اشرافی بدنام (2)
هنگامی که از سرسرا می گذشتند دوباره این غرق در زیبایی برایروود شد. علی رغم بزرگی و شکوهش آدم در اینجا احساس راحتی و نشاط می کرد. در تمام اتاقها باز بود و آین به وضوح می توانست ببیند که پرده ها را کنار زده بودند تا نور افتاب داخل بتابد. ادغام رنگهای کمرنگ و پررنگ باعث می شد هر اتاقی حالت خوشامدگویی مطبوعی داشته باشد.
با مقایسه دوباره آنجا با سین کلر هال غم و اندوه این بیشتر شد. خانه اجدادی او با آن اتاقهای تاریک و پنجره های همیشه بسته محلی مناسب برای ارواح سرگردان بود. البته در آن خانه روح وجود داشت. نه تنها روح مادرش که در هنگام تولد آین از دنیا رفت، بلکه روح برادرش مالکوم.
فکر برادرش باعث شد قلبش از فقدان او به درد اید. او مالکوم را آنچنان از روی خلوص نیت دوست داشت که گویی قهرمانی را پرستش می کرد. حتی زمانی که فهمید محبت پدرش نسبت به او هرگز به پای عشقی که به پسر بزرگش داشت نمی رسید، احساسات او نسبت به مالکوم اصلا تغییری نکرد. او پسری باهوش، مسئولیت پذیر و با نشاط بود. حتی این هم قادر نبود چیزی را از او دریغ کند. مالکوم خورشیدی بود که همه به دورش می چرخیدند. به این علت بود که پدرش هیچ وقت قادر به بخشیدن آین نبود، چون که فکر می کرد آین باعث مرگ مالکوم شده بود، ولی در حقیقت او اصلا مسئول مرگ برادرش نبود.
این سعی کرد که این افکار وحشتناک را از خودش دور کند اما با وجود گذشت سالیان دراز بعد از آن ماجرا هنوز هم این واقعه برایش دردناک بود. هیچ چیز، نه شراب، نه زن و نه مسابقات اسب سواری، هیچ چیز باعث نمی شد که این واقعه را مگر برای چند ساعت کوتاه فراموش کند. آرزویش این بود که تغییری در زندگی اش به وجود آورد. فکر می کرد ویکتوریا برای شروع یک زندگی جدید کمکش می کند ولی آنطور نشد.
ویکتوریا او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و هر دو به روی کاناپه سبز کمرنگی نشستند. آین فورا به طرف او برگشت. احتیاج داشت به چیزی ماورای افکار دردناکش تمرکز کند.
- به نظر می رسد که جد سرش با اداره املاک حسابی شلوغ شده.
ویکتوریا یکی از دستانش را به روی برآمدگی شکمش گذاشت. شادی و غرور در لحن صدایش و در چشمان خاکستری درخشانش کاملا آشکار بود.
- اره ریا، اصلا از وظایفی که به خاطر ازدواج با من بر عهده اش قرار گرفته، احساس نارضایتی نمی کنه.
راستش فکر می کنم، در کارش حسابی موفق شده است و من بیشتر از آنکه بتوانم بگویم از این امر خوشحال هستم. حداقلش این است که علاقه ی او به این کار به من فرصت می دهد که مادر بچه ام باشم.
آین با حسرت به حرفهای ویکتوریا درباره خوشحالی جدیدیا از مسئولیت جدیدش گوش می داد. او نیز به پذیرفتن مسئولیت اداره املاک سین کلر متمایل بود. ولی پدرش ذره ای علاقه به این کار نشان نمی دادو تنها انتظارش از این داشتن یک وارث بود. آخرین باری که با پدرش رو به رو شد، پیرمرد دوباره ازدواج او با دختر عمه اش باربارا را پیش کشید. آین نه تمایلی به این ارزوی پدر داشت و نه ذره ای علاقه به باربارا. تازه اگر هم می خواست روزی ازدواج کند قطعا باربارا را انتخاب نمی کرد. نمی توانست اجازه دهد پدرش برای زندگی او تصمیم بگیرد. تا زمانی که ارل مالکوم سین کلر قدرت داشت می توانست آین را از اداره املاک محروم کند ولی هیچ موقع نمی توانست کنترل زندگی خصوصی او را به دست بگیرد
آین نتوانست اشفتگی صدایش را پنهان کند و گفت:
- ویکتوریا، من مطمئنم بیشتر از آنکه تو فکر می کنی او را راضی و خوشحال می کند. همسرت از وظایفش راضی و خوشحال است. او کارها را بر طبق نظر تو انجام می دهد و سعی در بهبود وضعیت زندگی مستاجرین دارد. این چیزها به اندازه ی کافی هر مرد شریفی را خوشحال و راضی نگه می دارد.
ویکتوریا دستش را به روی بازوی این گذاشت و گفت:
- شاید یک روز پدرت اجازه دهد تو نیز حق و حقوق خود را به عنوان وارث سین کلر هال به دست آوری. می دانم مشتاقانه خواهانش هستی.
با اینکه این ویکتوریا را بیشتر از هر کس دیگری محرم راز خود می دانست و درباره مشکلاتی که با پدرش داشت با او صحبت کرده بود، با این حال از همدردی او تا حدودی احساس ناراحتی کرد و با لبخندی مصنوعی ادامه داد:
- شک دارم که پیرمرد اصلا چنین مقوله ای به ذهنش خطور کرده باشد. ولی من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم. همانطور که می دانی من اسبهایم را دارم و آنها مرا به حد کافی سرگرم می کنند و اصلا لازم نیست که سالهای زیادی بگذرد تا من وارث آنها بشوم. نه این که منظورم این باشد که برای ارل آرزوهای بدی دارم، نه ریا، بالاخره هرچه باشد او پدر من است.
- روابط بین شما هنوز بهتر نشده؟ویکتوریا خیلی راحت پشت ظاهر فریبنده آین را می دید. مهارتی که از همان اولین روزهای آشنایی با این به دست آورد.
آین قادر نبود در برابر این زن هیچ عذر و بهانه ای بتراشد. به نظر می رسید چنان اعماق وجودش را می خواند که گویی تمام عمر، او را می شناخته. سرش را به علامت منفی تکان داد و لبخند از لبانش محو شد.
- متاسفانه نه، همچنان برای ازدواج من پافشاری می کند. در هر نامه اش با عصبانیت به این موضوع اشاره می کند. حتی چند ماه پیش به لندن آمد که شخصا منظورش را بیان کند.
- خوب، پس چرا ازدواج نمی کنی؟ فکر می کنم تنها در این صورت رابطه اش با تو بهتر می شود. چند ماه پیش که آمادگی این کار را داشتی.
آین نمی توانست همه چیز را به ویکتوریا توضیح دهد. برای همین خیلی شاعرانه گفت:
- زنی را که مایل بودم با او ازدواج کنم، با دیگری رفت.
سپس نگاه غم انگیز مسخره ای به ویکتوریا کرد. تنها جواب ویکتوریا این بود که ابرویش را به بالا بیاندازد.
سپس این خیلی جدی گفت:
- راستش هیچ کس دیگری را پیدا نکردم که مایل به گذراندن بقیه عمرم با او باشم و علی رغم میل پدرم هیچ تمایلی هم به ازدواج با دختر عمه ام باربارا ندارم. اصلا راجع به او حتی نمی توانم فکر کنم.
ویکتوریا سرسختانه گفت:
- ولی اگر واقعا سعی می کردی ممکن بود بتوانی کسی را مطابق میلت پیدا کنی.
آین شانه هایش را بالا انداخت:
- تو که می دانی من راجع به دخترانی که تازه به جامعه معرفی می شوند و جلوی پسران مجرد لندن رزه می روند چه فکر می کنم. درست است که قشنگ می رقصند و خیلی جذاب به نظر می رسند، ولی تنها فکری که از مغزشان می گذرد این است که چند دست لباس دارند ویا این که داماد اینده چند تا خدمتکار در اختیار آنها قرار خواهد داد. ازدواج با یکی از آنها به معنای یک عمر محکوم کردن خودم به ملالت ابدی است.
ویکتوریا به شوخی گفت:
- مطمئنا این در مورد تمام زنهای جوانی که تا به حال ملاقات کرده ای صدق نمی کند.
ناگهان تصویری به ذهن این آمد. زنی با موهای طلایی بلند و یک جفت چشم عسلی افسونگر درست به مانند چشمهای شاهین.
- راستش امروز در حوالی کارلیسل زنی را ملاقات کردم.
و با شک و تردید ادامه داد
- او... خوب.... یک جورهایی متفاوت بود.
ویکتوریا به او نزدیکتر شد و در حالی که چشمان خاکستری اش با علاقه می درخشیدند گفت:
- متفاوت... حوالی کارلیسل.... باید خیلی جالب باشد. این باید همه چیز را به من بگویی. راستی اسمش چی بود؟
ولی این هیچ میلی به صحبت کردن درباره ی آن زن را نداشت. پس این گفتگو را فقط به منزله ی سرگرمی تلقی نمود.
- راستش را بخواهی خیلی کم راجع به او می دانم. به نظرم با بقیه خیلی فرق داشت. با این که اصلا مرا تایید نکرد، رفتارش واقعا در خور احترام بود. اما طرز لباس پوشیدن و عنوان ساده دوشیزه که قبل از اسمش به کار برد نشان می داد که جز طبقه اصیل زادگان نبود.
آین انقدر از این یاد آوری لذت می برد که اصلا متوجه سکوت ویکتوریا نشد.
- خیلی زیبا بود و باید اعتراف کنم که خیلی مایلم او را بیشتر بشناسم.
وقتی حرفهایش تمام شد نگاهی به ویکتوریا انداخت و دید همچنان که به دستانش خیره شده لبهایش را گاز می گرفت.
این احساس کرد که یک جای کار ایراد دارد.
- راستی او گفت که شما را می شناسد. اسمش مری فالتون بود.
ویکتوریا ناگهان به عقب برگشت. تمام بدنش خشک شده بود. یک دستش را روی برآمدگی شکمش گذاشت.
- مری؟ می ترسیدم نکند او باشد.
آین از این رفتار ویکتوریا دلگیر شد.
- مثل اینکه این موضوع شما را ناراحت کرد.
ویکتوریا با آن چشمان خاکستری به آین خیره شد.
- تو نباید درباره ی مری اینطور حرف بزنی، حتی به صورت شوخی. در حقیقت من او را می شناسم. خیلی خوب هم می شناسم. او بهترین دوست من است و به تازگی پدر عزیزش را از دست داده. پدرش از زمانی که من بچه بودم کشیش کلیسای کارلیسل بود. آین، اصلا شایسته نیست که مری را به بازی بگیری.
آین احساس کرد که سیلی خیلی محکمی خورده و دردی شدید سینه اش را گرفت. پس ویکتوریا فکر می کرد که این مرد مناسبی برای دوستش نیست. برای اینکه رنجش خاطرش را پنهان کند به اهستگی پرسید:
- امیدوارم که منظور شما را اشتباه فهمیده باشم. مطمئنا منظورتان این نیست که من می خواهم دوست عزیز شما را از راه به در کنم. ولی من چنین خیالی نداشتم. حالا که از احساسات شما مطلع شدم فکر او را از ذهنم دور می کنم.
ویکتوریا کاملا بی پرده گفت:
- آین مرا ببخش. ولی خودت هم مثل هر کس دیگری از سوابقت اطلاع داری.
آین همچنان که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:
- فکر می کنم که یکبار به شما گفتم که دیگر از عنوان اشرافی بدنام خسته شده ام.
آزردگی خاطر صورت زیبای ویکتوریا را پوشاند. خیلی اهسته ادامه داد:
- وقتی که گفتی مایلی او را بهتر بشناسی با خودم فکر کردم که شاید....
ویکتوریا از جایش بلند شد.
- می دانی که پدرت هیچوقت عشق و علاقه ی تو را به دختر یک کشیش ساده تایید نمی کند. من او را مثل خواهر خودم دوست دارم. نمی توانم تحمل کنم که اسیب ببیند. حالا به هر شکلی که باشد. حتی اگر از طرف تو و غیرعمدی باشد. جدیدیا و من از مری خواسته ایم که به اینجا بیاید و با ما زندگی کند. اگر چه هنوز جواب مثبت نداده.
ویکتوریا لحظه ای مکث کرد، سپس ادامه داد
- می خواهم به من اطمینان بدهی که از طرف تو هیچ خطری او را تهدید نمی کند.
آین دوباره متوجه شد که ویکتوریا با عصبانیت لبش را گاز می گرفت. سپس در حالی که سرش را به علامت منفی تکان داد مشتاقانه رو به ویکتوریا کرد و گفت:
- یادت هست وقتی می خواستم با تو ازدواج کنم گفتم که دست ازهمه کارهایم برداشته ام؟ من هیچ تمایلی به فریفتن دختران جوان و بی گناه ندارم و تازه آنهایی را که می گویند من منحرف کرده ام آنقدر که مردم فکر می کنند معصوم و بی گناه نبودند. به علاوه شما دیگر دارید خیلی مرا بدنام جلوه می دهید.
سپس به زور خندید و ادامه داد
- دلیلی ندارد که فکر کنی آن زن جوان تسلیم من شده باشد، حتی اگر او را تحت فشار قرار داده باشم.
ویکتوریا با لبخند غم انگیزی شانه هایش را بالا انداخت.
- خودت را خیلی دست کم نگیر، آین. چون که تو از قلبت آن چنان با دقت محافظت می کنی که نمی توانی باور کنی دیگران این مهارت را ندارند.
آین احساس کرد که باید از خودش دفاع کند.
- من می خواستم عاشق تو باشم.
ویکتوریا حرفهای او را رد کرد.
- نه آین، تو فقط می خواستی مرا دوست داشته باشی. حتی نظرت این نبود که به من احترام بگذاری. این عشق نیست. عشق یعنی تمام وجود خودت را فراموش کنی که دیگری را به دست آوری. تو عاشق من نبودی.
اخمهای آین درهم رفت و می خواست هر آنچه را که او گفته بود حاشا کند. ولی ویکتوریا دستش را بالا برد وگفت:
- این حرفها دیگر کافیست. به هر حال مرا ببخش. مطمئنم که شرافتمندانه رفتار می کنی. همانطور که گفتم من فقط به خاطر عشق به مری و نگرانیم به خاطر وضعیت فعلی اوست که اینجور صحبت می کنم.
این با سر تایید کرد. او نیز به اندازه ی ویکتوریا مایل به ادامه ی این بحث نبود. هنگامی که ویکتوریا گفت که او قلبش را به روی همگان قفل کرده آین آنقدر ناراحت و غمگین شد که دیگر نمی خواست آن لحظه را تجربه کند. او می دانست که همه ی عمر سعی در فراموش کردن تنفر پدرش نسبت به خودش بوده ولی این به آن معنا نبود که نمی تواند عاشق باشد.
سپس مستخدمه با سینی چای وترد شد و خواه ناخواه از ادامه ی حرفها جلوگیری کرد. این آسوده خاطر شد. در حالی که به مستخدمه که مشغول چیدن میز عصرانه بود نگاه می کرد، چیزی به ذهنش رسید که اصلا قبلا راجع بهش فکر نکرده بود.
صدای ویکتوریا در گوشش پیچید که می گفت، پدرش هیچ وقت مری فالتون را تایید نمی کند. با خود فکر می کرد که مالکوم سین کلر قطعا آن زن جوان را قبول ندارد و البته نه به خاطر این که دختر یک کشیش بود. در همین افکار بود که سرش را به علامت تایید برای 3 قاشق شکر تکان داد.
اراده و تصمیم در آن چشمان عسلی به وضوح دیده می شد. مری ادمی نبود که بشود با یک اشاره انگشت چرخاندش. او فکر می کرد مهمترین دلیل پدرش برای تایید باربارا همین ویژگی است. از وقتی آین 20 ساله بود، او و باربارا را در هر فرصتی با هم بیرون می فرستادند. درست هر زمان که این به سین کلر هال می رفت به طور اتفاقی باربارا هم آنجا حضور داشت. باربارا 4سال از این کوچکتر بود و تهدیدی جدی به شمار نمی رفت. ولی این می دانست که یک چیزهایی در شرف اتفاق بود. مخصوصا از یک سال پیش که باربارا ساکن همیشگی سین کلرهال شد. اگر چه او هیچ وقت تمایلی برای ازدواج با این نشان نمی داد. ولی به نظر می رسید بد نمی آمد بر طبق نقشه های والدینشان پیش رود ولی این اصلا مایل نبود.
دوباره صورت مری فالتون را در ذهن مجسم کرد. این حالا علت غمگینی آن چشمهای عسلی را می دانست. ناگهان احساس کرد که دلش می خواست از مری حمایت کند. ولی خیلی زود عقل نهیبی بر او زد. او می دانست که باید این افکار ناخواسته را در مورد مری فالتون از ذهنش دور کند. او قول داده بود که او را از راه به در نکند و لی اگر می خواست هم نمی توانست به دختر یک کشیش پیشنهاد ازدواج دهد. این یعنی اعلام جنگ با پدرش.
این با خود اندیشید احتمالا چون هنگام ملاقات با مری رفتاری شایسته نداشته الان احساس می کند که باید از او حمایت کند. واقعا باعث تاسف بود که راجع به مرگ پدر مری اطلاعی نداشت.
فصل دوم
مری قبل از ترک خانه، کلاه حصیری لبه پهنش را برداشت. ویکتوریا همیشه بر روی این مساله تاکید می کرد و در آخرین ملاقاتشان با محبت بسیار به دو کک و مک کم رنگ روی بینی اش اشاره کرد.
یک دفعه با خودش فکر کرد نکند این سین کلر این کک و مکها را دیده باشد. طبیعتا به عنوان یک اشراف زاده از هر زن جوان تحصیل کرده ای انتظار داشت به پوست صورتش اهمیت زیادی بدهد. ولی با توجه به ماجراهای دیروز به این نتیجه رسید که آین سین کلر اصلا به این مسایل اهمیت نمی دهد. حتی حالا هم با هر بار به یاد آوردن نگاههای او سرخ می شد. گویی که.... انگار او می خواست که... راستش مری نمی دانست او چه کار می خواست بکند.
بر خلاف احساساتش مصرانه می خواست به خودش بقبئلاند که اصلا برایش مهم نیست که آن لرد بد نام راجع به او چگونه فکر می کرد. ولی برخلاف آن روبان کلاه را محکم به زیر چانه اش بست و از خانه خارج شد.
از هنگام مرگ پدرش اصلابه گیاهان باغچه رسیدگی نکرده بود.به دلایلی امروز نیاز شدیدی به انجام این کار در خود احساس می کرد. بیشتر گلها را مادرش هنگام عروسی با خود اورده بود. آیا این وظیفه او نبود که به یاد مادرش از چیزهایی که آنقدر دوست ذاشت، مواظبت کند؟ مخصوصا این که خود مری هم علاقه ی زیادی به باغبانی داشت. ناخودآگاه به یاد روزی افتاد که متدرش شکوفه یکی از رزهای پرورشی اش را چید و به او داد.
علاوه بر این، فرصت خوبی برای استفاده از دستهای تنبلش بود. البته اگر فکر این سین کلر می گذاشت. دلش می خواست ذهنش را به هر چیزی به مراتب با ارزش تر معطوف کند.
دور تا دور باغچه پشت خانه را یک ردیف حصار چوبی با ارتفاع 4 فوت احاطه کرده بود.شاخه های بید مجنون بزرگی و سایبانی برای گلهای سوسن در روزهای گرم تابستان به شمار می رفت. قبل از این که پدرش خیلی بیمار شود اکثر اوقات بعد از ظهرها را در آنجا می گذراندند. مری سعی کرد به صندلی راحتی پدرش نگاه نکند. کشیش اغلب در آنجا استراحت می کرد و کتاب می خواند. ولی حتی یک نگاه گذرا هم کافی بود تا قلب دردناک مری را تکان دهد.
سعی کرد با غم و اندوه مبارزه کند و نباید اجازه می داد دوباره بدبختی بر او غالب شود. او باید به زندگی اش ادامه می داد. قطعا پدرش همین را می خواست.
چند ساعتی را که مشغول رسیدگی به گلهای تازه شکفته بود به هیچ چیز فکر نکرد. به نظر می رسید گیاهان به پاس قدردانی از زحمات او مشتاقانه برگهی تازه شان را به سوی نور دراز می کردند. خاک مرطوب و تیره چسبیده به دستش بوی مطبوعی داشت. این نشانه حاصلخیزی اش بود. در اسمان یک تگه ابر هم دیده نمی شد و آفتاب صبحگاهی با لبخندی بر همه جا می تابید.
بعد از مدتی ناخودآگاه دستمالی از جیبش بیرون آورد و بعد از باز نمودن دکمه های یقه لباسش شروع به پاک کردن دانه های عرق از روی گردن و گلویش نمود. ناگهان سنگینی نگاهی را احساس کرد. نگاهی به در ورودی جلوی خانه انداخت. ولی هیچ کس آنجا نبود. با خود گفت:
- احتمالا انقدر تنها بوده که دچار خیالپردازی شده است.
با این وجود هنوز احساس می کرد کسی داشت او را می پایید. انقدر این احساس قوی بود که برگشت و به طرف در پرچین نگاهی انداخت.
سپس از ترس خشکش زد. درست به مانند مجسمه سن جورج در حیاط کلیسا. در بالای پرچین کسی جز این سین کلر نبود. مردی خوش تیپ تر، مطمئن تر و مردانه تر از او، سراغ نداشت.
اصلا امکان نداشت. پلک زد تا ببیند ایا این زاییده ی خیالاتش بود. ولی وقتی چشمانش را باز کرد آین هنوز آنجا بود و با لبخندی کنایه آمیز بر لب داشت، با همان حالت عجیب و شک بر انگیز روز قبل به مری می نگریست. گویی که رازی را در مورد او می دانست. رازی که حتی خودش از آن اطلاعی نداشت.
با خودش گفت که این افکار کاملا احمقانه است. آین سین کلر هیچ چیز در مورد او نمی داند. چون او اصلا رازی ندارد. ولی به دلایل نامعلومی این فرضیه نیز او را آرام نکرد. سپس در حالیکه چانه اش را بالا گرفته بود پرسید:
- اینجا کاری دارید؟
در این هنگام نگاه این به یقه باز لباس او افتاد. مری احساس کرد گونه هایش سرخ شدند. سعی کرد تا آنجایی که می توانست با اعتماد به نفس دو طرف یقه لباسش را به هم بچسباند ولی انگشتانش اصلا کمکی به او نکردند. با خودش گفت:
- معلوم است که اصلا دلم نمی خواهد تو را ببینم.
آین همچنان لبخند بر لب داشت و مری بیشتر رنجیده خاطر شد. ولی اصلا دلش نمی خواستکه او این موضوع را بفهمد.
-می توانم برایتان کاری انجام دهم؟ آقای... لرد سین کلر؟
ناگهان حالت صورت آین عوض شد. گویی تصمیم گرفت مهربانانه تر رفتار کند. در چشمهای سیاهش به نحو دلچسبی اشتیاق و نگرانی موج می زد.
- نه ولی کاری هست که دوست دارم انجام دهم. وقتی به ویکتوریا راجع به ملاقاتمان گفتم، او مرا از فوت پدرتان مطلع کرد. با خودم فکر کردم حتما باید خیلی اندوهگین باشید. فکر کردم باید...
سپس به اسب سیاهش که به یکی از حصارهای جلوی خانه بسته بود، اشاره ای کرد.
- راستش داشتم اسب سواری می کردم و تصمیم گرفتم که خوب... ادب حکم می کرد که زودتر بیایم و مراتب تسلیتم را به شما ابراز کنم و همچنین اگر به شما جسارت کرده ام، پوزش بخواهم. این حداقل کاری است که می توانم بکنم.
مری اول به زمین و سپس به او نگاه کرد و سرش را چندین بار آهسته تگان داد. او آنقدر با خلوص نیت و صمیمیت معذرت خواهی کرد، انگار که یک پسربچه ی مدرسه ای متمرد بود. در برابر یک چنین عذرخواهی، اصلا امکان نداشت که مری حالت تدافعی به خود بگیرد. ولی عکس العملش نسبت به این رفتار این بیشتر از حد تصورش بود. این با این کارش نور و گرما در دل او به وجود اورد.
- من.... متشکرم. این نهایت لطف شما را می رساند. متاسفم اگر زیاده روی کردم. راستش تا حالا هیچ خطری مرا تهدید نکرده بود..... فقط اینکه.... خوب خیلی سخت بود...
مری مکث کرد. عقده ای در گلویش مانع ادامه حرفهایش شد.
- کاملا می فهمم.
این پایین امد و اهسته چفت در حصار را باز کرد. مری به خودش آمد و متوجه شد که دیگر تنها نیست. به نظر می رسید آین سین کلر خلا اطرافش را با حضور موثر خود پر کرد. او خیلی بیشتر از اینکه وجودش در میان این باغچه آرام، طبیعی جلوه کند سرزنده و جذاب بود. هنگامی که به آرامی دستش را گرفت، مری همچنان باوقار و متانت نگاهش می کرد.
اگر روزی فرشته ی مهربانی می آمد و به او می گفت که قرار است روزی یک چنین مرد جذابی دستهای کثیف و گل آلود او را آنقدر مهربانانه در دست بگیرد اصلا باورش نمی شد. چون این رویداد بدون هیچ آگاهی قبلی اتفاق افتاده بود، نتوانست عکسل العملی از خود نشان دهد. خیلی شوکه شده بود گویی در مایع غلیظی فرو رفته که هر گونه فکر و سخنی را از او سلب کرده بود. بلکه فقط می توانست احساس کند.
دستهای مردانه و گرم آین جرقه ای از احساسات را به انگشتان یخ کرده مری منتقل کرد. چشمهای سیاهش با دلواپسی آشکاری به دقت او را می نگریست. وقتی که نگاهشان با هم تلاقی کرد، مری قادر نبود به راحتی نفس بکشد. انگار یک چیزی محکم گلویش را فشار می داد.
سرش را پایین انداخت و چون دیگر قادر به کنترل احساساتش در برابر او نبود. کت قهوه ای تیره اش درست قالب شانه های عریضش بود. آن جلیقه طرح دار به روی پیراهن سفید آهارزده اش و آن شلوار قهوه ای تیره بدون حتی یک چین و چروک کوچک بسیار شیک می نمودند. دوباره مری با خودش فکر کرد که این سین کلر مطمئنا همان مرد رویاهای دوران جوانی اش است.
در این لحظه به خودش آمد. متوجه شد به جای دختری جوان زنی 23 ساله است که خیلی از زمان ازدواجش گذشته. سن او خیلی بیشتر از سنی بود که بخواهد به ازدواج فکر کند. به علاوه آنقدر به بلوغ رسیده بود که اجازه ندهد ظاهر یک مرد بر احساساتش غلبه کند.
ناگهان متوجه وضعیت اشفته اش شد. لباس رنگ و رو رفته اش، موهای درهم و برهمش زیر آن کلاه حصیری کهنه، منظور مردی مثل آین سین کلر در مورد او اصلا جدی نبود. دختر یک کشیش ساده در برابر پسر یک ارل!!! با این که نمی توانست علتی برای علاقه این به خودش پیدا کند ولی نمی بایست این علاقه ی آشکار را جدی بگیرد. مطمئنا راجع به علاقه ی آین اشتباه می کرد. با این که بعد از مرگ پدرش بسیار شکننده و اسیب پذیر شده بود ولی غرور مانع از جاری شده اشکهایش شد.
آین همانطور که به مری خیره شده بود دانه های درخشان اشک را که در چشمان عسلی اش دید. دلش بی نهایت برای او می سوخت. از دیروز تا به حال اصلا نتوانسته بود او را از ذهنش بیرون کند و مدام خودش را متقاعد می کرد که شاید چون او را ترسانیده. در نهایت به این نتیجه رسید اگر برود و معذرت خواهی کند و برای از دست دادن پدرش به او تسلیت بگوید، مطمئنا حواس پرتی اش از بین می رود. ولی حالا که با دقت به صورت دوست داشتنی لطیف مری می نگریست، احساس عجیبی داشت. نیروئی که آین نمی دانست نام آن را چه بگذارد، او را به طرف مری می کشید. نگاهش به روی گونه های سفید او خیره ماند و همچنان نظاره گر تلاشش برای کنترل اشکهایش بود. به دلایلی این تلاش او را برای حفظ غرورش این را بیشتر از پیش به ظرف خود کشید.
با ملایمت گفت:
- می توانم کاری برای شما انجام دهم؟
مری نگاهی به او کرد و ناامیدانه گفت:
- نه... کاری از دست کسی ساخته نیست. من باید یاد بگیرم که با شرایط کنار بیایم.
- ولی لازم نیست تا این حد تنهاباشید. چرا همین حالا به برایروود نمی روید؟ ویکتوریا به من گفت از شما دعوت کرده تا با آنها زندگی کنید. آنها با آغوش باز از شما استقبال می کنند.
قبل از اینکه آین صحبتهایش تمام شود، مری سرش را به علامت منفی تکان داد.
- نمی توانم این کار را بکنم. اصلا کار درستی نیست.
این با تعجب دستانش را بالا برد.
- ولی منظورتان چیست؟ ویکتوریا کاملا درباره عشق و علاقه اش به شما برایم توضیح داد. او مشتاق مصاحبت با شماست.
مری نگاهی به او کرد. سپس به نقطه ای نا معلوم در حیاط خیره شد.
- این کار بی فکری مرا نشان می دهد. با این که هنوز یک سال هم از ازدواج آنها نمی گذرد. بیشتر از هر کسی به من کمک کرده اند. این حق آنهاست که بدون هیچ نگرانی در مورد مشکلات من در زمان به دنیا آمدن نوزادشان با یکدیگر تنها باشند.
دوباره نگاهش به نگاه آین تلاقی کرد. چانه اش را بالا گرفت و گفت:
- دنبال کار می گردم. مثلا معلم سرخانه یا... نمی دانم. ولی هرجور شده باید یک کار مناسب برای خودم پیدا کنم.
- ولی آنها منتظر تو...
مری نگذاشت آین حرفش را تمام کند
- خواهش می کنم. من تصمیمم را گرفته ام. ویکتوریا مسئول زندگی من نیست.دوست دارم روی پای خودم بایستم. نمی خواهم احساس کنم که دارم صدقه می گیرم.
این با تحسین زیادی به او می نگریست. واقعا که این مری فالتون چه شجاعت و غروری داشت که یک چنین تصمیمی گرفته بود. خیلی کم پیدا می شد که کسی پیشنهادی مثل دعوت ویکتوریا را رد کند. پیشنهاد او فقط به خاطر عشق بود و واقعا بدون هیچ چشم داشتی.
آین یکبار دیگر سعی کرد مری را متقاعد کند.
- اصلا لازم نیست تا این اندازه متکی به خودتان باشید. هیچ اشکالی ندارد که کسی که شما را دوست دارد مراقبتان باشد و وسایل آسایشتان را مهیا کند.
مری در حالی که به نقطه ای دیگر خیره شده بود خیلی ارام ولی مصمم پاسخ داد.
- ما یعنی من و پدرم از زمانی که دختربچه کوچکی بودم در کارلیسل زندگی می کردیم. در آن زمان خانواده ترن هزینه زندگی ما را می پرداختند. اگرچه این کار آنها اصلا صدقه نبود. ولی وقتی که پدرم کشیش اینجا شد توانست خودش زندگی مان را اداره کند. ولی تمام پارسال را مریض بود و اصلا نتوانست کار کند. ویکتوریا مهربانانه اجازه داد ما در اینجا بمانیم. من آنقدر او را دوست دارم که قابل توصیف نیست ولی دیگر نمی توانم بیشتر از این از او سواستفاده کنم. به نظرم کار درستی نمی آید.
این می توانست عزم و اراده آهنین را در صدای او بشنود. چیزی در درونش می گفت مری فالتون دقیقا بر طبق تصمیمش رفتار می کند و برایش اصلا اهمیتی ندارد دیگران در آن مورد چه فکر می کنند. استقلال مری برای آین تحسین برانگیز بود. هرچند که در برابر او احساس نا توانی می کرد.
با این که می دانست حق ندارد که در کار مری دخالت کند ولی نتوانست خودداری کند و در حالی که سرش را به علامت تکذیب تکان می داد گفت:
- من اراده شما را تحسین می کنم اگرچه نمی توانم قبول کنم که شما با رضا و رغبت این تصمیم را گرفته باشید. با این حال خیلی شجاع هستید.
وقتی مری به او نگاه کرد چشمان عسلی اش مانند دو یاقوت طلایی مرطوب می درخشیدند وآین آنقدر تحت تاثیر قرار گرفت که یادش رفت زندگی خصوصی مری هیچ ربطی به او ندارد و دیروز به ویکتوریا گفته بود که این دختر اصلا برایش اهمیتی ندارد.
مری زمزمه کنان گفت:
- فکر نمی کنم خیلی شجاع باشم. فقط می خواهم برای خودم یک زندگی درست کنم. از وقتی پدر رفته، اینجا ماندن برایم خیلی سخت شده است.
صدایش در هم شکست. ولی خیلی تلاش کرد تا احساساتش را کنترل کند.
- اصلا نمی توانم بدون او به زندگی فکر کنم.
قطره اشکی بزرگ به مانند مروارید به روی گونه اش غلطید. قلب این به سختی در سینه اش منقبض شد. درست به مانند ماه که نمی تواند از چرخش دور زمین اجتناب کند این نیز نتوانست خودش را کنترل کند و مری را در آغوش گرفت.
در زیر شاخ و برگ ان بیدمجنون تمام اعتماد به نفس مری درهم شکست و اجازه داد این سین کلر او را در بر بگیرد. مری در زیر گونه های خود سینه محکم و ستبر آین را احساس می کرد. در تمام مدت زندگی آرزویش این بود که کسی او را این گونه تحت حمایت قرار دهد. پدرش او را خیلی دوست داشت ولی اهل بغل کردن و آرام کردن او نبود بلکه ترجیح می داد درباره ی مشکلات مری فیلسوفانه صحبت کند. همیشه می گفت خدا مصائب زندگی را برای این می فرستد تا بندگانش را قوی بار بیاورد. ولی با تمام این حرفها مری او را دوست داشت.
سیلاب اشک از چشمانش سرازیر بود. و در همین حال احساس کرد دستمالی بزرگ در دستش گذاشته شد. وقتی گوشه آن دستمال نخی را به صورتش نزدیک کرد دیگر اشک محالش نداد. به نظر می رسید دیگر نمی تواند دردی را که از زمان مرگ پدرش در درونش مخفی کرده بود، تحمل کند.
آین همچنان در سکوت پشت مری را نوازش می کرد و زمانی که هق هق او تمام شد گفت:
- خیلی خوب. همه چیز درست می سود. بعضی وقتها یک درد و رنج بزرگتر از آن است که بشود در درون نگهش داشت. فکر می کنی می توانی آن را تحت کنترل درآوری ولی این درد همچنان در درون ادم باقی می ماند. بدون اینکه حتی شانس فراموش کردنش را داشته باشی.
طنین صدایش در گوش مری تسلی بخش و عمیق بود ولی در عین حال می توانست درد عجیبی را در صدایش احساس کند. این مرد خودش رنج کشیده بود. فهمیدن این موضوع احساسات مری را درهم و برهم رها کرد. و اگرچه نمی خواست اعتراف کند ولی احساس کرد چیزی در درونش در شرف تغییر بود. تغییری که خودش کاملا نمی فهمید چیست. فقط می دانست مربوط به خاطرات پدرش نیست.
وقتی به خود آمد دست قوی این سین کلر را به روی پشتش احساس کرد و گرمای دستش از میان لباس نخی نازکش بدن او را به لرزه انداخت. لرزه ای که هیچ ربطی به سرمای هوا نداشت. در این زمان این که احساسات او را کاملا می فهمید در سکوت نگاهش می کرد.
مری در حالی که نفسش حبس شده بود از زیر انبوه مژگانش نگاهی به این انداخت و متوجه نگاه مشتاقانه ان چشمان سیاه شد و حالتی را در آنها دید که نمی دانست نامش را چه بگذارد.
هراسان دوباره او را نگریست. افکار این سین کلر را به وضوح در چشمانش می دید. نگاهش را از او برگرفت و مغرورانه گفت:
- فکر می کنم بهتر است همین الان اینجا را ترک کنید.
آین نگاهی به او انداخت ولی مری نتوانست چیزی از افکارش را در آن چشمان بی حالت بخواند. سپس خیلی خشک و رسمی گفت:
- خیلی متاسفم. ولی اجازه بدهید بیشتر از این موضوع را پیچیده نکنیم. شما خیلی افسرده و غمگین بودید و من فقط می خواستم آرامتان کنم. همین.
به نظر می رسید این تا حدودی شوکه شده بود ولی لحظه ای بعد در چشمان سیاهش تحسین و لذت پرتو افکندند.
- شما خیلی صریح و بی پرده صحبت می کنید، دوشیزه فالتون.
سپس لحظه ای خیره به روی یقه باز مری خیره ماند و آنگاه به صورتش نگریست. تازه در این موقع مری یادش امد دکمه ها یقه اش باز است. می دانست اگر به لباسش نگاه کند وضعیت بدتر می شود. اصلا دلش نمی خواست آین او را خجالت زده ببیند. ولی این که انگار همه چیز را می دانست لبخندی زد و مری احساس کرد که تمام وجودش خیس عرق شد.
سخنان بعدی این تمام افکار مری را از بین برد.
- دوشیزه فالتون، اگر همین طور انجا بایستید، امکان دارد نتوانم وسوسه های نفس خود، پاسخ منفی دهم.
مری با دستانش یقه اش را پوشاند و گفت:
- شما جناب لرد سین کلر بسیار انسان پستی هستید. تعجبی ندارد که چرا به شما لقب اشرافی بدنام را داده اند.
در این هنگام چانه این منقبض شد و مری توانست عصبانیت را در وجود او ببیند. ولی خیلی اهسته و با ملاحظه گفت:
- از شما خیلی ممنون می شوم اگر دوباره مرا به این نام خطاب نکنید.
- و اگر این کار را بکنم؟
او یک قدم به طرف مری آمد و مری بی اختیار یک قدم به عقب گذاشت. مشخص بود که به سختی خودش را کنترل می کرد.
- من از شما خواهش کردم که اینکار را نکنید. اگر خواهش مودبانه مرا نمی پذیرید....
خیلی معنی دار شانه هایش را بالا انداخت.
- خوب... من می توانم چند قدم دیگر جلو بیایم تا اینکه بالاخره نظر مساعدتان را دریافت کنم.
- تو... تو... یک... هیچ چیزی انقدر پست نیست که نامش را به روی تو بگذارم. یک لحظه دیگر اینجا نمی ایستم.
سپس با گامهای سنگین به سمت مخالف این حرکت کرد و با عصبانیت از آنجا دور شد.
آین او را با دلخوری و در عین حال لذت می نگریست و از اینکه می دید احترامی ناخواسته نسبت به او در خودش احساس می کند، متعجب شد. عجب موجودی بود این مری فالتون! آدم اصلا نمی توانست حدس بزند چه می خواست بگوید. درست نقطه مقابل دخترعمه مطیع و فرمان بردارش باربارا. بی اختیار هشدار ویکتوریا مبنی بر اینکه پدرش هیچ وقت دختر یک کشیش ساده را تایید نمی کند، به ذهنش خطور کرد. چه قدر پدرش عصبانی می شد،اگر او با شخصی مثل مری فالتون ازدواج می کرد. کسی که می توانست از نظر عزم و اراده حریف پیرمرد و حتی بهتر از او باشد.
فکری آهسته اهسته به سرش خطور کرد. اینکه مری فالتون می تواند به عنوان همسر انتخاب جالبی باشد. نه یک لحظه هم نباید فکر یک چنین چیزی را می کرد.
تازه کاملا واضح بود این زن از او نفرت داشت. او حتی تا جایی پیش رفت که رو در روی او ایستاده و این را اشرافی بدنام نامید. چیزی که مردان بسیار کمی جرات گفتنش را داشتند.
ان فکر غیرقابل تصور را که در ضمیر ناخود آگاهش مرتب شاخ و برگ می گرفت از ذهنش زدود. بهترین راه این بود که مستقیما به برایروود برگردد و از بقیه سفرش با ویکتوریا و جدیدیا لذت ببرد. چند روز دیگر هم به لندن باز می گشت و زندگی اش را از سر می گرفت.
حتی به خاطر اینکه پدرش را عصبانی کند هم نمی توانست فکر ازدواج با آن دخترک روستایی را به سرش راه دهد. سپس به طرف اسبش که هنوز به نرده های پرچین بسته شده بود رفت با این حال نتوانست از نگاه کردن به آن خانه آجری قرمز رنگ خودداری کند. در این موقع متوجه تکان خوردن پرده ی اتاقی در طبقه بالا شد. پس مری داشت او را نگاه می کرد. بی اختیار لبخندی بر لبانش نقش بست و راهی برایروود شد.
روز بعد مستخدمی به خانه کشیش امد که حامل دعوت نامه ای برای شام در برایروود بود. مری به خودش گفت که دعوت را نمی پذیرد. هرگز. تا زمانی که آن مرددر آنجا باشد، اصلا پا به برایروود نخواهد گذاشت. خیلی مودبانه مراتب عذرخواهی اش را به آن مرد ابلاغ کرد. او نمی توانست در مهمانی شام شرکت کند.
مستخدم تعظیمی کرد و رفت. هنگامی که در را بست، مری به کارتی که در دستش بود نگاهی انداخت. مغرورانه چانه اش را بالا گرفت و فورا آن را در سطل آشغال انداخت. سپس به اتاق نشیمن برگشت و دوباره مشغول بررسی نسخه های جدید روزنامه های تایمز و پست شد. دور چند اگهی را خط کشیده بود. هر کدام ار آنها مختصر شرح حالی از متقاضی شغل می خواست. در حالیکه کنار میز کوتاهی به روی زمین نشسته بود، مدادش را برداشت و ستونهای آگهی را به دقت از بالا به پایین خواند. از فکر اینکه چه کاری می خواست بکند دلشوره عجیبی داشت. پذیرفتن یک چنین شغلی او را از هر چیزی و هر کسی که برایش اشنا بود، جدا می کرد. ولی خیلی مصمم به خودش گفت:
- این درست ترین کاری است که می تواند انجام دهد.
با این وجود نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره دعوتنامه را از درون سطل اشغال برداشت. در صورتش آرزو موج می زد. با خودش گفت، چرا حال که قرار است برای شروع زندگی جدیدش به جای دیگری برود و دیگر نمی تواند ویکتوریا را به سادگی ملاقات کند به خاطر وجود این سین کلر خودش را از دیدار او محروم کند؟ مخصوصا حالا که تصمیم به ترک انجا داشت، دیدار دوستش خیلی برایش ارزشمند بود.
علاوه بر این، صدایی مبهم نیز از درونش به او می گفت:
- این که کاری نکرد. فقط تو را بوسید. بعد هم برای این کار عذرخواهی کرد..
آیا او همانطور که این می گفت داشت مساله را پیچیده اش می کرد؟ آین به وضوح نشان داد که اصلا آن را جدی نگرفته بود. با این وجود مری نمی توانست به خودش بقبولاند که به آن مهمانی برود.
نیم ساعت بعد مری که نمی توانست فکرش را به هیچ چیز متمرکز کند خانه را ترک کرد. پیاده روی مسلما ذهنش را باز می کرد. تا همین اواخر، قدم زدن در میان درختان به او آرامش می داد. شاید امروز هم همانطور باشد.
ولی اصلا ارام نشد. اصلا نمی توانست به بوسه این سین کلر و عکس العمل خودش فکر نکند. چرا به طرف این آدم هرزه و بدنام کشیده می شد؟ چرا نمی توانست احساسات و عواطفش را کنترل کند؟
در امتداد پرچینی پوشیده از بوته های تمشک به راهش ادامه داد تا به کلیسای کنار خانه شان رسید. در حالیکه لبخندی بر لب داشت، دستش را برای ماتیو براون تکان داد. او قیچی باغبانی در دست داشت و گل و گیاهان اطراف کلیسا را هرس می کرد. از زمانی که مری به یاد می آورد، این پیرمرد از زمینهای کلیسا مراقبت می نمود وبی برخلاف معمول حوصله صحبت کردن با او را نداشت.
در انتهای حصار، مری ایستاد و نگاهی به کلیسا کرد. علی رغم طرح ساده اش، عمارت، دلنشینی و زیبایی خاصی داشت. اصلا نمی شد برای شیشه های رنگی پنجره هایی که در سرتاسر کلیسا چشم را نوازش می داد یا برای مجسمه های زیاب و طلایی داخل آن قیمتی تعیین کرد.
اما این چیزها فکر مری را به خود مشغول نمی کرد. انچه ذهن او را به خود وامی داشت، زنگ برج بود. زنگ بزرگ نقره ای که هر یکشنبه صبح به صدا در می آمد. ولی حالا ساکت و خاموش در بالای سرش زیر نور افتاب می درخشید.
با نگاه کردن به بلندای برج، هیجان و اضطراب شدیدی در وجودش زبانه کشید. مری همیشه از بچگی زنگ برج کلیسا را دوست داشت و همیشه احساس می کرد اگر بالای برج برود به بهشت – جایی که مادرش آنجاست – نزدیکتر می شود. ولی وقتی 7سال داشت، همه چیز تغییر کرد. روزی دو پسر که مری را بالای برج دیدند، فهمیدند تنهاست. آنها اگرچه از مری بزرگتر بودند ولی دخترک را مسخره می کردند و مدام به او می گفتند که او جز یک عروسک متحرک خدا نیست! مری مغرور به آن دو گفت: شما حسودید! آنها هم به تلافی، دست و پایش را گرفتند و تا بالای برج آوردند و تهدیدش کردند اگر معذرت خواهی نکند از همان بالا پرتابش می کنند. گرچه مری مغرور بود که معذرت خواهی نکند ولی شانس آورد. چون پدر ویکتوریا که از آنجا می گذشت، پسرها را تنبیه کرد. ولی از آن زمان مری دیگر قادر نبود به بالای برج و یا جای بلند دیگری برود. با وجود گذشت سالهای متمادی مری آن لحظه را هرگز فراموش نکرد. پدر ویکتوریا با مهربانی او را در آغوش گرفت و به خانه برد. در آن لحظه او امنیت و آسایش و همچنین ترس را تجربه کرد. تازه دیروز هنگامی که آین سین کلر او را در آغوش گرفت مری آن احساس را دوباره بازیافت.
ولی او نمی خواست راجع به این سین کلر فکر کند.
وقتی به بالای برج نگاه کرد، نسبت به خودش احساس ناامیدی و خشم می کرد. چرا اجازه داد دو تا پسربچه امنیت و اسایشی را که در برج بلند کلیسا بدست می آورد از او بگیرند؟ حالا که هم پدر و هم مادرش از پیش او رفته بودند احساس می کرد بیشتر از پیش به آن محل مقدس نیاز دارد. نمی خواست که هیچ چیز مخصوصا حادثه ای که سالیان پیش اتفاق افتاده او را از نزدیکی به والدینش محروم کند.
درست مانند حضور آین سین کلر در برایروود که او را از دوستی با ویکتوریا محروم کرد. احساس می کرد باید بیشتر ار آن که مردم فکر می کنند محکم و استوار باشد.
با اراده، اضطراب را از خودش دور کرد و وارد کلیسا شد. قبل از اینکه بتواند تصمیمش را عوض کند به سرعت به طرف در برج راهی شد.
در پایین پله ها ایستاد. هنگامی که به آن پله های پیچ در پیچ که به نظر بی انتها می رسید نگاه کرد ضربان قلبش شدت گرفت. نگاهش را از پله ها برگرفت و نفس عمیقی کشید. دلش نمی خواست با ترس زندگی کند.
چشمانش را بست و با خودش قرار گذاشت که اصلا به پله ها نگاه نکند. دست لرزانش را به نرده گرفت و با چشمان بسته، پایش را به روی اولین پله گذاشت. با هر قدمی به خودش می گفت که نباید اصلا به آن فکر کند. فقط باید فکر کند که از پله های خانه بالا می رود که این هم هیچ ترسی ندارد.
او باید هرطور شده خودش را به آن بالا می رساند ولی ناگهان پایش را روی لبه پیراهنش گذاشت و لغزید. با وحشت چشمانش را باز کرد و در همان حال دیوانه وار سعی کرد نرده ها را بگیرد.
وحشت زده به زمین که در فاصله زیادی از او قرار داشت نگاه کرد. یک دفعه سرش گیج رفت. قلبش در سینه با شدت می طپید. با ناامیدی کامل به نرده ها چسبید. چنان از ترس بر جای میخکوب شد که نه می توانست بالا برود و نه پایین بیاید. به نظرش می آمد نرده ها تنها جای محکم و استوار در این دنیای متغیر است.
هق هق کنان به شکستش می اندیشید و تسلیم ترسش از بلندی شد. او نتوانسته بود چیزی را به خودش ثابت کند.
چه قدر آنجا ماند اصلا نمی دانست. گویی زمان با ترس و ناتوانی او ادغام شده بود. به نظرش رسید برای همیشه باید با این ترس و وحشت در آنجا بماند.
و بعد در میان ابهام ناشی از اضطراب صدایی شنید. صدایی آهسته، خوشایند و آمیخته با نگرانی. « آین؟» او از کجا سرو کله اش پیدا شده بود، مری نمی دانست. اهمیت هم نمی داد.
- چه شده مری؟
او نه می توانست به این نگاه کند و نه می توانست صحبت کند. فقط سرش را با غصه و درد تکان داد. حتی تا حدودی خجالت هم کشید که آین او را در این وضعیت می دید.
آین با ملایمت گفت:
- مری، به من بگو، چه اتفاقی افتاده؟
مری بدون اینکه صورتش را از روی دستانش بردارد به آهستگی گفت:
- خیلی بلنده..... خیلی بلنده
سپس متوجه شد آین او را از زمین بلند کرد. دستش را به نرمی و آهسته از نرده جدا کرد. تنها کاری که مری می توانست بکند چسبیدن به تنها شی ثابت دیگر در دنیا بود... آین.
آنقدر این را محکم گرفته بود که صورتش به سینه او چسبیده بود. ناامیدانه بازوانش را به دور شانه های پهن او حلقه کرد. این شروع به پایین آمدن از پله ها کرد. با این که مری اصلا نگاه نمی کرد ولی حتی یک حرکت هم باعث می شد سرش گیج برود.
سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. دلش می خواست ذهنش مانند آسمان آبی بدون حتی یک لکه ابر، صاف صاف باشد تا ترس نتواند بر او چیره شود. ولی تا زمانی که آین ایستاد و او را روی یک شی نرم گذاشت این مساله امکانپذیر نبود.
سپس احساس کرد که این از آنجا رفت. برای لحظه ای به آرامی دراز کشید و چشمانش را بست. وقتی مطمئن شد که کاملا در امنیت است چشمانش را باز کرد و سقف کرم رنگ اتاق نشیمن خانه خودشان را دید. همچنین آین سینکلر را که کاملا اشفته بود و موجی از نگرانی در چشمان تیره اش دیده می شد.
لیوان آبی را به طرف مری گرفت و گفت:
- این را بنوش.
ناخودآگاه مری بلند شد. لیوان را گرفت و آب را نوشید. از لرزش دستانش اصلا تعجب نکرد ولی حالا که ترس و وحشتش از بین رفته بود از آن اتفاق تا حدودی احساس خجالت می کرد.
آخر چرا در میان همه مردم، آین سین کلر باید او را در این وضعیت می دید؟ اصلا چه جوری او را پیدا کرده بود؟ بدون اینکه به این نگاه کند و خیلی با دقت لیوان را روی میز گذاشت. سپس نفس عمیقی کشید و با صدای خشک و خشنی که اصلا مطابق میلش نبود پرسید:
- چه جوری مرا پیدا کردید؟
آین آهی کشید و گفت:
- دنبالتان می گشتم. به منزلتان آمدم ولی آنجا نبودید. مردی که درختان را هرس می کرد گفت به طرف کلیسا رفته اید.
نگاهی به این انداخت. اصلا قادر نبود قدرت مردانه اش را نادیده بگیرد. علی رغم ترس شدیدی که داشت، حالا کاملا احساس امنیت می کرد.
- چرا دنبال من می گشتید
آین اخمی کرد و گفت:
- هنگامی که مستخدم برایروود به ویکتوریا گفت شما برای شام نمی آیید، من آنجا بودم.
اخمهایش را بیشتر درهم کشید و ادامه داد:
- فورا احساس کردم که حتما به خاطر وجود من این دعوت را رد کرده اید. ولی من نمی توانم اجازه چنین کاری را به شما بدهم.
مری در حالی که حادثه چند لحظه پیش را به کل فراموش کرده بود با ناباوری گفت:
- شما اجازه نمی دهید؟ چطور جرئت می کنید اقا؟
آین با دستش مری را به سکوت دعوت کرد، سپس در حالیکه با پشیمانی سرش را تکان می داد گفت:
- مری، من منظورم توهین به شما نبود، راستش منظورم را بد بیان کردم. فقط می خواستم بگویم اصلا لزومی ندارد از من دوری کنید. می دانم چقدر الان به دوستتان احتیاج دارید.
مری فقط به او خیره شد. خلوص نیت در صدایش موج می زد. احساس می کرد به طرف آن چشمهای تیره و مرموز کشیده می شود. حتی ناخودآگاه متوجه تغییر چهره این شد. به نظرش نگاه آن چشمها عمیق تر و جذاب تر می آمد. نبضش به سرعت می زد ولی هر کار کرد نتوانست خودش را آرام کند.
این حماقت محض بود که اجازه دهد آین سین کلر به هر نحوی برایش اهمیت پیدا کند. پسر یک ارل!!! سپس با تمام وجود رویش را برگرداند.
- من... خیلی ممنون بابت لطفی که به من کردید... در کلیسا.
- راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
آین خیلی جدی به مری خیره شد. از قرار معلوم تصمیم نداشت به آن زودی آنجا را ترک کند.
مری دوباره نگاهی به او انداخت. سعی کرد خیلی متین و مودبانه پاسخ دهد.
- هیچی! من از بلندی می ترسم. وقتی بچه بودم تجربه بدی به روی برج کلیسا داشتم. نباید دوباره سعی می کردم.
- پس چرا این کار را کردی؟
صدایش پر از هیجان بود.
مری می خواست دروغ بگوید، می خواست داستانی سرهم کند که غرورش را جریحه دار نکند. ولی نه تربیت خانوادگی اش اجازه چنین کاری را به او می داد. و نه می توانست در برابر عزم و اراده این برای شنیدن جواب مقاومت کند.
- من... می دانم که به نظر احمقانه می آید ولی... می خواستم به پدر و مادرم نزدیکتر باشم. وقتی بچه بودم معمولا با بالای برج می رفتم تا با مادرم صحبت کنم ولی یک روز دو تا پسربچه بی تربیت تهدیدم کردند و بعد از آن ماجرا دیگر نتوانستم آن کار را بکنم.
این با مهربانی متحیرکننده ای جواب داد:
- کاملا می فهمم. همه ما با ترس از یک چیزی زندگی می کنیم و اصلا هم احمقانه نیست که می خواستی به پدر و مادرت نزدیکتر شوی. این عین حقیقت است. من خودم یک جای مخصوص در جنگل های سین کلر هال داشتم که در آنجا با مادرم صحبت می کردم. او وقتی من به دنیا آمدم از دنیا رفت.
مری با سر حرفهای او را تایید کرد. تا حدودی همدردی این او را تسکین داد.
- به نظر می رسد آنها صدای ادم را در جاهای مخصوصی بهتر می شنوند. اینطور نیست؟
آین با سر این گفته را تایید کرد.
- من تا 17 سالگی آنجا می رفتم. سپس به لندن رفتم تا با مادربزرگم زندگی کنم. پس از...
ناگهان صحبتش را قطع کرد. انگار بیش از حد راجع به خودش گفته بود.
- خوب دیگر، صحبت در مورد این مساله کافیست. ما داشتیم درباره شما صحبت می کردیم.
مری می توانست اضطراب را در لرزش شانه های استوار و تورم رگهای گردن او ببیند. از آن روزی که آین در باغ راجع به غیرقابل تحمل بودن بعضی از دردها صحبت کرده بود، مری می توانست عمق غم و اندوه را در وجود او ببیند.
وقتی ادم به ظاهر آین نگاه می کرد اصلا امکان نداشت تصور کند چیزی هم در دنیا هست که او را تحت تاثیر قرار دهد. مردی ثروتمند با موقعیت اجتماعی بسیار عالی داشت و بیش از اندازه خوش قیافه و خوش تیپ. ولی هر دفعه مری درون آین را می دید، می توانست درد را احساس کند و این باعث می شد بیشتر به طرف او کشیده شود. چه چیز باعث شده او آنقدر احساس تنهایی کند؟
نگاه خیره ی آین او را از افکارش بیرون آورد.
- چرا امروز؟ وقتی که اینقدر به خاطر از دست دادن پدرتان غمگین هستید؟ چرا امروز سعی کردید که بر ترستان غلبه کنید؟
مری دوباره مجبور بود جواب آین را بدهد.
- امروز من فقط...
مری به دستانش که به هم قلاب کرده بود و روی پاهایش قرار داشت نگاه کرد.
- من فقط می خواستم از این ترس رهایی یابم. تا این اواخر اینقدر از چیزی در زندگی ام نترسیده بودم. اصلا نمی دانم چه قرار است اتفاق بیافتد. در مورد تصمیماتی هم که گرفته ام مطمئن نیستم.
و ناخود آگاه به روزنامه ها اشاره کرد.
با تعجب آین را دید که داشت آگهی های علامت زده شده را با حالتی مصمم می خواند. سپس سرش را بالا آوردو به مری خیره شد و گفت:
- شما جدا می خواهید مستخدمه بشوید؟
- نارضایتی آشکار آین، مری را کاملا گیج کرد. چانه اش را بالا گرفت:
- - بله دارم راجع به آن فکر می کنم.
- اما چرا؟ وقتی اصلا احتیاجی به این کارها نیست؟
مری با صلابت ایستاد و نگاهش را از آین برگرفت. او اجازه نمی داد که این مرد با چشمانش او را تحت تاثیر قرار دهد.
- من این کار را می کنم چون فکر می کنم بهترین راه است.
آین به سردی پاسخ داد:
- خیلی خوب. هر کاری را که فکر می کنید درست است انجام دهید ولی به نظر من حالا که تصمیمتان جدی است، پس لااقل وقت بیشتری را با دوستانتان بگذرانید. به خاطر ویکتوریا و خودتان هم که شده باید قبل از رفتنتان اوقات بیشتری را با او سپری کنید. امیدوارم فقط به این خاطر که من مهمان برایروود هستم از آمدن به آنجا امتناع نکنید.
مری نتوانست جوابی بدهد. علی رغم ایکه پاهایش می لرزید سعی کرد کاملا بایستد.
- به خاطر گوشزد کردن این مساله بسیار سپاسگزارم. این نهایت لطف شما را می رساند. حالا از شما می خواهم اینجا را ترک کنید. دیگر نیازی به ماندن بیشتر شما نیست. خیلی لطف کردید.
ادامه دارد...
#اشرافی_بدنام #کاترین_آرچر #داستان
نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد