جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (5)

 

اشرافی بدنام (5)

 

مری تحت تاثیر رنگهای تیره، اثایه سنگین و قدیمی و عکسهای اجداد آین که همگی عبوس و سخت گیر به نظر می رسیدند، قرارا گرفته بود. خانم مورگان آنها را به طرف سالن راهنمایی کرد و آنگاه از یک سری پله عریض و تاریک بالا رفتند. سپس به راهرویی که با فرش پوشیده شده بود، رسیدند و به طرف چپ پیچیدند.

لحظه ای بعد زن خانه دار جلوی اتاقی که دری تیره و منبت کاری شده داشت ایستاد

- این اتاق شماست، بانوی من.

سپس در اتاق را باز کرد و عقب ایستاد تا آنها وارد شوند. اول مری وارد اتاق شد. اتاقی کاملا روشن با تخت خوابی مرتب. با شگفتی به وسایلی که در اتاق بود نگاهی انداخت. اینجا هم مانند سایر قسمتهای خانه اثاثیه سنگین بودند اما اکثر آنها دارای رنگی سفید با حاشیه های طلایی بودند. روتختی آبی روشنی با گلهای برجسته ابریشمی به روی تخت انداخته بودند و کاغذ دیواری هایی نیز به همان رنگ با طرح پیچک های طلایی دیوارها را پوشانده بود قالیچه کف اتاق آبی و کرم و صندلی ها هم کرم بود. پرده ها ابی و عاجی رنگ بود و به وسیله منگوله هایی طلایی عقب زده شده بودند. این اتاق بسیار با سلیقه تزیین شده بود و تفاوت فاحشی که بین آن و سایر قسمتهای خانه به چشم می خورد مری را شگفت زده کرد.

به نظر می رسید آین فهمید مری تعجب کرده چون گفت:

- زیباست مگر نه؟


  

 

و در حالی که اشاره به در وسط می کرد گفت:

- این اتاق و اتاق بغلی را مادرم قبل از مرگش تزیین کرده بود. مادربزرگم در ابتدا که این خانه ساخته شد آن را مبله کرد و خوب... حالت غم انگیز را ترجیح می داد.

مری با سر حرف آین را تایید کرد.

- آره... این اتاق واقعا زیباست.

خانم مورگان مودبانه حرف آنها را قطع کرد.

- بانوی من اثاثیه شما باز شده است. اگر مایلید مستخدمه دوشیزه باربارا را بفرستم به شما کمک کند تا لباستان را عوض کنید.

مری فورا گفت

- نه متشکرم. لازم نیست.

اصلا دلش نمی خواست که مستخدمه باربارا به او امر و نهی کند. خودش کاملا می توانست کارهایش را انجام دهد. زن خانه دار موافقت کرد.

- چیز دیگری لازم ندارید، بانوی من؟

مری با حواس پرتی جواب داد:

- نه، الان خودم همه چیز را سر و سامان می دهم. خیلی متشکرم.

می دانست که تا دقایقی دیگر او با همسرش تنها خواهد بود.

- ارباب آین؟

- نه خانم مورگان همه چیز رو به راه است. از کمکتان متشکرم.

خانم مورگان تعظیمی کرد و از اتااق خارج شد.

مری با شک و دودلی هم چنان ایستاده بود. دفاع این از او در طبقه پایین دلگرمش کرد ولی حالا که تنها بودند دوباره به نظر می رسید که بین آنها فاصله است. متحیر بود چقدر طول خواهد کشید تا دوباره با هم رابطه داشته باشند؟ فقط آین جواب این سوال را می دانست و مری اصلا تمایل نداشت در این مورد سوالی بپرسد.

آین خیلی مودبانه و در حالی که احساساست درونی اش را مخفی کرده بود گفت:

- صبح ترتیب کار را در مورد یک مستخدمه و چیزهای دیگری که لازم داری خواهم داد.

- اما من مستخدمه...

- بی ربط نگو. تو به مستخدمه احتیاج خواهی داشت.

سپس نگاهی به او انداخت و گفت:

= می دانم که شب سختی را گذراندی فقط می توانم به خاطر بی ادبی خانواده ام معذرت خواهی کنم.

مری حرکتی کرد و مشتاقانه این را نگریست.

- اصلا تقصیر تو نبود آین. تو نباید به جای آنها معذرت خواهی کنی.

آین در حالی که مانند گچ سفید شده بود با صدای خشکی جواب داد:

- کاشکی آنها حقیقت را می دیدند.

مری چند قدم به او نزدیک شد. حتی می توانست گرمای بدنش را احساس کند. با خودش فکر می کرد اگر آین می دانست او اصلا این فاصله ای را که بین آنها ایجاد شده بود دوست ندارد مطمئنا در تصمیمش تجدید نظر می کرد. اصلا نیازی نبود آین چیزی را به او ثابت کند. همین نیت پاک و احترامش نسبت به مری خود دلیل آن بود که بین مری و معشوقه های قبلی اش فرق می گذارد.

- من هیچ وقت تو را به خاطر رفتار پدر و دخترعمه ات سرزنش نمی کنم. تو از من دفاع کردی. دیگر چه کار می توانستی بکنی؟

مری فاصله را از بین برد و سرش را به روی شانه های بااستقامی آین گذاشت.

مری نفس عمیق آین را احساسا کرد و وقتی به او نگاه کرد چشمانش را بسته و صورتش مملو از درد عمیقی یافت. همین طور بی حرکت ایستاده بود. تا اینکه بالاخره دستانش را به روی شانه های مری گذاشت و خیلی با دقت او را از خود جدا کرد. سپس بوسه ای ساده بر پیشانیش زد.

- مری امروز روز بسیار طولانی بود می دانم که خسته ای. الان می روم تا بتوانی استراحت کنی.

قبل از اینکه مری بتواند او را منصرف کند آین رفت و در بین دو اتاق را محکم بست. یک لحظه با خودش فکر کرد که نزد این برود و به او بگوید خسته نیست و آرزویش این است که با او باشد ولی صدای قفل شدن در وسط هم چون سیلی محکمی او را از این کار بازداشت.

 

صبح روز بعد مری بهترین لباسش را پوشید. نمی توانست لباس صورتی شبش را بپوشد و لباس سفرش نه تنها احتیاج مبرم به شستشو داشت بلکه برای خانه خیلی هم نامناسب بود. هرچند آن لباس سبز تیره با آن یقه بلند که با تور کرم آهار زده تزیین شده بود در میان ثروت خانواده سین کلر خیلی معمولی و قدیمی جلوه می کرد ولی به خود اجازه نداد این موضوع باعث ترسش شود. مطمئن بود حتی لباس خوب هم او را در چشم خانواده شوهرش مناسب جلوه نمی دهد.

درست در لحظه ای که می خواست در اتاق را باز کند و برای صرف صبحانه به طبقه پایین برود صدای دق البابی شنید. دستگیره در را چرخاند و آین را دید. آین مودبانه تعظیمی کرد و گفت:

- اجازه می دهید برای صرف صبحانه همراهیتان کنم؟

مری لبش را گزید و با سر موافقت خودش را اعلام کرد. اصلا نمی دانست بعد از ماجرای شب گذشته به او چه بگوید. ساعتها بیدار مانده بود و با خودش فکر می کرد این وضعیت بغرنج چه وقت به پایان می رسد.

آین با نگاهی موقرانه دست او را گرفت. قلبش شروع به تپیدن کرد.

- شرط می بندم که خوب خوابیدی.

مری با سر تایید کرد. می دانست که داشت دروغ می گفت.

- بله... البته... متشکرم.

ترجیح می داد آین نفهمد که چقدر از حرفهای او در کالسکه ناراحت شده. علاوه بر آن خروج ناگهانیش از اتاق نیز مزید بر علت بود.

آین دست او را نوازش کرد.

- خوشحالم. امیدوارم که بتوانی استراحت کنی به اندازه کافی زندگی در یک چنین جای کسالت آوری مشکل هست.

مری با دقت به او نگاه کرد و نگرانی توام با خوشحالی را در چشمان سیاه او دید. به نظر می رسید آین واقعا برای مری نگران بود و سعی می کرد با او همواره رفتاری مودبانه و شایسته داشته باشد. مری مطمئن بود او به زودی می فهمد که احترام و توجه خودش را ثابت کرده است. هنگامی که ذهنش مشغول این فکر بود و احساس می کرد تا حدودی غم و اندوه قلبش زدوده شد.

آین خیلی با ملایمت شروع به صحبت کرد تا اینکه به پله های انتهای راهرو رسیدند.

- اتاق های پدرم در قسمت انتهای جنوبی این طبقه است. احتمالا هیچ وقت گذرت به آنجا نمی افتد. او بیش از اندازه مراقب خلوت خویش است.

مری به انتهای راهروی تاریک نگاهی انداخت. حتی حالا که روز بود و هوا روشن، چیزی جز سایه های مبهم در آنجا دیده نمی شد. او به علامت منفی سرش را تکان داد و گفت:

- تصورش را هم نمی کنم که به آنجا قدم بگذارم.

آین او را به پایین پله ها راهنمایی کرد سپس از سالن گذشتند و وارد اتاق غذاخوری شدند. آنجا هم با رنگهای تیره تزیین شده بود. سبز تیره و قرمزی که البته از تیرگی میل به بنفش می زد. میز صبحانه و میزهای کوچک منبت کاری که از چوب گردوی صیقلی تیره ساخته شده بود. بدون شک بسیار زیبا ولی در عین حال خیلی هم سنگین بودند. نگاه مری به پرده های سبز مخملی افتاد که همچنان کشیده بودند. اگر فقط می گذاشتند نور خورشید وارد اتاق شود یک تغییر بزرگ صورت می گرفت ولی او حق این کار را نداشت.

هنگامی که مری و این به طرف میز چیده شده رفتند، صدای زنانه ای از پشت سر، توجه آنها را به خود جلب کرد. مری برگشت و متوجه شد دخترعمه ی آین به طرف آنها می آمد. لباس زغال سنگی ساده بدون هیچ تزیینی ولی در عین حال از بهترین نوع ابریشم به تن داشت. موهای تیره اش را به زیبایی بالای سرش جمع کرده بود. او زن جذابی به شمار می آمد و بیشتر از 25 ساله به نظر نمی رسید. چشمان سیاه بادامی شکلش در میان آن مژگان بلند جلب توجه می کرد.

اما این گشاده رویی باربارا بود که بعد از عکس العمل دیشبش واقعا باعث حیرت مری شد.

اول دستش را به طرف مری دراز کرد.

- مری خوش آمدی. واقعا متاسفم دیشب مراتب تبریکات خودم را نسبت به تو عرض نکردم. من... راستش ما واقعا از اینکه این ازدواج کرده شوکه شدیم. آخر حتی از وجود تو اطلاع هم نداشتیم.

مری خیلی مختصر دست باربارا را گرفت. علی رغم رفتار مودبانه اش هنوز احساس می کرد نارضایتی و عصبانیت را در چهره او می دید. آین با لبخندی دست باربارا را به نرمی فشرد.

- خیلی ممنون دخترعمه تبریکات تو خیلی برای ما ارزش دارند، مگر نه مری؟

مری تا آنجایی که می توانست با نشاط لبخندی زد و گفت:

- البته متشکرم.

باربارا ادامه داد:

- لطفا بنشینید.

و سپس با لبخند تلخی رو به مری کرد و گفت:

- فکر نمی کنم نیازی باشد در خانه خودت بهت تعارف کنم.

آین به نظر بی توجه به این مسئله بود و گفت:

- مری از این جور چیزها ناراحت نمی شود. در حقیقت فکر می کنم بسیار متشکر خواهد شد اگر بهش کمک کنی تا سر و سامان بگیرد، مگر نه مری؟ این طوری کم کم یاد می گیری خانه را چطور اداره کنی.

فکر اداره ی این خانه حتی برای یک لحظه هم به ذهن مری خطور نکرده بود. بنابراین خیلی معمولی گفت:

- متشکر می شوم اگر برای آنچه که باید انجام دهم مرا راهنمایی کنی.

باربارا نگاهی به او کرد و به زور لبخندی زد و گفت:

- هر آنچه بتوانم انجام خواهم داد.

سپس زنگی را که کنار بشقابش بود به صدا در آورد.

دخترک جوانی با سینی سنگینی در چهارچوب در ظاهر شد و با احتیاط به طرف آنها آمد. وقتی که بالاخره با سر و صدای زیادی سینی را به روی میز گذاشت نفس راحتی کشید.

باربارا در حالی که عضلات صورتش منقبض شده بود به او نگاهی تحقیرآمیز کرد و گفت:

- باید فرانسیس را برای عدم ظرافتش ببخشید. او به تازگی از ظرف شوی آشپزخانه ارتقا درجه پیدا کرده. می دانید میلدرد که این کار را انجام می داد به تازگی زایمان کرده است.

- بسیار متاسفم خانم.

چشمان مستخدمه پر از اشک شد.

- لطفا صبحانه را بیاور.

باربارا به خشکی دستور داد.

 

مری با همدردی نگاهی به چهره غمگین مستخدمه انداخت و سپس نگاهی به آین کرد و دید در حین ریختن چای برای خودش هم چنان به در ورودی نگاه می کند.

باربارا در حالی که برای خودش و مری چای می ریخت ادامه داد:

- بهترین روش برای کنترل مستخدمین رفتار جدی و خشن است. چیزی که پسردایی مالکوم انتظار دارد.

مری متعجبانه از خود پرسید آیا باربارا همیشه بر طبق نظر پسردایی مالکوم رفتار می کند؟ ولی نتوانست جوابی قاطع برای این سوال پیدا کند. به هر حال خودش اصلا نمی خواست رفتاری برخلاف اصولی که به آنها معتقد بود داشته باشد و عمدا کسی را مسخره و یا اذیت کند حتی اگر آن شخص مستخدمه ای بی تجربه و نگران باشد. نگاه مری و باربارا در هم آمیخت. فکر نمی کرد بتوانند با هم کنار بیایند.

آین ناگهان موضوع صحبت را تغییر داد و تازه در این موقع مری فهمید چرا او تا آن اندازه حواسش پرت بود.

- شماها پدر را ندیده اید؟

باربارا جواب داد:

- پسردایی مالکوم برای انجام یک سری کارها به دهکده رفته است. مطمئنا تا چند ساعت دیگر برنمی گردد.

 

به نظر مری، آین هم آرام شد و هم ناامید. جرعه ای از چایش را نوشید. دلش می خواست می توانست برای آرامش آین هر کاری بکند ولی می دانست که نمی تواند. با ورود پیشخدمت مری اسوده خاطر شد. باربارا از او پرسید:

- ون سلو، چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت تعظیمی کرد و گفت:

- برای جناب آین پیغامی آورده ام. به نظر می رسد در اصطبل مشکلی به وجود آمده که توجه و عنایت شما را می طلبد.

آین فورا از جایش برخاست.

- مری مرا ببخش.

مری با سر تایید کرد. می دانست این چقدر به اسبهایش اهمیت می دهد.

هنگامی که از کنار صندلی باربارا می گذشت، لحظه ای توقف کرد و گفت:

- دختر عمه باربارا می خواستم خانه را به مری نشان بدهم. اگر کار به خصوصی ندارید می شود لطف کرده و شما این کار را انجام دهید؟ دلم می خواهد او همه جا را ببیند تا اینکه زودتر به اینجا به عنوان خانه خودش عادت کند.

باربارا بدون اینکه به اطاف نگاه کند گفت:

- خوشحال می شوم که این کار را بکنم.

آین شانه او را مختصر فشرد و گفت: متشکرم

فقط مری متوجه شد وقتی آین دستش را به روی شانه باربارا گذاشت چگونه او چشمانش را بست و به سرعت نفس می کشید. مری خیلی سریع توجهش را به صبحانه اش معطوف کرد. پس احساسات دیشب او همه درست بوده. دیگر از این واضح تر نمی تواند احساساتش را نسبت به آین آشکار کند.

آن دو در سکوت صبحانه شان را تمام کردند. مری از اینکه حرفی برای گفتن نداشت اصلا متاسف نبود. تنها آرزویش این بود که به طریقی این گردش دو نفره لغو شود چون برای هیچ کدامشان خوشایند نبود.

بالاخره هنگامی که باربارا او را مخاطب قرار داد مجبور شد خودش را کنترل کند.

- حالا برویم و نگاهی به اطراف خانه بیاندازیم.

مواظب بود لحن صدایش و حالت صورتش بسیار مودبانه باشد.

مری با خودش فکر کرد شاید یک گردش کوتاه در اطراف منزل آن قدرها هم غیرقابل تحمل نباشد. بالاخره او که نمی توانست کاملا از این زن دوری کند. آنها حالا در یک خانه زندگی می کردند.

هنگامی که از طبقه ی پایین دیدن می کردند، مری بیشتر تحت تاثیر اثاثیه و رنگها ی تیره قرار گرفت. احساس کرد فقط سه اتاق را در این خانه بزرگ مادر این تزیین کرده. یکی از آنها گلخانه بود. اتاقی بسیار بزرگ با صدها نوع گل زیبا و شاداب. دیگری اتاق نشیمن کوچکی با رنگهای هلویی روشن و سبز و بالاخره سالن رقص که همه چیز در آنجا کرم و طلایی بود. هنگامی که به روی سنگهای مرمر کف سالن راه می رفتند صدای پایشان می پیچید. به نظر مری این اتاق سالیان دراز رنگ رقص را به خود ندیده بود.

چه اتفاقی باعث شده شادی از این خانه برود؟ مطمئنان زمانی ذره ای شادی در این خانه وجود داشته است. پرواضح است زنی که شروع به تزیین دوباره سین کلرهال کرده بود روحی لطیف و عشق به زندگی داشته است.

کتابخانه پر از کتابهای گوناگون بود و مری بی صبرانه منتظر زمانی که موقعیتی بدست آورد و به آنجا برود. هنگامی که از کتابخانه بیرون آمدند مری پرسید:

0 چرا همه پرده ها در طول روز کشیده اند؟

باربارا با تعجب به او نگاه کرد

- نور خورشید برای قالی ها و مبلمان ضرر دارد. تازه رنگ دیوارهارا هم می برد.

- ولی فایده این همه وسیله چیست، اگر کسی از آنها لذت نبرد؟

دخترعمه این با افسوس حرفهای مری را تکذیب کرد.

- پسر دایی مالکوم ترجیح می دهد پرده ها همیشه کشیده باشد و مادر خود من هم به همین طریق از خانه مواظبت می کند. به این ترتیب گنجینه های با ارزش این خانه به سادگی آسیب نمی بیند. فکر می کنم بهتر است هر چیزی دست نخورده باقی بماند. ارل از تغییرات اصلا خوشش نمی آید.

مری تصمیم گرفت همان جا به این بحث خاتمه دهد. اگرچه طرز تفکر باربارا بسیار اشتباه بود. ویکتوریا همیشه تاکید می کرد پرده ها را کنار بزنند تا اینکه نور به داخل خانه راه پیدا کند و به همین دلیل علی رغم شکوه و ابهت برایروود، آنجا محلی راحت و دلچسب به شمار می آمد.

مری می خواست راجع به خانواده باربارا بداند

- تو از چه طریق با این فامیل هستی؟

باربارا در حالی که او را به جلو راهنمایی می کرد جواب داد:

- مادربزرگ من با پدر پسردایی مالکوم خواهر و برادر بودند. مادرم اولین دختر عمه ی آین است. پارسال پسردایی مالکوم و پدر و مادر من به این نتیجه رسیدند که من بیایم و اینجا زندگی کنم. آنها امیدوار بودند که... خوب مهم نیست.

مری فشار عصبی را در صدایش احساس می کرد. چرا هیچ کدام از آنها قبل از اینکه این زن بیچاره را در این وضعیت اسف بار قرار دهند با این مشورت نکرده بودند؟ همدردی در صدای مری به وضوح شنیده می شد

- پدر و مادرت نمی خواهند تو را ببینند؟ مطمئنا تو که دلت برای آنها تنگ می شود.

باربارا صاف ایستاد.

- من... نمی دانم. در مورد این مساله تا به حال با آنها صحبت نکرده ام. ما پنج تا خواهر هستیم و من از همه آنها بزرگترم. البته یک برادر هم داریم. او وارث هر آنچه... خوب از پدرم بماند می شود.

سپس به مری نگاهی کرد و ادامه داد:

- من باید... اول ازدواج می کردم. فکر نمی کنم هیچ کدام از آنها از برگشت من به خانه خوشحال شود.

مری آهسته گفت:

- متاسفم. نمی دانستم.

باربارا به سردی جواب داد:

- من اصلا به همدردی تو نیاز ندارم. مطمئن باش که حالم کاملا خوب است.

قبل از اینکه مری چیزی بگوید، باربارا ایستاد و مری متوجه شد به انتهای سالن رسیده اند. باربارا لبخند خشکی زد و گفت:

- خیلی متاسفم. باید مرا ببخشی. فکر می کنم بیشتر از آنچه پیشبینی می کردم این بازدید طول کشید. چند تا کار هست که باید انجامشان دهم.

احساس می کرد که نبایدان مسائل را به مری می گفت و برای حرفهایش بسیار پشیمان بود.

 

فصل هفتم

 

مری بقیه خانه را خودش بازدید کرد. اگرچه تمام جاها را ندید ولی یک نمای کلی دستگیرش شد. اینکه آنجا عمارت بسیار بزرگی بود با اثاثیه گران قیمت ولی بیشتر قسمتهایش تاریک می نمود و البته بسیار ساکت.

اصلا خانه ای نبود که دلش بخواهد بچه هایش در آن بزرگ شوند. البته اگر هیچ وقت بچه ای داشته باشد چون با این تصمیم اخیر این که می خواست با نحو شایسته ای با او رفتار کند احتمالا هر گونه رابطه زناشویی هم منتفی می شد.

البته مطمئن بود حالا که در سین کلرهال هستند، آین به طور قطع تصمیمش را عوض خواهد کرد. هنگام ناهار نه از آین خبری بود و نه از پدرش. باربارا با اب و تاب توضیح داد که ارل هنوز از دهکده برنگشته و وقتی مری درباره آین پرسید گفت:

آین هنوز در اصطبل است و به مادیانی که زایمان بسیار سختی داشته است کمک می کند تا از مرگ نجات پیدا کند.

و خاطرنشان کرد که امیدوار است مری با رفتنش به اصطبل مانع کار او نشود. با وجود این که خانم رئیس تا حدودی نیشش را زد، مری هیچ پاسخی نداد. بدیهی بود آنها نمی توانستند مدتی طولانی همدیگر را تحمل کنند.

بعد از ظهر به آهستگی سپری شد و مری مشتاقانه در انتظار عصر بود. تا در هنگام شام این را ببیند. هنگام صرف شام، مری لباس صورتی اش را از داخل کمد برداشت و به روی تخت پهن کرد ولی نمی دانست چگونه گردنبند مرواریدش را به دور گردنش ببندد. شاید حق با این بود. او احتیاج به یک مستخدمه داشت.

در همین لحظه صدای در را شنید قلبش سریع می زد با خودش گفت یعنی آین است؟ پاسخ داد: بیا تو

فرانسیس بود. همان مستخدمه ای که باربارا هنگام صبح از دستش عصبانی شد. او در حالی که با ادب تواضع می کرد گفت:

- می توانم شمع ها را روشن کنم، بانوی من؟

مری با سر جواب داد:

- متشکرم. فکر می کردم تو میز غذا را می چینی.

مستخدمه در حالی که عرض اتاق را طی می کرد تا شمع ها را روشن کند گفت:

- دوشیزه باربارا نظرش را تغییر داد، بانوی من. یکی دیگر از مستخدمه های آشپزخانه این کار را به عهده گرفت.

اگرچه سعی می کرد ناراحتی اش را پنهان کند ولی غم و اندوه در صداش آشکار بود.

- آها

اخمهای مری در هم رفت. چقدر مسخره است بدون دلیل موجه کسی را از کاری اخراج کنند. دخترک فقط یک ذره بی تجربه و بیش از اندازه محتاط بود.

مری نگاهی به لباسش و نگاهی به فرانسیس لاغر اندام انداخت و بعد از لحظه ای فکر کردن گفت:

- فرانسی، می توانی چند دقیقه به من کمک کنی؟

 

** *** **

 

وقتی مری آین را کنار در اتاق غذاخوری دید ایستاد و لبخندی زد و مثل همیشه متوجه ظاهر شیک و آراسته اش شد. شلوار زغال سنگی اش و کتی که بسیار به آن می آمد. قامت و زیبایی مردانه اش را دو برابر می کرد. آین دستانش را به طرف موهایش برد و مری خاطره شیرین زمانی را به یاد آورد که دستهای آین در میان موهای او بود و گونه اش را نوازش می کرد.

مطمئنا آین نیز آرزو داشت روابط زناشویی را از سرآغاز کند. رفتار و حرکاتش نشان می داد او دیگر آن آدمی نیست که اشرافی بدنام می نامیدنش.با مری مهربان بود و به او توجه زیادی نشان میداد و تمام تلاشش را می کرد از او در برابر پدرش دفاع کند. مری دیگر بیش از این چه انتظاری داشت؟

آین که کاملا از افکار او بی خبر بود با شک و دودلی لبخندی زد و گفت:

- شک ندارم که روز خوبی را گذرانده ای.

مری با سر تایی کرد. اگرچه آن روز را اصلا روز خوبی نمی دانست.

- به من گفتند در حال کمک به مادیانی بودی که می خواست کره اش را به دنیا بیاورد. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تمام شده باشد.

آین با رضایت کامل سرش را تکان داد و مری به یاد آورد او چقدر درباره اسبهایش مغرور است.

- کره اسب در سلامت کامل به سر می برد. مادیان هنوز خیلی جوان است و نباید می گذاشتند به جایی برود که یک گله اسب بارکش مشغول چرا بودند. آن اسب نر عظیم الجثه ای بود در نتیجه کره اسب کاملا بزرگ و زائیدنش برای مادیان بسیار سخت بود ولی خوب همه چیز به خوبی تمام شد. مادر و بچه را تنها گذاشتم که غذا بخورند.

مری در عین حال که خوشحال بود تا حدودی این طریق گفتگو درباره کارهای روزمره آن هم در کنار اتاق غذاخوری او را غمگین کرد. نمی دانست عکس العمل آین در برابر چیزی که می خواست بگوید چیست. این که او بالاخره به این نتیجه رسیده بود که به یک مستخدمه احتیاج دارد و می خواهد که فرانسی این خدمت را به عهده بگیرد. با اینکه دخترک از خود او در این مسائل بی تجربه تر بود مری احساس می کرد به اندازه کافی زبر و زرنگ هست تا همه چیز را به سرعت یاد بگیرد.

مری چاره ای جز بازگو کردن درخواستش ندید. پس شانه هایش را صاف کرد و گفت:

- آین یک چیزی هست که می خواهم با تو در میان بگذارم. دیشب گفتی که من احتیاج به یک مستخدمه دارم. آیا می توانم این شخص را خودم انتخاب کنم؟

آین با تعجب مری را نگریست و گفت:

- در این جور مسائل تو نباید از من اجازه بگیری. همان طور که گفتم اینجا خانه ی توست و می توانی هر کاری که دوست داری انجام دهی.

مری با خوشحالی سرش را تکان داد. حرفهای آین دلگرمش کرد. خانه ی او! علی رغم مشکلاتی که به خاطر عدم قبولش توسط پدر شوهرش و نفرت آشکار باربارا برایش پیش آمده بود , آین هنوز او را می خواست. اگر او این احساس بی اساس مبنی بر ثابت کردن خودش را فراموش می کرد... آرزومندانه لبخندی زد و گفت:

- خیلی خوشحالم که این حرفها را می شنوم. من دوست دارم فرانسیس، همان دختری که امروز صبح سر صبحانه دیدیم مستخدمه من باشد. فکر می کنم خیلی خوب بتوانیم با هم کنار بیاییم و مطمئنم آنچه را که درباره این کار نمی داند خیلی سریع یاد می گیرد.

صدای حیرت زده ای سخنان او را قطع کرد.

- فرانسیس! چرا او؟ او اصلا شایسته چنین موقعیتی نیست. او حتی درست بلد نیست میز غذا را بچیند. چطور فکر می کنی بتواند لباسهایت را مرتب کند و یا اینکه موهایت را آرایش کند؟

مری به طرف باربارا برگشت و خیلی جدی گفت:

- من تصمیمم را گرفته ام.

- این تو یک چیزی بگو

باربارا به طرف آین برگشت:

- کاملا مشخص است مری برای این دختر دلسوزی می کند. او شایسته آن نیست که در خدمت همسر... همسر یک... ارل باشد.

و بعد در حالی که رو به مری کرده بود ادامه داد:

- تو باید وقت تصمیم گیری به این موضوع نیز فکر می کردی. ظاهر تو به روی همسرت اثر می گذارد.

و در حالی که به پیراهن صورتی مری نگاه می کرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت.

لباس خودش بسیار شیک ولی طبق معمول خیلی جدی و موقر به نظر می رسید. مشخص بود آن لباس پر زرق و برق صورتی اصلا مورد پسند باربارا واقع نشد. مری شانه هایش را بالا انداخت. این تنها لباس مناسبی بود که داشت. لباس ساتن عاجی رنگی که هنگام عروسی پوشیده بود بیشتر تزئینات داشت.

 

مری احساس کرد باربارا خیلی از تصمیم او مبنی بر داشتن فرانسی به عنوان مستخدمه عصبانی شده است. احتمالا از صحبتهایی که امروز صبح با مری داشت شرمسار بود و این جوری می خواست برتری خودش را به او ثابت کند. ولی او اصلا تصمیم نداشت اجازه دهد کسی برایش تکلیف معلوم کند. او مستخدمه اش را خودش انتخاب خواهد کرد.

- من مطمئنممی توانم به فرانسیس خیلی چیزها را یاد بدهم. به نظر کاملا با هوش می آید.

باربارا خندید:

- اوه... مری... عزیز...

در این لحظه آین حرف باربارا را قطع کرد:

- می دانم که فقط می خواهی کمکی کرده باشی دخترعمه ولی مری می تواند هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد.

دوباره مری از حمایت شوهرش دلگرم شد.

باربارا مدتی طولانی همان طور بی حرکت ایستاد سپس در میان بهت و حیرت مری با لحن پشیمانی گفت:

- هر جور تو بخواهی آین. من فقط می خواستم کمک کرده باشم.

آین به او لبخندی زد:

- از توجهاتت سپاسگزارم. امیدوارم همواره به مری کمک کنی تا بتواند خودش را با زندگی در سین کلرهال وفق دهد.

خوشحال خواهم شد که هر آنچه از دستم بر می آید برای تو انجام دهم آین... و البته مری.

سپس به طرف او برگشت و هنگامی که مطمئن شد آین او را نمی بیند نگاه تحقیرآمیزی به مری انداخت.

 

آن شب مری تا مدتها بیدار ماند. وقتی اعلام کرد به اتاقش می رود، آین هنوز در اتاق پذیرایی بود. افکارش در رابطه با شوهرش مغشوش شد. علی رغم اینکه درباره موضوع فرانسیس او را تایید کرد، هنگام عصر دوباره فاصله ای به مراتب طولانی تر بین خودش و مری به وجود آورد. او اصلا متوجه خروج مری ار اتاق نشد. کاملا گرفتار به نظر می رسید.

وقتی آنها را ترک کرد، چهره ی باربارا آسوده خاطر شد. به سرعت فکر باربارا را از ذهنش خارج نمود. اگرچه ترجیح می داد با دخترعمه این روابط دوستانه ای داشته باشد ولی اصلا احتیاج به دوستی و یا تایید او نداشت.

در تاریکی به گچ بری های سقف خیره شد. دلشوره عجیبی احساس می کرد. مدت زیادی گذشته بود ولی هنوز هیچ صدایی از اتاق آین شنیده نمی شد. یعنی کجا بود؟ چه مدت می توانست از اینکه با او تنها باشد خودداری کند؟ اصلا چرا نسبت به او آنقدر تمایل پیدا کرده بود؟ چرا فکر می کرد که نداشتن روابط زناشویی کمک می کند ارزش و احترامی را که برای مری در خود احساس می کند نشان دهد؟ بر عکس شبها را تنها در این تخت بزرگ سپری کردن اصلا عقیده مری را نسبت به این بهتر نمی کرد.

دیگر بیش از این نمی توانست تحمل کند. او نه می دانست شوهرش کجاست و نه واقعا می فهمید چرا یک چنین تصمیمی گرفته است. ولی هرچه باشد دیگر کافی است.

بنابراین بلند شد و لباسش را پوشید. با خودش فکر کرد شاید آین بدون سر و صدا با اتاق خودش رفته برای همین به طرف دری که مابین اتاق آنها بود رفت و با شجاعت آهسته در زد.

بدون لحظه ای تامل دستش را به طرف دستگیره برد و آن را با خشم چرخاند چون مطمئن بود که آین در را قفل کرده ولی در میان بهت و حیرتش در باز شد. کاملا مشخص بود آن اتاق سبز سایه روشن خالی می باشد. تخت خواب بزرگی که از چوب بلوط منبت کاری شده در وسط اتاق قرار داشت برای ورود او آماده شده بود و لباس خوابش مقابل ملحفه های تا شده به چشم می خورد.

مری در بین دو اتاق را بست و به طرف در اتاق خودش رفت. قبل از هر تصمیمی خودش را در مسیر طبقه پایین دید.

هم اتاق پذیرایی و هم اتاق نشیمن خالی بود. مری به هر اتاقی رفت آنجا را خالی یافت. با خالی یافتن اتاقها بیشتر در تصمیم خود مردد شد. با خودش فکر کرد آیا واقعا شهامت آن را دارد که درباره چنین موضوع حساسی با آین صحبت کند؟

هنگامی که بالاخره تصمیم گرفت به اتاق خودش برگردد متوجه نوری از زیر کتابخانه شد. نفس عمیقی کشید و شانه هایش را صاف کرد و با اینکه دستانش از دستپاچگی عرق کرده بودند خیلی صمم به کتابخانه نزدیک شد.

درست هنگامی که می خواست دستگیره را بچرخاند در جا خشکش زد. چون صدای پدر این را شنید که اسم او را می برد و جمله ای شنید که باعث شد در جای خود میخکوب شود.

- امکان ندارد تو عاشق این دختر باشی، آین. البته عشق هم دلیلی برای ازدواج با دختر یک کشیش نیست. بنا بر اظهارات خودت، تو خیلی کم او را می شناسی. من فقط می توانم نتیجه بگیرم که این کار احمقانه را فقط به این علت کرده ای که باعث حیرت و عصبانیت من بشوی.

سکوتی طولانی حکمفرما شد. آنقدر سنگین که مری احساس کرد شانه هایش زیر بار آن خم شد. چرا آین این اتهام را رد نمی کند؟ او می دانست که این عاشق او نیست ولی به دلیل اینکه پدرش را عصبانی کند هم با او ازدواج نکرده بود. بالاخره آین سکوت را شکست. سخنان او مانند تکه سنگ به روی احساسات درهم و برهم مری ریخت.

- بله پدر من به همین دلیل با او ازدواج کردم. نمی توانم غیر از این تظاهر کنم.

قلب مری در درون سینه اش شکست و خرده های تیز و برنده اش چشمها و گلوی او را زخمی کرد. در حالی که دستش را جلوی دهانش گذاشته بود که صدای بدبختی و بیچارگی اش را خفه کند تا انتهای سالن دوید.

دلیل رفتار عجیب و غریب آین حالا کاملا واضح بود. او روابطش را با او به این دلیل که چیزی را به او یا خودش ثابت کند قطع نکرد، بلکه به این خاطر بود که اصلا از اول مری را نمی خواست وقتی به یاد آورد چطور در شب عروسی خود را به آین عرضه کرد صورتش از خشم سرخ شد. در این زمینه آین هیچ گونه پیشنهادی به او نداده بود.

شرم و حیایش تبدیل به عصبانیت شد. هنگامی که تلوتلو خوران از پله ها بالا می رفت درد سراپایش را فرا گرفت. چه دردناک بود از خواب غفلت بیدار شدن. برای اینکه از پله ها نیفتد محکم به نرده ها چسبید. به نظرش می رسید تنها مکان ثابت در این دنیای درهم و برهم همان نرده ها بودند.

هنگامی که به طیقه بالا رسید و به انتهای راهرو رفت، ناگهان باربارا را دید. تا حدودی خودش را جمع و جور کرد و زمین و زمان را نفرین می کرد که چرا باید همین حالا این زن سر راهش سبز شود. اصلا دلش نمی خواست الان با باربارا روبرو شود. نه حالا که اعتراف آین هنوز در گوشش زنگ می زد.

هنگامی که باربارا اشکهای او را دید به وضوح رضایت در صورتش موج می زد. از این عکس العمل نامهربانانه، دوباره داغ دل مری تازه شد و تصمیم گرفت بدون هیچ حرفی از کنار باربارا بگذرد ولی او عملا راه را بر او بست.

در حالی که با دستپاچگی به او می نگریست، سعی نمود در برابر این کوه یخ خود را کنترل کند. سپس با صدای گرفته ای گفتک

- لطفا بگذار رد بشوم.

باربارا هوارد برای مدتی طولانی به او خیره شد. سپس گفت:

- باشد. اما باید اول به حرفهای من گوش کنی. حدس می زنم که بین تو و آین شکراب است. به خاطر همین احساس می کنم باید سکوتم را بشکنم و حقیقت را بر ملا کنم.

مدتی طولانی مکث کرد و سپس ادامه داد:

- ممکن است که با آین ازدواج کرده باشی ولی حقیقت این است که او اصلا تو را دوست ندارد.

مری احساس کرد تیر بی انصاف دیگری قلب او را نشانه گرفت. آیا این زن درون او را می خواند؟ آیا می دانست که الان او چه شنیده؟ با دستپاچگی به خودش گفت امکان ندارد باربارا از این موضوع چیزی بداند. او فقط درد را در چهره مری دیده و حالا می خواهد او را عذاب دهد. فقط از بخت بد او حرفهایش آنقدر به واقعیت نزدیک بود.

باربارا بدون اینکه از افکار مری خبر داشته باشد ادامه داد:

- این من هستم که آین دوستم دارد. ما می خواستیم با هم ازدواج کنیم ولی تو همه چیز را خراب کردی. خانواده ی او هم مثل خانواده من از این ازدواج راضی بودند. نمی دانم چرا با تو ازدواج کرد ولی در هر حال او مرا دوست دارد و از این بابت مطمئنم که پدرش هم هیچ وقت تو را به رسمیت نمی شناسد. سپس در حالی که چهره اش بسیار خشن بود، دستش را به سینه اش فشرد. مری می توانست درد را در چشمهای قهوه ای سردش به وضوح ببیند.

او از دانستن این موضوع اصلا تعجب نکرد. البته کاملا مشخص بود که آین سعی نداشت او را به بازی بگیرد. اصلا قادر نبود هیچ توجیهی برای این وضعیت پیدا کند. به اندازه کافی امشب کشیده بود. در حالی که کاملا آماده بود تا اگر شده به زور راه خودش را باز کند به سمت جلو حرکت کرد، ولی لازم نبود نگران این مسئله باشد. باربارا هر آنچه دوست داشت گفت و حالا از جلوی او کنار رفته بود.

 

********

 

صبح روز بعد مالکوم سین کلر از سر میز صبحانه به مری که در آستانه در اتاق غذاخوری ایستاده بود نگاه تلخی انداخت. سرتاپایش را ورانداز کرد و آشکارا او را ندیده گرفت.

مری چانه اش را بالا گرفت و بدون هیچ دعوتی قدم به آن اتاق تاریک گذاشت. اصلا دلش نمی خواست از این پیرمرد سنگدل بترسد. حالا می دانست در اینجا هیچ کس او را نمی خواهد - نه شوهرش و نه خانواده اش_ ولی اصلا به آنها اجازه نخواهد داد روحیه اش را تضعیف کنند.

در این هنگام مالکوم ناچار شد بلند شود و صندلی سمت راست خودش را به او نشان داد.

- اینجا بنشین.

مری مستقیما به سمت صندلی کنار صندلی که پدر آین اشاره کرده بود رفت و با تواضعی مصنوعی گفت:

- صبح بخیر

پدر در حالی که تکه کلفتی از گوشت را می برید گفت:

- خیلی خودسر هستی، مگه نه؟ به هر حال برای من فرقی نمی کند. هر جا می خواهی بنشین.

مری در حالی که از یک قوری نقره در یک فنجان چینی آبی چای می ریخت خودش را به نشنیدن زد که البته کار ساده ای نبود. تمام چیزی که می خواست ذره ای شادی بود. دلش می خواست کسی از او مراقبت کند و تحت حمایتش بگیرد ولی حقیقت با آرزوهای او بسیار فاصله داشت.

به نظر می رسید امیدش برای یک زندگی شاد همانند پرنده ای در قفس بود او یا باید بال بال زدن آن را که ناشی از غم و اندوه بود نادیده می گرفت و یا اینکه کاملا تسلیم می شد. سین کلرهال خانه اش بود و چه خوب و چه بد می خواست همیشه در اینجا بماند. اصلا به هیچ طریقی به آنها اجازه نمی داد او را وادار به برگشتن به کارلیسل کنند. با اینکه می دانست ویکتوریا با شادمانی از او استقبال خواهد کرد ولی اصلا اجازه نمی داد این افکار به ذهنش خطور کند. مخصوصا بعد از اینکه به هشدارهای ویکتوریا راجع به آین اعتنایی نکرد.

در مقایسه با ترس و دردی که از فکر رو به رو شدن با این پس از شنیدن حرفهای دیشب در خود احساس می کرد، رو به رو شدن با پدرشوهرش اگرچه بسیار سخت بود ولی در عین حال بسیار ناچیز جلوه می نمود.

فکر ملاقات آین تقریبا باعث شد تصمیم بگیرد تمام روز را در اتاقش بماند. اصلا دلش نمی خواست آین متوجه شود او چه صدمه ای دیده بود.

لبهلیش را به تلخی به هم فشرد. همه چیز درست برخلاف آنچه که انتظارش را داشت اتفاق افتاد. حالا که این عمدا خود را از دید او پنهان می کند مخفی کردن رازش اصلا سخت نبود.

صدای زنانه ای افکارش را درهم ریخت:

- صبح بخیر پسر دایی مالکوم... مری

مری سرش را بلند کرد و آن طرف میز باربارا را دید. بدون اینکه به او نگاه کند خیلی مختصر سرش را تکان داد. چه می توانست به کسی که معتقد بود خودش تنها کسی است که واقعا برای آین اهمیت دارد، بگوید.

غم و اندوه مانند نوک چاقووی تیزی سینه او را شکافت. دوباره این فکر در ذهنش قوت گرفت که شاید این مسئله کاملا واقعیت دارد ولی به خودش نهیب زد که حتی اگر این مسئله واقعیت هم داشته باشد برای او اهمیت چندانی ندارد چون دیگر آین برای او اهمیت نداشت.

برای لحظه ای احساس کرد خیلی بیشتر از تحملش کشیده بود. گلویش از فرط بدبختی و بی چارگی منقبض شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را جمع و جور کند. اصلا و ابدا به آنها اجازه نخواهد داد که بفهمند چه قدر بدبخت است. دیگر هیچ وقت باربارا او را بدون زره نخواهد دید که مانند دیشب خنجرش را تا دسته در قلب او فرو کند. سپس شانه هاش را بالا گرفت و به سردی به باربارا نگاهی کرد و گفت:

- صبح بخیر

باربارا با لبخندی که نشان از برتری اش بود گفت:

- آین نمی تواند با ما صبحانه بخورد. همین الان به اصطبل رفت. گفت خیلی کار دارد.

به نظر مری باربارا خیلی تلاش می کرد نشان دهد این اوست که مورد اعتماد آین است.

مالکوم سین کلر صدایش را صاف کرد و باعث شد مری به او نگاه کند.

مری برای لحظه ای احساس کرد نامیدی را در چشمانش دید ولی توجهش را به هم زدن چای معطوف کرد. اما وقتی شروع به صحبت کرد لحن سردش راجع به این به او نشان داد که اشتباه می کرده است.

- من فکر می کردم که لااقل تا حدودی علاقه داشته باشد که همسرش را با این خانه آشنا کند. این پسر واقعا...

مری خودش را جمع و جور کرد.

- مرا ببخشید که حرفتان را قطع می کنم، سرورم ولی اصلا لازم نیست آین به من کمک کند تا به وضعیت جدید عادت کنم. من خودم می توانم گلیمم را از اب بیرون بکشم.

- جدا؟

سین کلر پیر با نگاهی که دقیقا شبیه نگاه آین بود سرتاپای مری را ورانداز کرد. ولی کاملا مشخص بود آنچه را که دید تایید نمی کرد.

- که اینطور. پس خواهش می کنم کاری را که می گویم هم انجام بده.

خیلی خونسرد مری به او نگاهی کرد و گفت:

- البته.

- از وقتی با پسر من ازدواج کرده ای، شرایط زندگی ات به مراتب بهتر شده و قطعا احتیاج به لباسهلیی داری که بیشتر برازنده همسر ارل آینده باشد.

مری سعی کرد به لباس سبز ساده اش که دیروز هم پوشیده بود نگاهی نکند و خیلی قاطع جواب داد:

- من به یک کمد لباس جدید نیازی ندارم. این دلیل من برای ازدواج با پسر شما نبوده آقا.

پدر آین به چشمان مری خیره شد و گفت:

- چرا با پسر من ازدواج کردی؟

- این یک مسئله خصوصی است. همین قدر کافیست که بگویم برای موقعیت او و یا دارائی اش نبوده.

نمی توانست اعتراف کند آنقدر ناامید بوده که رفتار آین را سوء تعبیر کرد بدون اینکه او را بشناسد راضی به این ازدواج شد.

همچنان به نگاههای مشکوک مالکوم سین کلر چشم دوخت تا اینکه بالاخره ارل درایدند به صندلی اش تکیه داد. اگر مری او را نمی شناخت حالت چهره اش را توام با احترام به طرف مقابل توصیف می کرد. ولی مطمئن بود که اشتباه کرده است چون او بلافاصله گفت:

- به هر حال تو احتیاج به یک کمد لباس جدید داری. به عنوان یکی از اعضای خانواده یکی از وظایفت این است که هم به فکر شان و منزلت شوهرت باشی و هم موقعیت مرا در نظر بگیری. تو الان خیلی بیشتر از دختر یک کشیش ساده هستی، عزیز من.

اگر این پیشنهاد دیروز به او می شد، بدون هیچ بحث و جدلی قبول می کرد. به عنوان همسر آین موظف بود موقعیت او را محترم بشمارد. اما حالا که می دانست حتی آین نیز او را نمی خواهد فکر می کرد درست نیست از او یا پدرش چیزی بخواهد.

قبل از اینکه بهانه قابل قبولی بیاورد، مالکوم از جا بلند شد.

- باربارا از تو می خواهم که مستخدمه ات را در مورد این مسئله به زن این قرض دهی. همین بعد از ظهر خیاط هم می آید.

باربارا با سر موافقتش را نشان داد و خیلی فروتنانه گفت:

- البته پسر دایی مالکوم.

ولی وقتی به مری نگاه کرد در چهره اش همه چیز خوانده می شد جز فروتنی. عصبانیت آشکارا از نگاهش می بارید با این وجود آنقدر جرئت نداشت که از دستورات ارل سرپیچی کن

 

آین رو به کارگر اصطبل کرد و پماد را گرفت. سپس مقدار زیادی به روی پای متورم و کبود اسب مالید. پسرک با نگرانی پرسید:

- آیا پایش خوب می شود، جناب لرد؟

آین چرخید و چشمان قهوه ای پسرک را دید.

- گمان می کنم ولی دیگر نمی تواند مثل سابق بپرد.

سپس پارچه تمیزی برداشت تا محل آسیب دیدگی را ببندد.

او می توانست درک کند چرا لستر تا آن اندازه نگران اسب است. چون هنگامی که پای حیوان در لانه خرگوشی گیر کرد او سوارش بود. آین حداکثر سعی اش را کرد آن پسرک 13 ساله را مطمئن کند که همه چیز اتفاقی بوده اما با این حال لستر با خلوص نیتی که داشت هنوز نگران می نمود.

وقتی که بستن پای اسب تمام شد، آین به طرف دیگر اصطبل رفت. جایی که پرشیا مادیانی که تازه زایمان کرده بود، نگهداری می شد. کره اسبی چابک و سالم در اطراف او با شادمانی جست و خیز می کرد. مادیان به طرف آین آمد و شروع به بوئیدن دست او کرد. آین در تمام ساعات تولد کره اسب نگران این مادیان بود. او هنوز برای تولید مثل خیای جوان بود و این حس ماجراجویی داشت به قیمت جانش تمام می شد.

به نرمی گردن مادیان را نوازش کرد. خوشبختانه خطر از بیخ گوشش گذشت. حتی وقتی که اسب را معاینه می کرد، تمام فکرش متوجه مری بود. دیشب منتظر پدرش شد تا تصمیمش را برای شروع یک زندگی جدید در سین کلرهال به او اطلاع دهد. می خواست به او بگوید که مری هم بخشی از این زندگی است.

اصلا نمی دانست برای آنچه که با همسرش کرده بود چگونه خودش را توجیه کند. فقط می دانست از این به بعد باید با احترام با او رفتار کند. وقتی که پدرش پرسید آیا با مری به این خاطر ازدواج کرده که او را عصبانی کند؟ آین حقیقت را گفت. چون می خواست به خودش یادآوری کند که در قبال مری کوتاهی کرده است. می خواست به یاد بیاورد لیاقت او را ندارد و باید بیشتر به او احترام بگذارد.

بعد از آن اعتراف نه می توانست با مری رو به رو شود و نه با پدرش. حقیقت این بود که آرزو داشت سر و سامان بگیرد ولی چگونه می توانست به این مسئله امیدوار باشد اگر در نظر همسرش بی ارزش جلوه می کرد.

در درونش غوغایی برپا بود. قسمتی از وجودش می خواست به مری حقیقت را بگوید. خودش را اصلاح می کرد و همه چیز را از سر می گرفت. ولی می دانست قادر به انجام چنین کاری نیست. اگر مری پی به حقیقت می برد بسیار عصبانی می شد. این او بود که باید بر احساساتش فائق می آمد. باید اتهامات را از وجودش پاک می کرد و مردی مطابق میل مری می شد.

آین در تمام طول زندگی اش تا این اندازه به احساسات زنی اهمیت نداده بود. واقعا مری با زنهای دیگر برایش فرق می کرد. ولی انجام چیزهایی که در فکر انسان است آنقدر راحت و آسان نیست. تمایل او نسبت به همسرش درست مانند اولین لحظه ای بود که او را دید و ذره ای از آن کاسته نشد.

دانستن این موضوع که مری در آن طرف اتاق می خوابد جایی که فقط با یک در از اتاق او جدا می شود برای آین شکنجه ای بزرگ بود. گاهی اوقات مقاوت برایش کاملا دشوار می شد برای همین مجبور بود در وسط را قفل کند.

آین مادیان را ترک کرد و با گامهای بلند به طرف وسط محوطه اصطبل رفت. اصطبل سین کلرهال ساختمانی بزرگ بود که بسیار با دقت و تمیز نگهداری می شد. احساس کرد باید ذره ای از این غم و اندوه را بیرون بریزد. شاید اسب سواری به او کمک می کرد.

هنگامی که به طرف آخور بالتازار می رفت، صدای هیاهویی را در حیاط شنید. خیلی سریع مسیرش را عوض کرد و به سمت حیاط رفت تا ببیند چه خبر است. در بین گروه کوچکی تماشاچی به دور مردی اسب سوار جمع شده بودند. آین فورا او را شناخت. یکی از آشنایان پدرش بود. ملاکی عمده به نام سدریک بارنبی. مردی قوی بنیه با موهای خاکستری که جلیقه ی تنگی به تن داشت و در حالی که بطری شرابی در دستش بود با دست دیگرش دستمالی از جیبش بیرون آورد و صورت قرمزش را که خیس از عرق بود خشک می کرد.

چیزی که توجه این را جلب کرد اسب سفیدی بود که همراه او بود. آین به راحتی می توانست والدین این اسب را به یاد آورد. کره اسبی متعلق به یکی از اسبهای خاکستری عربی مورد علاقه اش و مادیان اصیل و سفید بسیار زیبایی.

ملاک وقتی آین را دید با ناشی گری از اسبش پیاده شد.

- سین کلر باعث تعجب است تو را در اینجا می بینم.

این به طرف او رفت و اصلا به رفتار مغرورانه اش توجه نکرد. او فقط به این دلیل آن اسب را به او فروخت که می دانست مربی لایق و شایسته ای در اختیار دارد. البته به تازگی فهمیده بود آن مربی دیگر برای بارنبی کار نمی کند. مردی که به خاطر کارکنان و کارمندانش شهرت داشته باشد اصلا مورد احترام آین نبود.

آین حداکثر سعی اش را کرد که با او مودبانه رفتار کند.

- جناب آقای بارنبی، آیا می توانم به شما کمکی بکنم؟

مرد ژستی گرفت و گفت:

- البته که می توانید. از شما متشکر خواهم شد اگر این جانور را از من پس بگیرید و پولم را برگردانید. مطمئنم که سر مرا کلاه گذاشته اید.

آین اصلا نمی توانست این حرف را قبول کند. او سر هیچ کس را کلاه نمی گذاشت. به سردی به آن مرد نگاهی کرد و گفت:

- ممنون می شوم اگر راجع به اتهاماتی که می زنید، بیشتر دقت کنید.

مرد سرخ شد و در حالی که صورتش را دوباره با دستمال خشک می کرد، به زمین خیره شد.

- من... البته نمی خواستم به شما توهین کنم.

در این هنگام اسب سفید خرناسی کشید گویی ناراتی آن مرد را احساس کرده بود و از آن لذت می برد. احتمالا خود بارنبی هم این موضوع را کاملا فهمیده بود چون برگشت و با عصبانیت به آین نگاهی کرد.

- من برای اسبی پول داده ام که بشود سوارش شد ولی در عوض این جانور وحشی را به من فروخته اید. مربی من بیشتر از زمانی که لازم است با او کار کرد ولی در نهایت فقط می توانست زین به روی پشت او بگذارد. این اسب اجازه نمی دهد هیچ کس حتی من....

چانه اش را بالا گرفت و ادامه داد:

- که تجربه زیادی با اسبها دارم سوارش شوم. امروز صبح مرا به زمین زد.

شکلکی از خودش در آورد که به وضوح نشان می داد، آن قسمت از بدنش که صدمه دیده هنوز درد می کند.

اگرچه آین می دانست احتمالا مشکل آنها در نحوه ی رفتار با اسب بوده دلش می خواست که آن حیوان را به خانه برگرداند. از اینکه می دید اسبی مانند این اسب سفید فقط به خاطر بی عرضگی بعضی افراد مورد انتقاد قرار بگیرد نفرت داشت. بنابراین خیلی منصفانه پاسخ داد:

- من با کمال میل بهایی را که برای این اسب پرداخته اید به شما بر می گردانم.

اخمهای آن مرد بیشتر در هم رفت

- من به مدت 2سال به این جانور غذا داده ام و از او نگهداری کرده ام شما به خاطر آن به من بدهکارید.

آین دیگر تحملش تمام شد و به طرف آن مرد کوتاه قد رفت.

- این شما هستید که باید به من پول بدهید. کار و زمانی که لازم است تا آسیبهایی را که شما به این اسب زده اید از بین ببرد البته اگر از بین ببرد غیر قابل شمارش است.

مرد کوتاه قد سینه اش را صاف کرد و گفت:

- که اینطور مرد جوان. منظورت این است که ذات بد این جانور تقصیر من است؟

آین ابروهای سیاهش را بالا انداخت و گفت:

- در یک کلمه بله.

مرد مسن تر اصلا قصد نداشت کوتاه بیاید.

- من پیشنهادی دارم. اگر تو خودت آین سین کلر بتوانی سوار این اهریمن بشوی مجانی مال تو باشد - هدیه من به تو-

سپس مکثی کرد و بعد با لبخندی که نشانه برتری اش بود ادامه داد:

- ولی این کار باید امروز انجام شود. مطمئنا مردی با شهرت تو برای رام کردن اسبها می تواند یک چنین شاهکاری را انجام دهد. ولی اگر موفق نشدی باید دو برابر آنچه به تو پرداختم به من بدهی.

آین احساس کرد هیجان این مسابقه مانند نسیم فرح بخش ماه اکتبر در درونش راه پیدا کرد و هم چنان که با تحقیر به آن مرد خیره شده بود جواب داد:

- من موافقم.

این چرخید و دید نه تنها پسرک جوانی که در اصطبل کار می کرد پشت سرش بود بلکه تعداد زیادی از مردم جمع شده اند. با خونسردی به پسرک گفت:

- اسب را به محوطه تمرین ببر.

 

مری عمارت را ترک کرد و شروع به قدم زدن در محوطه حیاط نمود. او به اندازه کافی از مصاحبت باربارا استفاده کرده بود. خدا را شکر درباره رابطه اش با آین چیزی نگفت ولی در هر موقعیتی کاری می کرد که مشخص بود مری را زیر سلطه خویش می داند.

البته همیشه در حضور مالکوم سین کلر تظاهر به ادب و فروتنی می کرد ولی وقتی آن دو با هم تنها بودند که به نظر مری در این دو روز گذشته خیلی بیش از اندازه این مسئله اتفاق افتاد، احساسات واقعی اش را نشان می داد.

همان طور که مالکوم خواسته بود، هنگام ورود مادام ماری فلور باربارا حضور داشت. او دیروز بعد از ظهر به سین کلرهال آمد و انواع مختلف پارچه ها و طرح هایی را که از فروشگاه گادی گرفته بود با خودش آورد. باربارا ابتدا سعی داشت همه چیز را تحت کنترل خود در آورد و مدام اظهار نظر می کرد. تا اینکه مری خیلی مودبانه ولی مصمم دخالت کرد. او معتقد بود که اگر مجبور است لباس هایی را که خیاط می دوزد، بپوشد پس لااقل خودش باید آنها را انتخاب کند.

ماری فلور با کمال میل انتخابهای او را پسندید و سلیقه ی بسیار خوبش را تحسین کرد به نظر می رسید باربارا اصلا خوشحال نبود ولی از آنجا هم نرفت. مشخص بود می ترسید پسردایی مالکومش را ناراحت کند. او حتی در کوچکترین مسایل از او اطاعت می کرد.

مری از دو شب پیش آین را ندیده بود. هنگامی که حرفهای او را شنید برای همیشه هر امیدی را که برای داشتن یک ازدواج واقعی در دل داشت نابود کرد. به خودش گفت اصلا علاقه ای به دیدن آین ندارد ولی سنگینی قلبش گواه این بود که دروغ می گفت.

آن روز بسیار دلپذیر و آسمان آبی بد. با اینکه نسیم ملایمی می وزید، اما مری اصلا اشتیاقی برای این هوای مطبوع نداشت. هنگامی که از حیاط می گذشت صداهای نامفهومی را از سمت چپش شنید. نگاهی به آن طرف انداخت و متوجه گروهی از مردم شد که در قسمت انتهایی اصطبل - که درست آن طرف حیاط بود- اجتماع کرده بودند.

ناگهان خود را پشت حلقه مردم دید و سعی نمود از بالای شانه های آنها ببیند چه خبر است. مردی که درست جلوی او ایستاده بود، نگاهی به عقب کرد و با دیدن مری با احترام عقب رفت. دیگران که این موضوع را دیدند نیز در حالی که احترام می گذاشتند به عقب رفتند. مشخص بود همه خبر ازدواج آین را شنیده بودند.

مری خیلی زود خودش را در جلوی نرده های محکم چوبی زمین تمرین اسب سواری دید.

داخل زمین اسبی با چشمانی درشت به وسیله ی طنابی کشیده می شد. کسی که طناب را می کشید کسی جز آین نبود.

مری با خودش زمزمه کرد: « چه کار می کند؟ » و اصلا متوجه نبود که این حرف را خیلی بلند گفت. مردی تنومند که آستین هایش را بالا زده بود و بازوهای آفتاب خورده اش دیده می شد جواب داد:

- ملاک بزرگ جناب آقای بارنبی...

خیلی مختصر به طرف مردی آراسته و قوی بنیه که آن طرف جمعیت ایستاده بود ادای احترام کرد و ادامه داد:

- آمده است تا اسبی را که مدتی پیش از آقا خریده پس دهد، بانوی من. او معتقد است که نریان خیلی بدقلق است. می گوید هیچ کس تا به حال نتواننسته سوار آن شود. گویا امروز آقای بارنبی را از پشتش به پایین پرت کرده است.

بدون شک شادی مرموزانه ای در صدای مرد موج می زد و سپس با غرور ادامه داد:

- آقای بارنبی با لرد آین شرط بسته است. اگر او بتواند از این نریان سواری بگیرد لازم نیست که برای پس گرفتن اسب پولی بپردازد.

مری که احساس آین را نسبت به اسبهایش می دانست بقیه ی موضوع را حدس زد. او به چشمان وحشی اسب نگاهی انداخت. به نظرش اسبی کاملا غیرقابل کنترل بود.

آین با دستش اشاره ای کرد و پسرک جوان زین را آورد و در حالی که چشمان اسب خیره شده بود آن را به آین داد.

آین در حالی که به آرامی با اسب صحبت می کرد ضربه ای به پشت او زد و سپس خیلی ارام پتو و زین را بر پشتش گذاشت. مری نگاهی به آقای بارنبی انداخت و متوجه غروری که در چهره مردم سین کلرهال دیده می شد، در صورت او وجود نداشت.

آین در حالی که به اسب ضربه می زد با او به آرامی و نرمی صحبت می کرد با این که صدای آین زمزمه ای خشک بیش نبود ولی تمام وجود مری را گرم کرد. وقتی که بالاخره آین خواست سوار اسب شود، دهان مری از دیدن دستهای او با آن انگشتان بلند و کشیده باز ماند.

هنگامی که آین به روی زین پرید، نفس در سینه مری حبس شد. اسب روی دو پای عقبش بلند شد. آین با پاهای قوی و بلندش دو طرف شکم حیوان را محکم گرفت و در حالی که اسب مرتب جست و خیز می کرد محکم به روی زین نشست.

هنگامی که اسب دوباره به روی دو پایش بلند شد گویی قلب مری از جا کنده شد. بی اختیار دستش به طرف سینه اش رفت گویی با این کار می توانست خودش را کمی آرام کند ولی بی فایده بود. سوزشی در پشتش احساس می کرد که هیچ ربطی به ترس نداشت. « خدا، چرا آین اینقدر جذاب بود؟ اینقدر قوی که مری نمی توانست نسبت به او بی اعتنا باشد؟ » می خواست برگردد و منکر حقیقت شود ولی نتوانست. علی رغم اینکه آین او را نمی خواست، همچنان مانند گذشته تمام احساساتش را تحت الشعاع قرار می داد.

مانند کسی که هیپنوتیزم شده همانطور میخکوب آین شده بود. آین در حالی که بر پشت اسب نشسته بود همچنان با حیوان صحبت می کرد. آهی از وجود مری برخاست که اطرافیان آن را شنیدند و بعد در میان ناباوری همگان اسب آرام گرفت و سرش را یه طرف مردی که بر پشتش سوار شده بود برگرداند. هنگامی که گرد و خاک اطرافشان فرو نشست، آین به طرف جلو خم شد و گردن سفید حیوان را نوازش کرد و مری شنید که به او می گفت:

- آفرین، چه پسر خوبی.

آین هم قوی و هم باقابلیت بود. مردی که در هر موقعیتی می شد به او تکیه کرد و هر چیز درهم برهمی را سروسامان می بخشد. در حقیقت نماد مردی بود که هر زنی آرزویش را داشت. همیشه او فکر می کرد آین کسی اشت که می تواند تکیه گاه و حامی اش باشد ولی اینطور نبود

صدای غرولند خشمناکی توجه مری را از آن افکار دردناک به خودش جلب نمود و آقای بارنبی را دید که شلاقش را به روی زمین پرت کرد و با خشم از آنجا دور شد. مری احساس می کرد خشم او فقط به خاطر موفقیت آین نبود بلکه آن طور بنا به گفته آن مرد قوی هیکل این او بوده که به روی این شرط بندی خیلی اصرار داشته.

مری زن خدمتکاری در کارلیسل را به یاد آورد که همیشه دیگران را نصیحت می کرد:

- انسان نباید خودش را در موقعیتی قرار دهد که اگر چیزی را از دست داد نمی تواند فقدانش را تحمل کند.

ناگهان احساس کرد که این دقیقا چیزی است که او انجام داد. ازدواجش با آین قماری بیش نبود. آین مردی کاملا غریبه که مری به خاطر دلایل بسیار غلطی با او ازدواج کرد. در تمام زندگی صرف او از پدرش و اهالی دهکده و به طور کلی هر کسی که به او نیاز داشت مراقبت کرد. با دیدن آین این حس در درونش پیدا شد که حالا کسی هست که تکیه گاه خود او شود.

گذاشتن چنین قدرت و ایمنی در دستان مردی که هیچ شناختی نسبت به او نداشت اشتباه محض بود. به همین علت هم نمی خواست به آین بگوید که حقیقت را می داند. در اعماق وجودش می دانست که تنها خودش باید برای این وضعیت پیش آمده سرزنش شود. او از این مرد چیزهای نامعقولانه ای می خواست. مری از روی عشق و احترام ازدواج نکرد بلکه فقط به خاطر نیاز بود و حالا باید تاوانش را پس می داد.

وقی چشمانش را دوباره باز کرد، این سوار بر اسب داشت به طرف در ورودی زمین می آمد و با گردنی برافراشته به او و دیگران نگاه می کرد. برای لحظه ای نگاهشان در هم آمیخت و جرقه ای به وجود آورد.

مری احساس می کرد که این فکر او را می خواند و احساساتش را درک می کند و او را بهتر از هر کس دیگری می شناسد. یک تصور غلط که ساخته و پرداخته ی ذهنش بود. بنابر اعترافات خود آین او اصلا اهمیتی به مری نمی داد.

در حالی که بغضش را قورت می داد برگشت و جمعیت راه را برایش باز کردند گویی که نیرویی جادویی بود. سعی کرد خیلی گذرا به چهره های اطافش نگاه کند و بدون صحبت با کسی از آنجا دور شود. ولی این کار عملی نشد. مرد بلند قدی که در ابتدا با او صحبت کرده بود به طرفش آمد. کلاهش را در دست گرفت و جلوی او تعظیم کرد. مری مجبور شد با مهربانی و تواضع جوابش را بدهد:

- بله؟

- مرا ببخشید، بانوی من. اگر جسارت کردم و حرفم را نیمه تمام گذاشتم. راستش از آنچه داشت اتفاق می افتاد، بسیار هیجان زده بودم.

مری سرش را تکان داد و گفت:

- من اصلا ناراحت نشدم

او ادامه داد:

- متشکرم بانوی من و اگر اجازه می دهید می خواستم بگویم راستش از طرف همه کسانی که اینجا هستند...

نگاهش به روی چهره های مشتاق دور و بر افتاد و مری دید که همه آنها با سر حرف او را تایید کردند.

- فقط می خواستم بگویم که چقدر خوشحالیم که لرد سین کلر ازدواج کرده و می خواهد در سین کلرهال زندگی کند.

مری نمی دانست چه بگوید. وضعیت اسفبارش در میان این همه آرزوهای پاک، دردناکتر جلوه می کرد. در همین لحظه مردی که نه تنها آروزهایش بلکه تمام اوقات بیداری را به خود مشغول کرده بود از پشت سرش گفت:

- من و همسرم از تو بسیار متشکریم فرانک گودوین.

مری برگشت و آین را کنار نرده های زمین سوارکاری دید. او داشت مری را تماشا می کرد. با این حال چهره اش بسیار مبهم و عجیب می نمود و خیلی استادانه سعی در پنهان کردن افکارش می کرد. مری نگاهش را از او برگرفت. قلبش داشت از جا کنده می شد.

- من هم از شما متشکرم، آقای گودوین.

سپس خیلی سریع به دیگران نگاه کرد و بدون اینکه نگاهش به روی فرد خاصی بیفتد گفت:

- از همه شما متشکرم.

مری فقط به فکر فرار از این وضعیت بود. بنابراین گفت:

- دیگر باید بروم.

سپس برگشت و به طرف خانه به راه افتاد. اصلا اهمیت نمی داد آنها در مورد این کار عجولانه او چه فکر می کنند. نمی توانست در حضور این به تبریکات صمیمانه ی آنها گوش دهد.

اصلا نمی دانست چگونه با این وضعیت کنار بیاید فقط مطمئن بود نخواهد گذاشت آین بفهمد تا چه اندازه احساس حماقت می کند.

تنها شانسی که برای نجات غرور از دست رفته اش داشت این بود که نگذارد آین بفهمد که او حقیقت را می داند. می دانست که ازدواج قراردادی مادام العمر است. او در باتلاقی افتاده بود که خودش به وجود آورده.

 

 

ادامه دارد...

 

#اشرافی_بدنام  #کاترین_آرچر #داستان

نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد

 

 

 

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد