ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
http://s9.picofile.com/file/8341480826/The_Story.jpg
هانسل و گرتل
از وقتی فهمیده بود که هانسل برادر واقعیش نیست احساس دیگری بهش پیدا کرده بود. هانسل هم مدام دور و برش میپلکید و به بهانههای مختلف هدیه برایش میخرید.
مدام می گفت: این پدر و مادرت مانع خوشبختی ما هستند. بیا از این جا بریم. خودم برایت یک زندگی شیرین درست می کنم. و خوشبخت می شویم.
روزی که گرتل، هانسل را باور کرد و پایش به قصر شیرینی رسید؛ همه چیز تبدیل به سیاهی شد. مثل یک سراب...
نویسنده: ؟؟؟