جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اشرافی بدنام (6)

 

 

اشرافی بدنام (6)

 

فصل هشتم

 

آین با گامهای بلند طول تراس را به مقصد باغ طی کرد. باربارا گفت پدرش با سرباغبان مشغول مذاکره است. آین می توانست برای گفتگو درباره ی فروش اسبش صبر کند ولی خیلی عصبانی بود. چرا پدرش برای هر کاری از او توضیح می خواست. انگار او بچه است و نمی تواند یک تصمیم منطقی بگیرد.

با وجود اینکه عصبانیت زیادش یک لحظه هم از فکر مری غافل شود ولی می دانست که بهترین کار این است که خودش را از او دور نگه دارد. این به نفع هر دوی آنها بود. با دیدن مری، مخفی نگاه داشتند تمایلاتش خیلی دشوار می شد. با عصبانیت دستش را به درون موهایش برد.

دیروز از روی چهره ی سرد مری و ترک حیاط با آن عجله اینطور استنباط کرد که اصلا تمایلی به بودن با او ندارد. دو روز می شد او را ندیده بود و سردی رفتارش آین را شوکه کرد و احساساتش را جریحه دار. مردم منطقه فقط می خواستند ازدواج آن دو را تبریک بگویند. اینکه چرا مری آنطور رفتار کرده بود، آین نمی دانست. فقط این را می دانست که با بودن در سین کلرهال احساس می کرد آین را مجبور به این ازدواج کرده است.

سعی کرد به روی خود نیاورد چه درد و رنجی از رفتار دیروز مری احساس می کرد ولی این تقصیر خودش بود. باید همان اول حقیقت را به او می گفت. در حقیقت اصلا نباید با او ازدواج می کرد. ولی این کار را کرد و بعد هم همه کارها را خرابتر نمود. او نتوانست احساسات و تمایلاتش را کنترل کند و امکان اینکه او را از قید این ازدواج رها کند برای همیشه از دست رفت.

اگر بچه ای در راه باشد چه؟ آین احساس کرد این فکر بیشتر از آنکه تصورش را می کرد برایش جالب است. فکر وجود بچه باعث شد که تصمیم بگیرد با همسرش رفتار شایسته تری داشته باشد. تصمیم گرفت که پدر خوبی باشد لااقل از پدر خودش بهتر.

سپس آن افکار را از ذهنش زدود و به یاد آورد به دنبال پدرش می گشت. اگر می خواست آنچه را که درست است برای خودش و همسرش انجام دهد باید قدمی به جلو بردارد و به آرزویش که اداره قسمتی از املاک سین کلرهال بود جامه عمل بپوشاند.


 

 

از اینکه پدرش درباره او تصمیم می گرفت و اظهارنظر می کرد خیلی عصبانی بود. وقتی مسئول اصطبل گفت پدرش دستور داده فروش اسب را به همسایه شان ویلیام ریچ وی به تاخیر بیاندازد، آین خیلی عصبانی شد. ویلیام به دنبال اسبی می گشت که زیاد گران نباشد. او اسبی آرام و قابل اعتماد برای دخترش می خواست. آین به فکر آن اسب مجروح افتاد. حیف بود آن اسب خوب فقط در چراگاه گردش کند. سپس راجع به آن حیوان به ویلیام توضیح داد و سر قیمت هم به توافق رسیدند. پدرش که در مورد این مسئله چیزی نمی دانست و خیلی راحت مسئله فروش اسب را منتفی اعلام کرده بود.

آین همچنان به دنبال پدرش از میان بوته های توت فرنگی و گلها گذشت. عصبانیت مانع از این بود که زیبایی باغ را تحسیین کند. ارل به معنای واقعی یک ارتش باغبان و کارگر برای نگهداری گل های رز، سنبل، لاله، زنبق و ده ها هزار نوع گل دیگر و بوته های تزیین شده به خدمت گرفته بود.

" به نحو احسن " چیزی بود که پیرمرد همیشه انتظارش را داشت. آین لبانش را جمع کرد و خودش را آماده رو به رو شدن با پدرش نمود.

او تازه از میان آلاچیق عبور کرده بود که زنی توجهش را به خودش جلب کرد. آن زن در گوشه خلوتی از باغ داشت کار می کرد. آین متفکرانه اخم هایش را در هم کرد و ناگهان ایستاد و با دقت بیشتری به آن زن خیره شد. کلاه حصیری قشنگی بر سر داشت. ولی طره های طلایی رنگی که از دور و بر کلاهش بیرون زده بود چنان نور خورشید را منعکس می کرد که ناخود آگاه توجه آین را به خود جلب کرد. نگاه آین به شانه های ظریف و کمر باریک او افتاد. او آن هیکل ظریف را در آن لباس آبی کمرنگ در همه جا می شناخت. آن زن کسی جز مری نبود.

ولی او در این گرما در باغ چه می کرد و چرا روی زمین خم شده بود. او که نباید مثل کارگران کار می کرد. نگرانی باعث شد لحنش بیشتر از آنکه بخواهد خشن شود.

- اینجا چه کار می کنی؟

دیدن آین، مری را شوکه کرد و صدای خشن او باعث ترسش شد. به آرامی برخاست در حالی که کاملا متوجه لکه های گل به روی دستها و لباسش بود. نگاهش به روی یقه باز پیراهن سفید آین خیره ماند. او خیلی به مری نزدیک ایستاده بود. آنقدر نزدیک که وقتی سرش را بلند کرد توانست ته ریشی بسیار کم رنگ را به روی گونه ها و چانه اش که از فرط عصبانیت منقبض شده بود ببیند.

مری چانه اش را بالا گرفت و به چشمان آین که آشکارا او را محکوم می کردند خیره شد. خدا به خیر کند. مگر چه شده بود؟ دیگر او چه کار کرده بود؟ با غرور پرسید:

- مگر نمی بینی چه کار می کنم؟

آین بیشتر اخم کرد و گفت:

- به نظر می رسد که داری باغبانی می کنی. منظورم این است چرا اینجا و اینطوری کار می کنی؟

مری دست لرزانش را با دامن آبی رنگش پاک کرد و گفت:

- داشتم گل رزهای مادرم را می کاشتم. سرباغبان گفت که می توانم آنها را در این محل بکارم.

مری حتی نمی توانست ناامیدی اش را برای او توضیح دهد. چگونه می توانست احساسات درونی اش را با این مرد که به آسانی او را فریفته بود در میان بگذارد؟ به نظر می رسید تا حدودی این مکان کوچک را متعلق به خود می دانست.

گویی آین اصلا صدای او را نشنید.

- اما تو داری مثل یک کارگر کار می کنی. به دستهایت نگاه کن. حتی دستکش هم نپوشیده ای.

مری سرش را بیشتر بالا گرفت. آیا دستهای خاکی و کثیف او باعث شرمساری آین بود؟ او احساس چسبیدن گل به انگشتانش را دوست داشت. شاید یکی از دلایلی هم که او از باغبانی لذت می برد همین مسئله بود. آیا این کار شایسته همسر ارل آینده نیست؟ خوب او که از اول می دانست مری به باغبانی علاقه دارد.

با خودش فکر کرد شاید این هم یکی از دلایلی باشد که آین او را انتخاب کرده. هنگامی که مطمئن شد نظرش درست است سرخ شد. آین می خواست پدرش را با ازدواج با کسی کاملا نامناسب آزار دهد. به نظر می رسید بیشتر از آنچه انتظارش را داشته به هدفش رسیده چون مری حتی حالا باعث شرمساری خود او هم بود.

احساس کرد خشمی را که در طول سه روز گذششه سعی در پنهان کردنش داشت مانند جذر و مد ناگهان در وجودش بلند شد.

- چطور جرئت می کنی؟

در میان بهت و حیرت آین جمله اش را دوباره تکرار کرد:

- چطور جرئت می کنی که به من بگویی چطور اوقاتم را باید بگذرانم؟ به جز زمانی که مجبور بودم ساعتها برای اندازه گیری لباسهایی که اصلا دوست نداشتم در اتاق بنشینم، من کاملا به امان خدا رها شده ام.

آین در حالی که چانه اش منقبض شده بود گفت:

- منظورم این نبود که من...

مری بدون هیچ رحمی صحبت او را قطع کرد و گفت:

- منظورت این نبود؟ پس منظورت چه بود؟

سپس دستش را بالا برد.

- نه ولش کن. نمی خواهد جواب این سوال را بدهی. اصلا ذره ای برایم مهم نیست که منظورت چه بود. تو مرا به اینجا آوردی سپس چنان نادیده ام گرفتی گویی که من... یک... قوم و خویش فقیر بودم که تو از روی خیرخواهی پناهم دادی.

آین به طرف او خم شد. چهره اش از فرط عصبانیت سیاه شده بود.

- من تو را نادیده می گیرم؟ کی بود دیروز وقتی که می خواستم به کارگران مزرعه معرفی اش کنم، گذاشت رفت؟

مری با دهان باز متعجبانه آین را نگریست.

- جالبه، بعد از آن رفتاری که با من داشتی، حالا مرا متهم می کنی؟

در این لحظه مری سعی کرد خودش را کنترل کند و سکوت کرد. نمی خواست بیشتر از این ادامه دهد. اصلا دلش نمی خواست آین متوجه شود که او واقعیت را می داند. این خارج از تحملش بود. می دانست که اصلا برای او ارزشی ندارد.

دید که چهره ی آین درهم رفت. او با عصبانیتش آین را به جنگ دعوت کرده بود آین آهسته صحبت می کرد و آشکارا برای کنترل اعصابش تلاش زیادی می کرد.

- مری تو داری حرف توی دهان من می گذاری. من هیچ وقت سعی نکردم با تو مثل یک قوم و خویش ناخواسته رفتار کنم. تو همسر من هستی.

مری رویش را از او برگرداند. این یادآوری مانند تیغ کندی درون او را زخمی کرد. آین فقط لفظا او را همسر خودش می دانست وگرنه اصلا قصد نداشت همه چیز را از ابتدا شروع کند. صدایش از فرط ناامیدی خشن و محکوم کننده بود.

- من... آین؟ من همسر تو هستم؟ خودم چنین احساسی ندارم. من مادرم را خوب به یاد نمی آورم. اما به یاد هم نمی آورم که زندگی اش مانند زندگی من بوده باشد. او و پدرم همیشه با هم صحبت می کردند، قدم می زدند و...

مری سرش را به علامت تکذیب تکان داد.

- نه آین من همسر تو نیستم.

جواب سریع و مشتاقانه آین باعث شد که مری به او خیره شود.

- البته که تو همسر منی.

این جواب به ظاهر مشتاقانه چیزی نبود که مری انتظارش را داشته باشد. چشمانشان برای مدتی طولانی به هم خیره ماند. مری از دیدن اشتیاق او تعجب کرد. اگر این خواستن واقعی بود... مری احساس کرد سینه اش از تنهایی به درد آمد. علی رغم این مسئله احساس کرد که... اصلا مهم نبود که چقدر از دست آین عصبانی است و یا اینکه چقدر او را ناامید کرده، او اصلا نمی توانست در برابر کششی که نسبت به آین داشت خودش را کنترل کند. ناگهان خود را در آغوش او دید و لبهایش را به روی لبهای خودش.

آین او را محکم به خود فشرد و زمزمه کرد:

- مری... این مدت خیلی طولانی بود.

 

چشمان مری از فرط تعجب گشاد شد. خیلی طولانی؟ چه کسی برای آن پافشاری کرد؟ خود آین و فقط به این خاطر که مری را نمی خواست. احساس کرد صورتش گر گرفته. علی رغم اینکه هر ذره از وجودش آین را می خواست سینه ستبر او را به عقب هل داد و گفت:

- ولم کن.

آین با اینکه از امتناع مری متعجب شده بود او را لحظه ای دیگر در آغوشش نگه داشت. لحظه ای که در آن مری بیاد آورد که هزاران بار با خودش عهد بسته بود که غرورش را حفظ کند. سپس بازوهایش را از دور گردن او باز کرد و قدمی به عقب گذاشت. موهایش را از روی گونه های سرخش به کناری زد و این در حالی بود که اصلا از چشمهای آین چیزی را نمی شد فهمید.

سپس شرم و حیا او را در هم شکست. آین فقط به این علت او را می بوسید چون می دانست او چقدر مشتاق این کار است. مطمئنا آن نگاه پرتمنا را در چشمان او دیده بود وگرنه خودش تمایلی به این کار نداشت.

در حالی که هم از دست خودش و هم آین عصبانی بود پشتش را به او کرد. آین در حالی که صدایش عاری از هرگونه احساسی بود گفت:

- نترس دیگر از این اتفاقات نمی افتد.

هر کلمه ای از حرفهای او مانند تخته سنگی به روی غرور شکسته شده اش می افتاد. اصلا دلش نمی خواست که آین بگوید از بوسیدن او متاسف است. ساکت ماند و سعی کرد که درد و رنج را در درونش نگاه دارد. اصلا دلش نمی خواست به آین اجازه دهد که ببیند چقدر تنها و غمگین است.

سپس صدای قدم های نرم آین را به روی چمن ها شنید. او داشت از آنجا می رفت. تازه در آن موقع بود که به اطاف باغ نظری انداخت و متوجه شد که هر آن ممکن بود یک نفر به طرف آنها بیاید. این علفزار همیشه خلوت، به آن معنی نبود که کسی از آنجا عبور نکند. اینکه کسی آنها را ندیده بود تا حدودی آرامش کرد. خدایا چرا آین فکر می کرد که او زنی است که در یک جای عمومی عشق بازی کند؟ این موضوع فقط خجالت و شرمندگی او را دو چندان کرد.

 

آین در امتداد صخره ها به تاخت می رفت و باد به شدت پیراهنش را به حرکت در می آورد. تمام وجودش لبریز از ناامیدی و نفرت از خودش بود. حرفهای مری درباره ازدواج پدر و مادرش به یادش آورد که زندگی را که شایسته مری است به او نداده. در حالی که بار این گناه را بر دوش می کشید چگونه می توانست مانند یک شوهر مهربان و فداکار رفتار کند؟ با این وجود اشاره او مبنی بر یک ازدواج معمولی باعث شد آین بی اختیار خواهان مری شود. با چنان اشتیاقی که باعث تعجب خود او هم شد.

او قادر نبود خودش را کنترل کند و مری را نبوسد. او بسیار زیبا، بسیار صادق و در عین حال بسیار مغرور بود. چطور می توانست او را نبوسد وقتی که آنطور دلچسب نگاه می کرد. او اصلا شبیه زنانی که تا به حال دیده بود نبود. کاملا صادقانه گفت که آین اصلا آنطور که شایسته اش می بود با او رفتار نکرده. بارها به خودش گفت تمام حرفهای مری حقیقت دارد. آری آین از او غفلت کرده.

او نباید به مری دست می زد. اصلا حق یک چنین کاری را نداشت. اصلا از اول هم آین این حق را نداشت. اگر در شب عروسی می توانست خودش را کنترل کند، حالا مری در این وضعیت اسف بار گیر نمی کرد.

ولی چگونه می توانست برای آن شب متاسف باشد وقتی که هنوز خاطرات آن تمام وجودش را می سوزاند. او آنقدر دلچسب و شیرین بود که اصلا یاد و خاطره هیچ زنی را در ذهن او باقی نگذاشت.

آین با سرعت زیادی می تاخت. اصلا ذره ای رضایت در وجودش دیده نمی شد حتی بعد از اینکه پدرش بالاخره راضی شد آن اسب را چون آین می خواست بفروشند. وقتی همسرش از تماس با او احساس نفرت می کند دیگر برایش فرقی نمی کرد جلوی پدرش ایستاده و برنده شده است.

آین آنقدر در افکار پریشان خود بود که وقتی از پیچ جاده عبور کرد، اصلا متوجه آن دو نفری که کنار جاده مشغول بحث بودند نشد. چنان اسب را به سرعت وادار به توقف کرد که حیوان روی دو پای عقبش بلند شد.

آن دو نفر با خشم نگاهی به سوارکار انداختند ولی وقتی فهمیدند او کیست حالت چهره شان تغییر کرد و با احترام تواضع کردند. مردی که قد بلندتر بود، والتر میدلتون و از ماهیگیران دهکده به شمار می رفت. هنگام دیدن آین کلاهش را برداشت و گفت:

- جناب لرد.

آن مرد دیگر که به نظر اصلا نمی توانست عصبانیتش را از طرف مقابلش پنهان کند اصلا به آین نگاه نکرد. ولی مثل میدلتون کلاهش را برداشت و زمزمه کرد:

- جناب لرد.

والتر صدایش را صاف کرد و گفت:

- جناب لرد گستاخی مرا بپذیرید ولی خبر ازدواج شما ما را بسیار خوشحال کرد. مخصوصا اینکه همسرتان را به سین کلرهال آورده اید و اینجا را منزل خود قرار داده اید.

ذکر این مسئله دوباره پشیمانی و تنهایی را به یاد آین آورد ولی مودبانه گفت:

- به خاطر کلمات محبت آمیزت متشکرم.

مرد دیگر که ناتان لانگ نام داشت گفت:

- من... اینهااز طرف من هم گفته شد.

وقتی آین به او نگاه کرد دید که چشمان آبی رنگش مملو از دلخوری بود و علی رغم کوشش آشکارش برای حفظ ادب همان طور خیره به رفیقش می نگریست.

آین نمی توانست نزاع آنها را نادیده بگیرد. بنابراین پرسید:

- مشکلی پیش آمده؟

میدلتون نگاهی به مرد دیگر کرد و گفت:

- من قایق ناتان را قرض کردم و به ماهیگیری رفتم. در دریا وصله کنار قایق کنده شد حالا او می گوید من باید پول تعمیرش را بدهم.

- درسته والتر میدلتون تو باید پول تعمیرش را بدهی.

ناتان خشمگینانه مشتی به روی کف دست دیگرش زد.

والتر ملتمسانه به آین نگاه کرد.

- من مطمئنم که آن وصله آن قدر شل بود که هر آن امکان کنده شدنش می رفت. شاید هم به این خاطر او آن قدر مشتاقانه قایقش را اجاره داد.

ناتان اخم هایش را در هم کشید و گفت:

- میدلتون تو داری دروغ می گویی.

والتر با چشمان قهوه ای اش به آین خیره شد.

- می شه جناب لرد... منظورم اینه که اگر خیلی برایتان زحمت ندارد... می شه لطفا تا کنار ساحل بیایید و خودتان به قایق نگاهی بیندازید؟ شنیده ام وقتی نوجوان بودید یکی دو تا قایق داشته اید.

یک احساس خوشایندی در درون آین به حرکت در آمد. هیچ کدام از مستاجرین تا به حال از او چنین تقاضایی نکرده بودند. با اینکه در طول این سالها او تعداد دفعات زیادی به سین کلرهال سفر کرده بود. آین به آنها هشدار داد که:

- ولی باید بر طبق تصمیم من با یکدیگر توافق کنید.

هر دو مرد سر تکان دادند. آین نیز به نوبه خود قبول کرد:

- خیلی خوب قرار ما فردا صبح.

سپس در حالی که احساس می کرد پیشرفت مهمی در زندگی اش کرده است آنجا را ترک کرد. قبلا مردم دهکده همیشه به پیش پدرش می رفتند ولی حالا از او می خواهند که مشکلاتشان را حل کند.

والتر به ازدواج او اشاره کرده بود. ایا مستاجرین حالا به واسطه ازدواج او را به عنوان یک مرد واقعی و لرد آینده خود می دانند؟ به نظر اینطور می آمد هر چند پدرش هیچ میلی برای به رسمیت شناختن او نداشت. او کماکان معتقد بود که هیچ چیز در خانه و املاک نباید تغییر کند ولی شاید خود او هم یک روز مجبور می شد تغییر کند.

یادآوری امتناع مری بعد از بوسیدنش باعث شد لبخندی کنایه آمیز بر لبانش نقش ببندد. اصلا انتظار نداشت انزجار را در چشمان او ببیند.

کاملا مشخص بود مری هیچ تمایلی به حضور آین در کنارش نداشت. با این وجود آشکارا از تنهایی رنج می برد. آین می دانست که در کارلیسل مری وقتش را صرف امور خیریه می کرد. کاری که اگر مادرش زنده بود حتما انجام می داد. پس جای هیچ گوه تعجبی نبود آن قدر احساس تنهایی می کرد. آین باید ترتیبی می داد تا او را به مردم این منطقه معرفی کند و باید سعی می کرد آنطور که شایسته اش بود به او احترام می گذاشت. مهم نبود چقدر تظاهر به این مسئله که به طرف مری کشیده نمی شود برایش سخت و مشکل است.

 

صبح روز بعد هنگامی که مری اتاق غذاخوری را ترک کرد، این به او نزدیک شد. طبق معمول برای صرف صبحانه نیامده بود و مری تا حدود زیادی از دیدن او شگفت زده شد.

نگاه مری به شانه های پهن آین در آن کت سرمه ای خوش دوخت بود، افتاد. سپس نگاهش به شلوار او دوخته شد که با کت و چکمه های سواری واکس زده اش بسیار متناسب بود. طبق معمول آین بسیار شیک لباس پوشیده بود. مری خودش را کنترل کرد که آهی از ته دل نکشد اصلا نمی توانست زیبایی او را نادیده بگیرد. او بدون ذره ای تلاش همیشه خوش تیپ و جذاب بود.

آین به آهستگی شروع به صحبت کرد و توجه مری به صورتش جلب شد. چشمان سیاهش چشمان او را می نگریستند.

- می خواستم یک چیزی ازت بپرسم و نمی خواهم فورا جواب بدهی. قبل از اینکه تصمیم بگیری یک لحظه فکر کن.

مری خیلی مضطرب شد ولی سعی کرد این اضطراب را بروز ندهد. آخرین باری که همدیگر را دیدند مری نتوانست خودش را کنترل کند و همه چیز خراب شد. می خواست راهش را بگیرد و برود ولی صمیمیت صورت این او را منصرف کرد. پس گفت:

- دارم گوش می کنم.

وقتی به حرفهای او گوش داد بسیار آسوده خاطر شد. اصلا لازم نبود آین آن قدر نگران می بود که ایا او به حرفهایش گوش می دهد یا نه. آین به او گفت:

- دلم می خواهد تا دهکده همراه من بیایی. می خواهم مردم را ملاقات کنی. آنها سراغت را می گیرند و مطمئنم که در مورد بانوی آینده شان بسیار کنجکاوند.

" بانوی آینده " مری لبش را گاز گرفت. اصلا احساس نمی کرد که آینده کسی باشد. هنگام صبحانه تمام تلاشش این بود که نگاه های توهین آمیز و پنهانی باربارا را نادیده بگیرد. پدر آین با اینکه دیگر به طور آشکار دشمنش نبود ولی بهتر از باربارا هم رفتار نمی کرد. تمام مدت صرف صبحانه بدون یک کلمه حرف سر میز می نشست و هر چند دقیقه یکبار به طور عجیبی به مری خیره می شد. مری مجبور می شد سرش را پایین بیاندازد ولی در عین حال خود را مجبور می کرد گاهی هم در صورتش نگاه کند.

مری در حالی اتاق غذاخوری را ترک کرد که آرزو می کرد چند لحظه بدون وجود این دو نفر در آرامش باشد. با اینکه می دانست هیچ ارزشی برای شوهرش ندارد ولی آرزو می کرد ای کاش لااقل پیشنهاد می کرد برای چند ساعتی هم که شده از این خانه تاریک و منزوی و ساکنان منزوی ترش دور باشد.

علی رغم اینکه چند ساعت آینده را مجبور بود در کنار کسی باشد که بیشتر از همه آزارش می داد ولی دعوت آین را قبول کرد و گفت:

- البته. باعث خوشحالی من است که مردم دهکده را ملاقات کنم.

از دیدن شادمانی به روی صورت آین متعجب شد هر چند آین خیلی سریع آن را پنهان کرد و ادامه داد:

- اگر موافقی با اسب برویم.

مری با سر تایید کرد:

- لطفا به من کمی وقت بده تا لباسم را عوض کنم.

سپس به سرعت از پله ها بالا رفت. در این لحظه متوجه شد باربارا از میان در اتاق غذاخوری آنها را تماشا می کند. نگاهش آنقدر سرد بود که مری احساس کرد این سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد ولی نمی خواست اجازه دهد باربارا شادی بیرون رفتن از این خانه را از بین ببرد.

آین در حالی که افسار اسب سیاه مورد علاقه اش در دستش بود پایین پله های جلوی خانه ایستاد تا اینکه مری آمد. مهتری هم افسار مادیان کرند زیبایی را در دست داشت.

مهتر جلو آمد تا به مری در سوار شدن کمک کند ولی آن نگذاشت و خودش او را بلند کرد و به روی اسب گذاشت. مری قصدا لذت نزدیک بودن به آین و تماسش را نادیده گرفت. نمی خواست آنچه در باغ اتفاق افتاده دوباره تکرار شود. البته حضور مهتر در آنجا به او کمک کرد بیش از اندازه جذب آین نشود و از فرصت استفاده کرد و عنان امیالش را در دست گرفت.

بدون اینک به صورت آین نگاه کند خودش را روی زین جا به جا کرد. و دامن لباس لیمویی رنگ لباس سوار کاری اش را با دقت زیادی مرتب نمود. با این وجود بالاخره هنگامی که آین به طرف اسب خودش رفت مری مجبور شد که به او نگاهی بیاندازد. لحظه ای بعد سوار بر اسب به طرف دهکده می رفتند. سکوت سنگینی ما بین آنها حکمفرما بود و صدای سم اسب ها به نظر مری خیلی بیش از اندازه بلند جلوه می کرد.

آین هم مانند او احساس ناراحتی می کرد. مری اصلا نمی دانست چگونه خودش را آرام کند و اصلا هیچ علاقه ای هم به این کار نداشت. کمی بعد گاری ای دیدند که توسط الاغی کشیده می شد. گاری به طرف آنها می آمد. وقتی به آنها رسید، مری متوجه شد مردی که افسار الاغ را به دست گرفته چهره ی خیلی عجیبی داشت و لباس ساده ی بسیار کثیفی به تنش بود. اگرچه شکمی گرد و بزرگ داشت ولی دست و پاهایش خیلی لاغر به نظر می رسیدند. هنگامی که گاری را در وسط جاده نگه داشت، آن دو نیز مجبور به ایستادن شدند. صورت مردک بسیار قرمز و دماغ کوفته ای بزرگش پر از رگه های سیاه بود. بوی مشروبی که از او متصاعد می شد نشان می داد کاملا مست است.

بدون هیچ مقدمه ای رو به آین کرد و گفت:

- جناب لرد؟

آین سرش را تکان داد و گفت:

- کمپ!

سپس آن مرد کلاهش را برداشت و با احترام جلوی مری تواضع کرد و سپس به طرف آین برگشت و گفت:

- عالیجناب می خواستم حضورتان عرض کنم آیا در سین کلرهال کاری هست که من بتوانم انجام دهم؟ تازه گاری هم دارم.

و با غرور به گاری که پشت سرش بود اشاره کرد.

آین با مهربانی پرسید:

- با مباشر املاک صحبت کردی؟

مرد در حالی که اخمهایش درهم رفت سرش را تکان داد.

- او می گوید هیچ کاری برای من سراغ ندارد.

سپس ملتمسانه به آن نگاه کرد و گفت:

- ولی من احتیاج مبرم به کار دارم جناب لرد. قول می دهم در ازای پولی که دریافت می کنم خوب کار کنم.

آین مدتی متفکرانه به او نگاه کرد.

- خیلی خوب نزد هرمن در اصطبل برو و بگو من تو را فرستاده ام. او خواهد گفت چه کار کنی.

- متشکرم جناب لرد. از اینکه مرا استخدام کرده اید پشیمان نخواهید شد.

والی کمپ الغش را از وسط چاده کنار برد تا آنها بتوانند رد شودند و بدون اینکه حرف دیگری بزند آهسته به طرف خانه ی اربابی به راه افتاد.

مری مدت زیادی به این نگاه کرد و گفت:

- فکر می کنم خیلی به او لطف کردی.

این با نگاهی به او شانه هایش را بالا انداخت.

- خودم آنقدر مطمئن نیستم. مرتیکه مست بدبخت به محض اینکه چند سکه گیرش بیاید به طرف میخانه می رود و تا زمانی که پول هایش تمام نشد دیگر نمی بینمش. با این وجود دلم برای او می سوزد.

مری به ارامی برگشت. تا به حال این قسمت از وجود آین را ندیده بود. شاید به خاطر اینکه تا به حال این اندازه حساسیت نسبت به مری نشان نداده بود.

آین بدون اطلاع از افکار مری به نقطه ای دور دست در آسمان خیره شد و ادامه داد:

- آره دلم برایش می شوزد. زمانی یکی از بهترین ماهیگیران دهکده بود. وضع مالی خوبی داشت و مورد احترام همگان. ولی زن و بچه هایش را در طوفان از دست داد. فکر می کنم تنها چیزهایی که برایش باقی مانده همان گاری و الاغ باشد. جای تاسف است واقعا از دست دادن کسانی که دوستشان داری چه بلایی سر یک مرد می آورد.

مری احساس کرد منظور آین چیزی بیشتر از داستان زندگی والی کمپ است.

- تو داری راجع به پدرت صحبت می کنی، مگه نه؟

آین نگاهی به مری انداخت. گویی تازه وجود او را به خاطر آورد. دوباره آن نقاب سرد را بر چهره زد و گفت:

- من داشتم از آقای کمپ صحبت می کردم نه کس دیگری.

مری چانه اش را بالا گرفت. نباید حتی برای یک لحظه هم فراموش می کرد آین در هر شرایطی که باشد فرقی نمی کند. او هرگز اجازه نمی دهد کسی گذشته اش را مورد سوال قرار دهد. از ترس اینکه نکند دوباره بیش از حد صحبت کند در سکوت به انتهای جاده می نگریست.

هیچ کدام از این ازدواج خوشحال نبودند. ایا هیچ راهی نبود که بشود این مسئله را حل کرد؟ ناگهان مری متوجه شد این احساس تنهایی و انزوا دلایلی به غیر از جدایی از آین دارد. احساس می کرد حتی از خودش نیز جدا شده. این اولین بار در تمام عمرش بود که آنچه را به ذهنش رسیده نمی توانست با صدای بلند بگوید. ولی در عین حال تنها کاری هم بود که می توانست بکند. اصلا قادر نبود این واقعیت را به آین اقرار کند که می داند حتی هنگامی که در باغ او را بوسید خواهانش نبوده.

اکنون حس صداقتش او را وادار می کرد آنچه به ذهنش می رسید عنوان کند. ترجیح می داد به جای اینکه مانند موریانه از درون خود را بخورد و از بین ببرد حقیقت را برملا کند. ولی عمق آن صدمه آن قدر دردناک بود که آشکار کردنش ریسک بزرگی می نمود. بنابراین ترجیح داد در سکوت به راهش ادامه دهد. همانطور که آین این کار را می کرد.

 

آن ها همچنان در سکوت به راهشان ادامه دادند تا اینکه مری به این نتیجه رسید که قبول کردن دعوت آین اشتباه محض بوده. هنگامی که می خواست به او بگوید دیگر باید برگردد، آین شروع به صحبت کرد. لحنش بسیار مردد بود و مری خوب به حرف هایش گوش داد:

- مری من از دیروز دارم راجع به حرف هایی که تو بهم زدی فکر می کنم. می دانم آنچه که گفتی کاملا حقیقت دارد. من در مورد تو غفلت کردم.

مری در حالی که سرخ شده بود، خیلی سریع جواب داد:

- من نگفتم تو در مورد من غفلت کردی.

او اصلا دوست نداشت مثل یک زن غرغرو جلوه کند و حتی دوست نداشت که امروز به خاطر اینکه آین احساس گناه می کرد او را با خودش بیرون ببرد.

آین با همان سرعت جواب داد:

- درست می گویی. این ها حرف های خودم می باشد.

مری نگاه آین را به روی خود احساس می کرد و نتوانست مقاومت کند سرش را بلند کرد و به صورتش نگریست. خیلی به نظرش خوش تیپ و جذاب بود. امواجی از احساسات انکار ناپذیر در چشمان تیره اش موج می زد. خدایا چرا او نمی توانست خودش را هنگام دیدن آین کنترل کند؟

عزت نفس به او نهیب می زد که اصلا علاقه ای به صحبت کردن با آین در مورد این مسائل ندارد. نه حالا و نه هیچ وقت دیگر. مری احتیاجی به دلسوزی و ترحم او نداشت و اصلا به طور کلی هیچ چیزی از او نمی خواست. بنابراین نگاهش را از او برگرفت و گفت:

- من... اصلا احتیاجی نیست که نگران من باشی. حالم کاملا خوب است.

آین برای لحظه ای ساکت ماند و مری امیدوار بود که او دیگر مسئله را پیش نکشد ولی دوباره گفت:

- مری فقط می خواهم بگویم که آزادی هر کاری که دلت می خواهد بکنی. ممکن است دلت بخواهد باغبانی کنی یا از مستاجرین دیدن کنی و یا یک سری کارهای دیگر که هم خوشحالت کنند و هم وقتت را پر کنند. راستش امروز تصمیم گرفتم که تو را به تعدادی از زن های دهکده معرفی کنم. هر مشکلی که برای آنها پیش بیاید تو آزادانه می توانی برای رفع آن تصمیم بگیری. چون از همه ما بیش تر در این زمینه تجربه داری. به نظر می رسد باربارا برای چنین کارهایی وقت کافی ندارد.

هنگامی که آین مشغول صحبت بود، مری احساس کرد قلبش از طپش ایستاد. آین از او می خواست مراقب کسانی باشد که به کمک احتیاج دارند ولی اینکار را که در تمام عمرش انجام داده بود. نه این که از کمک به بیچارگان و مستمندان نفرت داشته باشد، نه.فقط امیدوار بود روزی بیشتر از این برای کسی اهمیت پیدا کند.

عصبانیت درد و غم هایش را پوشاند. احساس چوب خشکی را داشت. وقتش را پر کند؟ مطمئنا این مسئله آین را از داشتن هرگناهی به خاطر ناراحتی او مبری می کرد. چرا با او این طور رفتار می کند؟ درست مانند بچه دردسرسازی که کاری به او واگذار می کنند تا از شرش راحت شوند و وقتی که آین اسم باربارا را برد دیگر مری کنترلش را از دست داد.

می دانست آین نسبت به باربارا احساساتی داشته ولی به خاطر تحریک پدرش و اینکه او را عصبانی کند آنها را کنار گذاشته بود. چه طور می توانست او را با باربارا که واقعا دوستش داشت مقایسه کند؟

در حالی که از عصبانیت برافروخته بود اسبش را نگه داشت و به شوهرش خیره شد.

- چطور جرات می کنی؟ چطور جرات می کنی حضرت آقا؟

و بدون اینکه فکر کند ادامه داد:

- تو فکر می کنی اگر مرا سرگرم کاری بکنی همه چیز درست و رو به راه می شود؟ و تو را از هرگونه تعهدی نسبت به من نجات می دهد؟

تمام درد و رنج چند روز گذشته همچون امواجی پر تلاطم روح و جسم او را مورد حمله قرار دادند. آین در حالی که شوکه شده بود رو به او کرد و گفت:

- چی؟

مری به سردی جواب داد:

- بهتره چیزی نگویی. من به اندازه کافی شنیده ام.

آین با عصبانیت گفت:

- مری درون تو چه می گذرد؟

درون او چه می گذرد؟ دیگر نتوانست بیش تر از این خودش را نگه دارد، حتی اگر به قیمت شکسته شدن غرورش تمام می شد. آن صدمه به قدری شدید بود که دیگر بیش از این نمی توانست مخفی نگهش دارد.

- آین اصلا لازم نیست این قدر به خودت زحمت بدهی تا وقت مرا پر کنی. ترجیح می دهم به کارهای خودت برسی و مرا به حال خودم رها کنی. بدون اینکه ذره ای نگرانم باشی. می دانم مرا به عنون همسرت نمی خواستی و خیلی ممنون می شوم اگر این که سعی نکنی تظاهر به این مسئله کنی.

آین در حالی که به شدت اخم کرده بود حرف او را قطع کرد:

- من تو را نمی خواهم؟ تظاهر کنم؟ اصلا نمی فهمم چه می گویی؟

مری درحالی که از تجاهل او بسیار عصبانی شده بود ادامه داد:

- آین به اندازه کافی حرف هایت را شنیده ام. آن شبی که با پدرت در کتابخانه ی سین کلرهال مشغول صحبت بودی.

در حالی که آین بسیار گیج شده بود مری ادامه داد:

- خیلی منتظرت شدم چون می خواستم با تو صحبت کنم ولی نیامدی. داشتم دنبالت می گشتم. احساس می کردم ما باید دوباره....

در حالی که سرخ شده بود ولی تلاش می کرد که حرف هایش را ادامه دهد:

- درباره آن چیزهایی که در کالسکه گفتی با هم بیشتر صحبت کنیم. من احساس می کردم که احتیاجی نیست....

- به هرحال وقتی که حرف هایت را شنیدم. علت اصلی این را که نمی خواهی با من باشی فهمیدم.

او چانه اش را بالا گرفت و مستقیما به آین نگاه کرد.

- من قصد استراق سمع نداشتم ولی وقتی که صدای پدرت را شنیدم از آمدن به کتابخانه برای یافتن تو منصرف شدم ولی در همین موقع صدای تو آمد و خوب..... من نتوانستم... می دانی خیلی دیر شده بود... همه چیز را شنیدم.

احساس سردرگمی و پشیمانی در چشم های آین آشکار بود. مری لحظه ای مکث کرد. با تمام وجودش آرزو می کرد ای کاش حرف هایش حقیقت نداشت. ای کاش هر آنچه آن شب شنیده اشتباه می بود. ولی صورت وحشت زده ی آین گواه این مسئله بود که متاسفانه همه آن حرف ها حقیقت داشته اند. مری مجبور شد آن حرف ها را بگوید برای اینکه بار سنگین غیر قابل تحملی را بر زمین بگذارد.

- من شنیدم تو به پدرت گفتی فقط به این منظور با من ازدواج کردی که او را عصبانی کنی.

آین دستش را به طرف صورتش برد. آشکارا احساس پریشانی می کرد. مشخص بود که سعی می کرد چیزی برای گفتن پیدا کند.

- اما مری تو نباید به حرف های ما گوش می دادی.

مری بدون هیچ تغییری در لحن صدایش گفت:

- می دانم که نباید این کار را می کردم.

قلبش مانند یک شئی درد ناک در سینه اش سنگینی می کرد.

- منظورم این نبود که.... می توانم برایت توضیح بدهم.

مری نگاهش را از او برگرفت:

- امیدوارم این کار را نکنی چون به هیچ طریقی نمی توانی صدمه ای که به من زدی جبران کنی. حتی اگر واقعا مرا نمی خواستی و یا این که اصلا برایت اهمیت نداشتم چرا این مسئله را به پدرت گفتی؟ چگونه از من انتظار داری هر روز با کسی رو به رو شوم که می داند آن قدر برایت بی ارزشم که فقط برای عصبانی کردن او مرا به عقد خودت در آوردی؟

آین هیچ جوابی برای گفتن نداشت. اصلا نمی دانست چگونه خطایش را جبران کند.ولی حالا که مری این مسئله را می دانست تا حدودی احساس راحتی می کرد. چون دیگر این راز مانند یک وزنه سنگین روح او را نمی آزرد. ولی در عین حال دانستن این را مری را بیش از توانش آزرده بود و فهمید مری هیچ وقت او را نمی بخشد و این مسئله بیش تر از خود آن راز پریشانش کرد.

ناگهان به این واقعیت پی برد که حتی از همان لحظه ی اول مری خیلی بیشتر از اینکه بخواهد پدرش را امتحان کند برایش ارزش داشت ولی متاسفانه این حقیقت مدت ها پشت ابر پنهان مانده بود. آین از همان لحظه ی اول مجذوبش شد و برایش احترام قایل بود ولی حالا با وضعیت مری اصلا این حرف ها را باور نمی کرد. آین نا امیدانه نگاهی به او انداخت.

مری همان طور نشسته برای مدتی طولانی به او خیره شد. چهره اش مملو از عصبانیت و نا امیدی بود. آین می دانست مری حق دارد تحقیرش کند. سرش را با تاسف تکان داد. آرزو می کرد ای کاش می توانست تغییری در اوضاع بدهد.

- تنها چیزی که می توانم بگویم این است که خیلی متاسفم. من با تو منصفانه رفتار نکردم.

مری از جا برخاست و به طرف اسبش رفت.

- ببخشید من دیگر نمی توانم این جا بمانم.

آین فریاد زد:

- صبر کن.... کجا می روی؟

مری نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:

- اگر اشکالی ندارد می خواهم تنها باشم.

آین دستش را بالا برد و گفت:

- من نمی توانم بگذارم که این طوری از این جا بروی.

مری خیلی خشک جواب داد:

- تو می توانی و باید بگذاری. فکر می کنم این حداقل کاری است که می توانی در این شرایط برای من انجام دهی. تو هیچ حقی نداری به من بگویی چه کار باید بکنم و چه کار نباید بکنم.

آین دیگر چیزی نگفت. مری سوار بر اسب از آن جا دور شد. آین برای لحظه ای نشست و دور شدن او را تماشا کرد. سپس درحالی که تمام وجودش را نا امیدی فراگرفته بود سوار بر اسبش شد. در ابتدا چهار نعل و سپس به سرعت تاخت. مری زن کله شق و خود سری بود ولی هرچه بیشتر می گذشت آین کشش بیشتری نسبت به او پیدا می کرد.

 

مری اشکهایش را با پشت دست از روی گونه هایش پاک کرد. اصلا تصمیم نداشت آنچه را که می دانست به آین بگوید ولی سماجت او برای داشتن رفتاری حاکی از بردباری و تحمل بود که مری را وا داشت تا غرورش را بشکند و همه چیز را بگوید. غضب آلود به خودش گفت: دیگر نیازی به تظاهر کردن نیست چون هر دو آنها موضع خود را می دانستند.

بی توجه به این که کجا داشت می رفت هم چنان تاخت تا اینکه جاده را به سمت راست دور زد و متوجه شد به نزدیکی دریا رسیده بود. جاده در کنار صخره های ساحلی پیش می رفت. آرام آرام متوجه مرغ های دریایی در بالای سرش شد. که جیغ جیغ کنان به درون آب شیرجه می زدند. نسیمی که از دریا بلند می شد و بوی نمک را با خود می آورد نیروی تازه با او داد. به زودی اشک هایش خشک شد اگر چه درد درون سینه اش هنوز ادامه داشت.

همانطور که پیش می رفت مردی که کمی آنطرفتر از جاده از لبه صخره ای به پایین خم شده بود نظرش را جلب کرد مرد که آن قدر حواسش پرت بود تا زمانی که مری مستقیما بالای سرش ایستاد متوجه او نشد.

مرد نگاهی به مری انداخت و چشمان نگرانش تا حدودی آرام شد و گفت:

- خدا را شکر بالاخره یکی آمد.

مری وحشت و اضطراب را به وضوح در چهره آن مرد می دید بنابراین فورا از اسبش پیاده شد و بدون فکر افسار اسب را رها کرد و به طرف اورفت:

- چه اتفاقی افتاده؟

در همین لحظه صدای دور شدن مادیان را شنید. مدتی وحشت زده دور شدن اسب را نگریست ولی به سرعت رویش را به سمت آن مرد کرد و دید اصلا ذره ای اهمیت به دور شدن اسب نداد. او درحالی که با نگرانی از لبه پرت گاه پایین را نگاه می کرد گفت:

- پسرم... تام کوچولو افتاده اون پایین.

مری وحشت زده درحالی که مادیان را کاملا فراموش کرده بود به طرفی که مرد اشاره می کرد رفت ولی لحظه ای که از بالای صخره پایین را نگریست سرش به طور وحشتناکی گیج رفت. ده ها متر پایین تر امواج با سر و صدا و محکم به ساحل صخره ای برخورد می کردند. احساس دل پیچه ای شدید می کرد. سرش به دوران افتاد. چشمانش را بست. در این لحظه صدای آن مرد را شنید که می گفت:

- اوناهاش...دیدینش؟ بچه بیچاره سرش صدمه دیده قادر نیست طنابی را که آورده ام به دور خودش ببندد.

مری نفس عمقی کشید. سعی می کرد با سرگیچه اش مبارزه کند. موقعیت خیلی بدی بود. نمی خواست اجازه دهد ضعف بر او غلبه کند. بنابراین چشمانش را باز کرد و دوباره نگاه کرد. البته نه به فضای بی کران ساحل و اقیانوس بلکه مستقیما به زیر جایی که ایستاده بود.

این روش به او کمک کرد و بدون سرگیجه توانست چشمانش را به روی آن پسرکوچولو متمرکز کند. پسرکی را روی بر آمدگی بسیار باریکی دید که حدودا سه متر با جایی که آنها ایستاده بودند فاصله داشت. هنگامی که متوجه شد آن پسر بچه کوچک آسیب دیده از تعجب خشکش زد. به نظر نمی آمد بیشتر از پنج یا حداکثر شش سال داشته باشد.

- خدای من چطوری افتاد؟

آن مرد با تاسف سرش را تکان داد:

- این قسمت از صخره ها خیلی لغزنده است. پیش من ایستاده بود ولی کی لحظه بعد دیدم پایین افتاده. داشتیم دنبال تخم پرندگان دریایی می گشتیم. به خاطر همین هم طناب آورده بودم. او می تواند طناب را گره بزند ولی الان بیهوش شده.

صدای مرد گفت:

- اگر از آنجا بیفتد چکار کنم؟ جواب زنم را چه بدهم؟

در این هنگام پسرک ناله ای کرد و از درد تکانی خود و درست لبه آن برآمدگی باریک قرارگرفت. مری از ترس نفسش بند آمد ولی در این هنگام پسرک دوباره بیهوش شد.

باید یک کاری می کرد و همین حالا. اگر اسب نرفته بود. آنها می توانستند طناب را به دور کمر آن ببندند و به وسیله اسب او را به پایین بفرستند و پسرک را نجات دهند ولی حالا این کار امکان نداشت. او هم اصلا توان آن را نداشت که وزن آن مرد را تحمل کند. چه برسد به اینکه بخواهد هم پدر و هم پسر را بالا بکشد. پس تنها راهی که می ماند این بود که خود او به پایین صخره برود و پسرک را نجات دهد. حتی از تصور این موضوع حالت تهوع به او دست داد و احساس کرد هر آن ممکن است بالا بیاورد.

بعد از اینکه مدتی فکر کرد عاقبت گفت:

- من پایین می روم. طناب را دور کمر من ببند. خودم را به پسرک می رسانم و بعد شما هردوی ما را بالا بکش.

مرد درحالی که کاملا موافق بود نگاهی به مری کرد و گفت:

- خیالتان راحت باشد من به اندازه یک گاو نر قوی هستم.

و به سرعت شروع به انجام آنچه مری خواسته بود کرد. آن مرد آنقدر از فکر نجات پسرش ذوق زده شده که اصلا متوجه ترس در چهره مری نشده بود و او از این بابت خیلی خوشحال بود ولی از طرف دیگر هم احساس می کرد هر آن زانوهایش درهم می شکنند.

وقتی که طناب دور کمرش بسته شد، مری به طرف لبه پرتگاه رفت. دستان عرق کرده اش را با دامن لباس سوارکاری اش پاک کرد و با تردید به مرد خیره شد و این اولین باری بود که او اضطراب را در وجود مری دید. پس با نگرانی به او نگاهی کرد و گفت:

- خانم... آیا مطمئنید که می خواهید این کار را انجام بدهید؟

مری با اعتماد به نفسی ساختگی لبخندی زد و گفت:

- اوه.... بله... البته..

تام کوچولو ناله ی دیگری کرد. مری شانه هایش را بالا انداخت:

- خلیی خوب. قبل از اینکه خیلی دیر شود بهتره عجله کنیم.

ولی نمی دانست منظورش از این حرف به خودش بود یا به آن مرد.

احتیاجی نبود از مرد بخواهد عجله کند. او خودش را آماده کرد و طناب را به دور کمرش پیچید. مری پشتش را به آن فضای باز بی کران کرد و آب دهانش را محکم قورت داد. احساس می کرد به عقب می رفت تا اینکه متوجه شد دیگر زیر پایش هیچ چیزی نبود.

برای آخرین مرتبه نگاه سریعی به صورت آن مرد کرد و خیلی با دقت شروع به پایین رفتن از پرتگاه کرد تا اینکه احساس کرد بدنش به وسیله طناب کشیده می شد و خودش را میان زمین و آسمان بدون هیچ کمکی معلق دید. از شدت ترس و وحشت احساس تهوع می کرد. درحالی که نا امیدانه به طناب چسبیده بود دوباره مجبور شد چشمانش را ببندد.

خدا باید کمکش می کرد او قادر نبود این کار را انجام دهد. او نمی توانست به آن پدر و پسر کمک کند. شروع به هق هق گریه کرد. حاضر بود به روی ظروف سفالی شکسته چهار دست و پا برود و کمک بیاورد ولی خودش این کار را نکند.

ولی هنگامی که دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید پسرک ناله دیگری کرد. این بار صدایش بلند تر بود و مری می دانست که او دارد به هوش می آید. اگر پسرک به هوش می آمد مطمئنا به پایین می افتاد و قطعا کشته می شد. اصلا وقت نداشتند که کس دیگری را برای کمک پیدا کنند. مری تنها امید آن پدر و پسر بود.

قدرتی که اصلا سرمنشاش را نمی دانست از درونش به او نهیب زد. مری تمام ذهنش را متمرکز کرد تا محل مناسبی برای فرود پیدا کند. به پایین نگاه کرد و سعی نمود که فقط بچه را ببیند. فقط بچه را، گونه های سفیدش و پاهای کوچکش را که احتمالا شکسته بود. او به هیچ چیز دیگری نه صدا ها، نه احساسات و نه حتی ترس فکر نمی کرد.

مرد طناب را پایین تر فرستاد و مری به روی آن بر آمدگی فرود آمد و در آن لحظه یک جفت چشم آبی مبهوت را دید که به آرامی باز شدند و با حیرت او را می نگریستند. مری به نرمی و با اعتماد به نفسی که برایش خیلی عجیب بود گفت:

- خیلی با دقت به من گوش کن. تو نباید تکان بخوری تام. تو از آن بالا افتادی. یک لحظه دیگر همین طور بی حرکت بمان تا من بتوانم بغلت کنم سپس پدرت هر دوی ما را بالا خواهد کشید و نجات پیدا می کنیم.

مری خیالش راحت شد چون به نظرش رسید که پسرک تمام حرف های او را شنیده است بنابراین نیازی به تکرار نبود. او هم چنان با آن چشمان درشتش به مری خیره شده بود. مری گفت:

- فکر می کنی کاری را که بهت گفتم می توانی انجام دهی؟

او فقط برای اینکه حواس پسرک را پرت کند با او حرف می زد تا اینکه بالاخره موفق شد او را در بغل بگیرد.

پسرک با سر جواب داد:

- بله.

و بعد با همان کنجکاوی بچه گانه اش در حالی که مری غرق در تعجب و حریت بود پرسید:

- آیا شما همسر لرد جوان هستید؟

مری با سر تایید کرد:

- آره.

خوشحال بود که می دید ضربه ای که به سر پسرک خوده باعث از دست دادن حواسش نشده. هوشیاری پسرک برای تشخیص هویت او گواه این موضوع بود. پدرش اصلا او را نشناخت. گرچه مری آن مرد بیچاره را مقصر نمی دانست چون آنقدر حواسش پرت بود که اصلا نمی توانست تشخیص دهد او که می باشد.

 

 

 

ادامه دارد...

 

#اشرافی_بدنام  #کاترین_آرچر #داستان

نام کتاب: اشرافی بدنام // نویسنده: کاترین آرچر // مترجم: نرگس عبداحد

 

 

  





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد