اشرافی بدنام (3)
فصل سوم
وقتی آین در را پشت سرش بست، مری تازه به یاد آورد که چطور نجات یافت. عقل بر او نهیب زد که دیگر نباید به این مرد فکر کند. باید سعی می کرد روی پای خودش بایستد. با اتکا به این مرد هیچ چیز عاید او نمی شد. رابطه بین آنها فقط برایش دردسر و بدبختی می آورد.
با این وجود حرفهای آین مبتنی بر آخرین شانس و فرصت او برای دیدن ویکتوریا مدام در ذهنش تکرار می شد. اصلا راجع به این موضوع که ویکتوریا در نبود او چه احساسی خواهد داشت، فکر نکرده بود. او که بیشتر وقتش را صرف کمک به فقرا و نیازمندان دهکده می کرد، حالا چطور می توانست عزیزترین دوستش را فراموش کند؟ او نمی توانست احساسات دیگران را نادیده بگیرد.
آیا نباید این هفته های آخر اقامتش در کاراسیل را عاقلانه سپری کند؟ اصلا منطقی نبود که به خاطر رفتار مشکوک قبلی آین سین کلر به برایروود نرود. در این ملاقات اخیر آین اصلا سعی در غافلگیری او نکرد. او مردی بود که آداب و رسوم اجتماعی را رعایت می کرد. ولی افکار به آنها جنبه نامناسبی داد.
آیا درست بود که اجازه دهد این کشش و تمایل غیرمنطقی نسبت به آین سین کلر او را از دیدن دوستانش بازدارد؟ مری نتوانسته بود ترس از بلندی را در وجودش از بین ببرد. آیا می توانست بر تمایلش نسبت به این مرد غلبه کند؟
قبل از اینکه دوباره در مورد این مساله فکر کند یادداشتی نوشت و توسط یکی از دوقلوهای آقای اندرسون که آن طرف کوچه زندگی می کردند به برایروود فرستاد.
سپس به اتاق خودش در طبقه بالا رفت. اتاقی ساده که تنها مبلمانش یک تخت و یک کمد لباس از چوب بلوط، به همراه یک پاتختی و یک صندلی تشکیل می داد. تنها رنگ صورتی کمرنگ دیوارها و روتختی پارچه ای مملو از بنفشه های ریز قرمز بنا بر سلیقه او بود. هنگامی که مری پنجره را باز کرد نسیم ملایمی به داخل وزید و بندهای پرده های توری را به روی کف چوبی اتاق پراکنده ساخت.
برای لحظه ای در میان چهارچوب باریک در ایستاد و با خودش فکر کرد که چقدر دلش برای این اتاق تنگ خواهد شد. او در اینجا بزرگ شده بود. یک لحظه آرزوهای بچگی اش را مجسم کرد. او همیشه در آرزوی آینده ی شاد بود. زمانی که مردی عاشق او شود و با بچه هایش در یک خانه راحت و البته دارای یک باغ زیبا زندگی کند.
در حالی که با تکان دادن سرش، خودش را تحقیر می کرد سعی کرد که ای افکار را به قسمتهای دوردست مغزش ببرد. هیچ کدام از آنها به حقیقت نپیوسته بود و او باید تلاش می کرد تا بتواند به وضعیت جدید عادت کند.
در حالی که این افکار را قاطعانه در ذهنش پرورش می داد به طرف کمد لباسهایش رفت و جدیدترین پیراهنی که را که داشت بیرون آورد. لباس صورتی یقه بازی با دامنی پرچین که هدیه ویکتوریا برای کریسمس بود. هر چند آن را فقط برای رفتن به برایروود می پوشید، ته دلش از داشتنش لذت می برد. حتی دختر یک کشیش ساده هم بعضی وقتها دوست دارد بر طبق مد لباس بپوشد.
مری که بدنش آشکارا می لرزید از کالسکه ای که ویکتوریا برایش فرستاده بود، پایین آمد. از خودش پرسید که چرا اینقدر هیجان زده است. امشب هیچ فرقی با وقتهای دیگری که در برایروود می گذراند ندارد. ناگهان لبخند تمسخره آمیز آین سین کلر به یادش آمد ولی مصممانه آن را پس زد.
خدمتکار فورا در را باز رد و هنگامی که او قدم به سرسرای خانه گذاشت شنلش را گرفت. مثل همیشه نگاهی سریع به سقف خانه که فرشتگان آسمانی رویش نقاشی شده بودند، کرد. وقتی دختر بچه ای بیش نبود فکر می کرد که این فرشته های کوچولو مخصوصا از طرف خدا فرستاده شده اند که از او و دوستش مراقبت کنند. حتی حالا هم که می دانست آنها اثر یک هنرمند ماهر ولی غیرجاودان است، نمی توانست این فکر را از ذهنش دور کند و به دلایلی احساس می کرد که مخصوصا حالا بیشتر از گذشته به حمایت آن فرشتگان آسمانی احتیاج دارد.
در همان لحظه ویکتوریا با آغوش باز از پله های پهن عمارت پایین آمد.
- مری خیلی خوشحالم که بالاخره آمدی.
مری دستان او را گرفت و گونه دوست بلند قامتش را بوسید. ویکتوریا لباسی بسیار شیک بر تن داشت و گیسوانش را بر طبق آخرین مد آراسته بود.
- ویکتوریا تو واقعا زیبایی.
و این حرف درست بود. حاملگی اصلا از جذابیت او کم نکرده بود. موهای تیره اش و رنگ صورتی گونه هایش حاکی از سلامتی او بود.
ویکتوریا او را در آغوش گرفت و به طرف اتاق نشیمن مورد علاقه اش راهنمایی کرد. سپس گفت:
- جدیدیا و آین در اصطبل هستند. جدیدیا مادیانی را برای تولد من از آین خریداری کرده. صبر کن تا ببینیش.ا لبته بعد از به دنیا آمدن بچه می توانم از آن استفاده کنم. تا آن زمان هر چقدر که دلت بخواهد می توانی سوارش شوی. البته زمانی که وسایلت را جمع کنی و پیش ما بیایی به مراتب برایت راحت تر خواهد بود.
پس این سین کلر راجع به تصمیم او به آنها چیزی نگفته بود. به دلایلی این مساله باعث شد مری یک جور حس حق شناسی نسبت به او در خود حس کند. مشخص بود که از آن اشراف زادگانی نبود که غیبت کردن برایشان یک نوع تفریح است.
ولی مری نه دوست داشت که راجع به آین سین کلر مثبت فکر کند نه مایل بود در مورد آینده اش سخنی به میان آورد. می دانست ویکتوریا سعی می کرد او را متقاعد به ماندن بکند. یکی از دلایلی که مری انقدر ویکتوریا را دوست داشت همین مهربانی ذاتی او بود. تصمیم گرفته بود که امشب تمام مشکلاتش را فراموش کند، بنابراین سکوت کرد.
آنها به اتاق نشیمن رفتند و به روی کاناپه سبز کمرنگی نشستند. درست در هنگامی که ویکتوریا رویش را به طرف مری کرد ابروهایش ناگهان بالا رفت و دستش را به روی شکمش گذاشت.
- وای چه ضربه محکمی
مری با ترس به دوستش خیره شد.
- بچه بود؟ از اینکه یک موجود زنده در درون شکمت است چه احساسی داری؟
و شگفت زده ادامه داد:
- از اینکه می بینی بچه خودت در حال تکان خوردن است.
ویکتوریا خندید.
- بله، متاسفانه او بود.
سپس پرسید:
- دلت می خواهد احساس کنی؟
چشمان عسلی مری گشاد شد
- آه، ویکتوریا یعنی امکان دارد؟
وقتی ویکتوریا با سر جواب مثبت داد، مری در ادامه گفت:
- یکی از ارزوهایم است.
مری دستش را روی نقطه ای که ویکتوریا نشان داد گذاشت و چند لحظه بعد، یک ضربه محکم به کف دستش خورد. در حالی که اشک از چشمانش جاری بود با هیجان می خندید.
- ویکتوریا این که فوق العاده است.
ویکتوریا با مهربانی خندید و سپس دستش را با مهربانی به روی شکمش گذاشت و به مسخره گفت:
- البته اگر نصف شب باشد اینطور فکر نمی کنی.
ولی با این وجود نتوانست احساسات واقعی اش را مخفی کند.
- این کوچولو حتی شبها جدیدیا را هم بیدار می کند.
نگاهی حاکی از رضایت مادرانه روی صورتش نقش بست.
- ولی او اصلا ناراحت نمی شود و آنقدر با بچه صحبت می کند تا این که او دوباره ارام شود. حتی اگر چندین ساعت طول بکشد می گوید دیگر نمی خواهد لحظه ای از بارداری مرا از دست بدهد چون به اندازه کافی هنگام سفرش به امریکا از این شانس محروم بوده. می دانی مری، من خیلی خوشبختم که جدیدیا عاشقم است. هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی می تواند تا این حد کامل و بی نقص باشد. هر لحظه ای را که با او می گذرانم بسیار گرانقدر است. مخصوصا زمانی که فکر می کنم ممکن بود هیچ وقت من و او به هم نرسیم.
مری میدانست که این زوج چه مشکلاتی داشته اند. البته ویکتوریا فقط بعد از اینکه همه چیز درست شد آنها را برای مری تعریف کرد. حالا بیشتر از هر وقت دیگری مطمئن بود که تصمیمش مبتنی بر ترک آنجا بسیار عاقلانه است. این حق جدیدیا و ویکتوریا که در این زمان به خصوص با هم تنها باشند... تنهای تنها.
مری نمی خواست راجع به تصمیمش حرفی به دوستش بزند. او می خواست زمانی که دیگر کار از کار گذشته ویکتوریا را از این موضوع باخبر کند. وقتی که شغل مناسبی پیدا کند و مقدماتش فراهم شود، دیگر برای مخالفت ویکتوریا خیلی دیر است.
ورود این و جدیدیا به افکار پریشان مری خاتمه داد. نگاهش مستقیما به سوی این سین کلر پر کشید. گویی با نیرویی غیرقابل گریز در وجود او غرق شد. ولی از نگاه آن مرد بلند قامت و مو مشکی سرخ شد و سرش را پایین انداخت. آین همچنان خوش تیپ بود، حتی بیشتر از قبل. کت و شلوار خوش دوخت سرمه ایش کاملا برازنده قامتش بود. یقه کاملا سفید پیراهنش موهایش را به مراتب تیره تر نشان می داد.
دوباره لحظه ای او را ورانداز کرد و متوجه شد هنوز دارد با آن چشمان درخشان سیاهش او را می پایید. هنگامی که برای لحظه ای کوتاه نگاه هایشان با هم تلاقی کرد، آین یکی از ابروهایش را بالا برد.
تمام بدنش داغ شد. آیا آین زمانی را که مری آنقدر ناگهانی از او خواست تا که خانه اش را ترک کند به یاد آورده و حالا به چشم یک احمق به او نگاه می کند. برای همین هنگامی که جدیدیا او را مورد خطاب قرار داد و گفت:
- عصر بخیر مری.
مری خیلی سریع رویش را به طرف او گرداند و گفت:
- عصر بخیر
او واقعا به این مرد امریکایی علاقه داشت و احساس می کرد که خیلی برای دوستش مناسب است. سپس جدیدیا جلو رفت و گونه همسرش را بوسید. ویکتوریا عاشقانه به شوهر بلند قامت و مو طلایی اش لبخند زد و پرسید:
- مادیان چطور بود؟
جدیدیا خندید و گوشه های چشمان سبزرنگش چین افتاد.
- به محیط عادت کرده ولی هنوز جست و خیز می کند. فکر می کنم وقتی دوباره بتوانی اسب سواری کنی خیلی برایت جالب باشد. آین مادیانی ترببیت کرده که واقعا به قیمت گزافش می ارزد.
مری کاملا حواسش به آین بود که اگر چه با فروتنی تعظیمی کرد ولی ماورای سکوتش می شد غرور را در مورد اسب مذکور در وجودش دید. درست مانند پدری که به فرزند تحسین برانگیز خود مباهات می کند. این علاقه آشکار او نسبت به آن حیوان مری را متعجب کرد و فهمید که هنوز خیلی چیزها در مورد آین سین کلر نمی داند. متعجبانه از خود پرسید:
- چطور پدری از آب در خواهد آمد؟
ولی به سرعت این فکر را از ذهنش دور کرد و به خودش گفت به او چه ربطی دارد که آین سین کلر چگونه پدری می شود.
این سنگینی نگاه مری فالتون را دوباره به روی خود احساس کرد ولی این دفعه دیگر پاسخی نداد. هنگامی که از او خواست خانه اش را ترک کند آشکارا تمام احساساتش را نشان داده بود. او نمی توانست مری را برای رنجش به خاطر دخالت در امور خصوصی زندگی اش سرزنش کند. با این حال هیچ دلیل منطقی هم نمی توانست پیدا کند که چرا اینقدر به زندگی مری و کارهای او علاقه دارد. سعی کرد خودش را متقاعد کند احتمالا به خاطر علاقه ی ویکتوریا به مری او نیز به این زن اهمیت می دهد ولی یک جورهایی درست به نظر نمی رسید.
قبل از اینکه از این افکار دست بکشد قیافه وحشت زده ویکتوریا و حرفهای مایوس کننده او را درباره پدرش و عدم تایید ازدواج او با دختر یک کشیش را به یاد اورد.
آین لبهایش را جمع کرد. اصلا درست نبود به خاطر عصبانی کردن پدرش به فکر ازدواج با دختری بیفتد. درست است یکی از دلایل تمایل او برای ازدواج با ویکتوریا این بود که می دانست پدرش خیلی خشمگین می شود. حداقل ویکتوریا دختر دوک کارلسیل از نظر اجتماعی هم طراز آنها بود.
ولی مری چه؟ نه... نه تنها پدرش بلکه جامعه نبز او را به خاطر یک چنین ازدواجی اصلا تایید نخواهد کرد.
وقتی به خودش آمد متوجه شد دوباره به آن دختر خیره شده. مری در آن لباس ساتن صورتی بسیار جذاب به نظر می رسید. لباسی طبق آخرین مد روز که کمر باریکش را بالای دامن پرچینش نمایان می کرد. واقعا جذاب ترین زنی بود که آین تا به حال دیده و مطمئن بود که مری هم مجذوب او شده است.
ولی در طی چند روز گذشته آین به این نتیجه رسید که مری شایستگی خیلی بیشتر از اینها را دارد. او دارای هوشی سرشار و روحی والا بود که مانع از خم شدنش جلوی هر کسی می شد. اگر چه با این هم همانگونه رفتار کرد. ولی او نمی توانست این صفات را تحسین نکند. آین که همیشه رسم و رسومات را مسخره می کرد و به اشرافی بدنام شهرت داشت، خوشحال بود که سابقه اش خراب است. چون علی رغم قولش به ویکتوریا می ترسید نتواند در برابر این دوشیزه فالتون دوست داشتنی مقاومت کند.
وقتی عکس العمل مری را در برابر خودش می دید واقعا برایش سخت بود بتواند در برابر تمایلاتش مقاومت کند. مری اصلا در برابر او ایمن نبود. آین به قدر کافی در رابطه با زنان تبحر داشت که علاقه دوطرفه را تشخیص دهد. پاسخ مری به بوسه اش اگرچه کوتاه و ناشیانه بود ولی احساسات درونی او را به وضوح نشان داد.
خودش را جمع و جور کرد و تلاش نمود تمرکزش به روی گفت و گوی جدیدیا و همسرش معطوف شود. او به خود اجازه نمی داد در مورد مری فالتون فکر ناشایستی بکند. این کار که از عهده اش بر می آمد.
هنگامی که پیشخدمت اعلام کرد که شام حاضر است آین به افکارش خاتمه بخشید. جدیدیا بازویش را به ویکتوریا داد. مری نیز بلند شد. آین با خودش فکر کرد احساسات اخیر او نسبت به این زن جوان نباید مانع از ادب او شود. ادب حکم می کرد بازویش را به مری دهد. وقتی مری به طرف او آمد از زیر مژگان بلند تیره اش به او خیره شد و چشمان عسلی او را نامطمئن یافت. مری وقتی متوجه نگاه این شد با غرور سرش را بالا گرفت.
آین اصلا نمی توانست آن لحظه ای را که مری از ترس به روی پله های برج کلیسا می لرزید، فراموش کند. قدرت و لطافت به طور عجیبی در وجود مری فالتون با هم ادغام شده بود.
بدون اینکه آین بداند چه کار می کند بازویش را به مری داد:
- خواهش می کنم!
مری مردد بود و آین تلاش می کرد ناراحتی اش را بروز ندهد. چرا او اینقدر به طرف این زن کشیده می شود. در حالی که او علی رغم کشش آشکارش به طرف آین همچنان از دستش عصبانی است؟ درست برعکس دختر عمه اش باربارا که هیچ وقت با آین آشکارا مخالفت نمی کرد، مری همیشه مایل به این کار بود.
بالاخره مری موافقت کرد و دستش را به زیر بازوی آین گذاشت. در همین لحظه یک حس فوق العاده شیرین بدن آین را تکان داد. عطر گل رز چنان از موهای مری استشمام می شد که این بی اختیار دلش می خواست آن موهای طلایی درخشنده را که بالای سرش جمع شده بود، باز کند و به روی شانه های برهنه اش بریزد و...
آین ناگهان ایستاد. خدا می داند که چرا این فکرها به ذهن او می آمد. مری پرسش گونه او را می نگریست.
- جناب لرد؟
آین متوجه شد ویکتوریا نیز مدتی است کنار در اتاق غذاخوری ایستاده است. می دانست اگر مری راجع به افکار او اطلاع پیدا کند کاملا شوکه خواهد شد و به همین خاطر به چشمان مبهوت او نگاه نکرد و گفت:
- ببخشید... حواسم نبود.
سپس مری بازویش را رها کرد و چند قدم از او فاصله گرفت و گفت:
- پس من شما را با افکارتان تنها می گذارم.
آین برای این رفتار مری هیچ توضیحی نداشت.
می خواست از رفتنش ممانعت کند ولی خیلی زود منصرف شد و دستش را پس کشید. با خودش گفت:
- اگر مری از دست او ناراحت باشد برای هر دوی آنها بهتر است. مگر به ویکتوریا قول نداده بود که مری را اغوا نکند؟ مگر با خودش قرار نگذاشت که کاری به کار مری نداشته باشد؟ همانطور که قبلا به خودش گفته بود مری خیلی بیشتر از اینها لیاقت داشت.
هنگامی که آخر از همه وارد آن اتاق غذاخوری مجلل شد ویکتوریا را دید که خیلی با دقت مراقب حرکات و رفتار اوست و با کنایه به او و مری خیره شده.
آین در جواب او ابرویش را بالا انداخت و با خودش فکر کرد اگر ویکتوریا به افکارش پی ببرد عکس العملش چیست؟
جدیدیا این سکوت را شکست.
- آین لطفا بشین.
و صندلی خالی رو به روی مری را به او نشان داد.
هنگامی که در جای تعیین شده نشست مری نگاهی سریع به او کرد و آین دوباره به این نتیجه رسید که مری هیچ گونه مصونیتی در برابر این کشش عجیب و دوطرفه ندارد. گونه های مری سرخ شده بود و خیلی سریع نفس می کشید.
این ویکتوریا بود که به افکار آین پایان داد و سرزنش آمیز گفت:\
- آین امیدوارم قولی را که به من دادی فراموش نکرده باشی.
آین خودش را جمع و جور کرد و مستقیما به او خیره شد و گفت:
- نه فراموش نکردم.
جدیدیا با خونسردی مصنوعی پرسید:
- چه قولی عزیزم؟
ویکتوریا در حالی که به شوهرش لبخند می زد به طرف او برگشت. آین مطمئن بود که احساسات مری را جریحه دار نمی کند.
- عزیزم جواب این سوال را به تو نخواهم گفت. چرا تو به من نگفته بودی علت آمدن این به اینجا چه بوده؟ چیزی که عوض دارد گله ندارد.
برای یک لحظه جدیدیا چیزی نگفت تا گرمای نگاهش به روی همسرش... که حالا سرخ شده بود... اثر کند. سپس گفت:
- فکر می کنم هر دوی ما می توانیم حال تو را درک کنیم عزیزم.
ویکتوریا بیشتر سرخ شد و آین نگاهش را از آن دو برگرفت. چطور امکان دارد که آدم بتواند به یک نفر اینقدر نزدیک باشد؟ آین اصلا نمی دانست. او نگاهی به مری انداخت. با اینکه سرخ شده بود ولی مستقیما او را نگاه می کرد. تحسین در نگاهش موج می زد.
بالاخره تصمیم قطعی اش را گرفت و سعی کرد آن افکار ناشایست را از خودش دور کند. نه.... او نمی توانست از مری سوء استفاده کند. ولی یک راه دیگر برای به دست آوردن مری به ذهنش رسید. مگر او مرد نبود؟ مگر آزاد نبود هر کار دلش می خواهد بکند؟ امکان داشت این کار آنقدر برای پدرش غیرقابل توجیه باشد که او را حتی از ارث محروم کند. ولی در عوض آن پیرمرد دیگر نمی توانست بر او حکمرانی نماید.
نفس عمیقی کشید و به افکارش خاتمه داد. این دیگر چه فکری بود. مگر می شود فقط به صرف تمایل با مری ازدواج کند؟ البته با این کار می توانست به نحو احسن هم جلوی پدرش بیاستد. مگر او تصمیم نگرفته بود که دیگر تحت عنوان اشرافی بدنام زندگی نکند؟
این زن جوان ثابت کرده بود آنقدر غرور و عزت نفس دارد که بتواند برای زندگی اش برنامه ریزی کند. چرا آین نتواند این کار را بکند؟ او شایسته بود ارزش خودش را بالا ببرد.
مری در حال بسته بندی یک سری کتاب بود که صدای در توجهش را جلب کرد. در حالی که یک جلد کتاب در دستش بود رفت که جواب دهد. عمدا به نامه های روی میز که باید پست می شد نگاه نکرد. مسیر زندگی اش بستگی به این نامه ها داشت. همه آنها تقاضای کار بودند. دلش می خواست حداقل یکی از جوابها مساعد باشد. مشکلش این بود که به محض پست کردن آنها شک و تردید به سراغش می آمد که آیا تصمی عاقلانه ای گرفته است؟ از تصور رو به رو شدن با آینده ای مبهم ناگهان اشفته شد. ولی می دانست که باید این کار را انجام دهد. باید آنقدر شهامت می داشت که بتواند زندگی جدیدی را شروع کند.
با خودش قرار گذاشت قبل از اینکه تصمیمش عوض شود همین بعد از ظهر نامه ها را پست کند. اصلا نمی دانست چرا این همه شک و تردید دارد. دائما صورت آین سین کلر در ذهنش نقش می بست. ولی می دانست که این کاملا مسخره است. لرد سین کلر هیچ نقشی در آینده او نخواهد داشت. حتی اگر او مهمان نوازی ویکتوریا را قبول می کرد و به برایروود می رفت هم ممکن بود دیگر او را تا آخر عمرش نبیند. سین کلر فقط چند روزی پیش دوستانش می ماند و می رفت تا... خوب... همان کاری را بکند که هر مرد جوان ثروتمند و خوش تیپی قبل او می کرد.
و تازه آین اصلا علاقه ای به او نداشت. دیروز در برایروود به ندرت با مری صحبت کرد. درست است که در دومین ملاقاتشان آین او را بوسید ولی دیگر چنین کاری نکرد. اما خیلی وقتها همین طور به مری خیره می شد... گاهی اوقات با خودش فکر می کرد که... ظاهرا همه آنها فقط زاییده تصوراتش بود.
دانستن این موضوع او را به قدری ناراحت کرد که یک جورهایی می ترسید با واقعیت رو به رو شود. با این افکار مضطرب کننده بسیار خشک و بی احساس در را باز کرد.
در حالی که از تعجب خشکش زده بود، آین سین کلر را در ایوان خانه دید. عرق سردی وجودش را در بر گرفت و نمی دانست چه بگوید. اصلا نمی توانست بر اعصابش مسلط شود. چون حضور آین دقیقا هم زمان با موقعی بود که مری تمام و کمال به او فکر می کرد. به خودش گفت: حتما دیونه شده. در را باز کرد و نفس نفس زنان گفت:
- عصر بخیر لرد سین کلر. چه کاری می توانم برایتان انجام دهدم؟
با تعجب دید آین هم تا حدودی مردد است. حتی آشفته و هیجان زده به نظر می رسید و کلاه ابریشمی سیاهش را در دستانش می فشرد. در حالی که خیره به مری نگاه می کرد و ابروانش را بالا انداخته بود پرسید:
- من... می توانم بیایم داخل منزل؟
مری قدمی به عقب گذاشت و فکر کرد این کاملا احمقانه است آنجا بیاستد و با دهان باز و چشمان گرد مثل دختر مدرسه ای های مبهوت و شیفته به او خیره شود. به خودش گفت علی رغم اینکه بسیار خوشتیپ و جذاب است ولی اصلا برایش اهمیتی ندارد. او تا به حال فقط دوبار به آنجا آمده و هر دوبار موقعی بوده که مری به کسی احتیاج داشته.
مری که ظاهرا آرام به نظر می رسید هنگام ورود آین ضربان قلبش شدت گرفت. او آنقدر نزدیکش بود که مری حتی می توانست موهای ریز روی صورتش را ببیند و ناخودآگاه از این مساله آشفته شد.
وقتی که فهمید آین اصلا متوجه آشفتگی او نشده خیالش راحت شد. به نظر عصبی می رسید و وقتی نگاهش را از مری برگرفت چشمانش به نامه های روی میز افتادو با ناراحتی گفت:
-اینها درخواست کار هستند؟
مری سرش را به علامت تایید تکان داد. از عکس العمل آین تعجب کرده بود. آین کاملا رنجیده بود. برای لحظه ای اخمهایش در هم رفت سپس شانه های پهنش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. به دلایلی آین آنقدر تحت تاثیر مری قرار گرفته بود که باعث شد در تصمیم گیریهایش تجدید نظر کند. صحبتهای بعدی او مری را بیشتر گیج کرد:
- من به اینجا آمده ام تا از شما چیزی بپرسم.
- اوه
اصلا نمی دانست چه جوابی بدهد. برای لحظه ای آین را به دقت نگریست و متوجه شد هنوز عصبی است. پس با خود به این نتیجه رسید که این یک سوال معمولی نیست. آین سین کلر چه چیز مهمی می خواست به او بگوید؟ آیا برایش کار پیدا کرده بود؟
در حالی که در آن راهروی بلند و باریک ایستاده بودند آین همچنان خیره به او می نگریست. مری نگاهش را از او برگرفت. می دانست نوری که از پنجره بالای در می تابد صورت او را واضح تر از صورت آین نشان می دهد. علی رغم نور کم مری متوجه شد که آین برای آن مکان محقر بسیار بلندقامت و با هیبت است.
در حالی که هنوز می لرزید دستش را دراز کرد و گفت:
- لطفا کلاهتان را بدهید.
ولی وقتی ذرات گرد و غبار را بر روی انگشتان دستش دید مکث کرد. در حالی که می خندید دستش را با پیشبندش پاک نمود و سپس به کتابی که در دست دیگرش بود اشاره کرد.
- داشتم کتابهای پدر را بسته بندی می کردم. آنهایی را که مورد علاقه ام هستند با خود می برم.
آین نگاهی به کتاب کرد و گفت:
- شما لاتین بلدید؟
مری نگاهی به کتاب انداخت و گفت:
- برای چه؟... من... بله... پدرم معلم فوق العاده ای بود. او هر چیزی را که به یک پسر یاد می دهند به من یاد داد.
سرش را بالا گرفت. می دانست اکثر مردها تحصیلات را برای زنها تایید نمی کنند و زنانی از این قبیل را با عناوینی مانند جوراب آبی * خطاب می کنند.
ولی به نظر نمی رسید که آین اصلا شوکه شده باشد و با اینکه زبان لاتین را برای مری تایید نکند. هنگامی که مری دوباره دستش را دراز کرد و کلاه ابریشمی آین را گرفت او فقط گفت:
- آها.
مری واقعا گیج شده بود دلش می خواست آین زودتر به سر اصل مطلب برود. با دقت خاصی کلاه را به روی جالباسی دیواری گذاشت و به سوی او برگشت.
- می خواهید نفسی تازه کنید. الان چای را آماده می کنم.
آین در حالی که چشمانش دوباره به مری دوخته شده بود سرش را تکان داد و گفت:
- نه متشکرم.
یک بار دیگر مری با خودش اندیشید که این نحوه دیدار آین اصلا جنبه معمولی ندارد. ولی مطمئن بود که باز دارد خیال بافی می کند.
علی رغم اعتماد به نفسش هنگامی که به در باز اتاق مطالعه اشاره کرد بسیار مضطرب می نمود. با اینکه اتاق به خاطر جمع آوری کتابها در وضعیت آشفته ای بود ولی در عوض جزء محدود اتاقهایی بود که حداقل روی اثاثیه اش گرد و خاک به چشم نمی خورد.
- بفرمایید بنشینید.
آین مودبانه با سرش حرف او را تایید کرد و گفت:
- بله فکر می کنم اینجوری بهتر باشد.
مری مضطربانه سعی کرد در مورد این جواب و رفتار عجیب آن نگرانی به خودش راه ندهد. سپس هر دو به روی صندلی های سرمه ای پشت بلند کنار پنجره نشستند.
مری بی حرکت در حالیکه دستانش را به هم جفت کرده بود منتظر شنیدن حرفهای آین سین کلر بود و او بعد از لحظه کوتاهی اینطور شروع کرد:
- دوشیزه فالتون! می دانم چیزی را که می خواهم بگویم تا حدودی به نظرتان شتابزده می رسد، چون مدت بسیار کوتاهی است که ما همدیگر را می شناسیم.
مری در حالیکه اخم کرده بود و نمی دانست که این صحبتها به کجا می انجامد گفت:
- ادامه بدهید، لطفا.
سپس آین دست سرد او را در دستان گرم خود گرفت. آنقدر هیجان زده شده بود که نه حرفی زد و نه سعی کرد دستش را از میان دستان او بیرون بکشد. مری فقط با نیمی از ذهن خود به حرفهای او گوش می داد. برخورد پوست گرم آین دستان سرد مری را به سوزش در آورد. آین ادامه داد: می دانم که چند ماه گذشته خیلی برای شما سخت بوده و وضعیت ناراحت کننده ای داشته اید. مطمئن باشید اگر شرایط طور دیگری بود اینقدر عجولانه و شتاب زده عمل نمی کردم.
چشمان تیره اش پر از معنی و مفهوم بود و زمانی که مری به آنها نگریست احساس کرد بیشتر به طرف او کشیده می شود اگرچه جسمش هیچ حرکتی نمی کرد.
در حالی که از تعجب چشمهایش گشاد شده بود سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- من اصلا متوجه منظور شما نمی شوم، آقا
آین در حالی که شانه هایش را صاف می کرد گفت:
- من از شما دوشیزه فالتون درخواست می کنم افتخار این را که همسرم باشید به من بدهید.
مری با بهت و حیرت به دستش که در دست آین بود نگریست و احساس کرد کیلومترها با خودش فاصله دارد. چرا؟ چگونه یک چنین چیزی اتفاق افتاد؟ نه نمی تواند حقیقت داشته باشد. اصلا معقول نبود آین سین کلر مرد جوان برجسته ای که وارث عنوان ارل است از او تقاضای ازدواج کند.
چه طور؟ آنها که عاشق نبودند. ناگهان منظره بوسه را که در حیاط پشتی خانه با یکدیگر رد و بدل کرده بودند یادش آمد و علی رغم سردرگمی و آشفتگی، هیجان و کشش عجیبی در درونش احساس کرد. سعی کرد آن افکار را از ذهنش دور کند. آن بوسه به این خاطر نبود که آین او را دوست داشت. خودش گفت که فقط می خواسته او را ارام کند.
از خودش پرسید آیا تقاضای ازدواج هم به این علت است که دلش برای مری می سوزد؟ با دقت به آین نگاه کرد و متوجه شد هنوز به مانند هنگام ورودش با معنا و مفهوم به او خیره شده.
مری در حالی که تلاش می کرد آرام و خونسرد صحبت کند پرسید:
- چرا... چرا می خواهید این کار را بکنید؟ چون شما احساس می کنید...
صاف تر نشست و ادامه داد
- دلتان برای من می سوزد؟
لحن محکم و صریح آین هنگام پاسخ به مری ثابت کرد که حرفهایش از صمیم قلب است.
- نه، البته که نه. من نیازی ندارم که با زنی به خاطر همدردی ازدواج کنم.
مری اخمی بر ابرو آورد و متعجب بود که چرا؟ پس چرا آین می خواست با او ازدواج کند؟
- پس چرا به این فکر افتاده اید؟ من اصلا نمی فهمم.
آین به طرف او خم شد و با لحن مهربانی گفت:
- مری، واقعا نمی فهمی؟ تو بسیار زیبایی. فکر می کنم همان عروسی هستی که دنبالش بودم.
حرفهای آین باعث شد که قلب مری سریعتر بزند. حتی برای لحظه ای متوجه شد که چیز عجیبی در لحن صدای آین شنید. تقریبا یک جور تلخی. اما هنگامی که دوباره به او خیره شد، با خودش گفت که همه آنها زائیده تفکراتش بوده است.
آین که گویی اضطراب او را حس می کرد، انگشتانش را محکمتر در دستانش گرفت.
- مری من تو را می خواهم. فکر می کنم هر کسی حتی خود بی گناهت هم این را حدس زده باشی.
گرمای لذت بخشی تمام وجودش را پر کرد.
-نمی دانم. فکر نمی کنم که...
بارها شده بود که نگاه خیره این را به روی خودش دیده بود گویی... خوب او آنقدر از عکس العمل خودش می ترسید که اصلا به خود اجازه نمی داد به معنی آن نگاهها فکر کند.
دیگر لازم نبود چیزی را حاشا کند. مری از اولین لحظه ای که این را دیده بود مجذوبش شد. همان لحظه ای که سوار بر اسبش در امتداد دشت به سوی او آمد. حتی کشف این واقعیت که او همان لرد سین کلر بدنام است نیز علاقه او را کم نکرد. با وجود آنکه مدام به خودش می گفت که آین مرد شریفی نیست باز هم فایده ای نداشت و ایا حالا او با تقاضای ازدواجش خلاف همه آنها را ثابت نکرده بود؟ خواستگاری او کاملا شریفانه و صاقانه صورت گرفت. از خودش پرسید:
- مگر همیشه دلش نمی خواست که با مردی به این خوش تیپی و جذابی ازدواج کند؟
با این حال هنوز صدای ضعیفی از درونش فریاد می زد و باعث شک و تردیدش می شد. سرش را تکان داد و گفت:
- نمی دانم.
آین انگشتش را به روی لبهای مری گذاشت و گفت:
- فکر نکن مری، فقط بگو بله.
و وقتی که هنوز اثار شک و دودلی را در چهره او دید با لحن محکمی ادامه داد:
- و یا اینکه آینده ای را که مد نظرت بود را ترجیح می دهی؟ دوست داری همه عمرت را در خانه زن دیگری بگذرانی و از بچه های او مراقبت کنی؟ این چیزیست که واقعا برای خودت می خواهی؟ مری تو شایسته بیش از اینها هستی.
مری دستش را از دستان گرم او بیرون آورد و پیشانی اش را خاراند.
- خیلی سریع بود. خیلی غیر منتظره. راستش نمی دانم چه بگویم. اصلا در این مورد فکر نکرده بودم.
آین دوباره دستش را گرفت. مری نگاهش کرد. ضعف در چشمانش به وضوح دیده می شد. آین از ته دل گفت:
- مری واقعا تا به حال راجع به زمانی که بوسیدمت فکر نکرده ای؟ و یا وقتی دستانت را می گیرم واقعا هیچ احساسی بهت دست نمی دهد؟ من از اولین باری که بوسیدمت به ندرت می توانم به چیز دیگری فکر کنم.
صراحت این و صداقت بالفطره مری هر دو باعث جوابی صادقانه ولی گیج کننده شدند.
- راستش چرا راجع بهش فکر کرده بودم.
آین احساس قدرت می کرد. در دنیای ناشناخته ای احساس توانایی زیادی می کرد. مری حالا می توانست خانه خودش را داشته باشد. خانه ای با همسر و احتمالا چندین بچه. او همیشه از اطرافیانش مراقبت می کرد و رفتارش خیلی پخته تر از سنش می نمود.
نفس داغ آین به پیشانی مری می خورد.
- بگو که با من ازدواج می کنی.
مری که اصلا قادر به فکر کردن نبود سرش را به علامت مثبت تکان داد. وقتی که جواب داد از این که نفس نفس می زد و اینجور تسلیم آین شده بود خودش کمی متعجب شد.
- بله... بله من با تو ازدواج می کنم.
فصل چهارم
مری به خودش در آینه نگاه انداخت. باورش نمی شد زنی که به او خیره شده خودش باشد. موهایش با مهارت خاصی بالای سرش جمع شده بود و چند تار فر خورده اطراف گردن و شقیقه هایش دیده می شد. چشمانش از هیجان می در خشید. هیجانی که دوست نداشت علتش را بداند.
او داشت با این ازدواج می کرد ولی نه به خاطر عشق. هیچگونه تصوری به این شکل نداشت. فقط به این خاطر که ممکن بود تنها شانسش برای داشتن خانه و خانواده باشد. تازه، آین او را همانطور که بود پذیرفت و برای تحصیلات و یا بی پرده سخن گفتنش ملامتش نمی کرد. اندک مردانی را که تا به حال دیده بود کاملا متفاوت با آین فکر می کردند.
پشت سرش صدای ویکتوریا را شنید که می گفت:
- خوب بتی حالا دیگر می توانی بروی.
و بعد از یک لحظه صدای بسته شدن در پشت سر خدمتکار شنیده شد. مری به صورت دوستش نگاه کرد و چشمانش با چشمان نگران ویکتوریا در هم آمیخت. ویکتوریا پرسید:
- مری واقعا مطمئنی آین چیزی است که می خواهی؟
مری اخمهایش در هم رفت و به طرف او برگشت
- البته، چرا می پرسی؟ می دانم خیلی ناگهانی اتفاق افتاد ولی فکر می کردم که تو خوشحال می شوی.
ویکتوریا انگشتان یخ کرده مری را در دستانش گرفت و گفت:
- البته. اما آین! چرا او؟ من اصلا نمی فهمم.
مری از جا بلند شد و شروع به قدم زدن در آن اتاق مجلل کرد. شب قبل را او در برایروود سپری کرده بود. قالیچه سفید و نرم کف اتاق مانع از شنیدن صدای قدمهای آشفته اش می شد.
- ویکتوریا چرا اینقدر تعجب کردی که من تقاضای ازدواج او را پذیرفته ام؟ تو خودت هم نزدیک بود با این مرد ازدواج کنی.
و در حالی که با دقت به او نگاه می کرد ادامه داد
- تو می گفتی که علی رغم لقبش، آین...
مری مکث کرد. این اسم هم به نظرش عجیب بود و هم یک حال صمیمانه ای داشت.
- تو فکر می کردی او مرد خوبی است و می تواند همسری شایسته باشد.
ویکتوریا با چشمان ملتمسانه به او خیره شد.
- ولی من عاشق جدیدیا بودم.
مری با اوقات تلخی دستانش را تکان داد
- خوب این موضوع هر نوع سوء تفاهمی را از بین می برد.
ویکتوریا خندید اگر چه خنده مغمومی بود.
- بعد از هفته ها دوباره داری خودت می شوی. آنقدر در درون خودت رفته بودی که دائم می ترسیدم نکند هیچ وقت بهبود پیدا نکنی. امیدوارم بیشتر راجع به این مسئله فکر کنی. حداقل می توانی قبل از ازدواج مدتی صبر کنی. تازه الان عزادار پدرت هم هستی.
- تا آن جایی که به عزاداری مربوط می شود مطمئنم که پدرم اصلا راضی نمی شود که من به خاطر حرف مردم صبر کنم. او معتقد بود مرگ فقط راهی است به سوی مکانی بهتر.
ویکتوریا سرش را به علامت تایید تکان داد.
- پدر تو معلم من هم بود و می دانم آنچه را که می گویی کاملا درست است. تو اگر به خاطر او این کار را بکنی قطعا رنجیده خاطر خواهد شد. منظور من به خاطر غم و اندوهی است که خودت داری. تو باید صبر کنی تا این که از این وضعیت در بیایی و همان آدم سابق شوی.
- ولی من نمی خواهم صبر کنم.
مری نمی توانست به ویکتوریا توضیح دهد که کاملا می داند تصمیمش برخلاف شخصیتش است و اگر صبر کند احتمالا راضی به این ازدواج نخواهد شد. در تمام مدت زندگی اش مشغول مراقبت از پدرش بود. همیشه رویاهایش را به دورترین نقطه ذهنش عقب می راند. سپس آین آمد و شانه هایش را برای گریه کردن به او داد. او به مری پیشنهاد امنیت کرد. نه تنها مالی که اصلا برایش اهمیت نداشت بلکه امنیت روحی و روانی. در این مدت چند روزی که او را می شناخت، آین گاهی اعصاب خرد کن و غیرقابل تحمل بود ولی همیشه وقتی مری احساس تنهایی می کرد و به کسی نیاز داشت او را حمایت می کرد. تا حالا هیچ کس دیگری این کار را نکرده بود. هنگامی که مری آن دیوار ستبر را جلوی خود دید اعتراف کرد که چقدر محتاج آن است.
ولی ویکتوریا هیچ چیز راجع به این موضوع نمی دانست و همچنان غرق در افکار خود بود و ادامه داد:
- مری من قصد آزار و اذیت تو را ندارم ولی امیدوارم دوباره این موضوع را بررسی کنی. مطمئن هستم که اگر تصمیم بگیری ازدواج را به تعویق بیاندازی، آین درک خواهد کرد.
درسته که من تصمیم داشتم با او ازدواج کنم ولی بین موقعیت من و تو خیلی فرق وجود دارد. من در همان زمان عاشق جدیدیا بودم. تو عاشق کس دیگری نیستی. چه خوب می شد اگر عاشق آین می شدی. او خوش تیپ و جذاب است. اگرچه من ازدواج کرده ام ولی خوب کور نیستم و می بینم که او یک جور حس شهوت جالب و عجیبی در طرف مقابل به وجود می آورد. می خواهی بگویی که تا به حال به این موضوع پی نبرده ای؟
مری نتوانست از سرخ شدنش جلوگیری کند و به این سوال ویکتوریا جواب نداد. با این که این صفت را به وضوح در آین دیده بود. به جایش فقط شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- من هنوز نمی فهمم چه اتفاقی دارد می افتد. ویکتوریا آیا مراقبت کردن از همسر خیلی کار سختی است؟
ویکتوریا به سرعت به طرف مری آمد و دستانش را دوباره در دستان خود گرفت و او را وادار کرد به چشمان نگرانش بنگرد.
- این کاری می کند که تو عاشقش شوی، مری! حتی بدون اینکه ذره ای سعی کنی. ولی نمی دانم آیا او خودش می تواند عاشق تو یا کس دیگری باشد. دردی در درون اوست که فقط اگر خودش بخواهد التیام پیدا می کند..
مری برای لحظه ای چشمانش را بست. حدس می زد آین از چیزی صدمه دیده و آنقدر این مسئله به روی او تاثیر گذاشته که تمام وجودش را تحت الشعاع قرار داده است. البته مطمئن بود مسئله انقدر عمیق و حاد نیست که مانع از علاقه او به مری شود. البته آنقدر احمق نبود که نداند آین عاشقش نیست. او هرگز چنین چیزی نگفته بود. اگر چه به تمایلش اعتراف کرده بود. یعنی این تمایلات نمی تواند روزی به چیز بیشتری مثل عشق تبدیل شود؟
مری که عکس العمل های پرحرارت خود را در مقابل او به یاد می آورد، احتمال می داد این شور و هیجان قطعا با گذشت زمان عمیق تر می شود. ویکتوریا اصلا قادر به درک این مسئله نبود که ازدواج با آین تنها شانس مری است که تمام چیزهایی را که یک زن متاهل خوشبخت می تواند دارا باشد تجربه کند.
وقتی چشمانش را باز کرد قیافه اش مصمم بود.
- ویکتوریا من می دانم که تو مرا دوست داری. همچنین می دانم که نگران خوشبختی من هستی ولی بگذار رک و بی پرده حرف بزنم. هر دوی ما کاملا اطلاع داریم که من هیچ جهیزیه ای ندارم. قبل از پیشنهاد ازدواج از طرف این تصمیم داشتم به عنوان معلم سرخانه در جایی مشغول به کار شوم و در حقیقت نامه های درخوااست کار را هم نوشته بودم.
ویکتوریا در حالی که شوکه شده بود دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی مری او را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد:
- می دانم تو می خواهی در اینجا و پیش تو زندگی کنم ولی من نمی توانم چنین کاری بکنم. من باید زندگی خودم را داشته باشم. من دلم می خواهد بچه داشته باشم، خانه داشته باشم.آین این شانس را به من می دهد. می دانم که عاشق او نیستم ولی مطمئنم برایم احترام خاصی قائل است. امیدوارم که علی رغم هر آنچه در قلبت نسبت به من احساس می کنی اجازه دهی این شانس را امتحان کنم و این تصمیم را برای خودم بگیرم.
برای مدت زیادی ویکتوریا چیزی نگفت. سپس لبخند تلخی زد و در حالی که انگشتان مری را به نرمی می فشرد اشک از چشمانش سرازیر شد.
- خیلی خوب ولی بدان که من دوستت دارم و دعا می کنم که این ازدواج فقط برایت خوشبختی و سعادت به همراه داشته باشد.
مری دستانش را به دور کمر ویکتوریا حلقه کرد و گفت
- متشکرم دوست عزیز
ویکتوریا مری را در آغوش گرفت و گفت:
- تو مدت زمان طولانی را با من بودی. تمام دوران بچگی. زمانی که پدر و مادرم را از دست دادم. تمام دوران تنهایی را تا وقتی که جدیدیا را پیدا کردم. من دلم برایت تنگ می شود، مری.
- من هم همینطور
آنها یک بار دیگر همدیگر را بغل کردند. سپس ویکتوریا عقب رفت و در حالی که حالت صورتش جدی بود ادامه داد:
- فقط یادت باشد در هر زمان که بخواهی، خانه تو اینجا پیش ماست.
مری می دانست که هیچ وقت از این پیشنهاد استفاده نمی کند ولی فهمید ویکتوریا با گفتن آن منتهای درجه عشقش را به او نشان داده است. پس جواب داد:
- همیشه به یادم می ماند و می خواهم بدانی که این مسئله آنقدر برای من مهم است که واقعا نمی دانم چه جوابی بدهم.
در این موقع ضربه آهسته ای به در خورد و بتی شادمانه در را باز کرد.
- کالسکه حاضر است که شما را به کلیسا ببرد. بانوی من... دوشیزه مری
مراسم قرار بود که در کلیسای کوچک دهکده، جائی که پدر مری هر یکشنبه موعظه می کرد برگزار شود. جایی که مری تقریبا اکثر این 23 سال زندگی اش را گذرانده بود. مری می دانست که پدرش اینطور می خواست.
شب قبل آخرین شبی بود که او در کارلیسل می گذراند. این از مری خواسته بود که هرچه زودتر سفرشان را به طرف خانه او شروع کنند و مری قبول کرد. " سین کلرهال " این اسم یک احساس ارام و در عین حال عجیب را در ذهن او به وجود می آورد. آنجا خانه این بود و به زودی خانه او هم می شد.
مری برای آخرین بار لباس ابریشمی عاجی رنگی را که ویکتوریا با پافشاری به عنوان هدیه عروسی به او داده بود برانداز کرد سپس شانه هایش را صاف کرد و گفت:
- الان برویم؟
دوباره با دیدن خودش در آینه شوکه شده بود. دامن ابریشمی عاجی رنگ لباسش با صدها غنچه رز کوچک تزئین شده بود. این غنچه های گل رز در تزئین یقه لباس و سرآستین هایش که تا آرنج می رسیدند هم دیده می شد. مری احساس می کرد که شبیه پرنسس داستان پریان شده و با خودش فکر کرد چیزهایی هم که داشت اتفاق می افتاد به مانند همان افسانه ها غیرواقعی می نمود.
هنگامی که آین به صندلی مخمل سرمه ای رنگ کالسکه تکیه داد نگاهی به صورت مری انداخت. چند ساعتی از سفرشان می گذشت ولی در طول این مدت فقط چند مرواده بسیار رسمی و مودبانه با هم داشتند. هر لحظه که از سفرشان می گذشت، آین مری را عصبی تر و آشفته تر می دید.
مری نگاهی به آین کرد سپس از پنجره بیرون را نگریست هنگام صحبت از فرط آشفتگی لباس مخملی سفرش را که آن هم هدیه ویکتوریا بود با انگشتانش مچاله می کرد.
- چند روز دیگر به سین کلر هال می رسیم؟
آین با بی تفاوتی جواب داد:
- قطعا باید روز سوم سفر به آنجا برسیم.
مری با سر حرف او را تایید کرد. حالا انگشتانش با عصبانیت با لبه توری یقه لباسش بازی می کردند. نگاه آین به گردن او افتاد و خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند و ببیند مری چه می گوید.
- خیلی مشتاقم که خانواده ات را ببینم. از آنها برایم بگو.
آین صاف نشست. دلش نمی خواست راجع به خانواده اش صحبت کند. نه راجع به پدرش و نه راجع به باربارا. با این وجود احساس کرد باید قبل از رفتن به خانه به مری هشدارهای لازم را بدهد. باید به او می گفت که احتمالا مورد استقبال گرمی قرار نخواهد گرفت.
- چیز زیادی برای گفتن ندارم. دختر عمه ام باربارا و پدرم تنها افراد خانواده ام در سین کلرهال هستند. من... بین من و پدرم... خیلی اختلاف وجود دارد. مدت زیادی است که می خواهد ازدواج کنم.
مری به سرعت گفت:
- پس شاید الان رابطه بین شما دو نفر بهتر شود.
آین لبخند تلخی زد و گفت:
- شاید. ولی اگر در ابتدا از این جریان خوشحال نشد تعجب نکنی. او دوست دارد همه چیز را تحت کنترل خود داشته باشد.
مری مستقیما به او نگاه کرد و سپس آن چهره دوست داشتنی مملو از امید به آینده شد.
- ما با هم بر تمام مخالفتها غلبه می کنیم و مطمئنا در انتها او متوجه می شود که همه چیز خوب پیش می رود.
آین اصلا دلش راضی نشد به مری بگوید ممکن است وضعیت چقدر بد باشد. ولی اگر حق با او باشد؟ اگر پدر نظرش را تغییر دهد؟ مشتاقانه گفت:
- البته اگر او تو را همان گونه که من دیدم ببیند، امکان ندارد بتواند عیب و ایرادی ازت بگیرد.
مری سرخ شد و دوباره غرق در اندیشه های خود. و آین برای جلوگیری از هر نوع سوال احتمالی دیگر در مورد خانواده اش چشمانش را بست و سرش را در پشتی صندلی فرو کرد.
تازه حالا به عمق کاری که کرده بود پی برد. او با مری فالتون- سین کلر - ازدواج کرده و به طرف خانه اش یعنی سین کلرهال می رفت. ولی اصلا از خودش نپرسیده بود حالا که دارد او را به خانه می برد پدرش چه عکس العملی نشان خواهد داد. آیا مالکوم سین کلر عروس انتخابی پسرش را تایید می کند؟ او فقط امیدوار بود پیشبینی خوش بینانه همسرش درباره اینده قطعا اتفاق بیافتد. ولی دلایلی وجود داشت که این با شک و تردید به آینده نگاه می کرد.
از رضایت بی چون و چرای مری درباره پیشنهادش مبنی بر شروع بلافاصله سفرشان متعجب شد. لازم نبود چشمانش را باز کند تا ببیند مری از نگرانی رنگش پریده. آین کاملا درک می کرد و این هیجان غیرقابل توصیف مری او را نیز تا حدودی نگران کرد.
تمام مدت دو روز قبل از مراسم و حتی در حین مراسم این فقط به این موضوع فکر می کرد که قطعا تصمیم درستی گرفته است. البته چون مجبور بود کارهای زیادی در مدت بسیار کمی انجام دهد وقت زیادی برای افکار بیهوده نداشت و از این بابت خدا را شکر می کرد. او باید جواز مخصوص ازدواج را می گرفت، به سوالات ناشی از حیرت ویکتوریا و جدیدیا با اعتماد به نفس جواب می داد، مقدمات سفر را می چید و کارگرانی برای بسته بندی و حمل بقیه وسایل مری پیدا می کرد.
فقط یک لحظه کوتاه نسبت به عکس العل دوستان و آشنایانش در لندن راجع به ازدواجش اندیشید قطعا این موضوع باعث حیرتشان می شد ولی خیلی زود گرفتار کارها و تفریحات روزمره خود می شوند. او انتظار دیگری نداشت. آین دوستانش را به خوبی می شناخت و دوست نداشت کسی سوالات ناخوشایند درباره زندگی خصوصی او بکند و البته خودش هم اصلا در زندگی شخصی دیگران دخالت نمی کرد.
او ازاد بود که هر کار دلش می خواست بکند و نیازی نداشت که در مورد نظر دیگران نگرانی داشته باشد.
با این وجود حالا که شرم و حیا را در صورت دوست داشتنی مری و در آن چشمان عسلی می دید شک و تردید تمام ذهنش را پر کرد. او برای این ازدواج خیلی عجله کرده بود ولی در آن زمان به نظرش می رسید تنها راه حل باشد. مری داشت کارلیسل را ترک می کرد.
برای اولین مرتبه آین با خود اندیشید آیا متقاعد کردن مری برای ازدواج آن هم به آن سرعت کار درستی بود؟ یعنی مری در سین کلرهال خوشبخت می شد؟
البته مدعی این مسئله نبود که عاشق مری نیست. وقتی از مری خواستگاری کرد، فقط از تمایلاتش نسبت به او گفت و مری هم اصلا از احساساتش نسبت به او چیزی بروز نداد. آین دقیقا همان همسری را که می خواست پیدا کرده بود. با هوش، زیبا و صریح اللهجه. واضح بود که مری نیاز به یک آینده مطمئن داشت و ازدواج با آین آن نیاز را تامین می کرد. گویی همه چیز از قبل مقدر شده بود. با این حال هنوز نگران آینده بود. گویی یک جای قضیه می لنگید و آین نمی دانست چرا بالاخره شک و تردید را به کنار گذاشت. البته که او کار درستی انجام داده بود. تازه باید خوشحال هم باشد که مری نسبت به او بی تفاوت نیست. عکس العمل او نسبت به بوسه هایش حاکی از آن بود که شبی خاطره انگیز در پیش رو داشتند.
او اجازه نمی داد نگرانی از عکس العمل پدرش درباره این ازدواج او را تحت سلطه در آورد. مری انتخاب او بود و سین کلر بزرگ چاره ای جز قبول این حقیقت نداشت.
ادامه دارد...
#اشرافی_بدنام #کاترین_آرچر #داستان
نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد