جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

همخونه‌ای ها (15) - پایان

 

 

https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png

 

همخونه‌ای ها (15) - پایان

 

ییشینگ POV

پشت صحنه یه برنامه تلویزیونی دیگه بودم...

حتی نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم اونجا...

صداش توی سرم اکو میشد...

میدونستم خیلی وقته درست حسابی پیش هم نبودیم... میدونستم چون دلم براش تنگ شده بود... دلم برای صداش.. برای عطرش... برای لوس کردناش... برای همه چیش تنگ شده بود...

نفس عمیقی کشیدم... الانوقت نمایشه ژانگ ییشینگ...

روی صحنه رفتم.

اصلا حواسم به مجری نبود و مطمئنم نصف سواالشو چرت و پرت جواب دادم تا وقتی که برنامه برای تبلیغات قطع شد و منیجر اومد پیشم.

قیافه اش مضطرب بود.

-ییشینگ...

-بله؟

-وقتی میومدی... حال هه وون شی خوب بود؟

با تعجب نگاش کردم: چطور مگه؟


  

 

دستمو گرفت: خب... الان زنگ زد... به گوشیت... اصلا حالش خوب نبود... زنگ زدم اورژانس بره دنبالش...

برای یه لحظه... احساس کردم قلبم نزد... نتونستم نفس بکشم...

-ییشینگ! ییشنگ مطمئن باش چیزی نیست... لطفا آب قند بیارین!

سعی کردم از جام بلند شم: نه نه آب قند نمیخوام... باید برم...

منیجر سعی کرد منو بشونه سرجام: حالت اصلا خوب نیست! رنگت مثل گچ شده!

هلش دادم کنار و دویدم بیرون. سوار ماشین شدم که منیجر کنارم جاگیر شد:نمیتونم بزارم تنها بری.

با دستای لرزونم ماشینو روشن کردم: الان کجاست؟!

-بیمارستان مرکزی.

پامو روی گاز فشار دادم.

سرعتم خیلی زیاد بود و اگه با ماشین دیگه ای برخورد میکردم کارم ساخته بود ولی برام مهم نبود... هه وونم...

جلوی بیمارستان پارک کردم و دویدم داخل.

به میز پذیرش که رسیدم گفتم: ژانگ هه وون.

-اوه خدای من شما... اینجا...

با عصبانیت داد زدم: فقط بهم بگو ژانگ هه وون کجاست...

مسئول پذیرش که معلوم بود ترسیده گفت: راه رو رو ادامه بدین بعد برین سمت چپ اولین در...

کل راهرو رو دویدم تا با اتاقش رسیدم و همون موقع دکتر و پرستار داشتن ار اتاقش بیرون میومدن...

-آقای دکتر...

دکتر با دیدن من لبخندی زد و گفت: اوه آقای ژانگ تبریک میگم...

-چی... چی شد؟

-اینجور چیزا کاملا طبیعیه بنابراین نگران نباشین... حال هردوشون خوبه؟

چشمام گرد شد: هردو؟

پرستار خندید و گفت: هم مادر هم بچه...

دکتر به آرومی به شونم زد: میتونین همسرتون رو ببینین...

و هردوشون من گیج رو اونجا ول کردن... بچه... بچه من و هه وون...ِ

صدای منیجر از پشت سرم اومد: ییشینگ... حالش چطوره...

برگستم سمتش... افکارم اینقدر درهم برهم بودن که فقط مثل احمقا تونستم بگم: بچه...

-هه وون شی بارداره؟! تو چرا منگ شدی؟

یهو زدم زیر خنده... خدای من... اون بارداره... هه وون من... بچمون...

-فکر کنم تو بیشتر به دکتر نیاز داری...

سرمو رو به منیجر تکون دادم و در اتاق رو باز کردم.

هه وون با دیدن من سرشو انداخت پایین...

دعوای امروز صبحمون...

-وونی...

-ییشینگ....

چشماش پر از اشک بودن. سریع رفتم جلو سرشو تو بغلم گرفتم: ببخشید... ببخشید که نبودم... ببخشید که تنهات گذاشتم...

سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد: من واقعا منظوری نداشتم... که...که بهت گفتم... ازدواجمون...

نرم لباشو بوسیدم و نشستم کنار تختش: میدونم عزیزم...

با انگشتام اشکاشو پاک کردم: منو میبخشی...

لبش گاز گرفتی و سرشو به سمت پایین تکون داد.

کشیدمش تو بغلم... چقدر دلم برای عطر تنش تگ شده بود...

-یشینگ...

-جانم؟

دستمو گرفت و آروم گذاشت روی شکمش...

خنده ای کردم: مامان کوچولو...

خندید و قرمز شد.

پیشونیشو بوسیدم... بعد چشماشو... بعد بینیشو و بعد لبامو گذاشتم روی لباش...

بعد از چند لحظه ازم جدا شد: تو بیمارستانیما...

-برام مهم نیست...

کشیدمش جلوتر و به کارم ادامه دادم.

 

هه وون POV

خواستم از ماشین پیاده شم که ییشینگ بلندم کرد.

-خودم میتونم راه برما!

با پاش در رو بست و گفت: میدونم... ولی نمیخوام بهت فشار بیاد.

پوفی کردم و دستمو دور گردنش حلقه کردم.

-تو دیگه زیادی ترسویی...

-احتیاط شرط اول عقله...

اخم کردم: واسه این احتیاط من دو روز اضافی تو بیمارستان موندم... خیلی خلی شینگ شینگ.

جلوی در خونه منو گذاشت زمین و در رو باز کرد.

-سورپرایز!!

همه توی خونه بودن! لوهان و جی هیون، کریس و هارا، هانا و چانیول و شیومین، چن و تائو!

با تعجب گفتم: شما اینجا چیکار میکنید؟

لوهان که داشت عروسک خرس گنده ای رو تکون میداد و سعی میکرد پاش روی بادکنک هایی که همه جا ریخته بود نره گفت: آیگو هه وونا! چوکاهه!

همه یه دور منو بغل کردن و به ییشینگ تبریک گفتن.

نیم ساعت بعد روی مبال نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.

به هارا چشمکی زدم و رو به کریس گفتم: خب.. شما کی دست به کار میشین؟

کریس با اخم گفت: یااا ما هنو دوست دختر دوست پسریم!

ییشینگ با خنده گفت: فعلا که تو، شیو و لوهان خیلی عقبید... نا سلامتی من از شما کوچیک ترما!

شیو یه بادکنک پرت کرد سمتش: تو خیلی هول بودی. به ما چه!

هارا نیشگونی از بازوی کریس گرفت و کریس آخی گفت.

-چیکار میکنی؟

-هیچی... گفتم اذیت کنم.

همه خندیدیم.

بچه ها تا شب خونه بودن و بعد رفتن. کلی عروسک توی اتاقم گذاشته بودن و بادکنک ها همه جا پخش و پلا بودن.

بادکنکا رو زدم کنار و روی تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم روی شکمم... خدایا... کی فکرشو میکرد...

بچه من و ییشینگ...

با این فکر قلبم از خوشی لرزید و خندیدم.

چشمامو بستم.

چند دقیقه بعد وقتی فهمیدم ییشینگ کنارم دراز کشید چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم. یه دستشو یه طرف صورتم گذاشت.

-میدونی به چی فکر میکنم؟

-به چی؟

-وقتی زنگ زده بودی به کریس... و من برداشتم و گفتی داری میای...

-تو برداشته بودی؟ چرا چیزی نگفتی؟

موهامو پشت گوشم زد و گفت: شوکه بودم... نمیدونستن باید چی بگم... دلم برات تنگ شده بود...

رفتم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینش.

-منم همینطور... خوشحالم باهمیم...

-منم همینطور...

و من همونجور تو بغلش خوابم برد...

 

هارا POV

ساعت ده بود ولی من هنوز تو رخت خواب بودم... اصلا حس بیرون اومدن از رخت خواب نبود.

در کمال تعجب کریس بیدار شده و طیقه پایین بود.

بالاخره از تخت رفتم بیرون و رفتم طبقه پایین.

کریس تو هال نبود.

-کریس کجایی؟!

-اینجام عزیزم.

با شنیدن عزیزم لبخند احمقانه ای رو لبام نشست.

کریس از آشپزخونه اومد بیرون و از پشت بغلم کرد: خوب خوابیدی خوابالو؟

-اوهوممم... تو چی؟

-عالی.

به قیافه آشفته من خندید و نشست روی مبل و منو کشوند تو بغلش.

خمیازه کشیدم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و چشمامو بستم.

-اینقدر نخواب خب.

-بغلت خواب آوره... آدم ناخودآگاه خوابش میگیره.

پیشونیمو بوسید و گفت: راستی بابات زنگ زد.

-چیکار داشت؟

-میخواست حالمونو بپرسه. کار خاصی نداشت.

-بعدا بهش زنگ میزنم.

-راستی سوهو برگشته...

-خوشبحالش...

دوباره خمیازه کشیدم.

کریس با کلافگی گفت: مثل اینکه به هیچوجه خواب از سرت نمیپره...

لبخند زدم: نه... حالا هم زیاد حرف نزن میخوام بخوابم.

-پس اینطوریاس؟

پوزخند زدم: دقیقا همینطوریاس.

خنده ای کرد و گفت: پس عواقبش پای خودته ها!

یه چشممو باز کردم: عواقب چی؟

یهو بلندم کرد و من از ترس جیغی زدم و گردنشو گرفتم: نکن روانی!

خندید و هیچی نگفت. منو برد بالا تو اتاقمون و پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد.

-داری چیکار میکنی؟

لبخند خبیثی زد و صورتشو آورد نزدیکم: میخوام خواب از سرت بپره...

نگاهشو روی صورتم گردوند و من آب دانمو قورت دادم و گفتم: ترسناک شدی...

-میدونم...

در آنی سرشو آورد جلو و لباشو روی لبام گذاشت.

بوسش عمیق بود.

با دستاش محکم کمرمو گرفته بود و من دستام رو صورتش بود و باهاش همراهی میکردم.

بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و دستاشو تو دستام قفل کرد و درحالی که نفس نفس میزد گفت: میدونی عاشقتم مگه نه؟

-اوهوم...

خنده ای کرد و منو کشید تو بغلش: میدونی خیلی دوست داشتنی هستی مگه نه؟

-اینم میدونم...

- و خیلی پررویی؟

بالشتو برداشتم و زدم تو سرش: پررو چو پررو ببیند خوشش آید!

-این یه چیز دیگه نبود؟ دیوونه ای چیزی...

شونه هامو انداختم بالا و دوباره با بالشت زدمش: چرا... در هرصورت راجب ما صدق میکنه.

اونم یه بالشت برداشت و شروع کردیم به بالشت بازی.

وقتی خسته شدیم جفتمون ولو شدیم رو تخت.

کریس درحالی که داشت با موهام بازی میکرد گفت: هارا...

-بله؟

-خاص ترین مکان زندگیت کجاست؟

یکم فکر کردم و بعد گفتم: همین خونه...

با تعجب بهم نگاه کرد: این خونه؟

سرمو تکون دادم: اوهوم...

-چرا؟

-خب راستش... اولش ازش متنفر بودم ولی مهم ترین اتفاقای زندگیم توی این خونه بوده..

نگاش کرد و لبخند زدم: عاشق شدم و به عشقم رسیدم... من تورو اینجا دیدم... روز اول یادته؟

-به وضوح یادمه...

هردومون خندیدیم...

کریس از جاش بلند شد و گفت: ولی اینجا خیلی رمانتیک نیست...

-هان؟

-هیچی... میگم... میخوای بریم روی پشت بوم...

-چرا که نه... خیلی وقته نرفتم...

-تو اول برو... من میام.

رفتم بالا رو پشت بوم و روی تاب نشستم. چند دقیقه بعد کریس اومد.

ابروهامو بردم بالا: حالا کجا بودی؟

پوکر شد: دستشویی.

با دیدن قیافش زدم زیر خنده.

اومد نشست کنارم و دستش انداخت دور گردنم و سرمو گذاشتم روی سینه اش.

-هارا؟

-جون هارا...

خندهای کرد و گفت: تو با من... راحتی؟ یعنی خوشحالی؟

کنجکاوانه بهش نگاه کردم: منظورت چیه؟

دستشو برد تو موهاش و به یه نقطه نامعلوم خیره شد.

-منظورم اینه که تاحالا نخواستی... چمیدونم... مثل وقتی که تازه فهمیده بودی دروغ گفتم کلمو بکنی؟

یکم فکر کردم و گفتم: خب... بعضی وقتا خیلی حرص درار و بیشعور میشی ولی حتی اونموقع ها هم نخواستم کلتو بکنم... میشه گفت...

نگاش کردم و دستمو روی صورتش گذاشتم: من با تو خوشحال و راضیم.

خندیدم و دستمو تو دستش گرفت.

-اونقدر خوشحال و راضی که باهام ازدواج کنی؟

 

کریس POV

برای یه لحظه به نظر میومد زبونش بند اومده.

-چی؟

دستشو بوسیدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مین هارا، با من ازدواج میکنی؟

جعبه حلقه رو از توی جیبم در آوردم و باز کردم.

-کریس.. آم... نمیدونم چی بگم...

خنده ای کردم و گفتم: اینقدر غیر منتظره اس؟ ما دوتا داریم مثل زن و شوهر باهم...

نزاشت جمله مو تموم کنم و منو کشید جلو و بوسید.

-آره... آره باهات ازدواج میکنم.

حلقه رو از جعبه بیرون آوردم و وارد انگشتش کردم.

به حلقه نگاه کرد و با خوشحالی خندید: اومو... خیلی خوشگله...

-یه چیز دیگه ای هم هست.

گردنبندی رو که سال پیش براش خریده بودم رو از جیبم در آوردم.

-پیداش کردی! از اون روز اینقدر به خودم فحش دادم که چرا گمش کردم...

گردنبندو انداختم گردنش و پیشونیشو بوسیدم.

-مثل اینکه بخت منم باز شده...

-فقط امیدوارم نخوای مثل سوهو منو ضایع کنی...

قیافه متفکر به خودش گرفت: تا ببینم چی میشه... وای اگه هانا بشنوه چی میگه! یا هه وون...

برای یه مدت واسه خودش جیغ جیغ کرد و خندید و من با عشق نگاش کردم...

 

دو ماه بعد

هارا POV

هانا با استرس دور اتاق راه میرفت و منم بیخیال روی صندلی نشسته بودم و آرایشگر با موهام ور میرفت.

رو به هانا گفتم: دختر تو چته؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: داریم عروسی میکنیما! خیر سرمون...

شونه هامو انداختم بالا و گفتم: خب؟

-خب به جمالت... ترسناکه...

چشمامو چرخوندم و گفتم: چیش ترسناکه؟ تو که همونی و چانیول همونه... فقط دیگه به عنوان زن و شوهر... وای خدا بچه هاتون چقدر گوگولی شن!

هانا با اخم گفت: یااا...

خندیدم و آرایشگر بااخره کارش تموم شد و بیرون رفت. دست گلمو برداشتم و جلوی آینه وایسادیم.

-ما واقعا خیلی خوشگلیما!

هانا خندید.

دروغ بود اگه میگفتم خودم کامال ریلکسم... یعنی از تصمیمش برنمیگرده؟ یعنی اونقدر برای زندگی مشترک آماده هستم؟!

-آیگو چه عروسایی...

برگشتیم سمت در. هه وون همراه با ساقدوشامون، یعنی بونا و جی هیون اومدن داخل و روی مبال نشستن.

بونا با یه چشمک پرسید: خوبین؟

هانا درحالی که نفس عمیق میکشید گفت: بدک نیستیم...

هه وون با خنده گفت: خوشبحال کریس و چانیول... چه جیگرایی به تورشون خورده...

جی هیون با تعجب گفت: لوهان و سوهو شی چی پس؟ ما خوشگل نیستیم...

هه وون لپ جی هیونو کشید و گفت: از شما هم روز عروسیتون تعریف میکنم.

تقه ای به در خورد و صدای لوهان اومد: ما اومدیم ساقدوشا رو ببریم.

بونا و جی هیون بعد از اظهارات خوشبختی از در بیرون رفتن.

به هه وون نگاه کردم که راحت نشسته بود.

هانا پرسید: هه وونا... تو استرس نداشتی؟ روز عروسیت؟

شونه هاشو انداخت بالا: من ناراحت بودم... چون تا قبل از ورود به سالن از هویت داماد خبر نداشتم...

-آها...

هه وون از جاش بلند شد و رو به دوتامون گفت: امیدوارم خوشبخت شین... واقعا لیاقتشو دارین... من دیگه برم.

هه وون رفت بیرون و هانا دستمو گرفت: یعنی میشه؟

پوفی کردم و گفتم: امیدوارم...

 

کریس POV

در سالن باز شد و من و چانیول وارد شدیم و به سمت جایگاه رفتیم و کنار کشیش ایستادیم تا عروسا بیان.

با خنده به چانیول گفتم: مثل اینه که ما داریم باهم ازدواج میکنیم...

چانیول خنده عصبی کرد و گفت: تصورشم وحشتناکه... نمیفهمم چجوری تونستی دووم بیاری...

-خودمم نمیدونم... ولی دیگه اهمیتی نداره... حالت خوبه؟

-میترسم...

-طبیعیه.

چانیول یه ابروشو برد بالا و گفت: یجوری میگی انگار بار دهمه...

خندیدم و گفتم: نه منظورم اینه که منم همینطورم...

-تو ترسیدی؟ واو... اصلا نشون نمیدی...

-میدونم.

سوهو و لوهان وارد سالن شدن و با فاصله از ما به عنوان ساقدوش ایستادن.

لوهان چشمکی به من زد و سوهو خندید.

بقیه پسرا روی صندلی نشسته بودن و منتظر بودن. لی و هه وون دستای هم رو گرفته بودن و به چیزی میخندیدن. میتونستم خوشبختیو تو چشماشون بخونم... امیدوارم من و هارا هم همینجوری باشیم...

کشیش گلوشو صاف کرد و من و چانیول صاف ایستادیم و مارش عروسی زده شد و دو عروس... مثل دوتا فرشته وارد شدن و پشت سرشون ساقدوشا.

همه تا زمانی که به جایگاه رسیدن ایستاده بودن و بعد نشستن.

هارا جلوی من بود و بهم لبخند میزد.

کشیش اول چانیول و هانا رو به عقد هم درآورد و بعد منو هارا...

-خب الان میتونید همسراتونو ببوسید.

هارا منو کشید جلو منو بوسید و یکم فاصله گرفت: بالاخره...

لبخند زدم: بهم رسیدیم...

صدای سوت و جیغ از هر طرف میومد ولی من چیزی جز و اون و صدای جز صداش نمیشنیدم...

بغلش کردم و گفتم: این یه قوله وو هارا... تا آخرش باهات میمونم... تا آخرش دیوونه وار دوست دارم...

-منم همینطور وو یی فان... منم همینطور...

 

 

 

‫‪I can call your name and

‫‪I can hold your hand

‫‪Is the falling sunlight only shining

?on me? Can I be this happy

‫‪You call my name and

‫‪you lean on my shoulder

‫‪Is the sky’s sunlight only shining

?on you? Can you be that dazzling

 

‫‪So lucky, my love

‫‪So lucky to have you

‫‪So lucky to be your love, i am. hmm

)(Exo- Lucky

 

 

پایان

 

نام داستان: همخونه‌ای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع

ژانر: عاشقانه، کمدی

 

شخصیت ها:

کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)

 

 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد