جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (5)

 

 

 

 

 

بهارک (5)

 

اونقدر محبوبه را دوست داشت که دست از همه چیز کشید و از پدر جدا شد و برای خودش مشغول کار شد. جوان زرنگی بود میخواست روی پای خودش بایسته اما پدر برای اینکه علی را سر به راه  کنه به اطرافیان سپرد تا با علی کار نکنند. هر کس به نحوی از او کناره گرفت با اینکه هر روز بازار میرفت ولی نتوانست کار کنه ناامید از بازار برای پیدا کردن کار روزنامه گرفت و به هر شغلی که میشد  سرزد تا اینکه توی یک شرکت کار پیدا کرد وقتی اولین حقوقش را گرفت برای خواستگاری محبوبه رفت. اما خانواده محبوبه هم راضی به این وصلت نبودند علی برای خودش یک اتاق مجردی کرایه کرده بود از محبوبه خواست تا با اون در همان اتاق زندگی کنه محبوبه با کمال میل قبول کرد. علی نقشه کشیده بود تا محبوبه را از مدرسه بدزده و با هم ازدواج کنند. اون روز صبح زود از خواب بیدار شد دوش گرفت ریشش را تراشید ادکلن زد لباس تمیزی به تن کرد نماز خواند و دعا کرد تا موفق بشه اتاقش را مرتب کرد کفشهای تازه اش را پوشید و بی سروصدا از خونه بیرون رفت.


  


توی راه به محبوبه فکر میکرد اون زن ایده آلش بود برای یک لبخند محبوبه حاضر بود هر کاری بکنه دست توی جیبش کرد حلقه ای که برای اون خریده بود را لمس کرد لبخندی زد و به راهش ادامه داد تا مدرسه پیاده رفت دم در مدرسه شلوغ بود کمی صبر کرد تا خلوت شد بعد با خونسردی وارد شد از سرایدار که دم در ایستاده بود پرسید: دفتر کجاست؟ سرایدار با دست دفتر مدیر را نشان داد علی احساس بدی پیدا کرده بود اون مجبور بود دروغ بگه و این علی را خیلی ناراحت میکرد.

اون یاد گرفته بود که همیشه صادق باشه و برای اولین بار میخواست کار خلاف میلش انجام بده. با خودش گفت اگر خانواده هامون اجازه میدادند من الان ناچار نمیشدم دست به کار خلاف بزنم با این فکر وارد دفتر شد دوروبر را نگاه کرد چشمش افتاد به مرد جوانی که روی صندلی نشسته بود دلش هری ریخت رنگش پرید تصمیم گرفت برگرده ولی مدیر صداش کرد بفرمایید امری داشتید؟

علی آب دهنش را قورت داد ولی نتوانست یک کلمه حرف بزنه ترسیده بود مرد جوانی که توی دفتر نشسته بود برادر محبوبه دایی احمد بود. مدیر نگاهی به علی کرد و گفت: بفرمایید امری داشتید؟

احمد برگشت و علی را دید. لبخندی مصنوعی به لب آورد و گفت: ایشان با من کار دارند بلند شد دست علی را گرفت و از دفتر بیرون آمدند. احمد پرسید: اینجا چی کار داری؟ لابد دنبال محبوبه آمدی! پرونده اش را گرفتم اون دیگه مدرسه نمیاد تو هم برو پی کارت دست از سر خواهرم بردار!

علی گفت: من تنها کاری که دارم محبوبه است اون کجاست؟ احمد فشاری به بازوی علی داد و با هم از مدرسه خارج شدند به محض اینکه از مدرسه فاصله گرفتند احمد علی را هل داد و گفت: به زبان خوش بهت جواب رد دادیم چرا دست از سر خواهرم برنمی داری؟!

علی حسابی جا خورده بود با این حال همتش را جمع کرد و مصمم گفت: اگر هزار بار بعد از این هم جواب شما نه باشه من دست بردار نیستم.

تو خودت تا حالا عاشق نشدی؟ من خواهرت را دوست دارم می خواهی قبول کن میخواهی نکن امروز هم قرار بود عقد کنیم. احمد شوکه شده بود پرسید: محبوبه میخواست بدون اجازه پدرم با تو ازدواج کنه؟ علی کمی قوت گرفته بود گفت: بله من میخواستم از مدرسه اجازه اش را بگیرم با هم برویم محضر.

احمد یقه علی را گرفت و گفت: میخواستی چه دروغی برای مدیر سرهم کنی؟ علی نفسی تازه کرد و گفت: میخواستم بگم برادرش هستم. این جمله احمد را عصبانی کرد و مشت محکمی زیر چانه علی زد. تعادل علی بهم خورد تلو تلو خورد ولی خودش را کنترل کرد تا زمین نخوره با یک دست دیوار را گرفت و با دست دیگه احمد را هل داد و با حرص گفت: عجب آدمی هستی هرچی من به خاطر محبوبه بهت احترام میگذارم تو بدتر میکنی مرد حسابی مگه دوست داشتن گناهه؟ من تنها گناهم دوست داشتن خواهر توست چرا نمیخواهی قبول کنی؟! توی خانواده شما مهر و محبت معنی نداره؟ تنها کسی که من را درک میکنه محبوبه است!

احمد عصبانی بود و مشت دیگری حواله صورت علی کرد ولی این مشت با قبلی فرق داشت و ملایم تر بود علی هم به خوبی حس کرد احمد خونش به جوش آمده بود از یک طرف دستور پدرش که تاکید کرده بود برو شر این پسره را کم کن! ازطرف دیگه اعتراف به عشق علی و قصد فرار که از زبان خواهرش شنیده بود و حالا علی با قدرت تمام میگفت عاشق محبوبه است از موقعیتی که در آن قرار گرفته بود بدش آمد احمد خواهرش را خیلی دوست داشت میخواست اون خوشبخت بشه ولی این خوشبختی به چه قیمتی؟ اگر خواهرش فرار میکرد آبروی خانوادگی اونها می رفت شک به دلش افتاده بود نمی‌دونست چی کار کنه علی از حالت احمد متوجه تردید و دودلیش شد و گفت: تو مثل برادر خودم هستی اجازه بده برات توضیح بدهم.

احمد به دیوار تکیه داد و آرام لیز خود و کنار دیوار روی زمین نشست علی کنار احمد نشست حال

راحت تر میتوانست بدون اینکه چشمهای غضب آلود احمد را ببینه و دلش خالی بشه حرف بزنه!

علی گفت: باور کن در همان نگاه اول شیفته محبوبه شدم درکش برای شما سخته ولی اینطور شد هر وقت محبوبه را میبینم خون توی رگهام به جوش میاد و دیگه اختیارم را از دست میدهم من و محبوبه برای هم خلق شدیم وقتی برای مادرم از محبوبه تعریف کردم انگار اسفند روی آتیش شد اون دختر دیگه ای را برای من در نظر گرفته اما من با شهامت جلوی پدر و مادرم ایستادم و محبوبه را خواستم. از یک طرف خانواده خودم از طرف دیگه خانواده شما مخالفت کرد! من دست از خانواده ام شستم و از اونها جدا شدم توی هر جایی که فکر کنی سراغ کار رفتم اما موفق نشدم.

پدرم به همه ی دوست و آشناها سپرده بود به من کار ندهند تا سرم به سنگ بخوره و برگردم اما به خدا من به حق هستم از بازار ناامید شدم رفتم سراغ کارهای دیگه توی یک شرکت خصوصی کار پیدا کردم یک اتاق هم کرایه کردم با صاحبخونه صحبت کردم گفته اگر زن بگیرم یک اتاق دیگه و آشپزخونه بهم کرایه میده این را بدونید که من بجز محبوبه کسی را نمی‌خواهم و اجازه نمی‌دهم وارد زندگیم بشه ما با هم عهد بستیم نه اون زن کس دیگه ای میشه نه من به زن دیگه ای نگاه می‌کنم هر چقدر هم خانواده هامون مخالفت کنه! ما سر حرفمون ایستادیم و بالاخره بهم میرسیم اگر با موافقت شما ها باشه بهتره اما ... حرفش را خورد؛ احمد ادامه داد: لابد اگر به مخالفتمون ادامه بدهیم خواهرم را میدزدی.

لحن احمد نرم شده بود و کمی هم حالت شوخی پیدا کرده بود. احمد به زحمت بلند شد و دستش را سمت علی دراز کرد و گفت: پاشو زیاد کار داریم علی دست احمد را گرفت و بلند شد بار سنگینی از دلش برداشته شده بود حرفش را زده بود و انگار توانسته بود دل احمد را به دست بیاره.

احمد رو به علی گفت: ببین من به خاطر تنها خواهرم که به اندازه دنیا دوستش دارم هر کاری میکنم اون دیشب با من صحبت کرد و از فرارتون و قصد ازدواجتون گفت و من عشق را توی چشمهای خواهرم دیدم الان هم که تو را مصمم میبینم تصمیم گرفتم به شما کمک کنم تو برو خونه ات من امشب با پدرم مشورت میکنم اگر اون موافقت کرد که فبها اگر مخالفت کرد فردا من همراه خواهرم میام با هم میریم محضر شما را عقد میکنیم موافقی؟

علی از ته دل خنده ای کرد و گفت: کور از خدا چی میخواهد دو چشم بینا یکی محبوبه یکی احمد من هر دو را دارم و احمد را بغل کرد احمد اول خودش را گرفته بود ولی در مقابل محبت علی کوتاه آمد و علی را بغل کرد. علی آدرس خونه اش را به احمد داد و گفت: در هر صورت به من خبر بده امیدوارم پدرت موافقت کنه و ما ناچار نشیم در خفا عقد کنیم. احمد هم گفت من هم امیدوارم و از علی خداحافظی کرد و رفت.

علی احساس خوشبختی میکرد اگر پدر محبوبه رضایت میداد عالی میشد و با خیال راحت میتوانست به محبوبه برسه! علی دیگه کاری نداشت به ساعتش نگاه کرد ساعت  نه بود قدمهاش را تند کرد با اینکه مرخصی گرفته بود به شرکت رفت با خودش فکر کرد شاید فردا نتوانم بروم امروز سرکار باشم بهتره. احمد به خونه برگشت محبوبه در انتظار احمد بود آنقدر گریه کرده بود چشمهاش پف کرده بود احمد به محبوبه اشاره کرد تا به اتاق پذیرایی بروند محبوبه پشت سر احمد راه افتاد و با هم به اتاق پذیرایی رفتند.

احمد خودش را روی مبل انداخت محبوبه با ترس و لرز روی صندلی نشست و منتظر شد تا احمد جریان را تعریف کنه. احمد با کمی تامل شروع کرد و گفت: پسره خل شده به همه چیز پشت کرده برای اینکه با تو ازدواج کنه دست از همه چیز شسته نتوانستم این کار اون را نادیده بگیرم با هم قرار گذاشتیم امشب با بابا صحبت کنم و سعی کنم رضایش را جلب کنم.

محبوبه گفت: بابا هرگز راضی نمیشه! احمد گفت: من تمام تلاشم را میکنم اگر موفق نشدم فردا باهم میریم محضر! محبوبه از شوق گردن برادرش را گرفت و بوسید احمد کمی محبوبه را کنار زد و گفت: خفه ام کردی برو ساکت را حاضر کن اگر جواب بابا منفی باشه فردا صبح زود بی سروصدا با هم از خونه میریم. راستی یادت نره ساک من را هم حاضر کن بعد از رفتن تو من دیگه توی این خونه نمیتوانم بمونم خودت میدونی چرا!

محبوبه با محبت بیشتری احمد را بغل کرد و هزار بار ازش تشکر کرد. خواهر و برادر داشتند با هم قرار مدار میگذاشتند که پدر وارد شد احمد به محبوبه اشاره کرد و محبوبه در یک آن از چشمها دور شد. پدر رو به احمد گفت: با این پسره مزاحم چی کار کردی احمد از روی مبل بلند شد برعکس پدر خودش را روی مبل جا به جا کرد دو دوباره پرسید: چی شد مسئله را حل کردی درس خوبی بهش دادی؟ احمد سرش را پایین انداخت و گفت: نه نتها درس خوبی بهش ندادم بلکه درس خوبی هم گرفتم اون محبوبه دوست داره و دست از سر محبوبه برنمی‌داره اونقدر صادق بود که من بهش اعتماد کردم.

پدر از عصبانیت رنگش سیاه شد فشارش بالا رفت و در حالی که رگهای گردنش بیرون زده بود گفت: چی تو چی گفتی؟ تو از اون پسره درس گرفتی؟

احمد متوجه حال پدر بود سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. پدر ادامه داد: میدونی اون پسر کیه؟ اون پسر یکی از حاجی های میلیاردر بازاریه که اگر دست توی جیبش کنه همه ما را میخره و میفروشه. گذشته از این اونها خرمقدس هستند اونقدر توی دین تظاهر دارند که نگو اونها سجاده شون را جلوی مردم آب کشیدند ما با اونها جور نیستیم نه اونها راضی به این وصلت میشوند نه من!

تو چطور نتوانستی شر این پسره را از سر خانواده ما کم کنی؟ مگه من به تو نگفتم! احمد سرش را بالا نکرد همانطور که دست به سینه جلوی پدر ایستاده بود گفت: پدر جان علی دست از خانواده اش شسته توی یک شرکت کار پیدا کرده از خانواده اش جدا شده برای خودش اتاق گرفته و بدون وابستگی به پدرش داره خرجش را درمیاره در ضمن محبوبه را هم خیلی دوست داره انس بین اونها بیشتر از اونی است که من و شما حدس می زدیم.

حالا که این پسر برخلاف خانواده اش نمیتوانه دست از محبوبه بکشه بیا و شما بزرگتری کن و اونها را بهم برسان، انشالله در آینده خانواده اش هم به این وصلت راضی میشوند.

پدر به وضوح دستها و لبهاش میلرزید گفت: میدونی امروز چی شده؟ نمیدونی که امروز حاجی چند تا لات و لاشخور را فرستاده بود دم مغازه برای زهر چشم گرفتن اونها برای اینکه پسرشون را برگردونند دست به هر کار کثیفی میزنند یک عده چماق دار گرفته تا من را بترسونه من که از اول با این وصلت مخالفم! پسرم این را بدون اگر این پسره علی، به وصال محبوبه برسه بعد از یک مدت آتش عشقش فروکش میکنه و خواهرت را ول میکنه برمیگرده پیش پدرش اون توی مال و ثروت بزرگ شده اون نمی توانه بدون مال و ثروت دوام بیاره خواهرت تنها و سرشکسته میشه تو راضی به زوال خواهرت نشو این ازدواج به صلاح کسی نیست میدونم تو جوانی و عشق را بهتر از من میشناسی ولی اشتباه نکن این عشق نیست علی تحت تاثیر قرار گرفته و به زودی پشیمان به سمت خانواده اش برمیگرده فقط ما نباید کوتاه بیاییم تو چشمت را از محبوبه برندار بقیه اش حل میشه. وقتی علی نتوانه با محبوبه تماس بگیره دلسرد میشه و دست از سر ما برمیداره.

احمد دیگه سکوت کرد پدر با شنیدن اینهمه حرف بازهم حرف خودش را میزد البته اون ترسیده بود و حق هم داشت اون نمیخواست خانواده اش را به خطر بندازه این طبیعی بود ولی عشق از این موانع میگذره احمد چیزی در علی دیده بود که قانع شده بود. اون تصمیم خودش را گرفته بود و میخواست که به خواهرش کمک کنه تا سرنوشتش را خودش رقم بزنه. به اتاقش پناه برد مادر هر چی صداش کرد جوابی نداد حتی موقعی که مادر به اتاقش آمد خودش را به خواب زد مادر روی احمد ملافه ای کشید و آرام از اتاق خارج شد. اون شب محبوبه همراه پدر و مادر شام خورد پدر از اتفاقاتی که افتاده بود به محبوبه حرفی نزد نمیخواست احساسات محبوبه را نسبت به علی بیدار کنه خیلی بی تفاوت رفتار کرد بعد از شام محبوبه پدر و مادرش را بوسید در خیال خودش با اونها خدا حافظی کرد و به اتاقش رفت.

ساکش را قبلا بسته بود آماده بود تا همراه علی بره! یادش افتاد احمد هم میخواهد بره منتظر نشست تا شب از دوازده گذاشت مطمئن شد که همه خوابیده اند به اتاق احمد رفت اون روی تخت دراز کشیده بود چشمهاش باز بود و داشت سقف اتاق را نگاه میکرد محبوبه بی سر و صدا وارد اتاق شد و در را بست احمد بلند شد و روی تخت نشست رو به محبوبه گفت: محبوبه من خیلی میترسم!

محبوبه  دستی به صورت احمد کشید و گفت: اما من نمی ترسم تصمیم را گرفتم بابا با ازدواج من و علی موافقت نمیکنه من مجبورم از این خونه بروم نگاه ملتمسانه ای به احمد انداخت و پرسید: تو کمکم میکنی؟ پشیمان که نشدی؟

احمد سرخواهرش را بغل کرد و گفت: نه جانم فردا صبح زود با هم از این خونه میریم. من نمیتوانم تو را تنها بفرستم تا زمانی که خیالم از جهت شما راحت نشده باید من را تحمل کنید. محبوبه گفت: احمد جان تو میتوانی بعد از عقد برگردی خونه انگار نه انگار و به زندگیت برسی.

احمد عصبی شد و گفت: تو فکر میکنی من دلم راضی بشه تو تنها و بی کس از این خونه بری و من بی خیال اینجا بشینم و تماشاچی باشم من جوابی برای بابا ندارم من بیخ ریشت هستم به محض اینکه دچار مشکلی شدی میتوانیم با هم برگردیم اون موقع بابا نمی‌تونه من و تو را رد کنه.

محبوبه گفت: من دیگه برنمیگردم من راهی بدون برگشت در پیش دارم تو آینده ات را خراب نکن همین جا بمان خودت را دردسر ننداز! احمد دست محبوبه را گرفت و ادامه داد: من دیگه به خودم فکر نمیکنم الان بزرگترین ناراحتی من آینده توست و تا زمانی که از آینده تو مطمئن نشوم دست از سرت برنمیدارم تو تنها خواهر من هستی و تا من زنده ام کسی نباید به تو آسیب برسونه من نگهبان و مراقب تو هستم در قبال تو احساس مسئولیتی دارم که نمیتوانم به زبان بیاورم دیگه هم از تنها رفتن حرفی نزدن پاشو ساک من را حاضر کن صبح بعد از رفتن بابا میریم.

محبوبه گفت: چرا صبح زود نریم؟ اون موقع بهتره! احمد گفت: نه دختر جون، ما باید بعد از رفتن بابا بریم و تا قبل از ظهر عقد شما خوانده بشه اگر شرایط آماده نبود بعد از عقد برمی گردیم خونه تا شرایط مهیا بشه. محبوبه با ترس گفت: نه من بعد از عقد برنمیگردم بدون رضایت بابا عقد کنم برگردم بگم چی؟ محبوبه ساک احمد را حاضر کرد و گفت: مامان چی؟ اون را چطور غال بگذاریم؟

احمد گفت: اون با من حالا بگذار صبح بشه. محبوبه ساک احمد را توی کمد گذاشت و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت و روی تختش دراز کشید ولی یک لحظه هم خوابش نبرد به آینده ای می اندیشید که پدر و مادر در آن نقش نداشتند به علی که فکر کرد آرامش غریبی پیدا کرد حتی اسم علی بهش امنیت میداد به وضوح علی مرکز تمام خواسته هاش شده بود چیزی بجز او نمی دید و نمی شنید و حالا که فرصت پیدا کرده بود به علی برسه نمیخواست این فرصت را از دست بده به هر قیمتی باید با علی میرفت چیزی براش مهم نبود با همین افکار صبح شد صدای مادرش را که غرغر میکرد شنید خسته و خواب آلود بلند شد اتاقش را مرتب کرد در اتاق را باز کرد! مادر پشت در ایستاده بود و منتظر بود تا محبوبه بیرون بیاد مادر گفت: چقدر میخوابی ظهر شد من امروز باید بروم فروشگاه خورشت را دیشب بار گذاشتم فقط باید برنج را دم کنی محبوبه مثل آدمهای احمق به حرفهای مادر گوش میداد مادر آخرین دگمه پالتوش را بست و گفت: یادت نره برنج را دم کنی داداشت گرسنه میمانه به اندازه ناهار و شام برنج خیس کردم همه را دم کن.

مادر کیفش را برداشت در را باز کرد و ادامه داد: محبوبه من بعد از فروشگاه میروم خونه عروس دایی شب بابات میاد دنبالم ممکنه شام اونجا بمونیم شما شام بخورید! مادر یک لحظه توی چشمهای محبوبه نگاه کرد و ساکت شد پرسید: تو حالت خوبه؟ محبوبه کسل گفت: نگران نباش از همیشه بهترم برنج را هم دم میکنم خیالت راحت باشه و مادر را بوسید و خدا حافظی کرد. مادر رفت و محبوبه در را پشت سر او بست نفس راحتی کشید و به خودش گفت خوب شد با مادر هم خداحافظی کردم.

احمد دستی به شانه محبوبه زد محبوبه جا خورد و جیغ کشید احمد دستش را برداشت و گفت: عجب خواهر شجاعی، و خندید! احمد ساک به دست آماده بود محبوبه گفت: بگذار برنج را دم کنم بعد راه بیفتیم. احمد گفت: وقتی برگشتیم دم میکنی. محبوبه گفت: من برنمیگردم دلم نمیخواهد امروز بدون غذا بمونید سریع توی قابلمه آب گرم ریخت زیر اجاق را روشن کرد و تا آخر زیادش کرد نیم ساعت توی آشپزخونه اینطرف و آن طرف رفت و برنج را دم کرد و روی گاز گذاست همه جا را مرتب کرد زیر اجاق را خاموش کرد.

احمد همانطور کنار در ایستاده بود محبوبه ساکش را برداشت نگاهی به تمام گوشه کنار خونه انداخت چشمش را بست میخواست تصویرخوشی از خونه داشته باشه احمد در را باز کرد اول محبوبه بعد  هم احمد از در بیرون رفتند. توی راه هر دو ساکت بودند احمد تاکسی گرفت محبوبه به علی فکر میکرد.

احمد به کاری که داشت انجام میداد هر دو نگران بودند ولی نگرانی آنها زمین تا آسمان با هم فرق

داشت. تاکسی مقابل ساختمان بزرگ چند طبقه ای توقف کرد علی جلو آمد و در را برای محبوبه باز کرد با وجود احمد جرات نکرد دست محبوبه را بگیره سه تایی وارد ساختمان شدند و با آسانسور به طبقه سوم رفتند.

علی ترتیب همه کارها را داده بود به محض ورود آنها سردفتر صیغه عقد را جاری کرد بعد دفترها را برای امضاء پیشروی آنها گذاشت محبوبه و علی تمام صفحات را امضاء کردند احمد به عنوان شاهد امضاء کرد یکی از کارکنان هم بقیه را امضاء کرد سردفتر قباله عقد را دست محبوبه داد و تبریک گفت محبوبه سر از پا نمی شناخت احمد به هر دوی آنها تبریک گفت سه تایی هماطور که آمده بودند از محضر بیرون رفتند علی دم در رو به احمد گفت: خیلی ممنون از اینکه در مراسم عقد ما شرکت کردی با اجازه شما من و محبوبه میریم خونه! کاغذی در آورد و به دست احمد داد احمد کاغذ را به علی پس داد و گفت: من و محبوبه با هم برمیگردیم خونه!

علی با تعجب گفت: چی؟! احمد گفت: درست شنیدی من و محبوبه با هم برمیگردیم خونه؛ من نمی‌توانم اجازه بدهم شما آبروی پدرم را ببرید. محبوبه باید برگرده خونه و موضوع عقد را به پدر و مادرم بگیم همانطور که قول دادم اگر اونها قبول نکردند من خودم محبوبه را به خونه بخت می فرستم البته اگر پدر و مادرم راضی نشدند شما امشب منتظر تلفن من باش اگر تلفن کردم خودت را سریع به خونه ما برسان در غیر این صورت دو روز دیگه محبوبه میاد خونه تو! علی با اینکه از این نقشه خوشش نیامده بود موافقت کرد وبه احمد گوشزد کرد محبوبه دیگه زن منه اختیارش دست منه.

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا

 

#داستان #بهارک #رقیه_مستمع

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد