https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png
همخونهای ها (14)
هه وونPOV
عکسای عروسی گرفته شده بود و من با لباس کوتاه سفیدی توی اتاقم بودم...
آرایشگر بعد از درست کردن آرایشم از اتاق رفت بیرون تا یکم با خودم خلوت کنم...
توی آینه به خودم نگاه کردم... هنوزم باورش سخته...
نکنه فردا بلند شم و همش یه خواب بوده باشه؟
در اتاق باز شد و صدای دلنشینی گفت: میتونم بیام تو؟
سریع از جام بلند شدم. هول کرده بودم.
-آر...آره بیا تو...
ییشینگ با لبخند اومد تو اتاق و درو بست.
کت شلواری که پوشیده بود حتی از قبلی هم بهتر بود و فجیع خوشتیپ شده بود...
-آرایشگرت میگفت خیلی عصبی هستی...
سرمو به نشونه تائید تکون دادم و بهش نگاه کردم.
خنده ای کرد و نشست رو صندلی و دستم منو کشید ومنو نشوند رو پاش.
-خب چرا؟
با تعجب بهش نگاه کردم: چی چرا؟
-چرا عصبی هستی؟
از جام بلند شدم و با اخم گفتم: میخوای حالم خوب باشه؟ من تورو یه هفته پیش دیدم... و خب خودت یادت میاد چی شد... بعد الان... ما باهم ازدواج کردیم... و اینا همش غیر منتظره اس و....
از جاش بلند شد و انگشت اشاره شو گذاشت رو لبم: میدونم... میدونم...
-ما... خوشبخت میشیم؟!
خنده ای کرد و نگاهشو رو صورتم چرخوند: چرا نشیم؟
قبل از اینکه چیزی بگم منو بغل کرد و لباشو رو لبام گذاشت و منو بوسید.
کنار نکشیدم و صورتشو بین دستام گرفتم.
بعد از چند دقیقه سرشو آورد بالا و پیشونیمو بوسید و با لحنی که قند تو دلم آب میکرد گفت: تا آخرش باهمیم...
-اوهوم...
صدای در زدن اومد و پشت سرش در یهو باز شد و هارا با قیافه شاد اومد تو.
-وای هه وون... وای هیونگ!
منو محکم تو بغلش کشید و گفت: بابت همه حرفایی که از سر عصبانیت زدم عذر میخوام هه وونی... خیلی بهت تبریک میگم...
وقتی منو به انداه کافی چلوند رفت سمت ییشینگ و باهاش دست داد و چندبار با ذوق تبریک گفت که صدای کریس از سمت در اومد: باشه هارا میدونم خیلی خوشحالی ولی خودتو کنترل کن...
جیغ زدم: کریس!
و بعد محکم بغلش کردم.
-باشه باشه له شدم...
ولش کردم و بعد نگاهمو بین هارا و کریس چرخوندم: شما دوتا... اینجا... باهم...
هارا خنده ای کرد و دستشو دور بازوی کریس حلقه کرد: داستانش درازه...
-به درازی قد من...
چهارتامون خندیدیم و ییشینیگ مشتی به شونه کریس زد: حالا نمیخواد پز قدتو بیای واسه ما.
-میدونم خیلی کیفتون کوکه ولی بیاین پایین مهمونا منتظرن.
لوهان بعد از گفتن این حرف چشمکی زد و سریع رفت بیرون.
ییشینگ گل منو از روی میز برداشت و داد دستم: بریم خانم ژانگ؟
حس کردم لپام سرخ شدن...
آروم زیرلب گفتم: بریم...
کریس با کلافگی گفت: وقت واسه ادا اطفارا زیاد هستا...
هارا درحالی که میخندید به سمت در هلش داد: تو بهتره بری بیرون مستر وو...
سوهو POV
یه گوشه ایستاده بودم و به جمعیت که شادی میکردن و میرقصیدن نگاه میکردم...
میخواستم با هارا حرف بزنم و بهش تبریک بگم ولی روم نمیشد...
اینکه خودم گند زدم به همه چیز شکی درش نیست...
من خواستم چیزی بشم که نمیتونستم... و اونموقع فهمیدم و احساسات واقعیم چیه...
-آقای کیم؟
برگشتم سمت صدا. هارا با لبخند مالیمی به سمتم اومد.
-خانم مین.
-میخواستم باهات حرف بزنم.
-سرپا گوشم...
نفس عمیقی کشید و پوفی کرد: خب... میدونم ما اولش باهم... باهم بودیم... و حتی بعدشم بودیم... و اممم...
خب من یجورایی آبروتم بردم و...
با دیدن لبخند ژکوند من سریع گفت: امیدورام دلخوریی از هم نداشته باشیم و بتونیم دوست باشیم...
-البته مین هارا... من باید ازت تشکر کنم.
-چرا؟
-نمیدونم... شاید اگه تو نبودی من واقع نمی فهمیدم به اطرافیانم چه حسی دارم و...
نگاهی به اون طرف سالن کردم... جایی که بونا ایستاده بود...
-کیو دوست دارم... در ضمن تبریک میگم... شما دوتا واقعا بهم میاین...
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین.
-گوماو...
بعد از یه بغل دوستانه هارا به سمت کریس رفت. کریس با دیدن من سری تکون داد و من هم متقابال سرمو تکون دادم.
بعد از چند دقیقه تصمیمو گرفتم... من باید باهاش حرف بزنم...
خودمو به اون سمت رسوندم... بونا پیش چندتا از دوستاش ایستاده بود و میخندید...
از کی صدای خنده هاش برام اینقدر دلنشین شده بود؟
آروم به شونه اش ضربه زدم: میشه حرف بزنیم؟
با دیدن من اخمی کرد ولی همراهم از سالن خارج شد و باهم توی راهرو ایستادیم.
دست به سینه جلوم ایستاد و گفت: چیکارم داری؟
بونا POV
میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه... و از این بابت خوشحال هم بودم...
ولی انتظار کاری رو که کرد رو نداشتم...
یهو جلوم زانو زد.
-اوه بونا... میتونم ازت خواهش کنم که منو ببخشی؟
با چشمای گرد بهش خیره شدم...
-داری چیکار میکنی از جات پاشو!
-تا نگی منو میبخشی بلند نمیشم...
-یااا کیم جونمیون... من الاندر شرایطی نیستم که ببخشمت پس بهتره بلند شی!
سرشو آورد بالا و بهم خیره شد: نمیخوام الانمنو ببخشی... میخوام بدونم تا یکسال دیگه میتونی منو ببخشی یا نه... بونا من واقعا دوست دارم... نمیدونم از کی ولی... من دوست دارم...
هیچوقت... هیچوقت بهم نگفته بود دوستم داره... حتی اشاره کوچیکی هم نکرده بود...
حرفاش باعث شدن نفس کشیدم برام سخت بشه... اینجا کی اینقدر گرم شد؟
آروم گفتم: چرا...چرا تا یکسال؟
-چون باید برم آمریکا... خواهش میکنم....
-سعیمو میکنم... حالا پاشو تا کسی ندیده...
وقتی از جاش بلند شد منو تو بغلش کشید...
-واسه تمام مدتی که عذابت دادم متاسفم...
آروم ازش جدا شدم و گفتم: تو با کیم جونمیونی که من میشناختم فرق داری... ولی تورو بیشتر از اون دوست دارم...
خنده آرومی کرد: بهتره سهون منو نبینه وگرنه مردم...
هردومون به حرفش خندیدیم و وارد سالن شدیم...
هانا POV
توی دستشویی بودم... حس میکردم سرم گیج میره...
بعد از تصادف هرچند وقت یه بار اینجوری میشدم... دکتر میگفت بخاطر هجوم خاطراته...
من خیلی چیزا یادم میومد... هارا، اوما، آپا... بچگیام...
ولی... ولی یچیزی هیچوقت یادم نمیومد...
چانیول...
بهش دروغ گفته بودم... که به یاد میارمش... که چه کارهایی باهم کردیم.... هرچند میدونستم شاید باور نکنه چون خیلی سوتی دادم...
با وجود همه اینا... اون اولین نفری بود که بهش اعتماد کردم...
و کسی بود که عاشقش شدم...
کی عاشق این پسر قدبلند خوش قلب نمیشه آخه؟
ولی حس بدی داشتم که بهش نگفتم...
یعنی اون بخش مهمی از خاطرات من بوده که هیچ جوره به یاد نمیارمش و برام انگار کسیه که تازه یکی دوماهه میشناسمش؟
توی افکارم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد و یریع برداشتم و صدای نگرانش توی گوشم پیچید: کجایی؟
-توی دستشویی... یکم حالم بد بود...
-الان خوبی؟
-اوهوم... میام بیرون...
وقتی از دستشویی رفتم بیرون روبه روم ایستاده بود.
دستشو دراز کرد و من گرفتمش.
-میخوای بریم یجای اروم تر؟
سرمو به نشونه تائید تکون دادم.
چند دقیقه بعد توی باغ بزرگ پشت هتل بودیم.
-چقدر قشنگه...
چانیول لبخندی زد و گفت: به قشنگی تو نیست...
حس کردم گونه هام سرخ شدن.
با خجالت خنده ای کردم و دستمو گرفت و شروع به قدم زدن کردیم.
بعد از مدتی سکوت گفتم: چانیول باید یچیزی بهت بگم.
نگاه مهربونی بهم کرد و گفت: میدونم چی میخوای بهم بگی... و اهمیتی نداره...
با تعجب نگاش کردم: چی اهمیت نداره؟
-اینکه منو به یاد نمیاری...
-تو از کجا...
-کیم هانا... من تورو حتی بهتر از خودت میشناسم...
دستمو که تو دستش گرفته بود رو بوسید.
ادامه داد: واسه همین ازت یه درخواستی دارم که باید قبول کنی...
دست به سینه جلوش ایستادم: مگه زوره که باید قبول کنم... خوبه خودت میگی درخواسته!
خنده ای کرد و با دستاش موهامو بهم زد.
-یااا نکن خراب میشه.
یهو جلو روم زوی یه زانو نشست و دست چپمو گرفت تو دستش.
-کیم هانا... مدت زیادی نیست که تو منو میشناسی... و خب توی این مدت کم ما واقعا بهم نزدیک شدیم...
خدای من... میخواد بهم چی بگه... شاید... نه امکان نداره...
ادامه داد: و شاید به نظرت این عجیب بیاد... که چقدر سریع داره اتفاق میفته... ولی اگه تو نخوای... لازم نیست اینقدر سریع باشه...
قلبم داشت تند تند میزد... یعنی میشه...
خنده ای کرد: دیگه دارم پر حرفی میکنم... کیم هانا با من، پارک چانیول، ازدواج میکنی؟
-چانیول... این... این....
جعبه از توی جیبش بیرون آورد و بازش کرد و با لحن آرامش بخشش گفت: میدونم... ولی لازم نیست سریع عروسی کنیم... میتونیم صبر کنیم... البته اگه تو واقعا بخوای واقعا با من باشی... برای بقیه عمرت...
قلبم تند میزد و مغزم از کار افتاده بود و هیچ دستوری صادر نمیکرد...
نفس عمیقی کشیدم...
-چانیوال من... من قبول میکنم...
حلقه رو در آورد و دستم کرد و از جاش بلند شد و منو بوسید...
-قول میدم خوشبختت کنم...
لوهان POV
توی بالکن ایستاده بودم و به نرده تکیه داده بودم...
توی سالن خیلی شلوغ بود و من دیگه حوصله شلوغی رو نداشتم یکم کراواتمو شل کردم و نفس عمیقی کشیدم...
خوشحال بودم، خیلی خوشحال... بالاخره گندی که زده بودم پاک شده بود، اونم به بهترین نحو ممکن...
و ییشینگ و هه وون... بالاخره بهم رسیده بودن... البته این دیگه مشکل از خودشون بود... اگه یکم زودتر جنبیده بودن زودتر هم بهم میرسیدن...
ولی یه چیزی این خوشحالی رو یکمی خدشه دار میکرد...
امکان نداشت به خوشحالی و خوشبختیشون نگاه کنم و به یاد بیارم که شاید هرگز نتونم این خوشبختیو پیدا کنم... ولی... ولی کریس پیدا کرد.. چرا من نتونم؟!
-کسی هم نگفته تو نمیتونی...
با تعجب برگشتم سمت در شیشه ای بالکن.
جی هیون با اون لبخند دلرباش داشت به سمتم میومد.
با دیدن قیافه متعجبم گفت: داشتی بلند بلند فکر میکردی منم شنیدم... خب راستش اومدم دنبالت... فکر کردم حالت خوب نیست...
لبخندی زدم و تو دلم گفتم: حالا که اومدی خوبم...
اومد کنارم ایستاد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: امم.. چرا فکر میکنی به خوشبختی نمیرسی؟
خنده ای کردم و گفتم: جی هیونا... من قبل از همه این ماجراها... یه دخترباز تمام عیار بودم... خب کریس هم بود... بلکم بدتر... درهرصورت من دل خیلیا رو شکوندم... و فکر نمیکنم لیاقت خوشبختیو داشته باشم...
-ولی کریس داره؟
-اون به هارا شی کمک کرد... البته تو مسیرش هم کلی سوخت و ساخت...
سرشو انداخت پایین و زیرلب چیزی گفت.
-هان؟
سرشو آورد بالا: میخوام یچیزی بهت بگم.
- بگو.
نفس عمیقی کشید و گفت: روزی روزگاری یه دختری بود که عاشق شد... عاشق کسی که هیچوقت اونو نمیخواست... و خب معلومه، مجبور نبود دخترو دوست داشته باشه و راهشو کشید و رفت و دختر دلشکسته شد... برای مدت زیاد ی حرف نمیزد، خودشو توی اتاق حبس میکرد و گریه میکرد و غذا نمیخورد...
حتی وقتی که خوب شد و یواشکی از اتاقش میومد بیرون... هرشب به فکر همون فرد بود... تا که یه شب... دیگه بهش فکر نکرد... شبی که با کسی آشنا شد... از خودش دیوونه تر، لجباز تر... و دوست داشتنی.... طلسم شکسته شده بود، دختر دیگه به اون فرد فکر نمیکرد....
تو چشمام زل زد: لوهان شی... تو به اون دختر کمک کردی...
نمیدونستم باید بهش چی بگم...
قلبم تو سینه ام تند میزد...
-میدونم زوده... ما خیلی وقت نیست همو میشناسیم... شایدم حتی جاده ما باهم به جایی نرسه ولی...
متوقفش کردم و کشوندمش توی بغلم و توی گوشش گفتم: ولی قلبمون میگه درستش الان اینه...
وقتی ازش جدا شدم سرخ شده بود و سرش پایین بود...
دستشو گرفتم و گفتم: میخوای بریم تو...
خنده ای کرد و سرشو به نشونه تائید تکون داد...
باهم رفتیم تو و همراه بقیه جشن گرفتیم...
فکر کنم اون شب بهتر از این نمیتونست بشه...
یکسال بعد
لوهان POV
توی کافی شاپ نشسته بودم و همراه آهنگی که پخش میشد روی میز ضرب گرفته بودم.
با دیدن چهره خندونش مثل هردفعه ضربان قلبم بالا رفت... هیچ وقت ازش سیر نمیشم...
روی صندلی جلوم جاگیر شد و گفت: خوشگل ندیدی اینجوری چشات گرد شده؟
محکم لپشو کشیدم و با اخم گفتم: به چه حقی اینقدر خوشگل کردی؟ خوشم نمیاد بقیه بهت نگاه کنن.
-اوه... هانی ما غیرتی شده... پسره خل من جز تو به هیچ کس دیگه نگاه نمیکنم.
دستشو گرفتم و گفتم: میدونم عزیزم...
لبشو گاز گرفت و سرخ شد و زیرلب گفت: دیوونه...
-چی میخوری؟
-هرچی تو بخوری.
به گازسون گفتم بیاد و دوتا کیک شکلاتی و دوتا شیک شکلات سفارش دادم.
وقتی گارسون رفت از دستم نیشگونی گرفت و گفت: میخوای چاقم کنی؟
-تو چاقتم خوشگله.
خندید و بعد گفت: خب حالا چیکارم داشتی؟
یه ابرومو بردم بالا: حتما باید کاریت داشته باشم؟ میخواستم بیینمت.
سرشو تکون داد و گفت: نه... تو بخوای منو ببینی میای دنبالم... ما هیچوقت نمیایم کافی شاپ... لوهان من تورو خوب شناختم... نگاهت امروز فرق کرده.
حس خوبیه یکی اینقدر خوب بشناستت.
-الان بگم یا بعدا؟
-همین الان.
دست ظریفشو تو دستم گرفتم: جی هیونا... من باید برم.
با تعجب نگام کرد: کجا؟
-باید برگردم چین... پدرم به کمک نیاز داره.
میتونستم حلقه اشکی که توی چشماش تشکیل شد رو ببینم...
با بغض گفت: میخوای بری تنهام بزاری؟
-نه نه من تنهات نمیزارم عزیزم فقط...
دستامو پس زد و از جاش بلند شد. درحالی که اشکاش پایین میومدن و قلب من داشت تیکه تیکه میشد گفت: خیلی پستی... اگه میخواستی بری نباید منو دیوونه خودت میکردی...
به سمت در دوید و من با ناراحتی داد زدم: جی هیون!
ولی از در بیرون رفته بود.
به گارسون گفتم که برمیگردم و از در دویدم بیرون.
بارون گرفته بود و پیاده رو شلوغ نبود.
زیر بارون ایستاده بود و گریه میکرد.
وقتی دیدمش از پشت غلش کردم.
با هق هق گفت: ولم... کن...
-تا وقتی که به حرفام گوش ندادی ولت نمیکنم...
برگشت سمتم و خواست هلم بده عقب که محکم تر گرفتمش.
با دیدن سر وضع خیسم درحالی که گریه میکرد گفت: سرما..میخوری...
خنده ای کردم و گفتم: از دستم عصبانی هستی ولی بازم حواست بهم هست...تو دیوونه ای...
با مشت زد رو سینه ام: آره دیوونه ام... دیوونه تو...تویی که میخوای بری تنهام بزاری... بعدشم عاشق یه دختر چینی میشی و منو یادت میره...
موهای خیسشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: من بهت گفتم که میرم... ولی نگفتم قراره تنها برم...
سرشو آورد بالا: منظورت چیه؟
-من قراره توروهم همراه خودم ببرم...
لبخندی روی صورتش نقش بست ولی دوباره محکم زد رو سینه ام: زودتر میگفتی!
-خب تو دویدی بیرون!
اخم کرد و گفت: حالا من سرما بخورم تقصیر توعه...
-حالا بیا و خوبی کن!
سرشو انداخت پایین: واقعا منو هم با خودت میبری؟
-مامان وبابا میخوان دختری رو که دل منو برده رو ببینن...
سرخ شد.
برای چند لحظه بینمون سکوت بود.
حلقه دستامو تنگ تر کردم و به خودم نزدیک ترش کردم.
-لوهان...
-جانم...
-خیلی دوست دارم...
-منم همینطور عزیزم...
فاصله بینمون رو کم کردم و بعد لبامو روی لباش گذاشتم...
کی فکرشو میکرد... من، لوهان، یه دخترباز تمام عیار بتونم یه روزی عشق واقعیو پیدا کنم؟
هانا POV
-چانیولللل بیا کمک!
چانیول درحالی که خستگی از سر و روش میبارید اومد بیرون و جعبه رو از دستم گرفت: تموم نشده؟
لبخند گنده ای تحویلش دادم: آخریه.
وقتی آخرین جعبه رو گذاشت توی هال خونه، ول شد روی مبل: هووف.
درحالی که وسط جعبه های متعدد ایستاده بودم موهامو از روی صورتم کنار زدم: خب کی اینارو بچینیم؟
چانیول غر زد: یاا من تازه نشسته ام! بزار یکم استراحت کنم!
ابروهامو انداختم بالا: اصن خودم میچینمشون... تو هم استراحت کن...
خواستم به سمت یکی از جعبه ها برم که چانی مچمو گرفت و به سمت خودش کشید و تو بغلش افتادم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو از پشت گذاشت رو شونه ام: چقدر خوابم میاد...
-یا چانیوالااا من کار دارم...
سعی کردم خودمو آزاد کنم ولی اون خیلی قوی تر از من بود.
بعد از چند لحظه ولم کرد و سریع به پشت خوابوندم روی مبل و روم خیمه زد.
با لحن شیطنت آمیز خودش گفت: خب رسیدگی به نامزد هم جز همون کاراست دیگه...
دستتمو رو سینه اش گذاشتم و هلش دادم عقب: داری چیکار میکنی؟
ابروهاشو انداخت بالا: یعنی تو نمیدونی...
لباشو گذاشت رو لبامو کوتاه بوسید.
هلش دادم عقب و بلند شدم: همه این کارات واسه این بود؟
-اوهو... اگه بیشتر میخوای شب در خدمتما!
هردومون خندیدیم... چقدر این خنده هاشو دوست دارم...
-چانیوالاا...
-جانم؟
با لحن لوسی گفتم: دوست دارم...
محکم بغلم کرد: منم دوست دارم... خیلی وقته دوست دارم...
بوسه آرومی به موهام زد و دلم برای بار هزارم لرزید...
-حتی... حتی قبل از تصادف... درسته؟
-اوهوم...
دستمو گرفت و به سمت بالکن برد و درشو باز کرد.
جفتمون به نرده ها تکیه دادیم. بعد از چند دقیقه سکوت گفتم: چرا... هیچوقت راجب اون موقع حرف نمیزنی؟
نگام کرد و سرشو تکون داد: شاید چون دلم نمیخواد یادت بیاد...
-من دوست نداشتم؟
-هیچوقت بهم نگفتی... ولی فکر نکنم... همیشه سعی میکردی من به نیمه گمشده ام برسم... نمیدونستی که...
حس کردم گونه هام داغ شدن: که خودمم؟!
دستشو دور شونه هام حلقه کرد و گفت: دقیقا...
-پشیمون که نمیشی؟
خنده ای کرد و شونه هامو گرفت و برگردوند سمت خودش: بیشتر ساالی عمرمو منتظر این لحظات بودم... حالا پشیمون شم؟
خندیدم و یقه پیرهنشو گرفتم تو دستم: منم هیچوقت پشیمون نمیشم.
کشیدمش جلو و لبامونو پیوند دادم.
دستشو روی کمرم گذاشت و منو همراهی کرد...
شاید یادم نیاد... که اون موقع با چانیول چجوری بودم... ولی یه حس قلبی هست... که هیچوقت دروغ نمیگه...
و حس قلبی من میگه که من حتی اون موقع هم عاشقش بودم...
و با این، دیگه هیچ اهمیتی نداره که من یادم میاد یا نه...
بعد از یه مدت ازش فاصله گرفتم ولی هنوز توی بغلش بودم. موهامو از روی صورتم داد کنار و گفت: هانا... راجب عروسی...
-هوم..
-خب داشتم فکر میکردم دیگه... وقتشه... یعنی اگه تو بخوای... منظورم اینه که...
سربو بردم بالا و گونه شو بوسیدم و لبخند شیطنت آمیزی زدم: میتونی یکم دیگه صبر کنی؟
-چرا؟
-خب میدونی... من و هارا همیشه آرزومون بود که مراسیم عروسیمون باهم باشه... امیدوارم کریس یکم زودتر بجنبه...
خندید و گفت: شوخی میکنی...
-آنی... یکم باید بیشتر منتظر بمونیم...
سوهو POV
درحالی که چمدونمو دنبال خودم میکشیدم، چشمامو توی خیابون میگردوندم... باید همین جاها باشه...
با دیدن تابلو آموزشگاه رقص، چشمام برق زد و به سمت در ورودیش رفتم.
خانمی پشت پیشخونی نشسته بود.
-ببخشید...
سرشو آورد بالا و چشم غره ای به من رفت: بفرمایید...
-دنبال خانم اوه بونا میگشتم...
با لحن جدی گفت: خانم اوه الان کلاس دارن... طبقه دوم. ولی بگم که خوش ندارن کسی مزاحم کلاسشون بشه...
-باشه مرسی.
از پله ها رفتم بالا تا به طبقه دوم رسیدم.
سالن تمرین رقص بزرگی بود و حدود ده بیستا بچه هفت هشت ساله داشتن تمرین میکردن ولی اثری از کسی که من میخواستم نبود.
از دختری که از همه بهم نزدیک تر بود پرسیدم: شما خانم اوه رو ندیدی؟
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: رفتن با تلفن صحبت کنن... آجوشی شما از راه دوری اومدید؟
به دستش به چمدونم اشاره کرد.
سرمو تکون دادم و گفتم: آره... از آمریکا اومدم...
چشماش از خوشحالی برق زدن و به دوستاش گفت: آجوشی از آمریکا اومده...
بقیه شون دورم جمع شدن. با تعجب گفتم: خب مگه آمریکا چشه؟
یکی دیگشون با خنده گفت: دوست پسر بونا شی آمریکاست... شما دوست پسر بونا شی هستی دیگه...
درسته؟
-شما دارین چیکار میکنین؟
بچه ها با ترس برگشتن سمت بونا و از من فاصله گرفتن.
بونا سرشو برگردوند طرف من و با حواس پرتی گفت: ببخشید که مزاحمتون....
با دید من چشماش گرد شد: کیم جونمیون...
-یه سالی میشه نه؟
-تو کی...
دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم: دلم برات یه ذره شده بود...
-یااا جلوی بچه ها...
سریع ولش کردم و بونا سریع به بچه ها گفت که برن طبقه پایین و بازی کنن.
وقتی همشون رفتن بیرون در رو بست و برگشت سمت من.
شونه هامو انداختم: خب جوابم؟
ابروهاشو انداخت بالا: جواب چی؟
-اینکه گفتم دلم تنگ شده دیگه... قاعدتا باید بگی که تو هم دلت...
یقمو گرفت تو دستش و لباشو گذاشت رو لبام...
بعد از چند لحظه ولم کرد. لپاش قرمز شده بودن.
-من معمولا عملی نشون میدم میدونی...
پوزخندی زدم و رفتم جلوتر... با هر قدمم میرفت عقب که بالاخره خورد به دیوار...
دستمو گذاشتم دوطرفش و گفتم: خب خانوم اهل عمل... میدونی خودتو تو بد دردسری انداختی؟
لبخندی زد و لبشو گاز گرفت.
کمروش تو دستام گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش...
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم... هردومون نفس نفس میزدیم...
پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: منو بخشیدی دیگه...
خندید و گفت: مطمئن باش اگه بخشیده نشده بودی الانبا لگد پرت شده بودی بیرون...
-خب خوبه...
با صدای تق تق در از جا پریدیدم.
صدای همون خانم جدی اومد: اوه بونا شی... ممنون میشم بعد از تموم شدن کارتون با اون آقا بیاید پایین...
باید باهم صحبت کنیم...
بونا منو کنار زد و مشت مالیمی زد رو شونه ام: حالا بخاطر تو میفتم توی دردسر!
خنده ای کردم و گفتم: خب بهتره به این آجوما هم بگیم من کیم...
ابروشو داد بالا: کی هستی حالا؟
-دوست پسرت که از آمریکا اومده...
با حرفم قرمز شد: وای بچه ها...
دستشو گرفتم و گفتم: مگه دروغه؟ بهتره زودتر بریم پایین تا آجومای بذاخالق دوباره نیومده...
هردومون باهم از در بیرون رفتیم...
بعضی وقتا... اشتباهات و ندانم کاریا... میتونن به شیرین ترین پایان ها ختم شن...
هه وون POV
صبح از خواب بیدار شدم و به سمت دستشویی روونه شدم. تخت خالی دیگه اذیتم نمیکرد... هه مثل اینکه عادت کرده بودم...
عادت کرده بودم صبح قبل از بیدار شدنم بره و نصفه شب برگرده...
دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم توی هال نشستم.
خسته بودم... از روزمرگی... از بدون اون بودن...
یعنی بعد از یکسال... براش تکراری شدم؟ یعنی از اینکه باهام ازدواج کرده پشیمونه؟
حس کردم قطره اشکی پایین اومد... نه امکان نداره... اون منو دوست داره...
صورتمو با پشت دستم پاک کردم... دیوونه نباش هه وون...
با شنیدن صدای بازش دن در از جام پاشدم... یعنی برگشته؟
با دیدن من لبخندی زد و گفت: صبح بخیر!
-صبح بخیر...
چقدر تیپ زده بود... دوباره با کدوم کانال مصاحبه داشت؟
حسودی میکردم... به هر کسی که قرار بود توی اون سرو وضع ببینتش... و ندیده دوست داشتم بزنم اون مجری که صد در صد باهاش لاس میزد و براش عشوه میومد رو له کنم...
وقتی فهمید بهش خیره شدم، درحالی که دنبال چیزی میگشت گفت: چیزی شده؟
-هان؟ نه... دنبال چی میگردی؟
-کلیدام...
کلیداشو از روی پیشخون برداشتم و دادم دستش: بیا.
سریع گونمو بوسید و گفت: شب میبینمت.
پوزخندی زدم و به طعنه گفتم: آره حتما...
تک ابرو برد بالا: منظورت چیه؟
شونه هامو انداختم بالا: هیچی... به سلامت.
مچ دستمو گرفت و منو برگردوند سمت خودش و با لحن جدیش گفت: من میدونم تو الکی با طعنه حرف نمیزی ژانگ هه وون.
سعی کردم مچمو بیرون بکشم ولی قوی تر از من بود.
بهش چشم غره رفتم: خوبه این یه مورد رو خوب فهمیدی.
-ازت میپرسم منظورت چی بود!
طاقتم تاق شده بود...
داد زدم: خسته شدم... خسته شدم از ندیدنت! از نبودنت! از اینکه فکر میکنی میتونم روزامو بدون تو سر کنم! از اینکه نیستی!
متقابلا داد زد: تو خودت گفتی... خودت گفتی که برات زیاد کار کردنم اهمیت نداره... خودت گفتی حمایتم میکنی و برات اهمیتی نداره بعضی وقتا...
خنده ای کردم و گفتم: گفتم بعضی وقتا... نگفتم همیشه ژانگ ییشینگ! بعضی وقتا واقعا فکر میکنم ازدواج ما از روی عجله و بی فکری بوده...
فهمیدم چه حرف اشتباهی زدم... شکستن چیزیو توی چشماش دیدم...
داد زد: اگه نظرت راجب زندگیمون اینه... میتونی بری! جلوتو نمیگیرم!
از در خونه بیرون رفت و محکم در رو بست.
روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن...
خدایا... الان چیکار کنم؟!
برای چندین دقیقه روی زمین نشسته بودم که احساس کردم دلم پیچ میخوره...
هیچوقت همچین دل دردی نداشتم...
دردش اونقدر شدید بود که امونمو بریده بود و حتی نمیتونستم از جام بلند شم...
تنها فکری که تو سرم اومد...
کاشکی الان اینجا بود...
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)