جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (11) - پایان

 

 

اشرافی بدنام (11) - پایان

 

هنگامی که فرانسیس رفت، مری با افکار ترستاک خودش تنها ماند. آین خیلی مطمئن و با جدیت گفت که دیر برنمی گردد. اگر کسی که مسئول دزدیدن او بود به آین صدمه زده باشد چه؟ دلشوره تمام وجودش را فر اگرفت ولی به خودش گفت: آین فقط کمی دیر کرده است. او که مثل مری به آسانی قربانی یک توطئه نمی شود.

ولی با این وجود نمی توانست آرام بگیرد. در حالی که نشسته بود و در تاریکی به ستارگان آسمان نگاه می کرد، صدای ضربه ای را به در شنید. در حالی که فکر می کرد ممکن است آین باشد با عجله جواب داد ولی با تعجب فراوان باربارا را دید. با دیدن او، احساس اضطراب کرد. باربارا با عجله وارد اتاق شد. شنلی بر دوشش انداخته بود و آن چهره آرام را ترس و اضطراب پوشانیده بود.

مری از جا بلند شد:

- چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

باربارا به او نزدیک تر شد. در حالی که انگشتان بلندش را با دست می فشرد گفت:

- آین صدمه دیده.


  

 

نفس مری بند آمد:

- صدمه دیده؟ اما چطور؟

- اسبش از روی صخره ها افتاده

 

مری دستان باربارا را محکم چسبید.:

- او که.....

تجربه خودش با آن صخره ها ترس شدیدی را در وجودش به جا گذاشته بود. فقط این که آین از بالای آن ها سقوط کرده باشد....

 

باربارا با سر تکذیب کرد. چشمان خود او هم پر از درد بود:

- نه ولی حالش خوب نیست و اگرچه برای من گفتنش خیلی سخته ولی خواسته تو پیشش بروی.

مری چشمانش را بست. دلشوره او هرلحظه بیشتر می شد:

- من باید پیش او بروم ولی حالا کجاست؟

- او در اصطبل است. من تو را همراهی می کنم.

- چرا به داخل خانه نیاوردنش؟ به پدرش گفته اند؟

باربارا بی صبرانه او را نگریست و گفت:

- پدرش آنجاست. او بود که مرا فرستاد بیایم و تو را خبر کنم. آین... ضربه... خوب راستش ما نمی خواستیم قبل از این که تو او را ببینی ریسک کنیم و تکانش دهیم.

 

صدایش در میان هق هق گریه ناپدید شد.

 

مری مدتی طولانی به باربارا خیره شد. راستش اصلا به او اعتماد نداشت. اما چه دلیلی داشت که این طور رفتار کند؟ در تمام طول دیروز باربارا هیچ کاری که بتواند سوظن مری را تقویت کند انجام نداده بود حتی آن نگاه های برتری جویانه اش هم به متانت و وقار تبدیل شده بود.

با این وجود مری با خودش تصمیم گرفت که حتی اگر هم باربارا بخواهد به او آسیبی برساند نباید در این اتاق بماند. اگر آین واقعا ضربه دیده باشد چه؟ اگر واقعا او را خواسته باشد... این افکار بیش از حد تحملش بود. عشق به مری اجازه نمی داد همین طور بی تفاوت از ترس باربارا در اتاقش بماند. وقت زیادی برای فکر کردن نداشت و یا باید می رفت یا همان جامی ماند.

می دانست که کاری غیر از رفتن نمی تواند بکند. تازه باربارا چه صدمه ای می تواند به او در سین کلر هال بزند؟ اتاق های کارگران اصطبل در انتهای ساختمان بود اگر ان ها را صدا می کرد قطعا صدایش را می شنیدند.

- خیلی خوب، بهتر است بیش از این وقت را تلف نکنیم.

 

او به طرف کمد لباسش رفت تا شنلش را بردارد. آن قدر وقت نداشت که لباس خواب سفیدش را عوض کند.

یک فانوس روشن روی میز کنار راهرو دیده می شد که قطعا باربارا قبل از این که وارد اتاق شود، آن جا گذاشته بود. دختر عمه ی آین، آن را برداشت و پیشاپیش مری به راه افتاد.هیچ کس در خانه نبود. شب مانند جوهر سیاه همه جا را پوشانیده بود. با عجله از حیاط خلوت گذشتند. مری با خودش فکر می کرد به خاطر آین است که این قدر نگران می باشد ولی هرچه بیشتر پیش می رفتند، بیشتر احساس می کرد که واقعه ی شومی در شرف وقوع است. مرتب باربارا را با چشم می پایید. ولی باربارا حتی یک بار هم به او نگاه نکرد ظاهرا تمام حواسش معطوف آین بود با این وجود احتیاط را هم از دست نمی داد. دلش نمی خواست غافلگیر شود.

باربارا در چوبی اصطبل را باز کرد و به کناری ایستاد تا مری وارد شود. این بار مری در جلو حرکت می کرد پرسید:

- پس چرا صدای هیچ کس شنیده نمی شود؟ چرا هیچ چراغی روشن نیست؟

باربارا جواب داد:

- چون همه در آن طرف ساختمان هستند.

مری ایستاد و رویش را به طرف باربارا که درست پشت سرش ایستاده بود کرد و گفت:

- پس کجا هستند؟ آین کجاست؟

 

در نور فانوس به دقت به اطرافش نگریست اما به غیر از دو عدد اسب چیز دیگری ندید. قلبش از ترس توی دهانش آمد. مطمئن شد که باربارا دروغ گفته. هنگامی که برگشت تا از اصطبل بیرون بیاید. باربارا خیلی سریع هفت تیری از جیب شنلش در آورد و با سرعتی که از او بعید نبود با دست دیگرش بازوی مری را گرفت.

مری فریاد زد:

- کمک!

باربارا لبخند سردی زد و گفت:

- هیچ کس صدای تو را نمی شنود به همه ی آنها داروی خواب آور داده ام. البته اثرش تا صبح دوام پیدا نمی کند ولی حد اقل با این فاصله از صدای فریاد تو بیدار نمی شوند. در حالی که خیلی با آرامش صحبت می کرد با لحن سردی ادامه داد:

- حالا من و تو با هم کمی اسب سواری می کنیم.

و مری را به طرف یکی از اسب ها هل داد. مری از قدرت آن انگشتان استخوانی شوکه شد. می خواست آنها را از خودش دور کند ولی نتوانست. نفسش از ترس بند آمد:

- این کار را نکن.

 

باربارا اصلا اعتنایی نکرد و هم چنان او را به طرف جلو هل می داد.

مری مطمئن بود که نیروی باربارا زائیده دیوانگی است.

 

این بار وقتی که شروع به صحبت کرد کینه ی آشکاری در صدایش موج می زد. خشم و غضب شدیدش حاکی از جنون بود:

- من اجازه نخواهم داد که تو آین را از من بگیری.

مری سعی کرد با منطق جواب او را بدهد:

- من آین را از تو نگرفتم.

باربارا بدون این که به او نگاه کند گفت:

- تو او را از من نگرفتی؟ آین از من خواسته تا سین کلر هال را ترک کنم. همش هم به خاطر توست.

 

مری آن قدر از این حرف شوکه شد که برای لحظه ای قادر به هیچ پاسخی نبود. به نظر می رسید باربارا هم آن را احساس کرد چون ایستاد و گفت:

- یعنی تو نمی دانستی؟

مری سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:

- نه..

 

این مسئله فقط خشم باربارا را بیشتر کرد و ناگهان ضربه ای محکم به بازوی او زد و گفت:

- به هر حال فرقی هم نمی کند وقتی تو بمیری آن وقت آین می فهمد که چه قدر به من احتیاج دارد.

- اما او حدس می زند که تو این کار را کرده ای.

- نه او نمی تواند چون که من هیچ مدرکی به دست او نمی دهم. با اولین اشعه ی آفتاب از این جا می روم و تازمانی که یک نفر بفهمد تو ناپدید شده ای من فرسنگ ها از این جا فاصله گرفته ام.

مری نمی توانست جوابی به او بدهد. می دانست که آین اصلا نمی تواند باور کند باربارا بتواند به کسی صدمه بزند. حتی خود او هم داشت به سوظنش نسبت به او شک می کرد. نا امیدی گلویش را فشرد.

ناگهان فریادی از درونش برخاست. در طول ماه های گذشته افراد زیادی سعی کرده بودند به او آسیب برسانند، تنها کسی که می توانست از او در برابر آن ها دفاع کند فقط خودش بود.

 

تصمیم گرفت همین حالا به این موضوع خاتمه دهد. او که به این زن بدی نکرده بود. ناگهان در میان بهت و حیرت، نیروی عظیمی در درونش احساس کرد. به روی پاشنه هایش چرخیید. به طرف عقب برگشت و ضربه ای ناگهانی با یکی از پاهایش به باربارا زد و او را به گوشه ای پرت کرد و خودش را آزاد نمود. باربارا با هفت تیر به طرف او نشانه گرفت:

- سوار اسب شو.

 

مری در حالی که سراپای وجودش خشم بود فریاد زد:

- چطور جرات می کنی با من این کار را بکنی؟ من آین را از تو نگرفتم.

باربارا با عصبانیت فریاد زد:

- تو او را گرفتی، اگر نیامده بودی با من ازدواج می کرد.

آن قدر خشمگین بود که زد زیر گریه:

- اما تو آمدی این جا. در حالی که هیچ کس نبودی. دختر یک کشیش بیش نبودی و حالا تمام مردم این ناحیه به هر ساز تو می رقصند. من که مطیع و صبور بودم. صبر کردم که او مرا ببیند، ارزش مرا بشناسد ولی آین تمام این سال ها مرا نادیده گرفت. از کارهایی که مجبور به انجامشان بودم نفرت داشتم چون که جایگاه خودم را در اجتماع می دانستم و متقابلا انتظار داشتم مستخدمین و رعیت هم جایگاه خودشان را بدانند. من هر دستور پسردایی مالکوم را اطاعت می کردم. تمام امیال خودم را سرکوب کردم تا نشان دهم که همسری وظیفه شناس هستم ولی با این وجود خوشحال بودم چون دلم می خواست آین به من توجه نشان دهد و با من ازدواج کند.

 

مری با تمام وجود دلش برای او می سوخت:

- تو نباید برخلاف خواسته هایت رفتار می کردی. هیچ کس این قدر از تو انتظار نداشت.

 

به نظر می رسید باربارا متوجه منظور مری نشد. چون فریاد زد:

- اگر آین با من ازدواج می کرد از انجام آن کارها حتی خوشحال هم بودم.

 

مری متوجه شد باربارا اصلا منظور او را نفهمید. او کاملا خودش را نادیده گرفته بود ولی این تصمیم خودش بوده و هیچ کس دیگری او را مجبور به این کار نکرده بود. در عین حال نمی توانست احساس تاسف هم بکند که چرا آین، آن رابطه ای را که باربارا می خواست با او ندارد. سپس تمام ذهنش را معطوف به باربارا کرد و گفت:

- تو می توانستی انتخاب کنی. همه چیز دست خودت بود.

 

باربارا بلند تر فریاد کشید و هفت تیر را در دستانش چرخاند:

- برای تو گفتنش خیلی آسان است. تو در آینده همسر یک ارل خواهی بود. اگر من با آین نباشم باید به خانه برگردم و با دست خالی با خانواده ام رو به رو شوم بدون این که بتوانم زحماتی را که برایم کشیده اند جبران کنم. قبل از این که به اینجا بیایم، پدرم پولی زیادی را بابت لباس های من پرداخت به امید آن که بتوانم به روی آین تاثیر بگذارم. پولی را که آین بابت جبران گناهش به من داد در مقایسه با ثروت همسر آینده ارل درایدن هیچ است. پدر و مادر و خواهرانم همه به این امید بودند که من برایشان زندگی خوبی مهیا کنم.

 

مری متعجب بود که آیا واقعا باربارا به خاطر این مسئله عصبانی است. دوباره احساس کرد که دلش برای او می سوزد ولی می دانست نباید اجازه دهد حالت تدافعی اش را از دست بدهد. این زن می خواست او را بکشد و هنوز هم به این کار متمایل است. هر قدر هم وضعیت باربارا رقت انگیز باشد او موجودی بالقوه خطرناک بود:

- پس این تو بودی که به والی کمپ پول دادی که مرا به دریا بیاندازد.

 

حتی یادآوری آن شب وحشتناک نیز بدن مری را به لرزه در آورد ولی حداکثر سعی اش را کرد که باربارا به عمق احساساتش پی نبرد.

خوشبختانه باربارا آن قدر فکرش مشغول این بی عدالتی بود که اصلا به احساسات مری اهمیت نمی داد:

- آن احمق! وقتی که آن شب تو مقاومت کردی و از پله ها پایین نیفتادی به این نتیجه رسیدم که احتیاج به یک هم دست دارم. متاسفانه آن احمق هم کارش را درست انجام نداد. پس بنابراین مجبورم خودم این مسئله را به پایان برسانم. امشب تو پایان زندگیت را به روی صخره ها خواهی دید. این تنها راهی است که باقی مانده.

 

مری قدمی به عقب گذاشت:

- هیچ سودی برایت ندارد که مرا بکشی. آین از تو خواسته که به خانه ات برگردی.

 

باربارا لبخند سردی زد:

- وقتی که خبر مرگ تو پخش شود من به سین کلر هال برمی گردم تا هر کمکی که می توانم به او و پدرش بکنم. مرگ همسر و دختر دوست داشتنی آن ها قطعا برایشان یک فاجعه است. آین به من احتیاج دارد تا وقتی بهبود می یابد به کارها رسیدگی کنم.

 

مری در مورد این که آیا واقعا مرگ همسر دوست داشتنی آین برای او فاجعه است، با آن زن دیوانه هیچ بحثی نکرد. این که مری آین را دوست دارد کاملا حقیقت داشت ولی استنباط باربارا از این که آین به او علاقه دارد باعث شد با خودش فکر کند آیا می تواند از این طرز تفکر به نفع خودش استفاده کند. آین از باربارا خواسته بود که سین کلر هال را ترک کند با وجود این که مری نمی دانست که چرا ولی ممکن بود به او کمک کند تا حریف را از میدان به در کند:

- آین به تو مظنون خواهد شد.

 

باربارا به نظر دو دل می آمد ولی فقط برای یک لحظه. سپس گفت:

- تو اشتباه می کنی.

 

مری با سر حرف او را تکذیب کرد و گفت:

- من به او گفتم که فکر می کنم تو در این کار دخالت داشته ای ولی هیچ مدرکی در دست نداشتیم. احتمالا به خاطر همین هم تصمیم گرفت به جای این که تو را متهم کند، ازت بخواهد به خانه برگردی. حتی اگر هم مورد سوظن او قرار نگیری باز هم از بازجویی نمی توانی فرار کنی. من سوار آن اسب نمی شوم و اگر هم شلیک کنی قطعا یک نفر صدای آن را خواهد شنید.

 

باربارا خشمناک جواب داد:

- ممکن است راست بگویی. ممکن هم هست دروغ بگویی. اما اگر هم راست بگویی من اهمیت نمی دهم. می شنوی چه می گویم؟ دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. اگر آین نتواند مرا داشته باشد پس تو را هم نباید داشته باشد. اگر آن چه تو می گویی درست باشد و قرار است زندگی من تباه شود پس زندگی تو هم باید تباه شود.

 

در حالی که وحشیانه هفت تیر را در دستش می چرخاند گفت:

- حالا یا سوار اسب شو و یا این که همین الان شلیک می کنم و پیامد های آن را هم به عهده می گیرم.

 

باربارا اصلا هیچ چیز نمی فهمید. قدرت تشخیص اش را کاملا از دست داده بود. مری می دانست که تنها راه نجاتش این است که اسلحه را از او بگیرد. سپس در ناامیدی کامل فکری به ذهنش رسید. نمی دانست آیا عملی است یا نه ولی می خواست با قبول کردن ظاهری نقشه باربارا او را فریب دهد. می دانست که اگر بتواند این کار را بکند قدم بسیار بزرگی برای نجات جان خویش برداشته است بنابراین همان طور که فکر می کرد تظاهر به شکست کرد و شانه هایش آویزان شدند. هنگامی که با اکراه به طرف اسب ها می رفت عمدا درست از کنار باربارا گذشت. در حالی که کاملا در فکر اسلحه بود در سکوت از خداوند خواست فرصتی به او بدهد و این فرصت پیش آمد. ناگهان یکی از اسب ها شیهه ای کشید و حواس باربارا برای یک لحظه پرت شد.

ولی همان یک لحظه کافی بود. مری به طرف باربارا پرد و اسلحه را چنگ زد. باربارا خیلی سریع عکس العمل نشان داد و دستان او را محکم گرفت. مری که می دانست این تنها شانسش برای زنده ماندن است با عزمی راسخ در برابر او مقاومت می کرد.

آن ها سر اسلحه با یکدیگر گلاویز شدند و باربارا تعادلش را از دست داد و به روی یونجه ها ی پشت سرش افتاد. اسلحه از دستش رها شد و در دستان مری جای گرفت ولی در همه این لحظه فانوس هم از دست دیگرش افتاد و ناگهان شعله تمام علف های خشک را در بر گرفت. مری می خواست شعله را خاموش کند ولی دیگر خیلی دیر شده بود و مجبور شد به عقب برگردد حتی گوشه لباسش هم سوخت.

اسب ها از ترس شیهه می کشیدند و شعله به طرف جایی که آن ها را بسته بودند زبانه می کشید. مری با عجله به طرف ان ها رفت و با انگشتانی لرزان آن زبان بسته ها را آزاد کرد. سپس به سرعت به طرف در ها رفت تا آن ها را باز کند. در این هنگام باربارا را جلوی خودش دید. اشک تمام صورتش را پوشانده بود و هق هق زنان می گفت:

- اسب های آین، اسب های آین. باید آن ها را نجات دهیم. آن ها برای آین خیلی ارزش دارند. اگر کشته شوند هیچ وقت مرا نمی بخشد.

به نظر می رسید یادش رفته بود می خواست مری را بکشد. الان نجات اسب های آین برایش از هر چیزی مهم تر بود.

مری هم می دانست که آین هیچ وقت از ضایعه از دست دادن اسب هایش بهبود نمی یابد ولی این را هم می دانست که آن دو نفر قادر به نجات تمام اسب های آن اصطبل نبودند.

دعا می کرد حق با باربارا باشد و کارگران اصطبل کاملا بی هوش نشده باشند. با عجله به طرف جایی که آنها می خوابیدند در آن طرف ساختمان اصطبل دوید. اسب های این قسمت هنوز بوی دود را استشمام نکرده بودند ولی به نظر بی تاب می رسیدند. ناامیدانه به در اتاق کارگران کوبید و تقاضای کمک می کرد. بعد از مدتی طولانی بالاخره لستر خواب آلوده در آستانه در ظاهر شد. مری بدون مقدمه جریان آتش سوزی را به او گفت و خاطر نشان کرد که باید دیگران را نیز بیدار کنند و اسب ها را بیرون ببرند.

لستر از ترس چشمانش گشاد شد ولی خیلی سریع به کمک مری شتافت. خیلی زود چهار کارگرد دیگر اصطبل هم از اتاق هایشان بیرون آمدند. با این که کاملا هوشیار نبودند ولی همه با عجله سعی می کردند اصطبل را خالی کنند.

حالا آتش تمام ساختمان را در بر گرفته بود. مری دوباره به داخل اصطبل برگشت تا ببیند آیا همه حیوانات را بیرون برده اند؟ تمام درها را باز کردند و اسب ها را چشم بسته از میان آتش عبور می دادند ولی جریان هوا به شعله های آتش دامن می زد.

 

مری با هر نفسی که می کشید احساس می کرد راه گلویش تنگ تر می شد. می دانست که هر چه سریع تر باید از آن جا فرار کند ناگهان صدای شیهه ای شنید. در میان دود و شعله های آتش، اسب سفید آین را دید که از ترس رم کرده بود.

باعجله به طرفش شتافت. باربارا را دید که ناامیدانه در تلاش برای نجات آن اسب بود. خیلی سریع دستان او را کنار زد و حیرت زده از دست و پا چلفتی بودن او طنابی را که با آن اسب را بسته بودند باز کرد. سپس که به روی زمین خم شدند و اسب سفید از روی آن ها پرید و از اصطبل خارج شد. مری برای نجات آن اسب خدا را شکر کرد.

هنگامی که سرش را بلند کرد، باربارا را دید که به پشت افتاده و وقتی صدایش کرد هیچ عکس العملی نشان نداد. مشخص بود در برابر ان دود غلیظ که همه جا را گرفته بود طاقت نیاورده. مری به طرف او خزید ولی نتوانست او را به هوش بیاورد. نمی توانست اجازه دهد باربارا در آن جا بمیرد. مهم نبود با او چه کرده، به طرف باربارا رفت و دستانش را گرفت. می خواست او را به طرف در بکشاند.

 

باربارا لحظه ای چشمانش را باز کرد و نگاهش به مری افتاد. زمزمه کنان گفت:

- وای خدای من! مری، تو می خواهی مرا نجات دهی؟

 

قطره اشکی به روی صورت غبار آلودش غلطید.:

- مرا ببخش.

 

سپس دوباره بی هوش شد.

 

مری در آن هوای پر از دود و غبار به سختی نفس می کشید و مرتب سرفه می کرد ولی هم چنان باربارا را با خود می کشید. شاید صفات مثبتی هم در وجود این زن باشد که از این به بعد خودشان را نشان دهند.

 

فصل شانزدهم

 

آین بیشتر از آن که فکر می کرد غیبتش طولانی شد. معاینه ی دقیق بدن والی کمپ هم هیچ دلیل و مدرکی مبنی بر این که چه کسی او را اجیر کرده بود در اختیارش نگذاشت.

 

هر لحظه که می گذشت بیشتر برای مری نگران می شد. خیلی زودتر از این ها می خواست به سین کلر هال برگردد ولی خبر رسید قایق والی هم در نزدیکی ساحل کشف شده. با خودش فکر کرد احتمالا قایق می تواند او را به سر نخی برساند. بنابراین سوار یکی از قایق های ماهی گیری شد و برای تحقیقات به آن جا رفت ولی متاسفانه هیچ چیز دستگیرش نشد.

هنگامی که به طرف خانه می رفت نور عجیبی را در فاصله دور در آسمان تاریک دید. آن نور هر لحظه بیشتر می شد.

 

آتش! به نظر می رسید سین کلر هال آتش گرفته.

 

بدون این که به تاریکی جاده توجه کند هم چنان به تاخت می رفت. با فکری مشوش. سریع خودش را به خانه رسانید. اسبش را به ستونی بست و با عجله به طرف محل آتش شتافت. وقتی دید این اصطبل است که می سوزد از ته دل خوشحال شد. پس مری سالم است. او باید الان در امنیت کامل به دور از این فاجعه و دوزخی که به وجود آمده در اتاقش باشد.

سپس به فکر اسب هایی که آن قدر برایشان زحمت کشیده بود افتاد. یک تعداد از آن ها در حیاط خانه از ترس به این سود و آن سو می تاختند و مستخدمین سعی می کردند تا ان ها را رام کنند. سپس صدای یک عده از کارگران را شنید که فریاد می زدند:

- باید به داخل اصطبل رفت.

 

با نگاهی به شعله های آتش، آین بلافاصله فهمید که برگشتن به داخل اصطبل یعنی به استقبال مرگ رفتن. سقف کاهگلی هر لحظه امکان داشت فروبریزد. به طرف آن ها دوید:

- هیچ کس نباید وارد اصطبل شود من اجازه نمی دهم.

 

آن ها به طرف او برگشتند. چشمانشان پر از نگرانی و اندوه بود. آن قدر که آین احساس ترس شدیدی کرد. یکی از ان ها گفت:

- ما باید به داخل اصطبل برویم جناب لرد، همسرتان و دوشیزه باربارا....

آین یقه ی مرد بیچاره را گرفت و گفت:

- چه می گویی؟ همسرم کجاست؟

مرد جوان به آین خیره شد و با عجله گفت:

- آن ها داخل اصطبل هستند جناب لرد. هنوز هیچ کدام بیرون نیامده اند.

- از کجا می دانی مری آن جاست؟

لستر جواب داد:

- او بود که مرا از خواب بیدار کرد.

و با دست چشمان اشک آلودش را پاک کرد.

 

آین آن قدر شوکه شده بود که فریاد زنان خودش را به اصطبل رسانید. به نظر می رسید عصبانیت و اضطراب او شعله های آتش را بیشتر کرده بود. هنگامی که به طرف مری می رفت، همواره دعا میکرد:

- خدای مهربان، او را از من نگیر. لطفا او را از من نگیر. من او را دوست دارم. لطفا او را از من نگیر.

 

کلمات همین طور در ذهنش تکرار می شدند تا این که بالاخره خودش را به آن جهنم پر از شعله های آتش رسانید. و فریاد زد:

- مری؟.... مری؟

- آین!

آن قدر سریع جواب مری را شنید که ترسید نکند خیالاتی شده باشد ولی دوباره صدایش را شنید:

- آین، من این جا هستم.

آین نفهمید چه قدر طول کشید تا خودش را به مری رسانید. در ان موقع نه زمان و نه واقعیت برایش هیچ مفهومی نداشت. فقط به مری فکر می کرد. می خواست هرچه سریعتر ببیند آیا او زنده است؟

ولی وقتی به او رسید تا حدودی گیچ شد. مری پشتش به او بود و به نظر می رسید که چیز سنگینی را با خودش می کشید. هنگامی که آین دستش را به روی پشت او گذاشت، مری کمی بلند شد و از میان شعله های آتش فریاد زد:

- زود باش، کمک کن. باید او را از این جا بیرون ببریم.

 

آین نگاهی کرد. آن قدر گیج شده بود که نتوانست او را در آغوش بگیرد و نشانش دهد که چه قدر از این که او را زنده یافته خوشحال است. وقتی متوجه شد مری باربارا را که بی هوش شده به دنبال خودش می کشد خیلی سریع بلندش کرد و گفت کلاه شنلش را سرش کند و سرش را روی شانه های او بگذارد. سپس با عجله از میان آن دیوار آتش رد شدند. فقط یک معجزه بود که آن ها به سلامت از اصطبل بیرون آمدند.

 

هنگامی که به هوای تازه بیرون رسیدند آین باربارا را به دیگران سپرد تا از او مراقبت کنند. هنگامی که می خواستند او را به داخل خانه ببرند باربارا چشمانش را باز کرد و گفت:

- تو زندگی مرا نجات دادی مری. آیا مرا می بخشی؟ لطفا بگو که مرا می بخشی.

آین دید که مری شنل را از روی سرش برداشت و به طرف باربارا رفت:

- من تو را می بخشم. اگر چه هیچ وقت کاری را که می خواستی با من بکنی فراموش نمی کنم. تو باید این جا را ترک کنی و سعی کنی زندگی بهتری برای خودت فراهم سازی.

اشک چشمان قرمز باربارا را پر کرده بود:

- حتما این کار را می کنم.

 

آین دستور داد که او را به داخل خانه ببرند. سپس بازوانش را به دور شانه های مری حلقه کرد و گفت:

- این جا چه اتفاقی افتاده بود؟

مری زمزمه کنان گفت:

- او به من گفت که تو صدمه دیده ای و در اصطبل هستی و می خواهی مرا ببینی سپس سعی کرد..... وقتی تقلا می کرد که..... فانوس از دستش افتاد و اصطبل آتش گرفت.

 

مری گیج به نظر می آمد صدایش آن قدر بی روح و یک نواخت بود که گویی آن حادثه اصلا ارتباطی به او نداشته.

نفس آین بند آمد:

- خدای بزرگ!

تازه در این لحظه متوجه پدرش شد:

- مری خدا خیلی به تو رحم کرد.

آین فقط یک لحظه به پدرش نگاه کرد. تمام فکرش مشغول مری بود. او باید حرفش را باور می کرد. باید به احساسش اعتماد می کرد ولی آخر هیچ مدرکی نداشت و علی رغم آن چه باربارا می خواست انجام دهد مری زندگی خودش را به خاطر نجات او به خطر انداخته بود. البته در نهایت باعث شد باربارا بفهمد چه قدر در مورد او اشتباه می کرده است.

آین درد شدیدی در سینه اش احساس می کرد. خدایا او تا چه اندازه احمق بود. مری به طرف او برگشت. تمام وجود آین مملو از پشیمانی و تاسف بود. مری امروز بیش از توانش کشیده بود. انصاف نبود توضیح بیشتری درباره ی اتفاقاتی که افتاده بدهد. او را در آغوش گرفت و سرش را به روی شانه اش گذاشت. سپس به طرف پدرش برگشت و گفت:

- کارگران موظفند که آتش بیشتر پخش نشود.

سپس نگاهش را از اصطبل بر گرفت و ادامه داد:

- من مری را از این جا می برم.

پدرش با سر تایید کرد. چشمان سیاهش مملو از غم بود.:

- بهترین کار همین است.. من ترتیب جمع کردن اسب ها را می دهم. کارگران می گویند هیچ کدام ازآن ها در آتش تلف نشده اند.

- فکر می کنم ما باید از مری تشکر کنیم.

 

سپس در حالی که به او نگاه می کرد متوجه شد که بی هوش شده. ترس شدیدی بر او مستولی شد. تازه الان بود که شدت عشقش را به او می فهمید.

آین تازه متوجه شد آن قدر مری را دوست دارد که باور کردنی نیست ولی افسوس که خیلی دیر به این موضوع پی برد. قلبش در سینه اش به درد آمد. برای این که می دانست مری هیچ وقت او را نخواهد بخشید. چون به او اعتماد نکرد و احساساتش را نادیده گرفت. او نیز خودش را هیچ وقت نمی بخشید.

 

دو روز بعد آین به اتاق مطالعه ی پدرش رفت. ارل بی توجه به کاغذ های دور و برش نشسته بود.هنگامی که متوجه آین شد با روی باز از او استقبال کرد.

- آین!

آین به روی یکی از آن صندلی های چرمی نشست. می دانست حرف هایش اصلا برای پدرش خوشایند نیست ولی این بهترین تصمیمی است که گرفته - عاقلانه ترین تصمیم -:

- پدر من می خواهم سین کلر هال را ترک کنم.

ارل با وحشت به او نگریست:

- منظورت چیست؟چرا می خواهی این جا را ترک کنی؟ حالا که همه چیز به خیری و خوشی به پایان رسیده. باربارا که پیش خانواده اش برگشته. هرچند فکر نمی کنم او دیگر تهدیدی برای مری باشد. وقتی از این جا می رفت به نظر می رسید تنها نگرانی اش رضایت مری بود. مطمئنم که این دفعه دیگر نقش بازی نمی کرد.

اخم های آین درهم رفت:

- من اصلا هیچ اهمیتی به او نمی دهم. تنها به خاطر مری با او برخورد جدی نکردم. نمی خواستم بیشتر از این اعصابش را خرد کنم. پس به خواسته اش عمل کردم. به اندازه ی کافی در گذشته او را آزار داده ام. به همین دلیل هم هست که می خواهم از این جا بروم. تا حالا خیلی از مری سواستفاده کرده ام. می خواهم او خوشحال باشد و تنها راهی که فکر می کنم می تواند خوشحال و راضی زندگی کند این است که من این جا نباشم.

- ولی تو پسرم هستی، وارث من. چه طور می خواهی از حق و حقوقت بگذری؟

آین شانه هایش را بالا انداخت:

- مری حالا دیگر این جا مستقر شده. بعد از همه ی کارهایی که من کرده ام، حضورم در این جا فقط او را عذاب می دهد. با این وضعیتی که پیش آمده ما دیگر نمی توانیم در یک خانه با هم زندگی کنیم. سین کلر هال به همان اندازه که خانه ی من است متعلق به او نیز هست و اگر یکی باید از این جا برود آن شخص من هستم.

- آیا با همسرت هم در مورد این مسئله صحبت کرده ای؟

لازم نیست. بعد از آن رفتاری که با او داشته ام، قطعا از من نفرت دارد.

مالکوم از جایش بلند شد و از پشت میز بیرون آمد. دستش را به روی شانه آین گذاشت و گفت:

- پسرم، می دانم که احتمالا از این نصیحت من خوشت نخواهد آمد و خوب... قابل توجیه هم هست ولی باید به حرف هایم گوش کنی. از تو خواهش می کنم که اشتباه مرا تکرار نکن. یک بار ترس بر من غلبه کرد و تو را از من جدا نمود. این اشتباهی بود که هیچ وقت نمی توانم جبرانش کنم. درد آن سال ها را هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم. اگر فکر می کنی تصمیمی که گرفته ای عاقلانه است اول پیش مری برو و به او بگو که دوستش داری. اگر قبولت نکرد، آن وقت می دانی که تصمیم درستی گرفته ای.

آین با صدای گرفته ای پاسخ داد:

- مگر غیر از این هم جواب دیگری دارد؟

مالکوم دوباره گفت:

- آین، با این کار تو فقط غرورت را می شکنی. فقط همین و غرور در مقابل شانس داشتن عشق زنی مانند مری بهای خیلی کمی است. او آن قدر شبیه مادرت است که گاهی اوقات من شک می کنم شاید خدا او را برای تو فرستاده تا ببینی مادرت چه قدر عزیز و دوست داشتنی بود. لورای من.... لورای ما.

تاسف در صدایش موج می زد:

- متاسفم که مدت زیادی طول کشید تا بفهمم تو هم مانند من او را از دست دادی.آین، همان طور که گفتم پا جای من نگذار. من بیشتر مدت عمرم آدم تنها وغمگینی بودم و این برایم خیلی گران تمام شد، عزیزم.

 

آیا این درست بود که آین می ترسید غرورش را بشکند؟ واقعا نمی دانست چه بگوید. بنابراین ساکت ماند. سپس صدای بسته شدن در را که پشت سر پدرش شنید و او با افکار عذاب آورش تنها ماند.

 

***********

 

آین پشت در اتاق مری ایستاد. دستش آماده ی در زدن بود. نفس عمیقی کشید و سپس در زد. صدای مری شنیده شد که می گفت:

- لطفا بیایید تو.

هنگامی که در را باز کرد مری را روی یکی از صندلی های اتاقش در کنار پنجره نشسته دید. موهایش مانند حلقه های طلایی رنگ اطرافش را گرفته بود. سرش را از روی نامه ای که می خواند بلند کرد. در صدایش بهت و حیرت موج می زد:

- آین!؟

عکس العملش غیر قابل انتظار نبود. در زمان آتش سوزی سه روز پیش همدیگر را ندیده بودند. آین آهسته گفت:

- صبح بخیر مری. امیدوارم حالت خوب باشد.

مری دست چپش را بلند کرد. باند ظریفی به روی آن بسته شده بود:

- من زیاد آسیب ندیدم. سوختگی دستم هم زیاد جدی نیست. فکر می کنم باربارا بیشتر آسیب دید.

آین با سر تایید کرد و گفت:

- بله.... شنیدم.... اما مطمئنم که حالش خوب خواهد شد. از وقتی که رفته هیچ خبری از او و یا خانواده اش نداشته ایم.

مری رویش را برگرداند. چهره اش در زیر نور بی نقص می نمود:

- به من گفت که تو خواسته بودی این جا را ترک کند.

سپس برگشت و رو به آین کرد و گفت:

- چرا به من نگفته بودی؟

- نمی خواستم فکر کنی که در ازایش انتظار چیزی را از تو دارم. این کار را باید همان اول که به این جا آمدیم می کردم.

- تو با این که فکر می کردی او نمی خواسته به من آسیبی برساند ولی باز هم این کار را کردی؟ آین از لحن صدای مری اصلا نتوانست پی به احساساتش ببرد. بنابراین هیچ پاسخی نداد. اصلا دلش نمی خواست مری فکر کند او انتظار تشکر و یا قدردانی برای آن تصمیم بی فایده و بی نتیجه دارد. نزدیک بود باربارا او را بکشد.

مری با ادامه ی حرفش آین را متعجب کرد:

- تو از روز آتش سوزی دیگر به دیدن من نیامده ای!

آین پاسخ داد:

- فکر نمی کردم که بخوای مرا ببینی.

مری فقط به او نگاه کرد. از چشمان عسلی اش نمی شد چیزی فهمید. آین خودش را جمع و جور کرد. می دانست که نباید از اصل موضوع غافل شود و کاری را که می خواست انجام دهد ناتمام بگذارد پس گفت:

- یک چیزی هست که می خواهم نشانت دهم.

مری با دقت آین را نگریست و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

- اون چیه؟

- نمی توانم توضیح بدهم. باید ببینی.

در میان بهت و حیرت آین مری بدون هیچ سوالی از جایش بلند شد و در حالی که به چشمان آین خیره شده بود گفت:

- پس نشانم بده.....

 

مری از دیدن آین بسیار شگفت زده شد. از روزآتش سوزی اصطبل تصمیم بزرگی گرفته بود. اولش هنوز از دست آین عصبانی بود که چرا در مورد قضاوت درباره ی باربارا به او اعتماد نکرده ولی بعدش به یاد آورد که حتی خودش هم گول باربارا را خود. آنوقت فهمید برای آین به مراتب سخت تر بود که قبول کند زن مطیع و آرامی مثل باربارا تا آن اندازه کینه جو باشد. درطی روز هایی که سپری شد مری به مسئله دیگری هم اندیشده بود. آین از باربارا خواسته بود ان جا را ترک کند و علتش هم این که این کار را کرده بود این بود که راجع به احساسات مری در مورد این موضوع فکر کرده و همین باعث شد نور کم رنگی از امید بر دلش بتابد.

 

وقتی آین برای دیدن اونیامد، آن امید تدریجا کاهش پیدا کرد.حالا حضور آین در اتاقش را باور نمی کرد مخصوصا بعد از این که گفت به این علت برای دیدنش نیامده چون فکر می کرده مری نمی خواهد او را ببیند به علاوه توضیحش درباره ی این که چرا راجع به تصمیمش در مورد باربارا به او چیزی نگفته هم در نوع خودش بهترین بود.

در این هنگام آین دستمال سفیدی از جیبش بیرون آورد و گفت:

- فقط یک چیز دیگر. می توانم چشمانت را ببندم؟

مری دیگر باورش شد که داشت خواب می دید. آین ادامه داد:

- چیزی را که می خواهم نشانت دهم....

مکثی کرد و گفت:

- بگذار چشمانت را ببندم.

مری مدت زیادی به آین خیره شد. به طوری که موافقتش را بدون گفتن کلمه ای ابراز کرد. هنگامی که جلوی آین ایستاد گفت:

- دستمال را بده خودم ببندم.

 

وقتی که چشمانش را بست، آین دست او را در دستش گرفت و از اتاق بیرون رفتند. هنگامی که از پله ها پایین آمدند دیگر مری متوجه نشد کجا می روند تا وقتی که علف های نرم را زیر دمپایی های ساتن ظریفش احساس کرد.

آین برای لحظه ای دست او را رها کرد و مری صدای چرخیدن چیزی را شنید. وقتی آین برگشت آهسته او را به طرف جلو برد. سپس خیلی غیر منتظره ایستاد و پشت سر مری رفت. دستانش را به روی شانه های او گذاشت و گفت:

- می خواهم این اولین لحظه از هر لحاظ کامل باشد. از لحظه ای که تصمیم گرفتم این هدیه را به تو بدهم راجع به این لحظه فکر می کردم. حالا هم چنان چشمانت را بسته نگاه دار تامن پارچه را باز کنم.

مری قبول کرد. سپس انگشتان آین را پشت سرش احساس کرد که داشتند گره دستمال را باز می کردند. وقتی که دستمال را باز کرد عقب رفت و گفت:

- حالا چشم هایت را باز کن.

 

مری چشم هایش را باز کرد و یک... او خودش را در باغ زیبایی دید. آن قدر زیبا که حتی تصورش را هم نمی توانست بکند. باغ پر از گل های مختلف بود که هر کدام در محلی خاص که با یک ردیف سنگ چین از هم جدا می شدند قرار داشتند. این باغ پر از بوته ها و درختان گوناگون هم بود. از دیوار سنگی بلند دور تا دور این باغ را گرفته بود. پیچک ها و تاک های زیبا آویزان بود. به طوری که در ذهن باغی بسیار قدیمی را تداعی می کرد. حتی شاخه های پیچ خودره درخت سیبی در بالای سرش دیده می شد و تعداد زیادی از آن ها به محل گذر خم شده بودند.

ولی مری می دانست که ان جا یک باغ قدیمی نیست. او به طرف آین رفت. چشمانش و قلبش از ان همه زیبایی در اطرافش به وجد آمده بودند:

- آین من نمی فهمم چرا مرا به این جا آوردی؟

- این جا مال توست مری. من آن را برای تو ساخته ام. دلم می خواست چیزی برای خودت داشته باشی. چیزی که مورد علاقه ات باشد و می خواستم که یک باردیگر و برای همیشه بدانی من هیچ وقت از داشتن تو و کارهایی که انجام می دهی خجالت زده نیستم.

اشک در چشمان مری حلقه زد. آین کلید طلایی بزرگی را در دستش گذاشت. مری به طرف جلو رفت. هنوز از حرف های گیج بود:

- واقعا این جا مال من است؟

آین به اونزدیک شد و گفت:

- هر کار دوست داشته باشی می توانی در این جا انجام دهی هیچ کس بدون اجازه ی تو حق ورود به این جا را ندارد.

مری همانطور که در باغ راه می رفت و گل های رز و شقایق را لمس می کرد زیر لب گفت:

- مال من!

آین به گوشه ای از باغ که دارای سایبانی بود اشاره کرد و گفت:

- از باغبان خواستم تا تعدادی قلمه از گل رز های مادرت و تعدای هم از باغ پدرمن در آن جا بکارد.

هنگامی که مری به وسط آن باغ رسید مجسمه ای را در میدان کوچک چمن کاری شده ای دید. دوطرف میدان با نیمکت های منبت کاری شده تزیین شده بود. آین دست مری را در دستانش گرفت. مری به چشمانش خیره شد. در عمق چشمان آین اضطراب را دید:

- آین؟

او فقط گفت:

- بیا.

سپس او را به طرف مجسمه برد. وقت که مری با دقت آن مجسمه را نگریست، احساس کرد که خیلی شبیه.... شبیه خود او بود. آن مجسمه را شبیه او ساخته بودند. اما چطور؟.... ولی ناگهان یادش آمد.

- آن مردی که مدام مرا تماشا می کرد!

آین سرش را تکان داد. هنوز به نظر مضطرب می آمد. سپس به دستان آن مجسمه اشاره کرد. مری دید که مجسمه شی را در دست داشت. به نظر می آمد از سنگ مرمری به رنگ گل رز تراشیده شده بود. هنگامی که جلوتر رفت دید که آن شی یک قلب است. قلبی به رنگ گل سرخ.

با ناباوری و مملو از شادی به طرف آین چرخید وگفت:

- این یعنی این که....

 

آین شانه هایش را صاف کرد و مستقیم در چشمان مری خیره شد.

- مری این قلب محقر و گناهکار من است. برای همیشه متعلق به توست. اگر نمی خواهی، دیگر برای من ارزش ندارد چون تا ابد شکسته خواهد ماند.

 

شادی تمام وجود مری را در بر گرفت:

- نمی خواهمش؟ هیچ چیزی توی دنیا نیست که با این اشتیاق بخواهم.

 

مری بازوان نیرومند آین را به دور شانه هایش احساس کرد. آین با نفسش موهای مری را نوازش می داد و زمزمه کنان گفت:

- اوه. خدای من. اصلا باورم نمی شود که مرا دوست داشته باشی. می خواستم از این جا بروم. می خواستم این جا را ترک کنم تا دیگر باعث عذاب تو نباشم اما پدر مرا متقاعد کرد که اول احساساتم را با تو در میان بگذارم. او گفت غرور من در برابر به دست آوردن تو هیچ است.

سپس نگاهی به او انداخت. آفتاب صبح گاهی درخشش موها و چشم های مری را بیشتر کرده بود:

- تو خیلی زیبایی، خیلی خوبی، آه. مری من! هنوز باورم نمی شود که تو به من علاقه داشته باشی.

- یادت می آید وقتی وارد اتاقم شدی داشتم نامه می خواندم. از جدیدیا بود. ویکتوریا پسری به دنیا آورده. اسمش را جدیدیا ویلیام ترن مک براید گذاشته اند. چشمان می در این لحظه می درخشید. خوب راستش من فکر کردم.... یعنی امیدوارم... گونه های عاجی رنگش سرخ شد. خیلی خوشحال می شوم که من هم بتوانم پسری برایت بیاورم تا تو را خوشحال کنم عشق من.

از فکر داشتن بچه، حس کامل بودن به آین دست داد. بچه او و مری!

- تو مری سین کلر، همیشه باعث خوشحالی من هستی.

در حالی که او را محکم در آغوش می فشد به این نتیجه رسید که قلب گناهکار او عاقبت آشیانه اش را پیدا کرد.

 

پایان

 

 

#اشرافی_بدنام  #کاترین_آرچر #داستان

نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد

 

 

 

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد