جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

هانسل و گرتل

 

 

http://s9.picofile.com/file/8341480826/The_Story.jpg

 

هانسل و  گرتل

 

از وقتی فهمیده بود که هانسل برادر واقعیش نیست احساس دیگری بهش پیدا کرده بود. هانسل هم مدام دور و برش می‌پلکید و به بهانه‌های مختلف هدیه برایش می‌خرید.

مدام می گفت: این پدر و مادرت مانع خوشبختی ما هستند. بیا از این جا بریم. خودم برایت یک زندگی شیرین درست می کنم. و خوشبخت می شویم.

روزی که گرتل، هانسل را باور کرد و پایش به قصر شیرینی رسید؛ همه چیز تبدیل به سیاهی شد. مثل یک سراب...

 

نویسنده: ؟؟؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد