همخونهای ها (1)
کریس POV
چندبار در زدم و منتظر موندم یه نفر درو باز کنه..
ساعت شیش صبح بود و من یکم زیادی سرزده اومده بودم ولی مشکلی نبود. باید این چندتا تنبلو بیدار میکردم.
یکی با صدای خسته داد زد: کیههههه؟
-مستر گلکسی!
-هان...؟ -صدای خمیازه- گلکسی خر کیه؟ وایسا بینم... گلکسی...
صدای قدمای محکم اومد و در به ضرب باز شد: کریس !
لوهان با موهای آشفته و پیژامه به من خیره شده بود. بعد چند ثانیه یه لبخند احمقانه زد: چرا نگفتی الان میای؟
ابروهامو با تعجب بردم بالا: من به لی گفتم که!
لوهان زد زیر خنده : به لی؟ خب پس معلومه ما چرا نفهمیدیم. بیا چمدونتو بزار تو اتاق من...
یه نگاه مشکوک بهش انداختم: مگه برای من اتاق آماده نکردین؟
لوهان به من من افتاد و سریع گفت: راجب اون... یکم استراحت کن بعدا برات توضیح میدیم...
سریع منو برد تو اتاقش و خودش رفت بیرون تا من به قوال استراحت کنم... خیلی مشکوک میزد.. یعنی ممکنه الان واقعا جایی برای موندن نداشته باشم؟ لوهان اگه راست باشه هم تو هم لی و شیو و چن و تائو رو از دم کله هاتونو میکنم!
سرمو گذاشتم رو بالشت و چشمام گرم شدن و خوابیدم..
نمیدونم چه مدت بعد بود که با صدای فریاد یکی از جام پریدم و با وحشت دورو برمو نگاه کردم!
-کریس هیونگ تو اینجایی! دلم برات تنگ شده بود!
مغزم هنگ کرده بود... تنها چیزی که تونستم بگم این بود: خفه شو تائو!
یکی با بالشت زد تو سرم: باو بعد قرنی برگشتیا!
به شیومین هیونگ یه نگاه انداختم و گفتم: شما که نیومدین دنبالم... حاال راستی لوهان... من شب کجا باید بمونم؟
شیومین و لوهان یه نگاه رد و بدل کردن و تائو پرید وسط: منظورت چیه کجا؟ خونه ای که برات اجاره کردیم دیگه! کلیدش دست لوهان هیونگه!
لوهان یه نگاه به معنی "خفه شو تائو تا نکشتمت"به تائو کرد و گفت: اوهوم... آره دست منه... ولی قبلش باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم.
صدای داد چن از توی آشپزخونه اومد: پاشین بیاین سر صبحونه بگین چه بلایی سرش آوردین!
سر صبحونه به همشون نگاه های مشکوک مینداختم که بالاخره لوهان شروع کرد: ببیین کریس، چون خیلی یهویی بهمون گفتی داری برای ادامه دانشگاه میای اینجا، ما چاره ای نداشتیم جز اینکه فوری یه خونه جور کنیم...
شیومین ادامه حرفشو گفت: پیدا کردیم البته، خیلی هم مجلل و خوبه و به قول خودت مطمئنیم تو استایلته فقط مشکل اینه که...
یه تک ابرو دادم بالا: مشکل چیه؟
لوهان بالاخره گفت: تو یه هم خونه ای داری... همونی که یجورایی خونه رو اجاره کردیم ازش... تو با اون توی اون خونه میمونی و...
یه خنده مضحکانه کردم و گفتم: این کجاش بده اونوقت؟
لوهان یه لبخند احمقانه زد و گفت: بد بودنش اینه که... اون یه دختره و میشه گفت از پسرا متنفره!
داشتم آب میخوردم که پرید توی گلوم و لی چندتا محکم زد تو پشتم.
سعی کردم حرف بزنم: نکنه... سرفه... بهش گفتی... سرفه... من یه دخترم؟
تائو سعی میکرد خندشو نگه داره: بدتر... گفتن تو از پسرا خوشت میاد!
تا چند دقیقه سر میز سکوت محض بود...
من با چشمای ورقلمبیده خیره شده بودم به شیومین و لوهان و نمیدونستم چی بگم...
بالاخره با صدای بلند گفتم: خونه قحط بود!؟
-این بهترینش بود...
چن با خنده گفت: مگه اشکلای داره؟ هروقت دوست دختر پیدا کردی بیارش اینجا... خانم ترسناک هم لازم نیست بدونه تو واقعا اونجوری نیستی...
-چن اصلا میفهمی من تو چه وضعیتیم؟ من... از پسرا خوشم بیاد؟ تصورشم وحشتناکه!
یهو گوشی لوهان شروع به زنگ زدن کرد: اوه چه حلال زاده...
برداشت: سلام هارا شی...
-........
-اوه بله امروز صبح رسیده...
-.........
-همین الان؟ چرا که نه. حتما.
قطع کرد و گفت: میگه اگه میخوایم میتونیم الان بریم.
پوکر به لوهان زل زدم: نظرت اولین برخوردم چجوری باشه؟
لوهان با قاشق زد تو پیشونیم: به هزار زور و زحمت یه خونه خوب پیدا کردیم.. بخدا اگه خرابکاری کنیا!
POV هارا
رو مبل دراز کشیده بودم و دوروبرم پر از آت آشغال از جمله جعبه پیتزا و بسته خالی چیپس بود.
معمولا اینقدر شلخته بازی در نمیاوردم ولی کلا از دنده چپ بلند شده بودم و جالب بودم میخواستم با همین وضعیت با اون پسر عجیبه هم رو با رو بشم.
هه با این وضعیتی که داره یه روزم تو اون دانشگاه جهنمیدووم بیاره خودش خیلیه! بیچاره-_- .
از جام پاشدم و با یه کیسه زباله همه چیزو از دوروبرم جمع کردم و انداختم تو سطل آشغال که یکی در زد. خودشه.
رفتم درو باز کردم و با یه فرد خیلی قدبلند مواجه شدم... قد از صدوهشتادو پنج و اینا به بالا، موهایی که درهم برهم بودن ولباسایی که داد میزدن مارک و گرون قیمتن. ابروهامو انداختم بالا: آقای وو؟
یه لبخند -که مطمئنا فکر میکرد خیلی دختر کشه ولی برعکس، مثل احمقا شده بود- زد و گفت: بله خانم مین. کریس وو هستم.
شونه هامو انداختم بالا و راش دادم تو. چمدونشو پشت سرش کشید و وارد خونه شد و به دوروبر نگاه کرد: همونجور که لوهان میگفت خیلی شیک و مدرنه...
چشمامو چرخوندم و گفتم: اگه اسکن کردن همه جا تموم شده آقای وو طبقه بالا در دوم سمت راست اتاقتونه. بعدشم بیاین پایین تا کلید و بهتون بدمو قوانین اینجارو براتون توضیح بدم.
رفتم سمت مبل و نشستم روش. یه نگاه بهم انداخت، انگار که دیوونه دیده بود. همشون همینجورن. این شاید فقط یکم فرق کنه... هه. خاصه بقوال.
رفت بالا و بعد ربع ساعت اومد پایین. کلا سرووضعش فرق کرده بود. یه تیشرت سفید و شلوارای مشکی... اگه چندسال پیش بود حتما با دوستام حساب دید میزدیم و تو کفش میموندیم ولی اصلا حس خاصی نداشتم. آره من حسابی تغییر کردم.
نشست رو مبل روبه روییم. انگار سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه یا همچین چیزی...
POV کریس
کلا سعی داشتم نرمال به نظر بیام.. میدونستم احتماال شبیه احمقا شدم. اصلا خوب نیس جلوی یکی بشینی که یه دروغ شاخدار راجبت بهش تحویل دادن... تازه اگه مثل عزراییل هم به نظر بیار دیگه بدتر... اونم عزراییلی که کلا پوکره و لباسای گشاد پسرونه پوشیده. نه قیافش شبیهش باشه ها.. ولی کلا عزراییله.
-خب قوانین و کلید...
کلید و پرت کرد سمتم و گفت: قانون اول، ریخت و پاش کنی باید خودت جمعش کنی...
از سرجاش پاشد و اومد جلوم وایساد: غذاهات پای خودته، ولی یخچالمون مشترکه...
خم شد و تو چشمام خیره شد: لباسات و همه وسایل شخصیت رو هم خودت میشوری... یه خانومی برای تمیز کردن خونه هرچهارشنبه میاد، ولی بازم خودت باید حواست باشه...
انگشتو تو شونم فرو برد و هلم داد عقب -یاد سریاالی کره ای افتادم ولی قاعدتا من باید همچیم کاری میکردم.... جلل الخالق این دیگه کیه؟! - و با جدیت گفت: پسر هم تو این خونه نمیاری... چه دوستت باشه چه... خودت میدونی دیگه. شبا هم سروصدا نکن. اینم قوانین.
صاف وایساد و بعدش به سمت طبقه بالا رفت...
من.. یه روز هم... پیش این جادوگر... دووم نمیارم! لوهان... خودتو مرده فرض کن !
رفتم بالا تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. اگه این دختره رو فاکتور بگیرم بقیه چیزا واقعا خوبه. اتاق بزرگ و شیک و تمام امکانات ...
به سقف خیره شده بودم و چیزای خوب خونه رو میشمردم که یهو برام اسم اس اومد. گوشیو روشن کردم و دیدم لوهان فرستاده:
-چطور بود؟ اولین برخورد؟
-عالی... فقط نزدیک بود بخورتم. جز این چیزی نبود
-بخورتت؟ خوردنی هم نیست آخه... ولی مگه این از پسرا بدش نمیومد؟ داشت با چشاش میخوردتت؟
-لوهان خیلی احمقی... نزدیک بود با رفتارش بخورتم... کلا یه جادوگره ...
-که متاسفانه خیلی جیگره... امشب میخوایم بریم بیرون، نمیای؟
-جیگر کجا بود. تو هم کوریا! نچ حوصلم نمیشه... فقط برنامه دانشگاهمو برام بیار.. فعلا.
-حیف شد... باشه شب میارم. فعلا.
گوشیو پرت کردم اونور و دوباره به سقف زل زدم... صدای آب میومد... یعنی رفته حموم؟
به من چه اصن... بره بمیره.
یهو دلم غار و غور کرد... خوشم میاد اندازه خرسم بخورم بازم گرسنمه...
بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و در یخچالو باز کردم... پر پر بود از خوراکی های مختلف... دلم داش ضعف میرفت ولی خودش گفته بود 'غذات پای خودته...'
جهنم! کریس وو کسی نیست که به حرف کسی گوش بده! هه خیال کرده... آی ام مستر استایل!
فریزرم باز کردم و چیزی رو که خیلی دلم میخواست دیدم، بستنی! یکی از اون قوطی های متوسطش رو برداشتم و یه قاشق و رفتم سمت اتاقم. توی راه رو بودم که با یه روح مواجه شدم...
یه داد بلند زدم و پریدم عقب و اون روحم جیغ زد و بعدش بلند گفت: احمق ترسوندیم!
یکمی دقت کردم و دیدم اون روح کسی نبود جز همون عزراییل که حوله سفید پوشیده بود|: ...
-هارا شی شما چرا میپری جلوی یکی اونم اینجوری؟
یه چشم غره بهم رفت و به دستام نگاه کرد... اوه اوه بستنی...
چشماشو چرخوند و گفت: هرچی خوردی دوباره بجاش بخر... اینم یه قانون دیگه... به منم نگو هارا شی، خوشم نمیاد.
برگشت به سمت اتاقش و من بلند گفتم: چندسالته دقیقا؟!
- بیست و سه. چطور؟
پوزخند زدم و در اتاقمو باز کردم: مثل این که ازم کوچیک تری ها...را...
POV هارا
در رو پشت سرش زد... پررو!
باشه مستر وو، بچرخ تا بچرخیم... درسته کسی به پررویی تو تابحال ندیدم... ولی قراره کلی تو این خونه خوش بگذرونی...
POVکریس
بستیو تموم کردم قوطیشو گذاشتم کنار تخت و خوابیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی یکی محکم در زد: کریس وو.. دم در کارت دارن.
با عصبانیت پاشدم و در رو باز کردم: هوی چه خبرته سرمو بردی!
هارا شونه هاشو انداخت بالا و بایه پوزخند گفت: آقای لوهان منتظرته... میخواین برین سر قرار؟
یک آن نفهمیدم منظورش چیه و میخواستم هرچی دم دهنمه بارش کنم ولی فقط یه چشم غره بهش رفتم و رفتم پایین پیش لوهان.
-اوه اومدی. بیا اینم برنامه... فردا شبم مهمونی دانشگاهه.. اگر حوصلت شد پاشو بیا آدرسو بهت اس ام میکنم... -یه نگاه به دوروبرش انداخت و آروم گفت- اینم اگه تونستی بیار... به خودش برسه خوب چیزی میشه ها...
یکی زدم پس کلش و گفتم: مگه نمیگی از پسرا بدش میاد؟ بیارمش که چی؟ جلو جمع با یه دختر حرف بزنم بیاد ضایعم کنه؟ آبروم هنوز نیومده بره؟ این همینجوریشم از من خوشش نمیاد وای به حال اون موقعی...
لوهان همونجور که سرشو میمالید گفت: باشه باشه بابا تو نزن منو. فعلا من دارم میرم. خدافظ.
-خدافظ.
رفتم پهن شدم رو مبل. هارا از پله پایین اومد. هندزفریاش تو گوشش بود و زیر لب میخوند و یجورایی میرقصید... پوزخند زدم. حتما یادش رفته منم تو این خونه ام.
نشست رو مبل و بالاخره متوجه من شد و هندزفریاشو در آورد و یه نگاهی به من انداخت: شام چی میخوری؟
هان؟ این همین الانازم نظر خواست؟ الانتازه ساعت از سه گذشته که!
چشمام گرد شده بود. بهش با تعجب نگاه کردم. با بی حوصلگی جواب داد: خوب وقتی دارم برا خودم درست میکنم برای تو هم درست میکنم دیگه... اگه نظری نداری خودم میرم یچی درست میکنم.
سرمو به نشانه 'نظری ندارم' تکون دادم و گفتم: الان میخوای درست کنی؟
-میرم تو یخچال نگاه کنم ببینم چیزایی که لازم دارم رو دارم یا نه و بعد میریم خرید.
این چرا اینقدر عجیبه آخه؟! همش باعث میشه گیج بزنم و نفهمم با من خوبه یا بده یا جفتش... روانی!
ربع ساعت بعد اومد و گفت: پاشو بریم بیرون. کلی خرید داریم. تو هم باید چندتا چیز برا خودت بخری.
از جام پاشدم و دنبالش راه افتادم. حوصله سوال کردن یا غرغر کردن نداشتم. از خونه زدیم بیرون و رفتیم به سوپر مارکتی که اون نزدیکی ها بود. بین قفسه ها میگشت و چیزای لازم رو برمیداشت.
-خب تو هم برو دمپایی رو فرشی و حوله و همه این چیزاتو بردار دیگه!
پس برا همین منو آورده... آیگو..
رفتم حوله و این خرت و پرتا رو برداشتم و خواستم دمپایی بردارم که... از شانس بنده همه از این کاپلی ها بودن. یکی از فروشنده ها که خانم پیری بود با مهربونی گفت: دنبال چی میگردی پسرم؟
-دمپایی.. اینا همش جفتی هستن...
یه نگاه به هارا که اونور بود انداخت و گفت : چرا برا خودت و دوست دخترت برنمیداری؟
-اوه هلمونی اون... -زیرلب ادامه دادم- بیشتر میخوره بهش بالی جون باشه تا دوست دختر...
یکی از بسته هارو برداشتم و به سمت هارا رفتم: تموم شد؟
-هان؟... آره باید حسابشون کنیم...
از بین قفسه ها رد شدیم که یهو هارا دست منو کشید و نشست رو زمین و منو نشست. از بین قفسه ها انگار سعی میکرد چیزی رو ببینه.
-چی شده؟!...
دستشو گذاشت رو دهنم و گفت: هیس! اگه این منو ببینه بدبختم میکنه!
با چشمام به دستش روی دهنم نگاه کردم و اون فوری دستشو برداشت: اوه ببخشید.
منم سرک کشیدم و یه پسر جوون و یه دختر خیلی جذاب رو دیدم... آروم پرسیدم: مگه اون کیه؟
هارا چشماشو چرخوند و گفت: دوست پسر قبلیم... و دوست دختر جدیدش.. که میشه دشمن خونی من.
-پس چرا ازش داری فرار میکنی؟! پاشو بریم...
اومدم بلند شم که دستمو چسبید و دوباره من نشوند: هوی! من به اندازه کافی مضحکه دستشون شدم.
بهترین راه اینه که از دستشون فرار کنم... میفهمی؟ یجوری مثل شرایط خودته.
ابروهامو بردم بالا: مگه شرایط من چشه؟
-نگو که خیلی آزادانه میتونی بری تو خیابون داد بزنی از پسرا خوشت میاد!
تازه یادم افتاد منظورش از 'شرایط من' چی بود... و صدالبته یه دور دیگه دوستای گرامی مو مورد عنایت قرار دادم.
-مگه توهم مثل منی؟
بهم چشم غره ای رفت و گفت: نه خنگ خدا... تو نمیتونی شرایطتو داد بزنی، منم نمیتونم راست راست برم جلوی دوست پسر سابقم و دوست دخترش... وگرنه کلام پس معرکه اس!
اون پسره و دختره از مغازه رفتن بیرون. هارا یه نفس عمیق کشید و بلند شد: درهرحال مرسی که ضایعم نکردی.
داشت به سمت صندوق میرفت که مچشو گرفتم: خب نمیخوای تلافی کنی؟
برگشت سمتم و با تعجب بهم نگاه کرد: هان؟ چجوری؟
پوزخند زدم و گفتم: خب من الان میدونم تو از کی میترسی و بدت میاد.. و ضایعت نکردم. دفعه هایبعدی میتونم اینکارو بکنم...
اخم کرد و بهم نگاه کرد: بجاش چی میخوای؟
ادای فکر کردن درآوردم و گفتم: هوممم... اولا، به هیچ وجه نباید به اینکه من با کی رفت و آمد میکنم گیر بدی، چه دختر باشه چه پسر -نمیخواستم شک کنه، پس تند گفتم- مخصوصا پسر. تو زندگیم هم فوضولی نکن و.... اوممم به هیچ کس.. یعنی هیچ کس نباید بگی من از پسرا خوشم میاد باشه؟!
مچشو از تو دستم کشید و گفت: کار ساده ایه. امر دیگه ای نیس؟
به وسایل اشاره کردم و گفتم: اونارم حساب کن..
پوففی کرد و با عصبانیت بهم نگاه کرد.
به نظر میاد قراره خیلی تو این خونه خوش بگذره... این تازه اولشه!
POVکریس
صدای زنگ گوشی بلند شد. نمیخواستم از جام پاشم و به هزار زور زحمت و تکون خوردن از روی پاتختی برش داشتم.
-الو؟
-خواب بودی؟
چشمامو چرخوندم و گفتم: نه آقای لو، داشتم بیل میزدم. خو خواب بودم دیگه!
-ساعت دهه چقدر میخوابی! دارم میام دنبالت بریم لباس برا شب بخریم.
-هان؟ باشه باشه...
گوشیو قطع کردم و رفتم یه دوش گرفتم. طبق عادت -بدون متوجه بودن به اینکه یه دختر تو خونس- همینجوری حوله دورم بود و از اتاق رفتم بیرون و رفتم پایین توی هال...
صدای آواز خوندن یکی میومد... از توی آشپزخونه. رفتم توی آشپزخونه و با هارا که توی گوشش هندزفری بود و با کلی جو میخوند... الحق صداش خوب بود.
میخوند و حواسش به من که با حوله اونجا وایساده بودم نبود که یهو برگشت و هندزفریشو از تو گوشش کشید بیرون و با دهن باز به من نگاه کرد...
یکم دست زدم و گفتم: عالی بود!
یهو از سر عصبانیت جیغ زد و گفت: تو با چه حقی اینجوری اومدی جلو من؟!
متوجه اوضاع شدم و سریع دویدم سمت اتاقم...
ربع ساعت بعد کامال لباس پوشیدم و رفتم پایین. لوهان توی هال با یه حالت مضطرب نشسته بود و هارا و خیلی جدی روبه روش نشسته بود. سریع بهش اشاره کردم بلند شه و به سمت در رفتم. لوهان یه تعظیم کوتاه کرد و دنبالم اومد و سریع از خونه زدیم بیرون.
داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدیم یه دختر با تعجب داره بهمون نگاه میکنه.
ابرومو بردم بالا: چیزی شده خانم؟
سرشو تکون داد. یه نگاه دقیق بهش انداختم. تیپش خیلی باحال بود و موهاشم بالا بسته بود. قیافش هم خوب بود. هیکلش هم همینطور... شاید اگه بعدا دیدمش مخشو بزنم.
-شما کریس وو هستید مگه نه؟
-منو میشناسید؟!
یه نگاه به در ورودی انداخت: من نشناسم کی بشناسه. من دوست صمیمی هارا هستم. کیم هانا. بعدا میبینمتون.
رفت سمت در ورودی و زنگ زد. منم سوار ماشین شدم. لوهان یه نگاه بهم انداخت: مخشو نزدی؟
-نه بابا. دوست اون روانیه...
ماشین و روشن کرد و همونجوری که داشت رانندگی میکرد گفت:خودشم یکمی شوت میزنه... کلا به هیچ پسری محل نمیده.. مثل هارا... به نظرت اینا...
-هارا دوست پسر داشته...
لوهان ابروهاش برد بالا و گفت: بهش میخوره شکست خورده باشه... حاال وللش شیومین افتاده دنبال یه خونه خوب، اگه انداختت بیرون زیاد ناراحت نباش... امروز چیکار کردی مثل ارواح خبیثه نشسته بود؟!
-با حوله رفتم جلوش...
لوهان داشت از خنده منفجر میشد.
-هی تو حواست به جلوت باشه. روانیه! دیروز داشت از دوست پسر قبلیش و دوست دختر جدیده پسره فرار میکنه...
لوهان یجایی پارک کرد و رفتیم توی پاساژ. همینجوری رفتیم توی یه مغازه تا چند دست کت و شلوار امتحان کنیم. چون صبح بود جز ما دوتا و یه دختر و پسر و فروشنده ها کسی دیگه ای اونجا نبود. اول اصلا توجهی بهشون نکردم ولی لوهان رفت سمت پسره و باهاش حال احوال کرد: سوهو خیلی وقته این دورو بر ندیده بودمت! اینم بونای زیبا...
اینا چرا اینقدر آشنا بودن؟! این... این همون پسره دیروزی نیس؟ خود خودشه!
سوهو با لوهان دست داد و به من نگاه کرد: معرفی نمیکنی؟
-اوه چرا. این کریس ووه، از چین اومده. مثل خودمون ترم آخره.
یه لبخند زد که به نظر خیلی مصنوعی میومد. در عوض بونا بهم خیره شده بود... خیلی هم با علاقه! در همون نگاه اول اصلا ازشون خوشم نیومد..
بونا پرسید: شما هم هنر میخونید؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه مدیریت...
ریز ریز خندید و دست سوهو رو گرفت: مثل جونی من... جونی من از اون لباسه خوشم اومده... همونو بخریم..
سوهو رووپشت سر خودش کشید و برد و منو لوهان یه نگاه متاسف به همدیگه انداختیم. لوهان گفت: دختره خیلی خوشگله ها... ولی خیلی لوسه. بیچاره سوهو...
- لوهان من این دوتارو دیروز دیدم.. یعنی هارا میگفت سوهو دوست پسر سابقشه...
لوهان با تعجب بهم خیره شده بود: یچیزایی راجبشون شنیده بودم... که یهویی هم بهم زدن... ولی نمیدونستم طرف مین هارا بوده...
شونه هامو انداختم بالا و مشغول خرید کردن شدیم.
POVهانا
در زدم و هارا درو باز کرد. چشماش داشتن برق میزد و صورتش قرمز بود. یه لبخند گنده هم رو صورتش نقش بسته بود.
با تعجب گفت: خوبی هارا؟
دستمو کشید و منو برد داخل و دوباره شروع به خندیدن کرد: وای نمیدونی چجوری ترسوندمش... هم خودش هم دوستش لوهان... خیلی فاز داد...
نشست رو مبل و منم نسشتم کنارش و یه نیشگون گنده از دستش گرفتم: اون خودش به اندازه مشکل داره چه برسه تو که اینقدر اذیتش میکنی... پسره بیچاره...
جای نیشگونو مالید و گفت: باو نترس خودش انقدر پرروه که نگو... منم یجورایی دلم به حالش میسوزه ولی تا وقتی که درست نشناختمش کرم میریزم... البته دیروز جلوی اون دوتا منو ضایع نکرد...
ابروهامو بردم بالا: سوهو و بونا؟ آیش اون دختره ی عوضی... هیچجوری هم نمیشه خفش کرد... دیروز خودتو نشون دادی؟
-مگه مغز خر خوردم؟ کافیه سوهو منو ببینه و کل مدرسه بدونن که...
-میدونم میدونم... ولش کن. لباس آماده کردی؟
از جاش پاشد و گفت: بیا بریم سر کمدم، یچی پیدا میشه. تو چی میپوشی؟
یکم فکر کردم و بعد گفتم: همون آبیه... خوشگله.
رفتیم بالا و کمدشو زیر و رو کردیم. خیلی از لباسا بودن حتی دست نخورده بودن. بالاخره یه لباس کوتاه
مشکی پیدا کردم و مورد قبول واقع شد.
روی تخت پالس شدیم. هارا به من نگاه کرد و گفت: واقعا به نظرت باید برم؟ اگه بونا باز...
-هی به اون بیشعور عوضی اهمیت نده! با منو چانی بیا بهت خوش میگذره باور کن.
یه پوزخند زد و گفت: اونم میاد؟ میخوای براش دوست دختر پیدا کنی؟
یه بالش برداشتم و زدم تو سرش: آره میخوام پیدا کنم چطور؟
پوفی کرد و گفت: احمقی؟ اون چهارساله نتونسته با هیچ دختری بسازه... شاید... اون...
دستمو گرفتم جلو دهنش: یااا از وقتی که کریس وو رو دیدی توهم زدیا! زود پاشو بریم آرایشگاه دیگه هم زر نزن...
POVهارا
اگه نقشمو به هانا میگفتم کلمو میکند.... ولی اگه کریس و چانیول بهم بخورن چی؟!
POVکریس
بعد خرید نرفتم خونه و مستقیما رفتم خونه ی لوهان و بقیه بچه ها. تا موقعی که خواستیم لباس بپوشیم ایک باکس بازی کردیم و بعدش آماده شدیم و به سالن جشن رفتیم.
خیلی ها اونجا بودن و لوهان چندتا از آشناهاشو بهم معرفی کرد. که یکیشم یه دختر واقعا جذاب بود. داشتم سعی میکردم مخشو بزنم که یهو یه فرد آشنا رو پشتش دیدم... لعنتی اینم اومده؟!
هارا داشت با دوستش حرف میزد. اسمش هانا بود به گمونم. ولی واقعا خوشگل شده بود. یکمی دلم لرزید ولی تاثیر آرایش بود، نه چیز دیگه ای :|
رفتم به یه سمت دیگه و با چشمام تعقیبش کردم که من نبینه. ولی حواسش زیادی به نوشیدنی خوردن هانا بود و میخواست که از میز دورش کنه که بونا رفت طرفش.
POVهارا
هی سعی میکردم لیوانو بطری رو ازش دور نگه دارم ولی همش میخورد و اعصاب من بهم میریخت.
خداروشکر اون قرار بود با چانیول برگرده و چانیول اهل اینجور چیزا نبود وگرنه بدبخت میشدم!
-درگیری؟!
با صدای تنها کسی که نمیخواستم باهاش روبه رو بشم برگشتم. اخم کردم و گفتم: بونا... چیکارم داری؟
یه پوزخند زد و به سمت سوهو که اونور تر وایساده بود نگاه کرد و گفت: چرا اومدی؟ اگه ببینتت میدونی چه بلایی سرت میاد نه؟!
-حاال که ندیده...
اومد جلو و روبه روم وایساد و زیرلب گفت: دورشو خط بکش.. اون مال منه... حتی اگه یه درصد به احتمال اینکه برگردی بهش فکر کنی زندگیت خراب میشه... -پوزخند زد- مین هارا... دختر نامشروع...
با این حرفش حس کردم خونم داره به جوش میاد ولی نمیتونستم چیزی بهش بگم... اگه میگفتم همه چیز خراب میشد. بونا همونجوری بهم پوزخند زد و رفت. حس میکردم گرمایی که از نفرت به وجود اومده بود همه جامو گرفته و لازم دارم یجوری خودمو خنک کنم. چانیول هانا رو گرفته بود. منم به امید اینکه کسی باشه که حواسش بهم باشه چندتا لیوان رفتم بالا...
POVکریس
وقتی دیدم بونا رفت طرفش رفتم همون نزدیکی ها وایسادم تا شاید بتونم چیزی بفهمم... یکمی نامفهوم بود ولی بونا داشت تهدیدش میکرد... آخرشم فقط کلمه نامشروع رو شنیدم. بعدشم که بونا رفت هارا شروع کردم به مشروب خوردن اونا لیوان لیوان پشت هم...
نمیخواستم برم سمتش تا بفهمه من اونجام بنابراین بی خیالش شدم و رفتم پیش لوهان و همون دختر خوشگله تا خوش بگذرونم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی دیگه باید برمیگشتم... خداروشکر اصلا مشروب نخورده بودم وگرنه میدونستم چه افتضاحی به بار میومد.
لی اومد و لوهان و بقیه رو انواخت تو ماشین و به من گفت: با ما میای؟
-خونه زیاد دور نیست. پیاده میرم. حواست به اینا باشه.
-باشه.
هوا خیلی خوب بود برای همین میخواستم پیاده برم و البته حوصله مست بازی های اونارو هم نداشتم.
توی پیاده رو قدم میزدم که متوجه شدم یکی داره جلو روم تلو تلو میره... یه دختر با لباس مشکی...
با خودم فکر کردم:حتما از دخترای دانشگاس دیگه...
یکم رفتم جلوتر زدم به شونش: شما خوبی خانم؟!
سرشو بلند کرد و موهای پخش و پالشو داد عقب: او... تو.. سکسکه... کریسی! همون... سکسکه... پسر گ*یه!
باورم نمیشد از اون همه آدم دقیقا هارا باید جلو روم مست وایساده باشه.
دوباره شروع کرد به راه رفتن. همراه باهاش شروع به راه رفتن کردم و گفتم: خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
-نظرت؟ سکسکه... داشتم به اون عوضی... سکسکه.... خوشتیپ فکر میکردم... و به بدبختی خودم...
یهو وایساد و بعدش نشست رو زمین و زد زیر خنده: باورت میشه من چقدر بدبختم؟! سکسکه.... مجبور شدم دوست پسرمو... سکسکه برای یه آشغال ول کنم! بعدشم... سکسکه... تو به تورم خوردی.... سکسکه... خانواده ام رو هم نگو!
همینجوری میخندید و حرف میزد، منم دقیقا نمیدونستم باهاش چیکار کنم. سعی کرد بلند شه ولی نزدیک بود بخوره زمین که از کمر گرفتمش.... سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد: آقای وو...یعنی کریس... حالا هرچی... از نزدیک خوشگلتره! کککک
رو پاش وایسوندمش و جلوش به پشت زانو زدم: نمیتونی راه بری. باید کولت کنم.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و از زیر زانوهاش گرفتم و بلندش کردم. نمیتونستم باور کنم دارم برای اون همچین کاری میکنم... اعتراف میکنم دلم براش می سوخت... به نظر خیلی بیچاره میومد...
همینجوری میرفتم و اون سرشو به شونم تکیه داده بود و حرفی نمیزد که بالاخره گفت: تو فرشته نجاتمی درسته؟!
خنده ای کردم وگفتم: بستگی داره چجوری نگاش میکنی... تو که تا بحال فرشته مرگ من بودی...
دیگه چیزی نگفت و رسیدم خونه. به زور کلید انداختم و رفتم تو و رفتم طبقه بالا تو اتاقش و آروم گذاشتمش روی تخت و پتو انداختم روش.
مطمئن شدم خوابیده. خواستم برم که چندتا عکس روی میزش توجهمو جلب کرد. چندتا قاب بامزه که توشون عکسای مختلف بود و زیرشون چیزی نوشته شده بود...
خودش و هانا: بی اف اف
خودش و یه پسر که میخورد بزرگتر از خودش باشه: هیونگ... دلم برات تنگ شده
توی یه قاب دیگه عکس خودش و همون پسر با یه خانم آقای مسن بود ولی چیزی زیرش ننوشته شده بود.
و آخری توش خودش بود... و سوهو... یه سلفی بود. هارا به سوهو نگاه میکرد و سوهو به دوربین: کاشکی میتونستم داشته باشمت...
POVهارا
صدای آالرم گوشی بیدارم کرد. زیرلب فحشی دادم و آالرمو خاموش کردم. سرم به طرز فجیعی درد میکرد.
از جام پاشدم و توی آینه بخودم نگاه کردم... شبیه زامبی شده بودم! کل آرایشم پخش شده بود و لباسم کلا چروک بود! اصن کی منو برگردونده بود خونه؟!
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به هانا... بعد چندتا یه نفر برداشت: یوبوسیو؟
-هانا کجایی؟
کسی که جواب داد هانا نبود، چانیول بود!
-هانا مثل خرس رو تختم خوابیده... بیدارش میکنم میبرم خونش.
-آهان...باشه. گوماو چانیوال.
قطع کردم. حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم که در اتاق کریسم باز شد و با اخم اومد بیرون و بدون سلام و چیزی گفت: قرص کمردرد نداری؟
ابروهانو دادم بالا: قرص کمردرد دیگه چه صیغه ایه؟
زیر لب غرغر کرد و گفت: حاال هر کوفت و زهرماری! دیشب به خاطر کول کردنت به این وضع افتادم... چرا اینقدر سنگینی تو؟
چشمام گرد شد و اون رفت طبقه پایین... یعنی واقعا اون منو کول کرده؟!
سریع رفتم تو حموم و موهامو خشک کردم. یه تی شرت مشکی و شلوار یکم تنگ مشکی پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و رفتم طبقه پایین. کریس با چشمای پف و خسته درحالی که هنوز لباس راحتی تنش بود لم داده بود رو مبل.
کیفمو برداشتم و گفتم: هوی تنبل، دانشگاه داریا!
اصلا بهم نگاهم نکرد و گفت: به تو چه سنگین...
گوشیشو از روی میز برداشت و بعد از دیدن یچیزی چشماش گرد شد و ازجاش پرید: الان ساعت هفته؟
سرمو تکون دادم و با پوزخند گفتم: کلاسا هفت و نیم شروع میشه... البته اگه صبح کلاس داشته باشی.
-اون لوهانه حواس پرت... اولین کلاسم صبحه... میتونی منو برسونی؟!
شونه هامو انداختم بالا: نچ... نمیخوام..
-من میتونستم دیشب تو خیابون اونم مست ولت کنم! وایسا تا آماده بشم!
دوید بالا و من پوفی کردم. غلط کردم مست کردم...خودم کردم که لعنت بر خودم باد... ولی نه... همش تقصیر اون بونای عوضیه.. با اون تهدیداش...
کریس سریع آماده شد و اومد پایین. از خونه زدیم بیرون و ماشینو از توی پارکینگ آوردم بیرون.
کریس سوار شد. چشمامو چرخوندم و گفتم: خواهش میکنم...
پوزخند زد: وظیفته!
پامو گذاشتم رو گاز و به سمت دانشگاه رفتم. همینجوری که میروندم بهش یه چشم غره رفتم: چرا اینقدر پررویی؟!
با همون پوزخند با دستاش عدد دو رو نشون داد وگفت: چون دوتا راز ازت میدونم... یک: تو نمیتونی سوهو رو ببینی.. یعنی تهدید شدی... دو: اون تهدید اینه که تو یه چیز نامشروعی...
POVکریس
با حرف دومم زد رو ترمز و من تقریبا پرت شدم رو به جلو...
صورتش قرمز بود و بگی نگی میشد بفهمی تو چشماش اشک جمع شده... داد زد: توی عوضی اینو از کجا میدونی؟!
سعی کردم آرومش کنم: ببین هارا من از...
بلند تر داد زد: کل عمرم اوه بونا برام بس نبود؟! تو هم میخوای مثل اون بشی؟! خراب کردن شخصیت یه نفر و خورد کردنش چه نفعی برات داره هان؟! گمشو بیرون... گمشو بیرون!
سریع پیاده شدم... اینجوری که این عصبانی شد مرگم حتمی بود! خیلی عوضی بازی در آوردم... میدونم...
خداروشکر زیاد به دانشگاه نمونده برای همین کل راهو دویدم تا برسم به دانشکده مدیریت. برنامه رو نگاه کردم و رفتم سر اولین کلاس... خداروشکر هنوز شروع نشده بود.
نصف کلاس خالی بود. دخترا بهم خیره شده بودن و انگار اگه میتونستن همونجا میخوردنم...
سوهو هم سرکلاس بود. تا منو دید به صندلی بغل دستش اشاره کرد و منم نشستم همونجا.
-مرسی.
سوهو سرشو تکون داد و چیزی نگفت. چند دقیقه گذشت و یه دفعه پرسید: تو همخونه ای جدید مین هارا هستی نه؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: آره...
اصلا به این چه؟!
دیگه چیزی نگفت و استاد اومد سرکلاس و یک ساعت و نیم زر زد و بعدش رفت. یه نفس راحت کشیدم و از تو کلاس اومدم بیرون و تو محوطه دنبال لوهان گشتم.
-کریس از اینور.
یه جایی بین بقیه وایساده بود و منم رفتم سمتش. آروم زد پشتم و گفت: فکر کنم حال صابخونه رو بدجور گرفتی... کنار خیابون وایساده بود و بود و سرشم پایین بود...
نکنه گریه میکرد؟! نه بابا اون قویتر از این حرفاس...
سرمو تکون دادم و وانمود کردم متعجبم: واقعا؟ نمیدونستم.... کلاس بعدیتون چیه؟ و کی هست؟
لوهان یه نگاه عجیب بهم انداخت و گفت: یه نیم ساعت دیگه... ریاضی... تو؟
خودمم نمیدونستم چی دارم. برنامه رو نگاه کردم و دیدم تا ساعت پنج بعد ظهر کلاس ندارم.-پنج... تربیت بدنی؟!
لوهان زد زیر خنده: آره، باید یه تستی شاید برای یکی از تیمای دانشکده، بسکتبالی چیزی انتخاب شی...
هر دانشکده تیم داره، مال مدیریتم همیشه آخره... ههه
ابروهامو انداختم بالا و گفتم: چیز خاصی نیس پس. اینجا هم مسابقه زیاده نه؟
لوهان شونه هاشو انداخت بالا: معمولا ورزشی ها و هنری ها.... داوراشم فرق داره. جیگرای هنر داور مسابقات هنرین.
-پوففف... اگه کسی هنر دوست داشت از اول میرفت هنر... من بهتره برم...
لوهان یه کلید داد دستم: بیا میدونستم تو اونقدر تنبلی که نمیری دنبال خرید ماشین و اینا... باهم اینو خریدیم. یعنی پنجتامون.
با تعجب نگاش کردم و ادامه داد: یه جور معذرت خواهیه.. یه مدت دووم بیار. ماشینت اونوره..
به سمت ماشین خودش اشاره کرد و من دقیقا کناریش و دیدم. یه پورشه مشکی.
-مال خودت سورمه ای بود ولی مشکی شیک تره...بعد کلی چرت و پرت و تشکر و اینا رفتم سمت ماشین و سوارش شدم. حال نه تنها دخترا بلکه همه با تعجب بهم نگاه میکردن.
مثل اینکه قراره دانشگاه اینجارو هم مثل پکن مستفیض کنم... هه دقیقا از همون راهی که اومده بودم برگشتم و ماشین هارا همونجایی بود که منو پیاده کرده بود. کسی توی ماشین نبود.
ماشین خودم پارک کردم و پیاده شدم و به سمت ماشین اون رفتم : مین هارا... مین هارا شی... هارا شی... کجایی؟
-سر قبرت.
برگشتم و دیدم پشت سرم وایساده.
پوزخند زد و خیلی عادی گفت گفت: بهت خوش گذشت روز اول دانشگاه؟
-ببین هارا من واقعا نمیخواستم...
انگشتشو اشاره شو آورد بالا: نمیخوام بشنوم... پسر خوش قیافه ای مثل تو نباید اینجوری معذرت خواهی کنه... حتی اگه اینجوری باشه.
ابروهامو بردم بالا: چیزی زدی؟ تو ماشینت مشروب بود آیا؟
سرشو تکون داد: آنی... ولی فکر خوبیه از این به بعد میزارم...
رفتم جلو دستمو گذاشتم روی پیشونیش: نه تبم نداری... واقعا دیوونه ای!
دستمو برداشت و گفت: یک ساعت و نیم فکر کردم... تو قراره پیش من زندگی کنی پس دروغ فایده ای نداره... از الانتا موقعی که حرفام تموم بشه گوشاتو باز کن.. حرفامو دوبار نمیگم... اینا حقایق راجب منن..
یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به حرف زدن: من مین هارا هستم، دانشجوی ترم آخری هنر، خوب میرقصم... تنها و بهترین دوست صمیمیم کیم هاناس و همه چیزو راجب من میدونه... من یه راز خیلی بزرگ دارم که غیر از هانا تو و اون خر بونا هم میدونه... من... دختر نامشروع خانواده مین، یکی ازبزرگترین سهامدارا هستم...
-وایسا بینم همون مین؟
ابروهاشو داد بالا: اگه منظورت همون مینه که تو نصف بیشتر شرکتا سهام داره و از همین چرت و پرتا آره... همون مین... خب باقیشو بگم یانه؟
-مگه باقیم داره؟!
-آره... من به مدت دوماه یه نفر رو همخونه ای خودم کردم... یه پسر... کیم جون میون یا همون سوهو و ما خب... همدیگه رو دوست داشتیم تا همون خر، اومد تو زندگیمون و منو تهدید کرد چون اون میدونست... حالا از کجا نمیدونم... خب از اون موقع به بعد من سرد رفتار کردم نسبت به همه... من هیچوقت اینجوری نبودم و نیستم جز وقتی که جلوی کسایی هستم که نمیشناسمشون و اینا... و تو دیگه قرار نیست از اونا باشی. همین تموم شد...
من همینجوری بهش خیره مونده بودم و دهنم باز مونده بود: نفست تموم نشد واقعا؟ فکت درد نگرفت؟!
-یا!
بعدش خندید و گفت: منو به حرف بیاری تا صبح زر میزنم... خب الانباید بهم قول بدی هیچوقت اینارو به کسی نگی باشه؟
انگشت کوچیک دستشو آورد و من با انگشت کوچیک دستم گرفتم و شصتامونو بهم زدیم.
-قول دادیا! حالا منو ببر دانشگاه...
به ماشینش اشاره کردم: مال خودت چی؟
-خراب شده... روشن نمیشه.
رفت سمت ماشین من و سوار شد. منم سوار شدم و با چشم غره بهش گفتم: بفرما تو بغلم پررو خانم!
خندید و گفت : جا نیس!
چشمامو چرخوندم و ماشینو روشن کردم: حالا همه فکر میکنم ما باهم یه روابطی داریم...
-غلط کردن... اونا نمیدونن ولی منکه میدونم تو گ*ی هستی...
و دوباره برگشتیم سر مشکل اصلی...
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)