جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (1)

 

 


اشرافی بدنام (1)

 

اشرافی بدنام - کاترین آرچر

نام کتاب: اشرافی بدنام

نویسنده: کاترین آرچر

مترجم: نرگس عبداحد

تایپ: ایران دخت

 

خلاصه داستان

مری دختری زیبا و ساده ی کشیش منطقه بعد از مرگ پدرش بین ماندن و رفتن مستاصل مانده تا اینکه با پیشنهاد دوست صمیمیش ویکتوریا برای زندگی در منزل آنها مواجهه میشه درحالیکه هنوز دو دل و مردد است بطور اتفاقی با لرد آین سین کلر نجیب زاده بدنام و تنها وارث خانواده روبرو میشه و سرنوشت این دو را در مسیری همسو با هم قرار میدهد درحالیکه هردو مغرور از بیان احساسات و زخم خورده هستند، زندگی مشترک خود را بی عشق آغاز می کنند ولی در ابتدای ورود به قصر لرد، مری با سردی رفتار اعضای قصر روبرو می شود و با پی بردن به راز پدر و پسر و دلیل انتخاب او بعنوان عروس خانواده دچار سرخوردگی می گردد ولی در عین حال با کنارگیری از لرد، او بیشتر از پیش دلباخته ی مری میشود تا اینکه…

 

 

فصل اول

 

وزش باد آنقدر شدید بود که موهای مری فالتون از بالای سرش باز شد و صورت رنگ پریده اش را پوشاند. اما او حتی به خودش آنقدر زحمت نداد که آنها را از روی چشمانش کنار بزند. فقط سعی کرد تا کلاه حصیری اش را محکم نگه دارد، گویی ان کلاه ساده حصیری می توانست از طغیان بدبختی هایش جلوگیری کند و مانع نابودی کامل او شود. مری آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه نشد روبان آبی و بلند کلاه باز شده و آزادانه با وزش باد از این سو به ظان سو می رود.تا آنجا که ممکن بود پایش را هم روی آن بگذارد.

حتی متوجه گلهای وحشی صورتی رنگ، سوسن های سفید و تک و توک ارکیده هایی که در میان علفهای کوتاه دشت شکوفه کرده بودند هم نشد.مری نه زیبایی گلها می دید و نه خورشید را - که گهگاهی از میان ابرهای خاکستری مه گرفته زیر چشمی به پایین نگاه می انداخت - و نه چیز دیگری را. هیچ چیز نمی توانست تنهایی و خلا قلبش را از بین ببرد.

با اینکه دو هفته از خاکسپاری پدرش می گذشت اندوه و درد او هنوز کوچکترین تسکینی نیافته بود. مری این اواخر می دانست که بالاخره یک روز این همه درد تمام می شود. حتی احساس می کرد که پدرش تا حدودی راحت هم خواهد شد و به آرامش خواهد رسید. ولی با وجود این باز هم از دست دادن او ضایعه ی بزرگی برایش به حساب می آمدو آنقدر که روح و جسمش را در هم شکست.

مری پنج ساله بود که مادرش را از دست داد و از آن موقع با پدرش زندگی کرد. با اینکه رابرت فالتون خیلی حواس پرت و فراموشکار بود ولی این به آن معنا نبود که از تنها فرزندش غفلت کند. او که کشیش آن ناحیه هم به شمار می رفت با صرف زمان زیادی، علوم مختلف را به مری آموزش داد. ولی حقیقت امر این بود که کشیش به مسائل روزمره اصلا اهمیتی نمی داد. مسایلی مانند خورد و خوراک و پوشاک. حتی وقتی مری کوچکتر بود و به زمین می خورد کشیش اغلب فراموش می کرد او را بغل بگیرد و نوازش کند. طفلک مری باید خودش گرد و خاک زانوهایش را می تکاند یا خدمتکارهایی را - که برای انجام کارهای خانه می آمدند - خودش راهنمایی می کرد و هر وقت هم لازم می شد به کمکشان می رفت.

رابرت فالتون تمام وقتش را صرف علم و دانش کرده بود و در این مسیر مری با تمام وجود، پدرش را پشتیبانی می کرد. او از هوش و ذکاوت مری به خود می بالید و با شادمانی درباره ی هر موضوعی که فکر می کرد دخترش به آن علاقه دارد توضیح می داد. مری دانا، روشن فکر و صبور که فقط برای معلمی ساخته شده بود.

 

  


 

قابلیتهای برجسته ی رابرت فالتون به عنوان یک معلم، سبب آشنایی مری با ویکتوریا ترن شد. کسی که از صمیم قلب به مری پیشنهاد کرده تا به خانه ی آنها برود و در آنجا زندگی کند. مری اصلا نمی دانست در این خصوص چه تصمیمی بگیرد و از بلاتکلیفی به بیشه زار آمده بود. چون که دشت و صحرا همیشه تاثیری آرام بخش به روی او داشت ولی این بار حتی این جا هم دردش را تسکین نداد.

ویکتوریا عزیزترین دوستش بود. مدت کوتاهی بعد از این که رابرت فالتون متصدی کلیسای محلی شد، پدر ویکتوریا، دوک کارلیسل از او خواست که معلم دخترش شود. خود دوک گفته بود که تحت تاثیر دانش مری قرار گرفته است. لحظه ای که ویکتوریا در اتاق مطالعه خانه کشیش کنار مری نشست با کنجکاوی چشمان خاکستری اش را به چشمهای عسلی مری دوخت. علی رغم انتظار مری از دختر یک دوک، ویکتوریا اصلا مغرور و خودخواه نبود. مری لبخندی به او زد و از همان روز دوستی آنها شروع شد.

مری بی اختیار آه کشید و به آسمان خاکستری بالای سرش نگاه کرد. احساس کرد نمی تواند به دعوت ویکتوریا جواب مثبت دهد. او کاملا از زندگی دوستش خبر داشت و می دانست اخیرا مشکلات زیادی در سر راه داشته است.

علی رغم ثروت زیاد و موقعیت اجتماعی، زندگی برای ویکتوریا آسان نبود. پدر و مادرش چند سال پیش مرده بودند و علاوه بر ثروتشان تمام مسئولیتهای آنها نیز به این دختر جوان به ارث رسیده بود. در آن دوران وحشتناک مری از هیچ کمکی به ویکتوریا دریغ نکرد و حالاویکتوریا و شوهرش جدیدیا سعی می کردند تا آنجایی که ممکن است به او کمک کنند.

آنها از او دعوت کرده بودند که برای زندگی به برایروود برود. با اینکه مری می دانست که آنها با خلوص نیت و شادمانی این پیشنهاد را به او داده اند ولی مطمئن نبود که بتواند جواب مثبت دهد. در حقیقت نمی توانست این کار را بکند.

حالا که ویکتوریا و جدیدیا پس از 9 ماه زندگی مشترک منتظر تولد اولین بچه شان بودند، مری نمی خواست در این زمان به خصوص مزاحم آنها شود. وقتی که آن دو دیروز به خانه کشیش آمدند و او را برای زندگی در برایروود دعوت کردند، وی می توانست به وضوح عشق را در چهره ی هر دوی آنها ببیند. هرچند لحظه یکبار به هم خیره می شدند و اصلا قادر نبودند عمق احساساتشان را نسبت به یکدیگر پنهان کنند.

مری دوست نداشت مزاحم خلوت آنها شود و تا حدودی وقتی نزدیکی و صمیمیت آن دو را با هم می دید تنهایی خودش را بیشتر حس می کرد و این برایش دردناک بود.

پس چه کار باید می کرد؟ بیشتر از یک سال بود که کشیش جدید و خانواده شش نفری اش به کارلیسان آمده بودند و در یک خانه ی اجاره ای در دهکده زندگی می کردند. حق این خانواده بود که به خانه ی 2 طبقه راحت کنار کلیسا نقل مکان کنند ولی در نهایت لطف و محبت کشیش جدید آقای دیلر اصرار کرده بود که رابرت فالتون در طول بیماریش در خانه خودش بماند.

مری می دانست حتما باید در اسرع وقت خانه کشیش را خالی کند. برای صدمین بار از خودش پرسید اگر به ویکتوریا جواب منفی بدهد آیا جای دیگری هم هست که بتواند برود؟ با دستی لرزان پیشانی اش را پاک کرد. وقتی اینقدر غمگین بود چه طور می توانست جوابی برای این وضعیت دشوار پیدا کند.

همین طور که در داشت به جلو قدم برمی داشت سعی در متمرکز کردن افکارش نمود. یک پایش را جلوی پای دیگرش می گذاشت. سعی می کرد روی زمین ناهموار راه برود. به دور و برش اصلا نگاه نمی کرد ولی دست آخر هم نتوانست خودش را از این وضعیت بغرنج رها کند و همچنان گیج و پریشان بود. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و زمزمه کنان گفت:

- خدایا لطفا مرا راهنمایی کن. به من کمک کن که بدانم چه کار باید بکنم.

در این لحظه صدای سمهای اسبی که چهارنعل می رفت به گوشش خورد.یک لحظه فکر کرد در خیالش چنین صدایی را شنیده و به دقت دشت را از نظر گذراند. ناگهان اسب سیاهی را دید که با سرعت بسیار وحشتناکی به او نزدیک می شد. به طوری که یال و دمش وحشیانه در باد تکان می خورد. مرد تیره پوشی به روی گردن عضلانی او خم شده بود.

مری همانطور بی حرکت ایستاده و بی اختیار زیبایی وحشی آن مرد و اسبش را تحسین کرد ولی ناگهان تحسینش تبدیل به شک و تردید و شپش ترس و هراس شد. چشمهایش از وحشت گرد شده بود و قلبش داشت از سینه بیرون می زد. اسب و سوارش به سرعت به طرف او می آمدند.

احساس کرد بدنش کرخت شده و قادر به حرکت نیست. شاید تجربه های تلخ چند هفته ی گذشته باعث عدم تحرکش شده بود. همانطور بی حرکت و وحشت زده به آن دو خیره شده بود و درست در لحظه ی آخر مرد با چنان شتابی اسب را نگه داشت که حیوان شیهه کنان و بافاصله ی بسیار کمی از مری، وحشیانه به روی دو پایش بلند شد. مری در حالی که بی اختیار نفس نفس می زد یک قدم به عقب رفت.

اسب به دور خود چرخی زد و آرام شد. مری در حالیکه از تعجب خشکش زده بود صدای خنده ی بی ادبانه سوار را شنید. در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، صاف ایستاد و دستانش را به پشت کمرش زد. آیا لگدمال کردن زنی بی دفاع خنده دار بود؟ خودش را آماده کرد تا هرچه به دهنش می آمد به آن مرد دیوانه بگوید.

ولی هنگامی که آن مرد بعد از بستن اسبش به طرف او آمد تمام آن حرفها مثل برگهای یک درخت بعد از وزش باد از مغزش پرید. یک جفت چشم سیاه با مژگان مشکی بلند فرخورده با تحسین اشکار به او خیره شده بودند. قلب مری ایستاد ولی هنگامی که مرد لبخند زد دوباره طپش افتاد. دندانهای سفید و مرتبش در آن صورت برنزه و عضلانی خودنمایی می کردند. هنگامی که شروع به صحبت کرد با دستش یک حلقه موی قهوه ای تیره را از روی چشمانش کنار زد.

- امیدوارم روز خوبی برایتان باشد دوشیزه...؟

صدایش مانند جادویی گریز ناپذیر بود.

مری متعجب از این که این مرد فوق العاده جذاب دیگر از کجا پیدایش شده خیره او را می نگریست. شاید واقعا همه چیز ساخته و پرداخته فکر و خیالش بود. چون این مرد با این همه اعتماد به نفس دقیقا همان چیزی بود که مری همیشه در تصوراتش در مورد ایده آلش خلق می کرد.

- دوشیزه...؟

ناگهان مری احساس کرد مثل یک احمق به آن مرد زل زده است. با خودش فکری کرد و به یاد توهین آن سوارکار افتاد. چانه اش را بالا گرفت و به خود گفت: چهره ی زیبا دلیل مردانگی نیست. ولی با تمام این حرفها هنوز قلبش با شدت می تپید.

و چون نمی توانست خودش را کنترل کند، بیشتر از حد غضبناک به نظر می رسید.

- می توانم بپرسم که چرا من باید خودم را معرفی کنم، اقا؟ در حقیقت این شخصیت شماست که سوال برانگیز است. چون تقریبا می خواستید با اسبتان مرا له کنید.

نگرانی در چهره ی جذابش نمایان شد.

- من؟ بانوی عزیز، اجازه بدهید خدمتتان عرض کنم که اصلا نمی خواستم شما یک چنین فکری راجع به من بکنید.

سپس در حالیکه گردن اسبش را نوازش می کرد گفت:

- بالتازار بی نقص ترین اسب دنیاست. با کوچکترین اشاره ی افسار می ایستد. او اصلا به شما صدمه ای نمی زند.

سپس قیافه ی پشیمانی به خودش گرفت. در آن لحظه بیشتر شبیه یک پسربچه مدرسه ای بود تا یک مرد بزرگ.

سپس گفت:

- ولی اگر برای لحظه ای باعث نگرانی شما شدم، تقاضا می کنم مرا عفو بفرمایید. لطفا بگویید ایا مرا می بخشید؟

لبخند صمیمانه اش باعث شد نفس در سینه ی مری بیشتر حبس شود.

مری زود خودش را جمع و جور کرد و با دقت به او نگریست. علتش را اصلا نمی دانست اما احساس می کرد آن مرد به نوعی او را به بازی گرفته با این وجود هیچ دلیلی برای اثبات این فکر در گفتار و رفتار آن مرد پیدا نکرد. بنابراین سعی کرد که این فکر را از خودش دور کند. چون یاد گرفته بود که باید در وجود هر کس بهترین را ببیند مگر اینکه خلافش ثابت شود.

- خیلی خوب آقا من شما را می بخشم. فقط امیدوارم در اینده بیشتر دقت کنید.

آن مرد دوباره لبخندی زد و در حالی که روی گردن اسب خم شده بود نگاهی به مری کرد و گفت:

- ولی شما هنوز اسمتان را به من نگفته اید.

مری اب دهانش را قورت داد. بدون هیچ دلیلی احساس خوشایندی به او دست داد.

- من... اسم من مری فالتون است.

سپس چانه اش را بالا گرفت و از تردید خودش عصبانی شد.

- ولی من اصلا مجبور نبودم خودم را معرفی کنم وقتی هنوز اسم شما را نمی دانم. بسیار متشکر می شوم اگر شما نیز لطف کنید و به من بگویید با چه کسی صحبت می کنم، آقا؟:

آن مرد خندید و صدای خنده اش مانند یک قطره روغن گرم از روی ستون فقرات مری به طرف پایین سر خورد.

- خانم کوچولوی عصبانی، من آین سین کلر هستم و دارم به طرف املاک برایروود می روم.

مری با خودش فکر کرد او حتما باید همان لرد آین سین کلر باشد. همانی که ویکتوریا چند ماه پیش راجع بهش صحبت می کرد. همانی که به لرد بدنام ( sin در انگلیسی به معنای گناه است و کنایه از بدنام بودن این شخص دارد. ) شهرت دارد. همان کسی که از ویکتوریا درخواست ازدواج کرد. ویکتوریا تقریبا نزدیک بود به او جواب مثبت دهد. فکر می کرد که جدیدیا او را نمی خواهد. ولی بعد از سنجیدن تفاوتهایشان عاقبت به خواستگاری سین کلر جواب منفی داد.

پس حالا او در کارلیسل چه کار می کند؟

این از عکس العمل مری قطعا یک چیزهایی دستگیرش شده بود و برای لحظه ای اخمهایش درهم رفت ولی خیلی سریع آزردگی خاطرش را با خونسردی ظاهری پوشاند.

- به نظر می رسد در من اشکالی می بینید، دوشیزه فالتون. ایا به این خاطر است که مرا می شناسید؟

مری آهسته با سرش حرفهای او را تایید کرد. احساس می کرد بعد از این که یک لحظه شکنندگی درون این را دید، بیشتر به طرفش کشیده می شد. مری به وضوح می توانست باطن حساس آین سین کلر را زیر چهره جذابش ببیند. سپس خیلی با احتیاط گفت:

- من با لیدی ویکتوریا آشنایی نزدیک دارم. او راجع به شما چند کلمه ای با من صحبت کرده است.

البته این مساله حقیقت نداشت. اما به دلایلی مری احساس می کرد شایدآین سین کلر دوست نداشته باشد کسی تا آن اندازه از زندگی خصوصی او اطلاع داشته باشد.

یک ندای باطنی به او می گفت هرچه بیشتر بین این مرد و خودش فاصله ایجاد کند بهتر است.

مری خدا را شکر می کرد که آین پی به افکارش نبرد. سپس لرد سین کلر در حالیکه سری به طرف مری تکان داد سوار بر اسبش شد و گفت:

- پس مطمئنا در این هفته شما را بیشتر می بینم. چون مدتی در برایروود هستم، دوشیزه فالتون.

دوباره یک حالت صمیمیت عجیبی در صدایش شنیده شد که مری برایش هیچ تعریفی نداشت. این حالت در چشمهای سیاه مرموزش هم به وضوح دیده می شد.

خجالت زده قدمی به عقب بازگشت و شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت.

- شاید... دیگر بیش از این وقتتان را نمی گیرم. مطمئنا الان در برایروود منتظر شما هستند.

این سین کلر نگاهی تحسین آمیز به مری انداخت. حالت چشمانش الان واضح تر بود. با اشاره ابرو جای خالی جلوی زین را به او نشان داد.

- من زیاد عجله ندارم. خوشحال می شوم شما را هر کجا که می خواهید ببرم.

مری که به یک چنین تعارفاتی عادت نداشت و نمی دانست چگونه باید رفتار کند قادر نبود به آن نگاه تحسین آمیز پاسخ دهد. سپس در حالیکه سرخ شده بود بدون هیچ علتی انگشتان لرزانش را به طرف دامن ابی لباس نخی اش برد.

- نه... راستش هنوز پیاده روی ام تمام نشده و با دستش دشت پهناور جلوی رویش را نشان داد.

این با دقت مری را از نظر گذراند.

- مطمئن هستید؟ چون برای من هیچ زحمتی ندارد... هیچی

دوباره مری آن حالت غیرقابل توصیف را در صدای اوشنید. حالتی که باعث می شد به فکر شبهای گرم تابستان بیفتد. آنقدر گرم که زیر ملحفه خوابیدن غیرقابل تحمل می شود.

برای یک لحظه چشمان مشتاقانه آین با چشمهای مری تلاقی کرد و دنیا را برای او واژگون نمود. حالا به آن صحنه شبهای تابستان سیمای غیر منتظره آین که به روی او خم شده بود نیز اضافه شد در حالیکه با چشمهای سیاهش با دقت درون روح مری را می دید. مری از این حالت خودش شوکه شد.

آین سین کلر لبخندی زد. لبخندی از روی هوس که باعث شد مری بیشتر سرخ شود. در حالیکه سعی می کرد افکارش را نادیده بگیرد چشمانش را لحظه ای به هم زد.

این بی درنگ پرسید: خوب؟

مری به سرعت در حالیکه نمی خواست به هیچ چیز فکر کند جواب داد:

- من کاملا مطمئنم که هیچ احتیاجی به کمک شما ندارم. خودم به تنهایی خیلی خوب می توانم از پس کارهایم بربیایم.

 

این ابرویش را بیشتر بالا برد.

- جدا؟ ولی فکرش را بکنید چقدر بهتر می توانید کارهایتان را انجام دهید وقتی یک نفر به شما کمک کند.

مری نمی خواست حتی در مورد این نحوه صحبت کردن این سین کلر فکر کند. به اندازه کافی با او صحبت کرده بود. بنابراین گفت:

- راستش را بخواهید آقا من فکر نمی کنم که در شان و مقام شما باشد که مرا به بازی بگیرید.

آین ناگهان به خود آمد و یک دستش را روی قلبش گذاشت.

- مری مطمئن باش که اصلا قصد به بازی گرفتنت را ندارم. حداقل نه با کلمات.

اخمهای مری در هم رفت. این وضعیت خارج از تحمل مری بود ولی حد اکثر سعی اش را کرد تا خودش را کنترل کند و با لحن تحقیرآمیزی گفت:

- لطفا مرا دوشیزه فالتون صدا کنید. روز خوبی داشته باشید آقا. خداحافظ.

این سین کلر دوباره لبخند زد. به نظر می رسید که اصلا تحت تاثیر غرور او قرار نگرفته بود.

- هرجور میل شماست. دوشیزه فالتون. خدانگهدار تا زمانی که دوباره یکدیگر را ملاقات کنیم.

سپس اسبش را برگرداند و چهارنعل تاخت. آنچنان سریع که برق از سمهای آن حیوان می جهید.

همچنان که مری دور شدن او را تماشا می کرد با خودش اندیشید دلیلی ندارد آنها دوباره همدیگر را ملاقات کنند. از این مساله کاملا مطمئن بود. این سین کلر با آن نگاه های طولانی و پر از کنایه ای که مری اصلا معنی آنها را نمی فهمید، به هیچ وجه مرد مناسبی نبود. مردهایی مانند این سین کلر که مری می دانست وارث عنوان ارل ( Earl: یک موقعیت اجتماعی برجسته در انگلستان ) بود برای زنان جوانی مثل او که نه جهیزیه داشتند و نه دارای عنوان خانوادگی بودند فقط بدبختی می آوردند.

البته که مری هیچ کاری با آن مرد بدنام نداشت. او با آن رفتار سبک سرانه اش اصلا از آن نوع مردهایی نبود که قابل اطمینان باشد و البته آنقدر خوش تیپ و جذاب بود که مری اصلا باور نمی کرد که او بتواند آدم خوبی باشد.

اگر روزی معجزه ای رخ می داد و مری مرد مناسبی را می یافت و عاشقش می شد، قطعا باید کسی می بود که بتواند به او تکیه کند. کسی که بتواند هم شریک زندگی اش باشد و هم شریک روحش، نه مردی که جذابیتش هر زنی را تحت تاثیر قرار دهد.

مری شانه هایش را صاف کرد و دوباره شروع به قدم زدن در دشت کرد. ولی با تمام این حرفها پیش خود اعتراف کرد که چند لحظه ای را که آین سین کلر در آنجا بود باعث شد تمام مشکلاتی را که با آنها مواجه بود از یاد برد. در حال که آه می کشید آخرین نگاهش را به سمتی که او رفته بود انداخت.

 

 

آین بدون توجه به زیباییهای آن منطقه کوچک همچنان می تاخت، به طوری که اصلا حرکت باد را در موهایش احساس نمی کرد. آن موهای طلایی و چشمهای عسلی که به نظر می رسد کاملا زوایای روح او را می دیدند برای به لرزه در آوردن قلب هر مردی کافی بود.

رفتارش اصلا مانند دیگر زنان روستایی توام با شرم و خجالت نبود.، این مساله حتی باعث شد آین بیشتر جذب او شود.

آین از دوستی مری با ویکتوریا ترن اصلا متعجب نشد. ویکتوریا کسی نبود که بدون دلیل بخندد و یا اینکه مثل دختر مدرسه ای ها مرتب پلکهایش را به هم بزند. لیدی ویکتوریا مستقیما به صورت یک مرد نگاه می کرد، دقیقا همان کاری را که دوشیزه فالتون کرد... مری، وقتی که آین یادش آمد که چقدر اصرار داشته که او را به طور رسمی مورد مخاطب قرار دهد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

مری... این اسم خیلی به او می آمد. در عین لطافت خیلی هم محکم جلوه می کرد. البته شک داشت صاحب این نام واجد این صفات باشد. به دلایلی کنجکاوی آین نسبت به زن جوانی که چند لحظه پیش در دشت دید، تحریک شد. زنی با لباسی از مد افتاده و موهای طلایی که درهم و برهم روی صورتش ریخته بود. کلاه حصیری ساده ای را که محکم با دستانش گرفته بود اصلا نمی توانست صورت سفیدش را در برابر افتاب محافظت کند. دامن لباس آبی کمرنگش بسیار ساده بود ولی روی هم رفته خیلی دلچسب و مطبوع به نظر می رسید.

شاید ویکتوریا بیشتر از خود دوشیزه فالتون به او کمک کند تا عطش کنجکاویش را فرونشاند.بنابراین مهیمزی به اسبش زد که سریع تر حرکت کند.

مدتی بعد وارد خیابانی منتهی به برایروود شد. در دوردست از میان شاخ و برگ درختان مرتب دو طرف خیابان می توانست عمارت بزرگ زردرنگی ببیند که میزبانانش ویکتوریا و جدیدیا ترن مک براید در آن زندگی می کردند.

کمتر از یک سال پیش، آین از ویکتوریا درخواست ازدواج کرده و برای مدتی هم مطمئن بود که او جواب مثبت می دهد ولی ویکتوریا عاشق پسرخاله اش جدیدیا مک براید بود که در امریکا زندگی می کرد و آین بالاخره فهمید که چیزی بیشتر از صمیمیت خانوادگی بین آن دو وجود داشت. در روز جشن ازدواجشان ویکتوریا اعتراف کرد که این ازدواج اصلا ربطی به مسائل خانوادگی نداشت. در ابتدا فقط می خواستند به یکدیگر کمک کنند و این در نهایت به عشق ختم شد. اگر این تظاهر می کرد که قلبش به خاطر جواب منفی ویکتوریا شکسته قطعا دروغ می گفت اما تا حدودی نا امید شد. احساس می کرد آنها خیلی راحت می توانستند با هم کنار بیایند.

مدتی قبل از سفر اخیر جدیدیا به امریکا، این زوج چند روزی را در لندن گذراندند. در این مدت آین فرصت بیشتری داشت که با جدیدیا آشنا شود و از انتخاب شایسته ویکتوریا بسیار خوشحال شد. کاملا مشخص بود که این زوج تازه، خیلی به یکدیگر دلبستگی داشتند. چگونه او می توانست چنین شادی را از آنها دریغ کند؟

وقتی به خانه ویکتوری و جدیدیا نزدیکتر شد، آنجا را با ملک خانوادگی خودشان مقایسه کرد. جایی را که حدود 2سال ندیده بود. بر خلاف برایروود روشن و سفید سین کلر هال خیلی تاریک و ساده به نظر می رسید. گویی که نمای خارجی خانه جد و آبادی اش منعکس کننده احساسات عجیب و غریب و کینه توزی قلبهای کسانی بود که داخل آن زندگی می کردند.

آین نمی خواست راجع به این موضوع فکر کند. از 17 سالگی همه کار کرده بود که این فکر را از سرش بیرون کند. الان 11 سال از آن موقع می گذشت و این فقط به قیمت بدنامی اش تمام شده بود.

وقتی به برایروود رسید در پایین پله های پهن عمارت توقف کرد. به محض این که از اسب پایین آمد یک پیشخدمت ملبس برای بردن اسب ظاهر شد.

هنگام ورود به خانه، ویکتوریا با آغوش باز لبخندزنان به طرفش آمد. علی رغم حاملگی اش، زیبایی ویکتوریا همچنان به نظر می رسید. سرخی گونه های شیری رنگش نمایانگر سلامتی اش بود و گیسوان سیاهش همانند چشمهای خاکستری اش می درخشیدند. ویکتوریا علاوه بر زیبایی از بهره ی هوشی و جرئت نیز بی نصیب نبود. آین با حسرت به خودش گفت که جدیدیا مک براید واقعا یک مرد خوشبخت است.

به دلایلی ناگهان تصویر گذرایی از چشمها و موهای طلایی به هم ریخته ی مری جلوی چشمانش ظاهر شد. ولی وقتی ویکتوریا دستهای او را گرفت و شروع به صحبت کرد آن تصویر ناپدید شد.

- وقتی نامه ات رسید خیلی تعجب کردیم و وقتی فهمیدیم که در این حوالی هستی بسیار خوشحال شدیم. خیلی لطف کردی به دیدن ما آمدی.

این به او لبخندی زد و گونه اش را برادرانه بوسید.معمولا اگر کس دیگری حضور نداشت، او با ویکتوریا کاملا احساس راحتی می کرد بدون اینکه مجبور به نقش بازی کردن باشد. از اول هم به این خاطر جذب ویکتوریا شده بود. اما حالا مجبور بود کمی نقش بازی کند.

جدیدیا یکی از بهترین مادیانهای آین را به عنوان کادوی تولد برای همسرش خریده بود. مادیان همراه کالسکه ای چند ساعت بعد می رسید، آین اصلا قصد برملا کردن این راز را نداشت.

- چطور من طاقت دوری از شما را دارم؟

و با اغراق زیاد دستش را به طرف سینه اش برد.

- شما می دانید که قلب مرا دزدیده اید؟ لیدی ویکتوریا.

ویکتوریا او را با تمسخر سرزنش کرد.

- لطفا دیگر از این حرفها نزنید. قلب شما صحیح و سالم در سینه تان قفل شده است. جایی که من مطمئن هستم همیشه باقی خواهد ماند.

وقتی که این بسیار دردناک اعلام کرد

- و حالا شما مرا تا سر حد مرگ مجروح کردید

ویکتوریا خندید که منظور این هم دقیقا همین بود. سپس با نگاهی محبت آمیز کت آین را گرفت و آن را به پیشخدمت داد و گفت:

- جان لطفا به خانم اورارد بگو که چای را به اتاق نشیمن بیاورد.

- بسیار خوب بانوی من

پیشخدمت جوان که موهای تیره ای داشت با احترام تعظیمی کرد و از آنجا دور شد.

سپس ویکتوریا بازویش را به این داد و او را برای صرف چای به اتاق نشیمن راهنمایی کرد.

- جدیدیا برای این که استفاده از سیستم ابیاری را به یکی از مستاجرین نشان دهد، بیرون رفته است. البته خیلی زود برمی گردد.

 

 

ادامه دارد...

 

#اشرافی_بدنام  #کاترین_آرچر #داستان

نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد