگی عبوس و سخت گیر به نظر می رسیدند، قرارا گرفته بود. خانم مورگان آنها را به طرف سالن راهنمایی کرد و آنگاه از یک سری پله عریض و تاریک بالا رفتند. سپس به راهرویی که با فرش پوشیده شده بود، رسیدند و به طرف چپ پیچیدند.

لحظه ای بعد زن خانه دار جلوی اتاقی که دری تیره و منبت کاری شده داشت ایستاد

- این اتاق شماست، بانوی من.

سپس در اتاق را باز کرد و عقب ایستاد تا آنها وارد شوند. اول مری وارد اتاق شد. اتاقی کاملا روشن با تخت خوابی مرتب. با شگفتی به وسایلی که در اتاق بود نگاهی انداخت. اینجا هم مانند سایر قسمتهای خانه اثاثیه سنگین بودند اما اکثر آنها دارای رنگی سفید با حاشیه های طلایی بودند. روتختی آبی روشنی با گلهای برجسته ابریشمی به روی تخت انداخته بودند و کاغذ دیواری هایی نیز به همان رنگ با طرح پیچک های طلایی دیوارها را پوشانده بود قالیچه کف اتاق آبی و کرم و صندلی ها هم کرم بود. پرده ها ابی و عاجی رنگ بود و به وسیله منگوله هایی طلایی عقب زده شده بودند. این اتاق بسیار با سلیقه تزیین شده بود و تفاوت فاحشی که بین آن و سایر قسمتهای خانه به چشم می خورد مری را شگفت زده کرد.

به نظر می رسید آین فهمید مری تعجب کرده چون گفت:

- زیباست مگر نه؟


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (4)

 

 

اشرافی بدنام (4)

 

 

سایه خاکستری و دراز کالسکه به روی جاده، پرچین ها و درختانی که از کنارشان می گذشتند نمایان بود. بالاخره کنار در ورودی یک مسافرخانه نسبتا خوب توقف کردند. آین خیلی مودبانه به مری کمک کرد تا از کالسکه پیاده شود. هنگامی که دست مری را گرفت به نرمی فشرد. تمام اندام مری آشکارا لرزد و با چشمانی پر از شک و تردید به او نگاه کرد.

برای لحظه ای نگاهشان در هم آمیخت و آین احساس کرد تمام بدنش منقبض شد. خدایا مری چقدر زیبا بود. با آن پوست شیری رنگ بی عیب و ایراد و اجزای ظریف صورتش درست مانند مجسمه ای چینی می نمود که زنده شده باشد.

خیلی با دقت احساساتش را در برابر زیبایی او کنترل کرد. به دلایلی احساس می کرد هرگونه ابراز تمایل و احساسات از طرف او مری را بیشتر اشفته می کند. با لبخند اطمینان بخشی گفت:

- مطمئنم که این مسافرخانه راحت است.

مری به سرعت نگاهش را از او برگرفت و گفت:

- شک ندارم که حق با توست... آین... عزیزم.

تردیدش در تلفظ اسم او از دید آین پنهان نماند. با این حال احساس می کرد که تمام کارهای مری دلچسب و خوشایند است. نامش که هیچ وقت راجع به آن اصلا فکر نکرده بود چقدر نرم و شیرین در میان لبهای مری ادا شد.

بعد از اطمینانش از اینکه مسافرخانه اتاق غذاخوری اختصاصی دارد به مسافرخانه دار که چاپلوسانه در خدمت گزاری ایستاده بود اعلام نمود که در آنجا می مانند. آن مرد سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:

- ببخشید عالیجناب اما در این صورت هزینه اش بیشتر می شود البته قابل شما را ندارد جناب لرد.

این شانه هایش را بالا انداخت و یک سکه طلا از جیبش درآورد و گفت:

- ترتیب همه چیز را بدهید.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (3)

 

 

اشرافی بدنام (3)

 

 

فصل سوم

 

وقتی آین در را پشت سرش بست، مری تازه به یاد آورد که چطور نجات یافت. عقل بر او نهیب زد که دیگر نباید به این مرد فکر کند. باید سعی می کرد روی پای خودش بایستد. با اتکا به این مرد هیچ چیز عاید او نمی شد. رابطه بین آنها فقط برایش دردسر و بدبختی می آورد.

با این وجود حرفهای آین مبتنی بر آخرین شانس و فرصت او برای دیدن ویکتوریا مدام در ذهنش تکرار می شد. اصلا راجع به این موضوع که ویکتوریا در نبود او چه احساسی خواهد داشت، فکر نکرده بود. او که بیشتر وقتش را صرف کمک به فقرا و نیازمندان دهکده می کرد، حالا چطور می توانست عزیزترین دوستش را فراموش کند؟ او نمی توانست احساسات دیگران را نادیده بگیرد.

آیا نباید این هفته های آخر اقامتش در کاراسیل را عاقلانه سپری کند؟ اصلا منطقی نبود که به خاطر رفتار مشکوک قبلی آین سین کلر به برایروود نرود. در این ملاقات اخیر آین اصلا سعی در غافلگیری او نکرد. او مردی بود که آداب و رسوم اجتماعی را رعایت می کرد. ولی افکار به آنها جنبه نامناسبی داد.

آیا درست بود که اجازه دهد این کشش و تمایل غیرمنطقی نسبت به آین سین کلر او را از دیدن دوستانش بازدارد؟ مری نتوانسته بود ترس از بلندی را در وجودش از بین ببرد. آیا می توانست بر تمایلش نسبت به این مرد غلبه کند؟


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (2)

 

 

اشرافی بدنام (2)

 

 

هنگامی که از سرسرا می گذشتند دوباره این غرق در زیبایی برایروود شد. علی رغم بزرگی و شکوهش آدم در اینجا احساس راحتی و نشاط می کرد. در تمام اتاقها باز بود و آین به وضوح می توانست ببیند که پرده ها را کنار زده بودند تا نور افتاب داخل بتابد. ادغام رنگهای کمرنگ و پررنگ باعث می شد هر اتاقی حالت خوشامدگویی مطبوعی داشته باشد.

با مقایسه دوباره آنجا با سین کلر هال غم و اندوه این بیشتر شد. خانه اجدادی او با آن اتاقهای تاریک و پنجره های همیشه بسته محلی مناسب برای ارواح سرگردان بود. البته در آن خانه روح وجود داشت. نه تنها روح مادرش که در هنگام تولد آین از دنیا رفت، بلکه روح برادرش مالکوم.

فکر برادرش باعث شد قلبش از فقدان او به درد اید. او مالکوم را آنچنان از روی خلوص نیت دوست داشت که گویی قهرمانی را پرستش می کرد. حتی زمانی که فهمید محبت پدرش نسبت به او هرگز به پای عشقی که به پسر بزرگش داشت نمی رسید، احساسات او نسبت به مالکوم اصلا تغییری نکرد. او پسری باهوش، مسئولیت پذیر و با نشاط بود. حتی این هم قادر نبود چیزی را از او دریغ کند. مالکوم خورشیدی بود که همه به دورش می چرخیدند. به این علت بود که پدرش هیچ وقت قادر به بخشیدن آین نبود، چون که فکر می کرد آین باعث مرگ مالکوم شده بود، ولی در حقیقت او اصلا مسئول مرگ برادرش نبود.

این سعی کرد که این افکار وحشتناک را از خودش دور کند اما با وجود گذشت سالیان دراز بعد از آن ماجرا هنوز هم این واقعه برایش دردناک بود. هیچ چیز، نه شراب، نه زن و نه مسابقات اسب سواری، هیچ چیز باعث نمی شد که این واقعه را مگر برای چند ساعت کوتاه فراموش کند. آرزویش این بود که تغییری در زندگی اش به وجود آورد. فکر می کرد ویکتوریا برای شروع یک زندگی جدید کمکش می کند ولی آنطور نشد.

ویکتوریا او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و هر دو به روی کاناپه سبز کمرنگی نشستند. آین فورا به طرف او برگشت. احتیاج داشت به چیزی ماورای افکار دردناکش تمرکز کند.

- به نظر می رسد که جد سرش با اداره املاک حسابی شلوغ شده.

ویکتوریا یکی از دستانش را به روی برآمدگی شکمش گذاشت. شادی و غرور در لحن صدایش و در چشمان خاکستری درخشانش کاملا آشکار بود.

- اره ریا، اصلا از وظایفی که به خاطر ازدواج با من بر عهده اش قرار گرفته، احساس نارضایتی نمی کنه.

راستش فکر می کنم، در کارش حسابی موفق شده است و من بیشتر از آنکه بتوانم بگویم از این امر خوشحال هستم. حداقلش این است که علاقه ی او به این کار به من فرصت می دهد که مادر بچه ام باشم.

آین با حسرت به حرفهای ویکتوریا درباره خوشحالی جدیدیا از مسئولیت جدیدش گوش می داد. او نیز به پذیرفتن مسئولیت اداره املاک سین کلر متمایل بود. ولی پدرش ذره ای علاقه به این کار نشان نمی دادو تنها انتظارش از این داشتن یک وارث بود. آخرین باری که با پدرش رو به رو شد، پیرمرد دوباره ازدواج او با دختر عمه اش باربارا را پیش کشید. آین نه تمایلی به این ارزوی پدر داشت و نه ذره ای علاقه به باربارا. تازه اگر هم می خواست روزی ازدواج کند قطعا باربارا را انتخاب نمی کرد. نمی توانست اجازه دهد پدرش برای زندگی او تصمیم بگیرد. تا زمانی که ارل مالکوم سین کلر قدرت داشت می توانست آین را از اداره املاک محروم کند ولی هیچ موقع نمی توانست کنترل زندگی خصوصی او را به دست بگیرد

آین نتوانست اشفتگی صدایش را پنهان کند و گفت:

- ویکتوریا، من مطمئنم بیشتر از آنکه تو فکر می کنی او را راضی و خوشحال می کند. همسرت از وظایفش راضی و خوشحال است. او کارها را بر طبق نظر تو انجام می دهد و سعی در بهبود وضعیت زندگی مستاجرین دارد. این چیزها به اندازه ی کافی هر مرد شریفی را خوشحال و راضی نگه می دارد.

ویکتوریا دستش را به روی بازوی این گذاشت و گفت:

- شاید یک روز پدرت اجازه دهد تو نیز حق و حقوق خود را به عنوان وارث سین کلر هال به دست آوری. می دانم مشتاقانه خواهانش هستی.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (1)

 

 


اشرافی بدنام (1)

 

اشرافی بدنام - کاترین آرچر

نام کتاب: اشرافی بدنام

نویسنده: کاترین آرچر

مترجم: نرگس عبداحد

تایپ: ایران دخت

 

خلاصه داستان

مری دختری زیبا و ساده ی کشیش منطقه بعد از مرگ پدرش بین ماندن و رفتن مستاصل مانده تا اینکه با پیشنهاد دوست صمیمیش ویکتوریا برای زندگی در منزل آنها مواجهه میشه درحالیکه هنوز دو دل و مردد است بطور اتفاقی با لرد آین سین کلر نجیب زاده بدنام و تنها وارث خانواده روبرو میشه و سرنوشت این دو را در مسیری همسو با هم قرار میدهد درحالیکه هردو مغرور از بیان احساسات و زخم خورده هستند، زندگی مشترک خود را بی عشق آغاز می کنند ولی در ابتدای ورود به قصر لرد، مری با سردی رفتار اعضای قصر روبرو می شود و با پی بردن به راز پدر و پسر و دلیل انتخاب او بعنوان عروس خانواده دچار سرخوردگی می گردد ولی در عین حال با کنارگیری از لرد، او بیشتر از پیش دلباخته ی مری میشود تا اینکه…

 

 

فصل اول

 

وزش باد آنقدر شدید بود که موهای مری فالتون از بالای سرش باز شد و صورت رنگ پریده اش را پوشاند. اما او حتی به خودش آنقدر زحمت نداد که آنها را از روی چشمانش کنار بزند. فقط سعی کرد تا کلاه حصیری اش را محکم نگه دارد، گویی ان کلاه ساده حصیری می توانست از طغیان بدبختی هایش جلوگیری کند و مانع نابودی کامل او شود. مری آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه نشد روبان آبی و بلند کلاه باز شده و آزادانه با وزش باد از این سو به ظان سو می رود.تا آنجا که ممکن بود پایش را هم روی آن بگذارد.

حتی متوجه گلهای وحشی صورتی رنگ، سوسن های سفید و تک و توک ارکیده هایی که در میان علفهای کوتاه دشت شکوفه کرده بودند هم نشد.مری نه زیبایی گلها می دید و نه خورشید را - که گهگاهی از میان ابرهای خاکستری مه گرفته زیر چشمی به پایین نگاه می انداخت - و نه چیز دیگری را. هیچ چیز نمی توانست تنهایی و خلا قلبش را از بین ببرد.

با اینکه دو هفته از خاکسپاری پدرش می گذشت اندوه و درد او هنوز کوچکترین تسکینی نیافته بود. مری این اواخر می دانست که بالاخره یک روز این همه درد تمام می شود. حتی احساس می کرد که پدرش تا حدودی راحت هم خواهد شد و به آرامش خواهد رسید. ولی با وجود این باز هم از دست دادن او ضایعه ی بزرگی برایش به حساب می آمدو آنقدر که روح و جسمش را در هم شکست.

مری پنج ساله بود که مادرش را از دست داد و از آن موقع با پدرش زندگی کرد. با اینکه رابرت فالتون خیلی حواس پرت و فراموشکار بود ولی این به آن معنا نبود که از تنها فرزندش غفلت کند. او که کشیش آن ناحیه هم به شمار می رفت با صرف زمان زیادی، علوم مختلف را به مری آموزش داد. ولی حقیقت امر این بود که کشیش به مسائل روزمره اصلا اهمیتی نمی داد. مسایلی مانند خورد و خوراک و پوشاک. حتی وقتی مری کوچکتر بود و به زمین می خورد کشیش اغلب فراموش می کرد او را بغل بگیرد و نوازش کند. طفلک مری باید خودش گرد و خاک زانوهایش را می تکاند یا خدمتکارهایی را - که برای انجام کارهای خانه می آمدند - خودش راهنمایی می کرد و هر وقت هم لازم می شد به کمکشان می رفت.

رابرت فالتون تمام وقتش را صرف علم و دانش کرده بود و در این مسیر مری با تمام وجود، پدرش را پشتیبانی می کرد. او از هوش و ذکاوت مری به خود می بالید و با شادمانی درباره ی هر موضوعی که فکر می کرد دخترش به آن علاقه دارد توضیح می داد. مری دانا، روشن فکر و صبور که فقط برای معلمی ساخته شده بود.

 

  ادامه مطلب ...

زنده به گور

 

 

 

 

زنده به گور

 

چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود.

تموم تنم درد می کرد.

خواستم سرمو بلند کنم ولی نتونستم.

یه چیزخیلی سنگین و سفت روی صورتم بود.

نمی تونستم خوب نفس بکشم.

احساس نفس تنگی می کردم.

بوی خاک می اومد.

خاک مرطوب.

چند بار پلکامو باز و بسته کردم.

یعنی چی؟

اینجا کجاست؟

دستام محکم به تنم چسبیده بود.

خدای من.. خدای من.... خدای من

چشمامو به هم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم :

- خدای من... نکنه.. نکنه... خدا خدا خدا...

حس کردم قلبم ریخته کف سینه ام.

داد زدم.

- آیییییییییییییییییییی....

صدام که توی گوشم پیچید وحشت کردم.

هیچکسی نبود.

هیچکس.

سرمو به سمت راست برگردوندم.

اونچیزی که روی صورتم سنگینی می کرد اومد پایین تر و چسبید روی فکم.

سرم همونطور موند.

صدای ضربان قلبمو میشنیدم.

- آییییییییییی تور و خدا یه نفر کمک کنه.

صدای مبهم و گنگی به گوشم می رسید.

صداهایی شبیه جیغ و گریه.

گوشامو تیز کردم.

صداها از بالای سرم می اومد.

چند متر بالای سرم.

تموم تنم یهو سرد شد.

یخ بستم.

قلبم برای چند لحظه واستاد.

- یا امام زمان...

همه تنمو با شدت تکون دادم.

فشار چیزای سنگینی که روم بود بیشتر و بیشتر شد.

داشتم خفه می شدم.

- آییییییییییی خدااااا....

باورم شد.

من راس راسکی

زنده به گور شده بودم.

برای چند لحظه بی حرکت موندم.

از شدت وحشت داشتم قالب تهی می کردم.

- من نمررردم...

جیغ زدم.... نعره زدم...

- کمک....کمک............

صدام توی گوشم می پیچید.

صداهای گنگ بالای سرم یواش یواش کمتر و کمتر می شد.

- یا حضرت عباس... یا امام رضا... ای خداااااااا

گریم گرفت.

زار زدم.

- آییییییی....

تکه سنگی که روی قفسه سینه ام بود اومد پایین تر...

( نمی تونین حتی تصور اینو بکنین که آدمو توی یه تیکه جا در ابعاد یک متر در دو متر بخوابونن روی تیکه سنگای ریزاونم در حالیکه دورش یه تیکه پارچه رو سفت بستن و توی سوراخای بینیش و گوشش پنبه فرو کردن و بعدش تازه روی بدنش تیکه سنگای صاف و پهن بچینن و حتی یه ذره هم بهش رحم نکنن و کیپ تا کیپ سنگ روی سنگ بذارن و بعد حدود صد کیلو خاک بریزن روش... نمی دونین چه احساسی به ادم دست میده... زنده زنده هم که باشی میمیری در دم )

لحظه به لحظه اکسیژن توی قبر ( حالا دیگه خوب می دونستم که توی قبرم ) کمتر و کمتر می شد.

آرزو می کردم کاش زودتر می مردم و از این عذاب وحشتناک راحت می شدم.

با صدای بلند گریه می کردم.

- ماماننننن...

( آدم هر چقدر هم که بزرگ باشه و توی هر سن و موقعیتی که باشه وقتی شدیدا تحت فشار قرار بگیره و همه درا روش بسته بشه یهویی یاد مامانش میفته... نمی دونم چرا یاد باباش نمیفته ولی به هرحال من توی اون موقعیت فشار آلود شدیدا مامانمو می خواستم... مسخره ام نکنین... خودتونو بذارین جای من...)

توی عمرم هیچوقت اینقدر حقیرانه گریه نکرده بودم.

(در مورد مرگ خیلی چیزا می دونستم و خیلی کتابا خونده بودم و حقیقتا ازش نمی ترسیدم ولی در مورد زنده به گور شده و راه های مبارزه با آن هیچ کتابی نخونده بودم و اصلا آمادگی پذیرش همچین موقعیتی رو نداشتم.)

هیچکاری از دستم بر نمی اومد.

یاد مادر بزرگ افتادم که می گفت هر وقت گیر کردی ننه نذر کن.. نذر کن همه مشکلاتت بر طرف میشه.

توی اون موقعیت بحرانی نذر کردم.

- خدایا اگه از این گور بیام بیرون ( ذهنم کار نمی کرد نمی دونستم چی رو نذر کنم که ارزشش پیش خدا بیشتر باشه ) اگه بیام بیرون همه چیمو می دم به فقیر فقرا... تا آخر عمرم کارای خوب خوب می کنم... خدااااااااااااااا

چشمامو بستم ( گرچه فرقی نمی کرد چشمام که باز بود هم همه جا تاریک بود )

با حودم گفتم الان که چشامو باز کنم همه جا روشنه و همه چی به خیر و خوشی تموم شد.

چشامو باز کردم... تاریک بود... هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

با تموم انرژی داد زدم.

- کممممکککک... من زنده اممممم... کمکککککک.

بوی خاک و هرم گرمای توی قبر داشت واقعا خفم می کرد.

سرمم که همونطور به طرف راست پیچیده شده بود و اصلا قدرت حرکت نداشتم.

- خدایا غلط کردم... خدایا غلط کردم...

( اصلن خصوصیت آدم همینه دیگه... وقتی مثه خر توی گل گیر می کنه همچین خوب میشه.. یاد خدا میفته... منمن یاد انبوه گناهان کرده و نکرده ام افتادم و با خودم اون ته ته دلم یواشکی می گفتم شاید اینطوری خدا دلش به رحم بیاد و منو بکشه بیرون از این گور )

- خدایا جون مادرم یه فرصت دیگه..یه فرصت دیگه بهم بده... به خدا خوب میشم... خدایا... توبه کردم... غلط کردم.

( فرض بکنین گرچه فرصشم مشکله ولی فرض بکنید که یه آدم زنده سه متر زیر خاک تنها , در اون وضعیت بحرانی چیکار می تونه بکنه؟ دست به دامن کی می تونه بشه... همه تنهات گذاشتن... ارزشت به اندازه یه تیکه گوشت شصت , هفتاد کیلویی فاسد پیف پیفو پایین اومده... عزیزترین کستم حاضر نیس یه ساعت تو رو پیش خودش نگه داره... بچه ها ازت می ترسن... میان پرتت می کنن توی یه چاله بعدش روت خاک می ریزن و یه عده هم دماغاشونو می گیرن و فین فین می کنن و زار می زنن که آیییی چرا مردی... بعد یه ساعتم تموم... علی موند و حوضش... ای دنیای دون... ای دنیای بی وفا... همون زن آدم که عاشقت بود یه روزی و واست جون می داد دم آخری ترسید بیاد از جلو روی مرده تو نگاه کنه... ترسید ! آخه زن یه عمر همین صورتو می بوسیدی... عاشقش بودی... هی به خوشگلی شوهرت می نازیدی بی وفا... سه لیتر اشک ریختی و بعدش تموم... )

- خدایا غلط کردم.... تو رو به فاطمه زهرا منو از این سوراخ بکش بیرون...

یه لحظه یه صدایی شنیدم... یه صدای گنگ... صدا از روبروم میومد.

قلبم دوباره ریخ کف سینه ام. ( وقتی می گم ریخ کف سینه ام چون کف پام نمی تونس بریزه چون دراز به دراز بودم و گرنه می ریخ کف پام )

چشمامو باز کردم ولی چه سود تازه اگه تو گورمم چراغ روشن می کردن این پارچه کفن نمی داش چیزی رو ببینم

یهو حس کردم یه چیز نرمی شبیه... شبیه... یا حضرت ابوالفضل.. شبیه پوزه موش... موش...... نعره زدم.... آییییییییییییییییییییییییییی

سرمو محکم برگردوندم بالا... بینیم گیر کرد به سنگ بد مصب و چنان دردی گرفت که زنده به گور شدن و موش و همه کوفت و زهر و مارارو فراموش کردم و دوباره نعره زده اما این بار به جای آی گفتم : - آخخخخخخخخخخخخ.

خدای من... خب معلومه که وقتی بوی گوشت به دماغ موش و جک و جونورای زیر خاکی بخوره یهوو همه سر و کلشون پیدا بشه و به شکماشون صابون مالیده آماده بخور بخور باشن... وحشتم صد افزون شد.

یاد حیوونی به اسم گورکن افتادم که غذای مورد علاقش لاله گوش آدم میانساله.

هر دو تا لاله گوشم وز وز کرد.

خبری از موشه نبود... فک کنم اون از ترس ادم زنده تو گور دیدن جا به جا سکته کرده بود.

از سگ جونی خودم تعجب می کردم... هر کس دیگه ای جای من بود به جان عمه نصرتم در جا قالب تهی می کرد.

هیچ صدایی نمی اومد... سکوت محض... تاریکی محض... و تنهایی محض.

( با خودم فکر می کردم احتمالا توی همون موقع همه قوم و خویشا و رفقام دور یه سفره پهن نشستن و دارن پلو مرغ و نوشابه می خورن و به ریش مرده من می خندن... زهی دنیای باطل... زنده که بودم و میون اونهمه آدم حس می کردم تنهام و غصه می خوردم... حالا اینجا می فهمم تنهایی یعنی چی... دیگه واقع اسمم از لیست حضور و غیاب آدم زنده ها خط خورده بود و من دیگه وجود نداشتم )

زیر بغل چپم می خارید... باسنم درست روی یه تیکه سنگ تیز بود و سرم لابه لای دو تا تیکه سنگ سفت.

با خودم فکر کردم اگه از اینجا جون سالم به در بردم یادم باشه وصیت کنم اگه دوباره مردم این بار قبرم یه اتاق سه در چار باشه با روشناییی و کف موکت و حداقل یه خط موبایل با آنتن دهی قوی که اگه باز زنده شدم دستم به یه جایی بند باشه... و در ضمن حتما یکی ازین تله موشا هم توش باشه...

گرمای توی قبر کم کم جای خودش به سرما می داد.

تنم داشت یخ می بست.

به جای تکون خوردن فقط می لرزیدم.

زیر لب مدام همون چن تا سوره رو که یادم نیس از بچه گی کی یادم داده بود غلط غولوط تن تن می خوندم و و به سبک مادر بزرگ خدا بیامرزم فوت می کردم که شاید دریچه های قبر از شدت فوتای من باز شه... زهی خیال باطل.

یهو یاد نکیر و منکر افتادم.... تنم مثه آدمایی که لحظه اخر جون دادنشونه یهو به شدت لرزید.

اگه اینا اومدن چی؟

یا امام هشتم....

ولی باز خودمو دلداری می دادم که تازه اگه بیان و بفهمن که من زنده ام که کاری بهم ندارن و شاید کمکمم بکنن و بکشنم بیرون...

سردم شده بود.

کم کم از خودم و امید به نجاتم قطع امید کردم.

من محکوم شده بودم به مردن.

اونم به بدترین و وحشتناک ترین وضعیت.

توی همین احساس داشتم دست و پا می زدم که صداهای گنگی از بالا به گوشم خورد.

صدایی شبیه... شبیه... شبیه بیل زدنننننن... آی خدا جان فدای تو برم مننننننننن... آی خدااااا... نوکرتم....

صدای بیل مثه یه موسیقی رمانتیک و قشنگ ترین ترانه ها توی گوشم می پیچید...

- کمکککککککککک... من زنده امممم.

فکم چسبیده بود به زمین و فقط دهنمو یه ذره می تونستم باز کنم و صدام خیلی ضعیف بود.

تازه پنبه هایی که محکم توی سوراخای بینیم فرو شده بود صدامو تو دماغی کرده بود و شده بود قوز بالا قوز.

یه لحظه با خودم فکر کردم که بهتره ساکت باشم تا نکنه این فرشته نجات بترسه ازم و رم کنه...

صدا ها کم کم واضح تر شد.

صدای صحبت دو تا مرد بود و موسیقی خش خش بیل.

گوشامو تیز کردم.

کم کم صداشون واضح شنیدم.

- زود باش دیگه.. الانه که یکی بیاد.

- کی می خواد این موقع شب بیاد تو قبرستون خره؟ یه دو تا بیل دیگه مونده زرده بکش...

- حالا تو مطمئنی؟

- خودم دیدم حلقه طلاش به این بزرگی توی انگشتش برق می زد... هیشکیم درش نیاورد...

- اگه حلقه تو دستش نباشه خودتو می ذارم تو همین گور بغل خوابش باشی..

- حالا ببین..

حلقه؟

حلقه ازدواج من... دوم دست چپمو تکون دادم...بعععلههه حلقه ازدواج در کمال ناباوریم توی دستم بود.

ای دل غافل...اینا چطور یادشون رفته بود اینو از دستم در بیارن.

حلقه ازدواج... حلقه نجات من... دیوانه وار در دل قبر ذوق کردم.

- خدایا رحمتتو شکر... جبران می کنم به جان مادرم...

نوک بیل خورد به سنگ بالای قفسه سینه ام.

- رسیدی؟

- ها... صب کن...

به محض اینکه سنگ رو از بالای تنم برداشت یه موج نسیم خنک واقعااا روح افزا پیچید توی مشامم و دوباره زندم کرد.

از ترس اینکه مبادا یارو پشیمون کنه ودوباره سنگو بذاره یهو از جا کنده شدم و با تموم وجودم نعره زدم.

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااااااااااااااااااااااااااا

یارو بدبخت مثه فنر از تو قبر پرید بالا و چنان نعره ای زد که روی نعره منو کم کرد و اون رفیقشم یه جیغ خانومی زد و دو تاشون با هشت پا مثه بلانسبت سگ در رفتن.

آی زنده شدم.

ای همچین حال کردم تو قبر از زنده شدن دوبارم.

اصلا محاله کسی احساسات فوران یافته منو در اون حالت درک کنه.

کفنو جر دادم و با تموم سلولای ششم نفس عمیق کشیدم.

یه نگا به آسمون کردم یه نگاه به حلقه ازدواجم کردم یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد رو گونه ام... خدایا شکرت... حقا که رحیمی...

دلم به حال اون دو تا بدبخت دزدا سوخت که بد جوری ترسیدن.

از جا بلند شدم.

تموم تنم خیس عرق شده بود و درد می کرد ولی لذت زندگی مجدد نمی ذاشت چیزی رو حس کنم.

راست که واستادم همچین حال کردم..

اصلا بند بند تنم حال کرد.

نصف شب وسط قبرستون هیشکی مثه من نمی تونس حال کنه.

نیمتنه بالای کفنمو پیچیدم دور کمرمو و پنبه های گوش و بینیمو در آوردمو با یه یا علی از توی قبر اومدم بیرون.

از دور کور سوی یه نور ضعیف به چشمم خورد.

خواستم بدوم به سمتش که هوس کردم یه بار دیگه توی قبرمو یه نیگا بندازم تا قول و قراریی که با خدا توش گذاشتم یادم نره.

همونطور که زل زدم به کف قبر یه چیزی نظرمو جلب کرد.

خوب که نگا کردم دیدم...

دیدم بدبخت موشه دراز به دراز در حالیکه دس و پاهاش سیخ شده کف قبر افتاده.

بدبخت همونطوری که فک می کردم از شدت ترس احتمالا قالب تهی کرده بود.

لبخندی زدم و درست مثه مرده هایی که دوباره زنده شدن با متانت و وقار دویدم سمت ساختمون کنار قبرستون.

بقیه اش دیگه خیلی رمانتیکه تعریف نمی کنم.

ولی...

تا همین الان از ترس زنده به گور شدن

1 - اصلن خواب به چشمم نمیاد و اصلن نمی تونم بخوابم.

2- حلقه ازدواجم دائما دستمه.

3- و مهمتر از همه یک آدم خوب و نازی شدمممم...

اینم از فواید زنده در گوریدن.

باشد تا آیندگان عبرت گیرند.

فاتحه من الصلوات

 

نویسنده: آلبالو (1384)

 

هانسل و گرتل

 

 

http://s9.picofile.com/file/8341480826/The_Story.jpg

 

هانسل و  گرتل

 

از وقتی فهمیده بود که هانسل برادر واقعیش نیست احساس دیگری بهش پیدا کرده بود. هانسل هم مدام دور و برش می‌پلکید و به بهانه‌های مختلف هدیه برایش می‌خرید.

مدام می گفت: این پدر و مادرت مانع خوشبختی ما هستند. بیا از این جا بریم. خودم برایت یک زندگی شیرین درست می کنم. و خوشبخت می شویم.

روزی که گرتل، هانسل را باور کرد و پایش به قصر شیرینی رسید؛ همه چیز تبدیل به سیاهی شد. مثل یک سراب...

 

نویسنده: ؟؟؟

 

خدا هنوز وجود دارد؟

12/10/86

 

+ سلام. امیدوارم خوب باشین.

+ سال نو ِ (2008) میلادی مبارک.

+ حالم بده.

+ برف خوب بید.

+ حرفی نیست.

+ چی بگم؟

+ دلم تنگه.

+ خداحافظ .

خدا هنوز وجود دارد؟

 

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "

 بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.

 حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."

همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.

او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.

 وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "

وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.

او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.

او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.

" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "

بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد.  مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. "  آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.

مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."

همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "

مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.


این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید.

 

منبع: http://leilabarby9.persianblog.ir/leilabarby9_archive.html


خدمتکار مخصوص

خدمتکار مخصوص

زن به خدمتکار تازه گفت: «او دوست دارد شامش را درست سر ساعت 6  بخورد. گوشت قرمز هم نمی‌خورد. دسرش را بعد در اتاق خودش می‌خورد. ساعت 8 حمام می‌گیرد و زود می‌خوابد.»

دختر خدمتکار بر اثر برخورد با سگ پودلی که خواب بود، لغزیر و به عقب سکندری خورد، در همان حال پرسید: «کی ارباب را خواهم دید؟»

کدبانوی خانه با خنده گفت: «همین حالا او را دیدی.»

امیلی تیلتون

 

Maid To Serve

"He Likes Dinner at Six Sharp," The Cautioned the new maid.

"And absolutely no beef. He takes dessert in the den. Draw his bath at eight, he retries early."

"And when will I get to meet the master?"

the maid asked as she stumbled backward over a sleeping poodle.

"You just did" , laughed the house keeper.

 

Emily Tilton


داداشی

 

 

 

داداشی

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم "و گونه من رو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم..... علتش رو نمیدونم.

- - -

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم " و گونه من رو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم..... علتش رو نمیدونم.

- - -

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمیخواد با من بیاد".

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم "، و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم..... علتش رو نمیدونم.

- - -

یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم..... علتش رو نمیدونم.

- - -

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت: "تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم..... علتش رو نمیدونم.

- - -

سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.

 

این چیزی هست که اون نوشته بود:

"تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما.... من خجالتی ام... نیمدونم... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره."

- - -


ای کاش این کار رو کرده بودم.......  با خودم فکر می کردم و گریه !


اگه همدیگرو دوست دارید، به هم بگید، خجالت نکشید، عشق رو از هم دریغ نکنید، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه

 

نوشته شده توسط: Omega - 1384

 

 

 

دل و جیگر

« دل و جیگر »

 

دل می گه : سلام جیگر .

جیگر می گه : ببخشید با من بودید ؟!

دل می گه : خب آره دیگه جیگر جون .

جیگر خودش رو جمع و جور می کنه و می گه : بفرمایید .

دل می گه : من دلم و جیگر می خوام .

جیگر قیافه حق به جانبی به خودش می گیره و می گه : فکر کنم اشتباه گرفتید جناب !

دل می گه : ای خطا خورده ، واسه ما کلاس نیا .

جیگر واه واهی می کنه و می گه : کلاسم کجا بود ؟!

دل می گه : آی لاو یو ، به جون صاحابم همه چی دارم ، هم خونه ، هم ماشین فقط جیگرشو ندارم .

جیگر پوزخندی می زنه و می گه : تو می گی بدون من دنیا برات زندونی تنگه ، من می گم بگو عزیزم تو دروغاتم قشنگه ... خیلی پته پیسی !

دل می گه : به جون جیگر دروغ نمی گم . ببین حاضرم شاهرگم رو واسه تو بزنم ، سینه مو هم چاک تو می کنم ... آه !

جیگر می گه : اَه اَه ، ببند اون تکمه هاتو خرس پشمالو .

دل می گه : دردت بخوره به جونم الهی .

جیگر می گه : ما جیگرا اصولا ً درد نداریم ، کرم داریم . درد مال شما دلاست ، درددل !

دل می گه : بالاخره بعله یا نه ؟!

جیگر می گه : اگه مینو باشه ، شاید .

دل می گه : اینجا سرده ، بیا پس بریم یه جای باحال تر اونجا با هم چت کنیم .

جیگر هم موافقت می کنه و هر دوتا با هم می رن یه جای بهتر ، کنار آتیش و با هم شروع می کنن به چت کردن . از قضا همون طرفا یه قلوه حسود هم داشته رد می شده .

قلوهه میاد جلو و همین جور که داشته رد می شده ،

 رو به دل می کنه و می گه : جیگر تو برم !

دل غیرتی می شه و با قلوه دست به یخه می شن . تو همین گیر و دار قلوه از پشت می خوره به جیگر و جیگر پرت می شه توی آتیش . دل با دیدن این صحنه دستی به سرش می کوبه و با حالت شیون و زاری جلوی آتیش می شینه و با آه سوزناکی فریاد می کشه : « جیگر مو سوزوندی ... جیگر مو سوزوندی .... »

 

« ویروس »


 

پیاده روی طولانی

پیاده روی طولانی

 

اولین ملاقات , ایستگاه اتوبوس بود .

ساعت هشت صبح.

من و اون تنها .

نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون .

سیر نگاش کردم .

هیچ توجهی به دور و برش نداشت .

ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود .

یه نقاشی منحصر به فرد .

غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود .

اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد .

دیگه عادت کرده بودم .

دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود .

نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم .

شاید یه جور ترس از دست دادنش بود .

شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم .

من به همین تماشای ساده راضی بودم .

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست .

نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه .

هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد .

هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم .

حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز .

اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم .

هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم .

دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود .

مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود .

دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود .

بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی .

خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود .

نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم .

فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن .

یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم .

شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید ... نمی دونم .

اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد .

نمی تونستم .

دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم .

از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت .

من ... درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و دور شدن اتوبوس رو نگاه می کردم .

حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم .

کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت .

از خودم و غرورم بدم می اومد .

با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم .

بلند شدم و ایستادم .

در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون .

درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد .

طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود .

دقیق که نگاه کردم دیدمش .

خودش بود .

انگار تمام راه رو دویده بود .

داشت به من نگاه می کرد.

نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود .

زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود .

دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود .

نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست .

- شما هم دیر رسیدید؟

و من چی می تونستم بگم .

- درست مثل شما .

و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم .

- مثه اینکه باید پیاده بریم .

و پیاده رفتیم...

و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه .

آلبالو

 

 

دومین شانس

 

 

 

 

« دومین شانس »

 

عشق مرد ترکش کرده بود . مرد از سر نا امیدی خود را از بالای پل Golden Gate به پایین پرت کرد .

 اتفاقا ً چند متر آن طرف تر ، دختری نیز به قصد خودکشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد .

 این دو در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند .

چشم هایشان به هم دوخته شد .

مجذوب یکدیگر شدند .

 این یک عشق واقعی بود .

 هر دو این را دریافتند .

آن هم یک متر بالاتر از سطح آب .

_ جی بونسلت _

 

“ A Second Chance “

 

His love had gone . In despair , he flung himself off the Golden Gate Bridge . Coincidentally , a few yards away , a girl made her own suicide plunge .

The Two passed in midair .

Their eyes met .

Their chemistry liked .

It was true love .

They realized it .

There feet above the water .

 

http://i10.photobucket.com/albums/a144/databus/Kahkeshan.jpg

 

 

 

 

 

فقط یه داستان کوتاه

 

 

 

 

فقط یه داستان کوتاه (83/12/12)

 

از ماشین پیاده می شه، از پل هوایی رد میشه، می خواد بره دانشگاه، یه کم کار داره، می رسه دم در، طبق معمول با حراست سلام و علیک می کنه. یه خودشیرین.

از پله ها میره بالا، هنوزم تو حیاط یه کم برف از قدیم مونده ولی قدیمی شده و یخ زده است، یه کم هم زمین یخ زده است.

آروم رد میشه، هیچ وقت از این دوتا ورودی اول نمیره تو، همیشه از ورودی آخر میره تو ساختمون، خوشش می آد، از در وسط اصلا دوست نداره بره.

یه کم دانشگاه شلوغ است، هر چی باشه روز اول این ترم است، میرسه به پله ها، فقط مونده که پاش رو بلند کنه و بذاره رو پله ها.

پسرها روی پله ها نشستن؛ سارا می خوره زمین، همه پسرها هرهر می زنن زیر خنده، سرش می خوره به پله ها، کسی اینو ندید. یه کم میگذره، سارا از جاش تکون نخورد. یکی از پسرها بلند میشه میگه: پا شو دیگه، ضایع شدی عیب نداره، بزرگ میشی یادت میره؛ بقیه هرهر می زنن زیر خنده.

ولی سارا بازم از جاش تکون نخورده. یکی دیگه میگه: چه قدر نازنازی، بچه ننه، فقط خوردی زمین ها، بازم این همه خودش رو لوس می کنه. بازم سارا تکون نمیخوره.

یکی از حراست آقایون میاد اونجا، پسرها هنوز دارن متلک بار سارا میکنن و می خندن. حراستی میگه: خانم بلند شین. یه هویی چشمش به خونی می افته که از زیر سر سارا جاری شده، به پسرها میگه زنگ بزنین اورژانس!

یکی از پسرها میگه: آقا، خودش رو به موش مردگی زده، ضایع شده نمی خواد بلند بشه. (پسرها معمولا ً بد جوری جلوی حراستی ها خودشیرینی می کنند، کلی با هم رفیق اند.)

آقاهه میگه: مگه نمی بینین که سرش خورده به پله ها، خون ریزی داره؟

پسرها همشون پا میشن نگاه می کنن. یکیشون خیلی آروم گفت: ولی ما اصلا ً ندیده بودیم.

حراستی میاد سارا را برمیگردونه، ولی جای شکستگی نمی بینه، فقط یه سوراخ کوجولو وسط پیشونی، جای ِ یه گلوله...

 

نوشته شده توسط ویروس – 12 اسفند 1383

 

 

= = = = = =

 

توضیحات من (1397)

 

اااا، یکی از داستان کوتاه‌های دیگه‌ی من پیدا شد!

اوه اوه اوه.

دقیقا محل وقوع حادثه، همون دانشگاه دوران کاردانی‌م است.

وایستا ببینم، نکنه از روی خودم نوشتم؟

می‌دونم دقیقا همیشه از همون ورودی آخری میرفتم داخل!

ها ها ها