اشرافی بدنام (4)
سایه خاکستری و دراز کالسکه به روی جاده، پرچین ها و درختانی که از کنارشان می گذشتند نمایان بود. بالاخره کنار در ورودی یک مسافرخانه نسبتا خوب توقف کردند. آین خیلی مودبانه به مری کمک کرد تا از کالسکه پیاده شود. هنگامی که دست مری را گرفت به نرمی فشرد. تمام اندام مری آشکارا لرزد و با چشمانی پر از شک و تردید به او نگاه کرد.
برای لحظه ای نگاهشان در هم آمیخت و آین احساس کرد تمام بدنش منقبض شد. خدایا مری چقدر زیبا بود. با آن پوست شیری رنگ بی عیب و ایراد و اجزای ظریف صورتش درست مانند مجسمه ای چینی می نمود که زنده شده باشد.
خیلی با دقت احساساتش را در برابر زیبایی او کنترل کرد. به دلایلی احساس می کرد هرگونه ابراز تمایل و احساسات از طرف او مری را بیشتر اشفته می کند. با لبخند اطمینان بخشی گفت:
- مطمئنم که این مسافرخانه راحت است.
مری به سرعت نگاهش را از او برگرفت و گفت:
- شک ندارم که حق با توست... آین... عزیزم.
تردیدش در تلفظ اسم او از دید آین پنهان نماند. با این حال احساس می کرد که تمام کارهای مری دلچسب و خوشایند است. نامش که هیچ وقت راجع به آن اصلا فکر نکرده بود چقدر نرم و شیرین در میان لبهای مری ادا شد.
بعد از اطمینانش از اینکه مسافرخانه اتاق غذاخوری اختصاصی دارد به مسافرخانه دار که چاپلوسانه در خدمت گزاری ایستاده بود اعلام نمود که در آنجا می مانند. آن مرد سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
- ببخشید عالیجناب اما در این صورت هزینه اش بیشتر می شود البته قابل شما را ندارد جناب لرد.
این شانه هایش را بالا انداخت و یک سکه طلا از جیبش درآورد و گفت:
- ترتیب همه چیز را بدهید.
مرد دوباره سرش را تکان داد و این دفعه لبخندی حاکی از خود شیرینی بر لبان داشت و گفت:
- البته، عالیجناب. مطمئن باشید و هرچه لازم داشتید بدون معطلی به جرمی تاکر امر کنید.
آین گفت چند لحظه دیگر پایین می آیم تا در مورد لیست غذا با شما صحبت کنم. من و همسرم انتظار داریم که از بهترین های این مسافرخانه بهره مند شویم.
آن مرد نگاهی گذرا توام با احترام به مری انداخت
- همانطور که شما می گویید آقا. فقط بهترین ها. همسر من آشپز قابلی است، عالیجناب. شما می توانید مطمئن باشید.
مسافرخانه دار فربه همچنان با احترام آنها را به طبقه بالا برد تا اتاق خوابشان را نشانشان دهد. آین در حالی که به اطراف اتاق نگاه می کرد با خود تصدیق کرد که مسافرخانه دار بهترین اتاقش را به آنها داده است. تخت بزرگی از چوب تیره بلوط در وسط اتاق قرار داشت و قالی نسبتا تمیزی بیشتر قسمتهای زمین چوبی اتاق را پوشانیده بود و پاتختی، کمدلباس و صندلی ها هم همه در وضع خوبی بودند.
مرد در حالی که تعظیم می کرد دوباره به آنها یادآوری کرد که در صورت احتیاج به چیزی کافیست او را مطلع کنند و از اتاق بیرون رفت. آین در جواب سرش را تکان داد ولی تمام توجهش جلب مری شده بود که آشکارا سعی می کرد به تخت نگاه نکند.
هراس او درست به مانند دود آتشی که به تازگی خاموش شده باشد هویدا و قابل لمس بود. دستان ظریفش هنگامی که دامن مخملی کهربایی اش را لمس می کرد، می لرزیدند. حتی با تمام آشفتگی اش آین به خود اقرار کرد که چقدر مری دوست داشتنی است. آخرین اشعه های مایل خورشید از پنجره پشت سر مری در حال ناپدید شدن بودند و او را در هاله ای ظریف و طلایی به جا گذاشتند. گویی که او خودش از درون می درخشید. او تمام وجودش گرما و لطافت بود و آین را به طرف خود دعوت می کرد. حالا این موجود زیبا همسرش بود. نگاه آین ناخودآگاه محو لبهای شیرین او شد.
خدا چقدر او وسوسه انگیز بود و در عین حال خودش کاملا از قدرتش غافل. قدمی به طرف مری برداشت و لحظه ای به او خیره شد و سپس سرجایش ایستاد. او یک پسر جوان بی تجربه نبود و هیچ وقت سابقه نداشت مجبور باشد زنی را به زور و یا تهدید از آن خود کند و امکان نداشت که با مری اینطور رفتار کند. وقتی با هم تنها شدند، او به نرمی به مری اظهار عشق خواهد کرد و سپس خودش مشتاق ادامه دادن می شود.
با خودش گفت هیچ کس نمی تواند مری را برای اینکه نگران است سرزنش کند. بالاخره امشب شب ازدواجش بود و در حقیقت علی رغم ازدواج و کشش و جاذبه ی آن دو نسبت به یکدیگر، واقعا آن دو با هم غریبه بودند. سپس با ملایمت گفت:
- اگر موافق باشی تا وقت شام تو را تنها می گذارم که کمی استراحت کنی. همانطور که به صاحب اینجا گفتم شام را در اتاق غذاخوری اختصاصی صرف خواهیم کرد.
مری با خجالت او را نگریست و گفت:
- باشد.
آین به او نزدیکتر شد. می خواست او را در بر بگیرد و بهش اطمینان ببخشد ولی خودش را کنترل کرد. با اینکه فقط چند سانتیمتر با او فاصله داشت ایستاد و گفت:
- دوست داری من بیایم و تو را ببرم یا اینکه ترجیح می دهی خودت بیایی؟
به نظر می رسید قسمتی از نگرانی مری از بین رفته بود چون به چشمان آین نگاه کرد و گفت:
- آه، نمی خواهد خودت را زحمت بدهی و دنبالم بیایی. من خودم می آیم.
آین متوجه شد که رفتار آرام بخشش روی مری تاثیر گذاشته بود. ولی نمی دانست که او با خودش چه می اندیشد اما چیزی نگفت و ادامه داد:
- خیلی خوب. نیم ساعت دیگر می بینمت.
مری با لبخندی خجالتی با سر حرف او را تایید کرد.
- باشد نیم ساعت دیگر.
سپس در حالیکه سرخ شده بود چشمانش را بست و صورتش را به طرف او کج کرد. آین اصلا باورش نمی شد.
برای لحظه ای از شدت حیرت خشکش زد. مری منتظر بوسه بود. سپس برای این حیرت خودش را سرزنش کرد. مری فکر می کرد هر همسر وظیفه شناسی می باید این کار را انجام دهد. او نمی دانست آین در چه نبرد سختی با امیالش دست و پنجه نرم می کند. این نگاهی حاکی از قدردانی به سرتاپای ظریف مری انداخت و آهسته خم شد و لبانش را به روی لبهای او گذاشت. اولش تصمیم داشت که فقط بوسه ای کوتاه از او بگیرد ولی تغییر روش مری از دوشیزه ای شکاک به همسری پذیرا بیشتر از آن بود که آین بتواند مقاومت کند.
او چشمانش را بست و با اراده بی نظیری که باعث تعجب خودش هم شد اشتیاقش را کنترل نمود. نه حالا نه که مسافرخانه دار پایین منتظر آنها بود. به دلایلی که خودش هم نمی فهمید دلش نمی خواست مری موضوع شایعاتی باشد که ممکن بود به وجود آید.
با خودش فکر کرد شاید به خاطر این است که مری همسرش بود. لیدی سین کلر اینده. او نسبت به مری وظایف بیشتری را بر عهده داشت تا زنان دیگری که فقط در مسافرخانه ها و حتی جاهایی به مراتب بدتر می دید و با اینکه می دانست صاحب آنجا سوءظن پیدا کرده ولی اصلا اهمیت نمی داد.
آین محکم مری را به خود فشرد و در حالیکه صدای ضربان قلبش شنیده می شد گفت:
- من الان پایین می روم.
و با لبخندی ادامه داد:
- دیر نیایی!
مری سرخ شد و با خجالت لبخندی زد و گفت:
- نه دیر نمی آیم!
با بوسه ای به روی موهای طلایی او، این اتاق را ترک کرد. از لرزش دستانش اصلا تعجب نکرد. در حالیکه از پله ها پایین می رفت سعی کرد خودش را آرام کند.
آین اول در مورد جزئیات غذا با صاحب مسافرخانه گفتگو کرد و وقتی فهمید که آنها انواع صدف تازه و نوشیدنی نسبتا قابل قبولی در اختیار دارند خوشحال شد. به هر حال این شام عروسی مری بود و این می خواست که برایش خوشایند باشد.
سپس برای خودش یک لیوان نوشیدنی سفارش داد چیزی قوی که به او نیرو دهد. خوشحال بود که در برابر مری مقاومت کرده. او همسرش بود زنی که قرار بود به خانه ببرد تا پدرش را ملاقات کند. با این فکر لبخندی کنایه آمیز بر لبانش ظاهر شد. فکر کرد جقدر سین کلر بزرگ متعجب خواهد شد. زمانی که بفهمد پسرش ازدواج کرده و آن هم با دختر یک کشیش روستایی! اصلا امکان نداشت که مالکوم سین کلر زیبایی و هوش و ذکاوت مری را که باعث شده بود در نظر آین جذاب بیاید تحسین کند. او سعی کرد این افکار را هم مانند شک و تردیدی که در کالسکه برایش به وجود آمده بود به قسمتهای عقب ذهنش ببرد. سپس نوشیدنی دیگری سفارش داد.
*******
مری دست و صورتش را شست. لباس شبش را از کیف سفرش بیرون آورد و منتظر لحظه دیدار با آین شد. مرتبا ساعت جیبی اش را نگاه می کرد اما هر چه بیشتر این کار را انجام می داد به نظرش می رسید که دقیقه ها کندتر و آهسته تر جلو می رفتند. هنگامی که آین در کالسکه درباره احتمال عکس العمل پدرش درباره ازدواج آنها به او هشدار داد تا حدودی دلسرد شد. احساس می کرد که تفاوت وضعیت اجتماعی آنها مانع از توجه آین به او می شود. ولی آین خلاف آن را ثابت کرد. پس این موضوع نمی توانست مانع بزرگی باشد. با خودش گفت احتمالا آین می خواسته او را برای بدترین شرایط آماده کند. البته او اصلا احتمال نمی داد که چنین چیزی اتفاق بیافتد. چه در اینصورت لزومی نداشت که او را به سین کلرهال ببرد.
مری می خواست سوالات بیشتری بپرسد، مخصوصا درباره دخترعمه اش باربارا که امیدوار بود با او دوست شود. ولی به نظر می رسید آین خوابش برده. او هم دلش می خواست کمی بخوابد ولی این کار ماورای قدرتش بود. بارها و بارها صدای کشیش را می شنید که آنها را زن و شوهر اعلام می کرد.
همسر؟ خدای بزرگ! او - مری فالتون - همسر چه کسی بود؟ همسر آین سین کلر؟ هنگامی که او این موضوع را دوباره به یاد آورد هیجان عجیبی سراپایش را در بر گرفت. تمام مدتی که از پدر مریضش مراقبت می کرد با خود می اندیشید که دیگر نباید امیدی به ازدواج داشته باشد. چه کسی با او ازدواج می کرد؟ بدون پول و جهیزیه حتی بدون موقعیت پدرش که او را حمایت کند.
ولی یک نفر پیدا شد. یک نفر خوش تیپ، قوی و باهوش. او نمی دانست چه کار نیکی کرده که یک چنین بخت و اقبالی خداوند نصیبش نمود.
اگر پدر آین در ابتدا این ازدواج را قبول نکند مطمئنا بعدا با آن کنار می اید. حتی هشدارهای ویکتوریا آنقدر به نظرش دور می آمد که فقط زمزمه ای از آنها را می شنید.
حالا که ازدواج کرده بود می خواست حداکثر سعی اش را بکند تا برای آین همسری خوب باشد و اگرچه جرات نمی کرد به این موضوع بیاندیشد ولی امید داشت روزی آین بیشتر به او توجه کند.
هنگامی که بالاخره لحظه موعود فرارسید، ایستاد و با دستش دامن بنفش لباسش را مرتب کرد. دوباره شک و تردید به سراغش آمد و نشست. دقیقه ها ولی او از اینکه می خواست پیش آین - پیش همسرش- برود عصبی بود.
به خودش گفت بهتر است دیگر مثل یک بچه احمق رفتار نکند. دوباره ایستاد و با عزمی راسخ به طرف در رفت. از لحظه ورود به این اتاق او به اندازه کافی احمقانه رفتار کرده بود. اصلا جای نگرانی نبود. آین از هنگام خواستگاری تا به حال با او مهربان و مودبانه رفتار کرده و قطعا به این روش ادامه خواهد داد.
فصل پنجم
وقتی مری وارد شد، آین در اتاق غذاخوری خصوصی مسافرخانه انتظارش را می کشید. اتاقی کوچک با سقفی کوتاه که احتمالا در نور زیاد کهنه و محقر به نظر می رسید. اما نور آتش و تعداد اندکی شمع که روی میز و طاقچه روی بخاری دیده می شد پرتوی گرم و صمیمانهای به آن اتاق که با رنگهای تیره مبله شده بود می تاباند.
هنگام ورود مری، آین از جایش بلند شد.
- مری! می بینم که راحت توانستی اینجا را پیدا کنی.
مری با شک و تردید کنار در ایستاد.
- من... بله. همسر مسافرخانه دار راهنمایی ام کرد.
آین به میزی که برای آن دو نفر چیده شده بود اشاره کرد.
- آیا می خواهی الان غذا را بیاورند یا اینکه ترجیح می دهی منتظر بمانی؟
مری به سرعت گفت:
- نه.. الان خوبه
با اینکه واقعا گرسنه اش بود به نظرش رسید شاید آین آن احساس را نداشته باشد. از آخرین باری که غذا خورده بودند ساعت های زیادی گذشته بود.
آین به طرف طاقچه بالای بخاری رفت و زنگ کوچک نقره ای را به صدا در آورد. لحظه ای بعد زنی تنومند با موهای خاکستری که خیلی مرتب بالای سرش جمع کرده بود با سینی سنگینی وارد شد. بدون اینکه مستقیما به هیچ کدام از آنها نگاهی بکند غذا را روی میز چید سپس در حالیکه با احترام تعظیم می کرد رو به آنها کرد و گفت:
- امر دیگری ندارید جناب لرد؟
- فعلا نه
آین با لحنی با او صحبت کرد که به نظر مری خیلی گیج کننده بود.
- اگر به چیز بیشتری احتیاج داشتیم زنگ می زنم.
زن دوباره تعظیم کرد و سپس رفت. اما مری آنقدر مات لحن غریبه آین شده بود که اصلا متوجه رفتن آن زن نشد. نگاهی به قیافه جذاب و خوش تیپ آین انداخت، شاید پاسخ سوال خود را بیابد ولی چیزی دستگیرش نشد. آین به او نگاه نمی کرد. نگاهش به سوی آتش بود و به نظر مضطرب می رسید.
مری خودش را جمع و جور کرد. او دیگر یک دختر بی تجربه و ناشی نبود و این مرد شوهرش بود. متاسفانه این کلمه به جای اینکه او را آرام کند بیشتر آشفته اش می کرد ولی بر آشفتگی اش غلبه کرد و پرسید:
- آیا از چیزی نگرانی؟... آین.
آین به مری نگاه کرد. گویی ناگهان حضور او را به یاد آورد.
- نه چیزی نگرانم نکرده. فقط داشتم راجع به سفر فردا فکر می کردم.
مری به دستانش خیره شد. صحبت درباره فردا، افکار دیگر را از ذهن مری زدود تا فردا همه چیز فرق خواهد کرد. تا آن موقع او به معنای واقعی کلمه همسر آین خواهد شد. پیش بینی این موضوع او را بیشتر خجالت زده کرد.
خوشبختانه به نظر می رسید آین از احساسات او اصلا اطلاعی نداشت. برای اینکه به میز چیده شده اشاره کرد و گفت:
- می توانیم شروع کنیم؟
مری با دقت به غذاهای روی میز نگاه کرد. نان تازه، سوپ صدف، بلدرچین سرخ شده و توت فرنگی با خامه. در حالیکه سر جایش می نشست ناامیدانه در تلاش برای یافتن موضوعی برای صحبت بود. هر چیزی که ذهن او را از خاطره بوسه ی چند لحظه پیش در اتاقی که قرار بود شب عروسی شان را در آن بگذرانند منحرف کند.
هنگامی که آین برای او نوشیدنی ریخت، مری گفت:
- امیدوارم این سفر بیشتر از آن که تو پیش بینی کرده ای طول نکشد. قلمه هایی که از باغچه خانه آوردم احتیاج به آب دارند. دلم نمی خواهد که خراب شوند. به خاطر اینکه یادگار مادرم هستند. زمانی که عروس جوانی بود آنها را به خانه پدرم آورد.
آین مودبانه لبخندی زد و شروع به خوردن غذایش که بسیار خوشمزه به نظر می رسید کرد.
- هیچ دلیلی ندارد که طبق برنامه سفر نکنیم. اما اگر به هر حال با تاخیر وارد شدیم من آنچه لازم باشد انجام خواهم داد که در نهایت تو راضی و خوشحال باشی.
مری با خجالت لبخندی زد.
- متشکرم. این گلهای رز برای من خیلی اهمیت دارند. امیدوارم روزی دختر من هم قلمه هایی از آنها را به خانه خودش ببرد.
آین مرموزانه به او نگاهی کرد و سپس تمام توجهش را معطوف بشقاب غذایش کرد. به نظر می رسید از اشاره مری به بچه ناراحت شد. مری خجالت زده احساس کرد که خیلی بیشتر از اندازه جلو رفته بود. سکوت در میان آنها حکم فرما شد. ولی او آنقدر خجالت زده و شرمگین بود که نمی توانست برای شکستن سکوت پیش قدم شود و فقط با چنگالش با تکه های غذا بازی می کرد.
خیلی غیرمنتظره آین گفت:
- مری تو مادرت را به یاد می آوری؟
مری سرش را به علامت منفی تکان داد. خیلی تعجب کرد که آین توانست اینقدر سریع موضوع را تغییر بدهد.
- راستش را بخواهی، خیلی نه. فقط گرمای بدنش و بوی گل سرخی که می داد به خاطرم است.
آین در حالیکه صدایش از فاصله دوری شنیده می شد ادامه داد:
- من حتی آنقدر هم یادم نمی آید. مادرم زمانی که من به دنیا آمدم از دنیا رفت. همیشه با خودم فکر می کردم اگر این اتفاق نیافتاده بود پدرم... خوب. ممکن بود اگر این اتفاق نیافتاده بود او با حالا خیلی فرق داشت.
مری به نظرش رسید که آین وجود او را فراموش کرده. آین به او نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت:
- اگر این اتفاق نیافتاده بود پدرم خیلی متفاوت با حالا رفتار می کرد... در خیلی از زمینه ها.
مری کمی جرات به خرج داد و پرسید:
- مثلا چه زمینه هایی؟
به نظر می رسید آین از وجود مری بی خبر بود چون گفت:
- مثلا مرگ برادرم. اگر چه کسی نمی تواند پدرم را برای عزاداری به خاطر از دست دادن او سرزنش کند. او... خوب. من از مالکوم باهوش تر، اجتماعی تر و خوش تیپ تر تا به حال ندیده ام. مرگ او چنان خلائی به وجود آورد که هیچ کس تا به حال نتوانسته آن را پر کند.
وقتی آین از برادرش صحبت می کرد، مری درد عمیقی را در وجودش احساس کرد. آشکار بود که هنوز روح مالکوم از این مرد مرموز و عجیب که اکنون همسرش بود، جدا نشده. برای مری باور کردن این وضوع که کسی خوش تیپ تر و جذاب تر از مردی که روبه رویش نشسته، پیدا شود مشکل بود. احساس کرد خاطرات آین از برادرش فقط مانند قهرمان پروری یک پسربچه از برادر قوی و مهربانش است.
آین در حالی که با تاسف لبانش را به هم فشار می داد ادامه داد:
- آیا واقعا پدرم مقصر است که از کسی که مالکوم را ازش گرفت نفرت دارد؟
مری با دیدن اندوه آین رنگش پرید. قبلا احساس می کرد که حق ندارد از او سوالی بکند، ولی حالا همسرش بود. این مسئله به او این حق را می داد. حتی لازم بود که بداند چه چیزی او را تا این حد عذاب می دهد. با این حال خیلی محتاطانه گفت:
- آین من نمی فهمم منظورت چیست؟ تو عقیده داری پدرت تو را مسئول مرگ برادرت می داند؟
آین پشتش را صاف کرد و به او نگاهی کرد. در حالی که چشمانش را غم گرفته بود در میان حیرت و تعجب مری جواب داد:
- آیا پدرم مرا مسئول مرگ مالکوم می داند؟ در یک کلمه بله.
- اما چرا. نمی توانی به من بگویی چه اتفاقی افتاده؟
آین مدتی طولانی در سکوت به شعله شمع خیره شد. بالاخره گفت:
- چه فرقی می کند اگر بدانی چه اتفاقی افتاده؟ مدتی طولانی از آن حادثه گذشته و تقریبا همه آن را فراموش کرده اند. همین قدر بس که بدانی تصادف بدی بود. به خاطر آن تصادف من دو روز بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم اصلا کسی از من توضیح نخواست. خودشان همه چیز را پیش بینی کرده بودند. احساس می کنم الان دیگر خیلی دیر شده که آنها را بازگو کنم.
- اما آین اگر من بدانم. اگر چیزی هست که پدرت باید بداند و باعث بهتر شدن روابط شما می شود باید...
آین در حالیکه صورتش مانند گچ سفید شده بود حرف مری را قطع کرد.
- آن یک تصادف بود. همش هم همین است که گفتم. این چیزی نیست که من بخواهم با تو و یا... هر کس دیگری راجع به آن بحث کنم. نه حالا و نه در آینده.
مری از این تند مزاجی آین خیلی رنجیده خاطر شد. سعی کرد اجازه ندهد آین رنجشش را ببیند.
- بسیار خوب. دیگر با پرسش دوباره این مسئله شما را عصبانی نمی کنم. اگر اشکالی ندارد، خیلی احساس خستگی می کنم. فکر می کنم باید به اتاقم بروم.
آین نیز بلند شد. آشکارا با احساساتش در ستیز بود.
- مری مرا ببخش. تو متوجه نیستی. بعضی مسائل اصلا قابل گفتن نیستند. آنها باعث می شوند خاطراتی برای من زنده شود که ترجیح می دهم در دورترین نقطه ذهنم قرار داشته باشند تا بتوانم فراموششان کنم.
مری بدون اینکه به او نگاه کند سرش را تکان داد.
- هر جور میل توست.
او تلاش می کرد تا خودش را قانع کند که اتفاقی نیافتاده. مدام به خود می گفت که حق ندارد آین را در هیچ موردی تحت فشار قرار دهد. ولی درونش زخم عمیقی باقی ماند. اگر چه به تازگی ازدواج کرده بود ولی فکر می کرد زن و شوهر نباید چیزی را از هم پنهان گنند. به نظر می رسید آین کلی راز در زندگی اش داشت. اگر یک چنین مسائلی دوباره بین آنها به وجود می آمد آینده ازدواج آنها چه می شد؟
وقتی این میز را دور زد تا جلوی مری بیاستد و جلوی خروج مصرانه او را بگیرد، مری نتوانست از نگاه به چشمان جذاب او خودداری کند. لحنش الان نرم و منطقی بود.
مری متاسفم که ناراحتت کردم. من اصلا دوست ندارم به خاطر مسئله ای که مدتهاست از تمام ذهنها البته به جز دو نفر پاک شده، تو را ناراحت بکنم. این مسئله ای است که اصلا ارزش این همه سماجت را ندارد.
مری احساس کرد در آن چشمان سیاه و آن مزگان مشکی انبوه غرق شد. ولی نتوانست جلوی خودرا بگیرد و گفت:
- من به چیزی که تو را ناراحت می کند اهمیت می دهم آین. درد و رنج تو درد و رنج من هم هست.
آین دست او را گرفت و به طرف سینه اش برد.
- مری تو مظهر مهربانی و قدرت هستی. ولی چون نمی توانم پیش بینی کنم چه می خواهی بگویی مجبورم در لاک دفاعی قرار بگیرم. می ترسم در مورد مسئله ای که من اصلا دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم، بیش از اندازه پافشاری کنی. با این وجود نرمی قلب تو هر زخمی را التیام می بخشد. تو ارزش بهترین ها را داری. چرا موافقت کردی با من ازدواج کنی؟
مری احساس می کرد قلبش از سینه اش داشت در می آمد. یعنی آین به او اهمیت می داد؟ او اصلا نمی توانست باور کند یک چنین چیزی امکان داشته باشد. امیدواری به این مسئله باعث شد خون در رگهایش به جوش آید. بدون اینکه فکر کند جواب داد و ناخواسته بیشتر از آنکه دلش می خواست پرده از رازش برداشت.
- به خاطر اینکه من به یک نفر احتیاج داشتم آین. به کسی که بتوانم ازش مراقبت کنم و او نیز به نوبه خودش از من حمایت کند. اگر من سوالی ازت کردم به این خاطر است که می خواهم بدانی دلم می خواهد جزئی از زندگی و خانواده ات باشم.
آین به مری نگاه کرد. احساس را در حرفهایش و اشتیاق را در نگاهش به وضوح می دید و به این نتیجه رسید که او قطعا در سین کلرهال صدمه خواهد دید. البته این فکر تمام روز مشغولش کرده بود. حالا فهمید که چرا نمی تواند راجع به خانواده اش به او بگوید. او قادر نبود از اختلافات عمیق بین خودش و پدرش با مری صحبت کند. چگونه می توانست راجع به آنها با او صحبت کند وقتی که می دانست عکس العمل آنها نسبت به ازدواجش اصلا رضایت بخش نخواهد بود. احتمالش بسیار ضعبف بود که او را به عنوان فردی از خانواده بپذیرند.
آین بالاخره به خودش اعتراف کرد که هدف او از این ازدواج امتحان کردن پدرش بود. می خواست ببیند ایا مالکوم او و انتخابش را قبول خواهد کرد. چه فکر و خیال مسخره ای! گفتگویی که او با مری در مورد مرگ برادرش داشت تصویر واضحی از قضاوت ارل را در مورد خودش بیادش آورد. او تا به حال به هیچ یک از خواسته های آین احترام نگذاشته بود. احتمالا در مورد ازدواجش با مری نیز همین طور خواهد بود.
آین می دانست که ازدواجش با مری اشتباه محض بوده یک بار به او گفت که شایسته بهترین هاست. این حرف کاملا درست بود ولی آین بهترین نبود. با خود اندیشید که باید مری را آزاد بگذارد. آنها باید ازدواج را فسخ می کردند. سپس خودش زندگی مرفهی را با درآمدی خوب در جایی مناسب برای مری ترتیب می داد. این تنها راهی بود که می توانست به این وضعیت سر و سامان دهد. یکی از دلایلی که این به سوی مری جذب شد، علاقه او برای ایستادن روی پای خودش بود.
وقتی که دید اگر مری از او دور باشد به مراتب اینده ای بهتر خواهد داشت، دردی غیرمنتظره، به سراغش آمد. به خودش اعتراف کرد تمام درد و رنج کنونی ناشی از شرمی است که از گمراه کردن مری در خود احساس می کند. سعی کرد به زیبایی او به رایحه دلنشین عطرش و به گرمای چشمان کهربایی اش فکر نکند.
در حالیکه خیلی با دقت دست مری را از روی سینه اش بر می داشت گفت:
- بیا بریم بالا. باید یک چیزی بهت بگویم.
مری پلک زد و این دید که گونه هایش سرخ شد. هنگامی که فهمید به چه فکر می کند به نرمی دستش را فشرد. آین اصلا قصد تصاحب او را نداشت. برایش اصلا مهم نبود که چقدر احساس ناامیدی می کرد.
مری با صدای گرفته ای گفت:
- می شه لطف کنی و قبل از اینکه بالا بیایی، چند دقیقه مرا تنها بگذاری؟
آین قبول کرد. این زمان به او فرصت می داد که افکارش را جوری تنظیم کند که برای مری قابل درک باشد.
وقتی که یک ربع بعد آین به اتاق رسید در زد و منتظر جواب شد. مری با صدایی که به زحمت شنیده می شد، پاسخ داد. آین وارد شد و در را به دقت بست و برای گفتن چیزهایی که می خواست بگوید خود را آماده کرد.
ولی هنگامی که مری را دید مردد شد. او ایستاده بود و از پنجره تاریکی را تماشا می کرد و هیچ حرکتی مبنی بر اینکه متوجه حضور آین شده نکرد. ولی این می دانست که قطعا او فهمیده که همسرش وارد اتاق شده. آنچه باعث تردید آین شد لباس سفید نازکی بود که مری به جای آن لباس بنفش رنگ به تن داشت و آن موهای طلایی مواج به روی شانه هایش تمام گرما و نورشمع ها را تحت الشعاع قرار داده بود.
علی رغم تمایلش به مری سعی کرد بر خود مسلط باشد. نفس عمیقی کشید. می دانست کارش درست است. می خواست به مری بگوید قصد دارد به این ازدواج کوتاه پایان دهد. البته باید خیلی مراقب می بود که مری فکر نکند او مقصر است. اگرچه فکر فرستادنش به جایی دیگر درد بزرگی در سینه اش به وجود آورد. هنگامی که نزدیکش شد مری غیرمنتظره برگشت و رودر روی او ایستاد. این همچنان با خودش در کشمکش بود. از همان اولین دفعه ای که او را در دشت دید، این زن را می خواست، دیگر تاب تحمل در برابر او را نداشت.
فصل ششم
صبح روز بعد وقتی مری از خواب بیدار شد، آین در رختخواب نبود. افکار زیادی به ذهنش هجوم آوردند. اگرچه از دیدن دوباره آین احساس خجالت می کرد ولی در عین حال یک جور احساس اشتیاق در وجودش بود که نمی توانست انکارش کند. از فکر اینکه بقیه زندگی را قرار است با هم بگذرانند احساساتی شد. چند لحظه بعد در حالیکه مشغول بستن روبان کلاهش به زیر چانه اش بود صدای ضربه ای به در را شنید. همانطور که قلبش سریع می زد به طرف در برگشت.
- آین؟
آین خیلی آهسته گفت: مری می توانم بیایم تو؟
در حالیکه از رفتار رسمی آین تعجب کرده بود با خجالت گفت: خواهش می کنم!
در باز شد و آین با دودلی در چهارچوب در ایستاد.
- اگر حاضر هستی صبحانه در اتاق غذاخوری آماده است.
شک و دودلی در صدایش موج می زد و مری تا حدودی نگران کرد. با دقت به شوهرش نگاه کرد. ولی نتوانست بفهمد چه چیزی باعث نگرانی اش شده است. موجی از آرامش در چشمان سیاه آین دیده می شد. با این وجود مری هنوز احساس می کرد چیزی او را نگران کرده است و بالاخره پرسید:
- آین چیزی شده؟ آیا من کاری کرده ام که باعث ناراحتی تو شده؟
آین نگاهی به زمین و سپس به مری کرد و خیلی جدی گفت:
- نه مری. تو هیچ کار بدی نکرده ای. فقط فکرم درگیر سفرمان به طرف سین کلرهال است. اگر باعث شدم احساس بهت دست بده مرا ببخش.
و در حالیکه پش گردنش را می خاراند ادامه داد:
- تو در این مساله اصلا تقصیری نداری.
مری برای لحظظه ای او را نگریست. تقریبا به نظرش غیرممکن می آمد که همین چند ساعت پیش آنها به هم آنقدر نزدیک بودند. الان آین بسیار خشک و جدی آن طرف اتاق ایستاده و خودش هم به شدت احساس خجالت می کرد. از خودش پرسید: آیا صبح بعد از ازدواج برای همه همین طور است؟ ولی دلش نمی خواست در مورد این مساله از آین سوالی بکند. فقط می دانس با آن احساسات احمقانه اش در یک جا ایستادن چیزی را عوض نمی کند. بنابراین بدون آنکه به این نگاه کند گفت:
- من همین الان با تو پایین می آیم.
آین مودبانه گفت:
- پس من بهت کمک می کنم وسایلت را جمع کنی که بعر از صبحانه به سفرمان ادامه دهیم.
مری خودش هم دلیلش را نمی دانست ولی حرفهای این اصلا به او اطمینان نبخشید. هنگامی که اتاق را ترک می کرد با خودش گفت شاید این بیش از اندازه نگران است به خاطر نزدیک شدن به سین کلرهال. او به اندازه کافی به روایطش با پدرش برای مری توضیح داده بود. بنابراین تصمیم گرفت درباره ی این موضوع صحبت نکند تا اینکه زمان موعدش برسد.
دو روز دیگر آنها به طرف شرق سفر کردند. دیگر از کارلیسل - محل تولد مری - خیلی دور شده بودند. آین در تمام طول این دو روز مودبانه از دوران بچگی و گروه های ماهیگیری که عضوشان بود برای مری تعریف کرد. ولی دیگر رابطه ی عاطفی با او برقرار نکرد.
فقط با دقت و توجه خاصی نیازهای مری را برآورده می کرد. در هر نقطه جاده توقف می کردند، همیشه دو اتاق می گرفت. یکی برای خودش و یکی برای مری.
آین به او گفته بود سین کلرهال در کنار ساحل لینلکن شایر قرار گرفته است. بنابراین وقتی که به مقصد نزدیک شدند مری بوی تند نمک را آشکارا در هوا استشاق می کرد. به غیر از این مورد خیلی کم در مورد خانه ی جدیدش می دانست و خیلی دلش می خواست که آنجا را هر چه زودتر ببیند.
مری خیلی کم راجع به دهکده می دانست چون آین به او خاطرنشان کرد هرچه را گفته همه خاطراتی هستند که از گذشته به یاد می آورد. از 17 سالگی با مادربزرگش در لندن زندگی می کرد. احساس می کرد این موضوع بی رابطه با مرگ برادرش و رنجش پدرش از او نیست ولی خودش در این باره چیزی نگفت.
میخواست راجع به این مسئله از او بپرسد ولی این کار را نکرد فقط گفت:
- خیلی خوشحال میشوم که مردم منطقه شما را ببینم. همیشه از کمک به مردم بخشی که پدرم کشیش بود، لذت میبردم. مطمئنم حالا که همسر تو هستم این کارها به مراتب بیشتر وقته مرا پر خواهد کرد.
سپس با شک و دودلی لبخندی زد و ادامه داد:
- واقعاً منتظر ورودمان به سین کلر هال هستم.
آین برای مدت طولانی او را نگریست.
- مری چیزی هست که فکر می کنم باید قبل از ورودمان به سین کلرهال از آن با خبر شوی.
مری سرش را به علامت مثبت تکان داد و در حالی که از این رفتار این متعجب شده بود گفت: البته.
- در مورد دختر عمه ام باربارا.
مری پاک گیج شده بود. آین ادامه داد:
- پدرم... خیلی تمایل داشت که من با او ازدواج کنم.
مری احساس کرد که آب سرد رویش ریختند.
- خدای من، آین؟ و او در این مورد چه فکر می کرد؟ آیا باربارا هم معتقد بود تو باید با او ازدواج می کردی؟
این خیلی سریع مری را مطمئن کرد و با صداقت کامل جواب داد:
- نه من اصلا او را به این مسئله امیدوار نکردم. ولی پدرم از اینکه نقشه هایش به هم ریخته عصبانی خواهد شد. باربارا کاملا می داند برای من فقط یک دخترعمه می باشد و نه بیشتر.
قاطعیت آین مری را تا حدودی مطمئن ساخت. افشا این موضوع باعث شد تا حدودی آشفتگی آین را درک کند. اگر روابطشان اینقدر رسمی نبود، سوالات بیشتری می پرسید ولی ترجیح داد سکوت کند. اتفاقات چند روز گذشته خیلی سریع رخ داد و مری احساس می کرد دیگر در بدنش نیرو توانی باقی نمانده است.
فقط امید داشت هنگامی که به سین کلرهال رسدند با شروع زندگی جدیدشان بهتر همدیگر را بشناسند. احساس می کرد تصمیم آین مبنی بر بردن او به سین کلرهال به جای لندن مطمئنا نشانه آن است که او قصد دارد زندگی تازه ای را شروع کند. او واقعا از عنوان اشرافی بدنام خسته شده بود. قطعا این مسئله کمک خواهد کرد که پدرش بفهمد ازدواج او یک اشتباه نبوده.
برای مدتی هر دو در سکوت به سفرشان ادامه دادند. آین قبلا تصمیم داشت در مسافرخانه بین راه توقف کند ولی هنگام غروب تصمیمش را عوض کرد.
وقتی از مری پرسید آیا مخالف ادامه سفرشان است، مری در حالی که از تعجب اخم کرده بود گفت:
- فکر می کنم گفتی شب را بین راه می خوابیم تا این که هنگام روز به سین کلرهال برسیم.
آین بدون اینکه به او نگاه کند پاسخ داد:
- هنوز دیر نشده و ما کاملا نزدیک خانه هستیم. به نظرم احمقانه می اید که شب را در مسافرخانه بخوابیم.
مری جواب داد:
- اگر تو فکر می کنی اینطوری بهتره من مخالفتی ندارم.
و سعی کرد ناامیدی در صدایش شنیده نشود. او می خواست تا جایی که امکان داشت تاثیر خوبی از خودش به روی خانواده آین بگذارد. ولی حالا کاملا خسته در حالی که سراپایش را گرد و خاک سفر پوشانیده بود به سین کلرهال می گذاشت.
البته اصلا لازم نبود نگرانی اش را پنهان کند. چون آین اصلا متوجه بی میلی و اکراه او نشد و از پنجره به کالسکه ران گفت که سرعتش را زیاد کند.
مری با دقت به شوهرش نگریست ولی او از نگاه کردن به مری امتناع می کرد. کم کم نور درون کالسکه آنقدر کم شد که مری قادر نبود آین را درست ببیند و عجیب اینکه او نیز چراغ را روشن نکرد. در عوض به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست ولی قادر به استراحت نبود. همش به سین کلرهال فکر می کرد و نگران اولین آشنایی.
خیلی زود نگرانی جای خود را به افکار مضطرب کننده داد. کالسکه به واسطه سرعت زیاد تکان می خورد و هر از گاهی زانوی آین به زانوی او برخورد می کرد. ناگهان خاطره شبی را که در آغوش این گذرانده بود تمام ذهنش را مشغول کرد.
حالا که او و آین با هم ازدواج کرده اند باید بچه دار شوند. از فکر این مسئله بسیار خوشحال شد. به زودی آنها به خانه جدیدشان می رسیدند و زندگی مشترکشان را شروع می کردند. مطمئنا مشکلاتی در سر راه آنها وجود داشت. ولی این مسئله تحت الشعاع این حقیقت بود که او دیگر هیچ وقت تنها نیست. او صاحب خانه و خانواده ای خواهد شد که مری را از آن خود می دانند.
آین خواب نبود. این تنها کاری بود که می توانست بکند. رو به رویش زنی نشسته که همسرش بود. برخورد پای او با این فقط شعله ی میل و کششی را که هر لحظه در وجودش زبانه می کشید بیشتر می کرد. با این وجود به خودش اجازه نمی داد که افسار شور و هیجانش را رها کند. کاری که او با مری کرد وحشتناک بود. اصلا حق نداشت عطش اشتیاقش را با مری فرونشاند. مدام به او فکر می کرد. به احساساتش، به رایحه دلپذیرش و به زیبائیش. چرا با او منصفانه رفتار نکرد؟ اصلا حق نداشت او را لمس کند. ولی لحظه ای که آنقدر شیرین خودش را در اختیار او گذاشت، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
این ضعف برای همیشه نقشه هایش را به هم ریخت. دیگر نمی توانست ازدواج را فسخ کند. مری اشتیاق زیادی برای شروع یک زندگی جدید داشت. باید به او در مورد نقشه ی پدرش و باربارا می گفت. او نمی توانست اجازه دهد مری بدون اینکه در مورد این مساله چیزی بداند به سین کلرهال برسد.
تنها کار برای سبکتر کردن گناهش این بود که تصمیم بگیرد دیگر از او سوء استفاده نکند. این را به مری بدهکار بود. اگر چه مری همان قدر که آین فکر می کرد قوی بود ولی به همان نسبت هم شکننده و تنها می نمود.
بنابراین مصرانه سعی در کنترل میل و اشتیاقش نمود و این دو روز گذشته را با او به احترام رفتار کرد. البته این وظیفه مشکل را نه تنها مرور زمان ذره ای ساده نکرده بلکه درست عکس این قضیه هم اتفاق افتاد. در حقیقت احساس می کرد اگر مری یکبار دیگر با آن چشمان عسلی به او خیره شود مطمئنا کنترل خود را از دست خواهد داد.
سالها بود که آین در آرزوی کسی بود که به او اهمیت بدهد و به احساساتش احترام بگذارد. نگرانی عمیق مری هنگامی که او راجع به مرگ برادرش صحبت می کرد به او نشان داد مری زنی است که به دیگران اهمیت بسیار می دهد.
به این علت بود که نمی خواست شب را در بین راه بماند. می ترسید که نتواند در برابر خودش و یا مری مقاومت کند.
کالسکه دوباره تکان ورد و هنگامی که زانوی مری دوباره به زانویش خورد، پایش را به کناری کشید. چشمانش را باز کرد و ناامیدانه در جستجوی چیزی تا حواس او را از گرمایی که از برخورد پای مری در او به وجود آورد پرت کند ولی هنگامی که چشمانش را باز کد، نگاه درخشان همسرش را دید. چشمان عسلی مری حتی در تاریکی کالسکه مانند دو دریاچه زلال طلایی می درخشیدند. آین فهمید که نمی تواند نگاهش را از آن چشمها برگیرد.
مری با ملایمت پرسید:
- آین چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ من کاری کردم؟
آین می توانست رنجش را در لحن صدایش بشنود. اگر چه آشکارا سعی در پنهان کردنش داشت. می دانست که نباید ساکت بماند. اصلا دلش نمی خواست به او اسیبی برساند.
- مری چیزی هست که بایر برایت توضیح دهم البته اگر سعی کنی بفهمی.
مری در حالیکه گیج شده بود سرش را تکان داد و گفت: بگو
آین به او نگاه نمی کرد. امیدوار بود که بتواند بدون اینکه او را بیشتر ازار دهد تا حدودی وضعیت را روشن کند.
- برای سالهای زیادی من... خوب می دانی که زندگی ام سرمشق دیگران نبود.
آین می توانست تلخی را در لحن صدای خودش بشنود و سعی کرد که آن را کاهش دهد.
- می دانی که دوست و دشمن به من لقب اشرافی بدنام داده اند. می ترسم این لقب شایسته من باشد.
سپس مشتاقانه به طرف او برگشت.
- بهت گفته بودم که از این وضعیت خسته شدم و می خواهم همه چیز را از نو شروع کنم.
- آره اما چه...؟
آین دستش را بالا بردو مری را به سکوت دعوت کرد.
- خواهش می کنم. چیزی را که می خواهم بگویم خیلی مشکل است. من... خوب.... تا به حال... تجارب عاشقانه زیادی داشته ام.
مری صحبت آین را قطع کرد. صدایش اصلا قابل شنیدن نبود.
- می فهمم و حالا من به نظر تو به اندازه ی آنها رضایت بخش و قابل قبول نیستم.
آین با عجله سعی کرد که او را از این افکار بازدارد.
- برعکس تو از همه آنها برای من دلچسب تری، مری سین کلر.
و ادامه داد:
- تو باید این حرف مرا باور کنی. آنچه که می خواهم بگویم این است که تو خیلی بیشتر از آنچه تصور می کردم برایم ارزش داری.
مری به چشمان آین نگریست. چشمانش بیش از پیش می درخشید. آین ادامه داد:
- مری تو آنقدر برای من ارزش داری که می خواهم با هم بودنمان این مسئله را منعکس کند. من نمی خواهم از تو فقط استفاده جسمی بکنم. می خواهم با تو با احترامی رفتار کنم که شایسته آن هستی. تو همسر منی ولی قبل از اینکه با هم هیچ گونه رابطه جسمی داشته باشیم دوست دارم نشانت دهم بیشتر از تمام زنهایی که تا به حال می شناخته ام برایم اهمیت داری.
آین همچنان به صورت مری نگاه می کرد و دید اگرچه گوش می کند ولی منظورش را به طور کامل نفهمیده. او تمام حقیقت را نمی دانست. نمی دانست آین از او سوء استفاده کرده.
ولی این را که نمی توانست به مری بگوید. افشای این حقیقت در دروغ و نفرتی را در مری به وجود می آورد که آین تاب دیدنش را نداشت. این فکر که مری از او متنفر خواهد شد تمام بدنش را به درد آورد. اگرچه نمی توانست انگیزه ی ناجوانمردانه اش را برای ازدواج به او بگوید ولی می دانست که اگر مری پی به حقیقت ببرد دیگر دلش نمی خواهد او حتی بهش دست بزند. بنابراین باید کاری را که درست بود انجام می داد. حتی اگر خودش را از خواسته اش محروم می کرد.
- امیدوارم درک کنی که من فقط می خواهم نهایت احترامم را به تو در این زمینه و در همه زمینه ها بدهم.
مری در حالیکه به دستانش خیره شده بود سرش را تکان داد:
- اگر این چیزیست که تو می خواهی، نهایت افتخار من است.
ولی با وجود این حرفها، اخمهایش نشان می داد کماکان مانند گذشته بهت زده بود. آین چیز دیگری به ذهنش نمی رسید که بازگو کند. او در جهنمی زندگی می کرد که خودش به وجود آورده بود و نمی دانست چگونه به این وضعیت سر و سامان ببخشد.
یک بار دیگر به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. آنها داشتند به طرف سین کلرهال می رفتند. باعث و بانی تمام این مشکلات او بود و حالا هم باید با پدرش روبرو می شد و هم با اعمالش.
چند ساعت بعد وقتی که کالسکه به سمت راست پیچید، آین صاف نشست. نگاهی کوتاه به مری انداخت و آشفتگی و اضطراب را در چهره اش دید. دوباره احساس گناه کرد. رو به مری کرد و گفت: تقریبا رسیدیم.
مری فقط سرش را تکان داد و همچنان سعی در کنترل خودش داشت. آین او را به خاطر شجاعتش واقعا تحسین می کرد.
مری از شدت التهاب و آشفتگی احساس تهوع می کرد ولی هرطور بود خودش را آرام کرد. اینجا خانه جدید او بود و همان طوری که همیشه می خواست، تصمیم داشت زندگی جدیدش را با شکیبایی و بردباری شروع کند.
با این وجود انجام این کار آنقدرها هم ساده نبود مخصوصا با مسائلی که آین به تازگی عنوان کرد. البته هنوز کاملا مطمئن نبود که منظور آین را فهمیده باشد. به نظر می رسید آین می خواست به او بفهماند که علی رغم احترام زیادی که نسبت به او دارد تمایلی به داشتن رابطه جسمی با او نداشت.
اصلا نمی دانست که چه جوابی بدهد. این موضوع خیلی غیرمنتظره به نظر می آمد. با اینکه خوشحال بود آین او را از بقیه زنانی که تا به حال با آنها در ارتباط بوده متفاوت می داند ولی حس غریبی به او می گفت اوضاع اصلا رو به راه نیست. ساعتهای متوالی تلاش کرد علت آشفتگی اش را پیدا کند ولی موفق نشد.
الان دیگر اصلا به فکر این مسئله نبود چون بالاخره به مقصد رسیده بودند. آین از جا بلند شد و دست او را گرفت. قبل از اینکه از کالسکه پیاده شود و سین کلرهال را برای دفعه اول ببیند، نفس عمیقی کشید. علی رغم تاریکی متوجه شد آنجا عمارت بسیار بزرگی است. سپس در باز شد و مرد قد بلند لاغر اندامی با لباسی سیاه بیرون آمد و در حالیکه شمع روشنی را بالا گرفته بود اطراف را می نگریست. آین مری را به طرف منزل راهنمایی کرد.
هنگامی که به پلکان خانه رسیدند، دستش را بر پشت مری گذاشت و گفت:
- شب بخیر وین سلو
مرد در حالی که اخم کرده بود شمع را بالاتر گرفت و گفت:
- ارباب آین؟
- بله
چشمان مرد پر از اشک شد. نگاهی گذرا به مری کرد و گفت:
به خانه خوش آمدید جناب لرد. ما انتظار ورود شما را نداشتیم.
این مرموزانه پاسخ داد:
- البته! می دانم. پدرم در منزل است؟
- بله آقا.
او دوباره نگاهی به مری انداخت ولی آین درباره مری چیزی نگفت. مری مطمئن بود که آین می خواهد اول از همه به پدرش راجع به این ازدواج بگوید.
آین ادامه داد:
- مرا پیش او ببر و لطفا از خانم مورگان خواهش کن که اتاق من و اتاق کناری اش را برای امشب آماده کند.
- هرجور امر بفرمایید، ارباب.
مستخدم دوباره خیلی سریع نگاهی به مری انداخت اما چیزی نگفت. آنها از سرسرای تاریکی گذشتند. مستخدم خیلی آهسته در اتاقی را زد و سپس آن را باز کرد. مری در حالی که پشت این ایستاده بود فضای اتاق را اینطور دید: اتاق نشیمنی با رنگهای تیره و نور چند چراغ روشن. به نظر رسید که دو نفر در آن اتاق حضور داشتند. مردی مسن و زنی مو مشکی.
هنگامی که مرد، این را دید به طرفش آمد. او مردی بلند قد و چهارشانه و دارای چشمان تیره بود. هنگامی که گفت آین! در لحن صدایش حیرت و همین طور حس دیگری که مری آن را رضایت می نامید موج می زد.
ولی وقتی آین خیلی جدی و حتی بدون یک لبخند همان طور در آنجا ایستاد، سیمای آن مرد هم تغییر کرد و تا حدودی جدی شد. در حالی که ابروان خاکستری اش را با تعجب بالا برده بود گفت:
- چه اتفاق جالبی که تو را می بینم، آین. مدتی می شود که با وجودتان سین کلرهال را مزین نفرموده بودید.
مری احساس کرد بدن آین منقبض شد.
- پدر من هم خوشحالم که شما را می بینم.
در صدایش لحن مسخره ای وجود داشت که از دید سین کلر بزرگ پنهان نماند.
مالکوم سین کلر برای لحظه ای مکث کرد سپس به طرف آنها رفت. در این لحظه آین دست مری را گرفت و او را نزدیک خودش آورد. تازه در این هنگام بود که توجه پدرش یه طرف او جلب شد. مالکوم سین کلر به سردی سر تا پای او را نگریست ولی مری سعی کرد که در زیر سنگینی نگاه او اعصابش را کنترل کند.
این به زور لبخندی زد و گفت:
- پدر می خواهم همسرم را به شما معرفی کنم- مری.
سین کلر پیر در حالی که در جایش میخکوب شده بود و بهت زده پسرش را می نگریست گفت:
- همسرت؟
لبخند این بیشتر شد و مری هنگامی که به او نگریست یک جور آشفتگی مصنوعی را در وجودش حس کرد. به نظر می رسید از حیرت و تعجب پدرش خیلی لذت می برد. اگرچه مری قبول داشت سین کلر بزرگ تا حدودی نامطبوع بود ولی هنگامی که آین را برای اولین مرتبه دید جرقه های شادی در چشمانش دیده می شد هرچند سعی در پنهان کردنشان داشت.
پیرمرد اخم کرد سپس با حالتی به پسرش خیره شد که مری اصلا معنایش را نمی فهمید. او مردی بلندقامت بود و علی رغم سن و سالش هم چنان استوار و خوش تیپ درست مثل پسرش. ولی رگه هایی خاکستری در موهای مشکی و ابروانش دیده می شد و برخلاف صدای گرم و با نفوذ این، صدایش تا حدودی دو رگه و خشن بود. به نظر عصبانی می رسید ولی غم و اندوه چشمانش باعث شد مری موج همدردی ناخواسته نسبت به او در وجودش احساس کند.
در آن لحظه صدای زنانه ای توجهش را جلب کرد. که با ناباوری گفت:
- همسرت آین؟ منظورت چیه از همسرت؟
مری نگاهش به روی زنی صورت باریک که لباسی سرمه ای پوشیده بود خیره ماند. موهای تیره اش را خیلی محکم پشت گردنش بسته بود و طوری به طرف آنها می آمد گویی آن چشمان سیاه بهت زده مورد خیانت واقع شده اند. مری فهمید که این باید باربارا دخترعمه ی آین باشد ولی نمی فهمید چرا فکر می کند این به او خیانت کرده است. مری می دانست که ارل آرزو داشت پسرش با دخترعمه اش ازدواج کند ولی آین او را مطمئن ساخت که خود این زن اصلا یک چنین انتظاری از او نداشت. عکس العمل باربارا گواه این بود که آین قطعا اشتباه می کرده است.
با نگاهی به آین مری دریافت که او اصلا متوجه حضور دخترعمه اش نشده چون تمام حواسش معطوف پدردش بود. مالکوم سین کلر دوباره به طرف پسرش رفت و مغرورانه پرسید:
- کی این ازدواج انجام شد؟ وقتی من تو را فقط سه هفته پیش در لندن دیدم، اصلا راجع به این مسئله و یا این خانم اشاره نکردی.
- من و مری سه روز پیش ازدواج کردیم.
- آهان.
مری متوجه شد آین اصلا به خودش زحمت توضیح به پدرش را نداد و به این نتیجه رسید که نباید چیزی جلوی او را بگیرد و جواب سوالات پدر آین را ندهد. اصلا قصد نداشت موقعی که داشتند در مورد او صحبت می کردند ساکت باشد، گویی اصلا وجود ندارد. بنابراین با متانت گفت:
- من و آین مدت زیادی نیست که همدیگر را می شناسیم آقا ولی مطمئنم که می توانیم کاملا با هم کنار بیاییم.
مالکوم سین کلر با نگاهش شروع به ارزیابی مری کرد.
- پس این دختر زبان هم دارد.
- البته مطمئنن.
مری او او را مطمئن کرد.
- مری تو اهل کجایی؟
ودر حالی که او را به دقت زیر نظر گرفته بود ادامه داد:
- چگونه با پسر من اشنا شدی؟
مری سرش را بالا گرفت و گفت:
- من و آین همدیگر را در کارلیسل ملاقات کردیم.
آین صحبت او را قطع کرد.
- مری دوست صمیمی ویکتوریا ترن دختر دوک کارلیسل است. من برای بردن اسبی که شوهر ویکتوریا به عنوان هدیه تولد همسرش از من خریده بود به آنجا رفتم. البته این کار را شخصا انجام دادم چون این زن و شوهر از دوستان نزدیک من هستند.
ارل در حالی که متفکرانه اخم کرده بود گفت:
- کارلیسل؟ و نام خانوادگی تو...؟
مری این بار سرش را بالا گرفت و گفت:
- فالتون. پدرم قبل از مرگ سالیان درازی کشیش دهکده بود.
هنگامی که از مرگ پدرش صحبت می کرد بغض گلویش را فشرد ولی نمی خواست جلوی این مرد از خودش ضعف نشان دهد. چون علی رغم رابطه ی غم انگیزش با پسرش، سین کلر بزرگ مردی نیرومند و قوی به شمار می رفت.
مری صدایی مبهم شنید. گویی کسی می خواست صدایش را خفه کند.
- دختر یک کشیش؟
نگاهی کرد. باربارا را دید که دست نحیفش را جلوی دهانش گرفته و با بهت و نگرانی به آین خیره شده بود.
مری ناراحتی اشکار پدرشوهرش را احساس می کرد. او در حالی که اخم هایش در هم بود به آین خیره شد. موجی از خشم در درون مری به خروش آمد. البته می دانست که او و آین از نظر اجتماعی هم طراز یکدیگر نیستند. می دانست مجبور است در برابر این مسئله مطیع باشد ولی اصلا انتظار نداشت خانواده ی جدیدش آنقدر مستقیم این مسئله را رد کنند. آنقدر شوکه شده بود که قادر به حرف زدن نبود.
آین سکوت را شکست و با خونسردی گفت:
- پدر اگر اجازه می دهید می خواهم قبل از اینکه شما دو نفر بیشتر به مری توهین کنید او به اتاقش برود. امروز روز بسیار طولانی بود و مطمئنم که او خسته است.
مری یک احساس قدرشناسی و سپاسگزاری نسبت به دخالت شوهرش در این مسئله کرد. بله- او خسته بود، تازه ازدواج کرده بود و مهم تر اینکه راجع به رابطه اش با آین نامطمئن بود. این استقبال سرد آنقدر برایش دردناک بود که نمی خواست حتی پیش خودش آن را اعتراف کند.
آین به طرف دخترعمه اش باربارا برگشت:
- می شود لطفا از خانم مورگان بپرسی آیا اتاق همسر مرا آماده کرده است؟
باربارا سرش را به علامت منفی تکان داد:
- آین، من...
برای مری کاملا واضح بود که باربارا هنوز از ازدواج آین شوکه باشد. درست در همین لحظه صدای خانم مورگان شنیده شد که می گفت:
- مطمئن باشید من اتاق را آماده کرده ام، ارباب آین. همان طور که شما امر کرده بودید اتاق کنار اتاق شما را به همسرتان اختصاص داده ام.
مری برگشت و زن مسن شادابی را دید که لباس سیاه تیره بر تن داشت و پیش بند سفیدی بروی آن بسته بود. وقتی نگاهش با نگاه مری تلاقی کرد، با شادمانی خندید.
- و بگذارید بگویم ارباب که چقدر خوشحالم شما برگشته اید. و همسرتان را نیز با خود آورده ید. امروز بهترین و شادترین روز زندگی من است.
مری همانطور که سرش را تکان می داد با خودش فکر کرد بالاخره یک فرد به او خوشامد گفت.
آین در حالی که به زحمت لبخند می زد به طرف زن خانه دار برگشت.
- خیلی ممنونم خانم مورگان. خیلی خوشحالم که یک نفر کار مرا تایید می کند.
- البته که تایید می کنم و می دانم شما هیچ وقت اشتباه نمی کنید.
زن به طرف مری رفت و با احترام گفت:
- بانوی من، لطفا با من بیایید تا اتاقتان را نشانتان دهم.
مری با شک و دودلی لبخندی زد و سعی کرد که از ریزش اشکهایش جلوگیری کند. بعد از آن همه تلاش برای کنترل آرامش و خونسردی اش در میان آن همه فشار عصبی اصلا دلش نمی خواست باربارا و پدر آین با دیدن قطرات اشکش راضی و خوشنود شوند.
به نظر می رسید آین نیز تحت فشار بود، برای اینکه گفت:
- پدر اگر از نظر شما اشکالی ندارد، فکر می کنم بهتره من هم به اتاق خودم بروم.
و بدون اینکه منتظر جواب شود بازوی همسرش را گرفت و دو نفری در پی خانم مورگان از اتاق بیرون رفتند.
ادامه دارد...
#اشرافی_بدنام #کاترین_آرچر #داستان
نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد