اشرافی بدنام (8)
مری در حالی که داشت از خشم دیوانه می شد به تک تک آنها نگاهی انداخت یک نفر او را هل داده ولی هیچ کدام از آن ها حتی به حرفش گوش نمی دادند حتی آین.
دردی که در سینه داشت غیر قابل تحمل بود بنابراین رو به آین کرد و گفت:
- مطمئنم یک نفر مرا هل داد با این وجود چون هیچ کس حرفم را باور نمی کند بهتر است دیگر در این زمینه صحبت نکنیم.
رنگ آین پرید ولی باعث تردیدش نشد.
- مری باید درک کنی که اصلا نمی شود قبول کرد کسی بخواهد به تو آسیب برساند تمام مستخدمین و اهالی دهکده زمین را سجده می کنند که حال تو روز به روز بهتر می شود.
باربارا به آهستگی شروع به صحبت کرد:
- ما کسی را ندیدیم. بلافاصله بعد از فریاد تو هم خودمان را به این جا رسانیدیم چطور ممکن است کسی از جلوی ما گذشته باشد و او را ندیده باشیم؟ علی رغم صدای به ظاهر مهربانش باربارا لب هایش را محکم به هم می فشرد و عصبانیت در چشم هایش دیده می شد.
آن چه را که می گفت بدون شک درست بود وقتی مری افتاد تمام عرض راه پله ها را مسدود کرد. آن شخص هنگامی که فرار می کرده قطعا باید توسط کسانی که به طرف او می آمدند دیده می شد. اصلا به نظر منطقی نمی آمد ولی مری مطمئن بود یک نفر او را هل داد و این که چه طور فرار کرده در درجه دوم اهمیت قرار داشت.
باربارا دوباره با همان لحن منطقی شروع به صحبت کرد:
- ممکن است پایت پیچ خودره و به همین دلیل افتادی.
آین با سر تایید کرد و گفت:
- قطعا همین طور بوده.
مالکوم هم تایید کرد اگر چه در چهره اش دلسوزی دیده می شد:
- هیچ توضیح دیگری ندارد عزیزم.
مری نگاهی به باربارا اندخت و دید از این که هم آین و هم مالکوم نظرش را قبول کرده اند بیش از اندازه شادمان شده او حتی هنگامی که مالکوم داشت صحبت می کرد دستش را روی بازوی آین گذاشت. مالکوم ادامه داد:
- تو فقط خودت را خیلی خسته کرده ای. وقتی بیشتر از توانایی جسمی ات فعالیت می کنی این اتفاقات هم می افتد.
هنگامی که مری به چشمام منطقی پدر شوهرش نگریست فهمید بیش از اندازه نگران اوست. اصلا نمی خواست از دستش عصبانی باشد ولی آین و باربارا... آنها مسئله دیگری بودند.
مری از دست آن دو خیلی عصبانی بود. چطور شده هر دو با هم و هر دو نامرتب و ژولیده تر و کله شان پیدا شده بود مطمئنا آین درست کنار گوش او با باربارا رابطه برقرار نمی کند ولی مری به یاد آورد که آین مردی نیست که مدتی طولانی را بدون مصاحبت زنی بگذراند.
آین رشته افکار او را پاره کرد:
- فکر می کنم بهتر است مری به رختخواب برود. می خواهم نگاهی به زخم پایش بیاندازم.
مری در حالی که دست به سینه نشسته بود گفت:
- اصلا لازم نیست. من حالم خوبه و پایم مثل وقتی که افتادم درد نمی کند.
آین توجهی به حرف های او نکرد:
- همانطور که گفتم مری را به اتاقش می برم و زخمش را معاینه می کنم. صبح راجع به این مسئله بیشتر صحبت می کنیم البته اگر کسی می خواهد سخنی بگوید.
حرف های او مری را ابتدا نا امید و سپس مصمم کرد. آین خم شد تا او را بغل کند. مری می دانست که این جا جلوی دیگران نباید با او بحث کند ولی اجازه نخواهد داد که زخمش را وارسی کند.
باربارا از این مسئله خیلی خوشحال نشد و با چشمانی دلواپس رو به آین کرد و گفت:
- می خواهی منم بیایم و زخمش را ببینم؟
آین سرش را به علامت منفی تکان داد و از باربارا فاصله گفت و طبق معمول احساس ناخوشایندی را در چهره او ندید.
با این وجود لحظاتی بعد که مری در میان بازوان این جای گرفت تمام توجهش نسبت به باربارا مانند قطره شبنمی که در مجاورت نور خورشید قرار می گیرد بخار و ناپدید شد و خیلی زود تمام حواسش به آن بازوان قوی معطوف گشت.
هنگامی که آین داشت او را به طرف اتاق خوابش می برد تمام عصبانیتش فروکش کرد. خدایا آخر چطور دلش می آمد از آین متنفر باشد؟ مهم نبود او چه کرده حتی ممکن بود با زنی دیگر در زیر یک سقف با همسرش همبستر شده باشد. مری تاب تحمل در برابر او را نداشت. آین اضطراب را در وجود او احساس کرد.
از روزی که از مری خواسته بود دوباره شروع کنند بیشتر از آن که انتظار داشت درگیر این مسئله شد. راستش اصلا تصمیم نداشت این مسئله را عنوان کند. خودش هم نمی دانست چه طور کلمات از دهانش خارج شدند. او یاد گرفته بود که بر تمایلش نسبت به مری غلبه کند.
دست رد مری برای آشتی کردن بیشتر از آن که فکرش را می کرد به او صدمه زد. نحوه ی عکس العملش به آین خاطر نشان کرد مری بیشتر از آنچه فکر می کند برایش اهمیت دارد. طی چند روز گذشته به این نتیجه رسید علتی که می خواهد با همسرش دوباره رابطه برقرار کند چیزی ماورای احترام و یا تمایلات نفسانی است وگرنه هر کجا که دلش می خواست می توانست خودش را ارضا کند. مری مهربان، با هوش و واقعا شجاع بود. آین همه ی این ها را می دانست ولی نمی فهمید که چرا علی رغم این که به نظر هیچ کس اهمیت نمی دهد دلش می خواهد مورد تایید مری باشد.
ولی انقباض بدن مری کاملا نشان می داد که این طور نیست. با این که می دانست حق ندارد از او چنین چیزی بخواهد، در سینه اش درد غمی نشست. احساس می کرد که روی قلبش تکه سنگ سنگینی افتاده بود. در اتاق مری را باز کرد و به دقت پشت سرش بست سپس خیلی با ملاحظه او را روی تخت گذاشت.
هنگامی که آین به چشمان عسلی و پرتلاطم او نگاه کرد مری گفت:
- شما می توانید الان بروید. من نیازی به معاینه ی شما ندارم. صبح از فرانسیس می خواهم که به زخمم نگاهی بیاندازد. وقتی جوابی نشنید به روی آرنجش بلند شد و در حالی که موهای طلایی اش به دور شانه اش پخش شده بودند به چشمان آین خیره شد.
خشم مری به مانند سیلی به صورت آین خورد. نا امیدانه ناله ای کرد و ایستاد. سپس گفت:
- الان دیگر چه شده؟ مگر من چه کار کردم که تو این قدر عصبانی هستی؟ خدای من، مری نمی دانی چه قدر دوری از تو برایم سخت است. نمی دانی چقدر دلم می خواهد پیش تو باشم. شب و روز تمام فکرم تو هستی. همین الان قبل از این که صدای فریادت را بشنوم داشتم توی آن اتاق قدم می زدم...
آین اشاره ای به اتاق خودش کرد:
-... و آرزو میکردم که ای کاش به من اجازه می دادی به اتاقت بیایم و بیرونم نمی کردی. ولی هر دفعه که به تو نزدیک می شوم، مرا رد می کنی.
مری احساس کرد خون به صورتش دوید. پس او و باربارا با هم نبوده اند؟ آین داشته به اوفکر می کرده؟ علی رغم مشکلات حل نشده ای که سر راهشان بود، قلب مری از این اعتراف به شادی طپید. ولی سعی کرد فکر کند و جواب او را با منطق دهد.
- آین، من تو را رد کردم؟ مرا متهم به چنین کاری نکن. من تا به حال چنین کاری نکرده ام.
آین به روی او خم شد وگفت:
- تو تا به حال چنین کاری نکرده ای؟
مری حتی در حین عصبانیت هم بسیار زیبا بود. آین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و لبانش را محکم بر لبان مری گذاشت. مری می خواست با تمام قدرت او را کنار بزند ولی گویی بازوانش به میل خودشان رفتار می کردند و محکم به دور گردن آین چسبیدند.
فصل دوازدهم
مری به آرامی از خواب بیدار شد. احساس ضعف شدیدی می کرد. هنگامی که به دنبال علت این ضعف می گفت ناگهان هوشیار شد. لحظه ای بعد با چشمانی کاملا باز به روی تختش نشست و نگاهش به بالش خالی آن طرف تخت دوخته شد.
آین! خدای بزرگ! ناخودآگاه دستان یخ کرده اش را به طرف صورت گر گرفته اش برد. او چه کار کرده بود؟
اصلا آمادگی نداشت به آین اعتماد کند و او را به عنوان همسرش قبول کند. دیگر اجازه نخواهد داد چنین اتفاقی دوباره بیفتد. آین مردی نبود که بشود عمیقا به او اعتماد کرد. تمام اعمال و حرکاتش گواه این قضیه بود. مری چه طور می توانست به خود اجازه دهد که آنها مانند یک زن و شوهر معمولی رفتار کنند، گویی براساس اعتماد و احترام با یکدیگر ازدواج کرده اند نه او نمی توانست.
در این لحظه صدای ضربه ای به در او را به خود آورد وگفت:
- یک لحظه اجازه دهید.
و با عجله به دنبال لباس خوابش گشت. سپس تا آنجایی که می توانست با آرامش به روی بالش دراز کشید و گفت:
- لطفا وارد شوید.
باربارا بود که با لبخندی نگران وارد اتاق شد. البته به نظر مری فقط تظاهر به نگرانی می کرد. مری سعی کرد هنرمندانه لبخندی از خوشامدگویی بزند که البته موفق هم شد. باربارا داخل اتاق آمد و در را بست.
- مری امیدوارم مزاحم نشده باشم.
مری با عجله جواب داد:
- آه نه... البته که نه... صبح به خیر.
باربارا به تختخواب او نزدیکتر شد و دست به سینه ایستاد:
- فکر می کنم امروز حالت بهتر است.
مری در حال که به دستان خودش نگاه می کرد با سر تایید کرد:
- بله متشکرم.
فقط آرزو می کرد که ای کاش باربارا سریع تر می گفت برای چه با آنجا آمده بود و زود می رفت.
باربارا به روی صندلی کنار تخت خواب نشست و گفت:
- نمی دانی دیشب وقتی فریاد کشیدی چقدر ما ترسیدیم. صورت آین از ترس مثل گچ کاملا سفید شده بود.
مری وحشت زده به صورت باربارا خیره شد. اگر چه خیلی سریع توانست حیرتش را پنهان کند ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- تو و آین باهم بودید؟
باربارا در حالی که سرخ شده بود با اکراه تایید کرد وگفت:
- من.... آره....ما با هم بودیم. دلیلی نمی بینم که انکار کنم. ما داشتیم...داشتیم به صورت حساب های خانه رسیدگی می کردیم.
مری به وضوح می دید که باربارا ناامیدانه در پی یافتن کلمات می باشد. سپس جمله اش را با خنده ای عصبی تمام کرد:
- خیالت راحت باشد هیچ کار بدی نمی کردیم. با این که می دانم از احساساتی که بین من و آین در جریان است با خبری ولی مطمئن باش که تا به حال به تو خیانت نکرده است.
مری مدتی طولانی باربارا را نگریست. یعنی امکان دارد او در مورد روابطش با آین دروغ بگوید؟ و یا شاید هم آین داشت دروغ می گفت. این فکر تمام وجودش را به درد آورد. به این نتیجه رسید که تصمیمش مبنی براین که قلبش را از گزند آین در امان نگه دارد بسیار عاقلانه است ولی اصلا نمی خواست بگذارد باربارا به این موضوع که او چه قدر از این مسئله ناراحت شده بود پی ببرد بنابراین به آرامی گفت:
- لازم نیست این چیزها را بگویی من که شما را متهم نکردم.
باربارا با آرامش جواب داد:
- البته که متهم نکردی. نمی خواستم که فکر کنی...
سپس در حال که منظور داشت ادامه داد:
- مخصوصا بعد از اینکه دیشب می گفتی یک نفر هلت داده اگر چه غیرممکن به نظر می رسد. می دانی چند روز است که از اتاقت بیرون نیامده ای فکر می کنم ممکن است حالت خوب نباشد و این باعث شده که تا حدودی عصبی و خیال باف شده باشی.
اخم های مری در هم رفت:
- من نه عصبی هستم و نه خیالباف. یک نفر مرا هل داد.
باربارا دستش را به روی ابریشم دوزی سرمه ای رنگ جلوی لباسش گذاشت و گفت:
- اگر ناراحتت کردم مرا ببخش، فقط آمده بودم ببینم که بعد از آن حادثه بهتر شدی؟
- من حالم خوبه.
مری با آرامش به باربارا چشم دوخت. باربارا بلند شد و ایستاد:
- من... خوب... خیلی از این بابت خوشحالم. دیگر بیش تر از این خسته ات نمی کنم.
- از لطفت خیلی ممنونم.
اگر چه حتی یک ذره هم خسته نبود، هیچ تلاشی برای منصرف کردن باربارا از رفتن نکرد. زمانی که در بسته شد ملحفه ها را به کناری انداخت و روی لبه ی تخت نشست. هنگامی که باربارا اعتراف کرد شب پیش را با آین گذرانده تمام وجود مری به درد آمد ولی حالا خشمی شدید جای این درد را گرفته بود.
آین حتما دروغ گفته که تنها در اتاقش بوده و به او فکر می کرده. ولی چرا باید این کار را بکند وقتی باربارا این قدر اصرار دارد روابطشان را آشکار کند و مدام می گوید آنها چیزی برای پنهان کردن ندارند؟ مری اصلا این روش عجیب باربارا را در مورد این وضوع نپسندید. باربارا علی رغم این که کاملا اطمینان داشت هم خودش و هم آین کاملا بی گناه هستند گویی چیزی را پنهان کرده بود. تازه این چه جور رسیدگی به حساب های خانه است که باید نصف شب و در حالی که آین فقط یک ربدوشامبر تنش بود انجام بگیرد؟
مری از جا جست و به طرق کمد لباسش در گوشه اتاق رفت. وقتی به باربارا گفت حالش خوب است کاملا حقیقت داشد. به نظر می رسید حادثه دیشب اثر بدی به روی پایش نگذاشته بود. دوباره خشم و غضب به طرفش هجوم آورد.
چرا آین درباره رابطه اش با باربارا به او دروغ گفت؟ آیا فکر می کرد چون مری به اندازه باربارا اصیل نیست پس هیچ ارزشی ندارد و بدون هیچ رحم و مروتی می تواند از او هرگونه سواستفاده ای بکند؟ قلبش از پشیمانی و ندامت به درد آمد.
سعی کرد صدمه ای را که دیده بود فراموش کند. حالا فقط حماقتش را به یاد آورد و این که هر چه اتفاق افتاده همه و همه تقصیر خودش بوده. اگر آن قدر نا امیدانه در آرزوی چیزی متعلق به خودش نبود و یا اینکه نمی خواست مورد علاقه کسی باشد، حالا می توانست خیلی راحت با ویکتوریا زندگی کند. البته خلا درون او هیچ وقت پر نمی شد ولی خوب حالا هم وضعیت هیچ فرقی نمی کرد. فقط به نظر می رسید با هر حرکتی از طرف آین این خلا بیشتر و بیشتر می شد.
آین پله ها را دوتا یکی بالا رفت. امروز صبح که از خواب بیدار شد فهمید در تخت خواب مری خوابیده است. هنگامی که به چهره ی او در خواب نگاه کرد، احساس محبتی در دلش بیدار شد که ربطی به دیشب نداشت. فقط این که نزدیک مری باشد برایش کافی بود تا احساس ارامش و رضایت کند.
می خواست بیدارش کند و به او بگوید چه قدر احساس شادمانی می کند ولی مری به خواب عمیقی فرو رفته و این نهایت خود خواهی بود که بیدارش کند. بنابراین تصمیم گرفت تا وقتی مری بیدار می شود سری به اسب سفیدش بزند و بعد از سواری کوتاهی برگردد. البته خیلی زود سواری را نیمه کاره رها کرد چون برای دیدن مری بی تاب بود.
وقتی که به بالای پله ها رسید از خودش پرسید که اگر به مری پیشنهاد دهد که بقیه روز را در تخت خواب بگذرانند عکس العملش چه خواهد بود؟ از فکر این که همسر احساساتی اش از تعجب شوکه خواهد شد و وادارش می کند برای رضایت دادن او را ببوسد لبانش را جمع کرد. لحظه ای پشت در اتاق مری مکث کرد. نمی دانست باید در بزند یا نه؟ هیچ صدایی از داخل اتاق نمی آمد.
او سرش را به علامت منفی تکان داد. نه، او باید به آرامی وارد اتاق بشود مبادا که مری هنوز خواب باشد. آین محتاطانه در را باز کرد و مشتاقانه نگاهی به روی تخت خواب کرد ولی تخت خالی بود. خیلی سریع نگاهی به درون اتاق انداخت و چشمش به صورت اخم آلود مری افتاد که کنار در باز کمد لباسش ایستاده بود. آین لحظه ای با تعجب مکث کرد. این خوش آمد گویی نبود که انتظارش را داشت.
قبل از این که بتواند حرفی بزند و یا اینکه موقعیت را بررسی کند، مری فریاد زد:
- برو بیرون.
- چی؟
آین قادر نبود به این سرعت عکس العمل مری را هضم کند. مری دستانش را به کمر باریکش زد و در حالی که بینی خوش ترکیبش را بالا گرفته بود گفت:
- آقا گفتم که همین الان این جا را ترک کنید.
آین قدم به داخل اتاق گذاشت و در را پشت سرش بست. درد غیر منتظره ای تمام بدنش را فرا گرفت. آب دهانش را قورت داد و هم زمان سعی کرد خشم را جایگزین اندوهش کند. آیا حق نداشت علت عصبانیت مری را بداند؟ اگر او فکر می کرد که آین دمش را روی کولش می گذارد و بدون دریافت هیچ توضیحی از آنجا می رود سخت در اشتباه بود.
هنگامی که آین در را بست، مری نگاهی به او انداخت و در حالی که از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود گفت:
- چه طور جرات می کنی؟ من نمی خواهم تو این جا باشی.
آین به سردی پاسخ داد:
- و من هم بدون این که توضیحی در این زمینه بشنوم، از این جا نمی روم، تو مشکلی داری؟
- من مشکل دارم؟
مری موهای طلایی بلندش را از روی شانه هایش به کناری زد:
- کسی که از اول این آشنایی شروع به دروغ گفتن کرد، من نبودم.
آین بی حرکت ایستاده بود:
- مری من سعی کردم به تو نشان دهم چقدر از رفتارم پشیمانم. از خدا می خواهم ای کاش می توانستم همه آنها را جبران کنم ولی نمی توانم. فقط می توانم از این به بعد و در آینده با تو صادق باشم.
برق سردی در چشمان مری دیده شد و طعنه زنان گفت:
- فکر می کنی تا به حال با من صادق بودی؟
آیا آن ها همیشه باید این مسئله را مرور می کردند؟ آین می دانست مری حق دارد از دست او ناراحت باشد ولی تا زمانی که گذشته را فراموش نمی کردند نمی توانست امیدی به آینده بهتر داشته باشد. با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت:
- بله فکر می کنم که بودم. فکر می کنم بهتر است گذشته را فراموش کنیم. البته تصدیق می کنم که با تو خوب رفتار نکرده ام ولی آیا تو هم قادر نیستی مرا بیشتر از چند ساعت ببخشی؟
هنگامی که مری به آین نگاه کرد، احساس کرد تیر نگاهش چشمانش را سوراخ کرد، آین نیز توانست قطرات اشکی را که او نا امیدانه سعی در پنهان کردنشان داشت ببیند.
مری پشتش را به او کرد ولی آین نزدیکتر آمد. مری ادامه داد:
- من دوست داشتم تو را ببخشم و سعی کردم زندگی جدیدی را با تو شروع کنم ولی به شرط این که تو هم سعی می کردی با من صادق باشی ولی تو این کار را نکردی.
آین در تمام مدت عمرش مانند این لحظه گیج نشده بود. منظورش چه بود؟سعی کرد علی رغم گیجی و دست پاچگی اش کنترل خود را از دست ندهد وگفت:
- مری لطفا به من بگو چه شده؟ آخرین کلماتی که بین ما رد و بدل شد اصلا راجع به این مسائل نبود.
مری در حالی که گونه هایش سرخ شده بود و چشم هایش حالت نامطمئنی داشتند، لحظه ای رو به آین کرد. سپس دوباره پشتش را به او کرد و گفت:
- من نمی توانم آین چون تو فقط هر آنچه را بگویم حاشا می کنی و تازه حتی اگر این مشکل غیرقابل حل هم وجود نداشت باز هم هنوز مسائلی هست که حل نشده باقی می ماند.
آین فهمید که او دیگر بیشتر در مورد مسئله اول صحبت نخواهد کرد. بنابراین سعی کرد که اقلا راجع به این مسائل حل نشده بیشتر بداند پس گفت:
- و این مشکلات چیست؟
مری اصلا به او نگاه نکرد:
- من هیچ وقت به نظر تو، هم شان خانواده شما نیستم. من همیشه دختر یک کشیش ساده ام و تو پسر یک ارل. آن روزی را که در باغ مشغول کار کردن بودم یادت می آید؟ مطمئنا یک بانوی اصیل زاده هم مانند یک رعیت دستانش را آلوده وگلی نمی کند.
آین چه طور می توانست به مری حالی کند که اتهاماتش اصلا حقیقت ندارد. چه طور می توانست به او بفهماند چه قدر او و پدرش شخصیت و مقاومتش او را تحسین می کنند و ناراحتی اش از کار کردن او در باغ فقط به این خاطر بود که خودش را برای غفلت از او ملامت می کرد که البته بعد هم این مسئله را به او گفت. البته مری آن قدر عصبانی بود که اصلا به حرف های او توجهی نکرد. آین هم تصمیم گرفته بود تا موقعیت بهتری صبر کند.
آین آن قدر نزدیک مری ایستاده بود که دلش می خواست دستش را دراز می کرد و موهای طلایی او را نوازش کند. حتی حالا هم با این که عصبانی بود محبت زیادی نسبت به او در وجودش احساس می کرد. کاش می دانست از چه ناراحت است.
- ولی مری من به تو دروغ نگفتم.
مری از جا پرید و از این که آین را آن قدر نزدیک خودش دید شوکه شد. هنگامی که شروع به حرف زدن کرد، آین با تحسین او را نگریست.:
- تو به من دروغ گفتی. تو دیشب به من گفتی که توی اتاقت بودی و داشتی به من فکر می کردی ولی امروز فهمیدم که این مسئله اصلا حقیقت ندارد.
آین بیشتر از پیش گیج شده بود:
- منظورت را نمی فهمم.
مری در حالی که چانه اش را بالا گرفته بود به نقطه ای دوردست به روی دیوار خیره شد:
- تو دیشب در اتاقت تنها نبودی.
آین با عصبانیت مشتش را به کف دستش زد و گفت:
- خیلی مسخره است. کسی این مزخرفات را به تو گفته؟
مری هنوز از نگاه کردن به آین امتناع میکرد:
- تو خودت بهتر از من می دانی. من آن قدر پست نیستم که بخواهم جزئیات آن افتضاح را مرور کنم.
آین مدتی طولانی سکوت کرد.
- چرا جواب مرا درست نمی دهی؟
مری به صورت او خیره شد. چشمانش مانند کهربایی براق می درخشیدند.
- وقتی تو به من اعتماد نداری، چرا باید جوابت را بدهم؟ یادت هست دیشب وقتی گفتم یک نفر هلم داد، حرفم را باور نکردی؟
آین سعی کرد با دلیل و برهان این مسئله را حل کند. این دو موضوع اصلا هیچ ارتباطی به هم نداشتند.
- مری می خواهی مرا امتحان کنی؟ آیا اگر حرفت را باور کنم یعنی دارم به تو احترام می گذارم؟ چه طور از من می خواهی باور کنم یک نفر تو را هل داده وقتی که با این که هنوز مدت زیادی از اقامتت در سین کلر هال نمی گذرد این قدر مورد تحسین و ستایش مردم هستی حتی بیشتر از من که تمام عمرم را در این جا گذرانده ام. حتی پدرم هم تو را تحسین می کند.
صدایش بسیار محزون بود:
- و آخر چه طور این شخص توانسته از جلوی من، باربارا و پدر که داشتیم به طرف تو می آمدیم بگذرد؟
مری چشمانش را بست وگفت:
- من توضیحی برای این مسئله ندارم ولی یک چنین چیزی اتفاق افتاد.
آین مدتی طولانی به مری خیره شد. قلبش آن قدر در سینه اش سنگینی می کرد که مطمئن بود از طپش ایستاده:
- مری من چه طور از این امتحان بیرون خواهم آمد؟
مری رو به آین کرد:
- اگر می خواهی سربلند بیرون بیایی، پس کمی از خودت برایم بگو. اگر از من انتظار داری که با تو روراست باشم اول صداقت خودت را نشان بده. رازهای خودت را برایم فاش کن.
آین به آرامی پرسید:
- چه رازی؟
- خودت می دانی. خودت گفتی که پدرت فکر می کند تو باعث مرگ برادرت شدی. مگر آن روز چه اتفاقی افتاد؟
آین احساس کرد خشم در وجودش شعله گرفت. خشم از پدرش، از برادرش، از خودش و همین طور از مری. چرا باید این زخم کهنه را باز کند؟ خیلی خوب با این که می دانست گفتن آن چیزی را حل نمی کند ولی ماجرا را برای مری تعریف میکند. نگاه سردی به چشمان مصمم همسرش انداخت و گفت:
- پدر معتقد است هنگامی که کالسکه واژگون شد من داشتم آن را می راندم. ولی این طور نبود. درست است که دائم اصرار می کردم که کالسکه را برانم و پدر هم از این موضوع اطلاع داشت ولی مالکوم اصلا زیربار نمی رفت. این خود مالکوم بود که آن قدر با سرعت کالسکه را راند که به قیمت زندگی اش تمام شد.
چشمان مری از تعجب گشاد شده:
- و تو اجازه دادی که پدرت فکر کند مقصری؟
آین با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت:
- من چند روز بی هوش بودم. وقتی به هوش آمدم، پدرم به این نتیجه رسیده بود که مقصر اصلی من بوده ام و بدون هیچ محاکمه ای مرا محکوم کرده بود.
- ولی تو باید حقیقت را به او بگویی. او باید بداند که چقدر وحشتناک در مورد تو قضاوت کرده است.
آین حرف های مری را تکذیب کرد:
- نه من نمی توانم. من چنین کاری را نخواهم کرد.
از دردی که تمام وجودش را فرا گرفته بود می لزید و ادامه داد:
- مری خود تو دوست داری حرفت را باور کنند. من هم این حق را دارم. چه طور توقع داری من حرف هایت را باور کنم وقتی هیچ کس حرف مرا باور نکرد.
مری با چشمان عسلی محزونش به او خیره شد و لب هایش را گزید. آین با خودش فکر می کرد که هیچ راهی برای عبور از این بن بست وجود ندارد. احتمالا مری به خاطر کاری که آین در ابتدای آشنایی شان کرده به او اعتماد نداشت و به بهانه های مختلف سعی می کرد از زیر آن شانه خالی کند. بدون این که حرف دیگری بزند اتاق را ترک کرد. همان طور که فکر می کرد گفتن علت مرگ برادرش هم چیزی را عوض نکرد.
آین خودش را در کار رسیدگی به املاک غرق کرد. احساس می کرد پدرش بیشتر از پیش از دست او عصبانی است و به این نتیجه رسید که هیچ وقت مورد تایید او قرار نخواهد گرفت. دیگر سعی نمی کرد مورد بخشش پدرش قرار بگیرد بلکه تمام تلاشش این بود که در جاهایی که می تواند مثمر ثمر باشد فعالیت کند.
مری فقط در صورت لزوم با او صحبت می کرد و هیج کدام از موفقیت هایش به چشم او نمی آمد. علی رغم مشغولیت های زیادی که داشت فکر مری و صحبت هایش تقریبا تمام ساعات بیداری آین را به خود مشغول کرده بود. اشاره مری مبنی بر این که آین دروغ گفته مطمئنا به این خاطر بود که فکر می کرد در اظهار تمایلاتش به او نیرنگ زده. بنابراین آن احساس می کرد هیچ کاری برای حل این مسئله نمی تواند انجام دهد چون مطمئن بود تا به حال به مری دروغ نگفته است.
با خودش فکر می کرد اگر راهی پیدا کند تا به مری ثابت کند گفته هایش اساسی ندارند می تواند این وضعیت بغرنج را بهبود بخشد. اگر می توانست کاری کند تا مری بفهمد که چه قدر برای او ارزش دارد و چه قدر از داشتن او و دیدن کارهایش احساس غرور می کند شاید باعث می شد که عاقبت متوجه شود آین آن قدر ها هم که تصور می کند غیرقابل اعتماد و پست نیست.
عاقبت به این نتیجه رسید آن روزی را که مری مشغول باغبانی بود و او عصبانی شد، برای مری بسیار ناگوار آمده. شاید می توانست در این زمینه کاری انجام دهد.
**********
یک روز صبح هنگامی که آین برای سوار کاری صبحگاهی اش خانه را ترک می کرد، پدرش جلویش را گرفت. آین می دانست که سوار کاری هنگام صبح باعث می شود نتواند با خانواده صبحانه بخورد ولی در این صورت دیگر لازم نبود با سکوت ناشی از دل شکستگی همسرش رو به رو شود.
- آین می توانی یک لحظه به کتاب خانه بیایی؟
از روی لحن صدای مالکوم نمی شد چیزی را حدس زد. آین مردد بود و اصلا دلش نمی خواست با پدرش رو به رو شود. پدرش مستقیما رو به او کرد و گفت:
- همان طور که گفتم فقط یک لحظه طول می کشد.
آین شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- حتما.
سپس به دنبال پدرش به کتاب خانه رفت و نظاره گر نشستن او پشت آن میز بزرگ چوب گردویی. در حالی که نمی دانست چه موضوعی پیش خواهد آمد به روی یکی از صندلی های چرمی قرمز رنگ کنار میز نشست.
مالکوم سین کلر فورا رفت سر اصل مطلب:
- به نظرم می آید شروع به اصلاحاتی در زمینه ی اداره ی املاک کرده ای!
آین صاف نشست. او دوست نداشت با پدرش بحث کند. آن روز هایی را که عمدا با پدرش به مخالفت بر می خاست گذشته بود. با این وجود دلش نمی خواست کارهایی را که انجام می دهد بنا به خواست پدرش متوقف شود. برای اولین بار در زندگی اش احساس می کرد و به سین کلر هال تعلق دارد و می تواند در آن جا کاری انجام دهد. بنابراین مستقیما به پدرش نگاه کرد و گفت:
- بله.... من این کار را کرده ام.
مالکوم یک ورق کاغذ از روی میز به هم ریخته اش برداشت و گفت:
- نمی دانم می توانی یک مسئولیت دیگر را هم قبول کنی؟
آین این بار صاف تر نشست. آیا درست می شنید؟ آیا مالکوم سین کلر کم حرف و خاموش بالاخره از او درخواست همکاری کرده؟ اصلا فکر نمی کرد یک چنین روزی را ببیند.
مالکوم ادامه داد:
- شنیده ام که ملاک بزرگ آقای وینسلی تصمیم گرفته قسمت اعظم زمین هایش را بفروشد. این طور که می گویند آن زمین ها بهترین قسمت املاکش است. امروز صبح من باید به مسئله ای در دهکده رسیدگی کنم. می خواستم ببینم آیا تو می توانی بروی و با او درباره ی خرید زمین هایش مذاکره کنی؟
باور کردنی نبود! آین به آهستگی گفت:
- چه قیمتی پیشنهاد کنم؟
پدرش با سهل انگاری عمدی پاسخ داد:
- هر چه خودت صلاح می دانی. من به تصمیم تو اعتماد دارم.
برای لحظه ای آین قادر به صحبت کردن نبود. البته این دقیقا آن چیزی نبود که از پدرش انتظار داشت. او از مالکوم انتظار محبت داشت ولی مطمئنا این تقاضا نشانه ی این بود که او به آین و توانایی هایش اعتماد کرده است. ولی اگر مالکوم سین کلر واقعا به حرف هایی که آن روز در اتاق نشیمن به مری زده بود ایمان داشت، پس چرا حالا می خواست به او اعتماد کند؟ آین جواب این سوال را نمی دانست.
مالکوم پرسید:
- خوب؟
آین در حالی که بسیار گیج شده بود پاسخ داد:
- بله... البته همین امروز صبح می روم. مهتر می تواند اسبم را برای تمرین ببرد.
سین کلر بزرگ با رضایت سرش را تکان داد.
آین ناگهان احساس نارضایتی کرد:
- ولی چرا حالا پدر، بعد از این همه سال؟
پیرمرد به نگاه مصمم آین نگاه نکرد و گفت:
- آین، ازدواجت با مری از تو یک مرد ساخت. حتی من هم می توانم این را ببینم.
اگر چه آین خود را برای بد ترین چیز ها آماده کرده بود ولی این حرف پدرش خیلی بر او گران آمد.
پس شما به خاطر همسرم مرا تایید می کنید.
مالکوم نگاهی به او انداخت و با تلاش آشکاری شروع به توضیح دادن کرد:
- نه کاملا. چیز هایی هست که... همین قدر بس که بدانی من همیشه حرفی می زنم یا کاری می کنم که در واقع منظورم آن نبوده است....
این گفته صرفا یک معذرت خواهی و یا اظهار علاقه نبود. اما بیشتر از آن بود که او از پدرش انتظار داشت. آین اجازه نداد امیدی که در درونش بیدار شده بود، زیاد از حد شود.
آین خیلی زود به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند و لباسی مناسب برای دیدار با ان ملاک بزرگ بپوشد. هنگامی که لباسش را عوض می کرد، چندین بار ناخود آگاه نگاهش به دری که مابین اتاق او و مری بود افتاد. ناگهان احساس کرد که خیلی دلش می خواهد این خبر که رابطه ی بین او و پدرش بهتر شده را به مری بدهد و به او بگوید که براساس اعترافات پدرش، بیشتر به خاطر حضور مری بوده است ولی می دانست که قادر به انجام این کار نبود.
چند دقیقه بعد هنگامی که داشت طول راهرو را طی می کرد تا خودش را به کالسکه ای که منتظرش بود برساند باربارا را در پیراهن ابریشمی تیره ای دید که در حال گذاشتن کلاهی به همان رنگ بود. خیلی با شوق و حرارت با آین سلام و احوالپرسی کرد:
- اوه، آین چه شانسی که تو را دیدم، البته اگر کالسکه بیرون خانه منتظر توست.
آین با سر تایید کرد:
- بله منتظر من است.
باربارا لبخندی زد و دستش را به روی بازوی آین گذاشت و گفت:
- می توانی مرا هم تا بازار ببری؟ البته اگر زحمتی نیست. راستش یک مقدارخرید دارم.
آین نگاهی به دری که مستخدم باز کرد انداخت. چند لحظه پیش شنید که فرانسیس به زن خانه دار می گفت که مری به پیاده روی رفته است. علی رغم بیگانگی بین آن دو هنوز دلش می خواست برای یک لحظه هم که شده مری را قبل از رفتنش ببیند. با اینکه می ترسید بسیار مشتاق بود که حتی برای یک لحظه هم که شده او را ببیند. ترسش به این خاطر بود که می دانست مری اصلا از دیدن او خوشحال نخواهد شد. باربارا آهسته گفت:
- آین؟
آین که حواسش کاملا پرت بود رو به باربارا کرد و گفت:
- نه هیچ زحمتی ندارد. خوشحال می شوم که ببرمت. خواهش می کنم.
و با دستش به در اشاره کرد. باربارا لبخند زنان به دنبال او از خانه خارج شد.
آن روز، روز خوبی بود و یک لکه ی ابر هم در آسمان دیده نمی شد و خورشید می درخشید. هنگامی که آین به باربارا کمک می کرد که سوار کالسکه نمود چشمانش هر نقطه ای را برای دیدن مری جستجو می کرد. اصلا برایش مهم نبود هوا چه قدر خوب است و با این که چه قدر رابطه اش با پدرش بهتر شده چون اصلا احساس شادی نمی کرد.
نمی دانست علتش چیست ولی می دانست که هر چه هست بی ارتباط به مری نیست. به خودش گفت به خاطر این است که آن ها با یکدیگر ازدواج کرده اند و مادامی که بینشان تنش وجود داشته باشد او نمی تواند به زندگی اش سر و سامان دهد ولی این توجیه هم نتوانست کاملا عمق ناراحتی او را ریشه یابی کند.
هنگامی که کالسکه را دور زد تا در جای راننده بنشیند احساس کرد که بالاخره مری را دید. یا شاید هم فکر می کرد که لحظه ای دامن بنفش کمرنگی را در میان درختان سمت راستش دیده بود. با دقت نگاه کرد اما به جز شاخه ی درختان که در میان نسیم ملایمی تکان می خوردند جنبنده ای را در میان درختان نارون و بلوط ندید. در حالی که آه می کشید با شلاق ضربه ای بر پشت اسب زد. اصلا نمی توانست بر آن چه باربارا می گفت تمرکز کند ولی سعی می کرد گاه گاهی جواب هایی مناسب به او بدهد. به نظر می رسید باربارا اصلا متوجه حواس پرتی آین نبود.
در حالی که به باربارا که راجع به مسائل خانه صحبت می کرد. گوش فرا داده بود. ناگهان با خود اندیشید او تا چه مدت دیگری می خواهد در سین کلر هال بماند. مطمئنا دلش برای خانواده اش تنگ شده و آنها هم می خواهند او را ببیند. می دانست که باربارا به امید ازدواج با او به سین کلر هال آمده و از فکر این که ممکن است به او آسیب زده باشد. تا حدودی احساس تاسف کرد. آرزو می کرد که ای کاش قبل از این که کار به جاهای خیلی باریک بکشد می توانست به احساسات دیگران احترام بگذارد. بنابراین تصمیم گرفت با باربارا رفتار بهتری داشته باشد. دوباره متوجه شد دارد به مری فکر می کند، ای کاش مری هم متوجه می شد و این احساسات جدید او را تایید می کرد.
**********
مری اصلا نمی توانست آنچه را که با چشمان خودش دیده باور کند اما آن ها باربارا و آین بودند که با کالسکه داشتند سین کلر ها را ترک می کردند. در طول چهار روز گذشته، گهگاهی با خودش به این فکر می افتاد که نکند اشتباه می کند و آین به او خیانت نکرده است. هنگامی که آین حقیقت مرگ برادرش را برای او بازگو کرد مری با خودش فکر کرد آیا ممکن است روزی بتواند در دیواری که آین به دور خود کشیده شکافی ایجاد کند؟ ولی دلش نمی خواست دوباره صدمه ببیند.
با این وجود شاید هم آِن حقیقت را گفته باشد. به نظر می رسید هنگامی که او را متهم به دروغگویی کرد واقعا متعجب شد. شاید هم باربارا فکر او را منحرف کرده بود. چند بار مری می خواست پیش آین برود و هر آنچه را که باربارا گفته به او بگوید ولی غرورش مانع این کار می شد. احساس می کرد شدیدا به طرف آین کشیده می شود و آن قدر دلش می خواست با او باشد تمام حرف های او را باور می کرد حتی اگر حقیقت نداشت احساس می کرد حاضر است هر بهانه ای را که او می آورد بپذیرد به شرط آن که بتواند دوباره به آغوشش برگردد.
ولی مری تسلیم این خواسته نشد. نا امیدانه با خودش می جنگید و سعی می کرد خودش را متقاعد کند اگر احساس می کند آین او را دوست دارد و به او اهمیت می دهد فقط ناشی از ضعف خود اوست. همین کمبود توانایی و نیرو بود که او را تا این مرحله کشاند.
حالا که آین و باربارا در کنار هم در کالسکه می دید. آن هم بعد از چهار روز که آین حتی یک سر هم به او نزده واقعا خوشحال شد که خودش را کنترل کرده و پیش او نرفت.
با این وجود، مری نمی فهمید وقتی که آین باربارا را دارد دیگر از او چه می خواهد. باربارا خودش پیش مری آمد و گفت که آین را دوست دارد تنها چیزی را که مری می دانست این بود که نباید به خودش اجازه دهد که هیچ وقت آین را دوست داشته باشد. چون عشق آین قطعا او را از بین می برد.
ادامه دارد...
#اشرافی_بدنام #کاترین_آرچر #داستان
نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد