اشرافی بدنام (9)
روز های آینده مری سعی کرد که از تیررس نگاه آین دور باشد. البته این کار بسیار ساده بود. چون وقتی که آین در سین کلر هال بود یا خودش را با اسب هایش سرگرم می کرد و یا وقتش را با مردانی که داشتند یک عمارت سنگی عجیب در گوشه ی دور افتاده ای از باغ می ساختند می گذراند. آن کارگر ها کاملا از افراد خانواده دور بودند به جز یکی از ان ها که مری متوجه شد مدام به او نگاه می کرد و چیز هایی را به روی تکه ای کاغذ می کشید. یک بار هنگامی که به طرف او رفت تا ببیند چه کار می کند آن مرد خیلی سریع باغ را ترک کرد. با وجود این که بسیار کنجکاو شده بود ولی از ترس این که نکند آین را ببیند دیگر به دنبال آن مرد نرفت.
آین اغلب اوقاتش را با باربارا می گذراند. مری احساس می کرد آین از اینکه می توانست با باربارا به قسمت های مختلف املاک سر بزند بسیار خوشحال است. باربارا هم اصلا تلاشی برای مخفی نگه داشتن رابطه اش با آین نداشت. او کاملا بی پرده راجع به گردش هایشان در دهکده و یا کنارساحل برای مالکوم و هرکس دیگری که گوش می داد صحبت می کرد.
مثلا یک روز این طور شروع کرد که چقدر آن روزی را که او و آین با هم به میتندون - که در چند مایلی درایدن - رفتند، زیبا بود. مری از روی صندلی اش بلند شد و به طرف پنجره اتاق نشیمن رفت. سپس چایش را نیمه کاره رها کرد و به طرف در خروجی اتاق رفت.هم باربارا و هم مالکوم به او خیره شدند.پدر شوهرش با صدایی جدی گفت:
_ ولی مری تو هنوز چایت را تمام نکرده ای!
با وجود آن که نگاه پرسش گرانه ی باربارا را به روی خودش احساس می کرد، لحظه ای ایستاد و به مالکوم لبخندی زد. آن پیرمرد زود رنج این اواخر خیلی با او خوب رفتار می کرد.
- قبل از این که انجمن خیریه برای صحبت درباره بازاری به نفع بیوه های دهکده به این جا بیایند می خواهم کمی پیاده روی کنم.
هنگامی که اما اسمیت برای دومین بار به ملاقات او آمد، مری آمادگی اش را برای کارهای خیریه اعلام کرد و پیشنهادش با شادی پذیرفته شد.
مالکوم از میان پنجره بیرون را نگریست. هوای آفتابی دلچسبی بود.
- بعد از ظهر خوبی است. از پیاده روی لذت ببری.
علی رغم ناراحتی اش مری با رضایت به چشمان ماکلوم خیره شد. حالا دیگر در طول روز پرده ها را کنار می زدند و فضای خانه خیلی تغییر کرده بود. با این که رنگ ها همچنان تیره بود ولی دیگر آن طور نامطبوع به نظر نمی رسید. حداقل با تابش نور آفتاب آن رنگ ها به نظر پر رنگ تر می رسیدند. این نبردی بود که او در آن برنده شد اگر چه علیه ارل بود. مری در حالی خانه را ترک کرد که اصلا از موقعیت های کوچکی که به دست آورده بود احساس شادمانی نمی کرد. این ها چه ارزشی داشتند وقتی که چند هفته می شد او و آین به جز چند عبارت بسیار ضروری با هم کلمه ای رد و بدل نکرده بودند و تازه آن هم بسیار با عجله. به نظر می رسید آین حسابی با کار های جدیدش مشغول است و برای هیچ کس به جز باربارا وقت ندارد.
مری سعی کرد این افکار را از خودش دور کند. این چیزی نبود که او بخواهد امروز راجع به آن فکر کند. او داشت زندگی اش را در این جا می ساخت و اگر این زندگی شامل همسرش نمی شود، خوب چه بهتر. تصمیم گرفت به خودش اجازه ندهد از روی ضعف بخواهد به هر کسی تکیه کند.
مری از آن اتاق آفتاب گیر به طرف تراس پشت خانه رفت. به آهستگی از پله ها پایین آمد. صورتش را رو به آفتاب گرفت و به راهش ادامه داد. می خواست حرارت خورشید سرمای درونش را از بین ببرد.
اگر ویکتوریا آن جا بود از تعجب خشکش می زد که چرا مری اصلا توجهی به پوست صورتش نمی کند. مری با به یاد آوردن این مسئله لبخند تلخی زد. احتمالا بچه ویکتوریا به همین زودی ها به دنیا می آمد. چه قدر دلش می خواست الان پیش او بود.
طبق آخرین نامه او ویکتوریا کاملا آماده بود و از این که مری برای زایمانش پیش او نیست احساس تاسف می کرد. با خواندن آن نامه، مری یک لحظه تصمیم گرفت پیش ویکتوریا برود. احساس می کرد جدایی از او را دیگر نمی تواند تحمل کند ولی نمی توانست به کارلیسل برود. ویکتوریا کاملا او را می شناخت و مری هم علی رغم آن چه در نامه هایش می نوشت اصلا نمی توانست وضعیت تاسف بارش را از دید او پنهان نگه دارد.
نه، بهترین کار این بود که همین جا بماند و نتایج انتخابش را تحمل کند. صادقانه به خودش اعتراف کرد اگر به خاطر روابط غم انگیزش با آین نبود از اقامتش در سین کلر هال خیلی هم خوشحال و راضی بود.
در حالی که آه می کشید، قدم زنان در میان باغ به گردش می پرداخت. سپس در مقابل دیوار گرد عجیبی که آین داشت می ساخت توقف کرد. به نظر حتی خود ارل هم نمی دانست فلسفه آن بنا چیست و با کنجکاوی آشکاری راجع به آن صحبت می کرد. گویا که طی هفته های گذشت پسرش را به عنوان یک مرد تا حدودی قبول کرده. مری به خاطر هر دوی آنها خوشحال بود. می دانست این حق آین است که پدرش به اواهمیت دهد و امیدوار بود مالکوم روزی پی به حقیقت مرگ پسر بزرگش ببرد. سپس سعی کرد این افکار غم انگیز را از خودش دور کند.
در حالی که به ارتفاع این دیوار می نگریست به دنبال کسی می گشت که بتواند به او کمک کند ولی هیچ کس را ندید. البته این تا حدودی عجیب بود. در طول هفته های گذشته کار این ساختمان هر روز از صبح زود شروع می شد و تا دیروقت ادامه پیدا میکرد با خودش گفت پشتکار کارگران احتمالا پاداشی برایشان داشته چون به نظر می رسید این پروژه تقریبا تمام شده بود، حد اقل از بیرون که این طور می نمود.
مری به طرف آن ساختمان رفت. البته بر خلاف میلش به آنجا کشیده می شد. هنگامی که نزدیک تر رفت متوجه شد که دیوار به مراتب بلند تر از آن است که او قبلا از فاصله دور دیده بود. هنگامی که دقت بیشتری کرد متوجه شباهت آن بنا با برج های قرون وسطی شد. البته به بلندی آن ها نمی رسید.
به آرامی دیوار را دور زد و تنها درب آن را که از چوب بلوط بود پیدا کرد. این در حتی سوراخ کلید هم داشت. خیلی برایش عجیب بود. لحظه ای با تعجب کنار آن در ایستاد. گویی آن جا متعلق به خودش بود دستش را به طرف آن در برد.....
سپس در حالی که هنوز مردد بود ناگهان در باز شد و آین که آن جا ایستاده بود از آن جا پرید. مدت خیلی زیادی آن دو بدون حضور شخص سومی آن قدر نزدیک هم قرار نگرفته بودند. قلب سرکش مری از دیدن سینه عریض آین در آن پیراهن آبی کم رنگ و آن جلیقه شلوار سرمه ای به لرزه در آمد. متعجبانه از خود پرسید چرا آین این قدر جذاب و خوش تیپ است؟
آین وقتی او را دید در جا خشکش زد و با تعجب گفت:
- مری!
ناگهان دری را که پشت سرش بود بست و فورا به صورت او خیره شد. مری متوجه شد صورت آین به خاطر مجاورت با خورشید برنزه شده ولی این فقط به جذابیت او افزوده بود. آین خیلی با عجله و بی پرده پرسید:
- مری این جا چه کار می کنی؟
مری نگاه مشتاق و تحریک کننده او را به روی خودش احساس کرد. چرا حالت صورتش یک چیز بود و تن صدایش یک چیز دیگر؟
نمی دانست در برابر آین چه عکس العملی نشان دهد. آرزو می کرد که ای کاش دیدن او این قدر برایش دردناک نبود.
مری با چنان تاسف عمیقی شروع به صحبت کرد که حتی خودش هم متعجب شد. مخصوصا این که اصلا قصد نداشت از اصولی که برای خودش وضع کرده بود پا را فراتر بگذارد و آن طور که آین در نظر داشت او را بپذیرد.
- من فقط داشتم قدم می زدم. اصلا نمی خواستم مزاحمت شوم. همین الان هم می روم.
و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود برگشت تا برود.
آین دستش را بالا برد:
- نه لطفا صبر کن... نرو.
او نمی توانست بگذارد مری برود. شوکی که از دیدنش بر او وارد شد در مقابل لذت و شادمانی این دیدار ناچیز بود. احساس می کرد با باز شدن آن در اشعه های طلایی رنگ خورشید را در مقابش دید.
مری مردد بود. بنابراین آین به پیشش رفت و گفت:
- همراه من بیا.
مری نگاه کوتاهی به او انداخت و سپس به درختان دوردست خیره شد و گفت:
- نمی دانم.... شاید فکر خوبی نباشد...
وقتی که آین دریافت مری ترجیح می دهد به هر نقطه ای نگاه کند جز به او، افسردگی تمام وجودش را در بر گرفت.
خیلی محزون پرسید:
- حتی با هم قدم هم نمی توانیم بزنیم؟ قول می دهم که هیچ نوع خطری از جانب من تهدیدت نکند.
مری خیلی کوتاه دوباره نگاهی به او انداخت و گفت:
- آین، فکر نمی کنم ما دو نفر چیزی برای گفتن به یکدیگر داشته باشیم. کاشکی این طور نبود ولی همان طور که می بینی این مسئله واقعیت دارد.
آین نفس عمیقی کشید و گفت:
- لعنت به تو، خیلی کله شقی!
ناگهان احساس کرد که دیگر بیش از این نمی تواند ساکت بماند. به نظرش بحث کردن از سکوت سرد خیلی بهتر بود با اینکه احساس می کرد حتی قادر نیست از خودش دفاع کند. خیلی چیز ها باید روش شود و همین حالا هم باید روشن شود. سپس دست مری را در دستان گرمش گرفت.
مری اخمی کرد و ناگهان دستش را از دست او بیرون کشید.:
- من با تو صحبت می کنم ولی نمی توانی مجبورم کنی.
بدون هیچ وقت تلف کردنی آین او را به طرف جلو هدایت کرد. با خودش گفت که نباید به بی اعتنایی مری عکس العمل نشان دهد بلکه باید تمرکزش را بر آن بگذارد که به آنچه می خواهد. آین می خواست با همسرش صحبت کند. دلش نمی خواست که از این و آن راجع به او اطلاعات به دست آورد. بدون هیچ فکری به طرف محوطه چوبی انتهای باغ رفت.
مری در سکوت همراه او می رفت تا بالاخره آین ایستاد. انبوه درختان، آن جا را به پناهگاهی اختصاصی تبدیل کرده بود.
- مری من اصلا نمی دانم که چطور ما به این بن بست رسیدیم ولی با تمام وجود امیدوارم بتوانیم مشکل را حل کنیم. امیدوار بودم گذشت زمان خیلی چیزها را حل کند ولی نکرد. بگو ببینم کاری هست که من بتوانم انجام دهم؟
مری به چشمان آین نگریست. چشمان خودش لحظه به لحظه خشمناکتر می شد و لبانش را از خشم به هم جفت کرده بود. با دیدن این وضعیت آین مطمئن شد هیچ امیدی برای حل مشکل آن ها وجود ندارد. بنابراین از صحبت های مری بسیار حیرت نمود.
- آین برای من گفتن این مسئله ساده نیست. راستش درک می کنم چه قدر برایت سخت است در کنار او باشی ولی در عین حال مجبوری احساساتت را حاشا کنی. می دانم که عاشق من نیستی و تمام مدت او را دوست داشته ای ولی من نمی توانم....
آین در حالی که شوکه شده بود ایستاد و گفت:
- چه کسی را دوست دارم؟ راجع به چه صحبت می کنی؟
مری مستقیما به او نگاه کرد. متفکرانه اخم هایش درهم رفت گویی این حالت تعجب و حیرت آین او را گیج کرده بود:
- دختر عمه ات باربارا.
آین با سرش حرف های او را تکذیب کرد. هنوز معنی حرف های مری را نمی فهمید.
- من باربارا را دوست ندارم. اگر این طور بود که خوب با او ازدواج می کردم.
مری با سردرگمی آشکاری حرف های آین را تکذیب کرد:
- ولی او گفت....که تو.... با او رابطه داری... یعنی این طور نیست؟
تا مغز سرش از خجالت سرخ شده بود.
آین شروع به خندیدن کرد:
- رابطه! با باربارا! خدای من مری! اگر من می خواستم با کسی رابطه داشته باشم که اصلا هم نمی خواهم، مطمئن باش او نبود. او.... خوب.... اصلا برای من جذاب نیست. راستش هیچ وقت هم نبود.
مری انگشتش را متهم کننده بالا برد:
- ولی تو با او همه جا می روی و آن شبی که مرا از بالا ی پله ها هل دادند با او بودی در حالی که هیچ چیز زیر ربدوشامبرت...
مری بیشتر سرخ شد.
آین دوباره تاکید کرد:
- من با او نبودم. چه طور این اراجیف به ذهنت رسید؟ و در مورد این که او را همه جا با خودم می برم، خوب... وقتی من می خواهم به قسمت های مختلف املاک سر بزنم او از من می خواهد که به جاهایی که می خواهد برود برسانمش. فقط همین. من اصلا با او به جایی نرفته ام.
آین مکثی کرد و ادامه داد:
- تکرار می کنم، مری تو چرا فکر می کنی شبی را که تو... افتادی من با او بودم؟
آین می دانست که مری متوجه شد او روی کلمه افتادی مکث کرد ولی می دانست در برابر این مسئله مورد بحث اصلا اهمیتی نداشت.
- او خودش این را به من گفت.
آین دستش را به داخل موهایش برد:
- او گفت که ما با هم بودیم؟
مری مردد شد:
- نه... او گفت که شما دو نفر با هم به حساب های خانه رسیدگی می کردید.
آین با سر تایید کرد:
- آها.. این تا حدودی درست است. من به او در رسیدگی حساب ها کمک کردم ولی این موضوع مال طرفهای عصر بود و در آن موقع خیلی هم رسمی لباس پوشیده بودم درست مانند وقت های دیگری که با او هستم. مطمئنا سوتفاهمی شده است.
سپس به مری نگاه کرد. چشمانش پر از تمنا بود:
- خدای من مری، فکر کن این مسئله باعث جدایی من و تو از هم شده بود. من خیلی به تو نیاز داشتم.
- اما...
مری مدتی طولانی به چشمان او خیره شد و سپس نگاهش را بر گرفت. دستش را به روی پیشانی اش گذاشت. گویی سعی می کرد این مسائل را برای خودش حلاجی کند و تازه دلش نمی خواست تمنا را در وجود آین ببیند.
- آه مری..
آین زمزمه کرد:
- آیا باید این سوتفاهم همیشه بین ما وجود داشته باشد؟ من تا حالا حتی دستم هم به طرزی که ناشایست باشد به باربارا نخورده.
مری دستش را از روی پیشانی اش برداشت و چشمانشان به هم دوخته شد و در هم آمیخت. به نظر می رسید یک دفعه تمام آن جنگل را هم سکوت فرا گرفت. گویی طبیعت هم ارزش این لحظات را برای یک زن و مرد درک می کرد.
مری تاب تحمل در برابر نگاه مشتاق آین را نداشت. مژگانش به هم خورد و دوباره به او چشم دوخت و سپس اسمش را زمزمه کرد:
-... آین...
آین او را محکم در میان بازوانش گرفت. مری احساس کرد آن چنان که در میان بازوان آین ذوب شد گویی اصلا برای آغوش او آفریده شده و آین احساس می کرد که چه خوشبخت است که این زن را پیدا کرد.
فصل سیزدهم
هنگامی که مری چشمانش را باز کرد آین بالای سرش بود و با محبت او را می نگریست. با دیدن آن حالت غم عمیقی تمام وجودش را پر کرد با وجود آن که می دانست آین نسبت به او وفادار بوده اما هیچ وقت مری را دوست نداشت. قلب آین در میان سینه اش قفل شده بود. هنگامی که بچه ای بیش نبود و احتیاج به حمایت داشت پدرش او را از خود راند بنابراین آین خودش را با زنان هم جوارش مشغول کرد.
آین قادر نبود مری را دوست بدارد ولی خدا رحم کند مری متوجه شد علیرغم تلاش زیادش عاشق آین شده است. مری عاشق لحظه ای بود که آین دستش را به علت اضطراب شدیدش در موهاش فرو می کرد. عاشق رفتارش با اسب ها بود و آن غرور پدرانه ای که نسبت به آن ها داشت. او عاشق پشتکار آین برای انجام درست وظایفش در قبال رسیدگی به املاک بود در حالی که اصلا اهمیت نمی داد سین کلر بزرگ درباره او چه فکر می کند او عاشق زمانی بود که آین مثل یک پسربچه مدرسه ای شیطان می شد ولی بیشتر از همه عاشق وقتی بود که باعث می شد مری یک چنین احساسی داشته باشد... زمانی که او را در میان بازوانش جای می داد.
مری نمی دانست چطور این اتفاق افتاد. همیشه اعتقاد داشت عشق از احترام و علاقه دوطرفه به وجود می آید. درست مثل پدر و مادر خودش و یا مثل ویکتوریا و جدیدیا ولی این نه به او علاقه داشت و نه احترام می گذاشت. او حتی قبول نمی کرد امکان دارد حق با مری باشد و واقعا آن شب کسی او را هل داده است. او فورا نتیجه گیری کرد که این مری بوده که حرف های باربارا را راجع به زمانی که گفته ان دو آن شب با هم بوده اند بد برداشت کرده است. مطمئنا اگر به مری علاقه داشت حداقل قبول می کرد او اشتباه نمی کند.
این افکار ذهن مری را شکنجه می دادند ولی با تمام این وجود به خودش اعتراف کرد علی رغم همه این حرف ها هنوز هم دوست دارد با آین باشد. احساس می کرد هیچ راه گریزی از دام عشق این مرد ندارد. آین گفت که همه چیز را از نو شروع کنند و منظورش این بود که سعی کنند یکدیگر را بهتر درک کنند ولی مری انتظار بیشتری داشت. او دلش می خواست مورد علاقه ی آین باشد. مری از او عشق می خواست و هیچ کس او را برای این متهم و سرزنش نمی کرد.
بنابراین وقتی که آن انگشتش را روی لب پایینی او گذاشت و گفت:
- مری تو خیلی زیبایی!
مری از این که حتی با یک اشاره ی کوچک آین از خود بی خود می شد از دست خودش به شدت عصبانی شد. با شنیدن ادامه حرف های آین چشمانش را باز کرد.
- نمی دانی چقدر متاسفم که باید این مسئله را بگویم ولی یک چیزی هست که باید با تو در میان بگذارم. مخصوصا حالا که باهم آشتی کرده ایم گفتنش خیلی سخته.
مری صاف نشست. او اصلا علاقه ای به شنیدن حرف ناخوشایندی نداشت و نگاهش را به سایبانی از شاخه های درختان در بالای سرش دوخت.
آین ادامه داد:
- مجبورم دو روز از این جا دور باشم.
مری به صورت آین خیره ماند:
- دور باشی؟
آین تاکید کرد:
- بله... یک کار خیلی مهم پیش آمده.
و بی حرکت به چشمان او خیره شد.
- باور کن مری اصلا نمی توانم شانه خالی کنم. پدر بالاخره قبول کرد قسمتی از رسیدگی به امور املاک را به من واگذار کند. باید وظایفم را درست انجام دهم. علیرغم این که گاهی اوقات مثل حالا واقعا برایم سخت است یک چنین موقعیت جذاب و خوش آیندی را از دست بدهم.
پس این چیزی بود که آین احساس می کرد. او فقط یک موقعیت جذاب و خوش آیند بود. بغض گلویش را گرفت و اشک به چشمانش دوید ولی نگذاشت که اشک هایش فرو بریزد حالا که فهمیده بود عاشق آین شده برایش خیلی سخت بود قبول کند او اصلا برای هیچ کس ارزش قایل نیست.
آین با نگاهی آکنده از تاسف به او نگاه کرد و گفت:
- مطمئن باش مری...دلم می خواست مجبور نبودم بروم.
مری هم چنان به او خیره شد. مشخص بود آین متوجه اندوه او شده ولی آن را بد تعبیر کرد. او اصلا از دست آین به خاطر انجام وظایفش نسبت به پدرش و املاک ناراحت نبود. آین مدت زیادی صبر کرد تا این که بالاخره ارل او را به عنوان پسرش پذیرفت.
- کاملا می فهمم چرا باید بروی.
آین خم شد و او را بوسید. مری علی رغم درد درونش، از این کار او خوشحال شد. سپس آین گفت:
- متاسفانه کالسکه همین الان منتظر من است. داشتم خودم را برای سفر آماده می کردم که تو را دیدم.
سپس مکثی کرد و با تاسف سرش را تکان داد:
- می دانی مری. نمی خواستم این طوری بشود. فقط می خواستم با تو صحبت کنم، می دانستم که دیگر ادامه آن وضعیت امکان نداشت.
مری نشست و شروع به مرتب کردن لباس هایش کرد:
- می دانم که تصمیم نداشتی یک چنین اتفاقی... حداقل اینجا بیفتد.
صدایش آن قدر از دوردست شنیده می شد که برای خودش هم واضح نبود. حتی اگر آین هیچ تصمیمی نداشته ولی او را بی رحمانه به این نقطه کشاند و تا آخرین لحظه هم چیزی راجع به سفرش نگفت.
آین دستان او را در دست گفت. دلش می خواست مری به چشمانش نگاه کند:
- صبر کن مری. دلم می خواهد قبل از این که از این جا برویم، بدانی ترجیح می دهم در همین مکان با تو بمانم تا این که به هر جای دیگری بروم.
مری از نگاه کردن به او امتناع کرد. چیزی برای گفتن نداشت. هنگامی که می خواست دکمه های لباسش را ببندد آین گفت:
- اجازه بده من این کار را بکنم.
مری قدمی به عقب گذاشت و گفت:
- نه.
آین در حالی که لب هایش را به هم می فشرد قبول کرد.
هنگامی که مری با پاهای لرزان به طرف خانه می رفت راجع به هیچ چیز نمی توانست صحبت کند. به نظر می رسید آین هم میلی به صحبت نداشت. ظاهرا در افکار غم انگیز خودش غرق شده بود.
مری احساس تهی بودن می کرد و قادر به توصیف احساساتش نبود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک لحظه آن قدر از دست آین عصبانی بود که بالاخره راجع به سو ظنش نسبت به رابطه ی او و باربارا به او گفت. لحظه بعد مانند یک... مانند یک زن هرزه به روی چمن ها می غلطید. آیا او هیچ وقت نمی تواند عکس العمل هایش را نسبت به این مرد کنترل کند؟
با خودش فکر کرد شاید این طوری بهتر است. اگر آین چند روزی را از آن جا دور باشد او وقت کافی برای فکر کردن و شناختن احساسات خودش خواهد داشت. اگر می خواست آزادانه در مورد روابطش با آین تصمیم بگیرد مطمئنا احتیاج به چند روز فکر کردن داشت.
آن ها از میان باغ به طرف خانه برگشتند. درست همان مسیری را که ساعتی پیش مری تنها پیمود علی رغم این که همه چیز مانند یک ساعت پیش بود احساس می کرد چه قدر همه چیز فرق کرده است.
هنگامی که وارد خانه شدند. آین لحظه ای مکث کرد و نگاهی به مری انداخت:
- خیلی متاسفم که از دست من عصبانی شدی. دوباره می گویم علی رغم میل باطنی ام اصلا امکان ندارد بتوانم این سفر را به تاخیر بیاندازم.
مری به دکمه ی بالایی پیراهن او چشم دوخت. سعی کرد به چند دقیقه پیش که خودش آن را باز می کرد فکر نکند:
- چرا باید از دستتان عصبانی باشم جناب لرد؟ شما فقط دوباره مثل همیشه رفتار کردید. همین.
آین ناامیدانه مری را در آغوش کشید و مدتی طولانی بوسیدش. سپس گفت:
- مری سین کلر تو داری مرا به جنون می کشانی. وقتی من رفتم راجع به این مسئله فکر کن.
مری به زور خودش را از میان بازوان او بیرون آورد و در این هنگام باربارا از راهروی اصلی وارد شد. کاملا واضح بود که مدت زیادی آن ها را تماشا می کرده. صورتش از خشم آن چنان سفید شده بود که مری از ترس به لرزه در آمد سپس با عجله راهش را گرفت و رفت. آین سرش را برگرداند که ببیند مری به چه نگاه می کند:
- چه شده؟
مری با سر تکذیب کرد و گفت:
- هیچی.
فایده ای نداشت به آین بگوید باربارا را دیده است. آین نمی توانست درک کند چرا دیدن باربارا او را آن قدر متوحش کرده بود. این اولین باری بود که مری به این نتیجه رسید که باربارا به احتمال قوی دشمنی نیرومند و ترسناک است.
گفتن این حرف ها به آین فقط وقت تلف کردن بود. او دختر عمه اش را به طریقی کاملا متفاوت از مری می دید. اطمینان او از این که این مری بوده که حرف های باربارا را بد برداشت کرده خود گواه این مسئله بود.
دو روز بعد مری با پدرشوهرش تنها سر میز غذا نشسته بودند. ظاهرا باربارا برای انجام کاری به دهکده رفته بود. مالکوم گفت:
- این گوشت آن قدر سفت است که مطمئنم یکی از صندلی های کالسکه را برای دست کردن آن بریده اند.
و غرغر کنان غذایش را می خورد. مری در پشت دستمال سفره اش لبخندی زد و زنگ را به صدا در آورد. هنگامی که مستخدمه در آستانه در ظاهر شد به او گفت:
- لطفا گوشت شکار را بیاورید.
مالکوم با سر تایید کرد:
- تو دختر باهوشی هستی، مری.
سپس به عصبانیت رو به مستخدمه کرد و گفت:
- به آشپز بگو دیگر از این گوشت گاو غذا درست نکند. میتواند بقیه اش را به زنان بیوه و یا کودکان یتیم بدهد.
مری دوباره لبخند زد. دخترک تعظیم کرد و بشقاب های آن ها را گرفت و سپس با عجله میز را دوباره چید. مستخدمه کاملا از اربابش می ترسید و این را یک بد بختی بزرگ می دانست. چون خشم و غضب ارل به مراتب وحشتناکتر از هنگامی بود که تصمیمش را عملی می کرد. سین کلر بزرگ دوست داشت همه چیز مطابق میلش باشد.
مری هرچه بیشتر او را می شناخت، بیشتر به این نتیجه می رسید که دشمنی و عداوت بین آین و پدرش تا چه اندازه بی مورد است. اصلا شایسته نبود مالکوم به خاطر مرگ عزیزانش آن قدر بد با آین رفتار کند. آن قدر بد که آین مجبور به ترک خانه شود و به لندن برود تا با مادربزرگش زندگی کند. قطعا او نمی توانست انزوای آن چند سال را فراموش کند ولی کارهای اخیرش نشان می داد که دلش می خواهد پدرش را ببخشد.
مری همیشه امیدوار بود هنگامی که روابط آین با پدرش بهتر شود، قطعا قفل قلب خود را خواهد شکست ولی متاسفانه هنوز این اتفاق نیافتاده بود. عمل بی فکرانه ای را که درست در هنگام رفتنش با مری انجام داد خود گواه این موضوع بود. در این دو روز مری هرچه فکر می کرد به نتیجه ای نرسید. نمی دانست با احساساتش راجع به آین و ازدواجشان چگونه باید برخورد کند. بعضی وقت ها به خودش می گفت باید جلوی آین بیاستد و بگوید از او اعتماد و احترام و همچنین عشق می خواهد.
حالا می دانست که آین تمام مدت به او وفادار بوده اما مطمئنا به خاطر علاقه اش نسبت به مری نبوده بلکه فقط می خواسته غرایزش را کنترل کند تا مسیر زندگی اش عوض شود. به نظر آین، مری جذاب بود. او را می خواست ولی نه بیشتر از هر زن دیگری که مورد توجهش قرار می گرفت.
ناگهان احساس کرد از دوردست اسمش را شنید. ارل بود که می گفت:
- مری!
با حواس پرتی و تا حدودی خجالت زده سرش را بالا آورد. از حالت پدر شوهرش مشخص بود که مدت زیادی است دارد با او صحبت می کند.
- مری دختر کجایی؟
- متاسفم پدر، چیزی گفتید؟
مالکوم نگاهی به سمت راست مری انداخت و گفت:
- من نه!
مری دید که پیشخدمت کنار صندلی او ایستاده و یک ورق کاغذ مهر و موم شده در دست دارد. گونه های مری سرخ شد و گفت:
- آه ببخشید متوجه شما نشدم. داشتم فکر می کردم.
مالکوم بی صبرانه حرف او را قطع کرد و گفت:
- خیلی خوب، بگیرش دیگر. می گوید از طرف آین آمده.
مری متعجبانه نگاهی به کاغذ انداخت. اول دو دل بود ولی بعد پیغام را برداشت. آین قرار بود امروز بعد ازظهر برگردد پس چرا دیگر نامه فرستاده بود؟
مری رو به پیشخدمت کرد و گفت:
- متشکرم.
مالکوم ادامه داد:
- خیلی ممنون وین سلو.
پیشخدمت تعظیمی کرد و اتاق غذاخوری را ترک نمود. سین کلر بزرگ رو به مری کرد و گفت:
- خوب بازش کن دیگر. ببینم چه گفته.
مری دوباره سرخ شد. نمی دانست چرا از باز کردن نامه جلوی پدر آین اکراه داشت. تلاش کرد تردیدش را مخفی کند و با چاقو مهر کاغذ را شکست:
- خوب؟
مری نفس راحتی کشید و اگر چه دلش نمی خواست اعترف کند ولی تا حدودی هم مایوس شد. پیغام کاملا کوتاه بود و هیچ چیزی در آن نبود که نشود آن را بلند بخواند.
«مری عزیزم، زود تر از آنچه فکر می کردم از ورکهام برگشتم، تقاضا می کنم که به لنگر گاه بیایی. یک چیزی هست که می خواهم نشانت دهم. لطفا حتما بیا.- آین »
مری نگاهی به پدرشوهرش که اخم کرده بود انداخت:
- چه پسر عجیبیه! شاید برایت چیزی آورده؟
مری شانه هایش را بالا انداخت:
- نمی دانم منظورش چیست.
با این که فکر می کرد این نامه یک جورایی مرموز است ولی آن سه کلمه آخرش توجهش را جلب کرد.
مالکوم ابروهای خاکستری اش را بالا انداخت:
- من که نمی توانم به آنجا بروم ولی تو باید بروی.
مری لبش را گاز گرفت و با شک و تردید به یادداشت خیره شد. عکس العمل فوری اش به آن نامه بی برو برگرد منفی بود ولی «لطفا حتما بیا »را در آخر نامه نمی توانست نادیده بگیرد.
- مری؟
هنگامی که سرش را بلند کرد مالکوم را دید که غمگین و نگران او را می نگریست. او شروع به صحبت کرد. آن قدر با ملایمت و مهربانی صحبت می کرد که مری از هنگام جراحت پایش دیگر این لحن را از او نشنیده بود.
- می دانم که دوست داشتن آین راحت نیست. درست مثل خود من هنگامی که هم سن او بودم. ولی وقتی قلبش را به کسی می دهد، همان طور که من به لورای عزیزم دادم، برای همیشه است. او عمیقا به تو علاقه دارد فقط خودش نمی داند چه اندازه. راستش تو تنها کسی هستی که او در تمام عمرش دوست داشته.
درد عمیقی در چشمان مالکوم به وضوح دیده می شد.
مری با این که می دانست هیچ فرقی نمی کند ولی سعی کرد یک چیزی بگوید.
- پدر می دانم نباید این حرف را بزنم ولی احساس می کنم الان زمانی است که باید این مسئله را عنوان کنم. آین شمارا هم دوست دارد.
نمی توانست به او بگوید از این که فکر می کند آین به همسرش علاقه دارد سخت در اشتباه است. صدای ناله ای از گلوی مالکوم شنیده شد. قبل از این که بتواند حرف او را قطع کند مری ادامه داد:
- نه این حرف کاملا صحیح است. می دانم که برادر آین کشته شده و از هنگام این اتفاق خیلی از دست آین عصبانی هستید. چیز هایی هست که شما نمی دانید اما من نه حق دارم و نه مایلم که آن ها را به شما بگویم و علتش این است که مطمئنم در این زمینه حق با آین است. ماوقع آن حادثه آن قدر که آین به عنوان پسر شما اهمیت دارد مهم نیست. او یک پسر بچه بود. او هم مثل شما مالکوم را از دست داد و به حمایت و توجه شما نیاز داشت ولی شما حمایتتان را از او دریغ کردید با این که می دانم الان خیلی تلاش می کنید ولی بخشش احتیاج به زمان دارد.
مالکوم رویش را برگرداند. چانه اش منقبض شده بود:
- او هیچ وقت مرا نمی بخشد. چطور می تواند؟
مری به صورت شکسته و مضطرب او نگاه نکرد. می دانست که باید خیلی محتاطانه جواب دهد. تا حدودی فکر می کرد که ارتباط بین آین و پدرش برای رابطه ی آن دو اهمیت دارد. شاید نرم شدن قلب پدرش به روی خود آین هم تاثیر بگذارد. شاید این جمله ی آخری که نوشته علامت این است که تصمیم گرفته تغییری در رویه اش بدهد.
البته آن عشق نبود. مری می دانست آین قادر نیست عشقی به او بدهد مخصوصا بعد از مسائلی که بعد از ازدواجشان پیش آمد. اما شاید دیواری را که به دور قلبش کشیده بود کمی کنار بدهد تا بتواند ذره ای از احساساتی را که پشت امیالش بود نشان دهد.
بنابراین مری دوباره جرئت پیدا کرد و با این که می دانست مالکوم از این که او در این امر دخالت می کند خوشحال نخواهد شد ادامه داد:
- من احساس می کنم شما آین را درست ارزیابی نکرده اید. فکر می کنم هر علامتی از محبت شما را با جان و دل پذیرا باشد.
هنگامی که مالکوم به طرف او برگشت، حالت صورتش قابل درک نبود. مری بلند شد:
- و حالا اگر اجازه بدهد پیرو نصایح شما پیش شوهرم می روم.
مدت کوتاهی بعد، سوار بر اسب راه دهکده را پیش گرفت. نمی خواست از حالا پیش بینی کند چه اتفاقی خواهد افتاد. هنوز از جسارت خودش برای صحبت هایی که با پدر آین داشت در شگفت بود. همچنین از این که تصمیم گرفته برای بهبود روابطش با آین شانس دیگری را امتحان کند از خودش متعجب بود. برای یک بار هم که شده تصمیم گرفت نگران چیزی که قادر به تغییرش نیست نباشد. مهم نبود کاری که می کرد درست است یا غلط.
هنوز هیچ مشکلی حل نشده بود ولی شاید آن سه کلمه «لطفا حتما بیا » نقطه ی شروعی باشد.
آن روز هوا خیلی خوب بود. نور خورشید شانه هایش را گرم می کرد. لباسش مناسب و کلاه جدیدش با آن هماهنگ می نمود. ناگهان احساس کرد که به علتی غیرقابل توضیح دلش می خواهد صورتش در معرض آفتاب قرار بگیرد تا این که کک و مک دیگری به آن سه تایی که روی بینی اش دیده می شد اضافه نشود. البته می توانست با محلولی از آب لیمو از شر آن ها خلاص شود همین امروز عصر از فرانسیس می خواست محلول را برایش آماده کند.
با سرعت می تاخت، ولی هنگامی که به محلی رسید که درختان انبوه تمام محوطه را پوشانیده بودند ناگهان درد شدیدی در پشت سرش احساس کرد. حالت تهوع شدیدی داشت. کنترلش را از دست داد و در حالی که با نا امیدی افسار را در دست گرفته بود از مادیان آویزان شد. چه... فریادی زد. ضربه دیگری به مراتب شدید تر به روی ستون فقراتش احساس کرد و از اسب به زمین افتاد....
آهسته آهسته به هوش آمد. صدای عجیبی در سرش صداهای اطراف را تحت الشعاع قرار داده بود. هنگامی که دستش را بلند کرد و بر آمدگی پشت سرش را لمس کرد، دردش بیشتر شد. ناله ای کرد و سعی نمود به پهلو بخوابد اما حتی این روش هم از دردش نکاست. ناگهان دستی را به روی پاهایش احساس کرد. چشمانش را باز کرد. برای لحظه ای ترسید نکند کور شده باشد. آخر همه جا سیاه بود ولی بعد متوجه شد که دارد به آسمان نگاه می کند و هوا هم تاریک است.
سپس بویی را احساس کرد. بوی نامطبوعی که باعث حالت تهوعش شد، بوی زننده ای بود. بالاخره موفق شد بر حالت تهوعش فایق آید. سپس احساس کرد کسی او را به روی ماسه ها می کشد. سعی کرد به کمک یکی از دست هایش کمی بلند شود متوجه شد درست حدس زده تازه در آن موقع بود که صدای امواج دریا را شنید. شاید کنار یک قایق بود و یا در لنگرگاه. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. خدایا چه اتفاقی افتاده؟
آخرین چیزی که به یادش می آمد این بود که داشت به ملاقات آین می رفت. طبیعتا به آن جا نرسیده بود. احساس کرد که دیگر به روی ماسه ها کشیده نمی شد. سرش را بالا آورد و تا آنجا که می توانست دردش را نادیده گرفت و سعی کرد ببیند چه کسی آنجاست.
هلال ماه نور کمی داشت و ابر ها هم روی آن را پوشانیده بودند. سنگینی شومی را در هوا احساس می کرد ولی وقتش را برای این گونه افکار تلف نکرد. اطرافش را نگریست ولی چیزی به جز سایه مبهم قایقی کوچک ندید. سپس ناگهان آسمان تیره شد. با چشمان نیمه باز نگاهی کرد. سعی کرد بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد. از ترس نفسش بند آمد. ناگهان صورتی را بالای سرش دید.
در تاریکی به او خیره شد. آن صورت پف کرده با آن ته ریش جو گندمی به نظرش آشنا آمد.
- تو... تو که هستی و این جا چه کار می کنی؟
خیلی سریع مکث کرد حتی حرف زدن بلند هم درد سرش را بیشتر می کرد.
آن مرد قبل از این که جرعه ای از بطری که در دست داشت بنوشد شکلکی در آورد. سپس با آستینش دهانش را پاک کرد و گفت:
- دهنتو ببند. نمی خوام برام دردسر درست کنی.
مری با دقت به او نگریست. مطمئنا آن مرد والی کمپ بود. مردی که به عنوان بد لاابالی شهر شهرت داشت. مردی که آین به او کاری در سین کلر هال واگذار کرد. هنگامی که دوباره بطری را بالا برد، مری دیگر کاملا مطمئن شد که او خود والی کمپ است. زمزمه کنان گفت:
- من تو را می شناسم.
می ترسید بلند حرف زدن بیشتر به سرش فشار آورد و مانع این شود که بتواند درست فکر کند و تصمیم بگیرد.
والی در حالی که تلوتلو می خورد با صدای خشک و خشنی گفت:
- تو هیچی راجع به من نمی دونی، شنیدی؟
مری اضطراب را در صدای او می شنید. او از این که شناخته شود می ترسید. مری سعی کرد از این ترس او به نفع خودش استفاده کند.
شوهرم به خاطر این کار تو را به زندان می اندازد.
او جرعه ای دیگر نوشید و گفت:
- از کجا می فهمد وقتی هیچ کس نباشد که به او بگوید من چه کار کرده ام؟
مری مکث کرد منظورش چه بود؟
از درون قایق صدای برخورد ساچمه های هفت تیر به هم شنیده می شد. خدایا آیا او می خواست مری را به قتل برساند؟ راه دیگری وجود نداشت که او بتواند از گفتن این موضوع به آین ممانعت کند. مری ناگهان گفت:
- تو که نمی خواهی مرا بکشی، آخر من که کاری نکرده ام.
والی کمپ بطری را برداشت و پر از آب کرد و به میان شن ها انداخت.
- من می خواهم دقیقا همین کار را بکنم و برایم هم اصلا اهمیتی ندارد که تو کاری کرده ای یا نه. من برای این کار آن قدر پول خواهم گرفت که مدتی طولانی بدون دردسر هرچه قدر دلم می خواهد جین بخرم. همین برای من کافی است.
مری از ترس نفسش بند آمد. والی کمپ مسلما آن قدر زیاد نوشیده بود که اصلا نمی فهمید چه می گفت و یا شاید هم واقعا اهمیت نمی داد مری بفهمد یک نفر به او پول داده تا این کار را بکند. او می خواست قطعا مری را بکشد و فرقی نمی کرد او تا چه اندازه می داند.
مسئله هرچه بود مری می دانست خطری جدی تهدیدش می کند. از ناامیدی احساس حالت تهوع می کرد ولی سعی کرد بر اعصابش مسلط باش تا بتواند درست فکر کند. تنها امیدش فرار بود ولی والی کمپ سریع خودش را به او رساند و پاهایش را محکم گرفت.
مری با عصبانیت لگدی به او زد و وحشیانه خودش را به هر طرف می کوبید ولی قادر نبود خودش را از دست او نجات دهد. بالاخره موفق شد یکی از پاهایش را آزاد کند ولی احساس کرد که پاشنه ی کفش سوار کاری اش به جایی گیر کرده. ناگهان والی کمپ او را رها کرد و از فرط مستی نقش زمین شد. مری لحظه ای تردید نکرد. چهار دست و پا سعی کرد خودش را از او دور کند و به روی ماسه ها سینه خیز می کرد.
اصلا نمی دانست کجاست ولی می دانست که در امتداد ساحل تخته سنگ های بزرگی وجود دارد که رویشان به طرف ساحل است. فقط اگر می توانست خودش را به آن جا برساند، ان وقت می توانست پنهان شود. نا امیدانه سعی کرد روی پاهایش بلند شود ولی نتوانست.
لحظه ای بعد قلبش از طپش ایستاد. احساس کرد که صدای پاهای والی کمپ را پشت سرش می شنید. والی با خشونت مری را به روی ماسه ها هل داد. ماسه ها صورتش را خراش دادند و مجبور شد که چشمانش را ببندد که شن به درونشان نرود.
سپس از پشت سر، کمر مری را گرفت و او را بلند کرد و به سمت پایین ساحل برد. مری فورا شروع به تقلا کرد. به او لگد می زد و به هر قسمت از بدنش که می توانست ضربه می زد ولی هنگامی که ضربه یک دست آهنین را به روی سرش احساس کرد خود به خود آرام شد. دوباره احساس گیجی می کرد. تصمیم گرفت از وقتش نهایت استفاده را بکند. اگر او می خواست همین طور به سر او ضربه بزند آن قدر حالش خراب می شد که دیگر نمی توانست فرار کند.
والی کمپ او را به طرف قایق برد و به داخل آن انداخت. قایق کوچکی که بوی ماهی گندیده و چوب مرطوب می داد. چند اینچ آب ته قایق را گرفته بود. مری سعی کرد طوری بنشیند که دامنش خیس نشود. او اصلا دلش نمی خواست که لباسش خیس شود و سرما بخورد. مشخص بود که کمپ داشت او را به جایی می برد و مری باید سعی می کرد که از تمام هوش و حواسش برای نجاتش استفاده می کرد.
هنگامی که والی داخل قایق شد پارو را برداشت و تهدید آمیز رو به مری کرد و گفت:
- سعی نکن کاری بکنی و گرنه با همین پارو توی مغزت می کوبم.
وقتی که جوابی نشنید، نشست و شروع به پارو زدن کرد و در عین حال که کاملا مراقب مری بود اطرافش را هم با دو چشم می پایید. هنگامی که به اواسط دریا رسیدند، مری متوجه شد که باد شروع به وزیدن کرد. زانوهایش را به بدنش چسباند و دستانش را به دور آن ها حلقه کرد و از ترس طوفان به خود می لرزید. در مدت زمان بسیار کوتاهی دریا طوفانی شد. در حقیقت آن قدر دریا متلاطم بود که حتی اگر والی هم تمایل نشان می داد، مری اصلا نمی توانست با او صحبت کند.
ابتدا ناامید شد. آرزو می کرد که حد اقل قبل از مرگش بتواند اسم دشمنش را بفهمد. می خواست بداند چه کسی به آن مرد فاسد پول داده تا او را بکشد. از این که می دید یک نفر خواهان مرگ اوست شوکه شده بود. حتی اطمینانش برای این که آن شب در سین کلر هال یک نفر او را هل داد هم به این درجه نبود که می دید یک نفر آرزوی مرگ او را در سر دارد.
می دانست که تنها امیدش برای نجات فرار بود ولی چند دقیقه بعد دید که هیچ راهی برای فرار وجود ندارد. این که از قایق بیرون بپرد و در دریا شانسش را امتحان کند به نظر احمقانه می آمد. پریدن به آن دریای متلاطم فقط استقبال مرگ بود.
چند لحظه بعد والی کمپ پارو ها را کف قایق گذاشت و به طرف او آمد. به خاطر همین حرکت قایق تکان خورد و مری به یک طرف افتاد. فریاد زد:
- چه کار می کنی؟
- کاری را که به خاطرش پول گرفته ام.
و سریع بازوی مری را گرفت. مری در برابرش مقاومت کرد:
- خواهش می کنم.
سپس چشمانش را بست. از درد مشتی که دوباره به سرش اصابت کرد فهمید که اگر بیشتر التماس کند احتمالا زیر ضربات مشت او کر خواهد شد. والی کمپ فقط به پولی که قولش را به او داده بودند فکر می کرد.
مری چشمانش را باز کرد و بدون هیچ حرکتی به او گفت:
- حداقل به من بگو که چه کسی بهت پول داده که این کار را بکنی. این قدر که من حق دارم بدانم.
والی در حالی که سکوت کرده بود، تکه طنابی از کف قایق برداشت. طناب هم خیس و هم سرد بود اما مری هیچ عکس العملی نشان نداد. هنگامی که دستان او را بست ایستاد و با خشونت او را کف قایق انداخت.
- نمی توانی جواب مرا بدهی؟
مری یک بار دیگر پرسید. این بار والی او را بلند کرد و مدتی طولانی بهش خیره شد. مری مستقیما به او نگاه می کرد. از او تقاضای ترحم و مروت نکرد فقط می خواست بداند چه کسی می خواهد او را بکشد.
از جواب والی مری بسیار متعجب شد:
- اگر بهت بگم هیچ خطری تهدیدم نمی کند چون تو به زودی از این دنیا می روی. او....
در آن لحظه موج سهمگینی آن چنان قایق را تکان داد گویی که چوب پنبه ای در میان آب جوش شناور است. والی بد جوری شوکه شد. مری نتوانست خودش را کنترل کند و باعث شد که والی هم تعادلش را از دست بدهد. مری ناگهان خودش را در میان آب های سرد دریا دید و در میان امواج ناپدید شد.
او بدون تصمیم قبلی به دریا پرت شده بود. احساس می کرد که ریه هایش فشرده می شدند. نا امیدانه سعی کرد که خودش را به سطح آب برساند که با توجه به بسته بودن دستانش این کار تا حدودی غیر ممکن می نمود. بالاخره مجبورشد که با دهان نفس عمیقی بکشد و با این کار مقدار زیادی آب شور هم وارد دهانش شد. مدتی بعد طوفان فروکش کرد ولی هیچ نشانه ای از قایق و یا از والی کمپ به چشم نمی خورد. به احتمال قوی قایق چپه شده و والی هم مانند مری به اقیانوس پرت شده بود. اما کجا بود و آیا هنوز هم فکر می کرد باید کار او را یکسره کند؟ به امید این که به ساحل برگردد و پولش را بگیرد؟
موجی دیگر دوباره مری را زیر آب برد. سعی کرد خودش را به سطح آب برساند و نفس بکشد. به این نتیجه رسید که الان دیگر والی کمپ برایش اهمیت ندارد. او شانس کمی برای نجات داشت و اگر نمی توانست دستانش را باز کند قطعا غرق می شد. او که نمی توانست با دستان بسته شنا کند و اصلا هم قادر نبود سرش را از آب بیرون نگاه دارد.
دستانش را به طرف دهانش برد و سعی کرد با دندان هایش گره طناب را باز کند. خیلی زود با خوشحالی دریافت که آن طناب، طنابی کهنه است و به خاطر مجاورت با آب شور کف قایق تمام الیافش پوسیده.
با خوشنودی در مدت زمان کمی طناب باز شد و توانست دستانش را آزاد کند. بعد از این اقبال کوچک ولی نیرو دهنده امیدش برای زنده ماندن بیشتر شد. البته امیدش خیلی زیاد نبود ولی آن قدر بود که به او شهامت دهد تا خودش را به ساحل برساند. با اعتماد به این که خداوند کمکش می کند شروع به شنا کرد.
وقتی بالاخره پاهایش کف دریا را لمس کردند. اصلا نمی دانست چه قدر زمان گذشته. او موفق شده بو د. خدا را شکر. بدن بی رمق و ناتوانش را به جلو می کشد و توانست خودش را به کنار ساحل برساند. سپس کنار ساحل افتاد در حالی که نصف بدنش به روی ماسه ها بود نصف دیگر آن در آب سرد دریا. با ناله ای که نشان از آسودگی، خستگی و موفقیت بود، بی هوش شد.
ادامه دارد...
#اشرافی_بدنام #کاترین_آرچر #داستان
نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد