https://www.superights.net/wp-content/uploads/2018/03/Logo-Story-time-1.png
همخونهای ها (7)
لوهان POV
همه منتظر لی و کریس بودن. سکوت خیلی بدی بود. هارا به ظرفش خیره شده بود. هانا نمیدونست چیکار کنه و آروم پشت هارا رو نوازش میکرد. که یهو صدای برخورد محکم اومد.
من و تائو و هارا از جامون بلند شدیم. و دویدیم سمت پله ها و سریع رفتیم بالا و در رو باز کردم. کریس و لی با همدیگه درگیر شده بودن و تا میشد همدیگه رو میزدن.
-تمومش کنین! شما چتونه!
تائو کریس رو جدا کرد و برد یه گوشه و من لی رو گرفتم درحالی که هارا جلوی دهنشو با دستاش گرفته بود و از چشماش اشک میومد پایین.
-من الان میام.
سریع رفت پایین. قبل از اینکه برگرده لی منو هل داد عقب و از پله ها رفت پایین از خونه رفت بیرون و من هم دنبالش رفتم.
همونجور که میرفت سمت ماشینش گرفتمش و داد زدم: میشه بگی دقیقا چی شده؟!
زل زد تو چشمام: چیزی رو گفت که باعث شد بزنمش.
-لابد راجب هه وون.
سرشو تکون داد و پوزخند زد: نه... راجب خودم. حرفی رو زد انگار خیلی وقت بود که تو دلش بود... من هم بهش ثابت میکنم داره اشتباه میکنه... من میتونم به اندازه خودش بد و عوضی باشم...
شونه هاشو گرفتم: لی داری چی میگی؟! تو، بد و عوضی؟ کامال در تضاده! لی خواهش میکنم کله شقی نکن تو که میدونی کریس توی چه حالتیه!
دستامو پس زد و گفت: آره... همون حالتی که من دوساله توشم. خوب درکش میکنم ولی... این باعثنمیشه نخوام لهش کنم... تو هم میتونی طرف هرکی میخوای باشی. از طرف من از هارا شی عذرخواهی کن.
برگشت و سوار ماشینش شد.
وات د هل؟ حالا من چه غلطی باید بکنم؟!
کریسPOV
تائو که به صورت من زل زده بود گفت: هیونگ چرا... چرا داشتین همو میزدین؟! تو و لی هیونگ... همیشه...
با بی حوصلگی گفتم: به تو ربطی نداره تائو.
خودم هم نمیدونستم چرا اون حرفارو زدم... چرا یهو عصبانی شدم...اونم از دست کسی که میتونم بگم توی عمرم حتی یه بار هم باهاش دعوا نکرده بودم.
تائو شونه هاشو انداخت بالا: باشه... ولی درهرصورت... لی هیونگ هم خوب کتک میزنه ها... هیچوقت نمیدونستم همچین زوری داره...
پوزخند زدم و گفتم: فکر کنم تنها کسی باشم که اون روشو دیده.
لوهان و هارا باهم اومدن توی اتاق. هارا که مثل گچ سفید شده بود با پماد و چسب زخم اومد سمتم.
با بد اخالقی گفتم: نمیخواد... برو کنار...
و کاشکی همچین حرفی نمیزدم...
هارا یهو جیغ زد و با صدای بغض دار گفت: باشه باشه هرجور راحتی! تقصیر منه که میخوام به تو کمک کنم و حواسم بهت باشه! دیگه بهت اهمیت نمیدم! اصن... اصن...
همونجور که از عصبانیت زیاد چشماش گرد شده بود یهو بغضش شکست و نشست کف اتاق و شروع کرد به گریه کردن.
-چرا باید اهمیت... اهمیت بدم... مگه من برای کسی مهمم؟
از روی تخت بلند شدم و جلوش زانو زدم... چرا... چرا وقتی گریه میکنه فکر میکنم قلبم داره تیکه تیکه میشه... من احمق فکر میکنم اگه از خودم متنفرش کنم میتونم سریع تر فراموشش کنم... ولی این بدتر منو به سمتش جذب میکنه...
آروم دستمو دورش حلقه کردم و بغلش کردم... سرشو روی سینه ام گذاشت و به گریه کردن ادامه داد.
-هارا... من معذرت میخوام... من یه... کله شق لجبازم... من... من... یه عوضیم...
حس کردم یه قطره اشک از چشمم اومد پایین..
هارا خودشو از بغلم آورد بیرون –کاشکی اینکارو نمیکرد- و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد. زل زده بوود به زمین و به من نگاه نمیکرد: نه... من یه احمقم... یه خل و چل که...
یهو توی صورتم نگاه کرد و با بهت گفت: کریس تو... تو داری گریه میکنی...
یه خنده مصنوعی سر دادم و گفتم: فکر کنم حساسیته...
هارا دستاشو روی صورتم گذاشت و با انگشتاش اشکامو پاک کرد...
کاشکی زمان همونجا می ایستاد و حرکت نمیکرد...
لوهان POV
هارا کریسو بغل کرد... میتونستم زجر رو توی چشمای کریس ببینم...
پشت در ایستاده بودم و همه چیزو می دیدم... همش تقصیر منه... من و نه هیچ کس دیگه ای... این همه خونه... و این دروغ... همش تقصیر منه. من یه احمقم... یه دیوونه احمق که به نتیجه کاراش فکر نمیکنه...
حس کردم یکی آروم زد به شونم. برگشتم، هانا بود.
با یه لبخند ملیح گفت: من شمارو میشناختم نه؟ قبال دیده بودمتون مگه نه؟
لبخند زدم: در حقیقت سرم داد زدین و از دوستتون دفاع کردین.
-اوه... خب من معذرت میخوام...
سرمو تکون دادم: تقصیر من بود... من فقط حماقت کردم.
هانا با کنجکاوی گفت: دیگه اهمیت نداره... هارا و کریس داخلن؟!
در رو کامل بستم: آره... فکر نکنم بخوان کسی...
-میدونم... بهم میان نه؟ ولی یه چیزی... یه چیزی اینجا اشتباهه... خیلی اشتباه. منم فقط دعا میکنم حافظه ام برگرده تا ببینم چی باعث شده این حس بهم دست بده... از دیدنتون خوشحال شدم لوهان شی.
باهام دست داد و خواست بره که گفتم: درسته هانا شی... یه چیزی خیلی خیلی اشتباهه... امیدوارم شما بتونین درستش کنین...
و زیرلب به خودم گفتم: من که نمی تونم. الان نه.
هارا POV
کریس روی تختش دراز کشید و من رفتم پایین تا از پسرا عذرحواهی کنم بخاطر مهمونی گندم که شیومین و چن و تائو با خوشرویی گفتن تقصیر من نبوده و لوهان هم از من عذرخواهی کرد.
نمیدونستم من توهم زدم یا لوهان واقعا داشت نگاهشو از من میدزدید. یعنی دوباره چی شده بود؟
آروم گفتم: لی هیونگ...
لوهان همونجور که زل زده بود به زمین گفت: فقط از عصبانیت زیاد منفجر شد.. هیچوقت عصبانی نمیشه ولی اگه بشه واویال... زود حالش جا میاد... هارا شی.. حواست به کریس باشه... هرچند خیلی...
شیومین حرفشو تموم کرد: بیشعوره. ما هم بهتره بریم... منم اون لی رو ببینم فقط...
ولی دیگه ادامه نداد و همشون رفتن. هانا و چانیول از قبل رفته بودن و هانا خیلی معذرت خواهی کرد آخه مامان باباش نمیخواستن زیاد از خونه بیرون بمونه. حالا فقط من توی خونه بودم و کریس.
خودمو پرت کردم روی مبل... سرم به شدت درد میکرد. انگار میخواستم بمیرم. چشمم به اون کارت کوفتی روی میز افتاد.
برش داشتم و بازش کردم... اه از همون جمله های مزخرف عشقوالنه و آدرس و تاریخ... وایسا ببینم...
چرا تاریخش مال هفته دیگه اس؟! لابد این بونای نکبت تاریخو عوض کرد تا زودتر بتونه سوهو رو مال خودش کنه... سوهو...
ناخودآگاه یاد اون لحظه توی بیمارستان افتادم ولی سریع حالت صورت کریس اومد جلوم... صورت قرمز... و چشمایی که عصبانی بودن... اون لحظه فکر میکردم بخاطر سرما خوردگیشه ولی الان... اون راجب من خیلی اهمیت میده. خیلی بیشتر از هرکس دیگه ای.
اگه گ*ی نبود فکر میکردم عاشقمه.... شایدم هست...
روی مبل سیخ نشستم. نه نه این درست نیست. من و اون؟ این یه جوکه! اون حتی اگه اینجوری نبود بازم به من نگاه نمیکرد... اون خیلی جذابه و من... خب معمولیم...
اومو دارم دیوونه میشم!
از جام پاشدم و شروع کردم به راه رفتن... من سوهو رو دوست دارم... نه، من عاشق سوهوم... چجوری میتونم به عشق و عاشقی با کس دیگه ای فکر کنم؟ دوباره به کارت نگاه کردم... میتونست کارت نامزدی من باشه... این زندگی کوفتی من... همش... همش تقصیر پدره... من می تونستم الان یه زندگی عادی داشته باشم... به عنوان دختر رئیس کمپانی مین...
صبح از خواب پاشدم و لباس پوشدم و لباسای راحت برای رقصو هم گذاشتم توی کیفم.
این هدف چرت من. نمیدونم اصلا چرا هنر رو انتخاب کردم. دوستش داشتم ولی با این وضعیت کلاس رفتن من فکر کنم یه سال دیگه هم باید توی دانشگاه بمونم. شاید بعدش یه چیز دیگه بخونم... چیزی که زیاده وقت و پوله!
رفتم توی هال که دیدم کریس آماده روی مبل نشسته.
-اومدی؟
سرمو تکون دادم و به قیافش زل زدم. لبخند محوی داشت ولی بازم صورتش بی روح بود. زیر چشمش یکم کبود شده بود و گوشه ی لبش زخم شده بود که با چسب زخم پوشونده بود.
ابرومو دادم بالا: تو امروز کلاس داری؟
-نه ولی میرسونمت.
سرمو تکون دادم: نمیخواد خودم ماشین...
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم دستمو گرفت و منو برد بیرون و سوار ماشینش کرد.
بهش چشم غره رفتم: این یعنی چی؟
پوزخند زد: به عنوان یه جور عذرخواهی بهش نگاه کن... من دیروز یه عوضی بودم...
شونه هامو انداختم بالا و هیچی نگفتم.
-روی میز یه کارت دیدم... هفته دیگس نه؟ باید بریم.
- نه نمیریم.
ابروشو داد بالا: چرا اونوقت؟
با عصبانیت گفتم: میخوای برم نامزدی دوست پسر سابقم؟! اینقدر خوار و ذلیل شدم؟
با لحن آروم گفت: هیچکی نمیدونه تا آخرین لحظه چه اتفاقی میفته... تو باید بری... تا اون بونا فکر نکنه برده.
شونه هامو انداختم بالا: من همین حالاشم باختم.
دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم به محوطه دانشگاه. شیومین، چن، تائو و لوهان یه گوشه وایساده بودن و ما به طرفشون رفتیم. بعد از خوش و بش پرسیدم: پس لی...
چن گفت: دیشب تا ساعت دوازده ازش خبری نداشتیم که لطف کرد زنگ زد گفت شب نمیاد خونه. تا الان هم خبری ازش نداریم...
شیومین یهو گفت: تا همین الان. اون لی نیست؟
یه ماشن قرمزی که وارد محوطه دانشگاه شد نگاه کردم: ماشینش یه رنگ دیگه نبود مگه؟
کریس سرشو تکون داد: خودشه... مطمئنم.
و واقعا خودش بود. ماشینو پارک کرد و پیاده شد ولی با همه جوری که من دیده بودمش فرق کرده بود.
شلوار و پیرهن مشکی پوشیده بود و موهای مشکیشو، که همیشه توی صورتش بودن و به صورتش حالت بانمکی میدادن، حالا کنار زده بود و خیلی...جذاب شده بود.
کیفش دستش بود و داشت به سمت ساختمون اصلی میرفت. همه دخترا بهش خیره شده بودن. حق هم داشتن.
زیرلب گفتم: اووووففف
تائو همونجور که داشت نگاه میکرد گفت: لی هیونگ هم اینجوری بود ما نمی دونستیم؟
کریس ابروشو برد بالا: چجوری؟
-اینقدر خوشتیپ...
-یااا ساکت شو الان همه فکر میکن بجای من تو...
-باشه باشه.
لوهان زل زد به کریس:مطمئنم حرفای دیروزت یه تاثیری داشته روش...
کریس شونه هاشو انداخت بالا: بد که نبوده. الان داره اینقدر توجه جلب میکنه. اگه میدونستم زودتر میگفتم...
-چرا یه تاثیر بدی داشته... اون دیگه با ما خوب نیست.
ده دقیقه بعد سر اولین کلاس رقصم بودم. توی رختکن لباسمو عوض کردم و همشو گذاشتم توی کمدم.
سرکلاس تا معلم چشمش به من افتاد با پوزخند گفت: به به مین هارا شی... چه عجب خودی نشون دادی...
دخترا شروع کردن به خندیدن... بین اونا بونا هم بود. همشون نوچه های بونا بودن.
لبخند زدم و گفتم: ازم انتظار داشتین با پای شکسته حاضر شم؟
-در هر صورت حواست به نمرت باشه... نمیتونم بهت قول بدم که پاس میشی.
چشمامو چرخوندم و شروع کردیم به تمرین. ربع ساعت بیشتر به زنگ نمونده بود که یهو پام تیر کشید و خوردم زمین.
معلم اومدم سمتم: چی شده خانم مین...
برای اینکه بقیه متوجهم نشن به زحمت بلند شدم و ازش اجازه گرفتم برم بیرون.
رفتم سمت کمدم و بازش کردم که دیدم همه لباسام پاره شده.
صدای بونا از پشت سرم اومد: فکر کردم خیلی دمده ان، کمکت کردم از شرشون خالص شی.
برگشتم سمتش: چطور جرئت کردی....
دستمو بلند کردم که بهش سیلی بزنم که یکی دستمو گرفت.
-هارا ارزششو نداره.
نگاه کردم و دیدم هانا با یه نگاه معصومانه بهم نگاه میکنه. بونا خندید و گفت: چه دوست خوبی... میشه گفت کیم هانا داره برای اولین بار کار درستو انجام میده. هارا دفعه بعد دستتو روی من بلند کنی... مطمئن باش آخرین بارت میشه اینکارو میکنی... به هفته جهنمی خوش اومدی.
از کنارم رد شد و رفت بیرون... از عصبانیت داغ کرده بودم... هانا دستمو ول کرد.
-نمی تونستم ببینم میخوای بزنیش... چانیول بهم گفته چقدر نفرت انگیزه. ولی تو نباید بهش نشون بدی چقدر از دستش عصبانی هستی.
برگشتم بهش نگاه کردم: مرسی... که هستی... حتی باوجود اینکه چیزی یادت نمیاد.
سرش تکون داد و لبخند زد. ولی بعدش با دیدن لباسای پاره من لبخندش محو شد: میخوای چیکار کنی؟
گوشیمو برداشتم: تو نگران نباش. یکاریش میکنم.
-تو که نمیخوای با لباس رقصت بری بیرون؟ البته زیاد بد هم نیستا ولی... مطمئنم اون اینکارو کرده تا بقیه تورو مسخره کنن.
سرمو تکون دادم و گفتم: الان میرم توی دستشویی و زنگی میزنم کریس واسم لباس بیاره.
-باشه. زودتر برو.
از رختکن بیرون رفتم و سریع به سمت دستشویی داخل راهرو رفتم. سریع رفتم داخل یکی از دستشویی ها و در رو قفل کردم و زنگ زدم به کریس. بعد چندتا بوق برداشت: الو؟
-الو کریس... به کمکت احتیاج دارم. کجایی؟
-خونه. چیزی شده؟
-آره. برو توی اتاقم. از توی کمدم یه دست لباس بردار. باید سریع برام بیاری دانشگاه.
-باشه باشه... مگه چیزی شده؟
-اون اوه بونای عوضی. همش تقصیر اونه.
-هرچی میخوام بردارم؟
-چیز خوبی باشه. سریع بیار دانشگاه.
-دارم میام.
ده دقیقه توی دستشویی بودم که کریس زنگ زد: الان توی دانشکده هنرم. ساختمون اصلی.
-بیا طبقه دوم، دستشویی زنونه.
دو دقیقه بعد گفت: جلوی دستشوییم.
-خب منکه نمیتونم بیام بیرون!
-نکنه میخوای من بیام داخل؟!
-آره دیگه.
-مردم میبینن! آیش مین هارا...
درو یکم باز کردم و دیدم کریس اومده تو. با دیدنش سریع گفتم: زود باش لباسا رو بده.
یه چشم غره بهم رفت و خواست کیسه رو بده بهم که یهو گفت: یکی داره میاد تو!
قبل از اینکه کسی ببینه دستشو گرفتم و کشیدمش داخل دستشویی.
کریس POV
سریع در رو قفل کرد و گفت: آیش... حالا نمیشد طرف بره دستشویی طبقه پایین.
آروم گفتم: فعال اینجا گیر افتادیم.
کیسه رو گرفت دستش و لباسا رو در آورد: خب روتو برگردون.
با تعجب گفتم: میخوای همین الان لباستو عوض کنی؟! همینجا؟!
شونه هاشو انداخت بالا: جای دیگه ای مبینی؟ زود باش روتو برگردون. اگه دید بزنی من میدونم و تو!
رو به در وایسادم. صدای خش خش لباسش میومد. خدایا چرا اینقدر هوا گرم شد؟! چرا قلبم داره اینقدر تند میزنه...
بعد ازحدودا ده دقیقه –که برای من یه یکسالی شد- گفت: حالا میتونی برگردی.
برگشتم و نگاش کردم. چجوری میتونست توی یه لباس کامال معمولی انقدر خوشگل به نظر برسه؟
موهای بلندشو تاب داد و با یه کش بستشون ولی من سریع کشو کشیدم: موهاتو نبند.
اخم کرد: چرا؟
سرمو تکون دادم: دخترا با موهای بلند دلبری میکنن.
یه ابروشو داد بالا: کریس امروز قرصاتو پشت و رو خوردی.
-شاید...
هه... این تویی که باعث میشی من اینجوری بشم...
-بریم بیرون. زودباش.
در رو باز کرد و دید کسی نیست. سریع دستمو گرفت کشید و از در رفتیم بیرون که یهو هارا خورد به یه نفر.
-اوه میانهه....
جلوی در دستشویی –بانوان- بونا و سوهو که چند قدم اونورتر وایساده بود با تعجب به ما زل زده بودن.
هارا سریع منو کشید کنار و خیلی سرد گفت: بفرمایید داخل بونا شی.
بونا لبخند زد: اوه خیلی ممنون... راستی اینجا دستشویی بانوانه دیگه؟
-بله، چطور؟
بونا پوزخند زد: پس خدا میدونه کریس شی اون داخل با تو چیکار میکرده. جونی تو برو من میام.
هارا قرمز شده بود و اصلا به سوهو نگاه نمیکرد. ولی من یه نگاه به سوهو انداختم. میتونستم عصبانیت رو توی چشماش بخونم.
سوهو اومد سمت هارا: میخوام باهات حرف بزنم.
هارا با بغض گفت: حرف دیگه ای هم بین ما مونده؟
-آره مونده.
مچ هارا رو گرفت و با خودش برد.
قلبم میگفت دنبالشون برم و یه مشت محکم بزنم به اون کیم جونمیون و فکش و بیارم پایین... ولی هارا دوستش داره... من چکاری از دستم برمیاد؟! من حتی نمیتونم براش بجنگم... من یه ترسوی عوضی ام...
آروم از پله ها رفتم پایین تا سوار ماشین شم و برم خونه...
هاراPOV
-سوهو ولم کن!
- باید باهم حرف بزنیم.
بعد چند دقیقه توی محوطه ی داشنگاه بودیم ولی اون هنور داشت دست منو میکشید که بالاخره رسیدیم بهدجایی از محوطه که پر از درخت بود و مثل یه پارک توش نیمکت زده بودن.
میدونستم داره منو کجا میبره. به دورترین نیمکت که هیچ کس نمیرفت اونجا. ما اون صندلی رو خاص خودمون میدونستیم و بعضی وقتا که میواستم تنها باشیم میرفتیم اونجا. دلیل اینکه هیچکس تابحال مارو اونجا پیدا نکرده بود این بود که اینقدر دوروبرش درخت بود و شاخه هاشون پایین بود که کسی نمیتونست مارو اونجا ببینه.
وقتی رسیدیم سوهو شاخه هارو زد کنار و منو نشوند و روبه روم زانو زد. همونجور که سعی میکردم بغضمو کنترل کنم گفتم: میخوای بهم چی بگی؟! بهتره زودباشی چون اگه بونا بفهمه...
-چرا! چرا اینقدر از بونا میترسی؟ مگه اون چی میدونه؟ چی میدونه که من نباید بدونم؟!
اشکام شروع کردن به پایین اومدن: اگه تو بفهمی... دیگه هیچوقت منو نمیخوای...
صورتمو توی دستاش گرفت: من دوستت دارم! اهمیتی نداره چه اتفاقی بیفته، من تورو هرجوری که باشی دوست دارم مین هارا...
دستاشو پس زدم و با پشت دستم اشکامو پاک کردم: اگه دوستم داشتی هیچوقت سراغ بونا نمیرفتی! تو میدونستی چقدر ازش بدم میاد!
از جاش بلندشد و با عصبانیت گفت: واسه همین رفتم سراغش... فکر میکردم از حسادت دیوونه میشی. تو باهام بهم زده بودی و من میخواستم بهت بفهمونم چیو از دست دادی.. تو حتی به خودت زحمت ندادی بهم بگی چرا. تو بی تفاوت بودی. بعدش همچیز شروع کرد به جدی شدن! من بونا رو دوست ندارم! اون دختر خوبیه ولی... من تور دوست دارم!
من از جام بلند شدم جیغ زدم: و تو با اون کارت همه نقشه های بونارو عملی کردی... اون منو مجبور کرد باهات بهم بزنم چون دوستت داره... و بدترین راز منو میدونه! اون تورو میخواست و منو تهدید کرده بود که همه چیو بهت میگه.
داد زد: این راز لعنتی چیه که من نباید بدونم؟ چرا تو باید بخاطر من و این لعنتی ضربه بخوری... بهم بگو!
کنترلمو از دست دادم و درحالی که اشکام کل صورتمو خیس کرده بود جیغ زدم: من مین هارا، دختر نامشروع خانواده پولدار و معروف مین هستم!
تا چندد لحظه هیچ صدایی نمیومد. سوهو چشماش روی من بود و من نمی تونستم بهش نگاه کنم... بالاخره اون فهمیده بود.
-همین بود؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم: آره... همین بود.
اومد طرفم و شونه هامو گرفت با یه لحن سرد گفت: توی نامزدیم میبینمت.
و بدون گفتن چیز دیگه ای رفت.
حسی که اون لحظه داشتم... با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود. حس میگردم قلبم داره هزار تیکه میشه... آره مین هارا حق تو همینه... کسی که دوستش داری؛ نه،عاشقشی، با یه جمله میره... مثل هرکس دیگه ای...
تو همیشه اونی هستی که شکست میخوری...
نشستم روی زمین و داد زدم: ازت متنفرم کیم سوهو! ازت متنفرم اوه بونا!
اشکام پایین میریختن و من با تمام توانی که توی حنجرم بود جیغ میزدم: ازت متنفرم رئیس مین! ازتمتنفرم مین مین هو! عوضیایی که فقط به پول اهمیت میدین و نمیبین من چه زجری میکشم... از همتون متنفرم!... چرا زندگی من نمیتونه مثل داستانای قشنگ باشه... جایی که همه چی عادی و سرجاشه...
زندگی مضحک من تقصیر شماست! از همتون بدم میاد... دوست دارم همتونو خفه کنم... اون موقع من خوشحالترین آدم دنیا میشم! چون زندگی من، از این آشغالی که هست، بدتر نمیشه! مطمئن باشید!
خودم نمیفهمیدم دارم چی میگم. فقط میخواستم عقده چند سال رو خالی کنم...
که یه صدای آروم از پشت سرم گفت: ممکن بود بشه... بدون هانا، چانیول و... کریس... ممکن بود زندگیت از اینی که هست بدتر بشه... سوهو فقط یه پسره، مثل بقیه. پدرت و برادرت نمی تونن برای همیشه کنترلت کنن... اوه بونا هم از زندگیت محو میشه ولی دوستات برات میمونن... و عشق واقعیت، وقتی بیاد...
برگشتم و دیدم لی ایستاده و داره منو نگاه میکنه. با صدای گرفته گفتم: لی شی... من... شما کی اومدین؟!
شونه هاشو انداخت بالا: یه مدتی هست... اگه میخوای جیغ بزنی نمیخوام مزاحمت شم... ولی خواستم یچیزایی رو بدونی... اوه راستی –یه لبخند زد که چالش کامال مشخص شد- صدات خوبه... به اندازه چن میتونی داد بزنی.
سرمو انداختم پایین.. دیگه نای جیغ زدن نداشتم... قلبم با هر تپش درد میکرد... اون برای من مثل هر پسر دیگه ای نبود... من دوستش داشتم...
دوباره اشکام شروع کردن به پایین اومدن. حس کردم لی اومد نزدیکم و نشست کنارم. فکر کردم دوباره میخواد چیزی بگه ولی تنها کاری کرد این بود که سرمو تو بغلش بگیره و بزاره یه دل سیر گریه کنم.
-اون.. هق هق... با همه فرق میکرد... اون منو درک میکرد... هق هق ... یا حداقل فکر میکردم درک میکنه... هق هق... هیچوقت فکر نمیکردم چنین عکس العملی نشون بده... هق هق... همیشه یه امیدی داشتم.. همیشه اینجوری بودم... هق هق ... با حرفای کریس و کاراش هر روز قوی تر میشد... هق هق... ولی امروز به کلی خاموش شد...
همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت: میفهمم هارا... وقتی امیدت نابود میشه... انگار زندگیت روی سرت خراب شده…
صاف نشستم و بهش نگاه کردم: هیونگ... تو هم... کسو دوست داشتی؟
سرشو تکون داد و تنها اشکی که اومده بود پایینو پاک کرد: نا امیدی های من فقط عشق نبوده... همچیز بوده... ولی الانکه منو میبینی... –لبخند زد- کامال خوبم...
سرمو تکیه دادم به شونش: زندگی خیلی مزخرفه... خیلی...
-حتی با دوستات؟ چانیول و هانا خیلی باحالن... ما ها هم همینطور –خندید- کریس رو هم که... نمیشه نادیده گرفت.
-پس چرا باهاش دعوا کردی؟
نگام کرد و سرشو تکون داد: خب... میدونی همیشه میگن برادران جنگ کنند ابلهان باور...
-یاا ما ابله نیستیم!
خندید: نمیگم شما ابلهین... ما آشتی میکنیم... دیر یا زود...
تا چند لحظه ساکت بودیم. صدایی نمیومد. نمیدونستم ساعت چنده و اهمیتی هم نداشت.
بالاخره تصمیم گرفتم سوالی رو که توی دلم بود بپرسم: هیونگ تو... تو هه وون شی رو دوست داشتی؟ یا هنوزم داری؟
بهم نگاه کرد. بعدش سرشو انداخت پایین.
-اگه نمیخوای بگی...
سرشو تکون داد: نه نه... بهتره یکی این موضوعو بدونه. نمیخوام وارد جزئیات بشم پس کلی برات تعریف میکنم.
-باشه.
-فکر کن سه نفر باهم دوست باشن. دوتا پسر و یه دختر. دختر همیشه به یکیشون به چشم برادر و یه اون یکی به چشم یه مرد نگاه کنه و عاشق بشه... درحالی که...
-درحالی که کسی که مثل برادر دوستش داشته، در واقع عاشقش بوده... یعنی... شما؟
-یعنی من... اون همیشه دوست دیگه رو دوست داشت... بالاخره یه روز شروع کردن به قرار گذاشتن...
اون پسر دیگه، فقط برای تفریح خودش اونو میخواست و هیچ فکر دیگه ای براش نداشت... من میدونستم.
بهش هشدار دادم ولی گوش نداد... تحمل دیدن اون وضعو نداشتم... یه مدت بعد اونا بهم زدن... و اون به من هرشب زنگ میزد و گریه میکرد... ناراحت بودم، فقط به خاطر اینکه اون ناراحت بود... بعد یه مدت باهم سرد شدیم و من اومدم اینجا و دو سال گذشته تا الانمکلامه ای نداشتیم... اون هیچوقت قرار نیست عاشق من بشه... منم این وضعو قبول کردم....
موقع گفتن حرفا اشک میریخت و سعی میکرد پاکشون کنه. حس خیلی بدی داشتم... لی هیونگ... که همیشه میخندید انگار هیچ اتفاق بدی توی زندگیش رخ نداده... درداشو همیشه از همه پنهون میکرده...
به ساعتش نگاه کرد: بیا ببرمت خونه. کریس نگرانت میشه.
سرمو تکون دادم و بلند شدم. به سمت محوطه رفتیم و سوار ماشینش شدیم. توی راه چیزی رو زیرلب زمزمه میکرد. آروم گفتم: هیونگ چی میخونی؟
-چیز خاصی نیست... یکی از شعرامو میخونم.
-هیونگ تو شعر میگی؟ واو!
خندید: من خیلی کارا میتونستم بکنم اگه جز یه خانواده پولدار نبودم. رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم: نمیای داخل؟
-نچ... منو کریس بهتره فعال کاری بهم نداشته باشیم... ولی حواست بهش باشه... چند وقته حالش اصلا خوب نیست. قدرشو بدون. کریس، کسی نیست که این همه مراقب یکی باشه. حواست به خودتم باشه. زیاد
گریه نکن.
-باشه هیونگ... مرسی که...بودی.
سرشو تکون داد و من رفتم داخل و اون گازشو گرفت و رفت.
زنگ زدم و کریس در رو باز کرد: یاا تا الان کجا بودی؟
قبل از اینکه بفهمم توی بغلش بودم و بوی ادکلنش منو احاطه کرده بود. بی اختیار اشکام سرازیر شد.
-هیچ میدونی چقدر نگرانت بودم؟ هانا وسایلتو آورد ولی خودت هنوز نیومده بودی! اگه میخواستی منو به خاطر رفتار دیشبم تنبیه کنی... خب موفق شدی!
اشکام تبدیل به گریه شدن: کریس... همه چی تموم شد...
صورتمو بین دستاش گرفت و با عصبانیت گفت: اون سوهوی عوضی بهت چی گفت؟
-اهمیتی نداره... اون دیگه تصمیمشو گرفته... چیزی که گفتم تصمیمشو راحت کرد.
-تو..تو بهش گفتی که...
سرمو تکون دادم و محکم بغلش کردم: گفتم بچه نامشروعم...
سرمو گذاشتم روی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن. اونم بغلم کرد و آروم منو برد سمت مبل و منو نشوند و خودش نشست و دوباره بغلم کرد و موهامو آروم نوازش کرد.
-اون نمیفهمه... چیو از دست داده...
سرمو تکون دادم: من هیچی نبودم...
کریس هیچی نگفت و فقط منو توی بغلش نگه داشت...
کریس POV
تو برای من همه چیزی...
نمیدونستم باید خوشحال باشم... یا ناراحت. ناراحت بودم که داره با قلب شکسته گریه میکنه... ولی این به این معنی بود که من میتونستم باهاش باشم... و این خودش خیلی میرزید.
بعد چند دقیقه بلند شد: سرم درد میکنه... میخوام بخوابم.
بلند شدم و بعدش اونو بلند کردم.
آروم دستشو دور گردم حلقه کرد: میشه منو ببری توی اتاق خودت؟ فکر میکنم توی اتاق خودم از غصه دق کنم.
حس کردم نمیشنوم داره چی میگه... دستاش دور گردنم... نفسش که آروم میخورد به گردنم... خدای من چرا منو اینقدر دیوونه میکنه؟
سرمو آروم تکون دادم و بردمش بالا، توی اتاق خودم. آروم گذاشتمش توی تختم. پتو رو کشیدم روش که با یه نگاه غمیگن گفت: میشه تا وقتی خوابم نبرده نری؟ انگار میترسم تنها بمونم...
لبخند زدم و حودمم کنارش دراز کشیدم: تا وقتی خوابت نبرده نمیرم. نترس.
دستاشو حلقه کرد دورم و سرشو گذاشت روی سینه ام... قلبم هردفعه تند تر از دفعه قبل میزد... فقط میترسیدم که اون بفهمه...
آروم گفت:تو چرا اینقدر خوبی کریس؟ چرا... اینقدر مواظب منی؟ تو فرشته ای؟
موهاشو نوازش کردم: خب... این یکم اغراقه... خودت که میدونی من... چقدر بد و الکی عصبانی میشم...
خندید: اون اهمیتی نداره. همه همینجورین... منم همینطور. ولی تو.. خیلی عجیب خوبی... و من اینو خیلی دوست دارم.
حرفاش نفس کش یدنو واسم سخت میکرد. نمیدونستم چجوری میتونستم همونجور آروم اونجا دراز بکشم و فقط بهش نگاه کنم و به حرفاش گوش بدم درحالی که کلی حرف برای گفتن داشتم...
بعد از چند دقیقه دیدم نفساش آروم شده. فهمیدم خوابش برده. باید بلند میشدم ولی در این صورت بیدار میشد و من نمیخواستم بیدارش کنم. این فرشته رو.... که به من میگه فرشته...
پیشونیشو بوسیدم و بیشتر کشیدمش توی بغلم.
زیرلب گفتم: تو هیچوقت اینو نمیشنوی... ولی من دوست دارم... خیلی زیاد...
سوهو POV
در اتاقمو قفل کردم و موبایلمو خاموش کردم. ذهنم درگیر شده بود... چیزی که هارا بهم گفت... رازی که بونا مدتها بوده هارا رو باهاش اذیت میکرده... هیچوقت فکر نمیکردم بونا اینقدر بدجنس باشه...
خودمو انداختم روی تخت. یه چیزی یادم اومد... نقش منفی. کریس اینو به بونا گفت. پس حتما کریس میدونسته... آیش... درسته کمکم کرده ولی نمیتونم ازش متنفر نباشم... اون با هارا ... تو یه خونه؟!
نامزدی.هارا... چجوری میتونم اینارو درست کنم؟ هارا همین الانشم با اون حرفم از من متنفر شده... یه هفته وقت زیادی نیست... باید کلی کار انجام بدم... اولیش هم... بهم زدن با بوناست.
از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم. بهتره همچیز همین الانتموم شه.
نیم ساعت بعد، توی کافی شاپ منتظر بونا بودم. مثل همیشه خیلی شیک اومد و سر میز نشست.
با لبخند –لبخندی که من همیشه فکر میکردم دلنشینه ولی الان به نظرم نفرت انگیز میومد- گفت: چیزی شده جونمیون؟
اون معمولا منو جونی صدا نمیکرد مگر در مواقع خاص... جلوی هارا. حالا همه چیز جلوی چشمم بود و به نظر خیلی معقوالنه میومد.
با عصابنیت گفتم: آره... یه اتفاقی افتاده... بونا.
با تعجب گفت: چی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
-بونا... بهتره بری سر دیگرون شیره بمالی چون دستت برای من رو شده... من همه چیزو میدونم.
-منظورت چیه؟
با نفرت نگاش میکردم: هارا بهم گفت... همچیو... تو چجوری مجبورش کردی با من بهم بزنه... و تهدیدش کردی... فکر نمیکردم اینقدر بد باشی اوه بونا!
تعجبش حالا به ترس تبدیل شده بود و عصبی شده بود: اون راز کوچولو هم بهت گفت مگه نه؟
-همچیزو بهم گفت... منم تصمیم گرفتم باهات بهم بزنم بونا... همه چیز تمومه...
از جام بلند شدم که برم که جلوم ایستاد: پس همه چیز تمومه نه؟ آبروی خانواده هامون... من... تو اینارو میندازی دور تا به اون برسی؟ اون دختر نامشروع؟!
خیره شدم توی چشاش: تو حق نداری اینجوری صداش کنی!
صداش هر لحظه بلندتر میشد: ولی من تورو دوست دارم... سوهو من عاشقتم و حاضرم به هر قیمت کنارت باشم... و تو اون هارا رو دوست داری! دختری که معلوم نیست هنوز تو رو دوست داره یا نه!
-بر مبنای چه استداللی این حرفو میزنی؟!
اشک از چشمشاش میومد پایین ولی یه خنده عصبی کرد: نمیدونی نه؟ مشخصه... جوری که اون کریس وو دورش میچرخه... هارا دلشو برده... باید هروقت پیش همن ببینیشون... چه نگاه هایی رد و بدل میشه...
شونه هاشو گرفتم و با عصبانیت گفتم: تو همه اینارو میگی چون داری از حسادت میمیری... تو منو دوست نداری بونا. تو فقط توهمشو داری...
از کنارش رد شدم که یهو صدای دادش بلند شد: آره کیم سوهو... این فقط توهمه... توهمی که فقط به خاطر این به وجود اومد که میخواستم برای یه بار هم که شده از مین هارا بهتر باشم... ولی انگار تقدیر من اینه نفر دوم باشم...
سریع از کافی شاپ زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم خونه... ولی افکارم بجای اینکه آروم تر شده باشه آشفته تر شده بود.
کریس POV
نمیدونم چجوری خوابم برد ولی دوساعت بعد باصدای زنگ در بیدار شدم. آروم دستای هارا رو از خودم جدا کردم ولی اونم بیدار شده بود. با صدای خوابالود گفت: کیه؟
-الان میرم ببینم... تو بخواب.
سرشو تکون داد و من رفتم طبقه پایین و در رو باز کردم. با کمال تعجب، اوه بونا، با سر و وضع آشفته و چشما و صورت خیس دم در بود.
میخواستم جدی باشم ولی با دختری در این شرایط نمیشه جدی بود. آروم گفتم: چیزی شده؟
سرشو تکون داد: هارا هست؟
صدای هارا از پشت سرم اومد. با عصبانیت گفت: من اینجام... کاریم داشتی؟
بونا اومد جلو تر و من از سر راهشون رفتم کنار. به قول لوهان، دوتا دختر عصبانی، از دوتا پسر عصبانی به مراتب بدترن.
ولی انگار بونا نیومده بود شاخو شونه بکشه.
-مین هارا... چوکاهه. تو بردی.
هارا با تعجب گفت: منظورت چیه؟
-منظورم همینه... تو بردی. مثل همیشه. مثل وقتایی که بچه بودیم. تو بردی و همه چیزو مال خودت کردی... سوهو هم مال توئه... فقط خواستم بهت تبریک بگم.
تعجب هارا هر لحظه بیشتر میشد: بونا داری چرت میگی نه؟ سوهو امروز به طرز واضحی منو به نامزدیش دعوت کرد... تو و سوهو...
یه قطره اشک از چشم بونا اومد پایین ولی سریع پاکش کرد: نامزدی بهم میخوره... سوهو با من بهم زد... بخاطر تو.
هارا دستشو گذاشت روی دهنش... باورش سخت بود... برای من هم همینطور... انگار دوباره دنیام روی سرم خراب شد...
هارا بعد از اینکه خودشو آروم کرد گفت: چرا تو اومدی بهم بگی؟ تو سوهو رو میخواستی...
یه لبخند محو زد: ولی اون منو نمیخواد... تورو میخواد و این چیزی نیست که بتونم باهاش بجنگم. من باید برم. خدافظ.
و سریع از در بیرون رفت. در رو بستم.
خونه ساکت بود. هارا سرش پایین بود که بالاخره من گفتم: خب... تبریک...
-این حقیقت نداره... من مطمئنم همچین اتفاقی نیافتاده...
شونه هامو انداختم بالا: بهش زنگ بزن.
سرشو تکون داد: نمیخوام خودمو کوچیک کنم. هرچی باشه... خودش میاد... ولش کن...
رفت نشت روی مبل و دستاشو دور زانو هاش حلقه کرد. منم رفتم طبقه بالا و نشستم روی تخت... تو باختی کریس... سوهو برد...
هارا POV
سوهو بخاطر من... با بونا بهم زده بود. یعنی... ما قرار بود باهم باشیم؟ یعنی این حقیقت داره؟
روس مبل دراز کشیدم و صورتمو با دستام پوشوندم. خدای من... نمی تونم باور کنم...
ولی انگار چیزی بود که داشت قلبمو به درد میاورد... نگاه بونا...
ولی تقصیر من نبود، بود؟ فقط.. جفتمون عاشق یه نفر بودیم...
تلویزیونو روشن کردم و نشستم به فیلم دیدن. وسطای فیلم بود که یکی زنگ زد.
با کلی غر پاشدم در رو باز کردم که دیدم... سوهو پشت دره.
موهاش درهم برهم بود ولی انگار داشت با تمام اجزای صورتش میخندید: سلام.
لبخند زدم: سلام... اممم چرا...
انگشتشو گذاشت رو لبم تا ساکتم کنه: میتونم بیام تو؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اومد داخل. نشستم روی مبل و اونم نشست کنارم.
-انتظار نداشتم اینجوری ازم پذیرایی کنی... میخواستم بگم که من اصلا منظوری نداشتم... فقط میخواستم... سورپرایزت کنم.. آخه میدونی...
ایندفعه من انگشتمو گذاشتم روی لباش: من میدونم... بونا بهم گفت... شما باهم بهم زدین...
چشمشا از تعجب گرد شد. دستمو گرفت توی دستش و دستمو بوسید...
قلبم داشت تند میزد... باورم نمیشد اون الانپیشمه... و این اصلا اشتباه نیست...
لبخند زد: خوبه... هارا من...
خیره شدم بهش... یجورایی میدونستم چی میخواد بگه... ولی این چرا حس خاصی به من نمیداد؟!
-من خیلی دوست دارم.
آروم دستشو دورم حلقه کرد و منو سمت خودش کشید. با دستش موهامو زد پشت گوشم و آروم لباشو گذاشت روی لبای من...
همونجوری که همه میبوسیدیم دستمو داخل موهاش کردم..اون پیشمه...
کریس POV
صدای زنگو شنیدم و کنجکاو شدم ببینم کیه.
سر راه پله وایساده بودم. دید کاملی به هال داشتم و میدونستم کسی منو نمیبینه.
سوهو اومد تو. باهم نشستن روی مبل.... و بعد شروع به بوسیدن کردن.
بدترین حس دنیا... احساس میکردم قلبم از شدت درد ممکنه منفجر بشه... حس کردم چند قطره اشک پایین اومدن... نه کریس تو باید قوی باشی. اون خوشحاله پس تو هم باید سعی کنی خوشحال باشی و فراموشش کنی....
میدونستم نمیتونم ولی باید سعیمو میکردم...
آروم بلند شدم و رفتم توی اتاق. دراز کشیدم روی تخت و چراغ و خاموش کردم. بهتر از این بود که اونجا وایسم و تحمل کنم.
دستمو روس صورتم کشیدم...
خیس بود...
صبح با صدای زنگ از خواب پریدم. اووفف یه روز دیگه... و به احتمال زیاد تا الان بدترینش.
سریع آماده شدم و رفتم پایین. هارا با لباس خواب روی مبل نشسته بود و چشماش از خوشحالی برق میزد.
میتونستم از این صحنه استقبال کنم ولی میدونستم بخاطر کیه... در هرصورت با یه لبخند مصنوعی گفتم: چیزی شده؟ چرا آماده نشدی؟
انگار تازه متوجه من شده بود: اوه صبح بخیر. امروز کلاس ندارم... واسه شب برنامه ای نداری؟
سرمو تکون دارم: نه. چطور؟
خندید: راستش میخوام یه مهمونی کوچیک بگیرم... یعنی سوهو گفت... یادم رفته بود بگم اون دیشب اومد و.... خب...
صورتش گل انداخت و لبشو گاز گرفت: میخواد با بابا و مین هو حرف بزنه... ما نامزد کنیم... اینا همش داره سریع اتفاق میفته... وای کریس...
از جاش پاشد و منو بغل کرد: همش به خاطر توئه... اگه تو اینجا نبودی هیچوقت این اتفاقا نمیفتاد... خیلی ممنونم...
منم بغلش کردم: نه هارا... همش بخاطر جونمیونه... اون واقعا دوستت داره.
خندید و از بغلم اومد بیرون... کاشکی اینکارو نمیکرد... الانکه نمیتونم داشته باشمش بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم...
-خب... در هرحال، امشب اینجا مهمونیه... الانزنگ بزنم لوهان، یا بزارم واسه بعد؟ یعنی بیداره؟
سرمو تکون دادم: بیداره. نترس. اشکال نداره توی خونه تنها باشی؟
دوباره صورتش گل انداخت: سوهو... داره میاد... الاناس که برسه.
-آهان... فعلا.
رفتم سمت در. میخواستم زودتر برم تا با آقای عاشق برخورد نکنم ولی انگار از بخت بد من پشت در وایساده بود.
با دیدن من لبخند زد: سلام... اممم من اومدم که...
چشممو چرخوندم: میدونم چرا اومدی.
از سر راهش رفتم کنار تا بیاد تو و خودم از در رفتم بیرون... سریع سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم. به سمت هرجای دیگه ای جز دانشگاه..
بعد از یه مدتی کنار یه خیابون پارک کردم و سرمو تکیه دادم به فرمون... این همه دختر... چرا اون... چرا من باید عاشق اون میشدم...
دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم... اون و سوهو بهم رسیدن و جدا کردنشون سخته... من حتی اگه میتونستم هم جداشون نمیکردم... خوشحالی هارا از هرچی برام مهم تره...
یاد حرفای بابا افتادم... همیشه میگفت من یه بی خاصیت دختربازم و هیچوقت معنی عشقو نمیفهمم... و الان به بدترین حالت فهمیدم یعنی چی... الان میفهمم چرا لی اینقدر از دستم عصبانیه... من با مردم بازی میکردم.. عاشقشون میکردم و ولشون میکردم... و حالا خودم به یه وضع بدتر گیر کردم...
اشکای چشممو پاک کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم... قلبم درد میکرد و سرم گیج میرفت...معلومه. من نتونستم با این همه فکر خیال درست بخوابم... وقتی میدونستم هارا تو هال خونه نشسته و سوهو هم پیششه... مثل الان...
همه بدنم داغ شده بود.. از عصبانیت.. حسادت... از ناراحتی...
چشمامو بستم گذاشتم اشکا بیان پایین...
به دقیقه نکشید که گوشیم زنگ زد. برداشتم:الو؟
-کریس... خوبی؟ خبرایی شنیدم... هارا و سوهو... اونا واقعا...
-آره لوهان.. درسته...
-اوه... حالا... حالا باید چیکار کنیم؟
خنده تلخی کردم: میخوای چیکار کنم؟ باید گورمو گم کنم... قبل از اینکه کنترل از دست بدمو همه چیو واسش خراب کنم. لطفا دنبال خونه جدید باشین.
-کریس... خوبی؟ کجایی؟
بلند خندیدم، درحالی که اشکام از روی صورتم پایین میریختن: من عالیم لوهان! عالی... کسی که دوستش دارم تو بغل عشقشه... چرا بد باشم؟ چرا؟
-کریس بگو کجایی... باید بیایم دنبالت...
اسم خیابون و گفتم و قطع کردم. سرمو گذاشتم روی فرمون و سرم با دستام گرفتم... حس میکردم نفسم بالا نمیاد... سرم خیلی درد میکرد و بالاخره همه چی جلو روم سیاه شد...
چشمام باز شد... توی اتاقم بودم و هارا کنارم نشسته بود....
-پاشدی خوابالو؟
بخند شیرینی زد و با دستاش موهامو بهم ریخت... این نمیتونه واقعی باشه... نه...
هارا کنارم دراز کشید و سرشو گذاشت روی سینم... حس میکردم از خوشحالی قراره بمیرم... این توهم..
خیال.. با هرچیزی که هست نمیخوام تموم شه...
آروم موهاشو نوازش میکردم که حس کردم که یه صدایی داره صدام میکنه..
-کریس... کریس تورورخدا بیدار شو!
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)