بهارک (2)
مادر مهرداد گفت: میدونی اسمش بهارکه!!
مهرداد گفت: نه اون تمام مدت خواب بود با من یک کلمه هم حرف نزده. خوب با هم دوست شدید!
مادر مهرداد گفت: پسرم هرچه زودتر این بچه را به خانواده اش برسون اون از مادر محروم شده لااقل از بقیه خانواده اش محروم نشه.
مهرداد با تاسف گفت: من از خدامه که اون را به خانواده اش برسونم ولی مامان اگر پیدا نکنم چی؟
مادر مهرداد گفت: باید اون را بدی دست کلانتری. اونها خودشون اقدام میکنند تو که نمیتوانی بچه مردم را پیشخودت نگهداری.
مهرداد سرش را پایین انداخت و با خجالت به مادرش گفت: مامان من خودم را در مردن مادر این بچه مقصر میدانم! اگر من زودتر بالای سر اون میرفتم شاید اون الان زنده بود وقتی اون را به بیمارستان آوردند چاقو خورده بود و خون زیادی از دست داده بود من و همکارانم جای چاقو را بخیه زدیم اما این کار کافی نبوده و بخیه ها پاره شده و اون زن بیچاره از خونریزی زیاد مرد! من و تمام اونهایی که اونجا بودیم مقصر هستیم اشک از چشمهای مهرداد سرازیر شد.
مادر دلداریش داد و گفت: تو خودت را نباید برای مردن اون زن مقصر بدانی تو سعی خودت را کردی بعد از اون با خداست این را هم بدان این آخرین مریضی نیست که زیر دستت می میره تو یک پزشک هستی و همه را نمیتوانی نجات بدهی با اینکه کارت نجات مردمه! مهرداد سرش را روی شانه مادر گذاشت و گفت: این اولین مریضی بود که زیر دست من مرد ولی من نمیخواستم این اتفاق بیفته.
مادر اشکهای مهرداد را پاک کرد صورتش را بوسید و گفت: پسرم این برای تو زنگ خطره چی بگم اخطار بود باید حواست را جمع کنی تا کمتر اشتباه کنی و مراقب مریضهات باشی تو تلاشت را بکن بقیه اش با خداست توکل به خدا داشته باش.
مهردادبا صدای آرامی گفت: مامان میدونم تو با چه زحمتی من را بزرگ کردی و تمام همم و غمت این بود که من دکتر خوبی بشوم ولی من از دیشب به این فکر میکنم که من دکتر خوبی نشدم و لیاقت فداکاریهای شما را ندارم.
مادر کمی عصبانی گفت: میدونی پدرت چرا مرد؟ بخاطر اینکه یک دکتر احمق مست کرده بود و یک آمپول اشتباه به پدرت تزریق کرد وقتی هم که مرتیکه مستی از سرش پرید بی وجدان حتی یک معذرت خواهی هم از ما نکرد بلکه ما را تهدید کرد اون با بی شرمی مرگ پدرت را اندخت گردن بی احتیاطی یک پرستار بدبخت و به من تهمت زد که شما آمپول عوضی در اختیار پرستار گذاشتید من بیچاره به خاطر اینکه تو تنها نمونی زبانم را کوتاه کردم ولی همان روز قسم خوردم که تمام تلاشم را بکنم و تو دکتر بشوی برای نجات مردم نه برای کشتن مردم؛ نمیدونم دیشب چه اتفاقی افتاده ولی دلم گواهی میدهد تو تقصیری نداری همین که برای کار نکرده خودت را مقصر میدونی و عذاب وجدان داری! تو سعیت را برای نجات اون زن کردی معلومه پزشک خوبی هستی اگر احساس مسئولیت نداشتی من عاق والدینت میکردم دستی به پشت مهرداد زد و ادامه داد حالا سرکارت برگرد و تا جایی که میتوانی سعی کن هر چه زودترخانواده این بچه را پیدا کنی! انشالله تا الان کسی پیداش شده باشه و با دست مهرداد را برای پوشیدن لباس به طرف اتاق هل داد.
بهارک داشت با دقت به مکالمه این مادر و پسر گوش میکرد اما چیزی از حرفهای اونها سر در نمیاورد!
مادر مهرداد، بهارک را بغل کرد و بوسید توی دلش گفت: چه بچه بخت برگشته ای خدا میدونه سر این بچه چی میاد به هرحال اون مادرش را از دست داده دیگه زندگی عادی نخواهد داشت.
مهرداد با خودش فکر کرد من تمام تلاشم را کردم مادرم حق داره و با روحیه بهتری از خونه بیرون رفت!
ولی از آنطرف وقتی بهارک و مادرش به خونه برنگشتند غذایی که مادر بهارک روی گاز داشت سوخت و بوی دود همسایه ها را ناراحت کرد یکی از زنهای همسایه با عصبانیت دم در آپارتمان آمد و با شدت در را کوبید اما کسی جوابی نداد دود توی راهرو هم پیچیده بود چند تا از همسایه ها هم جلوی در جمع شدند.
حالا همه نگران شده بودند این اولین بار بود که همچین اتفاقی میافتاد یکی از خانمها گفت: بهترین کار اینکه به آتش نشانی زنگ بزنیم اونها اجازه دارند در را باز کنند منتظر جواب دیگران نشد و برای زنگ زدن به خونه اش رفت چند دقیقه بعد برگشت و گفت: زنگ زدم آتش نشانی اونها میدونند چی کار کنند.
ازدحام جلوی در هر آن بیشتر میشد؛ همسایه های بیرون هم متوجه دود شده بودند ولی از آتش نشانی خبری نبود. مدتی گذشت صدای ماشین آتش نشانی به گوش رسید توی کوچه کلی آدم جمع شده بود.
با هزار زحمت مردم را کنار زده و ماشین وارد کوچه شد. دوتا از مامورها با عجله وارد ساختمان شدند و محل را بررسی کردند راهی وجود نداشت مجبورا با یک میله در را باز کردند از دود غلیظی که توی آپارتمان پیچیده بود چیزی دیده نمیشد یکی از مامورها اولین پنجره ای که دید را باز کرد و این کار اون کمک کرد تا دود خارج بشه با چراغ قوه اطراف را نگاه کردند توی آشپزخانه اجاق گاز روشن را دیده شد با خاموش کردن گاز و گذاشتن قابلمه توی ظرفشویی منبع دود را از بین بردند.
حالا موقع آن رسیده بود که همه جا را جستجو کنند در به در همه جا را گشتند حتی درهای کمد ها را باز کردند اما کسی را پیدا نکردند کار اونها دیگه تمام شده بود در شکسته آپارتمان را بستند توی پله ها بودند که هادی پدر بهارک از سرکار برگشت هادی با دیدن اجتماع مردم جلوی ساختمان خیلی ترسید و با عجله وارد ساختمان شد و توی پله ها ماموران آتش نشانی را دید زانو هاش سست شد.
هزار تا فکر و خیال کرد همه جلوی در آپارتمان اونها جمع شده بودند با زحمت خودش را به مامورها رساند و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چه بلایی سر اونها آمده؟
مامور دست هادی را گرفت و گفت: نگران نباشید ما کسی را توی خونه پیدا نکردیم اونها خونه نیستند!
هادی بیشتر نگران شد! چون مریم زنی نبود که بدون اجازه یا اینکه بی خبر از خونه جایی بره!
هادی برای اینکه از حرف اونها مطمئن بشه خودش وارد پارتمان شد و همه جا را گشت قابلمه غذا نشان میداد ساعتهاست که مریم و بهارک از خونه بیرون رفتند اما کجا رفتند که اینقدر مهم بوده و مریم زیر اجاق را خاموش نکرده؟! هادی نگران شد روشن ماندن اجاق دلیل بر این بود که مریم برای انجام کاری بیرون رفته و میخواسته زود برگرده وگرنه اجاق را خاموش میکرد دل هادی هری ریخت نکنه تصادف کرده باشه یا هر اتفاق بد دیگری از نظرش گذشت.
گوشی تلفن را برداشت خونه مادر مریم را گرفت سلام علیک کرد و پرسید: مریم و بهارک خونه نیستند اونجا اومدند؟ مادر مریم گفت: نه حتی امروز تلفن هم نکرده مادر نگران شد و به هادی گفت: همین الان میام ببینم اونجا چی شده.
هادی هرچه سعی کرد ولی نتوانست مانع بشه بالاخره گوشی را قطع کرد و منتظر آمدن مادرزنش شد. ایندفعه شماره خونه مادرخودش را گرفت اما کسی گوشی را برنداشت تازه یادش آمد که مادرش برای زیادت رفته جمکران! از دلش گذشت شاید مریم همراه مادرم رفته ولی اجاق روشن این فکر را از سرش بیرون انداخت.
سست و بی حال نشسته بود که مامور آتش نشانی در زد و داخل شد! هادی خودش را جمع و جور کرد! مامور پرسید: توانستید خبری از همسرتون بگیرید؟ هادی گفت: نه به جاهایی که فکر میکردم رفته زنگ زدم کسی از اونها خبری نداره نمیدونم کجا رفتند! مامور کاغذی را به هادی نشان داد و از او خواست تا امضاء کنه هادی بدون خواندن روی جاهایی که مامور نشان داد امضاءکرد! مامور دیگه کاری نداشت از هادی خدا حافظی کرد و رفت. هادی توی تاریکی نشسته بود حتی نمیتوانست فکر کنه! از اتفاقاتی که افتاده بود عصبانی بود چرا مریم نوشته ای نگذاشته بود! چرا به کسی خبرنداده بود؟ اون کجاست؟
این سوالی بود که توی سرش بود سر و صدای بیرون ساختمان کم شده بود و مردم متفرق شده بودند. وقتی پدر و مادر مریم رسیدند کسی دم در نبود مادر با دستهای لرزان زنگ در را زد. هادی خوشحال شد فکر کرد مریم برگشته! بلند شد اول چراغ را روشن کرد بعد گوشی آیفون را برداشت صدای مادر مریم تمام خوشحالی هادی را از بین برد و لبخند روی لبش محو شد. پدرو مادر مریم با دیدن اوضاع خونه نگران شدند پدر گفت: هادی جان شما کجا ها را گشتی به کلانتری خبردادی؟ هادی گفت: نه!
مادر پرسید: سراغ بیمارستانها را رفتی؟ هادی گفت:نه ! پدرگفت: پاشو پسرم ما اول باید به کلانتری خبر بدهیم بعد هم بیمارستانهای اطراف را بگردیم انشالله بتوانیم از اونها خبری بگیریم. هادی روبه مادر زنش گفت: اگر همه ما از خونه برویم که نمیشه شما خونه بمون اگر برگشتند کسی باشه ما هم مرتب از بیرون به شما زنگ میزنیم و خبر میگیریم. مادر مایوس ایستاد و رفتن آنها را تماشا کرد.
بعد از اینکه تنها ماند نگاهی به اطراف انداخت برای اینکه خودش را سرگرم کنه و گذشت زمان را حس نکنه مشغول شستن ظرفها شد و آشپزخونه را تمیز کرد.
توی کلانتری محل گم شدن مریم و بهارک را گزارش کردند. افسر نگهبان پرسید: با هم دعوا کرده
بودید همسرتون قهر کرده؟ هادی گفت: نه! افسرنگهبان سین جین هایی که میکرد را نوشت.
هادی پرسید: امروز تصادفی چیزی گزارش نشده؟ افسر گفت: اجازه بدهید باید نگاه کنم من نیم ساعت بیشتر نیست که شیفت را تحویل گرفتم و از هادی و پدر زنش خواست تا بیرون اتاق منتظر باشند. بیرون توی راهرو دوتا جوان با دستهای دستبند زده روی نیمکت چوبی نشسته بودند و یک سرباز هم کنار اونها ایستاده بود معلوم بود مراقب اونهاست جای خالی نبود هادی شروع کرد به قدم زدن.
توی راهرو بالا پایین چند بار راهرو را طی کرد تا اینکه افسرنگهبان صداش کرد هادی با عجله وارد اتاق شد افسر نگهبان گفت: شما بیخود اینجا معطل نشید برگردید خونه شاید تا حالا برگشته باشند اگر ما هم اطلاعی بدست آوردیم به شما خبر میدهیم. هادی با نا امیدی از افسر نگهبان خداحافظی کرد و همراه پدر زنش از کلانتری خارج شد.
پدر مریم گفت: ما نمیتوانیم بیکار بریم توی خونه بشینیم بیا یک زنگ بزن خونه ببین بچه ها اومدند اگر نیامده باشند بریم بیمارستانهای اطراف را بگردیم دلم خیلی شور میزنه! هادی گفت: باشه بریم یک تلفن پیدا کنیم. به دور بر نگاه کرد سر چهارراه زردی کابین تلفن را دید قدمهاش را تند کرد تا هرچه زودتر از خونه خبر بگیره کنار تلفن ایستاد اون موقع شب دختر جوانی گوشی به دست داشت صحبت میکرد هادی اول اهمیتی به حرفهای دخترک نمیداد زمان هر چه گذشت هادی دید دخترک قصد خداحافظی و اتمام مکالمه اش را نداره با حرص به شیشه کابین کوبید دخترک عصبانی چند تا فحش نثار هادی کرد.
هادی حالت حمله به خودش گرفت اما پدر مریم مانع شد و از دخترک خواهش کرد تا گوشی را قطع کنه. دخترک خیلی پرروتر از آن بود که فکرش را می کردند دخترک گفت: سرچهارراه بعدی یک تلفن دیگه هست خیلی عجله دارید برید اونجا من کار دارم پشتش را به اونها کرد. اعصاب هر دو خرد شد.
هادی این بار با شدت بیشتری به شیشه کابین کوبید طوری که شیشه ترک خورد دخترک با غرغر و
چند تا فحش خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با فحش و نفرین از آنجا دور شد.
هادی فورا گوشی را برداشت و شماره خونه را گرفت مادر کنار تلفن نشسته بود با عجله گوشی را برداشت و الو گفت.
هادی پرسید: مامان چه خبر از مریم و بهارک؟ مادر با بغض گفت: هیچی شما چه خبر؟ هادی گفت: ما الان کلانتری بودیم خبر گم شدنشان را دادیم هنوز هیچ خبر درست وحسابی نداریم. مامان ما میخواهیم بریم بیمارستان انشالله خبر خوبی بگیریم. مادر گفت: هادی جان شما را به خدا می سپارم و گوشی را قطع کرد. هادی و پدر مریم کنار خیابان ایستادند. اما آدرسی نداشتند هادی دست بلند کرد و گفت: دربست اولین تاکسی خالی توقف کرد و پرسید: کجا؟ هادی گفت: تا اولین بیمارستان.
راننده گفت: سه تومان. پدر در حالی که سوار میشد گفت: باشه! هردو سوار تاکسی شدند تا رسیدن به بیمارستان راننده صد تا از اونها سوال کرد. راننده پرسید: دنبال چی هستید؟ این موقع شب لابد قوم وخویش تون تصادف کرده؟! هادی گفت: ما هنوز نمیدونیم زنم با بچه ام از خونه بیرون رفتند هنوز برنگشتند.
راننده گفت: اول خونه فک و فامیلتون میرفتید بعد بیمارستان! هادی گفت: هرجا که ممکن بود اونها رفته باشند زنگ زدیم! کلانتری هم خبردادیم حالا هم میخواهیم بیمارستانها را بگردیم.
راننده گفت: شما باید به اولین بیمارستان دولتی اطراف محل زندگتیون برید. هادی گفت: ماهم داریم همین کار را میکنیم. راننده متوجه اوضاع بهم ریخته هادی شد و گفت: این هم کار خیر امشب ما برادر تا کله سحر شما را توی این شهر بزرگ می چرخونم تا گم شده اتون را پیدا کنید. هادی تشکر کرد.
راننده مقابل بیمارستان توقف کرد اونها به شوق پیدا کردن مریم و بهارک وارد بیمارستان شدند نگهبان پرسید: کجا؟
پدرگفت: دخترم و نوه ام گم شده اومدیم ببنیم میتوانیم خبری از اونها بگیریم شاید خدای نکرده تصادف کرده باشند.
نگهبان گفت: شما مستقیم از اینجا برید پذیرش تمام اطلاعات مربوط به اونهایی که به اینجا منتقل میشوند را میتوانید از آنجا بپرسید انشالله که چیزی نشده باشه. هادی و پدر وارد بیمارستان شدند.
جلوی پذیرش ایستادند ساعت یک نصف شب بود کسی اونجا نبود هادی بیتاب بود پدر از یک کارگر بیمارستان که از انجا رد میشد پرسید: میدونی مسئوول پذیرش کجاست؟ کارگر گفت: صبرکنید الان صداش میکنم رفته دستشویی! نیم ساعت طول کشید تا مسئول پذیرش پیداش شد چشمهاش نشان میداد که خواب بوده! با نارضایتی پرسید: مریضتون کجاست؟ هادی گفت: نمیدونیم زن و بچه ام گم شده میخواستیم ببینیم اونها را اینجا آوردند؟
مسئوول پذیرش پشت کامپیوتر نشست و پرسید: اسم و فامیل مریض! هادی گفت: مریم امیری. توی مریضهایی که اون روز وارد بیمارستان شده بود همیچین اسمی پیدا نکرد و گفت: اینجا همیچین کسی را نیاوردند. هادی پرسید: نگاه کن ببین مریض بی نام و نشان چی؟ ممکنه بیهوش بوده نتوانسته اسمشرا بگه! مسئول پذیرش دوباره چک کرد اما بدون مشخصات هم کسی نبود. هادی تشکر کرد و با پدر مریم از بیمارستان بیرون آمد راننده بیرون منتظر آنها بود.
راننده گفت: انشالله پیدا شون میکنید حالا بریم یک بیمارستان دیگه در ماشین را باز کرد و گفت: بفرمایید. اونها سوار شدند و تا صبح حدود ده تا بیمارستان را گشتند اما هیچ خبری از مریم یا بهارک به دست نیاوردند. پدر رو به هادی گفت: پسرم بهتره برگردیم خونه کمی استراحت کنیم بعدش هم از کلانتری خبر بگیریم اینطور پیش بره ما از بی نتیجه یی از پا درمیایم. هادی حرفی نزد اما با گفته پدر موافق بود. آدرس خونه را به راننده داد تا اونها را برسونه. راننده به محض گرفتن آدرس پاش را گذاشت روی گاز و حرکت کرد.
ساعت هشت بود که رسیدند سر کوچه پدر دست توی جیبش کرد و بیست هزار تومان درآورد و به
راننده داد اما راننده قبول نکرد از پدر اصرار از راننده انکار پدر با تعجب گفت: چرا قبول نمیکنی؟ این حق شماست. راننده گفت: یک روز من هم مثل شما دنبال مادرم میگشتم یک راننده خوب همین کار را با من کرد من هم به خودم قول دادم تا آن کار را جبران کنم. اگر میخواهی مدیون نمونی همان سه هزار تومان را بده! از میان پولها سه تا هزار تومانی بیرون کشید. این کار اون باعث حیرت شد راننده با هادی و پدر زنش دست داد و خدا حافظی کرد و گفت: اگر به کمک من احتیاج داشتید این شماره موبایل منه کافیه یک زنگ بزنید فورا خودم را میرسانم و کاغذی که توی آن شماره تلفنی نوشته شده بود را به هادی داد و از آنها جدا شد.
هادی و پدر خسته و خواب آلود وارد کوچه شدند و با قدمهای بیحال خودشان را به در خونه رساندند.
هادی دسته کلید را از توی جیبش درآورد و در را باز کرد کنار رفت تا پدر وارد بشه خودش هم پشت سر پدر وارد خونه شد و در را بست آپارتمان به طرز عجیبی ساکت بود هر دو بی خیال از پله ها بالا رفتند در آپارتمان باز بود پدر با عجله وارد آپارتمان شد و زنش محبوبه را صدا کرد اما هیچ جوابی نشنید دلش هری ریخت نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟! این سوالی بود که از ذهن هادی هم گذشت با نگاه به اطراف متوجه شدند همه جا بهم ریخته.
هادی توی اتاق خواب رفت و از صحنه ای که دید فریادی دلخراش کشید پدر پشت سرش بود. مادر مریم غرق به خون روی تخت افتاده بود زن بیچاره از خونریزی مرده بود با صدای فریاد هادی همسایه ها ریختند توی خونه یکی از اونها که مرد جاافتاده ای بود نبض زن بیچاره را گرفت ولی خونی در جریان نبود تا قلبی را به تپش بیاره و اون مرده بود.
مرد هادی و پدرزنش را از اتاق بیرون آورد و در اتاق را بست سریع شماره پلیس را گرفت و خبرداد چند دقیقه نگذشته بود که ماموران پلیس رسیدند و همه را از آپارتمان بیرون کردند آمبولانس آمد مقتول را به پزشک قانونی منتقل کرد. هادی توی شوک بود پدر توی سر خودش میزد تعادل روحی هر دو بهم خورده بود همسایه ها با صدای بلند پچ پچ میکردند.
یک مامورپلیس مشغول انگشت نگاری بود مامور دیگر ای هادی را صدا کرد و پرسید: شما دیشب کجا بودید؟ هادی با چشمهای پف کرد و خسته گفت: ما تمام دیشب را داشتیم دنبال زن و بچه ام میگشتیم اونها از دیروز گم شدند.
همین سوال را ازپدر هم پرسید اونهم جوابی مشابهه هادی داد کار انگشت نگاری تمام شد وجب به وجب آپارتمان بررسی شد نزدیک ظهر بود مامور پلیس هادی و پدر رو خواست تا همراه اونها برای بازجویی به کلانتری بروند.
در آپارتمان را پلوم کردند و با متفرق کردن جمعیت سوار ماشین شده و به سمت کلانتری حرکت کردند. هادی گیج و منگ بود تا دیروز یک زندگی کاملا ساده و بی سر و صدا داشت الان چی؟ زن و بچه اش گم شده بود مادر زنش به طرز فجیعی کشته شده بود و خودش هم در راه کلانتری بود!
پدر دیگه بی تابی نمیکرد بهت زده به اطراف نگاه میکرد حال خوشی نداشت خیلی زود به کلانتری رسیدند آنجا توسط افسر نگهبان بازجویی شدند اوضاع کلانتری برخلاف شب گذشته خیلی شلوغ بود کلی آدم در حال تردد بودند دسته ای می آمد و دسته ای دیگر میرفت افسر نگهبان برای اینکه درست به پرونده اونها رسیدگی کنه دستور بازداشت موقت هادی و پدر را داد.
سرباز وظیفه ای هادی و پدر را به بازداشتگاه برد. نیمکت کوچکی آنجا بود ولی روی اون چند نفر نشسته بودند هادی دست پدر را گرفت و کنار دیوار نشاند حال پدر اصلا خوب نبود رنگ به صورت نداشت دستهاش می لرزید اوضاع هادی بهتر از اون نبود ولی هادی جوانتر بود اما صبر نداشت با عصبانیت به پدر زنش گفت: زن و بچه ام گم شده مادر زنم به طرز فجیعی کشته شده قاتل داره راست راست توی خیابون میچرخه من و تو توی بازداشتگاه منتظریم تا کسی به وضع مان رسیدگی کنه این دیگه آخر بدشانسی است!
پدر حالش خوب نبود هرآن بدتر میشد دیگه حس کرد قلبش نمیزنه. درد شدیدی توی سینه تیر کشید دستش ناخودآگاه به سمت سینه اش رفت پاهاش شل شد روی زمین وارفت هادی فریاد زد کمک کنید یکی از اونهایی که توی بازداشتگاه بود سریع خودش را انداخت روی پدر و با دودست شروع کرد به ماساژ قلبی با فشار روی سینه اش فشار میداد پدر استفراغ کرد هادی مرد را هل داد داری چی کار میکنی؟ مرد گفت: من کمکهای اولیه بلدم دارم ماساژ قلبی میدهم و سعی میکنم قلبش را به حرکت دربیارم برو کنار و هادی را هل داد و دوباره به کارش ادامه داد.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع