https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png
همخونهای ها (6)
POVهارا
توی تخت دراز کشیده بودم... قلبم یکمی نامیزون میزد... خدای من من چیکار کردم؟؟ جلوی اون همه آدم! جلوی سوهو! البته اون الان میفهمه نسبت به اون نامزدی کوفتی چه حسی دارم! بسوز جون میون! بسوز... ولی نه! گناه داری آخه :'(
کریس اومد توی اتاق و یه لبخند کم جون زد: خب تموم شد... میخوایی بریم پایین؟ خسته نیستی؟
سرمو تکون دادم. متوجه شدم صورتش و جلوی لباسش خیسه.
-بهتره یکم اینجا بمونیم.تو خوبی؟ من واقعا معذرت میخوام! من خیلی احمقم! خیلی خیلی احمق! اصن به تو فکر نمیکردم فقط... من خیلی احمقم!
خندید و نشست کنارم و گفت: هیچ مشکلی نیست... یکمی تصورات لازمه...
-آها...
یهو صدای رعد و برق و اومد و من ازجام پریدم و افتادم تو بغل کریس.
-این... چی بود؟
موهامو ریخت بهم و با صدای بلند خندید: رعد و برق! فکر کنم میخواد بارون بیاد. تو از رعد و برق میترسی؟
سرمو تکون دادم و از بغلش اومدم بیرون: من؟ کی گفته؟
یکی در زد و کریس گفت: بیا تو.
لی اومد تو گفت:اوه کفترای عاشق دارین چه میکنین؟
کریس یه چشم غره بهش رفت: لی خفه شو.
لی خندید و گفت: خب اون پایین خوب نمایشی راه انداختین فقط... یه گوشمالی به تاعو بده. راستی مهمونا دارن میرن. ماهم که شب میمونیم.
راست نشستم و گفتم: شب میمونیم؟ اینجا؟
کریس نگام کرد و گفت: توی این وضعیت فکر نکنم بشه برگشت... ولی اگه میخوای نمیمونیم.
-نه نه فقط اتاق به اندازه کافی هست؟
لی یکم فکر و گفت: خب جمعا چهارتا اتاق هست، یکی از مهمونا هم که ماشینش خراب شده و ما مجبورش کردیم بمونه. تو هر اتاق دو نفر میمونه.
کریس با تعجب گفت: کی میمونه؟
-کیم جون میون. بد بیاری آورد. ماشینش روشن نمیشه.
چشمام گرد شد، ولی کریس با بی خیالی گفت: خب باشه پس. من و هارا توی یه اتاق میمونیم. همین اتاقه خوبه دیگه...
لی اخم گرد و گفت: این اتاق مزخرف ترینه. شیومین نمیزاره یه خانم متشخص اینجا بمونه. بیا بریم اون یکی اتاق.
کریس زیر لب غرغر کرد و منو بلند کرد و برد توی یکی از اتاقای خیلی بزرگ و مجلل ویال.
دهنم باز مونده بود: اینجا چقدر خوبه!
کریس گفت: اتاق خودت قشنگ تره که.
منو گذاشت رو تخت و لی گفت: این هیچی حالیش نیس. خو یی فان تو و هارا شی اینجا میمونین دیگه.
خودمو یکم جمع و جور کردم و گفتم: اهمم باشه... فقط من لباس ندارم که.
کریس با تعجب برگشت سمتم: هیچی برنداشتی یعنی؟ مگه بهت نگفتم..
-یاااا تو حتی بهم نگفتی داریم کجا میریم فقط گفتی لباس مناسب بپوشم!
در حین حرف زدن اداشو در آوردم و این باعث شد هردوشون بخندن.
کریس دوباره بلندم کرد و گفت: فعلا بریم پیش بقیه.
آروم تو گوشش گفتم: جون میون چی؟!
-فعلا بهش اهمیت نده... مطمئن باش خودش میاد طرفت.
رفتیم پیش بقیه. تاعو با دیدن ما خواست چیزی بگه که لوهان جلوی دهنشو گرفت و نزاشت حرف بزنه.
منم خندیدم ولی خندم با دیدن سوهو که روی مبل نشسته بود خشک شد.
کریس منو آروم گذاشت روی یه مبل دیگه... اه این گچ لعنتی دیگه زیادی رو مخمه!
پسرا میخندیدن و حرف میزدن. حتی کریس که بیشتر مواقع اخم بود. معلومه، باید با دوستاش خوش باشه.
دوباره صحنه های اون بوسه اومد تو ذهنم ولی سرمو تکون دادم و به خودم تشر زدم تا فراموش کنم. من نباید این چیزا یادم بمونه.
عصر سپری شد و بعد شام خیلی خوابم گرفته بود. صدای قطره های بارون که میخوردن به شیشه خیلی خوب بود. خمیازه کشیدم که کریس سریع اومد پیشم و گفت: بهتره بریم بخوابیم. بچه ها ما رفتیم.
منو بلند کرد و بر بالا و گذاشت روی تخت. بعدش رفت سمت کمد و یه شلوار و یه پیرهن گشاد پرت کرد سمت: فعلا همینارو دارم. خودم میرم توی حموم عوض میکنم.
وقتی رفت سریع لباسمو عوض کردم و موهامو خیلی شلخته بالای سرم بستم. کامل دراز کشیدم رو تخت و پتو رو انداختم رو خودم. کریس از حموم اومد بیرون و گفت: اگه مشکلی داری با اینکه اینجا بخوابم میرم یجای دیگه.
با صدای خوابالود گفتم: نه مشکلی نیست... فقط بغلم نکن.
خندید و گفت: چشم. اگه کاری داشتی بیدارم کن.
چراغو خاموش کرد و حس کردم اونم اومد توی تخت. کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد....
نمیدونم چقدر گذشت که از خواب بیدار شدم. میخواستم دوباره بخوام که دیدم خوابم نمیبره. برای همین از جام پاشدم و دستمو گرفتم به دیوار و رفتم سمت کمد و یه پتوی کوچیک پیدا کردم و انداختم روی شونم.
دورو برمو نگاه کردم و دسته های کمکی راه رفتن اونجان... کریس نازنین.
ولی گفت وقتی کار داشتم بیدارش کنم.
نگاش کردم، به نظر میومد توی خواب عمیقی باشه. برای همین دلم نیومد بیدارش کنم. خودم آروم آروم رفتم توی راه رو. قطره های بارون به پنجره میزدن. تصمیم گرفتم برم توی بالکن. حتما درش باید اون جاها می بود.
یه در شیشه ای پیدار کردم و بازش کردم. بالکن بزرگی بود. آروم آروم رفتم جلو و رسیدم به نرده های سنگی. قطره های بارون بهم میخوردن... حس خیلی خوبی بود...
-اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدا هول شدم و با پشت اومدم زمین. صاحب صدا سریع اومد جلو: خوبی هارا؟! باید ببرمت تو!
قبل از اینکه سوهو بخواد کاری بکنه گفتم: نه نمیخواد! خودم میرم!
-نمیتونم بزارم.
آروم بلندم کرد. باهاش چشم تو چشم شدم... خیلی وقت بود اینقدر نزدیکش نبودم...
-خودم.. میرم...
با لحن بزرگترا گفت: چرا همش توی بارون میای بیرون؟ سرما میخوری دختر!
از لحنش خندم گرفت... هروقت سرم غر میزد اینجوری حرف میزد... انگار خیلی وقته از اون موقع ها میگذره...
منو برد تو. دوروبرشو نگاه کرد: کجا ببرمت حالا؟ میبرمت طبقه پایین توی هال.
-هال؟! چرا هال؟
- تو که بیخوابی زده به سرت من هم که نمیتونم تنها ولت کنم.
منو برد توی حال و گذاشت روی یکی از مبال. خودش رفت یه لیوان شیر گرم بیاره... همون چیزی که همیشه منو به خواب میندازه.
لیوانو داد دستم. با تعجب گفتم: چجوری جای چیزارو بلد بودی؟!
-حدس زدنش سخت نبود... البته یه بار با شیو امدم اینجا....
لبخند زدم: آهان..
-هارا معلومه کجایی؟!
برگشتم و دیدم کریس با یه حالت متعجب-عصبی داره بهمون نگاه میکنه.
سوهو پوزخند زد: دیدم داره واسه خودش میگرده آوردمش اینجا تا بهش شیر گرم بدم.
کریس به سوهو چشم غره رفت: از تو نپرسیدم. هارا مگه نگفتم کاری داشتی بیدارم کن؟
-خب.. خب نخواستم مزاحمت شم...
اومد سمتم توی چشمام زل زد: وقتی بهت گفتم دیگه نمیخواست ملاحظه مو بکنی. بیا ببرمت بالا.
دیگه هیچی نگفتم و اون بلندم کرد و منو بر بالا.
کریس POV
وقتی هارا رو گذاشتم تو تخت رفتم پایین توی هال. سوهو همونجوری اونجا نشسته بود. رفتم دست به سینه جلوش نشستم.
-تو که نمیخوایش چرا اینجوری میکنی؟
یه خنده تمسخر آمیز کرد و گفت: نمیخوامش؟ کی همچین چیزی گفته؟
-تو داری نامزد میکنی...
- تو فکر میکنی دوستش ندارم نه؟! باور کن اگه دوستش نداشتم اونجوری نمیزدمت.... الانم دوست دارم فکتو بیارم پایین...
خندیدم: اوه آقای عاشق... تو حتی بدون اینکه ازش بپرسی چرا باهات بهم زده رفتی سراغ یکی دیگه...
من به این میگم بی عرضگی... تو یه بی عرضه ای... حالا هم سعیتو بکن و چنگ من درش بیار... موفق باشی...
از جام بلند شدم که برم که گفت: تو دوستش نداری. فقط حس ترحم بیش از حدی نسبت بهش داری. هرچی که اونروز به بونا گفتیو شنیدم... ولی یه چیزیو نفهمیدم. چرا بونا نقش منفیه؟
شونه هامو انداختم بالا و با پوزخند گفتم: دوست دختر توئه... از من میپرسی؟
بلند شد و جلوم وایساد و یقمو گرفت: با من بازی نکن... تو همه چیو میدونی...
دستشو از دور یقم برداشتم: ببین... تو دوستش داری... پس سعی کن بدستش بیاری... نه من دوستش ندارم و فقط دارم ازش محافظت میکنم... چیزی هم که دیدی یه چیز الکی بود وگرنه نه من به اون حسی دارم نه اون به من... از این به بعد چیزا دست خودته... از دستش نده...
رفتم سمت پله ها و رفتم بالا ولی نرفتم توی اتاق. رفتم توی بالکن. بارون تندتر شده بود ولی من اهمیتی ندادم و همونجا وایسادم... صدای خودم توی گوشم بود...
-نه من به اون حسی دارم نه اون به من...
چجور یه چندتا جمله میتونن در عین حال هم راست باشن هم دروغ؟
ولی من حتی مطمئن نیستم که دوستش دارم یانه... شاید این هم یه توهمه... ولی توهمی که عین واقعیته؟
توهمی که نباید باشه... چیزی که نباید وجود داشته باشه ولی حس خوبش داره دیوونم میکنه... توهمی که هم دوست دارم واقعی باشه هم نباشه....
همونجوری که میرفتم سمت نره ها یکی از دسته های کمکی هارا و بایه پتو افتاده بود... دختر حواس پرت... هیچوقت حواسش به چیزا نیست...
لبخند زدم و چیزا رو بردم توی اتاق و خودم نشستم روی یکی از صندلیا.... خیس تر از اونی بودم که بتونم برم توی تخت... پیش اون... حتما اذیت میشد اگه اینجوری میرفتم... برای همین روی صندلی نشستم تا خوابم برد...
-کریس... کریس... بیدار شو...
چشمامو باز کردم و هارا رو دیدم که با یه لبخند بهم نگاه میکرد... سرمو بلند کردم و گفتم: چیزی شده؟!
-نه... بیا توی تخت بخواب اینجوری گردنت درد میگیره...
از جام بلند شدم و رفتم توی تخت. اونم دراز کشید کنارم. آروم موهامو بهم میریخت.
-زیر بارون وایساده بودی؟! خیس خیس شدی!
سرمو تکون دادم و دستشو گرفتمو بوسیدم.
-یااا داری چیکار میکنی؟
خندیدم و نگاش کردم: خوشحالم که تو پیشمی...
خندید و گفت: منم همینطور عزیزم.
چشمام داشتن میومدن رو هم که حس کردم محو شده..
هارا POV
نمیدونستم ساعت چنده ولی آفتاب طلوع کرده بود. چشمامو باز کردم دیدم کریس روی صندلی خوابش برده.
سرتاپاش خیس بود. حتما زیر بارون وایساده بود.
با زحمت رفتم طرفش و صداش زدم: کریس...کریس... بیدار شو...
زیر لب چیزی گفت ولی بیدار نشد.
دستش زدم به موهاش. خیس خیس بود.
- توچرا زیر بارون...
یهود دستمو گرفت و بوسید و زیر لب دوباره یچیزی گفت.
-یا داری چیکار میکنی؟!
حس کردم دستم داره از گرما میسوزه..
دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم تب بالایی داره.
-لوهان شی! یشینگ شی!
لی سریع اومد تو اتاق: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
سرمو تکون دادم و به کریس اشاره کردم: داره از تب میسوزه!
لی سریع کریسو برد گذاشت روی تخت و من نشستم کنارش. به لی گفتم: یه کاسه آب خنک و یه پارچه لازم دارم. باید تبشو پایین بیارم.
لی سریع یه کاسه آب و پارچه آورد و پشت سرش بقیه پسرا، از جمله سوهو، اومدن ببینن که چی شده.
تاعو با نگرانی پرسید: نونا حالش خوب میشه؟!
خندیدم و پارچه رو خیس کردم و گذاشتم روی پیشونی کریس و به قیافه های نگران و کنجکاوشون نگاه کردم: نترسین قرار نیست که بمیره! فقط یکمی تب کرده...
لوهان خندید و گفت: آخه مریض شدن کریس برامون عجیبه.
همه تایید کردن و من دیگه اعصابم از سروصداشون داشت خورد میشد. با جدیت گفتم: کدومتون کارشدتوی مراقبت از بیمار خوبه؟
شیومین گفت: چن از همه بهتره.
-پس چن شی بمونه و بقیه تون برید بیرون. زود تند سریع.
همشونو، جز چن، رو انداختم بیرون. بعدشم تی شرت کریسو در آوردم و با پارچه بدنشو خیس کردم تا تبش بیاد پایین.
چن همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: هارا شی ماهریا!
خندیدم و کاسه رو دادم بهش تا دوباره پرش کنه: آره... قبال از داداشم مراقبت کردم...
فلش بک – پنج سال قبل
-هارا! هارا بیا اینجا!
دویدم سمت اتاق مینهو. اومونی دو شب بالا سرش مونده بود ولی حالش بهتر نمیشد. همش هذیون میگفت تبش بالا بود.
اومونی با درموندگی بهم نگاه کرد: امشب میتونی اینجا باشی؟ فکر کنم تو خوبش میکنی.
عجیب بود که از من میخواست کاری انجام بدم. همیشه از من نفرت داشت ولی ایندفعه... واقعا کمک لازم داشت.
سرمو تکون دادم و گفت: باشه اومونی... خودم حواسم بهش..
اون شب بالا سرش تا صبح بیدار موندم.
اونقدر پارچه خیس کردم و پاشویش کردم که بالاخره تبش اومد پایین.
وقتی دکتر اومد پایین و منو فرستاد تا اومونی رو ببینم، اومونی محکم بغلم کرد: مرسی عزیزم... مرسی که نجاتش دادی...
گویا دکتر گفته بود اگه یه شب دیگه اینجوری بمونه احتمال مرگش هست.
از اون موقع به بعد اومونی با من خوب شد... فقط چون داداش عزیزتر از جونمو نجات داده بودم..هه...
پایان فلش بک
یه قطره اشکی که از چشمم اومده بودو پاک کردم که یهو متوجه شدم دستم توی دست کریسه و داره با یه لبخند کم جون و چشمای نیمه باز بهم نگاه میکنه....
کریس چشماشو بیشتر باز کرد: چی...شده؟!
آروم گفتم: هیچی فقط تب کردی...
چندتا سرفه کرد و من ادامه دادم: و سرما خوردی.
دستمو محکمتر گرفت و با نا امیدی گفت: همش... یعنی همش... خواب... بود؟!
با تعجب پرسیدم: چی خواب بود؟!
دستمو ول کرد و دوباره سرفه کرد: هی...هیچی
آروم موهاشو ناز کردم: چیزی نمیخوای بخوری؟
سرشو تکون داد و دستمو پس زد. منم هیچی نگفتم ولی از رفتارش تعجب کرده بودم.
-برو...برو بیرون.
از حرفش بیشتر تعجب کردم و ناراحت شدم. از جام بلند شدم و با سردی گفتم: هرجور میلته.
به چن شی که با تعجب بهمون نگاه میکرد گفتم: خودت حواست بهش باشه... نمیخواد من اینجا باشم.
آروم رفتم پایین. فکر نمیکردم از کارش اینقدر ناراحت شم ولی قلبم درد میکرد... مگه من چیکار کردم که اینجوری میکنه؟! آیشش... نردبون احمق!
وقتی رفتم پایین تاعو با تعجب گفت: نونا چرا اومدی پایین؟
با بیحوصلگی گفتم: هیونگت نخواست بالا بمونم.
سوهو کمک کرد بشینم و خودش کنارم نشست و آروم دستمو گرفت ولی انگار اهمیت نمیدادم...
یهو چن سریع اومد پایین و گفت: کسی بلده سوپ درست کنه؟!
گفتم: بهتره بپرسی کی بلد نیس. فکر کنم همه...
همه شون دستشو نو بردن بالا: ما بلد نیستیم.
- آیگوو... واقعا؟! خب اهمیتی نداره. یکی منو ببره تو آشپزخونه تا سوپ درست کنم.
سوهو آروم گفت: با این وضع چجوری میخوای...
با اخم گفتم: وضعم خیلی هم خوبه! اصن یکی بره یه چاقو داغ کنه این گچ کوفتیو ببرم من! اینقد جلوی دست و بالمو گرفته.
تاعو گفت: نونا ترسناک شدی یهو...
سوهو بلندم کرد و گفت: باشه حالا نزنمون. میزارم روی پیشخوان. تو بگو ما درست میکنیم.
با همون اخم گفتم: باشه... ولی سر چاقوی داغ شوخی نکردما!
-نمیخواد کاری بکنی... اگه خیلی اعصابت سرش خورد شده میبرمت تا بازش کنن.
منو گذاشت روی پیشخوان آشپزخونه و خودش و لی و لوهان و تاعو روبه روم وایسادن.
لوهان سلام نظامی داد: خب قربان چی دستور میدین؟!
خندیدم و به هرکدومشون یه کاری دادم تا انجام بدن. وقتی سوپ خوب جا افتاد یکم بهم دادن مزه کنم.
-اومم خوب شده. شماکه چیزی بلد نبودین پس این چرا اینقدر خوب شده؟
-بخاطر دستوراته نونا بوده دیگه!
لوهان با یه کفگیر زد پشت تاعو: نونا نونا گفتنت روی مخمه!
سرمو تکون دادم و خندیدم: من که باهاش راحتم. زود باشین برین سوپو بدین... بهش.
سوهو بلندم کرد: فکر کنم این دورو برا درمونگاهی چیزی باشه... میخوای بریم؟
-آره بریم...
لوهان POV
سوپو بردم بالا و گذاشتم روی تخت.
چن همونجوری اونجا نشسته بود.
-حالش خوبه؟
-آره. تبش اومده پایین... این چرا به سرش زد بره زیر بارون وایسه؟! معمولا این دیوونه بازیا رو در نمیاره...
با شک و تردید گفتم: به نظرت بخاطر.. بخاطر اون بوده؟!
صدای لی از پشت سرم اومده: معلومه... از کی تاحالا کریس به یه دختر اون همه توجه میکنه؟
چن انگشتشو گذاشت رو لبش: ساکت شین! الانبیدار میشه!
لی صداشو آروم کرد: معلومه چه حسی بهش داره...
من با ناراحتی گفتم:ولی هارا سوهو رو دوست داره...
-فکر کنم داره تاوان همه دل هایی رو شکسته رو میده.
لی از اتاق رفت بیرون و من پشتش رفتم بیرون و با عصبانیت گفتم: دوست داری اون زجر بکشه؟!
برگشت سمتم: میخوای بگی حقش نیست؟ نه... دوست ندارم اینحوری ببینمش... ولی بهم حق بده... اون با دل خیلیا بازی کرده...
-اگه منظورت از خیلیا هه وونه... اون حتی کریسو دوست نداشت... لی به خودت بیا!
یه لحظه با عصبانیت بهم نگاه کرد: وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن!
بعدشم سریع رفت پایین.
آیش من احمق! میخواستم این قضیه با یه دروغ به سادگی تموم شه؟! لوهان... گند زدی! واقعا گند زدی!
چن اومد بیرون و بهم گفت: بیا تو. بیدار شده و با تو کار داره.
رفتم تو و نشستم کنار تخت.
کریس ابروشو داد بالا و پرسید: هارا کجاست؟!
پووف حالا هم که بیدار شده داره از اون میپرسه!
-با سوهو رفت تا گچ پاشو باز کنه.
سعی کرد از جاش پاشه: نه... اون باید... یه هفته دیگه...
خوابوندمش سرجاش: کریس حالت خوب نیست باید تو تخت بمونی.
-ولی اون...
-میشه یه لحظه به خودت فکر کنی نه اون؟!
پوزخند زد: خودم؟! خودم چه اهمیتی دارم... ولی لوهان... لوهان این واقعا دوست داشتنه؟ واقعا عشقه؟ نه نه نباید باشه... اگه باشه زندگیشو خراب کردم...
دیدم یه قطره اشک از چشمش اومد پایین.
آروم گفتم: نمیدونم کریس... نمیدونم عشقه یا نه...
-لوهان کاشکی هیچوقت دروغ نمی گفتی. هیچوقت...
-میانهه کریس...
چن اومد تو و گفت: کریس باید یه چیزی بخوری. لوهان برو بیرون.
رفتم بیرون... واقعا همه اینا تقصیر منه؟!
سوهو POV
هارا بردم داخل درمانگاه و به دکتر گفتم گچشو باز کنه.
پرستار با تعجب گفت: ولی... باید یه دستور از دکتر خودش باشه...
هارا با عصبانیت گفت: فقط بازش کن!
رفتم دستشو گرفتم: یاا تو چته؟! وایسا الان بازش میکنه خب!
با پرستار حرف زدم و یجوری متقاعدش کردم بدون دستور پزشک بازش کنه وگرنه با شناختی که از هارا داشتم اونجارو رو سرشون خراب میکرد.
بالاخره گچ پاشو باز کردن کمکش کردم از تخت بیاد پایین و یکم راه بره. اولش نزدیک بود بخوره زمین ولی گرفتمش.
سریع روی پای خودش وایساد و گفت: خب برگردیم دیگه.
-نمیخوای یه چکاپ سلامتی اعصاب و روان هم داشته باشی؟
با یه لحن سرد گفت: منظورت چیه جون میون؟
رو به روش وایسادم: از وقتی از اتاق کریس اومدی بیرون اعصاب مصاب نداریا!
-به تو چه! نباید مواظب "نامزدت" باشی؟ نه من؟
لحنش تند بود... یعنی حسودیش شده؟!
-ببین بونا فقط... به اسم...
دستشو گذاشت رو دهنم: برام اهمیتی نداره. درحال حاضر هیچی اهمیتی نداره. منو برگردون.
هارا POV
حال کریس یکم بهتر شده بود برای همین میتونستیم برگردیم خونه.
لوهان کریس رسوند خونه و سوهو منو. ولی حال حوصله هیچکسو نداشتم... نمیدونستم به خاطر رفتار کریس بوده یا کلا حال و حوصله نداشتم...
لوهان و لی کریسو گذاشتن توی تختش و منم نشستم توی هال.
لی ازم پرسید: مطمئنی کمک نمیخوای؟
-نه نه همچی خوبه... خودم مراقبشم.
اونا هم رفتن. آروم آروم پله هارو رفتم بالا. پام ضعیف شده بود ولی خیلی بهتر از موقعی بود که تو گچ بود. رفتم بالا سر کریس و نشستم گوشه ی تختش... خواب بود یا شاید هم فقط چشماش روی هم بود هرچی بود خیلی معصوم شده بود... آییش دوست دارم بزنم لهش کنم!
-یا نردبون دراز... هرچی فکر میکنم نمی فهمم منظورت از کارات چی بود؟! مگه من چیکار کردم؟! همه منو بدون اینکه کاری کرده باشم محکوم میکنن... پدرم فقط بخاطر بدنیا اومدنم... بردارم که کلا معلوم نیست فازش چیه... اینم از تو! آیگوو... زندگی من چرا اینجوریه؟!
حس کردم دستمو گرفته... برگشتم نگاش کردم. چشماش باز بود و به من خیره شده بود. آروم گفت:
میانهه... من حالم خوب نبود...
منو میبخشی؟!
لب و لوچه مو آویزون کردم: وقتی اینجوری میگی چجوری میتونم بگم نه؟ من که سنگدل نیستم...
آروم خندید ولی بعدش با اخم گفت: پات... زودتر از موعد بازش کردی.
-هیونگ... دیگه کامل خوب شده! تو ناراحت نباش.
-میتونی... منو ببری پایین؟!
-باشه.
پتو پیچش کردم و بردمش طبقه پایین جلوی تلویزیون نشوندمش.
-سریال ببینیم؟
سرشو به نشونه آره تکون داد.
سریال ذائقه شخصی رو گذاشتم و خودم پیشش نشستم. به من تکیه داد و سریال شروع شد. کلی باهم دیگه به صحنه های مختلف خندیدیم که یهو یه چیزی یادم اومد: کریس... چه خوابی دیده بودی؟ با تعجب بهم نگاه کرد: خواب؟! چه خوابی؟
-همونی که حقیقت نداشت دیگه! بعدش تو به من گفتی برم بیرون...
-من خوابی یادم نمیاد...
ابرو هامو انداختم بالا: آها باشه... فقط یه سوال... من فردا باید برم دانشگاه. تو میتونی بیای؟ یا اصن میخوای وایسم تا حالت بهتر شه؟
سرشو تکون داد و گفت: نه نمیخواد وایسی خونه... زنگ میزنم یکی از اون خال بیان... تو هم حواست به خودت باشه.
-باشه.
بهم نگاه کرد: با سوهو... چی شد؟
هرچی بینمون اتفاق افتاد رو براش توضیح دادم.
خندید و گفت: چه جذبه ای! خوبه...
-کریس اون دوستم داره؟!
-با توجه به چیزایی که من دیدم آره...
بغلش کردم: خوشحالم...
دستامو از دورش باز کرد: خانم عاشق اینقدر بچسبی بهم سرما میخوریا! بیا سریالمونو ببینیم.
خندیدم و یکم فاصله گرفتم: اوکی هیونگ.
صبح روز بعد بدون هیچ سروصدایی از خونه رفتم بیرون دیدم هانا با ماشینش منتطره.
سوار شدم: از کی اینجایی؟!
با بدخلقی جواب داد: اوال سلام. دوما فقط ده دقیقه اس. سوما خبری از ما نگیریا!
لپشو کشیدم: میانهه.... سرم شلوغ بود. راستی راحت شدم از دست اون کوفتی.
یه نگاه به پام انداخت: فهمیدم... نخوری زمین نفله شی.
-نترس... اوهو چه لباس خوشگلی... به سلامتی میخوای بری دانشگاه یا مهمونی؟!
-آخه این لباس مهمونیه احمق! تورو میرسونم دانشگاه بعدش با سهون میرم بیرون.
سوت زدم و گفتم: جووون. اون احمق که... پاشو از گلیمش درازتر نکرده؟!
پوزخند زد: جرئت نداره!
رفتیم سمت دانشگاه. هانا مثل همیشه رفتار میکرد ولی به نظرم عجیب شده بود. شاید بخاطر سهونه... امیدوارم باهم مشکلی نداشته باشن.
جلوی دانشکده پیاده شدم و رفتم سر اولین کلاسم.
همه کلاسا خوب پیش میرفت ولی مطمئن بودم نمیتونم برم سر کلاس رقص چون به قول هانا نفله میشدم.
وقتی کلاس قبل از رقص تموم شد از پله ها میومدم پایین که بونا جلوم سبز شد: به به مثل اینکه خوب شدی!
پوزخند زدم: به کوری چشم حسودا آره.
-من به تو حسودی کنم؟ فعال که زندگیت دست منه... خواستم دعوتت کنم نامزدیم. میخوام ببینی چجوری مال من میشه.
یه نفس عمیق کشیدم :با کمال میل میام...
اومد که برم ولی با بدجنسی برگشتم و گفتم: دو هفته هم دو هفتس... کی میدونه چی میشه...
با عصبانیت گفت: اگه بفهمه تو از چجور خانواده ای هستی دیگه برات ارزشی قائل نمیشه!
-اگه واقعا دوستم داشته باشه این چیزا اهمیتی نداره. کلاتو بگیر باد نبره خانومی.
از دانشکده رفتم بیرون که دیدم چانیول با نگرانی وایساده.
-چیزی شده چانی؟
-هانا... تلفنشو جواب نمیده.
شونه مو انداختم بالا: با سهونه. زنگ بزن به سهون.
سرشو تکون داد: اون هم جواب نمیده.
یکم فکر کردم. یعنی کجا میتونن باشن؟
تلفنم زنگ خورد و برداشتم: بله؟
-صاحب این تلفن تصادف کرده و الانتوی بیمارستان مرکزی بستریه لطفا خودتونو برسونین.
گوشی از دستم افتاد... نه نه امکان نداره....
هانا POV
دلم نمیخواست با سهون برم بیرون. میخواستم بپیچونمش ولی بالاخره رفتم دنبالش و رفتیم توی شهر.
همش حرف میزد و از دوستاش و چیزای دیگه تعریف میکرد. باورم نمیشد اینقدر حرف داره و بعد دو
هفته هنوز حرفاش تموم نشده!
رسیدیم به یه کافی شاپ رفتیم داخل و یکم قهوه خوردیم و اومدیم بیرون.
کلید ماشینو ازم گرفت: من میرونم. میخوام ببرمت یجای خوب.
چشمام چرخوندم و سوار شدم. نیم ساعت بعد جلوی یه خونه بزرگ بودم که انگار توش پارتی بود.
پیاده شدیم و سهون منو برد تو. دود سیگار و بوی الکل و صدای بلند.
با عصبانیت گفت: سهون منو کجا آوردی؟!
خندید و دستمو کشید: بیا بابا خوش میگذره. میزبان کیم کای دوست منه.
من از ال به الی حمعیت برد سمت بار و یه چیزی سفارش داد و من با جدیت گفتم: میخوای نوشیدنی بخوری؟ سهون ساعت ده صبحه ها!
-پارتی تا نصفه شبه. چه اشکلای داره از الانبخورم؟ ضدحال نباش بابا!
بهش چشم غره رفتم و یه گوشه وایسادم. احساس میکردم قراره یه بلایی سرم بیاد و تو دلم خالی شده بود.
از خونه رفتم بیرون. اونجا اصلا امن نبود.
یهو حس کردم یکی دستمو گرفته. برگشتم دیدم سهونه.
-داری کجا میری؟
-هرجایی! جایی که از این جهنم بهتر باشه.
با عصبانیت گفت: تو چته؟!
شونه هامو گرفت و اومد نزدیک تر. میتونستم بوی الکلو احساس کنم.
سریع هلش دادم عقب و محکم یکی خوابوندم تو صورتش.
-پاتو از گلیمت دراز تر نکن اوه سهون!
سرشو آورد بالا و با عصبانیت بهم نگاه کرد. پشتمو کردم بهش و به اون سمت خیابون رفتم.
-هانا وایسا!
تنها چیزی که یادم موند درد شدید بود و بعد.... تاریکی مطلق....
چانیول POV
هارا فقط میلرزید. سریع گوشیو برداشتم.
-الو؟
-ببخشید اقا ولی سریع خودتونو برسونید بیمارستان مرکزی.
-ال..الان... میا..میایم..
نفسم بالا نمیومد... تنها چیزی که فهمیدم این بود که هارا یکیو صدا کرد و من و اون با یه نفر دیگه سوار یه ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان.
هارا POV
نمیدونم اون لحظه چی منو از توی شوک در آورد ولی داد زدم: یکی... یه نفر مارو باید برسونه بیمارستانه مرکزی!
و بعد لوهان سریع اومد سمتمون و منو چانیولو برد توی ماشینش.
لوهان همونجوری که میروند با نگرانی گفت: هارا شی چی شده؟ کی بیمارستانه؟!
-ها...هانا...
زدم زیر گریه... قلبم تند میزد و به حد وحشتناکی درد میکرد... چانیول انگار چیزی نمیدید و چیزی نمیشنید. حرفی نمیزد و به جلو خیره بود.
رسیدیم بیمارستان و من و چانیول سریع رفتیم داخل. رسیدم و به پیشخوان: کیم... کیم هانا تو کدوم اتاقه؟؟
پرستار تو کامپیوتر چک کرد و گفت: راه رو رو ادامه بدین بعد برین سمت راست. اولین در. هنوز به هوش نیومدن.
دویدم سمت اتاق... قلبم خیلی تند میزد. سهون جلوی در روی زمین نشسته بود سرشو تو دستاش گرفته بود.
همونجور که صدام میلرزید گفتم: حالش... حالش چطوره؟! چی شد؟!
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و قبل از اینکه چیزی بگه دکتر از اتاق اومد بیرون.
-همراه خانم کیم هانا؟!
سرمو تکون دادم و رفتم سمتش.
-وضعیت مریض در حال حاضر خوبه. ولی ضربه سختی به سرش خورده و من از بابت حافظه مطمئن نیستم. خداروشکر سرعت ماشین اونقدر نبوده و پاهاش یکم ضرب دیدن. با استراحت خوب میشه.
-اون تصادف کرده؟!
برگشتم به چانیول که با چشمایی که مثل کاسه خون شده بودن نگاه کردم. دستاش میلرزید. دکتر با حرکت تایید کرد که چانیول به طرف سهون رفت و یقش رو گرفت و بلندش کرد و بدون معطلی محکم زد تو صورتش.
-توی عوضی اون موقع چیکار میکردی؟! تو باید ازش مواظبت میکردی!
دوباره زد تو صورتش ولی سهون هیچ مقاومتی نمیکرد.
جیغ زدم: چانیول این کارا هانا رو خوب نمیکنه.
چانیول برگشت سمت من و همونجوری که گریه میکرد گفت: اون عوضی باید ازش مراقبت میکرد! نه که... نه که الان...
حرفشو تموم نکرد و دوباره سهون رو زد. قبل از اینکه پرستارا دخالت کنن یکی چانیولو هل داد عقب و گفت: دیگه بسه چانیول.
چشمام از اشک تار میدید ولی میتونستم صداشو تشخیص بدم... سوهو بود...
-بونا تو سهونو ببر خونه. اینجا نباشه بهتره.
-باشه باشه... الان میبرمش...
آروم نشستم رو زمین و سرمو تکیه دادم به دیوار... اگه... اگه هانا خوب نشه چی؟! اونوقت من توی این دنیا کیو دارم؟!
چشمامو بستم و گذاشتم اشکام بریزن پایین... چند لحظه بعد حس کردم یکی نشست کنارم و من بغل کرد... همون بوی آشنا... و همون حس خوب... اینکه من تنها نیستم...
نمیدونم برای چه مدت توی آغوشش بودم ولی دوباره صدای دکترو شنیدم: بهوش اومده.
چشمامو باز کردم و دیدم چانیول سریع پاشد و رفت سمت در. منم به کمک سوهو بلند شدم و رفتم داخل.
هانا درحالی که سرش بادپیچی شده بود با تعجب به ما نگاه کرد و بعد به دکتر.
-من... من اینارو یادم... یادم نمیاد...
همون یه جمله.. کافی بود که دنیام رو سرم خراب شه....
هانا POV
من.. هیچی یادم نمیومد... نمیدونستم چرا اونجام... اون پسر قد بلند که داره بی صدا اشک میریزه یا اون دختری که با دستاش صورتشو پوشنده و اون پسری که کنارش داره سعی میکنه آرومش کنه...
نمیشناسمشون ولی حس خوبی بهشون دارم... یعنی اینا دوستامن؟! شایدم خواهر برادرمن. شاید پسره... دوست پسرمه یا...
دکتر گفت: احتمال برگشتن حافظه هست ولی شما باید خیلی تالش کنین... تنهاتون میزارم.
دکتر و پرستار رفتن بیرون و اون پسر قدبلنده اومد نشست کنار تختم.
با تردید گفتم: تو... داداشمی؟
سرشو تکون داد و با یه لبخند محو گفت: نه... ما از بچگی با هم دوست بودیم... این اسمو یادت نمیاد؟
پارک چانیول.
آروم تکرار کردم: پارک چانیول... نه ...
آروم دستمو نوازش کرد و گفت: یادت میاد... مین هارا چی؟
سرمو به عالمت نه تکون دادم و گفتم: کیه؟
به همون دختر اشاره کرد که حالا نشسته بود و به ما نگاه میکرد: دوست صمیمیت.
-والدینم نمیان؟
-چرا... بهشون زنگ زدم. دارم میان.
یه مدت از چیزای مختلف حرف زد. از بچگیم، از رشته تحصیلیم و... تا پدر و مادرم اومدن تو. چانیول خواست بره که دستشو گرفتم: میشه نری؟
سرشو تکون داد و گفت: الان برمیگردم. نترس.
هاراPOV
همینکه پدر مادر هانا اومدن من رفتم بیرون... نمی تونستم باور کنم که یکی از قابل اطمینان ترین آدمای زندگیم... حتی منو نمیشناسه...
سوهو کنارم نشسته بود و هی میگفت که همه چیز درست میشه... درسته ولی کی؟
چانیول اومد بیرون و رو به من گفت: باید بری خونه. فایده ای نداره اینجا بمونی.
بهش چشم غره رفتم و گفتم: همونقدری که دوست توئه دوست من هم هست... من اینجا میمونم.
-میخوای اینجا بمونی چیکار کنی؟! سوهوشی لطفا ببرش خونه.
سوهو سرشو تکون داد و گفت: باشه.
-من نمیرم!
سوهو توی گوش چانیول چیزی گفت و چانیول سرشو تکون داد و رفت داخل.
سوهو روشو کرد به من: تا وقتی تو اینجا باشی منم نمیرم.
اخم کردم و گفتم: تو باید بری پیش نامزدت باشی.
با یه لحن شیطون گفت: اگه اینقدر دوست داری برم اول خودت برو.
-ن می خوام! نمیرم!ِ
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و صورتمو برگردوند سمت خودش: عاشق این لحظه هاییم که بچه بازی در میاری.
-یااا ولم کن!
-نمی خوام.
گوشیم داشت تو جیبم زنگ میخورد. میخواستم برش دارم که سوهو دستمو گرفت : الان نه...
-یااا تو چته... چرا هی...
همونجوری که با یه دستش یه دستمو گرفته بود و دست دیگش روی گونه ام بود منو کشید جلو و لباشو رو لبام گذاشت...
واسه چند لحظه نمیدونستم چه اتفاقی میفتاد... حسش به قدری خوب بود که... ولی نه! مین هارا اون نامزد داره!
هلش دادم عقب و از جام بلند شدم و گفتم: جون میون شی... من یه دختر هرجایی نیستم که... با مردی که صاحب داره باشم... اگه قصد این بود که برم، دارم میرم.
در حالی که چشماش از تعجب گرد شده بود و صورتش قرمز شده بود نگام میکرد دستمو گرفت: هارایا... من هیچوقت فکر نمی کنم که تو...
دستمو کشیدم. ویبره و زنگ روی گوشیم روی مخم بود. خواستم برم که یهو سوهو از پشت بغلم کرد...
-میدونم درست نیس... ولی فقط چند لحظه....
به زمین خیره شده بودم. بعد چند لحظه ولم کرد. سریع گوشیو از جیبم درآوردم و برداشتم: الو؟
-می خواستم ببینم چرا بر نمیداری... ولی دلیلش مشخص شد...
سرمو بلند کردم و دیدم کریس همونجوری که گوشیش روی گوششه و با صورتی که به خاطر تب سرماخوردگی قرمز شده به من و سوهو زل زده...
رفتم سمت کریس: تو چرا اومدی... توکه حالت خوب نبود... –دستمو گذاشتم رو پیشونیش- تب داری! باید بری خونه.
دستم با دستش پس زد و با یه لحن خشک گفت: چه اهمیتی داره برات. تو برو به کارت برس.
-منظورت چیه؟!
چشماشو چرخوند گفت: همون دلیلی که نیم ساعته به زنگام جواب نمیدی... خودم دیدم... بهتره بهش بگی اول اون دختره رو دست به سر کنه بعد بیاد توی انظار عمومی تورو ببوسه.
-تو چرا...
-هانا شی خوبه؟
همونجوری که با عصبانیت بهش زل زده بودم گفتم: آره... خانم و آقای کیم پیششن...
-خوبه... من بعدا میرم عیادت. دارم میرم خونه، تو میای یا...
با پوزخند به سوهو که نشسته بود رو صندلی و مثل گناهکارا به زمین زل زده بود نگاه کرد و گفت: با آقای کیم میری؟
-تو... مشکلت چیه؟!
سرشو برگردوند و با تعجب بهم گفت: من مشکلم چیه؟
-آره... از دوروز پیش هی رفتارتو عوض میکنی... تو میخوای من بهش برسم ولی...
-درسته میخوام بهش برسی... ولی با عزت و احترام... نهه دزدکی... نه با دروغ. اون داره نامزد میکنه.
خیلی عرضه داره، بهمش بزنه و بیاد سراغ تو... اینجوری فقط تو صدمه میبینی...
از کنارم رد شد و رفت و من هم دنبالش رفتم. توی راه خونه هیچکدوممون حرف نمیزدیم. فقط گاه گاهی سرفه میکرد و نفس نفس میزد.
وقتی رفتیم داخل سریع رفت تو اتاقش و در رو محکم پشت سرش بست... منم نشستم رو مبل و به همه عکسام با هانا نگاه کردم... روزهای خوبی که... دیگه رفتن...
کریس POV
چند ساعتی دراز کشیدم. سرفه هام شدیدتر شده بود و تبم هم بدتر شده بود. حس میکردم اتاق دور سرم میچرخه...
آرزو میکردم اینجوری باهاش حرف نزده بودم... من بهش نیاز دارم....
درسته میخوام بهش برسی... ولی با عزت و احترام... نهه دزدکی... نه با دروغ. اون داره نامزد میکنه.
خیلی عرضه داره، بهمش بزنه و بیاد سراغ تو... اینجوری فقط تو صدمه میبینی...
من نمیخوام بهش برسه... ولی اون اینجوری خوشبخته. وقتی با اون باشه... کاشکی من اون بودم...
کاشکی من اون جون میون لعنتی بودم...
یاد حرف هه وون وقتی داشتیم بهم میزدیم افتادم: این کار درستیه. ما عشقو تجربه نکردیم. عشق واقعی وقتی بیاد بهترین حس دنیاس... باید بهش بچسبی و ولش نکنی.... امیدوارم پیداش کنی... جفتمون پیداش کنیم.
ولی با چه قیمتی؟ من که هیچوقت بهش نمیرسم...
حس کردم در باز شد.
-کریس؟ بیداری؟
چندتا سرفه کردم. آروم اومد سمت تختم و دستشو گذاشت رو سرم: خدای من اصلا حالت خوب نیست.
داروهاتو خوردی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و سریع از اتاق رفت بیرون با یه سینی برگشت. بالشتمو صاف کرد و کمکم کرد بشینم. اول بهم سوپ داد و بعد داروهامو داد تا بخورم.
-فکر کنم بخوابی بهتر میشی... الان حالت بهتره؟
-آره...
بهترم چون تو پیشمی.
نشست رو لبه تخت و دستمو گرفت تو دستش: سعی کن خوب شی... من دیگه کسیو ندارم... هانا دیگه چیزی یادش نمیاد...
آروم داشت گریه میکرد... با دستم اشکشو پاک کردم.
-من همیشه اینجا میمونم...
از جاش بلند شد و پتو رو صاف کرد و اشکاشو پاک کرد: خب گریه برا امروز بسه. برم به کارام برسم.
تو هم بخواب. بهت سر میزنم.
از در رفت بیرون... هه برای اشکاشم اندازه داره... دختره ی خل...
هانا POV
با هزار زور و زحمت کاری کردم اوما و آپا برن... نمی تونستم گریه هاشونو تحمل کنم... منکه هیچی ازشون به خاطر نداشتم... فقط خواستم چانیول بمونه... اون تنها کسیه که یه حس خوب بهم میده. انگار واقعا میشناسمش...
نشست کنار تختم و لبخند زد: میخوای استراحت کنی؟
-نه... از گذشته ام حرف بزن.
چانیول زل زد بهم: از چیش میخوای بدونی؟
یه لبخند شیطنت آمیز زدم: من کسیو دوست نداشتم؟
-هیچوقت به من چیزی نگفتی. شایدم کسیو دوست داشتی ولی اون مطمئنا اوه سهون نبوده.
یکم فکر کردم و گفتم: به هارا هم نگفتم؟ میشه وقتی مرخص شدم منو ببری پیشش؟ اون خیلی ناراحت بود...
گوشیشو درآورد: میخوای بهش بگم بیاد؟
-نه لازم نیست. دکتر گفت فردا مرخص میشم... ولی نمیدونم باید کجا برم... دوست ندارم برم خونه مامان بابا.
خندید: چرا؟
-حس خوبی ندارم... یعنی میدونم والدینمن ولی فکر نکنم زیاد پیشم بوده باشن.
-مشکل خانواده های پولدار همینه. میخوای بیای... امم خونه من؟ یا شاید خونه هارا؟ البته اون فعال داره مریض داری میکنه.
-از کی؟
-از کریس...
راست نشستم. داره جالب میشه: کریس کیه؟
چانیولPOV
بهش بگم؟ بهش نگم؟ وای خدا همین الانباید اینو ازم میپرسیدی؟ اووففف بهش نگم بهتره... هروقت خوب شد خودش یادش میاد دیگه...
-هم خونه ای هارا... مثل خواهر برادرن...
اخماش رفت تو هم: چقدر کسل کننده. نه تو دوست دختر داری نه اون دوست پسر... منم که هیچی... این چه وضعشه...
خندیدم... خیلی وقت بود این رفتارا رو نداشت... یکم بعد از اینکه من و کریس رو راست و ریس کرد و با سهون قرار گذاشت... اون موقع شده بود برج زهرمار...
-یااا نخند... ولی اون پسره که هارا رو بغل گرفته بود... اون کی بود؟
-کیم جون میون دوست پسر سابق هارا...
لبخند زد: بهتر شد... انگار داشت واسه هارا میمرد... میدونم هنوزم دوستش داره... خوبه...
خمیازه کشید: با وجود اینکه چیزی یادم نمیاد حس خوبی به آدمای اطراف دارم... حس میکنم... زندگی قبلیم افتضاح بوده. شاید باید از نو شروع کنم....
لبخند زدم و پیشونیشو بوسیدم: فکر کنم همینطوره.
هارا POV
دو سه روز بعدی گذشت... کریس دیگه خوب شده بود و البته هر روز پسرا توی خونه جمع بودن. هانا با چانیول یه بار اومدن و هانا فقط به من زل زده بود تا ببینه منو یادش میاد یا نه و آخرش هم گفت که حتی اگه یادشم نیاد قیافم اونقدر مهربونه که دوست داره دوباره باهام دوست صمیمی شه... بعدشم محکم بغلم کرد و گفت پس فردا حتما میاد مهمونم شه.
برای اینکه مهمونی تکمیل شه پسرا رو هم دعوت کردم و از صبح کلی غذا گذاشتم بپزه.
ساعت یک زنگ در خورد. رفتم در رو باز کنم. ولی برخالف انتظارم... سوهو بود.
قیافش تو هم بود. یه کارت داد دستم و گفتم: خوشحال میشم بیای.... روز بخیر..
و سریع رفت سوار ماشینی شده که بونا از توش بهم پوزخند میزد.
در رو محکم بستم و کارتو پرت کردم روی میز. چند دقیقه بعد زنگ زدن و رفتم در رو باز کردم.
- نونا سلامم!
تائو، لی، لوهان و چن و شیومین اومدن داخل و یکراست رفتن توی هال.
لوهان نشست رو مبل و گفت: کریس کو؟
-حمومه.
همشون خندیدن.
تائو با شیطنت گفت: اونی تا بحال وقتی تو حمومه روش آب یخ ریختی؟!
لوهان با اخم گفت: تائو... اگه اینکارو بکنی...
یه خنده شیطانی کردم: خودم اینکارو میکنم.
سریع رفتم یه کاسه آب یخ حاضر کردم. نمیخواستم وقتی تو حمومه بریزم روش واسه همین گذاشتم بیاد بیرون. چند دقیقه گذشت دیدم حتی صدای آب هم نمیومد.
-هارا دقیقا داری چیکار میکنی؟
با ترس برگشتم و از فرط هول بودن، آب یخ رو خالی کردم روش... بعدشم با سرعت از محل حادثه فرار کردم. سریع رفتم توی هال و فکر کردم دیگه اتفاق خاصی نمیفته که یهو آب ریخت روی سرم برگشتم و دیدم که کریس –خیس آب- با یه لبخند گوش تا گوش و یه بطری خالی توی دستش داره نگام میکنه.
جیغ زدم: میکشمت وو یی فان.
و کردم دنبالش. اونم با سرعت شروع به دویدن کرد. کل خونه پر شده بود از جیغ و دادای من و کریس و تشویق پسرا که بالاخره بلوزشو گرفتم و کشیدم ولی خودشو پس کشید و در نتیجه، تی شرت مشکیش... پاره شد.
تا چند ثانیه توی خونه صدایی نمیومد که من بالاخره تیکه از تیشرتو بالا گرفتم: میانهه... –با یه لبخند چاپلوسانه و گناهکارانه- یکی برات میخرم.
کریس با عصبانیتی که سابقه نداشت اون تیکه رو از توی دستم کشید و رفت سمت پله ها که یهو لی گفت: فکر کنم یادگاری هه وون بود...
لوهان با یه چشم غره به لی نگاه کرد: ژانگ یشینگ!
کریس توجهی به حرف لی نکرد و رفت بالا.
منم که قیافم شبیه عالمت تعجب شده بود گفتم: هه وون... کیه؟!
لوهان برگشت سمتم: دوست بچگی کریس... اونا مثل خواهر برادر بودن...
-آها...
البته قانع نبودم... هه وون باید خیلی خاص می بود که اون اینجوری عصبانی میشد... شاید اون خوابش هم راجب هه وون بود... ولی نه... اون مگه از پسرا خوشش نمیاد؟!
صدای در اومد و من با فکر آشفته و یه حس خیلی بد از نگاه عصبانی کریس رفتم در رو باز کردم.
لی POV
خواهر برادر؟ کریس هیچوقت کسیو اونجوری دوست نداشته... هیچوقت. پسری که همیشه فکر میکنه میتونه هر دختری رو عاشق خودش کنه و الاندر مونده شده... نمیتونم بگم خوشحالم... ولی ناراحت هم نیستم.
حرف لوهان توی سرم بود: هه وون اصلا کریسو دوست نداشت...
لوهان تو هیچوقت از هه وون پرسیدی؟ یا فقط به حرفای کریس اعتماد کردی؟ حالا هم کریس داره تاوان قلبی که شکسته رو میده... نه فقط هه وون بلکه همه اون دخترا که یجوری دست به سر شدن...
رشته افکارم با اومدن دوست هارا، هانا، و چانیول پاره شد. هانا با کنجکاوی تمام به هممون نگاه میکرد و چانیول توضیح میداد کیه و انگار هارا فقط داشت جلوی خودشو میگرفت تا گریه نکنه...
بعد نیم ساعت رفتیم سرمیز ناهار و هارا رفت کریس رو صدا کنه. بعدشم با بغض اومد سرمیز و آروم گفت: گفت که نمیاد. شما چرا شروع نمی کنین؟
از سر میز پاشدم و رفتم طبقه بالا و در اتاق کریسو باز کردم.
با عصبانیت گفتم: میشه بیای سر میز و اون دختر بیچاره رو بیشتر از این زجر ندی؟! اون به اندازه کافی دردسر و نگرانی داره.
کریس همونجور که روی تخت دراز کشیده بود با پوزخند گفت: چیه؟ نکنه آقای ژانگ یشینگ مهربونیش برای هارا هم گل کرده؟ مثل هه وون.
-کریس هه وون فرق میکنه.
از سرجاش پاشد و اومد روبه روم: هیچ فرقی نداره لی...من میدونم مشکلت چیه... از اون روز تو ویال تا همین الان... از وقت فهمیدی هارا رو دوست دارم... خوشحالی نه؟ خوشحالی که نمیتونم بهش برسم همونقدر که تو عرضه نداشتی به هه وون برسی؟ همیشه همین بودی ییشینگ... یه بی عرضه به تمام معنا...
با دستم یقشو گرفتم و با عصبانیت گفتم: من شاید بی عرضه باشم وو یی فان... ولی مثل تو عوضی نیستم!
مشت گره شدمو محکم زدم تو صورتش.
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)