جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (7)

 

اشرافی بدنام (7)

 

 

فصل نهم

 

خشم و غضب مانند آب جوش تمام روح و جسم آین را می سوزاند، ولی همان طور که می تاخت متوجه شد که در اصل از دست خودش عصبانی است نه مری. بالاخره به خودش اعتراف کرد که تحقیری که در چشمان مری دیده بود به او صدمه بدی زده. ولی هیچ کس را به جز خودش سرزنش نکرد.

 

می خواست پیش مری برود و برایش توضیح دهد که درست است که با او به این خاطر ازدواج کرده که پدرش را آزمایش کند ولی علت های دیگری هم برای این کار داشته است. می خواست از کششی که نسبت به او در خود احساس می کرد برایش بگوید همچنین از احترامی که برای صداقت و رو راست بودنش قایل است. ولی فکر کرد که در برابر آنچه مری انجام داده حق دفاع از خودش را ندارد. همچنان به طرف دهکده می تاخت و مدام با درونش برای اینکه به دنبال همسرش نرود مبارزه می کرد. نباید از مری انتظار می داشت به توضیحاتش گوش دهد ولی با این وجود تمایل شدیدش برای اینکه به دنبال او برود حتی لحظه ای او را ترک نکرد تا این که دهکده را دور زد و مستقیما به طرف لنگر گاه جایی که قرار بود آن دو مرد را ملاقات کند، رفت. تلاش کرد حواسش را متمرکز موضوع بکند برای همین به طرف قایق مذکور رفت ولی حیرت زده دید هیچ کدام از مردها آنجا نیستند.

درحقیقت هیچ کس در لنگرگاه نبود. نه مردان ماهی گیر و نه زنان کارگری که ماهی ها را تمیز می کردند و نه بچه ای که بازی کند و دنبال صدف بگردد. هیچ کس. درحالی که اخم هایش درهم رفته بود تمام ساحل را از نظر گذراند. اول به چپ نگاهی کرد و سپس به راست. ناگهان منظره ای نظرش را به خود جلب کرد که باعث حیرت و سپس کنجکاوی اش شد.


  

 

در دور دست مردم دهکده به طرف نقطه ای در ساحل می دویدند و در حالی که همدیگر را صدا می کردند به چیزی اشاره می کردند. آین متعجب از این که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد سوار بر اسبش به طرف آنها تاخت.

بعد از مدت زمان کوتاهی به آن جمعیت رسید. می خواست کسانی را که در جلویش بودند صدا کند که ناگهان دید گروه زیادی از مردم در نقطه ای که ساحل بسیار باریک و صخره ای می شد ایستاده اند. بعضی از آنها به صخره های بالای سرشان اشاره می کردند ولی آین نمی توانست چیزی را تشخیص دهد چون صخره ای سر به فلک کشیده مانع او بود.

در حالی که بسیار کنجکاو شده بود به سرعت خودش را به آن محل رسانید ولی وقتی که آن صخره بلند را دور زد و آن چه را که در بالای آن بود دید قلبش به طپش افتاد. زنی از طنابی آویزان بود و در عین حال سعی داشت خود را روی لبه صخره نگه دارد خیلی ترسید چون آن زن کسی جز مری نبود.

اصلا نمی خواست آنچه را که با چشمانش دیده بود باور کند ولی محال بود اشتباه کند. آن لباس زرد رنگ.... ناگهان تصور کرد که آن لباس پاره شده و مری خون آلود به روی صخره ها افتاده. از تصورش دردی در سینه ی او پیچید و ناله ای کرد.

به وضوح یادش می آمد که مری از بلندی می ترسد. یاد روزی افتاد که او را به روی پله های برج کلیسا در کارلیسل پیدا کرد. ترس و وحشتش کاملا واقعی می نمود.

حالا چه چیزی باعث شده او این کار را انجام دهد. بدون لحظه ای مکث سر اسب را برگرداند و راهی را که آمده بود برگشت. به امید آنکه بتواند خودش را به موقع برای نجات مری برساند. با اینکه اصلا آن منطقه را نمی شناخت ولی نمی توانست همان طور کنار ساحل بایستد و هیچ کاری نکند. وزش باد موهایش را به هم ریخته بود و به شدت به چشم ها و صورتش می زد ولی بدون کوچکترین توجهی برای پیدا کردن راه به اسبش اعتماد کرد.

به نظرش این سوار کاری اصلا انتهایی نداشت. اصلا چیزی احساس نمی کرد فقط هنگامی که بالای صخره ی مذکور رسید و مردی را دید که طنابی به دور کمرش بسته، دوباره حواسش را به دست آورد و توانست ببیند، بشنود و فکر کند.

با سرعت از اسب پایین پرید و خودش را به آن مرد رسانید. وقتی به پایین نگاه کرد دید که آن مرد داشت مری را بالا می کشید و مری هم چیزی را محکم در بغل گرفته. به نظر می رسید یک بچه بود.

تازه آین فهمید که چگونه مری توانسته بر ترسش غلبه کند چون جان بچه ای در خطر بود. این موضوع اصلا او را متعجب نکرد.

علی رغم وقوف به این واقعیت مطمئن بود که قطعا مری بسیار ترسیده. سپس دولا شد و هنگامی که در امتداد لبه صخره معلق بوند آنها را گرفت. آین صدای شادی و پیروزی را که از کنار ساحل می آمد، اصلا نشنید.

به نظر می رسید هنگامی که آین بازوانش را دور او حلقه کرد مری اصلا متوجه حضور او نشد. او مری را به سینه اش فشرد و احساس کرد قلبش مملو از شادی و آسودگی بود. هنگامی که همسرش و بچه را به محل امنی که از آنجا فاصله داشت برد تازه متوجه شد که باید آنها را از هم جدا کند، در این لحظه آن مرد هم به کمک آمد.

آین آن مرد را تنها گذاشت که به پسرش برسد و خودش به بالای سر مری رفت. مری هم چنان بی حرکت به روی زمین دراز کشیده و چشمانش بسته بود. ناگهان آین با وحشت رگه قرمز رنگی به روی دامن مری دید، از او پرسید:

- صدمه دیده ای؟

آن قدر نگران بود که صدایش نا خودآگاه بسیار خشن به نظر می رسید.

مری که چشمانش هم چنان بی نور بود با سر حرف آین را تکذیب کرد، آین دستش را به زیر سر مری گذاشت و او را بالا آورد و در حالی که مستقیما به چشمانش خیره شده بود گفت:

- مری دامنت خونی است. زخمی شده ای؟

مری نگاهی به او کرد. تازه در آن لحظه چشمان عسلی اش بالاخره آین را شناختند.

- نه، نه، باید خون تام کوچولو باشد.

به نظر می رسید کاملا خشمش را نسبت به آین فراموش کرده، حتی نپرسید چگونه او به آنجا آمده بود.

آین از این که می دید مری تا حدودی می داند که اطرافش چه گذشته و حضور او را درک کرده خیالش راحت شد ولی می دانست که او آن قدر برای آن پسرک نگران است که موقتا خشم و غضبش را نسبت به او فراموش کرده. تصمیم گرفت این افکار خود خواهانه را کنار بگذارد و سعی کند سر منشا آن خون ریزی را پیدا کند. بنابراین نگاهی به آن مرد کرد و گفت:

- بچه خون ریزی دارد؟

او درحالی که کودک را به سینه می فشرد گفت:

- نه جناب لرد، فقط سرش ضربه خورده.

نگرانی تمام چهره آین را پوشاند و دوباره به رگه خون که به سرعت داشت پخش می شد نگاهی انداخت و عاقبت محل زخم را پیدا کرد.

قسمت بیرونی یکی از ران هایش بد جوری بریده بود و خونریزی شدیدی داشت. با خودش فکر کرد که باید ریشه درختی و یا چیز دیگری شبیه آن باعث بریدگی شده باشد. پس به او گفت:

- مری این تو هستی که خونریزی داری.

مری دستش را با بی تفاوتی تکان داد:

- مطمئنم که چیزی نیست. حتی آن را احساس هم نمی کنم. تو باید به وضعیت تام کوچولو رسیدگی کنی. فکر می کنم نیاز به دکتر داشته باشد.

 

مری سعی کرد بنشیند ولی آین می توانست به وضوح شوک ناشی از حادثه را در صورت بی رنگ و رو و چشمان وحشت زده اش ببیند.

آین به کمک او آمد و آهسته او را دوباره خوابانید:

- تو باید استراحت کنی، مری.

 

چشمان عسلی اش مات و مبهوت به چشمان آین خیره شده بود.

- آین چرا به حرف من گوش نمی کنی؟ ما باید به تام کوچولو کمک کنیم.

 

پا فشاری مری برای کمک به آن بچه کوچک علی رغم این که خودش صدمه دیده بود موجی از احساسات عمیق را در سینه آین به حرکت در آورد که برای خوش بسیار تعجب آور بود. با صدایی مهربان و در عین حال بسیار مصمم گفت:

- زخم تو کاملا جدی است، عزیزم. بیشتر از این نمی توانی کاری برای او انجام دهی. باید خیلی سریع تو را به خانه ببریم.

آین ایستاد و مری را در میان بازوانش گرفت. در این هنگام گاری تک اسبه ای از پیچ جاده نمایان شد. دو مرد از آن پایین پریدند و به طرف آنها رفتند.

- ببین حال تام خوب خواهد شد. کمک رسید.

آین مری را جوری گرفت که بتواند آن مردان را ببیند، آنها داشتند پسرک را در ارابه می گذاشتند.

در این هنگام مری آهی کشید و احساس ضعف کرد. آین متوجه شد دوباره او بیهوش شده. دوباره موجی از احساسات لطیف سینه آین را فشرد. به دلایلی احساس می کرد این آشفتگی تقریبا به اندازه ی آن ترسی که در ابتدا داشت تعادل و آرامشش را مختل خواهد کرد ولی آن قدر وقت نداشت که از خودش علت را بپرسد.

در حالی که محکم مری را در آغوش گرفته بود سوار اسبش شد و راه سین کلر هال را در پیش گرفت. در بین راه جز این که به خانه برسد و از مری مراقبت کند فکر دیگری نمی کرد. در عین حال نمی توانست نگران مسائل پیش آمده نباشد. هنگامی که چهره مری را زمانی که به او گفت تمام حرف هایش را با پدرش شنیده به یاد آورد موجی از گناه به سراغش آمد. آین می دانست مری حالا حالا ها او را نمی بخشد شاید هم اصلا تا آخر عمرش این کار را نکند. با این که مری را برای این که از او متنفر شود سرزنش نمی کرد ولی ته دل آرزو می کرد که ای کاش این طور نباشد.

 

مری چشمانش را باز کرد و با سردرگمی و حیرت به گچ بری زیبای سقف خیره شد. آخرین چیزی که به وضوح یادش می آمد، بازوان آین بود. بعد از آن همه چیز درهم و برهم و برایش چهره ها و صدا ها از همدیگر قابل تشخیص نبودند.

به طور مبهم به یادش آمد که دکتر بعد از معاینه مایع بد مزه ای به او داد و بعد از آن همه جا تاریک شد. در این لحظه صدای در اتاق توجهش را جلب کرد. می خواست بلند شود ولی از درد نفس در سینه اش حبس شد. آهی کشید و دوباره به روی بالش افتاد:

- بیایید تو.

در باز شد و آین به داخل اتاق آمد. ورودش باعث شد تمام وجود مری متشنج شود. صورتش را اصلاح نکرده و موهایش به هم ریخته بود. چهره آشفته و نامرتبش مری را متعجب کرد. به طور مبهم به یاد آورد که آین در کنار لبه پرتگاه به او کمک کرد متوجه زخم پایش شد. شاید هم درد همان زخم الان باعث ناراحتی و پریشانی او شده ولی این ها هیچ کدام پاسخی برای ظاهر نامرتب آین و حضورش در اتاق خواب مری نبود. نمی دانست آین برای چه کاری به آنجا آمده بود.

مری همچنان که او را می نگریست لبانش را گزید. آین در سکوت طول اتاق را طی کرد و در کنار تخت و ایستاد. مری با تعجب او را نگریست. به نظر ناراحت و تا حدودی مردد بود. بالاخره شروع به صحبت کرد.

- مری خیلی خوبه که بیدار شدی. مدتی قبل هم آمدم ولی هنوز خواب بودی.

آین این قدر این سخنان مختصر را با مهربانی گفت که مری متوجه شد احساسات در درونش به جوش آمد. البته این مسئله ای بود که دیگر نمی خواست امتحان کند. سعی کرد آشفتگی اش را از دید آین پنهان کند بنابراین سرش را تکان داد و حلقه مویی طلایی رنگ را از روی پیشانی اش با دستی لرزان به عقب زد. یک لحظه نگاهی به پنجره انداخت. نور کم رنگی که از میان پرده های کشیده اتاقش دیده می شد حاکی از آن بود که دیر وقت می باشد.

- خیلی متاسفم که این قدر سست و بی رمقم. نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده. تازه همین الان از خواب بیدار شدم.

آین سرش را به علامت تکذیب تکان داد:

- اصلا لازم نیست معذرت خواهی کنی، جراحتت بسیار وخیم بود. این مسئله به علاوه مخلوط افیونی که دکتر قبل از بخیه زدن زخم به تو داد هرکسی را خواب آلوده می کند.

مری دستش را با تعجب به زیر ملحفه برد و رانش را لمس کرد.:

- بخیه؟ چرا؟ یعنی این قدر وضعم خرابه؟

آین سرش را تکان داد:

- آن قدر خراب که تا مدتی نمی توانی حرکت کنی. دکتر تاکید کرده به مدت چند هفته نباید راه بروی و یا چیز سنگینی به روی پایت بگذاری.

مری سرش را به علامت منفی تکان داد:

- چند هفته؟ من نمی توانم....

آین حرفش را قطع کرد و گفت:

- تو می توانی، باید بتوانی.

مری با خودش فکر کرد آین با این که اصلاح نکرده و ته ریشی زبر به روی صورتش دیده می شود ولی هنوز بسیار جذاب و در عین حال مقتدر است.

با این حال چیزی در درونش او را به مخالفت با آین تشویق کرد:

- من چند هفته توی رختخواب نمی خوابم.

ولی علی رغم این مخالفت هنگامی که آین به چشمان او چشم دوخت موجی از احساسات وجودش را به لرزه در آورد.

آین دستش را بلند کرد:

- تو مجبور نیستی تمام مدت دررختخواب بخوابی. دکتر گفت به محض این که زخم شروع به بهبودی کند می توانی بلند شوی.

و در حالی که مری نفس راحتی می کشید ادامه داد:

- من خودم هر کجا که دلت بخواهد می برمت.

چشمان مری از وحشت گشاد شد:

- تو این کار را نمی کنی!

تنها چیزی که مری می خواست این بود که هیچ وقت تماس مستقیم با این مرد که آن قدر خبیثانه او را مورد سواستفاده قرار داده نداشته باشد. بدتر اینکه آن اعمال فرومایه و پست کوچکترین تاثیری به روی احساسات مری نگذاشته بودند و با هر بار دیدن آین دوباره قلبش به طپش می افتاد.

اخم های آین در هم رفت. مشخص بود که دارد خودش را کنترل می کند.

- فکر می کنم بعد از چیزهایی که دیروز گفتی، باید با هم گفت و گویی داشته باشیم.

مری رویش را برگرداند و گفت:

- من علاقه ای ندارم در مورد آن موضوع بیشتر صحبت کنیم.

آین شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- با این وجود باید به حرف های من گوش کنی.

با این که می توانست لحن آرام آین را نادیده بگیرد ولی به این نتیجه رسید که در آن لحظه چاره ای جز گوش کردن ندارد. می توانست مثل بچه ها دست هایش را روی گوش هایش بگذارد ولی فقط باعث می شد آین بیشتر اختیار همه چیز را به دست بگیرد.

درحالی که آین شروع به صحبت کرد مری هم چنان ساکت ماند و از آنچه شنید آن قدر متعجب شد که مجبور شد دوباره به او نگاه کند.

- خیلی متاسفم که دیروز عصبانی شدم. اصلا چنین حقی نداشتم. راستش می خواستم نسبت به گناهی که در مورد تو انجام داده بودم عکس العملی نشان دهم، فکر می کنم کاملا از دست من عصبانی هستی. من با تو منصفانه رفتار نکردم و متاسفانه به هیچ طریقی نمی توانم آن را جبران کنم. فقط امیدوارم که در آینده بهتر رفتار کنم.

نفس مری کاملا بند آمده بود. حرف های آین او را کاملا خلع سلاح کرد ولی با این وجود خیلی صریح و جدی گفت:

- اگر راست می گویی پس چرا همش خودت را از من قایم می کنی؟ حتما به خاطر این که باعث خجالت تو هستم. تو مرا اصلا نمی خواستی.

صورت و گردنش از بازگو کردن این حرف ها سرخ شد.

آین در حالی که کاملا شوکه شده بود به مری نگاه کرد:

- خودم را قایم کردم؟ تو را نمی خواهم؟ اصلا حقیقت ندارد. فقط فکر کردم این حق را ندارم به تو دست بزنم چون تو اگر حقیقت را می دانستی دیگر مرا نمی خواستی.

مری گرمای چشمان آین را احساس کرد و تمام بدنش منقبض شد. بنابراین ملحفه را محکم تر دور خود پیچید. نمی خواست آین بفهمد که علی رغم تمام این مسایل هنوز مری به طرفش کشیده می شود. بنابراین چانه اش را بالا گرفت و سعی کرد نگذارد آین حقیقت را بفهمد و در عین حال به خودش گفت چه طور می تواند این میل ناخواسته را در درونش سرکوب کند.

سپس به آرامی شروع به صحبت کرد:

- خیلی ممنون که معذرت خواهی کردی ولی تحت شرایط پیش آمده، چیزی را تغییر نمی دهد. تو آن قدر از دست پدرت عصبانی هستی و فکر می کنم....

مری نگاهی به آین انداخت:

- به خاطرمرگ برادرت خودت را سرزنش می کنی که قادر نیستی قلبت را به هیچ کس بدهی.

آین نمی دانست چه بگوید. بالاخره گفت:

- ممکن است حق با تو باشد واقعا نمی دانم آیا توانایی دوست داشتن کسی را دارم؟ اما امیدوار بودم که ما.... خوب... ما با هم ازدواج کرده ایم...و فکر می کنم شاید بتوانیم یاد بگیریم به همدیگر احترام بگذاریم و برای یکدیگر آرامش به وجود آوریم.

مری با غم بسیار سرش را تکان داد. احساس می کرد اعترافات آین مبنی بر این حقیقت که او قادر نیست کسی را دوست داشه باشد به روی قلبش سنگینی می کرد. با وجود این که این گونه ابراز احساسات را از آین انتظار نداشت دقیقا همان چیزی بود که نا امیدانه می خواست. ولی چرا حالا که آین دیگر اصلا برایش اهمیت ندارد، یک چنین چیزی را از او می خواست؟ نتوانست اصلا جوابی برای این سوال پیدا کند.

سعی کرد به حرف های دیگر آین فکر کند.:

- من به تو احترام گذاشتم، آین ولی جواب آن را ندادی. چه طور می توانم دوباره به تو اعتماد کنم؟

آین که گویی تازیانه ای خورده بود از جا پرید. سپس در حالی که خودش را کنترل می کرد جلوی مری تعظیمی کرد و بدون آن که نگاهی به او بکند گفت:

- خیلی خوب. اگر دوست داری این جوری فکر کنی مسئله ای نیست ولی من شوهر تو هستم و این مسئله را نمی شود تغییر داد. از این به بعد ما باید مثل زن و شوهر با هم رفتار کنیم فقط به خاطر این که به کسانی که در این خانه زندگی می کنند و همچنین مردم دهکده نشان دهیم همه چیز طبیعی و روی روال است. من به عنوان لرد آینده این جا این را به آنها بدهکارم. براساس این تصمیم تا وقتی که جراحتت خوب شود من تنها کسی هستم که به تو کمک خواهد کرد به هر کجا که دلت می خواهد بروی و در مورد این مسئله دیگر هیچ بحثی باقی نمانده است.

مری می خواست چیزی بگوید اما آین سریع آن جا را ترک کرد و در را قاطعانه پشت سرش بست. برای او واضح بود که آین مصمم است آنچه را که گفته انجام دهد. آرزو می کرد که ای کاش می توانست حرکت کند ولی با آن وضعیت هیچ کاری نمی توانست بکند. او نمی توانست به آین اجازه دهد که بغلش کند و او را به این طرف و آن طرف ببرد. تصور این مسئله روزها فکر مری را پریشان کرده بود و شب ها به خوابش می آمد.

 

سه روز بعد وقتی دکتر گفت می تواند از رختخواب بیرون بیاید، مری آن قدر خوشحال شد که مشتاقانه کمک هرکس را قبول می کرد. البته تقریبا هرکس وقتی که چند دقیقه بعد از این که با کمک فرانسیس لباس پوشید و موهایش را مرتب کرد آین به اتاقش آمد. مری مجبور بود با احساسات درونی اش بجنگد. آین در آن شلوار براق سوارکاری و آن پیراهن سفید کتانی خیلی خوش تیپ به نظر می رسید. به احتمال زیاد از سوارکاری برمی گشت چون موهای تیره اش در اثر باد به هم ریخته و صورت اشرافی اش کمی آفتاب سوخته شده بود.

مری به دستانش نگاه می کرد. می خواست به او بگوید نمی تواند اجازه چنین کاری را بدهد ولی چهره ی مصمم آین به او گوشزد کرد این کار فایده ای ندارد. یا باید در اتاقش می ماند و یا اجازه می داد که آین بغلش کند و او را به اتاق نشیمن ببرد جایی که فرانسیس از قبل کاناپه ای را برایش آماده کرده بود. با نگاهی اجمالی به دور و بر اتاق خواب احساس کرد علی رغم زیبایی اش تا حدودی شبیه زندان شده. سپس تصمیمش را گرفت. مطمئنا می توانست برای چند ساعت فرار کردن از این اتاق این لحظه را تحمل کند. نگاهی به فرانسیس انداخت. از زمان وقوع حادثه او به ندرت مری را تنها گذاشت و اگر به خاطر زحمات او نبود مطمئنا مری این چند روز را سخت تر می گذراند. چشمان نگران مستخدمه حاکی از این بود که اصلا قصد ندارد مری را ترک کند. بنابراین او و آین با هم تنها نمی ماندند.

وقتی آین به طرف او حرکت کرد مری خودش را جمع و جور نمود و با نگاهی حاکی از تسلیم گفت:

- خیلی ممنون که برای کمک به من آمدی.

به نظر می رسید آین برای لحظه ای متعجب شد ولی بعد شانه هایش را بالا انداخت و خیلی سرد و رسمی جواب داد:

- همانطور که گفته بودم از این کار خوشحال می شوم.

سعی کرد فاصله ی بین خودش و آین را نادیده بگیرد. به هر حال خودش این طور می خواست. خنده عصبی مختصری کرد و هنگامی که آین به تختش نزدیک شد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:

- خوب حالا چه جوری می شود؟

آین بدون مقدمه خم شد و دستانش را زیر بدن مری برد و او را میان بازوان قدرتمندش جای داد و گفت:

- این جوری.

سپس با قدم های بلند عرض اتاق را طی کرد و فرانسیس جلوی آنها با عجله خودش را به طبقه پایین رسانید.

به نظر مری خیلی احمقانه می آمد که در آغوش آین باشد ولی یک بار هم یکدیگر را نگاه نکنند. ظاهرا او این کار را فقط بنا به دلایلی که عنوان کرده بود می کرد. او می خواست دیگران فکر کنند که آن دو دقیقا مثل زن و شوهر های دیگر هستند.

متاسفانه مری هنوز نمی توانست احساساتش را کنترل کند. بنابراین خودش را خیلی شق و رق گرفت تا این که آین به عکس العملش پی نبرد.

کمی بعد به او خیره شد. مری احساس کرد حالت تمایل عجیبی را در برق نگاهش دید اما آین فورا نگاهش را از او برگرفت رو به فرانسیس کرد و با صدایی خالی از احساس پرسید:

- چیز دیگری هست که لازم داشته باشی؟

مری با خودش گفت قطعا اشتباه کرده. تصورش مبنی بر اینکه هنوز آین به او متمایل است به جز تلاش دیگر برای اسارت غرور مری بیش نبود.

دانستن این موضوع کمکش کرد که خونسردی اش را حفظ کند. فرانسیس جواب داد:

- نه متشکرم جناب لرد.

مری احترام و تحسین را در لحن و گفتار و چشمان فرانسیس به وضوح مشاهده می کرد. آین خیلی راحت بدون هیچ تلاشی خانم ها را تحت تاثیر قرار می داد. سپس به طرف او برگشت:

- مری چیز دیگری هست که بخواهی.

مری لبش را گاز گرفت:

- چند کتاب از کتابخانه می خواهم. فرانسیس نمی تواند بخواند بنابراین در این زمینه نمی تواند کمکی بکند.

در حقیقت می خواست وقتی بهتر شد به او خواندن و نوشتن یاد بدهد.

آین تایید کرد:

- البته... خودم باید فکرش را می کردم.

سپس اضافه کرد:

- ضمنا مطمئنم باربارا نیز از این که به تو کمک کند خوشحال خواهد شد.

مری سرش را پایین انداخت و با قالیچه سبز و هلویی کف اتاق خودش را سرگرم کرد. قصد نداشت به آین بگوید که باربارا آخرین نفری است که از او درخواست کمک خواهد کرد. او هر روز راس ساعت 3:30 عیادت کوتاهی از مری می کرد و درست ده دقیقه در اتاق می ماند. این ده دقیقه طولانی ترین قسمت روز برای مری بود. آخر آنها اصلا هیچ چیز برای گفتن به یکدیگر نداشتند. البته تا دیروز که با طعنه گفت این که او به خودش صدمه زده و باعث غوغا و قیل و قال تمام مردم دهکده شده خیلی غم انگیز است. مری از نگاه خشن باربارا فهمید که او خیلی خوشحال تر می شد اگر او اصلا نجات پیدا نمی کرد. البته با سرعت به خودش گفت که خیلی مسخره است. او نباید این قدر تند برود و از اظهار نظر احمقانه باربارا برداشت غلطی بکند ولی در عین حال علتی نمی دید که آن را به آین بگوید. بنابراین فقط گفت:

- او خیلی گرفتار کارهای منزل است. احساس می کنم حق ندارم مصدع اوقاتش شوم.

نگاه آین طوری بود که نشان می داد می خواست در مورد این مسئله بیشتر بحث کند ولی ناگهان تصمیمش را عوض کرد و گفت:

- من الان با چند کتاب بر می گردم.

وقتی آین از آن جا رفت مری به اطراف آن اتاق زیبا نگاهی انداخت. خودش از قصد خواسته بود به یکی از اتاق هایی که مادر آین تزیین کرده برده شود. این جا با آن رنگ های روشنش محل دل چسبی بود. ولی پرده های کشیده شده اجازه نمی داد آن طور که دلش می خواست آن اتاق شاد و دل انگیز باشد. سپس در حالی که چانه اش را بالا گرفته بود رو به فرانسیس کرد و گفت:

- لطفا پرده ها را کنار بزن، دوست ندارم توی تاریکی بنشینم.

فرانسیس لحظه ای مبهوتانه مری را نگریست. اما فورا کاری را که خواسته بود انجام داد. آفتاب از میان پنجره های بلند اتاق به درون تابید و مری احساس کرد با ورود نور خورشید روحش به پرواز در آمد.

ولی در این لحظه ناخواسته صدای ناباورانه و متهم کننده باربارا را از میان چهارچوب در شنید که می گفت:

- فرانسیس چکار می کنی؟

مری سراپا متشنج شد و خیلی آهسته به مستخدمه گفت:

- فرانسیس لطفا برو بالا و شالم را بیاور.

مستخدمه جوان نگاهی حاکی از نگرانی به او انداخت و گفت:

- آیا مطمئنید بانوی من؟

هر روز که می گذشت مری به فرانسیس مهربان علاقمند تر میشد و مطمئن تر از این که انتخاب او به عنوان مستخدمه شخصی اش درست بوده است.

می دانست که هنوز باربارا از این که مری نظرش را در این مورد قبول نکرد عصبانی است. حالا اجازه نمی داد باربارا عقده دلش را سر فرانسیس بی چاره خالی کند.

- کاملا مطمئنم. نمی خواهم الان که دارم کم کم خوب می شوم سرما بخورم.

مری دیگر چیزی نگفت تا فرانسیس که بسیار نگران بود از اتاق خارج شد. سپس به آرامی به طرف باربارا برگشت و گفت:

- من دوست ندارم در تاریکی بنشینم.

ابروهای مشکی باربارا از تعجب بالا رفته بود سپس وارد اتاق شد و کنار کاناپه مری ایستاد و گفت:

- چه طور جرات می کنی از دستورات پسردایی مالکوم سرپیچی کنی؟

قبل از این که مری بتواند جواب دندان شکنی را که آماده کرده بود بدهد، خود مالکوم سین کلر از آستانه در ورودی گفت:

- باربارا از این که از موقعیت من دفاع می کنی متشکرم ولی فکر می کنم در این مورد به خصوص می توانیم استثنا قایل شویم. مری هر وقت که دوست داشته باشد پرده ها را خودش می کشد.

باربارا با تعجب رو به مالکوم سین کلر کرد و گفت:

- اما.....

مالکوم دستش را که اثر گذر زمان به روی آن دیده می شد بلند کرد و گفت:

- اما ندارد. مری می تواند هر آنچه را که برای بهبودی اش لازم است در اختیار بگیرد. او آن قدر شجاعانه رفتار کرده که باید برای افراد دیگر این خانواده سر مشق و الگو باشد.

باربارا در حالی که دست هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود با سر تایید کرد و گفت:

- هر طور شما بخواهید پسردایی مالکوم. نمی خواستم شما را ناراحت کنم حالا اگر اجازه می دهید باید برای تدارکات شام بروم.

او بدون این که به پشت سرش نگاهی بیاندازد اتاق را ترک کرد. در حالی که پشتش مانند پشتی صندلی های بلند شام در مهمانی های رسمی سفت و انعطاف ناپذیر می نمود.

مری نگاهی به مالکوم سین کلر اندخت. پیرمرد داشت با خودش حرف می زد:

- خیلی سال است که من به این اتاق نیامده ام

و با غم و اندوه نگاهی به ساعت روی شومینه، مبلمان و قالی های کف اتاق کرد. مری نتوانست از پرسیدن سوالی که به ذهنش رسید خودداری کند.

- اما چرا؟

او برای مدتی به مری نگاه کرد. نگاهش آن قدر طولانی بود که مری فکر کرد احتمالا جواب سوالش را نمی دهد سپس در میان بهت و حیرت مری مالکوم سین کلر شروع به صحبت کرد. گویی دیگر بیش از این نمی توانست جلوی خودش را بگیرد:

- این اتاق را همسرم مدت کوتاهی قبل از مرگش تزیین کرد.

مری متعجب بود آیا آمدن به این اتاق باعث شده زخم های کهنه پیرمرد دوباره سر باز کند. مالکوم ادامه داد:

- هنگام تولد آین او از دنیا رفت. حتی در ان زمان هم من گاه گاهی برای یاد آوری لحظاتی که با هم داشتیم به این اتاق می آمدم اما بعد از این که پسرمان مالکوم....

با یاد آوری غم و اندوه از دست دادن آخرین کسی که دوست داشت صورتش به نظر شکسته می رسید.

مری آهسته گفت:

- اما آن یک تصادف بود.

مالکوم تایید کرد:

- بله اما از آن روز شادی و خنده از این خانه بیرون رفت.

مری حرکتی کرد. خدای من! تعجبی ندارد که چرا آین آن قدر صدمه دیده و قادر نیست گذشته را فراموش کند. ناگهان گفت:

- اما آین چه؟ او هم پسر شماست. شما وظیفه داشتید به خاطر او به زندگی عادی خودتان ادامه دهید.

مالکوم نگاهی به مری انداخت و با سرش تکذیب کرد:

- اما باعث مرگ آن دو نفر که از همه بیشتر در دنیا دوست داشتم آین بود. حالا چیزی ندارم که به او بدهم.

صدای نفس نفس زدن از چهارچوب در شنیده شد. وقتی مری به آن سو نگاه کرد آین را دید که صورتش به اندازه پیراهن کتانی اش سفید شده بود. هم چنان که مستقیما به پدرش نگاه می کرد بدون کلمه ای حرف وارد اتاق شد و کتاب ها را با دقت و خیلی آهسته به روی میزی که پدرش دست هایش را روی آن گذاشته بود قرار داد. دو مرد نگاهی طولانی به هم کردند و سپس آین رفت. سین کلر بزرگ از عکس العمل پسرش نسبت به حرف هایش رنگ باخت.

مری مدتی طولانی بعد از رفتن آین با خودش فکر می کرد. اصلا جای هیچ تعجبی نبود که چرا او قادر نیست کسی را دوست بدارد. او اصلا عشقی در زندگی اش دریافت نکرده است. سوگواری مالکوم سین کلر همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود و با این که حالا متاسف به نظر می رسید ولی چگونه می خواست دوباره همه چیز را به حالت اول در آورد؟

علی رغم فاصله بین او و آین، قلبش برای او به درد آمد. برای کاستی هایی که مجبور بوده به تنهایی با آنها مواجهه شود. او به طرف پدر شوهرش رو کرد و با وجود آن که می دانست ممکن است حرف هایش خیلی برای پیرمرد دلچسب نباشد در دفاع از شوهرش برخاست:

- آین یک پسر بچه بود و به شما نیاز داشت. حالا این بسته به انتخاب خود شماست که بخواهید این روش را ادامه دهید یا نه جناب لرد.

در میان تعجب مری مالکوم او را سرزنش نکرد ولی سرش را به علامت منفی تکان داد:

- متاسفانه یک زمانی این حرف کاملا درست بود ولی حالا نه. او حالا برای خودش مردی شده و دیگر نه احتیاج دارد و نه دوست دارد که من در کارهایش دخالت کنم. سالیان دراز و درد و رنج های بسیار باعث شد این وضعیت پیش بیاید.

سپس با خشکی ادامه داد:

- می فهمم تو فقط سعی داری کمک کنی و به احترام آنچه که برای نجات بچه یکی از مردم ما انجام دادی اجازه می دهم در این موضوع دخالت کنی.

سپس به طرف در راه افتاد و مری همچنان سکوت کرده بود. می دانست خیلی بیشتر از ان که حق داشته باشد در مسائل خانوادگی آین دخالت کرده. با تعجب دید مالکوم سین کلر در آستانه در توقف کرد و به او خیره شد و گفت:

- همسر من خیلی شبیه تو بود عزیزم. شجاع، با جرات و صادق. ولی از این دنیا رفت و ما مردان سرسخت و لجوج را به امان خودمان رها کرد. دیگر الان برای نجات ما خیلی دیر شده.

سپس رفت و مری را با احساساتی سرد و تهی تنها گذاشت. خورشید هم چنان از پنجره های بلند به داخل اتاق می تابید و پرنده ها در آسمان آبی پرواز می کردند و آواز می خواندند در حالی که سایه هایشان به روی قالی کف اتاق افتاده بود.

مری به حرکت آن ها و به آزادیشان غبطه می خورد. چه می شد اگر او نیز می توانست پرواز کند و از غم و غصه فاصله بگیرد!

 

فصل دهم

 

آین به سرعت اسب سفید رنگش را در عرض چراگاه می دواند. از روزی که شنید پدرش نه تنها او را برای مرگ برادرش بلکه برای فوت مادرش هم سرزنش می کند خودش را تا سرحد مرگ خسته می کرد. این تنها راهی بود که از دردی که تهدید به درهم شکستنش می کرد رهایی یابد. البته بعضی وقت ها با خودش فکر می کرد باید به پدرش تا حدودی حق بدهد که با گذشت این همه سال هنوز دل شکسته و غمگین باشد.ولی برایش فکر کردن درمورد این موضوع خیلی سخت بود. دو مسئله باعث شدند آین شدیدا در لاک خویش فرو برود یکی این که پدرش او را اصلا مورد توجه قرار نمی داد و دیگر این که وی هرگز مادرش را ندیده بود و این هم چون دردی شدید بر قلبش سنگینی می کرد.

اسبش با خرسندی به اصرار او برای تاختن عکس العمل نشان داد. هروقت دیگری بود آین از این که آن حیوان را بیشتر از آنچه وی می پنداشت قوی و باهوش است احساس غرور و رضایت می کرد. او هنوز داشت این اسب سفید را آموزش می داد و احساس میکرد اگر همین طور ادامه دهد به مرور زمان به او هم می تواند به اندازه بالتازار اعتماد کند.

تنها زمانی که او به اسب ها رسیدگی نمی کرد وقتی بود که بنا به قولش مری را به هر جایی که دوست داشت می برد. به طور خصوصی به فرانسیس دستور داده بود که هر موقع از روز که مری نیاز به حرکت داشت او را خبر کند. فرانسیس این موضوع را به عنوان یک نوع بازی عاشقانه و با لبخندی تایید نموده بود و هم چنان با وفاداری از دستورات آین پیروی می کرد. البته آین مطمئن بود که فرانسیس تا کنون تا حدودی به فاصله بین او و همسرش پی برده است.

آین از این که مری پیشنهاد او را برای برقراری صلح و آرامش رد کرده بسیار عصبانی بود و ترحمی که بعد از اعترافات پدرش در چشمان او می دید اصلا برایش قابل تحمل نبود. او از مری دلسوزی نمی خواست.

آین یک مرد بود با تمام احساسات و امیال مردانه. او احتیاجی به دلسوزی نداشت. دیروز اصلا نتوانست در برابر نگاه های دلسوزانه مری خودش را کنترل کند و هنگامی که بعد از شام او را به اتاقش می برد لحظه ای در آستانه در توقف کرد و گفت:

- به خاطر خدا بس کن.

مری با تعجب به او نگاه کرد و گفت:

- چی؟

- من نه حالا و نه هیچ وقت دیگر دلم نمی خواهد طوری نگاهم کنی که انگار پرستار بچه ای هستی.

مری سرخ شد و به دکمه های پیراهن آین چشم دوخت.

- چه چیز باعث شده چنین فکری بکنی؟ من اصلا برای تو متاسف نیستم، آین سین کلر. تو به اندازه کافی حصار دور قلبت کشیده ای که از هرکس و هر چیزی محافظتت کند. دیگر حتی در فکرم هم احساسات محبت آمیزم را نثار تو نمی کنم.

آین می دانست که او از روی عصبانیت این حرف را می زند ولی به این موضوع هم واقف بود که عصبانیت و خشم خود او باعث شده مری احساساتش را از او دریغ کند.

سعی کرد خودش را متقاعد کند که از این موضوع خیلی هم راضی است. سالیان درازی بود که او نه انتظار داشت کسی برایش دلسوزی کند و نه این که اصلا این موضوع را قبول می کرد. آین اصلا دلش نمی خواست ذره ای ضعف از خودش نشان دهد. او به هیچ کس بدهکار نبود.

 

امروز صبح هم با سکوت سنگین مری مواجه شد. فقط گفت ترجیح می دهد صبحانه را در اتاق خودش صرف کند. آین ناگهان از این که باز هم به او صدمه زده، احساس پشیمانی کرد. ولی خوب او هم نمی توانست قسمت های شکننده درونش را در معرض دید هر کسی بگذارد. سالیان درازی را صرف کرده بود تا از خودش در برابر هر صدمه ای محافظت کند.

**********

 

مری کتابی در دست بی هدف به روی کاناپه دراز کشیده بود. به اصرار پدرشوهرش به آین اجازه داد او را به طبقه پایین بیاورد. ولی با این وجود هیچ کجا نمی توانست از افکار ناخوشایندش فرار کند. حرف های پریروز آین دوباره ثابت کرد او اصلا علاقه ای ندارد کسی به قلبش راه پیدا کند. فرانسیس با ورودش به اتاق توجه مری را به خود جلب کرد و او از این امر بسیار سپاسگذار بود.

فرانسیس آهسته به طرف او آمد و گفت:

- بانوی من، اما اسمیت مادر تام کوچولو برای ملاقات شما آمده است.

مری نشست اگرچه هنوز قادر به راه رفتن نبود ولی حرکاتش دیگر مثل اوایل دردناک نبودند. با خوشحالی لبخندی زد و گفت:

- لطفا بگو بیاید.

فرانسیس در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود با عجله از اتاق بیرون رفت. لحظه ای بعد با زنی که لباس ساده ای پوشیده بود وارد شد و خیلی رسمی ورود او را اعلام کرد:

- خانم اما اسمیت و تام جوان، بانوی من.

 

اما اسمیت لباس تمیزی که با دقت رفو شده بود بر تن داشت. بچه ای هم که گوشه دامنش را گرفته بود همانطور تمیز و مرتب به نظر می رسید. پسرک دزدکی از پشت دامن مادرش نگاه می کرد و مری متوجه شد آن حادثه ناگوار تاثیری به وی نگذاشته است.. لپ های سرخ و گردش حاکی از سلامتی اش بود و با کنجکاوی بچه گانه ای خیره به مری و اطرافش نگاه می کرد. مری با لبخندی رو به مادر تام کوچولو کرد:

- خانم اسمیت لطف کردید که تشریف آوردید.

اما اسمیت با احترام تواضعی کرد:

- شما خیلی مهربانید بانوی من.

مری صندلی نزدیک کاناپه را نشان داد و گفت:

- لطفا بنشینید.

اما با تردید نشست و دستش را به دور شانه های پسرش حلقه کرد. مری می توانست احترام و کمی اضطراب را در لحن صدای او حس کند.

- من به این خاطر به این جا آمدم چون خودم می خواستم به شما بگویم.... بانوی من.... که چقدر برای کاری که برای من و پسرم انجام دادید از شما سپاسگزارم. خانواده من و بقیه مردم دهکده از این که لرد آین، چنین همسر شجاع و مهربانی برای خودش انتخاب کرده خیلی خوشحالند. امیدوارم که زندگی طولانی و پر ثمره ای با یکدیگر داشته باشید و به زودی بچه های خودتان به دنیا بیاییند.

در این موقع پسرش را محکم تر در بغل گرفت.

مری سعی کرد افکار ناخوشایند را از ذهنش دور کند. اما ادامه داد:

- ولی بانوی من، ممکن بود شما آسیب ببینید و در حقیقت صدمه هم دیدید.

مری شانه هایش را بالا انداخت.

متشکرم، آسیب جدی نبود. به علاوه الان خیلی بهترم.

قبل از این که اما شروع به صبحت کند مری رو به فرانسیس که در همان دور و بر بود کرد و گفت:

- لطفا به آشپز بگو برای ما چای درست کند.

فرانسیس با سر تایید کرد و گفت:

- بله بانوی من.

هنگامی که اتاق را ترک کرد اما اسمیت بلند شد و گفت:

- زحمت نکشید، بانوی من. من و تام کوچولو فقط آمده بودیم از شما تشکر کنیم.

مری به او اشاره کرد و گفت:

- لطفا بنشینید. تعارف نمی کنم. من واقعا از مصاحبت شما لذت می برم. راستش تصمیم داشتم با زن های دهکده آشنا شوم ولی متاسفانه برای مدتی نمی توانم راه بروم. اگر برای صرف چای بمانید از شما ممنون خواهم شد.

در حالی که خلوص نیت در چشمان اما اسمیت موج می زد گفت:

- بانوی من، من نباید این کار را بکنم. آخر اصلا درست نیست.

در این لحظه از آستانه در اتاق صدای مالکوم سین کلور شنیده شود. آنها به طرف او برگشتند.

- به طور قطع خانم اسمیت شما باید برای صرف چای بمانید. من از شما می خواهم.

 

سپس وارد اتاق شد و به روی صندلی کنار کاناپه نشست.

مری از پشتیبانی پدر شوهرش خیلی خوشحال شد. پیرمرد در طور چند روز گذشته خیلی فرق کرده بود اغلب پیش او می آمد و چای بعد از ظهر را در کنار او صرف می کرد. با این که زیاد صحبت نمی کرد ولی حضورش نشان می داد که کم کم دارد مری را به عنوان عضوی از خانواده قبول می کند.

اما اسمیت بلند شد و جلوی مالکوم سین کلر تواضع کرد:

- جناب لرد.

مالکوم به او اشاره کرد که سرجایش بنشیند.

- بنشین. بنشین.

او به پسر بچه نگاهی کرد و گفت:

- این همان آقای جوانی است که باعث این همه ماجرا شد؟

پسرک با تعجب به لرد که با دقت و وسواس تمام لباس پوشیده بود و در عین حال کاملا جدی به نظر می رسید نگاهی از روی کنجکاوی انداخت.مری نیز به نوبه ی خود از لحن پر محبتی که پدر آین خطاب به پسرک استفاده کرد متعجب شد.

در این هنگام فرانسیس و مستخدمی که سینی سنگینی در دستش بود وارد اتاق شدند. آن مرد سینی را به روی میز کوتاه جلوی کاناپه گذاشت. مری گفت:

- متشکرم فرانسیس.

و سپس به مستخدم نگاهی کرد و گفت:

- از تو هم همین طور چارلز.

سپس برای همه چای ریخت. او حالا می دانست که مالکوم چایش را با شیر و سه قاشق شکر می خورد. سین کلر بزرگ با سر از او تشکر کرد. سپس فنجانی چای برای اما و بعد برای پسرک کوچولو. مری برای او نصف قاشق چای و نصف شیر ریخت. علاقه وافر تام نسبت به کیک ها در چشمانش دیده می شد. مری یکی از بشقاب های چینی زیبا را برداشت و در حالی که به مادر تام نگاه می کرد پرسید:

- می توانم برایش یک تکه کیک بگذارم؟

اما با سر جواب مثبت داد وگفت:

- ولی فقط یک تکه.

 

پسرک اصلا خوشحال نشد ولی اعتراضی هم نکرد هر چه بیشتر مری این مادر و پسر را می دید بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفت. این زن بچه اش را براساس یک سری اصول تربیت کرده بود. خیلی دوست داشت که این آشنایی ادامه پیدا کند و از این طریق با افراد دیگر دهکده هم آشنا شود. خیلی دلش می خواست زود تر بتواند راه برود شاید از سر گرفتن وظایفش در این محل جدید بتواند تا حدودی او را راضی و سرگرم کند و با خودش فکر می کرد شاید کمک به نیازمندان بتواند حداقل تا حدودی وی را مشغول کند تا دیگر به ازدواج ناموفقش زیاد فکر نکند.

 

در این هنگام صدای مردی که تمام افکار مری را به خودش مشغول کرده بود باعث لرزش دستانش شد به طوری که فنجان و نعلبکی به هم می خوردند و صدا می دادند. وقتی سرش را بالا برد آین را دید که پشت صندلی اما اسمیت ایستاده بود. مری آن قدر حواسش پرت شده بود که اصلا متوجه ورود او نشد.

می دانست که آمده تا او را برای خواب بعد از ظهر به اتاق خودش ببرد. حتی امتناع مری از پایین آمدن هنگام صرف صبحانه هم او را از انجام وظایفش باز نداشت. اظهارات سردش مبنی بر این که احتیاج به دلسوزی هیچ کس ندارد مری را خیلی عصبانی کرده بود.

آین برای لحظه ای با خجالت و نا امیدانه به چشمان متعجب مری خیره شد ولی خیلی زود ماسک طعنه آمیزش را به چهره زد و تمام احساساتش را پوشانید. شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:

- من هم می توانم به شما ملحق شوم؟

آمدن مهمان مراسم بعد از ظهر را در این روز به خصوص اندکی طولانی تر کرده بود.

مری خیلی زود بر اعصابش مسلط شد و با خودش فکر کرد آین فقط نگران این است که مبادا دیر به اصطبل برسد. او فقط می خواهد وظیفه اش را انجام دهد و اصلا برایش مهم نیست چقدر روابطشان تیره و سرد است.

اما اسمیت بلند شد و جلوی آین تواضع کرد:

- لرد سین کلر.

آین در حالی که صورتش هم چنان سرد و بی روح بود گفت:

- لطفا بنشین. خوشحالم که می بینم پسرک سالم است. پیداست که صدمه ندیده.

اما بر لبه صندلی خود نشست. مشخص بود که می خواهد فورا آن جا را ترک کند. ولی ادب حکم می کرد که با پسر لرد بزرگ چند کلمه ای متواضعانه صحبت کند. بنابراین گفت:

- جناب لرد، من به سین کلر هال آمدم تا بانوی شما را ببینم. می خواستم ایشان و همه شما بدانید که ما چقدر خوشحالیم که به این جا آمده اند. اگر ایشان نبودند....

برای لحظه ای مکث کرد. قادر نبود ادامه دهد. مری حرفش را قطع کرد و گفت:

- اصلا لازم نیست این حرف ها را بزنی.

آین نگاهی به مری انداخت. اصلا از روی چهره اش نمی شد چیزی فهمید. سپس رو به اما کرد و گفت:

- از سپاسگزاری شما متشکرم، خانم اسمیت ولی این ها را نباید به من بگویید. همسرم با میل باطنی خودش این کار را انجام داد، من هیچ دخالتی در این موضوع نداشتم.

 

مری از این که مجبور شد فنجان چای دیگری بریزد خیلی خوشحال بود چون این کار مانع از این می شد که مجبور شود به آن چشمان تیره و مرموز یک بار دیگر نگاه کند. چای آین را آماده کرد. درست مانند پدرش با شیر و سه قاشق شکر، متحیر بود آیا تا به حال هیچ کدام از این دو نفر پی به این شباهت برده بودند و آیا دلشان می خواهد بدانند دیگر چه وجه مشترکی با یکدیگر دارند.

 

هر دوی آنها خیلی با دقت از نگاه کردن به یکدیگر امتناع می کردند. سپس آین به روی کاناپه کوچکی مقابل او نشست. تنش بین آنها کاملا آشکار بود. در این لحظه مری که به اندازه کافی حضور آین اعصابش را خرد کرده بود شوک دیگری را دریافت و آن صدای باربارا بود که می گفت:

- خوب، این جا چه می کنید؟ یک مهمانی چای؟

آشکار بود که باربارا حضور اما اسمیت و پسر کوچکش را در آن جا اصلا تایید نکرد و با تحقیر نگاهش را به مری دوخت. مری رویش را از او برگرداند و نگاهی گذرا به دیگر افرادی که در اتاق بودند کرد. باز هم به نظر می رسید تنها او متوجه ناراحتی باربارا شد.

باربارا به طرف کاناپه ای که آین روی آن نشسته بود رفت و کنارش نشست. مری بدون این که به آنها نگاه کند شروع به صحبت با اما اسمیت کرد و سوالاتی درباره دیگر زنان دهکده از او پرسید. می خواست غیر مستقیم بفهمد آیا جایی هست که او بتواند مفید واقع شود و خیلی زود متوجه شد که می تواند کارهای زیادی در آن دهکده انجام دهد.

 

علی رغم علاقه ای که نسبت به اما و حرف هایی که او می زد پیدا کرده بود، متوجه شد تمام حواسش به باربارا و آین که با هم به روی آن کاناپه عشق نشسته بودند متمرکز شده است. به نظر می رسید که در مکالمه ی بسیار جالبی غرق بودند و اصلا توجهی به اطراف نداشتند. مری فقط یک بار به خودش اجازه داد به انها نگاهی کوتاه بیاندازد ولی اصلا به آن چهره های مشتاق که سرهایشان را نزدیک هم خم کرده بودند اهمیت نداد.

سپس آین سرش را بالا آورد و نگاهی به او کرد و بعد با حالتی که مری اصلا معنی آن را درک نمی کرد نگاهی به اما انداخت. باربارا مسیر نگاه آین را دنبال کرد و از عصبانیت اخم هایش در هم رفت. این بار خیلی بیشتر به آین نزدیک شد و شروع به صحبت کرد و آین با سر حرف هایش را تایید می نمود. مری احساس می کرد از خشم در حال انفجار است آیا او نمی توانست حس خود برتر بینی را در وجود دختر عمه اش ببیند؟ آین که خودش اصلا یک چنین آدمی نبود چگونه می توانست زنی مثل باربارا را دوست داشته باشد؟

مری اصلا فکرش را هم نمی توانست بکند که خود را برتر از کسانی که در اطرافش بودن تصور کند. حتی اگر همسر یک دوک بود. اگر چنین زنانی برای آین جذابیت دارند خیلی عجیب است که تا به حال اصلا به باربارا اهمیت نمی داده در حالی که خود باربارا او را دوست داشته است.

قلب مری از نا امیدی و بیچارگی شکست. وقتی چند لحظه بعد اما اسمیت بلند شد و گفت باید برود، مری اصلا کوششی برای منصرف کردن او نکرد. مالکوم سین کلر خودش به مشایعت آن ها رفت و مری و آین و باربارا را در اتاق تنها گذاشت.

مری سعی کرد تا خودش را از تیررس نگاه های برتری جویانه باربارا در امان نگاه دارد. او تمام تمرکزش را معطوف فنجان چایش کرد. اگرچه قادر نبود حتی جرعه ای از آن را بنوشد. لحظه ای بعد احساس کرد دست گرمی فنجان چای را از او گرفت.

دید آین با همام ماسک بی اعتنایی بر چهره بالای سرش ایستاده:

- می خواهی تو را بالا ببرم؟ اگر اشتباه کرده ام معذرت می خواهم ولی فکر می کنم که خسته ای و احتیاج به استراحت داری.

مری بدون کلمه ای حرف با سر تایید کرد. او قطعا احساس خستگی می کرد. دلش می خواست به اتاقش برود و مدتی تنها باشد. حتی اگر آین هم او را ببرد برایش مهم نبود. او که مدت زیادی آنجا نمی ماند. او هم مانند مری علاقه ای به گفتگو نداشت.

رفتار بی تکلف مری با پسرک و مادرش آین را تحت تاثیر قرار داد. آنها فقط افراد معمولی دهکده بودند ولی مری با آن ها با همان احترامی رفتار کرد که اگر ویکتوریا و بچه هایش به دیدن او می آمدند همان طور استقبال می شدند.

آین محو رفتار مری شده بود. لحن صحبتش، شیرینی لبخندش وقتی که با تام کوچولو صحبت می کرد، درخشش موهای طلایی اش، همه و همه آن قدر او را محو خودشان کرده بودند که اصلا نمی شنید باربارا چه می گفت. فقط می توانست آنجا بنشیند و احساس کند در آن جمع دوستانه غریبه ای بیش نیست.

بارها آرزو کرد که ای کاش او هم مانند دیگران از خنده های شیرین مری بهر مند می شود ولی این آرزو هیچ وقت به حقیقت نمی پیوست. وقتی دلسوزی مری را رد کرد برایش جای هیچ گونه شکی باقی نماند که دیگر مری با او مهربان نخواهد شد. او مجبور بود با این حقیقت کنار بیاید.

بودن با پدرش در یک اتاق خیلی برایش مشکل بود مخصوصا که می دانست او را مسئول مرگ مادرش نیز می داند. آین بارها به خودش گفته بود که مرگ مادرش تقصیر او نیست و نباید بار آن را مانند گناهان دیگرش به دوش بکشد. او اجازه نخواهد داد احساساتی را که تا به حال آن قدر با جدیت مهار کرده از هم بپاشد. او اجازه نخواهد داد صدمه ای را که در 17 سالگی دیده دوباره تکرار شود. اگر اجازه می داد در برابر محبت و گرمای چشمان مری تسلیم شود به طور قطع خیلی آسیب پذیر می شد.

وقتی اما اسمیت رفت، آین فورا خستگی را در شانه های ظریف و ضعیف مری دید و بدون این که کلمه ای با باربارا صحبت کند به طرف او رفت. رضایت بی چون و چرای مری تا حدودی او را متعجب کرد مخصوصا بعد از این که آن روز صبح از این که آین به او دست بزند امتناع کرده بود ولی تصمیم گرفت در این رابطه سوال نکند. او فقط خم شد و مری را در میان بازوانش گرفت.

هنگامی که داشت او را به اتاقش در طبقه بالا می برد سعی کرد به گرما و ظرافت بدن مری اصلا فکر نکند ولی برخورد موهای نرم او با صورت آین باعث شد نفس در سینه اش حبس شود. آب دهانش را قورت داد. می دانست که باید کاری کند تا حواسش را از این افکار ناخواسته پرت شود بنابراین با عجله پرسید:

- بهتر شدی؟

خوشحال بود که لحن سردش او را لو نخواهد داد.

- هر روز احساس می کنم بهتر می شوم.

آین به نظر رسید که جواب مری خالی از احساس است و این تا حدودی باعث رنجشش شد.

- لازم نیست این قدر از من مراقبت کنید، فکر می کنم به زودی بتوانم خودم راه بروم.

آین با ملایمت بیشتری گفت:

- دکتر ایوان می گوید که حداقل برای چند روز آینده نباید راه بروی.

مری پاسخ داد:

- او و البته همه شما خیلی محتاطانه رفتار می کنید.

- خواهیم دید.

در این لحظه آین احساس کرد پای چپش تیر کشید. از درد اخم هایش در هم رفت. حالا به پله ها رسیده بودند و هنگامی که پایش را به روی اولین پله گذاشت احساس کرد چیزی شبیه چاقو وارد قوزک پایش شد.

مری پرسشگرانه به او نگاهی کرد و گفت:

- چیزی شده؟

 

آین در حالی که با خودش فکر می کرد چه اتفاقی برای پایش افتاده خیلی سریع با سرش تکذیب کرد. قدم بعدی را که برداشت طاقتش طاق شد. ناگهان یادش آمد که آن روز صبح میخ نعل اسبی را روی زمین اصطبل پیدا کرده. آن را برداشت و در جیبش گذاشت چون نمی خواست اسب ها غفلتا روی آن راه بروند. احتمالا همان میخ جیبش را سوراخ کرده و از میان چکمه هایش سر در آورده بود.

هنگامی که مری را نگریست متوجه شد که او لب هایش را به هم می فشارد و در چشمانش فقط غرور و تحقیر دیده می شد. وجود آین مملو از عصبانیت شد حالا دیگر چه کار کرده که باعث ناراحتی او شده؟ او فقط نگران مری بود. تحت هیچ عنوان دلش نمی خواست راجع به میخ داخل چکمه اش صحبت کند. حتما او این موضوع را بهانه ای برای شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت تلقی می کرد. علی رغم اشتیاق مری آین اصلا تصمیم نداشت وظیفه ی جا به جایی او را به کس دیگری محول کند.

در حالی که از درد قوزک پا، آرواره هایش را به هم می فشرد هم چنان از پله ها بالا می رفت. تصمیم داشت بدون این که چیزی بگوید مری را به اتاقش ببرد. آین صورتش را برگرداند تا درد در چهره اش دیده نشود.

مری مدتی طولانی به او خیره شد و با خودش به این نتیجه رسید که بحث کردن با این مرد اصلا فایده ای ندارد. کاملا مشخص است که از صحبت کردن با او چیزی عایدش نمی شود. این چهره منقبض و پر از درد حاکی از آن است که از دست مری خیلی عصبانی می باشد.

متاسفانه کدورت مری از شوهرش مسیر فکر او را منحرف کرد. با هر قدمی که بر می داشت راه رفتن برای آین مشکل تر می شود و آرواره هایش را بیشتر به هم می فشرد. لب هایش هم چنان بسته بود و دانه های درشت عرق به روی ابروهایش دیده می شد. ولی نه صحبتی کرد و نه حتی نگاهی به مری انداخت. به نظر می رسید در افکار خودش غرق شده بود. وقتی بالاخره به اتاق رسیدند مری متوجه شد مستخدمه روتختی را کنار زده است. مشتاقانه اطراف اتاق را نگاه کرد تا او را ببیند ولی متاسفانه فرانسیس حضور نداشت.

هنگامی که آین او را به روی ملحفه های خنک گذاشت برای مدتی طولانی مکث کرد و مری به صورتش خیره شد. گویی با یک ماسک نقاشی شده آن را پوشانیده بود. هر مشکلی داشت مری قادر به حدس زدن نبود و آن قدر از این مرد صدمه دیده بود که از عصبانیت حتی دلش نمی خواست سعی کند علت ناراحتی را بفهمد.

بدون حتی یک کلمه حرف، آین به سرعت برگشت. پشت صاف و قدم های به ظاهر دردناکش مانند یک سیلی به صورت مری بود. او جابه جایی مری را از یک محل به محل دیگر وظیفه ای می دانست که باید حتما انجامش می داد. در آن لحظه عصبانیت مری را کور کرده بود. چه طور آین جرات می کند با او این گونه رفتار کند؟

در میان نا امیدی صدای باز و بسته شدن در اتاق خودش و سپس در اتاق آین را شنید. چند دقیقه همانطور روی تخت دراز کشید. هر لحظه از برخوردش را که با آین به یاد می آورد قلبش تندتر می زد. بالاخره بدون هیچ ملاحظه ای نسبت به پای مجروحش موفق شد که بیاستد البته تا حدودی متزلزل.

آین کاملا این موضوع را روشن کرده بود که اصلا نیازی به دلسوزی او ندارد. خوب! او هم قصد داشت به همان اندازه برای او روشن کند که او هم نمی تواند تحقیر را بپذیرد.

بدون توجه به بازتاب عملش به طرف در مابین دو اتاق رفت. البته سوزش و درد زخمش مانع از سرعتش شد و با این که از این مسئله خیلی عصبانی بود ولی بالاخره خودش را به در رسانید و دستگیره را در دست گفت. فکر می کرد احتمالا صدا می دهد و باز نمی شود.

ولی در میان بهت و حیرتش با چرخانیدن دستگیره در باز شد و مری عجیب ترین صحنه ای را که تصور می کرد دید. آین نشسته به روی چهار پایه ای در کنار تختش داشت چکمه ی سوارکاریش را به دقت وارسی می کرد. همان طور که با تعجب مری را می نگریست شی کوچک و سیاه فلزی مانندی از درون چکمه اش بر روی قالی کف اتاق افتاد.

آین سرخ شد و لحظه ای به مری و سپس به آن شی نگریست. دوباره رو به مری کرد و گفت:

- این جا چکار می کنی؟ آدم یک لحظه نمی تواند آرامش داشته باشد؟

مری با خودش فکر کرد چرا رفتار آین این قدر عجیب است. با دقت بیشتری به آن شی نگاه کرد. به نظرش یک جور میخ می آمد.

در این لحظه آین به یاد آورد که مری نباید روی پاهایش بیاستد، بنابراین اخم هایش در هم رفت وگفت:

- چرا راه رفتی؟ می دانی که نباید این کار را بکنی.

مری حرف های او را نشنیده گرفت و کم کم به موضوع پی برد. صورت در هم آین، سفتی عضلاتش، قدم های آهسته اش. خدای من، در چکمه اش یک میخ بوده ولی آن قدر مغرور است که اصلا حرفی نزد. عجب آدم احمقی است این آین! ولی دیگر بیش از این نمی توانست تحمل کند.

- آین دیوانه شدی؟ چرا به من نگفتی که توی کفشت میخ رفته؟

آین ایستاد. عضلات چانه اش منقبض شد و چکمه هنوز در دستش بود. اگر وضعیت حداقل یک کمی کمتر جدی بود مری به طور قطع می خندید. چون آین قیافه ی بچه مدرسه یی را داشت که در حین پنهان کردن ظروف شکسته مچشان گرفته می شد. هنگامی که به سوی او آمد مری نتوانست پیش خودش به جذابیت فوق العاده آین اعتراف نکند.

آین قبل از این که به او برسد لحظه ای ایستاد. هنگامی که چانه اش را بالا گرفت، درد و غم آن پسر بچه مدرسه ای بیشتر آشکار شد و هنگامی که شروع به صحبت کرد مشخص بود که کلمات به سختی از دهانش خارج می شدند.

- می دانم از این که تو را بغل می کنم و از این جا به آنجا می برم چه احساسی داری ولی به جهنم، چون من این کار را ادامه خواهم داد و چون فکر می کردم از هر نقطه ضعفی به عنوان بهانه ای برای دوری از من استفاده می کنی راجع به میخ درون کفشم چیزی نگفتم.

مری دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. شک و تردید خود او راجع به منظور آین، حرف هایی که زده بود و عصبانیت چند دقیقه پیش همه در درونش طغیان کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت، می دانست ممکن است آین بیشتر آزرده خاطر شود اما نتوانست خودش را کنترل کند و بی اختیار خندید.

آین در حالی که از شدت خشم سیاه شده بود گفت:

- بخند... خوشحالی؟ آن وقت من تمام راه در حالی که این میخ داشت قوزک پایم را سوراخ می کرد تو را بغل کردم.

مری سرش را تکان داد. با وجود عصبانیت قادر نبود از خنده دست بکشد.

- این تقصیر هیج کس نیست جز خودت آین. چون که آنچه من می خواهم اصلا برایت مهم نیست. چند مرتبه به تو گفتم احتیاجی ندارم مرا از این جا به آن جا ببری ولی تو هم چنان برای این کار اصرار داری. البته اشتباه از من بود که درست بعد از آشناییمان به تو گفتم چه قدر نیاز به حمایت یک نفر دارم.

و در حالی که سرخ شده بود ادامه داد:

- من اصلا احتیاجی به مراقبت ندارم ولی به نظر می رسد این اصلا برای تو مهم نیست. چون همیشه فقط آن کاری را که دلت می خواهد انجام می دهی.

کاملا واضح بود که طعنه های مری خیلی خوب اثر کردند چون آین مدام دست هایش را به هم گره می کرد و باز میکرد و چهره اش نشان میداد که از این حرف ها اصلا خوشش نیامده است.

- من همیشه فقط کاری را که دلم می خواهد می کنم؟

غرولندی کرد و خم شد تا چکمه دیگرش را هم از پا در آورد. سپس دوباره جلوی او ایستاد.

- خوب! اگر قرار است که متهم شوم، لااقل سودی هم باید برایم داشته باشد.

و قبل از این که مری بتواند عکس العملی نشان دهد آین خودش را به او رسانید و بوسه ای گرم از او برگرفت. در حالی که مری به سختی می توانست صحبت کند گفت:

- ما نباید این کار را بکنیم. خیلی اتفاق ها افتاده که هنوز حل نشده.

آین نگاهی به او کرد و گفت:

- چرا نمی توانیم همه چیز را از نو شروع کنیم؟

حرف هایش خیلی وسوسه انگیز بود ولی مری سعی کرد به یاد بیاورد که آین چطور به او صدمه زده و هم چنین چقدر بابت ایمانی که به آین داشت از خودش صدمه دید.

بنابراین نا امیدانه سرش را تکان داد:

- من نمی توانم آین.

- چرا مری؟ چرا ما نمی توانیم دوباره شروع کنیم؟ آ یا من این قدر پستم؟ این قدر شیطان صفتم که تو هرگز نمی توانی مرا ببخشی؟

مری دوباره سرش را به علامت نفی تکان داد. نمی خواست حقیقت را به آین بگوید. نمی خواست بگوید که او به خودش اعتماد ندارد. نمی خواست اعترف کند که آن قدر به توجه یک نفر نیاز داشت که باعث شد با مردی ازدواج کند که فقط ظاهرا به او علاقه داشت. قضاوتش در مورد او آن قدر شتاب زده بود که دیگر نمی توانست به خودش و قوه تصمیم گیری اش اعتماد کند.

- نه آین به این علت نیست. اگر خیالت راحت می شود بدان که بابت این ازدواج تو را می بخشم. می توانم درک کنم این قدر رابطه بین تو و پدرت شکرآب است و تو آن قدر از دست او عصبانی بودی که در آن لحظه اصلا به چیز دیگری توجه نداشتی.

نگاه آین طوری بود که گویی قصد داشت تمام حرف های مری را تکذیب کند ولی این کار را نکرد. فقط با سر تایید کرد و گفت:

- درست است. رابطه بین من و پدر خیلی شکرآب است، آن قدر که مرا در برابر حقیقت کور کرده. من خیلی احمق بودم. یک پسر احمق.

سپس دست مری را گرفت و ادامه داد:

- ولی حالا یک مرد شده ام و شوهر تو می باشم.

مری نمی دانست چه بگوید. با این که آین پی به اشتباهش برده هنوز یاد نگرفته چه طور کسی را دوست داشته باشد. آیا او می توانست به خودش اجازه دهد که دوباره به احساساتش اعتماد کند؟ و بعد از آن اشتباهی که در قضاوت راجع به این مرد کرده آیا درست است باز به او اهمیت بدهد؟

او از احساساتش نسبت به این مرد واقف بود. بعد از این که به واقعیت پی برد و فهمید که دلیل ازدواج آین با او فقط برای عصبانی کردن پدرش بوده می خواست از او متنفر شود ولی عملا قادر نبود. رویش را از او برگرفت و به یاد هشدار ویکتوریا در کارلیسل افتاد. ویکتوریا گفت که آین قادر به دوست داشتن کسی نیستی ولی باعث می شود به او علاقه پیدا کند. خوب! قسمت اول پیش بینی ویکتوریا که درست از آب در آمد ولی مری تصمیم داشت نگذارد قسمت دوم به حقیقت بپیوندد.

- ولی من نمی توانم آین.

آین قدمی به عقب برداشت. چهره اش مانند ستارگان آسمان دست نیافتنی بود.

- که این طور. پس من برای تو هنوز آن اشرافی بد نام هستم و همان اشرافی بد نام هم باقی خواهم ماند.

سپس به سردی تواضعی کرد و مری را در میان بازوانش گرفت و به سرعت او را به اتاق خودش برد و روی تختش گذاشت. سپس قدمی به عقب رفت و دوباره تعظیمی کرد:

- لطفا مراببخشید.

آین به جای این که به اتاق خودش برگردد از درب اتاق مری خارج شد.

ضربه ی روحی آین کاملا آشکار بود و مری واقعا دلش برایش می سوخت ولی این را به او نگفت و تلاشی هم برای پس گرفتن حرف هایش نکرد. تازه ترس از این که دوباره آین به او ضربه روحی جدیدی بزند خیلی زیاد بود. بنابراین سعی کرد که بر احساسات غم انگیز درون خود فائق آید. هنگامی که آین در اتاق او را باز کرد باربارا را در پشت در دید. مری نتوانست عکس العملی نشان دهد. باربارا به هر دوی آن ها نگاهی کرد و موقعیت مری را روی تخت از نظر گذراند. قبل از این که آین با عجله از اتاق بیرون برود و در را ببندد مری سعی کرد با دست شانه های عریانش را بپوشاند. می ترسید نکند باربارا آن چه را که دیده بود سو تعبیر کند.

البته دوست هم نداشت باربارا پی به حقیقت ببرد ولی احساس می کرد که احتمالا آین همه چیز را به او خواهد گفت. اگر این که می فهمید آین برای تسلی دادن خودش نزد باربارا رفته اصلا تعجب نمی کرد آین مردی نبود که بدون غرایز نفسانی زندگی کند.

 

فصل یازدهم

 

مری تمام روز بعد را در اتاقش گذراند. نه دلش می خواست با آین روبه رو شود و نه با باربارا. به علت آن چه که دیروز بین آن ها رد و بدل شد، تمام روز را مثل زندانی ها در اتاق خودش ماند. حالا می دانست آین او را می خواهد و آین هم کاملا متوجه شد که مری خواهان اوست ولی هنوز چیزی از عشق و اعتماد نگفته بود و احتمالا هیچ وقت هم چنین کاری نمی کرد.

آیا او خیلی عجولانه دست رد به سینه آین نزده بود؟ برای مردی مثل آین که آن قدر درباره احساساتش محتاط است اصلا کار ساده ای نبود که از مری بخواهد همه چیز را دوباره شروع کنند. آیا مری می توانست از لاک دفاعی خود بیرون بیاید و دوباره به مردی که آن قدر عمیق به او ضربه زده اعتماد کند؟ آن ها هیچ وقت عاشق هم نبودند. او این را از همان اول می دانست. در حقیقت مری نسبت به حرف های آین سوظن داشت.

 

به نظر می رسید با غروری که او دارد شانس دیگری برای آشتی با آین به دست نمی آورد. دیشب تنها موقعیت بود.

صدایی از درونش می گفت و یا شاید.... بهای غرور خیلی زیاد است. شاید خیلی عجولانه پیشنهاد آین را رد کرده بود.

امروز صبح مری آن قدر بی قرار بود که دیگر نمی توانست یک گوشه کنار پنجره روی صندلی بنشیند. هیچ کدام از آن افکار آزار دهنده ای که داشت کمکی به او نکردند. خیلی با جدیت سعی کرد بلند شود. دیشب که شروع به راه رفتن کرد درد خیلی کمی داشت و همین مسئله او را تحریک کرد امروز دوباره سعی کند راه برود. البته رانش تا حدودی درد می گرفت ولی قابل تحمل بود. با دقت خودش را به آن طرف اتاق، پشت میز تحریرش رسانید و شروع به نوشتن نامه ای کوتاه به ویکتوریا کرد. البته نمی توانست راجع به مشکلاتش برای او بنویسد. وقتی که نامه تمام شد، دوباره با ملاحظه خودش را به کنار پنجره رسانید.

وقتی که فرانسیس پس از شستوشوی لباس های او به اتاق برگشت، نامه را گرفت تا پست کند. مستخدمه اصلا نپرسید چه طور آن را نوشته چون مطمئن بود کسی به کمک مری آمده است.

آن شب مری هنوز بیدار در تختش دراز کشیده بود. از جایش بلند شد. مطمئن بود که آین هم در اتاق خودش است. چند بار طول و عرض اتاق را پیمود. مواظب بود زیاد به پایش فشار نیاورد. به این نتیجه رسید از وقتی که پایش آسیب دیده خیلی به دیگران وابسته شده. دیگر وقتش بود به کمک خودش به این وضعیت خاتمه دهد و بعد از آن شاید در وضعیت بهتری قرار می گرفت تا بتواند عاقلانه تر راجع به روابطش با آین فکر کند.

روز بعد را نیز به همین طریق گذراند و مواظب بود کسی نفهمد تمرین راه رفتن می کند. می دانست دکتر این کار را قذغن کرده ولی پیشرفتش چشمگیر بود و همین باعث تشویقش شد.

در این مدت آین هیچ تلاشی برای دیدن او نکرد. مری با خودش فکر می کرد یعنی هر آنچه را گفته فراموش کرده است؟ یا بد تر از آن شاید اصلا منظورش چیز دیگری بوده. بنابراین بیشتر مصمم شد که زودتر خوب شود و استقلالش را به دست آورد.

آن شب تصمیم گرفت از محدوده ی اتاقش خارج شود. می دانست فضای اتاق خواب آن قدر نیست که بتواند پیشرفتش را در آن ببیند. خانه در این وقت شب ساکت بود و بدون ترس از رو به رو شدن با کسی می توانست از پله ها پایین رود و تا انتهای سالن برود.

می ترسید کسی در آن وقت شب او را ببیند. بنابراین گوش هایش را تیز و چشمانش را با دقت باز کرد تا این که حواسش به همه جا باشد ولی آن قدر صدای نفس هایش بلند بود که مطمئن بود نمی تواند هیچ صدای دیگری را بشنود. بعد از این که حدود دو متر در راه رو قدم زد، آماده برگشتن به اتاقش بود. فهمید به زودی می تواند به دیگران اعلام کند که قادر است دوباره راه برود.

شب بعد هم در سکوت خانه، دوباره تمرینش را شروع کرد. راهرو درست مانند شب گذشته تاریک بود و تنها نور شمعی که او در دستش داشت آنجا را کمی روشن می کرد. مری نمی خواست هیچ کدام از چراغ های دیواری را روشن کند و باعث شود کسی او را ببیند.

دیشب توانسته بود مسیر طولانی راه رو را دو بار طی کند. امروز بعد از ظهر اتفاق خاصی نیفتاده بنابراین امشب اصلا عصبی نبود. هنگامی که با احتیاط در طول راه رو شروع به راه رفتن کرد متوجه عکس های نقاشی شده اجداد آین شد که به نظر می رسید از هر طرف به او خیره شده اند ولی به جای این که از آن ها بترسد احساس کرد همگی تلاشش را تایید می کنند. این آدم ها برای نسل ها مالکان این زمین و خانه بوده اند. مطمئنا استقلال و شهامت تصمیم مری را برای راه رفتن تحسین می کنند.

آن ها به طور قطع درک می کردند چرا او نمی تواند خودش را قانع کند تا خوشی و خوشبختی اش را در دستان مردی قرار دهد که قبلا به او صدمه زده است. با به یاد آوردن آین، مری سعی کرد که تمام افکار نگران کننده و دردناک را از ذهنش دور کند.

دفعه سومی که داشت طول راه رو را طی می کرد احساس عجیبی به او می گفت که وضع راه رو عادی نیست. شمع را بالا برد و اطراف را نگاه کرد ولی در آن محدوده ای که نور شمع روشن می کرد، چیزی ندید. در انتهای راه رو تاریکی مطلق حکم فرمایی می کرد. احساس کرد باید بر آن تاریکی غلبه کند.

به خودش گفت احمقانه رفتار نکند و با آستین لباس خوابش عرق پیشانی اش را پاک کرد. او فقط خسته بود، فقط همین.

تصمیم گرفت به راه پیمایی اش ادامه دهد تا به هدفش برسد. این که بتواند دوباره مثل سابق راه برود برایش از اهمیت ویژه ای برخوردار بود.

همچنان مصمم به راهش ادامه داد. در انتخای راهرو یک ردیف پلکان بود که به آشپزخانه منتهی می شد. افراد خانه هیچ وقت از این پله های باریک استفاده نمی کردند. این پلکان فقط برای مستخدمین طراحی شده بود که بدون مزاحمت به کار هایشان برسند.

درست مقابل این راه پله پنجره ای بود با پرده ای بلند و بنفش. درگاهی این پنجره برای نشستن مناسب بود. هنگامی که مری به طرف انتهای راه رو می رفت ترس و هراسش بیشتر شد. با اعتماد به نفسی ساختگی به خود القا کرد که فقط احساس خستگی می کند.

هنگامی که به راه پله ها رسید برای لحظه ای ایستاد و دستش را به نرده ها گرفت. قبل از این که به طرف آن درگاهی برود، نگاهی به راهی که آمده بود کرد. واقعا طولانی به نظر می رسید ولی با کمی استراحت می توانست دوباره خودش را به اتاقش برساند. تحت هیچ شرایطی دلش نمی خواست از کسی کمک بخواهد حتی اگر مجبور می شد تمام راه برگشت را چهار دست و پا برود.

نفس عمیقی کشید و نرده را رها کرد. درست در همین لحظه انگشتان دستی را به روی پشتش احساس کرد و قبل از این که به خود بیاید متوجه شد کسی دارد او را به طرف پله ها هل می دهد. فریادی از ترس کشید و شمع از دستش افتاد. محکم به نرده ها چسبید و همین کار مانع از سقوطش شد. برخورد پای مجروحش با نرده ها باعث شد دوباره فریادی از درد بکشد. نا خود آگاه دست دیگرش را بالا آورد و پایش را محکم گرفت.

خیلی سریع خودش را از پله ها بالا کشید تا جایی برای نشستن پیدا کند ولی قادر نبود صدایش را مهار کن و ناله اش از عصبانیت و درد به آسمان رفت. از درد چشمانش را بست و چند لحظه همان طور ماند تا این که کم کم درد پایش کمتر شد. وقتی دردش کمی کاهش پیدا کرد توانست جایی برای نشستن پیدا کند. در این لحظه به فکر افتاد نگاهی به پشت سرش بیاندازد ولی فقط تاریکی مطلق دید. احتمالا هنگام افتادنش شمع هم خاموش شده بود. البته از این موضوع خوشحال بود چون اصلا نمی خواست باعث آتش سوزی در سین کلر هال بشود. هیچ چیز در آن تاریکی دیده نمی شود که سرنخی به او بدهد تا بفهمد چه کسی او را هل داده. در این لحظه سوسوی نوری را در امتداد راه رو دید و برای لحظه ای ترسید. ولی خیلی زود خیالش راحت شد. قطعا از صدای فریاد های او افراد خانه بیدار شده بودند.

با این که خوشحال بود بالاخره کسی به کمکش می آمد، خجالت سرتاپایش را فرا گرفت. نور نزدیک و نزدیک تر شد و مری مالکوم سین کلر را دید. تازه در این لحظه متوجه شد به طرف اتاق های پدر آین آمده است. مالکوم سین کلر با شتاب به طرف او آمد. با دیدن مری صورتش را نگرانی پوشاند. قادر به صحبت کردن نبود و فقط نفس نفس می زد.

- خدای من مری!

این صدای نگران آین بود که از طرف دیگر راه رو به گوشش رسید. آین شمع به دست در میان راه رو ظاهر شد. باربارا در حالی که لباس بسیار نازکی در تن داشت و موهایش درهم و برهم به روی شانه اش ریخته بود در کنار آین می آمد. حتی در نور شمع هم سرخی گونه ها و درخشندگی چشمانش آشکار بود.

علی رغم وضعیتی که داشت مری همچنان محو او شد. اصلا فکر نمی کرد باربارا آن قدر جذاب باشد. تا حالا مری او را شیک و در عین حال بسیار سرد توصیف می کرد. به نظر می رسید که... مری نگاهی به آین کرد و دید که موهای او هم به هم ریخته است. آشکار بود که ربدوشامبرش را هم با عجله پوشیده چون که دکمه های آن را یکی در میان بسته بود و سینه عریانش دیده می شد. مری رویش را برگرداند. اصلا دلش نمی خواست به افکاری که به ذهنش روی آورده بودند فکر کند.

سعی کرد به آن زن و مردی که با عجله به طرف او می آمدند نگاه نکند. هنگامی که آین کنارش نشست مری اصلا نگاهش نکرد ولی می توانست ترس را در صدایش بشنود:

- چه اتفاقی افتاده مری؟

برای مری راحت تر بود که به مالکوم نگاه کند:

- داشتم تمرین راه رفتن می کردم....

لحظه ای مکث کرد چون هم آین و هم مالکوم از تعجب و عصبانیت دهانشان باز مانده بود. مری چانه اش را بالا گرفت و رو به آنها گفت:

- لطفا برای من موعظه نکنید. می دانم دکتر گفته نباید این کار را بکنم ولی به شما اطمینان می دهد که چند روز است دارم تمرین می کنم و خیلی هم پیشرفت کرده ام.

آین با صدایی که به نظر عصبانی می رسید گفت:

- مشخص است آن قدر که فکر می کنی، پیشرفت نکرده ای چون افتاده ای و به خودت آسیب رسانده ای.

مری مستقیما به او نگاه کرد و گفت:

- من نیفتادم... یکی هلم داد.

سکوتی طولانی حکمفرما شد سپس هرسه تای آنها با هم شروع به صحبت کردند.

- ولی این غیرممکن است.

- چه کسی جرات می کند چنین کاری را انجام دهد؟

- تو حتما اشتباه کرده ای.

 

 

ادامه دارد...

 

#اشرافی_بدنام  #کاترین_آرچر #داستان

نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد

 

 

 

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد