https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png
همخونهای ها (8)
لوهان POV
کریس بیهوش شده بود... تکونای من و لی هیچ اثری نداشتن.
لی میخواست از ماشین پیادش کنه و ببرتش به بیمارستان که چشماشو باز کرد و لبخند محوی زد...
-کاشکی تو همون حالت میمردم...
لی به زحمت نشوندش عقب ماشین و با عصبانیت گفت: دیوونه شدی؟ یا میخوای مارو دیوونه کنی؟
کریس با عصبانیت ازجاش پاشد: تو یکی که حتما از دیدن من توی این وضعیت خوشحالی مگه نه؟
لی داد زد: من شاید از دستت عصبانی باشم ولی هیچوقت از زجر کشیدن بهترین دوستم خوشحال نمیشم!
-تو بخاطر هه وون.....
-آره بخاطر هه وون از دستت عصبانیم... ولی اگه یه روز هم به عمرم مونده باشه کاری میکنم به هارا برسی...چون نمیخوام زجری رو که من بکشم رو بکشی...
لحظه اول فکر کردم امکان داره لی کریس رو بزنه ولی بعد از این حرفش کریس بهش خیره موند. لی به من نگاه کرد و گفت: تو ببرش من پشت سرتون میام.
رفت سمت ماشین خودش. کریس هم سوار ماشین شد و روی صندلی عقب ولو شد و منم سوار شدم و ماشینو روشن کردم.
شنیدم کریس زیرلب گفت: اون نمی تونه کاری بکنه... هیچکی نمی تونه...
و تا رسیدن به خونه حرفی نزد...
لی POV
به زور کریس رو خوابوندیم و پالس شدیم توی هال.
لوهان که روی مبل افتاده بود سرشو تکون داد: همه چی خراب شده. یه فاجعه واقعی... مقصرشم منم...
چشمامو چرخوندم و گوشی کریس که تو دستم بود رو گذاشتم روی میز و نشستم رو زمین: سرزنش کردن خودت یا هرکس دیگه رو تموم کن. اگه واقعا میتونی این شرایطو عوض کن.
-تو خودت میتونی؟ لی ما خراب کردیم و هیچ جوره درست به شو نیست... حرفت به کریس به کنار ولی این کار واقعا شدنی نیست...
چن سرشو با تاسف تکون داد: لازم نیست دعوا کنین... الانکریس مثل جنازه متحرک شده... خداروشکر هارا هنوز برای کریس ارزش قائله...
با طعنه گفتم: آره حیف که عاشقش نیست. کریس قطع امید کرده...
گوشی کریس شروع به زنگ زدن کرد. لوهان پرید سمت گوشی و تائو با امیدواری گفت: هارا نوناست؟
لوهان سرشو تکون داد: شمارش غریبه اس.
گوشیو گرفتم و گفتم: بزار من جواب بدم. الو؟
-یاااا احمق بیشعور یه زنگ نباید به من بزنی؟
حس کردم زمان ایستاده... امکان نداشت... خودش باشه...
-وو یی فان پشت تلفن مردی؟ باشه... باشه... وقتی رسیدم خودم به حسابت میرسم!
POVهارا
منو سوهو بعد کلی خل بازی و ریخت و پاش توی آشپزخونه بالاخره راحت پهن شدیم روی مبل.
دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید توی بغلش: این مثل یه خواب میمونه... خوابی که نمیخوام تموم شه...
خندیدم: اگه تو نخوای تموم نمیشه..... ولی جونمیون...
-جانم؟
صاف نشستم و بهش نگاه کردم: مامام بابات... مخالف نیستن؟ یعنی من...
انگشت اشاره شو گذاشت رو لبم: من هرکاری بخوام انجام میدم کسی هم جلومو نمیگیره... فقط باید با بابای تو حرف بزنم...
-اون خوشحال میشه از شرم خالص شه...
محکم تر بغلم کرد: چرا ازت بدش میاد... یعنی... تو به این خوبی!
خندیدم و لپشو بوسیدم: همه مثل تو فکر نمیکنن... اونا فکر میکنن من یه فرد اضافیم... فقط تعداد انگشت شماری فکر میکنن من ارزش دارم.
-من... هانا... چانیول... کریس...
با گفتن اسم کریس یادم افتاد از صبح ازش خبر ندارم... البته صبح هم خیلی خوب نمیزد.
-نه خوب نمیزد.
سوهو خندید. من بلند بلند فکر کرده بودم. خودمم هم خندیدم و گوشیمو برداشتم و شماره شو گرفتم. اشغال بود.
-داره با یکی حرف میزنه.
عجیب بود. کریس همیشه سریع جواب میداد... یعنی داره با کی حرف میزنه...
-الان قیافت یجوری شده. کاشکی بازم بلند بلند فکر میکردی.
سوهو خندید. بهش نگاه کردم. داشت ادای منو در میاورد و میخندید. با کوسن زدم تو سرش: یااا من به این خوشگلی. ادامو در نیار.
کوسنو از دستم گرفت و من پرت شدم تو بغلش سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم. اونم از فرصت استفاده کرده و منو بوسید. برای یه مدت کوتاه مشغول بوسیدن بودیم که گوشیم زنگ خورد. شماره کریس بود. برداشتم: کریس کجایی؟
یه صدای دیگه جواب داد... یه صدایی که میلرزید: کریس اینجاست. حالش خوب نبود یکم خوابیده.
-حالش خوب نیست؟ مشکلی پیش اومده لی هیونگ؟ تو هم زیاد خوب نیستی نه؟
-نه نه... من خوبم. هروقت بیدار شد میگم زنگ بزنه. شب منتظرمون باش.
-باشه. حواستون بهش باشه.
قطع کردم. عجیبه... لی هیونگ صداش میلرزید... نکنه بلایی سر کریس اومده باشه؟! نه نه هارا مثبت فکر کن... هیچ بلایی سر اون نردبون نمیاد... با این فکر بدون هیچ حرفی دوباره سوهو رو بغل کردم.
آروم پرسید: همه چی مرتبه؟
-امیدوارم.
POVلی
گوشیو قطع کردم. لوهان مثل طلبکارا جلوم بود: اون کی بود.
-هارا
گوشیو ازم گرفت: منظورم اون قبلیه.
-اشتباه گرفته بود.
لوهان با عصبانیت گفت: وقتی کسی اشتباه میگیره بهش میگی که اشتباه گرفته نه که مثل جن زده ها قطع کنی. اون کی بود ییشینگ؟!
سرم گیج میرفت. حالم اصلا خوب نبود... بعد دو سال... من صداشو شنیدم...
-لی میگی یا....
داد زدم: هه وون بود! فهمیدی؟ حالا دست از سرم بردار.
رفتم توی اتاق و درو پشت سرم محکم بستم. نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم و سرمو تو دستام گرفتم... من با خودم قول دادم که فراموشش کنم... من دوسال تموم باهاش تماسی نداشتم حتی وقتی که برگشته بودم چین... ولی نمیتونم ولش کنم... فقط... نمیتونم...
گوشیم زنگ زد. برداشتم: الو؟
-اوه سلام ییشینگ... مگه نمیای استودیو؟
-امروز نمیتونم... شرمنده.
-اشکلای نداره. فردا میبینمت دیگه؟
-آره... آره فردا میام.
قطع کردم. صدای لوهانو پشت در شنیدم: حالت خوبه؟
با دستام کل صورتمو مالیدم و گفتم: آره آره خوبم.
از جام پاشدم و درو باز کردم. لوهان دستاشو کرده بود تو جیبش و پایینو نگاه میکرد.
-نمیخواستم داد بزنم... ببخشید.
-اشکلای نداره... من فقط...
-شوکه شدی نه؟ حالا چی گفت؟
با به یاد آوردن حرفش قلبم تند زد...
-گفتش که ... وقتی برسه اینجا به حساب کریس میرسه...
لوهان چشماش گرد وقتی برسه؟ کی؟ اصن چرا داره میاد؟
ساعتمو نگاه کردم، یازده بود. هیچ دلیلی برای اینکه اون چرا داره میاد اینجا پیدا نمیکردم...
شونه هامو انداختن بالا: نمیدونم... فقط امیدوارم اوضاع از چیزی که هست بدتر نشه...
لوهان چشماشو چرخوند:اگه بشه من از عصبانیت منفجر میشم. میخوای چیکار کنی؟ یعنی... شما خیلی وقته حرف نزدین...
قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن... واقعا من میخوام چه غلطی بکنم؟
هارا POV
ساعت حدودا پنج بود. من و سوهو روی مبل توی هال نشسته بودیم. روی مبل کناری هانا و چانیول توی حلق خم نشسته بودن و میخندیدن. میدونستم یه خبراییه و خیلی خوشحال بودم... اون دوتا بهم خیلی میان.
سوهو دستشو انداخته بود روی شونه هام و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
لبامو غنچه کردم: به چی فکر میکنی سوهویی؟
سرشو تکون داد: هان؟ هیچی... چیز خاصی نیست... مهمونات نمیان؟
شونه هامو انداختم بالا: دیگه باید پیداشون شه...
-دوستای کریسن دیگه، مگه نه؟
-اوهوم...
دست کردم موبایلمو بردارم که کسی زنگ در رو زد.
از جام پاشدم و رفتم در رو باز کردم... برخالف انتظارم به جای اینکه شیش تا پسر دم در باشن، یه دختر بود. یه دختر بانمک با موهای کوتاه که کپ رو سرش بود و بلوز شلوار ورزشی تنش بود و چمدونش کنارش.
با لبخند گنده و لحن شاد گفت: سلام! میخواستم ببینم وو یی فان اینجا زندگی میکنه؟
لبخند زدم: آره... البته الان خونه نیستش... شما...
سریع تعظیم کرد و گفت: من چویی هه وونم...
چویی.. هه وون؟!
با دهن باز بهش زل زدم: همون...همون هه وون؟
لباشو آویزون کرد: اون یی فان خر راجب من چیز بدی گفته؟
خندیدم و سرمو تکون دادم. باحالتر از اونی بود که فکر میکردم. همیشه فکر میکردم هه وون باید خیلی...دخترونه باشه... نمیدونم چرا.
-نه فقط...
-آیگو هه وونا! اینجایی؟
لوهان POV
سریع رفتم هه وونو محکم بغل کردم. بعدشم ولش کردم و دستمو انداختم درو گردنش.
هارا یه لبخند بزرگ زده بود و هه وون هم میخندید و آروم زد تو سرم: دلم تنگ شده بود برات لوهان-گه (معنی هیونگ رو میده تو چینی) عجبی تنهایی! دخترای دروبرت نیستن...
هارا با تعجب پرسید : چی؟!
بازوی هه وون رو نیشگون گرفتم و خندیدم: منظورش پسران.
-آها! خب بیاین تو... لوهان بقیه کجان؟
همین که هارا برگشت بره تو هه وون یه نگاه "میکشمت لوهان" بهم تحویل داد و منم زیرلب گفتم: ما الان توی وضعیت حساسیم... ضایعمون نکن!
-وضعیت حساس بخوره تو سرت! دردم گرفت!
سریع هولش دادم تو و هارا تعارف کرد که بشینیم. هه وون روی یکی از مبال نشست و من دقیقا کنارش نشستم.
سوهو، هانا و چانیول باهامون سلام علیک (!) کردن و هارا اول یه میز کوچیک جلومون گذاشت و روش چایی گذاشت و جوری نشست که مارو دقیق ببینه. سوهو هم دستشو انداخت رو شونش و لبخند زد و من حس کردم میخوام برم خفش کنم...ولی خون سردیمو حفظ کردم گفتم: هارا شی اینکارا چیه... هرکی ندونه فکر میکنه من اصلا اینجا پلاس نیستم...
هارا و هه وون زدن زیر خنده و هانا اونور داشت با چانیول دل و قلوه رد و بدل میکرد و اصلا متوجه نشدن... سوهو هم یه ابروشو برد بالا.
-لوهان هیونگ... خودت میدونی امشب خاصه و تو مهمونی... هه وون شی خیلی خوشحال شدم دیدمت.. فکر نمیکردم هیچوقت همو مالقات کنیم...
هه وون یه لبخند نصفه زد و گفت: بله... میشه گفت این نامزدی مزایایی هم داشته... ولی شما چجوری منو میشناسید؟
نامزدی؟! خدایا... پس هه وون نامزد زوری کریسه... وای تا دو ثانیه دیگه همه چیز خراب میشه...
نگاهم افتاد به میز و چایی های داغ... مگر اینکه خودم بهم بزنم...
ولی انگار هارا متوجه نشده بود: خب کریس و بقیه خیلی تعریفتونو کرده بودن... ولی ببخشید... گفتید نامزدی؟!
هه وون با همون لبخند جواب داد: نامزدی و بعد عروسی من و یی...
همون لحظه با پا زدم تو میز... البته اگه محاسباتم اشتباه نشده بود چایی باید روی زمین میریخت نه روی... پاهام!
از شدت داغی داد زدم و هارا و سوهو سریع از جاشون بلند شدن سوهو سریع میزو برداشت و هارا رفت یه پارچه بیاره.
هه وون شونه هامو گرفت: یااا خوبی؟ چرا اینجوری شد...
سعی کردم دردمو پنهون کنم و فقط زیرلب گفتم: نگو یی فان... هرجور شده اسم کریسو نبر... خواهش میکنم... –بلند گفتم- آره خوبم... هارا سریع حوله خیس آورد و گذاشت روی پام تا دردش کم بشه.
آروم گفتم: ببخشید... اصلا حواسم نبود...
هارا با قیافه نگران گفت: امیدوارم پات نسوخته باشه! وای اشتباه از من بود...
هه وون با قیافه پوکر گفت: تقصیر خود احمقشه هارا شی... –برگشت سمت من و زد تو سرم- حواستو جمع کن!
هارا از رفتار هه وون خنده اش گرفته بود.
حوله هارو از هارا گرفتم و ازش تشکر کردم و هارا با نگرانی دوباره نشست. بعد پرسید: خب... داشتید میگفتید..
هه وون به من چشم غره رفت و گفت: کجا بودم؟
-نامزدی...
هه وون صاف نشست و به من یه نگاه گذرا انداخت. تو دلم گفتم: خوشبختی کریس به تو بستگی داره هه وون... خواهش میکنم...
هه وون تکرار کرد: نامزدی و عروسی من و یی... ییشینگ.
هارا با ذوق گفت: واقعا؟ باید به لی هیونگ تبریک بگم!
هه وون سریع گرفت: اون... هنوز نمیدونه... یعنی من اومدم سورپرایزش کنم...
از مهارت دروغگویی هه وون فکم اومده بود زمین...
هه وون بهم یه لبخند روزکی رد و گفت: لوهان- گه همین الان فهمیده.. از قیافش کامال مشخصه.
هارا خندید و یه نگاه به سوهو کرد که لبخند میزد... اگه جاش بود میزدم لهش میکردما!
با همون درد پا از جام پاشدم و هه وونو هم بلند کردم: بریم خبرو به آقای خوشبخت بدیم... منم لباسمو عوض کنم. هه وون هم همینطور... با بقیه برمیگردیم.
هه وون چمدونشو برداشت و رفتیم سمت خونه ما. توی راه هی به خودش فحش میداد: احمق... وای خدا.... دیگه اسم نبود؟!
شونه هامو انداختم بالا: بقیه رو نمیتونستی بگی... جز تائو...
با عصبانیت گفت: چرا یی فان نه؟! مگه چیکار کرده؟!
دستشو گرفتم و بردم توی ساختمون: داخل بهت میگم.
رفتیم داخل آپارتمان. چن و شیو و تائو لباس پوشیده بودن و نشسته بودن. کریس هم با لباسای صبح روی مبل دراز کشیده بود. همه ساکت بودن و توی نگاهشون ناراحتی خاصی موج میزد.
هه وون با اخم داد زد: مگه اومدین عزا! شما چتونه!
هر چهارتا از سرجاشون بلند شدن: هه وون!
هه وون اول چن رو محکم بغل کرد: چن-گه مهربون خودم!
چن خندید و گفت: کم خود شیرینی کن!
هه وون همونجوری که میخندید شیومین رو هم بغل کرد و لپاشو کشید. بعد رفت سمت تائو و با اخم رد تو سرش: تو نباید یه زنگی بهم بزنی؟
-نونا!!
-شوخی کردم بابا بیا بغلم... بچه ننه.
بعد رفت سراغ کریس که لبخند نیم جونی رو لباش بود. شاید خیلی خوب نبود ولی بازم دیدن هه وون حال هرکسیو خوب میکرد. هه وون اخم کرد و آستیناشو کشید بالا: خب دراز... گوشیتو برمیداری ولی جواب منو نمیدی؟! بزنم بکشمت؟!
کریس با تعجب گفت: من همش خواب بودم... تو زنگ زدی؟!
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم: اون لی بود... شکه شد جواب نداد.
-یکی دیگه که باید بمیره... باورت میشه دوساله با من زنگ نزده؟ چال چالی بی معرفت. ولی کشتنا واسه بعد... فعال یه اتفاقاتی افتاده... اینجا و اونجا....
نشست رو مبل و پاهاشو روی میز گذاشت و انداخت رو هم: خب. شروع کنین!
گفتم: من بهتره برم به پام برسم. بقیه بهت میگن.
هه وونPOV
به چن و شیومین نگاه کردم:بگین دیگه!
اول بهم نگاه کردن و بعد چن شروع کرد به گفتن. از اول... دروغ لوهان، همه خونه ای شدن، وضعیت هارا و کریس، کیم جون میون یا همونن سوهو و اوه بونا تا... همین الان. عاشق شدن کریس و باهم بودن هارا و سوهو...
سرمو تکون دادم:خب... زیاد بود... من نفهمیدم.
تائو داد زد: یاا نونا!
پاهامو آوردم پایین و قیافه متفکر گرفتم: خب کریس به دروغ گفته گ*یه. هارا دختری که به اجبار با دوست پسر سابقش بهم زده الانبرگشته بهش... درحالی که کریس الانعاشق هاراست... و الان کریس دپرسه...
یه نگاه به کریس کردم که سرش پایین بود. از جام پاشدم و بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم. سرشو گذاشت روی شونه هام و شروع کرد به گریه کردن.
-هارا شی چقدر بی احساسه... داداش من داره اینجا گریه میکنه اونوقت اون... ولی نمی تونم ازش بدم بیاد.. یی فان دوستش داره...
شیومین یه دستمال داد به کریس و به من نگاه کرد: تو چرا اومدی...
اوه اوه... قسمت بد ماجرا... هرچند من اومدم که بهمش بزنم.
کریس اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته گفت: آره... چرا...
از سرجام پاشدم. لوهان هم اون لحظه اومد توی هال. و نشست روی مبل.
-چون... من و یی فان... باهم نامزد کردیم.
یی فان سرشو آورد بالا: چی؟! کی؟!
از جاش پاشد.
-مگه نمیدونستی؟ بابات گفت میدونی! گفت معاونتون...
-اون گفت ولی... نگفت با تو!
سریع گفتم: من تنها اومدم، اونم دو ماه زودتر. تا بتونم بهمش بزنم... من نمی تونم با تو عروسی کنم!
ابروشو داد بالا: چرا؟ مگه من چمه؟
-تو؟ هیچیت نیست ولی من تورو دوست ندارم و تو به طور واضحی عاشق یکی دیگه ای و... خب نمیشه دیگه!
چند لحظه همه سکوت کردن. تائو یه سوتی زد و گفت: میشه به من بگین از این بدتر هم میشه یا نه؟!
لوهان با جدیت گفت: آره... همون دلیلی که من پامو زدم زیر میز چایی و خودمو سوزوندم... هارا نفهمه... ولی یه دروغ شاخدار تر تحویلش دادیم.
یه لبخند گناهکارانه زدم.
اون سه تا گفتن: چی؟
-که من با... ییشینگ نامزد کردم.
صدای برخورد لیوان با زمین و شکستنش و یه "هان؟!" بلند باعث شد ما به اون سمت هال زل بزنیم.
ییشینگ درحالی که خیلی تیپ زده بود، با دهن باز به من خیره شده بود...
لی POV
اون اونجا وایساده بود... و به من نگاه میکرد.
قلبم تند تند میزد... میخواستم برم جلو و محکم بغلش کنم... و بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده... ولی انگار پاهام نمیتونستن حرکت کنن. جملش توی ذهنم تکرار میشد... که من با... ییشینگ نامزد کردم...
اینقدر خوب بود که... حتی اگه همونجا میمردم هم مشکلی نداشت...
هه وون اومد سمتم و جلوم وایساد: سلام!
-هان؟!
این باعث شد همه بزنن زیر خنده حتی کریس... لوهان گفت: هه وون لی الانهنگ کرده وایسا موتورش روشن شه.
سرمون تکون دادم و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم: سلام... خیلی وقته همون ندیدیم... دوسال... دوسال میشه نه؟
هه وون آروم سرشو تکون داد. حس میکردم هوا هر لحظه داره گرم تر میشه.
لوهان درحالی که یه ابروشو داده بود بالا گفت: شنیدی چیکار کردیم؟
-یه چیزایی... نه کامل...
هه وون با حالت گناهکارانه گفت: خب امم... من با یی فان نامزد کردم... البته میخوام بهمش بزنما! ولی به هارا شی گفتم که... که من و تو نامزد کردیم... تنها اسمی که به ذهنم اومد مال تو بود... ببخشید...
بعد سرشو مظلومانه پایین انداخت.
یکم احساس نا امیدی کردم... ولی بازم... این به این معنا بود که...
-باید جلوی هارا ادای نامزد هارو دربیارینا! راستی لی همین قیاتو نگه دار چون ما به هارا گفتیم که این یه سورپرایزه و تو چیزی نمیدونی.
لوهان با یه لبخند اینو گفت بعد چشمک زد.
-کریس تو هم بهتره بری یچیز خوب بپوشی... اگرم دیدی نمیتونی تحمل کنی فقط به ما بگو.
کریس سرشو تکون داد رفت توی اتاق تائو.
هه وون هم رفت سمت چمدونش ولی یهو وایساد: من شب باید کجا بمونم؟!
چن با تعجب گفت: مگه هتل نگرفتی؟!
-نچ. فکر کردم خونه کریس جا داره!
-آیگو... خب اینجا بمون.
من و هه وون باهم گفتیم: نه!
یه نگاه بهم انداختیم و کم فوری گفتم: اوال اینجا جا نداره... دوما... کی شنیده که دختر با نامزدش یجا بمونه؟! اونم با چهارتا پسر دیگه.
هه وون سرشو تکون داد و دست به سینه وایساد: راست میگه.
کریس درحالی که لباس پوشیده بود از تو اتاق اومد بیرون: به هارا میگم... یه اتاق اضافه دیگه هم هست.
نمیدونم قبول کنه یا –یه لبخند تلخ زد- بخواد سوهو بیاد تو اون خونه.
لوهان رفت سمتش و زد رو شونش: در اون حالت میتونی موی دماغشون شی.
هه وون یه کوسن برداشت و پرت کرد سمت لوهان دقیقا خورد تو سرش. بعد با عصبانیت گفت: خاک تو سرت با این دلداریات. ییشینگ اتاقت کدوم وره من برم لباسمو عوض کنم؟
به سمت اتاقم اشاره کردم و اون رفت داخل.
آروم نشستم رو مبل... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و من قلبم توی حلقم بود... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینا واقعیه؟!
سرمو بلند کردم و به اون پنج تا نگاه کردم. لوهان با لبخند گفت: آره... واقعیه... ولی عروسی...
کریس رفت دم پنجره وایساد و به بیرون نگاه کرد: به کاردانی هه وون تو خرابکاری ایمان دارم ولی... بابای من... آدمی نیست که بشه باهاش درگیر شد...
کریس راست میگفت. آقای وو آدمی نبود که بشه روی حرفش حرف زد. با وجود اینکه پدر من هم شریکش بود بازم ازش میترسید...اوضاع داره هرلحظه مسخره تر میشه و ما نمی تونیم کاری کنیم...
هه وون POV
رفتم توی اتاق و در رو بستم. خدای من چرا هوا اینقدر گرم شد؟
درسته سعی کردم نرمال رفتار کنم ولی اون... به چه حقی اینقدر جذاب شده؟! آیگو... هه وون، خودتو جمع کن!
دستمو گذاشتم رو قلبم... خدایا چرا اینقدر تند میزنه؟
دوروبر اتاقو نگاه کردم. کلی عکس زده بود به دیواراش... عکس بچگی هامون هم بود...
اتاقش مثل همونی بود که تو چین داشت. فقط فرقش این بود که... یه گیتار گوشه اتاق بود؟!
یه گیتار که مشکی بود. عجیبه... مگه ییشینگ بلده؟ شاید دکوریه...
شونه هامو انداختم بالا و لباسا رو انداختم رو تختش و شروع کردم به عوض کردن.
موهامو شونه زدم و از اتاق اومدم بیرون.
لی دستشو دراز کرد تا بگیرم و با یه لحن نامطمئن گفت: امم... فکر کنم باید باهم بریم... اگه تو بخوای.
دستشو گرفتم و با لبخند گفتم: مشکلی نیست.
حس کردم صورتم از گر گرفته و قلبم ممکنه از جا دربیاد...
کریس POV
هممون دم در بودیم. سرم درد میکرد و منتظر اتفاقات خیلی بد بودم... البته برای من.
در زدم و هارا با روی باز در رو باز کرد و با دیدن من سریع بغلم کرد: یااا نردبون حالت خوبه؟ چرا بهم نگفتی که حالت بد شده؟ میخوای بمیری؟
ولم کرد و بهم چشم غره رفت. سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: من هیچیم نیست... بچه ها زیادی شلوغش کردن.
سوهو اومد جلو و باهام دست داد و من بعد از دست دادن بعد از هیچ حرفی از کنارش رد شدم و کنار چانیول نشستم. چانیول یه نگاه "حالت خوبه؟" بهم کرد و منم فقط سرمو تکون دادم.
هارا کلی به لی تبریک گفت و توجه به لی و هه وون باعث شد برای مدت کوتاهی حال بدم رو فراموش کنم.
لی چشماش از خوشحالی برق میزد و لبخندش پهن تر شده بود و چالش بیشتر تو چشم بود. مطمئنا الان خوشحاله ولی به هیچوقت نمیشه بعدا رو تضمین کرد.
از اون دست هه وون... فقط قرمز شده بود و لبخند میزد. دستش دور بازوی لی بود و به نظر نمیومد بخواد ولش کنه. ککک قطعا اینم اونو دوست داره... ولی با توجه به آی کیو پایین هه وون، خودش هنوز نمیدونه.
-کریس به چی میخندی؟
هارا بالا سرم وایساده بود و یه لیوان نوشیدنی دستش بود. اونو به سمت من دراز کرد و من گرفتمش.
-هیچی...
هارا از همیشه خوشگلتر شده بود و دلیل برق زدن چشماش و خنده های بیجاش کامال مشخص بود... ازت خیلی بدم میاد کیم جونمیون...
ولی خوشحال بودن هارا رو نمیشه انکار کرد...
سوهو گاه و بیگاه هارا رو بغل میکرد و می بوسید... البته فکر کنم چون تمام اون مدت من به زمین زل میزدم.
همه داشتن نوشیدنی میخوردن و حرف میزدن که هانا از جاش پاشد: خب خب... حرف بسه بیاین بازی کنیم.
هه وون از اون ور پرسید: چه بازیی؟
هانا یه بطری از روی میز برداشت: حقیقت یا جرئت! زود باشین بشینین روی زمین.
هارا میز رو کشید کنار و ما روی زمین توی یه حلقه نشستیم. فقط لوهان بخاطر پاش روی مبل نشست.
هانا بطری رو روی زمین وسط حلقه ما گذاشت و گفت: خب من این بطری رو میچرخونم و وقتی ایستاد،
کسی که ته بطری به سمتشه، باید از کسی که سر بطری به سمتشه چیزی بپرسه یا ازش بخواد کاری انجام بده وگرنه... اممم... سیلی خوبه؟
سوهوخندید و درحالی که دستش روی شونه های هارا بود گفت: فکر خوبیه... ولی من یکی که نمیخوام از هارا سیلی بخوردم.
هارا آروم خندید و گفت: هانا بطری رو بچرخون.
هانا بظری رو چرخوند و وقتی بطری ایستاد چانیول باید از شیومین میپرسید یا ازش میخواست کاری انجام بده.
-خب حقیقت یا جرئت؟
-جرئت.
-با ب.ا.س.نت اسمتو بنویس.
همه خندیدن و شیومین از جاش بلند شد و اسمشو با پشتش نوشت.
وقتی نشست هانا دوباره بطری رو چرخوند و ایندفعه هارا باید از تائو میپرسید.
-حقیقت یا جرئت؟
-حقیقت.
هارا موهاشو از توی صورتش زد عقب: آخه من از توچی بپرسم؟ خب... یکی از بدترین عادتاتو بگو.
تائو قرمز شد و من من کنان گفت: من بعضی وقتا با شیو یا چن یا کریس میرم حموم.
همه از خنده پخش زمین شدن.
هانا دوباره بطریو چرخوند و لی باید از من میپرسید. بدون اینکه بهش وقت بدم بپرسه گفتم: حقیقت.
لی به همه نگاه کرد و گفت: اگه کسیو دوست داشته باشی براش چیکار میکنی؟
لی از قصد اینو پرسیده بود. میدونستم سعی داره چه کاری انجام بده. ولی یه تالش بی فایدس.
نگاهی به هارا انداختم. اونم به من نگاه میکرد و انگار منتظر جوابم بود. حس کردم یه لحظه کسی جز من و اون اونجا نیست...
همونجور که بهش نگاه میکردم گفتم: اذیتش میکنم... ولی همه جوره پشتشم... ازش محافظت میکنم و کمکش میکنم به آرزوهاش برسه.
لی پرسید: و اگه عاشق کس دیگه ای باشه؟
نیم نگاهی به سوهو انداختم که بهم زل زده بود و محکم دست هارا رو گرفته بود و بعد دوباره به هارا نگاه کردم: بهش کمک میکنم به عشقش برسه... من فقط میخوام اون خوشحال باشه حتی اگه اون خوشحالی با من نباشه...
ابرومو دادم بالا و به لی نگاه کردم: سوال از این مزخرف تر برای پرسیدن نبود؟
هه وون خندید و لی گفت: از جانب کسی که همه چیزتو میدونه نه.
هانا بطریو چرخوند: جو سنگین شد. امیدوارم الانیکم بخندیم... اوهو! من باید از لی شی بپرسم. جرئت یا حقیقت؟
-جرئت...
هانا یکم فکر کرد و گفت: فقط محض اطمینان، شما تازه امروز فهمیدین که نامزد کردین؟
لی سرشو به نشونه تایید تکون داد. هانا ادامه داد: پس... پس هه وون شی رو ببوسین... گونه و پیشونی هم قبول نیست... فقط از لب.
هه وون و لی باهم گفتن: چییی؟!
هانا خندید و گفت: همین که گفتم. وگرنه سیلی میخوری لی شی... از –شروع کرد به شمردن- نه نفر اگر اشتباه نکنم. خب... زودباشین.
هه وون که قرمز شده بود به لی زل زد.
لی POV
قلبم میگفت زودتر انجامش بدم ولی فکر میکردم هه وون از دستم ناراحت بشه.
بهم زل زده بود و کامال قرمز شده بود... آروم بهش گفتم: اگه تو نخوای حاضرم سیلی بخورم...
فوری گفت: نه.. یعنی نمیدونم... خودت هرکاری میخوای بکن...
-خب پس... من معذرت میخوام...
دستمو گذاشتم روی صورتش و به سمت خودم کشیدمش و لبامو گذاشتم رو لباش...
حس میکردم امکان داره از خوشحالی زیاد سکته کنم... من به آرزوی دیرینم رسیده بودم...
صدای دست و سوت رو شنیدم.
بوسه مون فقط چندلحظه طول کشید ولی همون چندلحظه برای من کافی بود.
خودمو از هه وون جدا کردم و هه وون سرشو انداخت پایین.
کریس POV
باورم نمیشد لی همچین کاری کرده. من و لوهان به هم نگاه میکردیم و با تعجب میخندیدیم و سوت میزدیم.
هانا از اونور گفت: همین؟! کم بود که!
هارا با خنده زد توی سر هانا: همین بس بود... نگاه کن شبیه لبو شدن.
هانا پوفی کرد و گفت: من مریض! چجوری منو میزنی؟!
-تو مریضی؟ نصف چیزا که یادت میاد. همش هم به لطف چانیوله.
چانیول خندید و همون موقع گوشی سوهو زنگ زد. رفت توی آشپزخونه تا جواب بده. بعد از چند لحظه اومد و گفت: کار فوریی پیش اومده. پدر بهم نیاز داره. من باید برم. فردا میبینمت عزیزم.
هارا بلند شد و سوهو سریع بغلش کرد و بوسیدش و از همه خداحافظی کرد. آخر از همه با من و فقط با یه دست دادن ساده خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن اونا هانا و چانیول باهم رفتن و شیو و چن و تائو به زحمت لوهانو با خودشون بردن.
فقط من، هه وون، لی و هارا توی خونه بودیم.
هه وون و لی کلا بهم نگاه نمی کردن و هارا داشت چیز میزارو مرتب میکرد. رفتم سمتش و گفتم: هارا...
هه وون فعال جایی برای موندن نداره. تا موقعی که جایی براش اجاره کنم میتونه اینجا بمونه؟
هارا با خوشحالی به هه وون نگاه کرد و گفت: چرا اصلا اجاره کنه؟ تا هروقت دلش بخواد میتونه اینجا بمونه. دوست تو دوست منم هست مگه نه؟
هه وون از هارا تشکر کرد و با لی رفت تا وسایلشو بیاره.
رفتم سمت پله ها که برم بال که هارا از پشت بغلم کرد. قلبم شروع کرد به تند زدن... با یه احساس خوب... حسی که فکر نمیکردم دیگه احساس کنم...
بعد آروم ولم کرد و گفت: حالت خوبه؟
برگشتم و لبخند زدم: معلومه حالم خوبه.
با مشت آروم زد به شونم: دروغگو... اگه حالت خوب بود الانزیر چشمات گود نبود و صورتت مثل گچ سفید نبود. تازه از دیروز تا الان باهم درست حرف نزدیم.
-تو سرت شلوغ بود.
موهاشو از توی صورتش کنار زد و گفت: ولی بازم باید حواسم به تو باشه... همونطور که تو همیشه حواست به من هست. بهتره بری بخوابی. خودم همه چیزو به هه وون نشون میدم.
سرمو تکون دادم و رفتم بالا توی اتاقم. یه قرص آرامبخش خوردم تا حداقل بدون سردرد شدید بخوابم...
هارا POV
هه وون با چمدونش از راه رسید. هنوز صورتش قرمز بود ولی داشت میخندید.
راهنماییش کردم طبقه بالا و بهش اتاقو نشون دادم.
با ذوق گفتم: هارا شی خیلی خوشگله! خیلی خوش سلیقه ای.
-مرسی عزیزم... لازم نیست هاراشی صدام کنی. هارا کافیه.
یکم فکر کرد: هارای خالی خوب نیست. اونی خوبه؟
-هرجور راحتی.
چمدون رو برد داخل اتاق و گذاشت روی تخت.
یاد موضوعی افتادم: ما احتماال فردا باید بریم دانشگاه... با ما میای یا میخوای خونه بمونی؟
-شاید لی بیاد دنبالم منو با خودش میبره... شایدم یکی از دوستام...
لبخند زدم: شما دوتا باهم زوج عالیی میسازین.
قرمز تر شد: گوماو اونی.
-اتاق من همین کناره. کاری داشتی بهم بگو. فکر نکنم کریس بیدار شه.
-اوه اون که بمب هم کنار گوشش بزنی بیدار نمیشه..
-هه وون یه سوال داشتم ازت.
-چی اونی؟
خندیدم: ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی... تو بین نگه داشتن دوستی که همیشه پیشته و نگه داشتن عشقی که بهش مطمئن نیستی... کدومو انتخاب میکنی؟!
هه وون با خنده گفت: چه فلسفی... اگه به من باشه ... من عاشق اون دوست میشم... و اونو نگه میدارم.
-باشه... شب بخیر.
-شب بخیر اونی.
رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم و روی تخت نشستم و بالشتم رو بغل کردم.
اذیتش میکنم... ولی همه جوره پشتشم... ازش محافظت میکنم و کمکش میکنم به آرزوهاش برسه.
بهش کمک میکنم به عشقش برسه... من فقط میخوام اون خوشحال باشه حتی اگه اون خوشحالی با من نباشه...
چرا به من نگاه میکرد... چرا سوهو اینقدر محکم دست من رو گرفته بود... چرا من الاننمیدونم چمه؟! و چرا همه چی داره اینقدر پیچیده میشه؟!
با صدای گوشیم توجهم بهش جلب شد و برش داشتم. اس ام اس از طرف سوهو بود: خوبی عزیزم؟
ببخشید مجبور شدم زود برم.
-اشکلای نداره.
-کریس خوابیده؟!
-آره... ولی چرا میپرسی؟!
-همینجوری... فردا چندتا کار خیلی مهم داریم. میام دنبالت.
-باشه... شب بخیر.
-شب بخیر... خوابای خوب ببینی.
گوشیمو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم... عاشق دوستت؟! خب وضعیت هه وون همین شکلیه دیگه... ولی من اصلا چرا این سوال رو پرسیدم؟!
من سوهو رو دوست دارم... یعنی واقعا دوستش دارم؟!
من برای رسیدن بهش تالش کردم... درحالی که اون تنها کارش بهم زدن با دوست دخترش بود...
سوهو تغییری نکرده... شاید من تغییر کردم؟! ولی منکه تا همین دیروز داشتم برای داشتنش بال بال میزدم...
خدایا دارم دیوونه میشم... بهتره بخوابم... همه چیز صبح به حالت عادی برمیگرده.
هه وونPOV
گوشیم زنگ خورد و من به زور زحمت از جام پاشدم و برداشتم:الو؟
-هه وونا تا نیم ساعت دیگه حاضر باش. میام دنبالت.
با گیجی گفتم: هان... باشه باشه.... ولی شما؟
-دختره خنگ...تنها دوست کره ایتو فراموش کردی؟ میکشمت!
-هی جونگ؟ تو از کجا فهمیدی...
-داستانش درازه.. فقط آماده شو
قطع کردم.این دختره خل میخواد ساعت نه و نیم منو کجا ببره؟ آیش من هنوز خوابم میاد.
سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم طبقه پایین.
کریس و هارا توی آشپزخونه پشت میز کوچیک نشسته بودن و صبحونه میخوردن. کریس هنوز تیشرت سفید و شلوار گرمکن تنش بود و موهاش کامال ژولیده بود ولی هارا لباس بیرون پوشیده بود.
با صدای بلند گفتم: صبح بخیر!
هارا با لبخند و کریس با تعجب بهم نگاه کردن.
هارا با خوشرویی گفت: صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
انگشت شصتمو به نشونه الیک بردم بالا و گفتم: عالی. کریس تو خوبی؟
-بد نیستم...
سرشو گذاشت رو میز. پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن ^-^
هارا گوشیشو برداشت و فکر کنم به کسی اس ام اس داد. بعد از چند دقیقه اخم کرد و گوشیو گذاشت زمین و رو به کریس گفت: کلاس داری؟
کریس سرشو بلند کرد و گفت: نمیخوام برم.
-منم تو خونه میمونم. هه وون تو...
لبخند زدم و گفتم:یکی از دوستام داره میاد دنبالم... –صدای زنگ در اومد- فکر کنم اومد. من بهتره برم.
فعلا!
کریس POV
رفتم توی هال و روی مبل دراز کشیدم. هارا اومد و روی مبل کناری نشست.
بهش نگاه کردم. هنوزم اخم کرده بودم.
-چی شده؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد: اوه هیچی... سوهو قرار بود بیاد دنبالم... ولی مثل اینکه مشکلی براش پیش اومده. بعدظهر میاد تا بریم پیش پدرم.
-آهان...
بعد از چند دقیقه سکوت گفت: کار خاصی نمیخوای انجام بدی؟
سرمو تکون دادم و به سقف نگاه کردم: نه... تو میخوای؟
از جاش بلند شد: الانبرمیگردم.
رفت طبقه بالا و با یه پتو برگشت.
-باهام بیا.
با تعجب نگاش کردم و از جام بلند شدم. منو از خونه برد بیرون و برد پشت خونه. پشت خونه پله میخورد و میرفت بالا تا به پشت بوم میرسید. هارا دست منو گرفت و از پله ها رفتیم بالا.
حس کردن گرمای دستاش خیلی خوب بود... قلبم تند و باشدت میزد و حس میکردم صداشو میشنوه...
ولی من نباید خودمو امیدوار کنم.. اون مال من نیست.
روی پشت بوم چند گلدون خالی و یه تاب آهنی دو نفره بود. ابروهامو دادم بالا و به هارا نگاه کردم.
خندید و گفت: این خیلی وقته اینجاست... من هروقت تنها میشدم میومدم اینجا. این مدت خیلی سرم شلوغ بوده.
من به سمت تاب کشید و پتو رو پهن کرد روش و بعد نشست.
خندیدم و کنارش نشستم: خیلی بچه ای مین هارا.
اونم خندید و چشماش برق زدن: میدونم.
شروع کردیم به تاب خوردن. هارا سرشو گذاشت روی شونم... خدای من این چرا اینجوری میکنه؟!
نکنه... میدونه دوستش دارم؟ شاید اونم منو دوست داره؟!
ولی این امکان نداره... اون عاشق سوهوئه و من فقط یه دوست هستم براش...
هارا آروم گفت: حرفای دیشبت... راست بودن؟
-کدوم حرفا؟
-راجب کارایی که برای کسی که دوستش داری اجام میدی...
میخواد با این حرفا به کجا برسه؟!
دستمو کردم تو موهام و گفتم: خب... آره.. انجام میدم.
سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد: برای کسی انجام دادی؟
-نه... نه انجام ندادم...
-حتی لوهان؟
نفس عمیقی کشیدم: اون فقط یه سوتفاهم بود... میخواستیم فقط... تفریح کنیم.
-آهان...
دوباره سرشو گذاشت روی شونم و دستشو دور بازوم حلقه کرد.
-کریس... امکان داره که... یه نفر فقط برای یه مدت کوتاهی... گ*ی بمونه؟ منظورم اینه که احتمالش هست تغییر کنه؟
-نمی..نمیدونم.
منظورش از این حرف چیه؟ چرا سواالی عجیب غریب میپرسه؟
بعدش هیچکدوممون حرفی نزدیم. بعد از حدود ربع ساعت صدای ترمز یه ماشین جلوی خونه اومد و چند لحظه یکی شروع کرد به مشت زدن به در جلو و داد زدن: کیم جونمیون لعنتی! میدونم اینجایی!
اینقدر ترسیدی اکه از پریشب تاحالا ازت خبری نیست؟!
هارا سریع از جاش پاشد: صدای سهونه...
سریع از پله ها رفتیم پایین. سهون دم در بود و چشماش از عصبانیت قرمز بودن.
هارا خواست بره جلو که دستشو گرفتم: همینجا بمون... اون الان نمیفهمه داره چیکار میکنه.
هارا POV
کریس رفت جلوی سهون وایساد و با جدیت گفت: چی میخوای؟
سهون زدش کنار و گفت: به تو مربوط نیست... به کیم جونمیون بگو بیاد بیرون.
رفت سمت در و یه لگد محکم به در زد.
کریس سهونو کشید کنار و گفت: اون اینجا نیست. بهتره بری و مزاحمت ایجاد نکنی.
سهون دست کریسو پس زد و بعد یقه شو محکم گرفت: پس میخوای ازش طرفداری کنی نه؟ مطمئن باش عاقبت خوبی نداره...
کریس پوزخند زد: فکر نکن خیلی ترسناک شدی اوه سهون... من از تو یکی اصلا نمیترسم.
سهون با مشت محکم زد تو دهن کریس و کریس افتاد روی زمین. از ترس جیغ زدم و سهون لگد
محکمی به شکم کریس زد.
-حالا هم نمیترسی؟! نونا که خیلی ترسیده!
کریس به زحمت از جاش بلند شد و متوجه شدم که از گوشه لبش خون میاد. برگشت بهم نگاه کرد و بعد به سهون گفت: نه هنوز نمیترسم.
سهون مشتشو بلند کرد که دوباره کریسو بزنه که کریس دستشو گرفت: مطمئنم من اونی نیستم که میخوای بزنی پس تمومش کن.
سهون با اون یکی دستش محکم زد توی صورت کریس و کریس دوباره خورد زمین.
جیغ زدم: کریس!
سریع دویدم سمتش. سهون با دیدن من پوزخندی زد و گفت: ترسی که الانداری نونا دربرابر زجر خواهر من هیچی نیست...
کریس رو به در تکیه دادم و از جام بلند شدم و با عصبانیت به سهون سیلی زدم.
درحالی که با ناباوری به من نگاه میکرد گفتم: چون من اون زجرو کشیدم... خواهر تو منو زجر داده... و حالا تو داری ادامه میدی... این انتخاب جونمیونه...
سهون یه قدم رفت عقب درحالی که پوزخند میزد گفت: هارا نونا فکر نکن اون یه فرشتس... من حتی بمیرم هم نمیزارم دیگه هیچوقت به بونا نردیک بشه... و توهم بهتره مواظب خودتو و اموالت باشی چون امکان نداره پسر خانواده کیم حاضر شه بخاطر عشق با دختر نامشروع ازدواج کنه...
حرفش باعث شد یه لحظه برای هجوم فکرای مختلف به سرم گیج بره...
قبل از اینکه بفهمم کریس از جاش بلند شده بود و به سمت سهون رفت و با مشت زد توی صورتش و یقه شو گرفت: تو حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی! گورتو از اینجا گم کن...
سهون سوار ماشینش شد و گازشو گرفت و رفت.
کریس تلو تلو خوران به سمت من برگشت و به لبخند نصفه جونی گفت: تو.. تو خوبی؟!
سرمو تکون دادم و رفتم زیربغلشو گرفتم و بردمش توی خونه و نشوندمش روی مبل.
چشماش نیمه باز بود.
آروم گفتم: کریس... درد داری؟!
زیرلب... خیلی آروم گفت: حالا که اینجایی نه...
و این تنها حرفش قبل از اینکه بیهوش بشه بود...
حرفی که باعث شد فکر کنم نمیتونم نفس بکشم...
کریس POV
وقتی چشمامو باز کردم سرم گیج میرفت... من از کی تاحالا اینقدر ضعیف شدم که بعد چندتا مشت بیهوش بشم؟!
-یی فان... حالت خوبه؟!
هه وون بالا سرم بود و با دلواپسی بهم نگاه میکرد.
سرمو تکون دادم و گفتم: آره آره...
خواستم از جام بلند شم که هه وون منو هل داد عقب و نزاشت بلند شم.
-همین کم مونده هارا اونی بفهمه از تخت اومدی بیرون... جفتمونو میکشه. صداشم داره میاد...
صدای جیغ و داد هارا از پایین میومد: اون اومده بود دنبال تو! و بجای تو کریس رو کتک زد!
-من چیکار میتونستم بکنم؟! مثل اینکه کریس برات خیلی مهمه!
-حداقل میتونستی فکر اینجاهاشو بکنی و بری با سهون حرف بزنی... و البته که کریس برام مهمه! اون مثل برادر حواسش به من هست وگرنه خدا میدونست چی میشد اگه من خونه تنها بودم... تو قرار بود امروز صبح اینجا باشی!
صدای گریه هارا از طبقه پایین میومد. دوباره خواستم از جام بلند شم که هه وون نزاشت: ببین جون تو برات اهمیت نداره ولی مال من داره! من هنوز جوونم.
دوباره صدای سوهو اومد: میدونم... من معذرت میخوام... لطفا گریه نکن.
دیگه صدایی نیومد.
هه وون آروم پرسید: به نظرت دارن چیکار میکنن؟!
چشمامو چرخوندم و پتورو کشیدم روی سرم: اینقدر تصورش برات سخته؟!
تازه دوزاری هه وون افتاد و با ناراحتی گفت: میانهه... حواسم نبود.
چند دقیقه بعد هارا اومد بالا و در رو باز کرد. پتو رو کشیدم کنار. چشماش خیس بودن ولی به من لبخند زد: بهتری؟
سرمو تکون دادم: بد نیستم...
هه وون از جاش پاشد و نگاه معنا داری به من کرد: من میرم پایین. کاری داشتین بهم بگین.
هارا سرشو تکون داد و با لبخند گفت: باشه عزیزم.
هه وون در رو پشت سرش روی هم گذاشت.
هارا نشست روی تخت و پتومو صاف کرد. بعدش گفت: دکتر بهم گفت که ضعیف شدی... باید بیشتر حواسم بهت باشه..
-نیازی نیست...
با جدیت گفت: چرا هست! تو تا الان دوبار بخاطر من دعوا کردی... من لیاقت این همه خوبی از جانب تورو ندارم... مگه چیکار کردم؟!
برای من بودنت کافیه... حتی اگه نتونم داشته باشمت میتونم ازت محافظت کنم...
جوابی ندادم. آروم صورتشو آورد جلو پیشونیمو بوسید: مرسی که حواست به من هست.
چرا حس میکردم توی صداش و حالتش چیزی بیشتر از یه تشکر دوستانس؟! نه کریس... نباید به خودم امید الکی بدم. اون قلبش مال یکی دیگس...
هه وون POV
در رو نیمه باز گذاشتم تا بتونم ببینم داره چه اتفاقی میفته.
حرفاشونو شنیدم و حرکت آخر هارا همه چیو ثابت کرد. سریع رفتم پایین. سوهو روی مبل دست به سینه نشسته بود و با دیدن من بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد و منم جوابشو با تعظیم دادم.
-کریس شی خوبه؟
میدونستم براش اهمیتی نداره... چرا باید داشته باشه؟ کریس جلو چشمش داره هارا رو میدزده.. البته این لیاقت هارا رو نداره -_-
-خوبه... من دارم میرم خونه لوهان... به هارا اونی خبر میدید؟
-حتما.
سریع از در رفتم بیرون و رفتم سمت خونه پسرا. بهتره خونه باشید وگرنه من میدونم و شما!
زنگ در رو زدم و چن با قیافه ژولیده اومد دم در.
-خمیازه- هه وون چیزی شده؟!
ادای شمردن رو در آوردم: نه فقط... یک،دوستتون کتک خورده... دو،بیهوش شده.... سه، هارا سر این موضوع با سوهو دعوا کرده و چهار، که مهمترین دلیل منه که اینجام، من مطمئنم هارا کریسو دوست داره!
چن با چشمای گرد به من نگاه کرد: من گیج شدم... چی؟!
زدمش کنار و رفتم توی خونه. لوهان با شلوارک روی مبل خوابیده بود. شیومین پشت میز صبحانه میخورد و تائو داشت فوتبال بازی میکرد... فقط خبری از لی نبود...
به همشون نگاه کردم و داد زدم: خیلی تنبلین!
لوهان از خواب پرید و دوروبرشو نگاه کرد: چی شده؟ همه خوبین؟!
کوسن رو برداشتم و پرت کردم و خورد تو سرش.
-زود باشین بیاین اینجا باید همه چیو بهتون بگم.
هر چهارتاشون نشستن رو مبال و من همه چیو بهشون گفتم.
همه با دهن باز به من نگاه میکردن.
لوهان با تعجب گفت: واقعا پیشونیشو بوسید؟ البته این معنی خاصی نمیده...
با دیدن منکه یه کوسن دیگه برای پرتاب برداشته بودم سریع حرفشو برگردوند: نه نه میده... یعنی معنی میده... ولی اون پایین با سوهو بعد دعوا چیکار کرده؟
شونه هامو انداختم بالا: سوهو بغلش کرده دیگه.
چن دست به سینه نشست و به من نگاه کرد: از کجا معلوم نبوسیدتش؟!
چشمامو چرخوندم و گفتم: وقتی یچیزی میگم قبول کنین دیگه... دخترا چیزایی میفهمنن که شما نمیفهمین...
-خب دلیل بیار!
به دهنم اشاره کردم: رژلبش! رژلبش خراب نشده بود. ولی ریملش بخاطر گریه پخش شده بود. گرفتی حالا؟!
لوهان خندید: به چه چیزایی توجه میکنین شما دخترا!
پوفی کردم و گفتم: تو هم باید به اینجور چیزای دوست دخترت توجه کنی... هرچند تو فقط دنبال هیکلشونی.
لوهان پوکر شد و بقیه خندیدن.
از جام بلند شدم: ییشینگ کجاست؟!
لوهان پوزخند زد: بعد اتفاق دیشب تا الان خوابیده.
ابرومو بردم بالا: اتفاق دیشب؟
لوهان لباشو غنچه کرده و بقیه دوباره خندیدن.
چجوری یادم رفت؟ حس کردم رنگ گوجه شدم... وای خدا... دیشب... اون بوسه...
فکر کردن بهش باعث شد قلبم تند بزنه...
لوهان خندید و گفت: تو اتاقشه. میخوای برو بیدارش کن.
سرمو تکون دادم و رفتم سمت اتاق ییشینگ.
لوهان POV
هه وون به سمت اتاق لی رفت و در رو باز کرد و رفت تو. صدای هه وون اومد: تو نمیخوای بیدار شی؟!
لی با صدای خوابالود گفت: هان؟!
دو ثانیه بعد هه وون جیغ کشید و دوید بیرون و رفت سمت در.
-بعدا میبینمتون!!
و سریع رفت بیرون.
لی درحالی که جز شلوارک هیچی تنش نبود و بخوبی هیکلشو به نمایش گذاشته بود از اتاق اومد بیرون و با گیجی گفت: این چش بود؟!
همه ما از خنده پخش زمین شده بودیم. تائو درحالی که سعی میکرد نفس بکشه گفت: هیونگ... خودتو... تو آینه... ببین.
لی رفت تو اتاق و با صدای بلند گفت: به خاطر این در رفت؟!
با صدای بلند گفتم: آره هیکل عشقشو دید ذوق کرد رفت.
-خفه شو لوهان!
شیومین درحالی که اشکای چشمشو پاک میکرد گفت: خدا در و تخته رو خوب جور کرده. جفتتون خلید!
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)