جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (1)

 

 

بهارک (1)

 

زندگی پر است از یکی بود و یکی نبودها! اول تمام قصه های تلخ و شیرینی که شنیده ایم این جمله به چشم میخوره یکی بود و یکی نبود! یک روز میرسه که معنای این جمله در نبود ما خلاصه میشه.

ولی قبل از آن میخواهم از بودن یکی برای شما تعریف کنم که بودنش را کسی احساس نکرد هیچ کس متوجه وجودش نبود اما او با رفتارش و طرز زندگیش همه را متوجه خودش کرد .

برای به دنیا آمدن خیلی عجله داشت بیشتر از هفت ماه توی شکم مادرش نماند به دنیا آمد اما نمیتوانست به تنهایی زنده بمانه به دستگاه آنکوباتور منتقل شد به دست کوچکش سرم وصل شد اکسیژن دستگاه را باز کردند و محیطی مثل شکم مادر برایش مهیا شد و مبارزه او شروع شد! با  تمام عواملی که او را نمی خواستند و قصد نابودیش را داشتند روبرو شد و به جنگ همه آنها رفت! ده روز بعد از تولدش با موفقیت از آنکوباتور خارج شد و به دامان مادر پناه برد .

مادرش با تمام نقصهایی که در مراقبت از یک نوزاد نارس داشت با مهر مادری که نسبت به فرزندش داشت موفق شد رشد بهارک را به حد طبیعی برسونه و خطر مرگ را از اون دور کنه گفتم بهارک، بله اسم اون بهارک شد مادرش عقیده داشت اون بهاره اما خیلی کوچیک! بهارک جثه کوچکی داشت ولی روحی که در آن جثه کوچیک جا شده بود تعجب آور بود. خیلی زود اطرافیانشرا شناخت: مادر یک مهربان ذاتی و پدر یک مرد فعال که عشقش را نسبت به خانواده اش با صبح تا شب کار کردن نشان میداد. تربیت بهارک تمام کمال در دستهای مادر بود تا بهارک بتوانه حرف بزنه مادر کلی زحمت کشید و کلمه کلمه به بهارک حرف زدن یاد داد .

  

استعداد بهارک خوب بود هنوز دو سالش را تمام نکرده بود که کامل حرف میزد تنها مونس بهارک مادرش بود پدر نقشخاصی در زندگی او نداشت بهارک آمدن و رفتن پدر را می دید اونقدر که دایی فرشیدش را میدید پدر را نمی دید! عاشق دایی بود و از بازی با فرشید خسته نمی شد، دایی  رشید چهارده ساله بود سوم راهنمایی درس می‌خواند زیاد شاگرد زرنگی نبود اما به هر ترتیب شده آخر سال قبول میشد. بهارک بزرگ و بزرگتر میشد مادر دوست داشت اون را مهد کودک ثبت نام کنه با اینکه شوهرش سه شیفت کار میکرد وضع مالیشون اجازه این کار را نمیداد بهارک چهارسالش بود که مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود. بهارک از غفلت مادر استفاده کرده و با هزار زحمت در را باز کرد و از آپارتمان خارج شد با پاهای کوچکش یکی یکی پله ها را پایین رفت باز کردن در حیاط سخت تر از آپارتمان بود ولی او موفق شد و در راباز کرد و خودش را توی کوچه انداخت .

کسانی که از کنارش رد میشدند لبخندی به او میزند بهارک اونها را نمیشناخت به همین خاطر جواب لبخند شان را نمیداد از کوچه بیرون آمد خیابون خیلی شلوغ بود رفت و آمد هم بیشتر شده بود هیچ کس توجهی به این بچه چهار ساله که با پای برهنه توی خیابون سرگردان شده بود نداشت! بهارک همانطور که داشت راه میرفت مرد ژولیده ای دستش را گرفت بهارک نگاهی به مردک انداخت سعی کرد دستش را آزاد کنه اما مرد با یک دست بهارک را بلند کرد و زیر بغلشرا گرفت و راه افتاد بهارک دست و پا میزد اما نتیجه ای نداشت. شروع کرد به گریه کردن مرد به سرعت قدمهاش افزود ...

مادر متوجه شد خونه خیلی ساکته از آشپزخونه بیرون آمد همه جا را گشت بهارک خونه نبود در آپارتمان هم باز بود سریع یک چادر سرش کرد و از پله ها پایین رفت در حیاط هم باز بود هراسان خودش را توی کوچه انداخت دیگه نگران شده بود هر چه نگاه کرد بهارک را ندید دوید و خودش را به خیابان رساند! هر طرف را نگاه کرد و کاملا اتفاقی به سمتی که بهارک رفته بود رفت!

دیوانه وار میدوید هرچه بیشتر میگذشت مادر ناامیدتر میشد! اشک از چشمهاش جاری شد. در یک آن با آنکه اشک چشمهاش مانع از دید میشد بغل مرد ژولیده یک بچه را دید به هوای اینکه بهارک باشه به سرعت دوید از پشت پیراهن مرد را کشید مرد با دست آزادش سعی کرد مادر را عقب بزنه بهارک جیغ می زد چشمهاش از وحشت میخواست بیرون بیاد مادر با مرد درگیر شد مرد مادر را هل داد جمعیتی دور آنها جمع شده بود مادر فریاد زد و گفت: این مرد بچه ام را دزدیده کمک کنید.

مردم که تا اون لحظه سر از ماجرا درنیاورده بودند به مرد ژولیده حمله کردند و بهارک را از دست مرد گرفتند مرد فریاد میزد و نعره می‌کشید به مادر حمله کرد و چاقویی که در دست داشت را توی شکم مادر فرو برد و به سرعت جمعیت را شکافته و فرار کرد. مادر روی زمین افتاد و غلطی خورد خون از شکمش سرازیر شد مادر بهارک را صدا کرد زنی که بهارک را بغل گرفته بود بهارک را کنار مادر روی زمین گذاشت بهارک مادر را بغل کرد مادر یک دست را روی جای چاقو گذاشت و با دست دیگرش بهارک را محکم گرفت ...

چند دقیقه بعد مادر از هوش رفت یکی از اونهایی که اونجا بودند به اورژانس زنگ زد یک ساعتی گذشت کسی جرات دست زدن به زن غرق در خون را نداشت بهارک هم اونقدر گریه کرده بود که دیگه نا نداشت سرش را روی سینه مادر گذاشته بود و با صدای قلب مادر آرام شده بود. بالاخره آمبولانسآمد و مادر با برانکار برداشتند و توی آمبولانس گذاشتند .

زنی از جمعیت بیرون آمد و بهارک را بغل کرد بهارک گریه کرد زن بهارک را بوسید و با التماس به راننده آمبولانس گفت: این بچه مال همانی است که چاقو خورده شما با خودتان ببرید بچه را از مادرش جدا نکنید. راننده گفت: خانم مسئولیت داره اگر شما خونه اونها را بلدید ببرید خونه و تحویل بدهید. من نمی‌توانم با خودم ببرم. زن اصرار کرد و گفت: کسی اینها را نمی‌شناسه وگرنه تا این موقع روی زمین نمی‌ماند تو را به خدا قسم ببرش. با سماجت زن، راننده قبول کرد و بهارک را از پنجره گرفت و کنارش نشاند. صدای آژیر آمبولانس بلند شد. از خیابونهای زیادی گذشت و در نهایت دم در یک بیمارستان دولتی توقف کرد مادر به قسمت اورژانس منتقل شد چند تا انترن مادر را معاینه کردند و همانجا زخم را تمیز کرده و بخیه زدند. مادر هنوز بیهوش بود سرمی به دستش وصل کردند لوله اکسیژن را توی بینی او فرو کردند ضربان قلبش به آرامی میزد بیمارستان خیلی شلوغ بود یکی از دکترها دستور داد مادر به یکی از بخشها منتقل کنند. مادر را روی برانکار گذاشتند اما هنوز اتاقی که دکتر دستور داده بود تخت خالی نداشت برانکار را کناری رها کردند تا از بخشخبری شامل بر خالی شدن تخت بیاد.

زخم مادر از اونی که دکترها فکر میکردند عمیق تر بود و زدن بخیه در قطع خونریزی فایده نداشت خون زیر بخیه جمع شد و کم کم با فشار بخیه را شکافته و بیرون زد.

خونریزی همینطور ادامه داشت اما هیچ کس متوجه نبود خون از زیر پانسمان بیرون ریخته و از پهلوی مادر روی تخت و بعد هم روی زمین ریخت دو سه ساعت گذشت به خاطر اینکه می خواستند مادر منتقل کنند اکسیژن را بیرون کشیده بودند نفسهای مادر به شماره افتاده بود ضربان قلبش دیگه  عادی نبود قطرات خون همچنان از روی تخت به زمین میریخت مادر توی خواب بود و خواب میدید با بهارک توی یک پارک قشنگ بازی میکند بهارک سرسره بازی میکرد مادر از دیدن بهارک لذت میبرد و خوشحال بود! بهارک از سرسره خسته شد دوید و خودش را به یک تاب خالی رساند و سوار تاب شد. 

مادر به آرامی بهارک را تاب میداد بهارک آرام آرام تاب میخورد تا اینکه یکهو از تاب پرت شد زمین مادر هراسان بالای سر بهارک رفت مرد ژنده پوشی بهارک را بغل کرد و فرار کرد مادرفریاد میزد میدوید ولی نمیرسید بهارک هر لحظه از اون دورتر میشد صدای فریاد های مادر را کسی نمی شنید مادر تنها شد تنهای تنها! خونی که از روی برانکار روی زمین میریخت توجه یکی از مریضهایی که اونجا بود را به خودش جلب کرد مریضفریاد کشید یکی به به داد این زن برسه! همراه مریض به خیال اینکه مریضش کمک میخواهد وارد اورژانس شد و کنار مریض ایستاد و پرسید چی شده چرا فریاد میزنی؟

مریض گفت: نگاه کن چه خونی از این زن رفته تا حالا باید مرده باشه! همراه سریع دست یکی از انترنها را گرفت و بالای سر مادر آورد دکتر اولین کاری که انجام داد نبضرا گرفت اما دیگه قلبی در تپش نبود تا ضربانی را حس کنه دکتر عصبی شد مریضاز دست رفته بود ملافه را کنار زد پانسمان باز شده بود خونهای لخته شده کنار تخت و روی زمین ریخته بود دکتر خودش را به دستگاه شوک رساند از یک پرستار هم کمک خواست با پرستار دستگاه را نزدیک مادر آوردند ولی متاسفانه در اون قسمت پریز برقی وجود نداشت دکتر با عجله برانکار را تا اولین پریز هل داد پرستار هم دستگاه را کنار برانکار آورد و به برق زد دستگاه به کار افتاد بار اول هیچ اتفاقی نیفتاد بار دوم و سوم پرستار گفت: دکتر اون دیگه مرده فایده ای نداره دکتر با نا امیدی دوبار دیگه دستگاه شوک را امتحان کرد گوشش را روی سینه بیمار گذاشت ضربانی را حس کرد برای چندمین بار شوک وارد کرد اما قلب به کار نیفتاد دکتر خیس عرق شده بود پرستار ملافه را روی مادر کشید پرستار کارگری را صدا کرد و گفت: این را پایین ببرید.

دکتر شوکه شده بود پرستار متوجه شد دکتر جوان حال خوشی نداره از دکتر خواست تا از اورژانس بیرون بره. دکتر پرسید: همراه این زن کیه؟ پرستار گفت: نمیدونم باید بپرسم. دکتر گفت: اونی که  من را صدا کرد حتما همراهش اونه برگشت و از اورژانس بیرون رفت همانی را که صداش کرده بود را دید صداش کرد و پرسید شما همراه اون خانم هستید؟ مرد گفت: نه من همراه اونی هستم که تصادف کرده اون صدام کرد و گفت این زن خونریزی کرده. دکتر پرسید میدونی اون زن با کی اومده؟ مرد گفت: وقتی ما اومدیم اون دیدم اون زن را با آمبولانسآوردند هنوز آمبولانس نرفته میتوانی از راننده

بپرسید.

دکتر تشکر کرد وبه طرف پارک آمبولانسها رفت اما اونجا چند تا آمبولانس پارک شده بود کدام یک از اونها زن را آورده بود دکتر ناچار از یک یک آنها سوال کرد هیچ کدام اونی نبودند که دکتر به دنبالش بود! دکتر به یکی از آمبولانسها تکیه کرد این اولین مریضی بود که از دست داده بود نمیتوانست باور کنه به همین سادگی مریضی مرده باشه !همینطور داشت فکر میکرد که آمبولانس تازه ای رسید و کنار بقیه توقف کرد دکتر با شتاب پیش راننده آمبولانس رفت و ازش پرسید: شما امروز اون زنی که چاقو خورذده بود را بیمارستان آوردید؟ راننده خوشحال شد فکر کرد از همراهان زن خبری شده گفت: بله من آوردم این بچه هم که می بینی مال اون زنه! تازه دکتر چشمش به بهارک افتاد که کنار راننده خوابیده بود.

بهارک خوابیده بود و شاید توی خواب مادرش را می دید و گاه لبخندی به لبش می نشست. دکتر از راننده پرسید از همراهان زن خبرداری؟ لبخندی که به لبهای راننده نشسته بود خشکید و با اخم  پرسید: هنوزکسی سراغشون نیامده؟ دکتر گفت: نه هنوز کسی پیداش نشده. راننده گفت: دکتر میشه این بچه را کنار مادرش ببرید حتما الان داره از نگرانی دق میکنه! دکتر پرسید: شوهرش چاقو زده؟ راننده گفت: نه بابا یک بچه دزد این بچه را دزدیده بود مادره از پشت سر میرسه و میخواهد بچه را بگیره دزد چاقو میشکه و فرو میکنه توی شکم زن بیچاره خدا را شکر به موقع رسوندیم بیمارستان و گرنه از خونریزی تا حالا مرده بود.

رنگ دکتر مثل گچ سفید شد فشارش پایین افتاد به ماشین تکیه داد راننده از آمبولانس پیاده شد و دست دکتر را گرفت دکتر کمی به خودش آمد راننده گفت: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت هستید؟

بغض گلوی دکتر را فشار میداد میخواست خفه اش کنه همیشه بهش یاد داده بودند مردها گریه نمیکنند اما اون دلش میخواست های های گریه کنه! بغضش را فرو داد و گفت: تکلیف این بچه چیه؟ راننده گفت: والله به خاطر خدا تا الان نگه داشتم اونهم به امید اینکه یکی از اقوامش پیدا میشه و من بچه را تحویل میدهم شما هم میگید که کسی نیامده مجبورم ببرم کلانتری تحویل بدهم اونها می‌دونند چی کار کنند.

دکتر گفت: نمی‌توانی ببری خونه ات؟ راننده گفت: همین طوری هم زنم بهم شک داره شبها کجام ببرم خونه تهمت میزنه مال خودمه! میبرم کلانتری تحویل می دهم دردسر نمی‌خواهم.

دکتر نگاهی دوباره به بهارک انداخت احساس مسئولیت میکرد روبه راننده گفت: بچه را به من تحویل بده تا پیدا شدن پدرش من ازش نگهداری میکنم.

راننده نفس راحتی کشید و بهارک را که خوابیده بود بغل کرد و به دکتر داد و کلی هم تشکر کرد از اینکه دکتر اون را از این مسئولیت نجات داده خوش و خندان سوار ماشین شد، سویچ را چرخاند کلاج را رها کرد آماده حرکت شد یک لحظه فکری از سرش گذشت ترمز کرد سرش را از ماشین بیرون برد پرسید: راستی دکتر نگفتی حال مادر این بچه چطوره؟

دکتر بهارک را به خودش چسباند و گفت: حالشخوب نیست! راننده به خیال اینکه دکتر گفته حالش خوبه پاش را روی گاز گذاشت و از حیاط بیمارستان خارج شد.

دکتر بهارک را توی اتاق پزشکان برد و روی مبل گذاشت، ساعت کارش تمام شده لباسش را عوض کرد بهارک را برداشت و از اتاق خارج شد طبقه همکف جلوی قسمت پذیرش ایستاد.

مسئول پذیرش سلام گرمی با دکتر کرد: حالتون چطوره چه خبر؟ دکتر گفت: سلامتی هیچ خبری نیست شما از اون زن جوانی که چاقو خورده بود و  امشب مرد خبری دارید؟ کسی سراغش را گرفته؟

مسئول پذیرش گفت: نه مگه مرد؟! دکتر گفت بله فوت کرد. از خونریزی مرد! لطفا اگر کسی سراغش آمد تلفن من را که دارید هر موقع از شب هم باشه زنگ  بزنید به من خبر بدهید! مسئول پذیرش چشمی گفت و دکتر بچه بغل از بیمارستان خارج شد.

اتومبیلش را توی حیاط بیمارستان پارک کرده بود به سختی در ماشین را باز کرد بچه را پشت ماشین خواباند در را بست و سوار شد و راه افتاد دلش ضعف میرفت نیم ساعتی کشید تا به خونه رسید.

ماشین را توی پارکینگ پارک کرد بچه را برداشت ماشین را قفل کرد و با آسانسور بالا رفت توی راهرو چراغ را پیدا کرده و روشن کرد. کلید را توی قفل چرخاند اما نتوانست باز کنه عصبی شد بهارک را دست به دست کرد اما باز هم نتواست در را باز کنه! ناچار زنگ زد صدای زنی با صدای خواب آلوده پرسید کیه؟ مهردا جواب داد: منم مامان باز کن! زن در را باز کرد مهرداد بهارک را بغل مادرش داد کلید را از قفل بیرون کشید وارد خونه شد و در را بست.

مادر مات کنار در ایستاده بود مهرداد گفت: این بچه پیش من امانته تا پیدا شدن پدرش من باید از اون مراقبت کنم. مادر، بهارک را توی اتاق برد روی تخت گذاشت روش ملافه ای کشید در را نیمه باز گذاشت و پیش مهرداد برگشت و پرسید: این بچه کیه؟ مهرداد اونقدر فشارش پایین افتاده بود که نای جواب دادن نداشت مادر توی آشپزخونه رفت یک لیوان شربت آبلیمو درست کرد و در حالی که بهم میزد پرسید: کسی نبود تا از این بچه نگهداری کنه؟

مهرداد لیوان را از دست مادرش گرفت یک نفس سرکشید مادر گفت: یواش خفه میشی!! روبروی مهرداد روی مبل نشست و گفت: بگو ببینم چرا این بچه را آوردی خونه؟! مهرداد با دست صورتش را گرفت و گفت: مامان مادر این بچه امشب توی بیمارستان مرد کسی هم سراغشون نیامد من اونو  آوردم خونه. بیمارستان هم سپردم هر وقت از خانواده بچه خبری شد به من خبر بدهند اگر نصف شب تلفن زنگ خورد نترسی من خودم سفارش کردم.

مادر گفت: شام خوردی؟ اگر نخوردی برات گرم کنم!

مهرداد جواب داد: اول شب خوردم کاش کوفت میخوردم مامان من خیلی خسته ام میروم بخوابم اگر بچه بیدارشد بهش میرسی؟

مادر گفت: نگران بچه نباش هر وقت بیدار شد من هستم.

مهرداد به اتاقش پناه برد ولی تا خود صبح کابوس دید.

مهرداد توی خواب مادر بهارک را میدید که دنبال بچه اش می گرده گریه میکنه نگران و پریشانه بهارک گریه میکنه مادر بغلش میکنه اما بهارک آرام نمی گیره صدای گریه بهارک اعصابش را بهم ریخت از خواب پرید. هنوز صدای گریه بهارک میامد اما دیگه خواب نبود واقعا بچه داشت گریه میکرد بلند شد به اتاق مادرش رفت بهارک داشت گریه میکرد اما مادر خونه نبود بهارک را بغل کرد شدت گریه بهارک بیشتر شد اون از مهرداد می ترسید و غریبی میکرد.

هرآن هم ترسش بیشتر میشد مهرداد هم ترسیده بود و با خودش فکر میکرد اگر این بچه ساکت نشه چی کار کنم غرق در افکارش بود و متوجه آمدن مادرش نشد وقتی مادر خواست بچه را ازش بگیره جا خورد و خیلی ترسید مادر به آرامی بهارک را گرفت و شکلاتی که برایش خریده بود را دستش داد.

بهارک با دیدن زن آرام شد مادر مهرداد همراه بهارک آشپزخونه رفت بعد مهرداد را صدا کرد و گفت: بیا میز را بچین یک دستی نمیتوانم.

مهرداد هنوز صورتش را نشسته بود توی آشپزخونه رفت و چیزهایی که مادر آماده کرده بود سر میز برد بعد هم برای شستن صورتش حمام رفت و دوش گرفت.

از توی پذیرایی صدای خنده بچه میامد خوشحال شد مادرش توانسته بود نه تنها بچه را آرام کنه بلکه توانسته بود با اون دوست بشه! شب گذشته لب به غذا نزده بود با اشتها صبحانه خورد مادر به بهارک می رسید و مرتب لقمه نان و پنیر بود که به بهارک میداد اونهم مثل مهرداد گرسنه بود.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا

 

#داستان #بهارک #رقیه_مستمع

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد