همخونهای ها (2)
POVهارا
حس خوبی داشتم... باید همه چیزو بهش میگفتم.. حداقل میدونستم یکی پشتمه علاوه بر هانا... هرچند زیاد از مستر پررو و مغرور مطمئن نبودم ولی بازم بهتر از هیچی بود. منکه نمی تونستم تا کلی وقت با اینم اینقدر سرد و خشک باشم که! بقیه پسرا آره ولی این... فرق داره...
همونجوری که میروند بهش زل زده بودم. بدون اینکه نگام کنه گفت: خیلی جذابم نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم: یجورایی... عجیبه یکی مثل تو اینجوریه... لوهان دوست پسرته؟
ابروهاشو برد بالا و تقریبا داد زد: چی؟! نه اون...
-آخه خیلی باهم صمیمی هستین.. گفتم شاید باشه... جلوی دانشگاه وایساد و خیلی جدی بهم نگاه کرد: مگه نگفتم تو زندگی من فوضولی نکن؟!
شونه هامو انداختم بالا: نه که تو نکردی؟!
- اون فرق داشت... من فهمیدم ولی تو... داری...
-حاال که تو رازهای منو میدونی منم باید مال تورو بدونم نه؟ اینجوری ما دوست میشیم و...
بهم چشم غره رفت: کی گفته ما دوست میشیم؟!
-تا نگی نمیرم پایین.
چشماش چرخوند و گفت: من کریس وو هستم، توی چین کمپانی داریم و این مسخره بازیا، ترم آخره مدیریتم، پنج تا دوست صمیمی دارم که به هیچکدومشون حسی ندارم. تا بحال هم دوست پسر نداشتم. راحت شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: مرسی بابت رسوندن.
و از ماشین پیاده شدم و با یه لبخند دور شدم.
POV کریس
اون... روانیه! دیوونس! هر ثانیه یه شخصیت داره! ناراحته، خوشحاله، عصبانیه، پرروه، مهربونه...
یه صدایی از درونم گفت: اون انسانه... هرکسی اینجوریه...
-هرکسی اینجوری نیس! اون... اون متفاوته! یهو فاز عوض میکنه روانی...
صدای تق تق روی شیشه ماشین من و آورد به خودم و شیشه رو کشیدم پایین. اوه بونا، با یه نگاه و خنده که به نظر من عشوه شتری بود گفت: کریس شی، خوبین؟ سر خودتون داشتین داد میزدین؟
من من کردم و به دورو برم نگاه کردم و یه یچیزی دیدم و سریع گفتم: گوشیم وصل بود به ضبط داشتم سر یکی داد میزدم...
چه اهمیتی داره جلوی این دختره احمق به نظر بیام یا نیام؟!
-آهان... الان کلاس دارین؟
-اوه نه... فقط اومده بودم یه نفر رو برسونم.
با یه لحن شیرین گفت: آدم خوشانسی بوده...
این الان داره با من لاس یزنه؟
لبخند زدم و گفتم: کاری ندارین؟ من الان باید به جایی برم...
-اوه نه. ببخشید اصلا قصد مزاحمت نداشتم... خداحافظ
شیشه رو دادم بالا و ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه.
روی مبل افتاده بودم و یه فیلم نگاه میکردم و ساعت انگار نمیگذشت... عقربه کوچیک اومد روی یک و در باز شد.
-من خونم...
هیچی نگفتم..
-من اومدم خونه...
هارا اومد جلو روم وایساد و با اخم گفت: هوی مگه کری؟!
نمیدونم چرا یهو فیلمه اینقدر جذاب شده بود و میخواستم ببینم چی میشه.
-یاااا برو کنار!
هی جلوم وایمیساد و نمیزاشت ببینم: یا جواب درست میدی یا نمیزارم ببینی...
جفت دستامو بردم بالا و گفتم: باشه! خوش اومدی. حالا برو کنار!
رفت کنار و رفت تو آشپزخونه.
تا ته فیلمو دیدم و متوجه شدم یه بوهای خوبی میاد...
هارا چندبار از آشپزخونه رفت توی پذیرایی و اومد و بالاخره داد زد: ناهار آمادس.
سریع رفتم تو پذیرایی. غذاهای رنگاوارنگ رو میز بود. منم کلی کشیدم و شروع کردم به خوردن.
هارا نشست روبه روم و همینجوری بهم زل زده بود. برای همین گفتم: مدلته یا کلا مرض زل زدن داری؟
-آنی... داشتم فکر میکردم لقب جدیدت گشنه باشه یا یه چیز دیگه...
محلش نزاشتم و خوردم. واقعا دستپختش عالی بود ولی نمیخواستم تو روش بگم، پررو بود پررو تر میشد.
وقتی تموم شد
از جام پاشدم که یهو گفت: خواهش میکنم...
-اوه مرسی. ظرفا رو جمع کرد و اومد نشست روی اون یکی مبل توی حال و یه کتاب گرفت دستش.
بعد چند دقیقه گفت: کلاس نداری بعدظهر؟
-پنج، تربیت بدنی... تست دارم مثل اینکه...
-موفق باشی.
دوباره رفت تو کتابش. داشت خوابم میگرفت و تازه ساعت دو و نیم بود. میتونستم بخوابم...
نمیدونم چی شد خوابم برد ولی یکی داشت آروم تکونم میداد: کریس... کریس وو.. بیدار شو ساعت چهار و نیمه...
چشمامو اصن بازم نکردم و یکم غلت خوردم. جام زیادی گرم و نرم بود و نمیخواستم پاشم.
-پنج دقیقه... پنج دقیقه بیشتر هه وون...
دستشو آروم زد به شونم: امم من... ولی دانشگاه..
دوباره غلت زدم و دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدم و افتاد تو بغلم...
POVکریس
-کریس... کریس شی!
یهو یادم افتاد کجام و دقیقا کیو بغل کردم. سریع چشمامو باز کردم و هارا رو ول کردم و بامپی افتاد زمین.
-هارا من...
از جاش بلند شد و با تعجب خیلی زیاد گفت: من... اصلا نفهمیدم... چی شد!
به ساعتم نگاه کردم و فوری گفتم: من دارم میرم!
دویدم و لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. نمیخواستم تا چندساعت -حداقلش- ببینمش... لوهان بمیری با این راه حل پیدا کردنات!
رسیدم دانشگاه و رفتم سمت سالن ورزشی کلی پسر اونجا وایساده بود. منم وایسادم و یکم بعد حس کردم کسی آروم میزنه به پشتم. برگشتم... سوهو بود.
با یه لبخند گفت: فکر نمیکردم دوباره ببینمت.
بی هوا گفتم: آهان... منم همینطور...
بقیه شروع کردن به پوشیدن لباس ورزشی و شلوار گرمکن جز من... ای احمق حواس پرت!
-ای احمق حواس پرت!
برگشتم و هارا رو درحالی که یه کیسه دستش بود و یه کپ مشکی کل صورتشو پوشنده بود اومد توی رختکن پسرا و کیسه رو داد دستم: بدون اینا میخوای تست بدی؟
یکی از پسرا داد زد: یآا مین هارا، نمیبینی داریم لباس عوض میکنیم؟!
شونه هاشو انداخت بالا و همونجور که میرفت بیرون گفت: دلتم بخواد هیکلتو ببینم... یه مشت قزمیت...
همینجور که میرفت بهش خیره شده بودم و مطمئنم جز من یکی دیگه هم متعجب شده بود...
POVهارا
رفتم نشستم بین تماشاچیا پیش هانا.
-محموله رو رسوندی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: یکراست تو رختکن پسرا...
-نمی فهمم چرا کمکش میکنی... اونم یه مستاجره... بدتر، خیلی هم پرروه و...
زل زدم به زمین: شبیه مین هوه... یعنی میخوام باشه... برای من.
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: سعی نکن ازش برادری رو بسازی که نداشتی... شکست میخوریا...
زیرلب گفتم: شاید... شاید اون شبیه یه خانواده بشه برام... شایدم نه...
هانا با هیجان گفت: اومدن تو زمین... تست اول بسکتباله نه؟ -با سر به اونطرف جایگاه تماشاچیا اشاره کرد و پوزخند زد- بونا نمیتونه زیاد واسه جون میونش خوشحال باشه...
بهش چشم غره رفتم و گفتم: اینجوری نگو... اوه نگا کن، چانیول اوله...
هانا راست نشست تا آخر تست چانیول حرفی نزد. همونجوری که انتظار میرفت برای تیم انتخاب شد.
چندتا دیگه هم رفتن ولی همشون رد میشدن. بعدشم اوه سهون، برادر بونا بود که قبول شد و بونا از اونور کلی سوت زد و با دوستاش خوشحالی کرد ولی سهون توجهی نکرد و به جاش برگشت سمت جایی که مانشسته بودم و یه چشمک زد... به هانا.
هانا همنجوری خشکش زده بود. خواستم یچیزی بگم که یکی از پشتم گفت: اوه سلام صابخونه!
برگشتم و دیدم چندتا صندلی عقب تر لوهان و چندتا پسر دیگه نشستن. کم کم داشت نوبت کریس میشد.
سرمو تکون دادم و گفتم : سلام.
یهو یکیشون داد زد: کریس تو میتونی!
برگشتم و نگاه کرم به زمین. کریس به خاطر قدش و مهارتش خیلی سریع تر و بهتر از بقیه میرفت و وقتی برای تیم انتخاب شد پسرای پشت سرما شروع کردن به دست و سوت زدن.
تستا یکی یکی تموم میشدن و منم دیگه حوصله نگاه کردن نداشتم برای همین پاشدم که برم که لوهان گفت: ما امشب میریم بیرون جشن بگیریم... شما نمیاین؟
یه نگاه به هانا کردم و اونم یه نگاه به من کرد و گفتم: فکر نکنم بتونم... ببخشید..
-اون میاد...
برگشتم و دیدم کریس پشتم وایساده. چشم غره بهش رفتم و گفتم: گفتم که. فکر نکنم بتونم...
اومد جلوتر و خم شد سمتم و منم همونجوری خم شدم عقب و اون با یه پوزخند گفت: میخوام تلافی کنم... بازم ممنون که حواست بود.
و بعدش رفت عقب: کلاب پارادایس، همونی که نزدیکی های خونس... ساعت هشت، دیر نکن... اینجوریم نیا.
نگاه به لباسام کرد و همونجور که اون پوزخند رو لباش بود رفت سمت دوستاش.
هانا سریع اومد سمتم و منو کشید کنار چون میدونست هرکاری از من برمیاد. باهم به سمت در رفتیم و اون گفت: حالا میری؟
با عصبانیت گفتم: میخوام ضایعش کنم... هه جای تشکرشه! نشونت میدم من اگه بخوام میتونم چجوری بگردم!
POVکریس
نشستم پیش لوهان و اون یه ابروشو برد بالا: کرم داری نه؟ میخوای بفهمه که تو در اصل یه پیونته به تمام معنا هستی؟
بطری آب رو از دست شیومین گرفتم و تا نصفشو خوردم و بعدش گفتم: فعلا که یه گندی زدم و برا همین باید امشب یجوری جمعش کنم... میتونی یجای کلابو برای خودمون رزرو کنی؟
-انجام شده... حالا بگو چیکار کردی و باید چجوری جمعش کرد؟!
چشمامو چرخوندم: هه وونو یادته؟
زیرلب خندید و گفت: کی یادش نیست؟ دوست بچگیات... خوشگل و مهربون... تا دوسال پیش آخرین دوست دختر علنیت بود... دوست داشت ولی توی دیوونه ولش کردی...
یه نگاه گناه کارانه کردم و گفتم: خب هارا داشت بیدارم میکرد و... من صداش کردم هه وون... و بغلش کردم...
لوهان از فرط تعجب چند دقیقه دهن خیره موند و بعدش با ناباوری گفت: تو چه غلطی کردی؟! احمق حالا چیکار کنیم؟
یکم فکر کردم و گفتم: یه نقشه دارم فقط.... به یه آدم واقعا مطمئن نیاز داریم... یه پسر...
لوهان دوروبرو نگاه کرد و گفت: فعال میتونی با یکیمون یکمی... اونجوری باشی تا یکیو پیدا کنیم...
-ولی من بهش گفتم که از دوستام خوشم نمیاد!
لوهان چشماشو چرخوند و گفت: حداقل میشه یه غلطیش کرد بابا... مثال یهو یه حسایی پیدا کردی بهش و اینا... گند بزنی من میدونم و تو... حالا پاشو بریم.
POV هارا
زود رفتم خونه. من باید حال این بیشعورو میگرفتم... آیش!
رفتم سر کمد و کلی لباسا رو ریختم و بالاخره لباس کوتاه سفید و قرمزی رو پیدا کردم... بعضی وقتا حتی نمیدونم چجوری این لباسا از کمد من سر درآوردن!
گذاشتمش روی تخت و رفتم یه دوش حسابی گرفتم. بعدش موهامو خشک کردم و بازش گذاشتم. لباسو با زور زحمت پوشیدم و زیپشو بستم و توی آینه به خودم نگاه کردم... نچ موهام زیادی صاف بود.
سریع یکمی فرش کردم و یکم رژلب قرمز زدم و سایه یکم تیره پشت چشمام زدم و با ریمل آرایشم تکمیل شد. یه جفت کفش پاشنه بلند هم پیدا کردم و پوشیدم... فقط دعا دعا میکرم باهاش کله پا نشم. آخرم هم یه کت چرم مشکی پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم... هاها کریس وو، پشمون میشی از اینکه اینجوری گفتی ...
ولی اونکه از دخترا خوشش نمیاد که پشیمون شه... فقط حالش یکم گرفته میشه... به هر حال...
یه سلفی توی آینه گرفتم و فرستادم برای هانا:
-چطوره؟
- نخورنت یه وقت|: !
- نترس...من مثل زهرمارم! ککک
-یه چتری چیزی بردار... هوا ابریه.
-باش... فعلا ؛)
چترمو برداشتم و توی خیابون راه افتادم. فکر نمیکردم آماده شدنم اینقدر طول بکشه... حدود یک ساعت و نیم! ساعت تازه هشت شده بود ولی اشکال نداشت یکم دیر برسم... داشتم شخصیتمو حفظ میکردم...
رسیدم به کلاب پارادایس و رفتم تو... آهنگ بلند تو گوشم بود و خیلی اذیتم میکرد و مردم دیوانه وار میرقصیدن... باو چه خبره یکم آروم تر!
چندتا پسر بهم چشمک زدن و من اصلا توجه نکردم تا موقعی که یکی از پیشخدمتای اونجا اومد سمتم و تعظیم کوتاهی کرد و بعدش گفت: شما مهمان آقای لوهان هستید؟
-بله ...
-از اینطرف لطفا.
منو به سمت یکی از بخشای خصوصی کلا برد... کلا دلم میلرزید.. شاید نباید میومدم...
در زد و من رفتم تو. یه اتاق نسبتا بزرگ که وسطش یه میز بود که پر از انواع مشروب و هله هوله بود...
خدا خودش به خیر کنه.
همه پسرایی که صبح دیده بودم بودن یعنی لوهان و کریس و اون چندتا دوستشون. بچه معروفای دانشگاه... و چندتا دختر که هیچکدومشونو نمیشناختم.
لوهان اومد طرفم و با یه لبخند جذاب گفت: اوه پس اومدی هارا شی... بزار به بچه ها معرفیت کنم... خب به احتمال زیاد لی و تاعو و شیومین و چنو میشناسی...
زیرلب گفتم: کیه که نشناسه ...
-به سمت یکی از دخترا اشاره کرد و گفت: اون دوست صمیمی منه، ملیسا...
دختره یه سری تکون داد و لوهان ادامه داد: اون دوتا هم که اون گوشن مین ها و هه مینن، خواهرن..
دوست دخترای چن و شیومین... خب چیز دیگه ای برا گفتن ندارم... مرسی که اومدی...
سری تکون دادم و نشستم و همون موقع متوجه سنگینی نگاه کریس شدم.. فکر کنم از وقتی که اومده بودم بهم زل زده بود...
POV لوهان
خب... اومد... نقشه داشت کم کم شروع میشد...
کریس همینجوری بهش زل زد بود و هارا کلا معذب بود. حق داشت، کیه که اینجا معذب نباشه، با یه مشت غریبه... کریسم همچین آشنا به نظر نمیومد با اون اخمش!
ملیسا اومد پیشم و گفت: بد زل زدی به کریس و دختره... خبریه؟
سرمو تکون دادم و یه آبجو برداشتم: آنی... هیچ چیز خاصی نیست...
یکم رقصیدم ولی همش متوجه کریس بودم که بالاخره پاشد و رفت سمت هارا...
از عمد رفتم نزدیکشون تا بشنوم چی میگن.
کریس با یه پوزخند و صدایی که انگار حالت عادی نداشت گفت: هیچ فکر نمیکرم بتونی اینجوری لباس بپوشی...
هارا ابروشو برد بالا و یکم رفت اونور تر: آهان... خب حالا دیدی..
کریس خنده ای کرد و گفت: امشب میفهمی من کیم ها...را...
سریع رفتم سمت شیومین و کشیدمش کنار: کریس چیزی خورده؟!
یکم فکر کرد و گفت: اوممم.... آره یه لیوان مشروب رو من با نوشابه قاطی کرده بودم اونم حواسش نبود خوردش... چطور؟
با دست محکم زدم تو پیشونیم... این الان گند میزنه به همه چیز!
سریع رفتم و بی رودوایسی تنگ دل کریس نشستم... حالم داشت از کارم بهم میخورد ولی چاره چی بود؟!
POV هارا
کریس یه مشت چرت و پرت گفت و یهو لوهان اومد نشست کنارش... کنار که چه عرض کنم، انگار تو بغلش بود... مگه اینا فقط دوست نبودن؟!
ولی میشد کامال از رفتار و حرف زدن کریس فهمید مسته... نکنه بلایی سر دوستاش بیاره؟!
همونجوری نشسته بودم که لوهان یه لیوان آبجو ریخت و داد دست کریس و با یه لبخند کشدار -که منو به مرز حالت تهوع رسوند- گفت: بیا کریس..
کریسم یه چشمک بهش زد و و لیوانو تا ته رفت بالا...
از جام پاشدم و گفتم: ببخشید من یه لحظه میرم دستشویی...
خواستم برم که کریس یهو مچ دستمو گرفت و با همون صداش گفت: چیه نکنه از همه بدت میاد؟!
-هان؟!
پوزخند زد و پاشد: خب تو مشکل داری... از پسرا بدت میاد... از گ*ی ها بدت میاد... از دخترا هم به احتمال زیاد خوشت نمیاد... هرلحظه یجوری هستی... ببینم همه نامشروعا اینجورین؟
باورم نمیشد داره اون حرفا رو تو روم میزنه... آهنگ بلند بود و کسی چیزایی رو که میگفت و نمیشنید جز لوهان چون تو دو قدمیش بود ...
چشمام پر از اشک شده بود و با قدرت تمام یکی محکم زدم تو گوشش و از اتاق دویدم بیرون...
کلاب از نیم ساعت پیش وحشیانه تر شده بود و همه بیشتر از قبل میرقصیدن و صدا بیشتر بود... سعی میکرم راهمو از بین مردم باز کنم که یکی منو از بازو گرفت: به به ببین کی اینجاست!
صداشو میشناختم. برگشتم دیدم مین هو درحالی که تلو تلو میخوره منو گرفته. چشماش قرمز بود... آروم گفتم: مین هو یا... تو اینجا چیکار میکنی؟!
دستمو ول کرد و با یه پوزخند گفت: به تو هیچ مربوط نیست... تو اینجا چیکار میکنی؟؟ نکنه داری کاری رو که مادرت انجام داد رو ادامه میدی؟!
-مین هویا... معلومه داری چی میگی؟؟
دستشو بلند کرد و یکی محکم زد تو گوشم: اسم منو به زبون نیار دختره ی آشغال...
اشکام گونمو خیس کرده بود و جای دستش خیلی بد میسوخت... هیچکس بهمون توجه نمیکرد و چیزی نمیگفت.
میخواستم فرار کنم مثل همیشه ولی انگار دیگه پاهام جون نداشتن...
مین هو دوباره دستشو بلند کرد که بزنه و من منتظر یه ضربه محکم تر بودم و چشمامو بستم ولی چیزی حس نکردم... چشمامو باز کردم و دیدم یه دستی جلو دستشو گرفته...
کریس دست مین هو رو انداخت و با عصبانیت گفت: تو کی هستی که دستتو روش بلند میکنی؟!
مین هو دستشو کشید بیرون: به تو ربطی نداره... من هرجور بخوام با این دختره رفتار میکنم...
کریس یه مشت محکم زد تو دهن مین هو من جیغ زدم... لوهان و چند نفر میخواستن این دوتا رو از هم جدا کنن و من همونجور که گریه میکردم از کلاب رفتم بیرون...
بارون خیلی تندی میومد و من خیس آب شده بودم... خیلی تند میرفتم و اصلا به دوروبرم اهمیت نمیدادم و یهو سر خوردم و افتادم زمین و پاشنه کفشم شکست.
بلند نشدم و نشستم وسط پیاده رو شروع کردم به بلند گریه کردن...
-خدا... تقصیر من چیه... هق هق.... من چه گناهی داشتم... هق هق... من چیکار کردم که اینجوری شدم...
مردم از کنارم رد میشدن و با تعجب بهم نگاه میکردن... و من اون لحظه فقط میخواستم چشمامو ببندم و فکر کنم یکی دیگم ...
به خیابون نگاه کردم و دیدم ماشینا رد میشن... ناخودآگاه با خاطره ای که به ذهنم اومد لبخند زدم... اون...
فلاش بک (چند ماه قبل)
داشتم توی بارون قدم میزدم و حواسم بود که سر نخورم... میدونستم نباید توی بارون با این تندی بیام بیرون ولی همیشه عاشق بارون بودم و نمیتونستم نیام. فقط به زور هانا یه چتر با خودم برداشته بودم تا حداقل خیس آب نشم.
بالاخره رسیدم به یجایی که نای راه رفتن نداشتم و تصمیم گرفتم یه تاکسی بگیرم. یهو یه ماشین با سرعت رد شد و نصف آبای خیابونو ریخت روی من! زیر لب هرچی فحش بود نثارش کردم و سعی کردم یه خاکی توسرم بکنم که دیدم دنده عقب گرفته.
دقیقا جلوی من وایساد و یه پسر جوون از ماشین مدل بالا پیاده شد... باورم نمیشد خودش باشه... کیم جون میون، محبوب ترین پسر دانشگاه و کراش همه دخترا... بیشترشون یعنی... که از بخت بد منم جزوشون بودم ولی رو نمیکردم!
موهاشو خیلی خوشگل حالت داده بود و یه پلیور و شلوار ساده پوشیده بود ولی به نظر من خیلی جذاب بود...
-شما خوبین؟ من خیلی معذرت میخوام... اصلا نفهمیدم که... ببخشید حواستون بامنه؟
تا به خودم اومدم دیدم دارم بهش یه لبخند احمقانه میزنم.. سریع خودمو جمع کردم و گفتم: اوم من خوبم... هیچ مشکلی نیست.،
خیلی محترمانه گفت: منتظر تاکسی بودین؟
یکم حس کردم گونه هام داغ شدن و گفتم : اوه... بله البته اگه پیدا شه...
-من میرسونتمون...
وای خدا! این واقعا میخواد منو برسونه؟! دارم خواب میبینم؟!
خواستم یکم کلاس بزارم و گفتم: نه مرسی مزاحم نمیشم...
-اینجوری حس بدی پیدا میکنم... توی این سرما اینجوری خیس که نمیتونین برین...
اومد خیلی جنتلمنانه درو برام باز کرد و من نشستم توی ماشین...اوفی چقدر گرم و خوب بود!
ازم آدرسو پرسید و من تا دم در خونه برد. اومدم درو باز کنم که آروم گفت: خوشحال میشم اسمتونو بدونم...
دوباره حس کردم گونه هام داغ شدن. آروم گفتم: مین هارا...
-خوشوقتم هارا شی... منم کیم جون میونم...
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه. اینبار اگه هانا از احمق بازیام ایراد میگرفت میدونستم چی بهش بگم... :)
(پایان فلاش بک)
یه لبخند زدم و سعی کرم از جام پاشم که گوشیم زنگ خورد. یه شماره ناشناس... برداشتم: یوبوسیو؟
-هارا شی؟ شما کجایین؟!
صدای لوهان بود که به نظر میومد خیلی نگرانه. سعی کردم صدام عادی باشه: من توی خیابون.... هستم...
-لطفا بیاین به پاسگاه پلیس.. به امضای شما نیاز داریم...
-الان میام...
کفشامو در آورم و پا برهنه رفتم کنار خیابون تا تاکسی بگیرم. سریع سوار اولین تاکسی شدم و رفتم سمت پاسگاه و پیاده شدم.
رفتم داخل. هرکی اونجا بود با تعجب به سروضع خیس و پاهای برهنه ام و آرایش پخش شدم نگاه میکرد.
از چندنفر پرسیدم و آخرش رسیدم به اتاق یه بازپرس و رفتم تو...
مین هو و مشاورش، که من همیشه میگفتم مشاور جانگ یه ور بودن و لوهان و شیومین و کریس یه ور دیگه... صورت مین هو باد کرده بود و چندجاش زخم بود... دلم به درد اومد... اون برادرم بود ولیمیدونستم نباید دیگه کاری به کارش داشته باشم...
کریس فقط گوشه لبش زخم بود و زیر چشمش یکم کبود بود.
بازپرس وقتی منو دید گفت: مثل اینکه عامل دعوا اومد... خانم لطفا بشینین اینجا...
نشستم جلوی میزش.
-خب اسمتون؟
-مین هارا...
-نسبتتون با آقای مین...
مشاور جانگ سریع اومد جلو و یه چیزایی در گوشش گفت و بازپرس گفت: که اینطور... این مورد و جواب ندین.. خب نسبتتون با آقای وو؟
مین هو بهم زل زده بود... نیم نگاهی به کریس کردم و دیدم اونم به من داره نگاه میکنه... میدونستم امکان داره مین هو توی این وضعیت هر انگی بهم بچسبونه برای همین به دروغ گفتم: دوست... دوست پسرمه...
حتی تصورشم برام یجوری بود... با اون کاراش با لوهان... :|
-آهان... شما وقتی از قسمت وی آی پی میومدین داشتین گریه میکردین... اگه درسته میگین چرا؟
-درسته... با کریس دعوام شده بود...
مین هو یه خنده از روی تمسخر کرد.
بازپرس یه برگه گذاشت جلوم و گفت: خب رضایت طرفین دعوا دست شماس البته اگه نخواین یه شب آب خنک بخورن چون از قرار معلوم شما هم آسیب دیدن... خب...
سریع برگه رو امضا کردم: هیچ شکایتی ندارم. میتونم برم؟!
بازپرس که از سرعت من تعجب کرده بود گفت: البته... آقایون هم میتونن برن.
رفتم پیش لوهان و کریس و شیومین و یه تظیم کوتاه کردم و گفتم: ببخشید بخاطر من اینقدر به دردسر افتادین... من همیشه دردسر سازم...
لبام موقع گفتن این حرفا میلرزید. خواستم برم که حرف کریس منو سرجام وایسوند: لوهان برسونش.. با این وضع نمیتونه بره خونه.
بعدش بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه از کنارم رد شد و رفت بیرون. لوهان با یه لبخند مهربون گفت: بیا بریم.. اوه راستی چه بلایی سر کفشت اومد؟
-پاشنه اش شکست... سر خوردم...
لوهان وایساد و یکم فکر کرد و گفت: یعنی الان باید بغلت کنم ببرمت؟!
چشمام گرد شد و من من گفتم: نه نه اصلا! خودم میرم!
یهو کریس اومد تو و من بلند کرد و رو به لوهان گفت: حتی فکرشو نکن لوهان که...
یهو متوجه شد بازپرس داره نگامون میکنه و ادامه داد: دوست دخترمو بلند کنی. بریم...
من برد بیرون از پاسگاه. با چشم غره بهش گفتم: بزارم زمین...
بدون اینکه نگام کنه منو گذاشت توی ماشین لوهان: یه دروغی گفتی منم مجبور شدم بهش عمل کنم... حالا هم دیگه حرف نزن...
لوهان هم سوار شد و ماشینو روشن کرد که من گفتم: یا کریس وو، تو یه دورغ گوی تمام عیاری! مگه نگفتی هیچ حسی نسبت به دوستات نداری؟!
لوهان یه خنده مضحک کرد و به کریس نگاه کرد: اینقدر خجالت کشیدی کریس؟! هارا شی که میدونه..
کریس با بی اعصابی گفت: تمومش کن لوهان!
POV لوهان
میدونستم هارا با تعجب به ما خیره شده... باید یکاری میکردم واقعا باورش بشه که ما... اه ولش کن.
دستمو رو دست کریس کشیدم و با لحن بسی کیوت ( :| ) گفتم: چرا کریسی؟
کریس نامردی نکرد و دستمو گرفت و گفت: ببخشید داد زدم...
عالی شد! میتونستم قیافه هارا رو که با یه قیافه متعجب و دل به هم خورده و الان-نزدیکه-بالا بیارم بهمون نگاه میکنه. خدلروشکر لازم نبود ادامه بدیم چون سریع رسیدیم دم در خونشون و هارا سریع گفت: گوماو لوهان شی!
و به سمت خونه دوید!
کریس دستشو از تو دستم کشید و با انزجار گفت: خدا رو شکر رفت! الان میرم بالا بیارم! فعلا خدافظ.
POV کریس
در خونه رو باز کردم و رفتم تو. سرم از اون نوشابه کوفتی که خورده بودم درد میکرد... عامل سیلی خوردنم! واقعا چه فکری کردم که اونجوری بهش گفتم؟! اون پسره کی بود که زدش؟ چقدم آشنا بود... ولی داستان زندگی این مین هارا خیلی جالبه...
هارا از طبقه بالا اومد پایین درحالی که موهاشو توی یه حوله جمع کرده بود و بلوز شلوار گل گشاد پوشیده بود. یه حوله پرت کرد سمتم و گفت: برو خودتو خشک کن... بعدش بیا پایین.
چشمامو چرخوندم و رفتم بالا و لباسمو عوض کردم و رفتم پایین و نشستم رو مبل و اونم زارتی اومد نشست کنارم با جعبه کمک های اولیه!
یه پنبه در آورد و بتادین زد بهش و اومد بزنه به زخم گوشه لبم که خودمو کشیدم کنار: داری چیکار میکنی؟
پوفی کرد و گفت: دارم زخمتو تمیز میکنم دیگه !
دوباره دستشو دراز کرد که دستشو گرفتم: تمومش کن، زخم شمشیر که نیس!
با لجبازی گفت: بازم احتمال عفونی شدنش هست! پس زر نزن و بزار کارمو بکنم یا...
اون یکی دستشو آورد تا دستشو آزاد کنه که اونم گرفتم و با پوزخند گفتم: یا چی؟!
با چشم غره گفت: نکنه بازم سیلی میخوای؟!
-آنی... ولی ولتم نمیکنم.
یکم سعی کرد دستاشو آزاد کنه ولی من قوی تر بودم...
-واقعا نمیخوای ولم کنی؟!
-نچ!
اومد دستشو محکم بکشه بیرون و منم کشیدمش سمت خودم و افتاد تو بغلم.... و منم از پشت افتادم روی مبل.
بدون فوت وقت سریع از جاش پاشد و گفت: یالا چرا اینجوری میکنی؟! اصن خودتو زخمتو پاک کن!
اومد که بره یهو برگشت و یه پمادم برداشت و داد دستم: بیا اینم بزن رو کبودیه!
دوباره خواست بره ولی دوباره برگشت و با اخم گفت: خوبی بهت نیومده نه؟ حداقل تشکر کن!
منم کلا با دهن باز و با تعجب بهش زل زده بودم... رفتارش واقعا بچه گانه بود... مثل یه دختر پنج شیش ساله. حتی اخم کردنش. از کاراش خندم گرفت و گفتم: مرسی... فقط یه سوال، تو همیشه اینجوری هستی؟!
ابروشو برد بالا: چجوری؟
-نمیدونم... بچه بازی در میاری همیشه؟! سر هرچیزی اخم و تخم میکنی؟
سرشو تکون داد و گفت: آنی... فقط بدم میاد کاری انجام میدم و کسی تشکر نمیکنه... بچه بازی هم در نمیارم..
از پله ها رفت بالا و در اتاقشو محکم بست.
سریع گوشیمو در آورم و زنگ زدم به لوهان:
-الو؟
-الو و کوفت، زود یکاری دارم باید انجامش بدی.
-بیشعور خب صبر یکم لود بشم... بعدشم چرا همه کارات دست منه؟!
-بهم بدهکاریا با این خر بازیات!
-حالا بگو چی میخوای؟
-شماره دوست مین هارا.... کیم هانا بود چی بود... باید یچیزی ازش بپرسم... راجب این دختره ی خل!
-باو ولش کن... همین که رفتی بخاطرش با وارث شرکت مین دعوا کردی بس نبود؟ یعنی... چیکار زندگی اون داری؟
-خب اون عجیب ترین کسیه تا بحال دیدم... منظورم اینه که... خیلی روی تشکر حساسه... وقتی میاد خونه حتما باید بهش خوش آمد بگی و اینجور چیزا... میخوام بدونم واقعا چشه!
-والا با اون خانواده این هیچیش نباشه عجیبه...
با تعجب گفتم: منظورت چیه؟
-تو یا خنگی یا خودتو زدی به خنگی... مگه نگفتی دختره نامشروعه؟ مین هارا... مین مین هو... کاملا میشد فهمید این دوتا خواهر برادرن... ندیدی مشاوره چجوری زل زده بود و زیر لب بهش بد و بیراه میگفت؟ حتی یکمی هم شبیه بودنا...
-یعنی برای همین بود که زدش؟! اصلا حواسم نبود... اه من احمق عکسشم دیده بودم! خودشم گفته بود دختره کیه ولی من نمیدونستم داداشی هم بوده...
-احمقی دیگه... حالا میرم ته توشو درمیارم... فقط اگه کیم هانا چیزی بگه...
-باشه... مرسی .
قطع کردم و زل زدم به تلویزیون خاموش... حرف لوهان تو گوشم بود: اگه هیچیش نباشه عجیبه...
این راسته که همه خانواده های پولدار بچه هاشون مشکل عاطفی دارن... حالا اینجوری هم باشه که بدتر...
شاید برای همین عجیب غریبه و همش میخواد با من مهربون باشه ولی من ضدحال میزنم... شاید من اومدم تو زندگیش تا کمکش کنم...
ولی کریس تو که اینجوری نبودی... همش تقصیر این دروغ کوفتیه... به خاطرش باید به این خل وضع هم کمک کنم...
POVهارا
از خواب پاشدم و ساعت رو نگاه کردم. ساعت ده بود. خداروشکر کلاس نداشتم برای همین اینقدر خوابیده بودم.
زنگ در رو زدن و رفتم پایین تا باز کنم. هانا خیلی خوشحال اومد تو: باورت نمیشه هارا!
خمیازه کشیدن و گفتم: چیو؟
با صدای جیغ مانند گفت: مسابقات ترم آخریا دو هفته دیگه شروع میشه! یعنی ثبت نامش...
شونه هامو انداختم بالا و دوباره خمیازه کشیدم: خب شرکت کن...
هانا شونه هانو گرفت ووتکونم داد: معلومه چت شده؟! دیروز وقتی داشتی باهام حرف میزدی ناراحت بودی و منم میخواستم خوشحالت کنم! حالا داری اینجوری میکنی!
-هی تمومش کن... انگار منو نشناختیا! احساسات من در حد چند ساعتن...
هانا نشست رو مبل و دوروبرشو نگاه کرد: تنهایی؟ اون پسره، کریس کو؟
-بابا من تازه پاشدما، سواال میپرسی!
دوباره در خونه باز شد و کریس اومد تو... حسابی تیپ زده بود ولی متاسفانه اون زخم کوچیک و کبودی تو چشم میومد. با یه لبخند که من تابحال ندیده بودم بزنه گفت: سلام. خوب خوابیدی؟
من با چشمای گرد به هانا نگا کردم و اونم به من و بعد به کریس... این چرا اینقدر مهربون شده؟؟
آروم جوابشو دادم: مرسی تو چی؟
-عالی...
رفت طبقه بالا و هانا به من زل زد: این چشه؟ میگما مطمعنی گ*یه؟ نکنه بهت نظر داره؟!
رفتم نشستم پیشش و آروم گفتم: نمیدونی دیشب با لوهان داشتن چیکار میکردن... مطمئنم از این بابت...
ولی نمیدونم چرا اینقدر خوب شده امروز... شاید سرش به یجایی خورده؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت: شاید... ولی واقعا نباید اینو میکردی هم خونه ایت... زیادی.. خوشتیپه!
خودت که میدونی من چشمام کسی جز...
-جون میونو نمیبینه... آره. فکر نمیکنی باید ولش کنی؟ امروز با بونا دیدمش. دختره چنان چسبیده بود بهش که انگار سوهو درمیرفت! دختره ی عوضی...
کریس مثل خرمگس معرکه پرید وسط... اصن نفهمیده بودم اومده پایین.
-ناهار چی داریم؟
ابروهامو دادم بالا: ساعت ده ناهار میخوای؟
-خب گشنمه... بیا بریم بیرون...
نه جدی جدی این یچزی زده... همش زیر سر دوستاشه...
-هانا شی شما هم میاین؟
هانا سرشو تکون داد و گفت: اوه نه من باید برم یجایی... شما خوش بگذرونین!
هانا در برابر من -که با نگاه های ملتمسانه بهش میخواستم بفهمونم که نباید بره - از در رفت بیرون. بی حوصله بدگشتم سمت کریس: خب میخوای کجا بریم؟
-کافی شاپ.. زود باش آماده شو. نمیتونی با تی شرت خرگوشی و شلوار ورزش که دوسایز ازت بزرگتره بری جایی.
-حالا لازم نبود تیپمو به رخم بکشی!رفتم بالا و یه شلوار سفید با کفش ورزشی سفید و تی شرت آدیداس صورتی پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم. کیف پولمم گذاشتم تو جیبم و رفتم پایین.
کریس یه نگاه مضحک بهم انداخت و گفت: تو واقعا میخوای اینجوری بیای؟!
با اخم گفتم: مگه چشه؟ حالا اصن مگه میخوای کجا بری؟ منو چرا میبری؟!
اونم اخم کرد: ببخشید که میخوام دوست خوبی باشم! همینجوری بیا اصن...
این الان گفت دوست؟! یعنی واقعا برای اینکه دوستم باشه اینجوری رفتار میکنه؟!
رفت سمت در و منم پشتش راه افتادم و بعد سوار ماشینش شدم.
توی راه هیچی نمیگفت که من پرسیدم: لوهانم میاد؟!
-نه اون کار داره...یه لبخند ملیح زدم و گفتم: میدونی... یجورایی بهم میاین... ولی خب من تورو با یکی دیگه بیشتر میپسندیدم...
-هان؟!
خندیدم و گفتم: هیچی هیچی... ولش کن. رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل. کریسم هم پشت سرم میومد. نشستیم پشت یه میز.
ازم پرسید: چی میخوری؟
-یه هات چاکلت.
-میرم سفارش بدم.
از جاش پاشد و رفت سفارش داد و اومد نشست. زل زدم بهش: واقعا قصدت از آوردن من اینجا چی بود؟!
-گفتم که میخوام دوستت باشم..
تکیه دادم به صندلی و دست به سینه شدم: باور نمیکنم... دیروز تو...
-هرچی اتفاق دیروز افتاد رو فراموش کن... من مست بودم!
چشمامو چرخوندم و شماره سفارش مارو گفتن و کریس رفت گرفتشون.
من داشتم هات چاکلتمو میخوردم و اونم قهوه و کیک شکلاتیشو... هیچکسم حرفی نمیزد...
-باشه... بخشیدمت...
سرشو آورد بالا: هان؟! اوه... من اون حرفو زدم تو یه سیلی نثارم کردی... دیگه لازم نیست کسی اون یکی رو ببخشه...
-اون حقت بود آقای وو...حالا ایندفعه اون دست به سینه نشست: میخوای که تا آخرش اینجوری بشه؟ همش جر و دعوا؟؟ منظورم اینکه من تا تابستون سال آینده توی خونه تو میمونم... قطعا نمیخوای همش دعوا باشه...
اخم کردم: بیشعور بازی دار نیار تا بتونم تحملت کنم... من حتی رازهامم بهت گفتم...
یه تک ابرو رفت بالا: مطمئنی همشو گفتی؟ من نمیدونستم اون پسره داداشته...
-حالا میدونی، به چه دردت میخوره؟!
سرشو آورد جلو: خب میدونی... این کامال واضحه تو هنوز از اون پسره، جون میون خوشت میاد... میتونم کمکت کنم...
ابروهامو بردم بالا: مطمعئنا تو در ازاش یچیزی هم میخوای...
-آره دیگه... من پسرار رو خوب میشناسم... میدونم اونا چی دوست دارن و چی دوست ندارن... من کمکت میکنم از اون اوه بونا جلو بزنی... و تو...
-و من...؟
-خب قبال بهت گفتم کسی نباید چیزی راجب من بدونه مگر اینکه خیلی خیلی بهت نزدیک باشه... مثال کیم هانا... و اینکه تحت هیچ شرایطی قبل از اینکه قراردادم تموم بشه نباید منو بندازی بیرون... تازه این قانون چرتی که دوستامو نباید بیارم تو خونه رو لغو کن... دلیلت واقعا مسخرس...
- یا خب... اولی باشه ولی دومی رو نه... نچ... نمیشه... بعدشم تو از کجا دلیل منو میدونی؟
ادامو در آورد: چشمای من جز جون میون کسیو نمیبینه... تو میترسی عاشق یه پسر دیگه شی! برای همین میخواستی همخونه ایت یا دختر باشه یا مثل من...
-یاااا از کجا اینقدر مطمئنی؟
ابروهاشو برد بالا: حسم اینو بهم میگه...
-من فقط دنبال دردسر نمیگردم... پسرا فقط دردسرن!
پوزخندی زد و ابروشو داد بالا: نگو که نمیترسی مثل رمانا کسی عاشقت شه و نزاره به عشقت برسی...
-هیچم اینطوری نیست!
-حالا هرچی... قبول میکنی یا نه؟
یکم فکر کردم... این بیشترش به نفع منه... اگه واقعا بتونه کاری بکنه؟! یعنی... وای خدا از فکر کردن بهشم دلم میلرزه...
-باشه... قبول...
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)