جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (11) - پایان

 

 

اشرافی بدنام (11) - پایان

 

هنگامی که فرانسیس رفت، مری با افکار ترستاک خودش تنها ماند. آین خیلی مطمئن و با جدیت گفت که دیر برنمی گردد. اگر کسی که مسئول دزدیدن او بود به آین صدمه زده باشد چه؟ دلشوره تمام وجودش را فر اگرفت ولی به خودش گفت: آین فقط کمی دیر کرده است. او که مثل مری به آسانی قربانی یک توطئه نمی شود.

ولی با این وجود نمی توانست آرام بگیرد. در حالی که نشسته بود و در تاریکی به ستارگان آسمان نگاه می کرد، صدای ضربه ای را به در شنید. در حالی که فکر می کرد ممکن است آین باشد با عجله جواب داد ولی با تعجب فراوان باربارا را دید. با دیدن او، احساس اضطراب کرد. باربارا با عجله وارد اتاق شد. شنلی بر دوشش انداخته بود و آن چهره آرام را ترس و اضطراب پوشانیده بود.

مری از جا بلند شد:

- چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

باربارا به او نزدیک تر شد. در حالی که انگشتان بلندش را با دست می فشرد گفت:

- آین صدمه دیده.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (10)

 

اشرافی بدنام (10)

 

فصل چهاردهم.

 

آین از اسبش پایین پرید و دوان دوان از پله های سین کلر هال بالا رفت. تصمیم داشت زود تر از این به خانه برسد ولی کارش در ورکهام طول کشید و با کمی تاخیر برگشت.

در ورکهام مدام به مری فکر می کرد. به لبخندش، به طبیعت شیرینش و به تلالو طلایی رنگ موهایش. چرا این طور بود. آین نمی دانست فقط می دانست که هر لحظه تاخیر در بازگشت به سوی مری او را تا سر حد جنون می کشاند.

هنگامی که وارد خانه شد. سروصداهایی که از اتاق نشیمن می آمد توجهش را جلب کرد. فکر می کرد افراد خانه مدت هاست که خوابیده اند.

به امید این که مری هم جز کسانی باشد که در اتاق نشیمن حضور دارند درب اتاق را باز کرد و آن چه راه که دید باعث حیرتش شد. پدرش در حالی که طول اتاق را می پیمود با سرپیشخدمت و چند مستخدم دیگر صحبت می کرد و باربارا رنگ پریده در سکوت به روی لبه ی یکی از صندلی ها نشسته بود.

- اگر هیچ نشانه ای در جنگل دیده نشده و هیچ کس هم او را در دهکده ندیده ما باید کار دیگری بکنیم. بالاخره یک جایی هست.

عرق سردی تمام وجود آین را در بر گرفت:

- پدر چه کسی یک جایی هست؟

حتی هنگامی که این حرف را می زد ترس مهیبی سینه اش را لرزاند. پیرمرد نگاهی به او انداخت و با آسودگی ناخوشایندی گفت:

- آه، پسر، خدا را شکر، بالاخره برگشتی؟

آین اصلا متوجه نشد که این اولین بار در طول زندگی اش است که پدرش او را پسر می نامد:

- چه اتفاقی افتاده؟


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (9)

 

 

اشرافی بدنام (9)

 

 

روز های آینده مری سعی کرد که از تیررس نگاه آین دور باشد. البته این کار بسیار ساده بود. چون وقتی که آین در سین کلر هال بود یا خودش را با اسب هایش سرگرم می کرد و یا وقتش را با مردانی که داشتند یک عمارت سنگی عجیب در گوشه ی دور افتاده ای از باغ می ساختند می گذراند. آن کارگر ها کاملا از افراد خانواده دور بودند به جز یکی از ان ها که مری متوجه شد مدام به او نگاه می کرد و چیز هایی را به روی تکه ای کاغذ می کشید. یک بار هنگامی که به طرف او رفت تا ببیند چه کار می کند آن مرد خیلی سریع باغ را ترک کرد. با وجود این که بسیار کنجکاو شده بود ولی از ترس این که نکند آین را ببیند دیگر به دنبال آن مرد نرفت.

 

آین اغلب اوقاتش را با باربارا می گذراند. مری احساس می کرد آین از اینکه می توانست با باربارا به قسمت های مختلف املاک سر بزند بسیار خوشحال است. باربارا هم اصلا تلاشی برای مخفی نگه داشتن رابطه اش با آین نداشت. او کاملا بی پرده راجع به گردش هایشان در دهکده و یا کنارساحل برای مالکوم و هرکس دیگری که گوش می داد صحبت می کرد.

مثلا یک روز این طور شروع کرد که چقدر آن روزی را که او و آین با هم به میتندون - که در چند مایلی درایدن - رفتند، زیبا بود. مری از روی صندلی اش بلند شد و به طرف پنجره اتاق نشیمن رفت. سپس چایش را نیمه کاره رها کرد و به طرف در خروجی اتاق رفت.هم باربارا و هم مالکوم به او خیره شدند.پدر شوهرش با صدایی جدی گفت:

_ ولی مری تو هنوز چایت را تمام نکرده ای!


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (8)

 

اشرافی بدنام (8)

 

 

مری در حالی که داشت از خشم دیوانه می شد به تک تک آنها نگاهی انداخت یک نفر او را هل داده ولی هیچ کدام از آن ها حتی به حرفش گوش نمی دادند حتی آین.

دردی که در سینه داشت غیر قابل تحمل بود بنابراین رو به آین کرد و گفت:

- مطمئنم یک نفر مرا هل داد با این وجود چون هیچ کس حرفم را باور نمی کند بهتر است دیگر در این زمینه صحبت نکنیم.

رنگ آین پرید ولی باعث تردیدش نشد.

- مری باید درک کنی که اصلا نمی شود قبول کرد کسی بخواهد به تو آسیب برساند تمام مستخدمین و اهالی دهکده زمین را سجده می کنند که حال تو روز به روز بهتر می شود.

 

باربارا به آهستگی شروع به صحبت کرد:

- ما کسی را ندیدیم. بلافاصله بعد از فریاد تو هم خودمان را به این جا رسانیدیم چطور ممکن است کسی از جلوی ما گذشته باشد و او را ندیده باشیم؟ علی رغم صدای به ظاهر مهربانش باربارا لب هایش را محکم به هم می فشرد و عصبانیت در چشم هایش دیده می شد.

آن چه را که می گفت بدون شک درست بود وقتی مری افتاد تمام عرض راه پله ها را مسدود کرد. آن شخص هنگامی که فرار می کرده قطعا باید توسط کسانی که به طرف او می آمدند دیده می شد. اصلا به نظر منطقی نمی آمد ولی مری مطمئن بود یک نفر او را هل داد و این که چه طور فرار کرده در درجه دوم اهمیت قرار داشت.

 

باربارا دوباره با همان لحن منطقی شروع به صحبت کرد:

- ممکن است پایت پیچ خودره و به همین دلیل افتادی.

آین با سر تایید کرد و گفت:

- قطعا همین طور بوده.

مالکوم هم تایید کرد اگر چه در چهره اش دلسوزی دیده می شد:

- هیچ توضیح دیگری ندارد عزیزم.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (7)

 

اشرافی بدنام (7)

 

 

فصل نهم

 

خشم و غضب مانند آب جوش تمام روح و جسم آین را می سوزاند، ولی همان طور که می تاخت متوجه شد که در اصل از دست خودش عصبانی است نه مری. بالاخره به خودش اعتراف کرد که تحقیری که در چشمان مری دیده بود به او صدمه بدی زده. ولی هیچ کس را به جز خودش سرزنش نکرد.

 

می خواست پیش مری برود و برایش توضیح دهد که درست است که با او به این خاطر ازدواج کرده که پدرش را آزمایش کند ولی علت های دیگری هم برای این کار داشته است. می خواست از کششی که نسبت به او در خود احساس می کرد برایش بگوید همچنین از احترامی که برای صداقت و رو راست بودنش قایل است. ولی فکر کرد که در برابر آنچه مری انجام داده حق دفاع از خودش را ندارد. همچنان به طرف دهکده می تاخت و مدام با درونش برای اینکه به دنبال همسرش نرود مبارزه می کرد. نباید از مری انتظار می داشت به توضیحاتش گوش دهد ولی با این وجود تمایل شدیدش برای اینکه به دنبال او برود حتی لحظه ای او را ترک نکرد تا این که دهکده را دور زد و مستقیما به طرف لنگر گاه جایی که قرار بود آن دو مرد را ملاقات کند، رفت. تلاش کرد حواسش را متمرکز موضوع بکند برای همین به طرف قایق مذکور رفت ولی حیرت زده دید هیچ کدام از مردها آنجا نیستند.

درحقیقت هیچ کس در لنگرگاه نبود. نه مردان ماهی گیر و نه زنان کارگری که ماهی ها را تمیز می کردند و نه بچه ای که بازی کند و دنبال صدف بگردد. هیچ کس. درحالی که اخم هایش درهم رفته بود تمام ساحل را از نظر گذراند. اول به چپ نگاهی کرد و سپس به راست. ناگهان منظره ای نظرش را به خود جلب کرد که باعث حیرت و سپس کنجکاوی اش شد.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (6)

 

 

اشرافی بدنام (6)

 

فصل هشتم

 

آین با گامهای بلند طول تراس را به مقصد باغ طی کرد. باربارا گفت پدرش با سرباغبان مشغول مذاکره است. آین می توانست برای گفتگو درباره ی فروش اسبش صبر کند ولی خیلی عصبانی بود. چرا پدرش برای هر کاری از او توضیح می خواست. انگار او بچه است و نمی تواند یک تصمیم منطقی بگیرد.

با وجود اینکه عصبانیت زیادش یک لحظه هم از فکر مری غافل شود ولی می دانست که بهترین کار این است که خودش را از او دور نگه دارد. این به نفع هر دوی آنها بود. با دیدن مری، مخفی نگاه داشتند تمایلاتش خیلی دشوار می شد. با عصبانیت دستش را به درون موهایش برد.

دیروز از روی چهره ی سرد مری و ترک حیاط با آن عجله اینطور استنباط کرد که اصلا تمایلی به بودن با او ندارد. دو روز می شد او را ندیده بود و سردی رفتارش آین را شوکه کرد و احساساتش را جریحه دار. مردم منطقه فقط می خواستند ازدواج آن دو را تبریک بگویند. اینکه چرا مری آنطور رفتار کرده بود، آین نمی دانست. فقط این را می دانست که با بودن در سین کلرهال احساس می کرد آین را مجبور به این ازدواج کرده است.

سعی کرد به روی خود نیاورد چه درد و رنجی از رفتار دیروز مری احساس می کرد ولی این تقصیر خودش بود. باید همان اول حقیقت را به او می گفت. در حقیقت اصلا نباید با او ازدواج می کرد. ولی این کار را کرد و بعد هم همه کارها را خرابتر نمود. او نتوانست احساسات و تمایلاتش را کنترل کند و امکان اینکه او را از قید این ازدواج رها کند برای همیشه از دست رفت.

اگر بچه ای در راه باشد چه؟ آین احساس کرد این فکر بیشتر از آنکه تصورش را می کرد برایش جالب است. فکر وجود بچه باعث شد که تصمیم بگیرد با همسرش رفتار شایسته تری داشته باشد. تصمیم گرفت که پدر خوبی باشد لااقل از پدر خودش بهتر.

سپس آن افکار را از ذهنش زدود و به یاد آورد به دنبال پدرش می گشت. اگر می خواست آنچه را که درست است برای خودش و همسرش انجام دهد باید قدمی به جلو بردارد و به آرزویش که اداره قسمتی از املاک سین کلرهال بود جامه عمل بپوشاند.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (5)

 

اشرافی بدنام (5)

 

مری تحت تاثیر رنگهای تیره، اثایه سنگین و قدیمی و عکسهای اجداد آین که همگی عبوس و سخت گیر به نظر می رسیدند، قرارا گرفته بود. خانم مورگان آنها را به طرف سالن راهنمایی کرد و آنگاه از یک سری پله عریض و تاریک بالا رفتند. سپس به راهرویی که با فرش پوشیده شده بود، رسیدند و به طرف چپ پیچیدند.

لحظه ای بعد زن خانه دار جلوی اتاقی که دری تیره و منبت کاری شده داشت ایستاد

- این اتاق شماست، بانوی من.

سپس در اتاق را باز کرد و عقب ایستاد تا آنها وارد شوند. اول مری وارد اتاق شد. اتاقی کاملا روشن با تخت خوابی مرتب. با شگفتی به وسایلی که در اتاق بود نگاهی انداخت. اینجا هم مانند سایر قسمتهای خانه اثاثیه سنگین بودند اما اکثر آنها دارای رنگی سفید با حاشیه های طلایی بودند. روتختی آبی روشنی با گلهای برجسته ابریشمی به روی تخت انداخته بودند و کاغذ دیواری هایی نیز به همان رنگ با طرح پیچک های طلایی دیوارها را پوشانده بود قالیچه کف اتاق آبی و کرم و صندلی ها هم کرم بود. پرده ها ابی و عاجی رنگ بود و به وسیله منگوله هایی طلایی عقب زده شده بودند. این اتاق بسیار با سلیقه تزیین شده بود و تفاوت فاحشی که بین آن و سایر قسمتهای خانه به چشم می خورد مری را شگفت زده کرد.

به نظر می رسید آین فهمید مری تعجب کرده چون گفت:

- زیباست مگر نه؟


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (4)

 

 

اشرافی بدنام (4)

 

 

سایه خاکستری و دراز کالسکه به روی جاده، پرچین ها و درختانی که از کنارشان می گذشتند نمایان بود. بالاخره کنار در ورودی یک مسافرخانه نسبتا خوب توقف کردند. آین خیلی مودبانه به مری کمک کرد تا از کالسکه پیاده شود. هنگامی که دست مری را گرفت به نرمی فشرد. تمام اندام مری آشکارا لرزد و با چشمانی پر از شک و تردید به او نگاه کرد.

برای لحظه ای نگاهشان در هم آمیخت و آین احساس کرد تمام بدنش منقبض شد. خدایا مری چقدر زیبا بود. با آن پوست شیری رنگ بی عیب و ایراد و اجزای ظریف صورتش درست مانند مجسمه ای چینی می نمود که زنده شده باشد.

خیلی با دقت احساساتش را در برابر زیبایی او کنترل کرد. به دلایلی احساس می کرد هرگونه ابراز تمایل و احساسات از طرف او مری را بیشتر اشفته می کند. با لبخند اطمینان بخشی گفت:

- مطمئنم که این مسافرخانه راحت است.

مری به سرعت نگاهش را از او برگرفت و گفت:

- شک ندارم که حق با توست... آین... عزیزم.

تردیدش در تلفظ اسم او از دید آین پنهان نماند. با این حال احساس می کرد که تمام کارهای مری دلچسب و خوشایند است. نامش که هیچ وقت راجع به آن اصلا فکر نکرده بود چقدر نرم و شیرین در میان لبهای مری ادا شد.

بعد از اطمینانش از اینکه مسافرخانه اتاق غذاخوری اختصاصی دارد به مسافرخانه دار که چاپلوسانه در خدمت گزاری ایستاده بود اعلام نمود که در آنجا می مانند. آن مرد سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:

- ببخشید عالیجناب اما در این صورت هزینه اش بیشتر می شود البته قابل شما را ندارد جناب لرد.

این شانه هایش را بالا انداخت و یک سکه طلا از جیبش درآورد و گفت:

- ترتیب همه چیز را بدهید.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (3)

 

 

اشرافی بدنام (3)

 

 

فصل سوم

 

وقتی آین در را پشت سرش بست، مری تازه به یاد آورد که چطور نجات یافت. عقل بر او نهیب زد که دیگر نباید به این مرد فکر کند. باید سعی می کرد روی پای خودش بایستد. با اتکا به این مرد هیچ چیز عاید او نمی شد. رابطه بین آنها فقط برایش دردسر و بدبختی می آورد.

با این وجود حرفهای آین مبتنی بر آخرین شانس و فرصت او برای دیدن ویکتوریا مدام در ذهنش تکرار می شد. اصلا راجع به این موضوع که ویکتوریا در نبود او چه احساسی خواهد داشت، فکر نکرده بود. او که بیشتر وقتش را صرف کمک به فقرا و نیازمندان دهکده می کرد، حالا چطور می توانست عزیزترین دوستش را فراموش کند؟ او نمی توانست احساسات دیگران را نادیده بگیرد.

آیا نباید این هفته های آخر اقامتش در کاراسیل را عاقلانه سپری کند؟ اصلا منطقی نبود که به خاطر رفتار مشکوک قبلی آین سین کلر به برایروود نرود. در این ملاقات اخیر آین اصلا سعی در غافلگیری او نکرد. او مردی بود که آداب و رسوم اجتماعی را رعایت می کرد. ولی افکار به آنها جنبه نامناسبی داد.

آیا درست بود که اجازه دهد این کشش و تمایل غیرمنطقی نسبت به آین سین کلر او را از دیدن دوستانش بازدارد؟ مری نتوانسته بود ترس از بلندی را در وجودش از بین ببرد. آیا می توانست بر تمایلش نسبت به این مرد غلبه کند؟


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (2)

 

 

اشرافی بدنام (2)

 

 

هنگامی که از سرسرا می گذشتند دوباره این غرق در زیبایی برایروود شد. علی رغم بزرگی و شکوهش آدم در اینجا احساس راحتی و نشاط می کرد. در تمام اتاقها باز بود و آین به وضوح می توانست ببیند که پرده ها را کنار زده بودند تا نور افتاب داخل بتابد. ادغام رنگهای کمرنگ و پررنگ باعث می شد هر اتاقی حالت خوشامدگویی مطبوعی داشته باشد.

با مقایسه دوباره آنجا با سین کلر هال غم و اندوه این بیشتر شد. خانه اجدادی او با آن اتاقهای تاریک و پنجره های همیشه بسته محلی مناسب برای ارواح سرگردان بود. البته در آن خانه روح وجود داشت. نه تنها روح مادرش که در هنگام تولد آین از دنیا رفت، بلکه روح برادرش مالکوم.

فکر برادرش باعث شد قلبش از فقدان او به درد اید. او مالکوم را آنچنان از روی خلوص نیت دوست داشت که گویی قهرمانی را پرستش می کرد. حتی زمانی که فهمید محبت پدرش نسبت به او هرگز به پای عشقی که به پسر بزرگش داشت نمی رسید، احساسات او نسبت به مالکوم اصلا تغییری نکرد. او پسری باهوش، مسئولیت پذیر و با نشاط بود. حتی این هم قادر نبود چیزی را از او دریغ کند. مالکوم خورشیدی بود که همه به دورش می چرخیدند. به این علت بود که پدرش هیچ وقت قادر به بخشیدن آین نبود، چون که فکر می کرد آین باعث مرگ مالکوم شده بود، ولی در حقیقت او اصلا مسئول مرگ برادرش نبود.

این سعی کرد که این افکار وحشتناک را از خودش دور کند اما با وجود گذشت سالیان دراز بعد از آن ماجرا هنوز هم این واقعه برایش دردناک بود. هیچ چیز، نه شراب، نه زن و نه مسابقات اسب سواری، هیچ چیز باعث نمی شد که این واقعه را مگر برای چند ساعت کوتاه فراموش کند. آرزویش این بود که تغییری در زندگی اش به وجود آورد. فکر می کرد ویکتوریا برای شروع یک زندگی جدید کمکش می کند ولی آنطور نشد.

ویکتوریا او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و هر دو به روی کاناپه سبز کمرنگی نشستند. آین فورا به طرف او برگشت. احتیاج داشت به چیزی ماورای افکار دردناکش تمرکز کند.

- به نظر می رسد که جد سرش با اداره املاک حسابی شلوغ شده.

ویکتوریا یکی از دستانش را به روی برآمدگی شکمش گذاشت. شادی و غرور در لحن صدایش و در چشمان خاکستری درخشانش کاملا آشکار بود.

- اره ریا، اصلا از وظایفی که به خاطر ازدواج با من بر عهده اش قرار گرفته، احساس نارضایتی نمی کنه.

راستش فکر می کنم، در کارش حسابی موفق شده است و من بیشتر از آنکه بتوانم بگویم از این امر خوشحال هستم. حداقلش این است که علاقه ی او به این کار به من فرصت می دهد که مادر بچه ام باشم.

آین با حسرت به حرفهای ویکتوریا درباره خوشحالی جدیدیا از مسئولیت جدیدش گوش می داد. او نیز به پذیرفتن مسئولیت اداره املاک سین کلر متمایل بود. ولی پدرش ذره ای علاقه به این کار نشان نمی دادو تنها انتظارش از این داشتن یک وارث بود. آخرین باری که با پدرش رو به رو شد، پیرمرد دوباره ازدواج او با دختر عمه اش باربارا را پیش کشید. آین نه تمایلی به این ارزوی پدر داشت و نه ذره ای علاقه به باربارا. تازه اگر هم می خواست روزی ازدواج کند قطعا باربارا را انتخاب نمی کرد. نمی توانست اجازه دهد پدرش برای زندگی او تصمیم بگیرد. تا زمانی که ارل مالکوم سین کلر قدرت داشت می توانست آین را از اداره املاک محروم کند ولی هیچ موقع نمی توانست کنترل زندگی خصوصی او را به دست بگیرد

آین نتوانست اشفتگی صدایش را پنهان کند و گفت:

- ویکتوریا، من مطمئنم بیشتر از آنکه تو فکر می کنی او را راضی و خوشحال می کند. همسرت از وظایفش راضی و خوشحال است. او کارها را بر طبق نظر تو انجام می دهد و سعی در بهبود وضعیت زندگی مستاجرین دارد. این چیزها به اندازه ی کافی هر مرد شریفی را خوشحال و راضی نگه می دارد.

ویکتوریا دستش را به روی بازوی این گذاشت و گفت:

- شاید یک روز پدرت اجازه دهد تو نیز حق و حقوق خود را به عنوان وارث سین کلر هال به دست آوری. می دانم مشتاقانه خواهانش هستی.


  ادامه مطلب ...

اشرافی بدنام (1)

 

 


اشرافی بدنام (1)

 

اشرافی بدنام - کاترین آرچر

نام کتاب: اشرافی بدنام

نویسنده: کاترین آرچر

مترجم: نرگس عبداحد

تایپ: ایران دخت

 

خلاصه داستان

مری دختری زیبا و ساده ی کشیش منطقه بعد از مرگ پدرش بین ماندن و رفتن مستاصل مانده تا اینکه با پیشنهاد دوست صمیمیش ویکتوریا برای زندگی در منزل آنها مواجهه میشه درحالیکه هنوز دو دل و مردد است بطور اتفاقی با لرد آین سین کلر نجیب زاده بدنام و تنها وارث خانواده روبرو میشه و سرنوشت این دو را در مسیری همسو با هم قرار میدهد درحالیکه هردو مغرور از بیان احساسات و زخم خورده هستند، زندگی مشترک خود را بی عشق آغاز می کنند ولی در ابتدای ورود به قصر لرد، مری با سردی رفتار اعضای قصر روبرو می شود و با پی بردن به راز پدر و پسر و دلیل انتخاب او بعنوان عروس خانواده دچار سرخوردگی می گردد ولی در عین حال با کنارگیری از لرد، او بیشتر از پیش دلباخته ی مری میشود تا اینکه…

 

 

فصل اول

 

وزش باد آنقدر شدید بود که موهای مری فالتون از بالای سرش باز شد و صورت رنگ پریده اش را پوشاند. اما او حتی به خودش آنقدر زحمت نداد که آنها را از روی چشمانش کنار بزند. فقط سعی کرد تا کلاه حصیری اش را محکم نگه دارد، گویی ان کلاه ساده حصیری می توانست از طغیان بدبختی هایش جلوگیری کند و مانع نابودی کامل او شود. مری آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه نشد روبان آبی و بلند کلاه باز شده و آزادانه با وزش باد از این سو به ظان سو می رود.تا آنجا که ممکن بود پایش را هم روی آن بگذارد.

حتی متوجه گلهای وحشی صورتی رنگ، سوسن های سفید و تک و توک ارکیده هایی که در میان علفهای کوتاه دشت شکوفه کرده بودند هم نشد.مری نه زیبایی گلها می دید و نه خورشید را - که گهگاهی از میان ابرهای خاکستری مه گرفته زیر چشمی به پایین نگاه می انداخت - و نه چیز دیگری را. هیچ چیز نمی توانست تنهایی و خلا قلبش را از بین ببرد.

با اینکه دو هفته از خاکسپاری پدرش می گذشت اندوه و درد او هنوز کوچکترین تسکینی نیافته بود. مری این اواخر می دانست که بالاخره یک روز این همه درد تمام می شود. حتی احساس می کرد که پدرش تا حدودی راحت هم خواهد شد و به آرامش خواهد رسید. ولی با وجود این باز هم از دست دادن او ضایعه ی بزرگی برایش به حساب می آمدو آنقدر که روح و جسمش را در هم شکست.

مری پنج ساله بود که مادرش را از دست داد و از آن موقع با پدرش زندگی کرد. با اینکه رابرت فالتون خیلی حواس پرت و فراموشکار بود ولی این به آن معنا نبود که از تنها فرزندش غفلت کند. او که کشیش آن ناحیه هم به شمار می رفت با صرف زمان زیادی، علوم مختلف را به مری آموزش داد. ولی حقیقت امر این بود که کشیش به مسائل روزمره اصلا اهمیتی نمی داد. مسایلی مانند خورد و خوراک و پوشاک. حتی وقتی مری کوچکتر بود و به زمین می خورد کشیش اغلب فراموش می کرد او را بغل بگیرد و نوازش کند. طفلک مری باید خودش گرد و خاک زانوهایش را می تکاند یا خدمتکارهایی را - که برای انجام کارهای خانه می آمدند - خودش راهنمایی می کرد و هر وقت هم لازم می شد به کمکشان می رفت.

رابرت فالتون تمام وقتش را صرف علم و دانش کرده بود و در این مسیر مری با تمام وجود، پدرش را پشتیبانی می کرد. او از هوش و ذکاوت مری به خود می بالید و با شادمانی درباره ی هر موضوعی که فکر می کرد دخترش به آن علاقه دارد توضیح می داد. مری دانا، روشن فکر و صبور که فقط برای معلمی ساخته شده بود.

 

  ادامه مطلب ...