همخونهای ها (3)
POVهانا
دلم نمیخواست دروغ بگم و هارا رو توی اون شرایط ولش کنم ولی خب... اصلا حال حوصله هم نداشتم!
از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ زد.
-یوبوسیو؟
-سلام هانا شی... من لوهان هستم...
یا خدا، این شماره منو از کجا پیدا کرده؟!
-آهان بله... امرتون؟
-میخواستم یجایی ملاقاتتون کنم... میتونین بیاین به آدرس جایی که براتون میفرستم؟
-اوه حتما... ولی من گیج شدم...
-همه چی رو براتون توضیح میدم.. فقط شما بیاین...
-باشه...
قطع کرد و چند لحظه بعد یه اس ام اس از طرفش اومد که آدرس یکی از کافی شاپای دوروبر بود.
از ماشین پیاده شدم و پیاده رفتم چون دور نبود.
وقتی رسیدم لوهان رو دیدم که پشت یکی از میز ها نشسته... همیشه به نظرم خیلی خوشگل و جذاب میومد ولی... اصلا به من نمیخورد...
رفتم سمتش و نشستم: سلام لوهان شی..
لبخند زد و گفت: اوه سلام... امم چیزی میل دارین سفارش بدم؟
سرمو تکون دادم: نه... من راستش فقط خیلی کنجکاو شدم که اومدم...
-اوه بله... راستش میخواستم راجب دوستتون مین هارا شی حرف بزنم...
ابرومو بردم: چی میخواین راجب اون بگین؟
یه خنده آروم کرد و گفت: بهتره بگین چی میخوام بپرسم...
-خب بپرسین ولی قول نمیدم همه چیز رو بگم...
صداش رو آروم کرد و گفت: اگه منظورتون به مشکل خانوادگی ایشونه من از این موضوع خبر دارم...
چیییی؟ امکان نداره! هارا نگفت اینم میدونه!
لوهان به تغییر حالت قیافه من نگاه کرد: من قول دادم یه هیچ احدی این موضوع رو نگم! قسم میخورم...
-حالا سوالتون چیه؟!
قیافش جدی شد: هارا شی مشکل خاصی دارن؟! مثال مشکل روانیی چیزی؟
از جام بلند شدم و با عصبانیت دستمو کوبیدم رو میز و داد زدم: شما چجوری راجبش قضاوت کردین؟!
اون نه مشکلی داره نه هیچ چیز دیگه ای البته اگه شما پسرا بزارین!
-هانا شی خواهش میکنم...
-اول برادرش و پدرش بعدشم اون عوضی که البته تقصیر خودش نبود و حالا شما و اون دوست درازتون که معلوم نیست تو مختون چی میگذره! اون فقط آسیب دیده! سعی کنین اینو توی مغزفندقی خودتون فرو کنید!
با عصبانیت و قدمای بلند از کافی شاپ رفتم بیرون.
POV هارا
از کافی شاپ زدیم بیرون.
همینجوری که داشتم به معامله مون فکر میکردم خندیدم و گفتم: کریس تو اون سریاله که لی مین هو توش بازی کرده رو دیدی؟ ذائقه شخصی؟
سرشو تکون داد: نه چطور؟
شونه هامو انداختم بالا: اونا هم وضعشون مثل ما بود منتهی لی مین هو دروغ گفته بود... بعدشم به خاطر طرح معماری خونه دختره باهاش همخونه شده بود...
کریس چند لحظه ساکت بود بعدش لبخند زد و گفت: به نظر باحال میاد... میتونیم باهم ببینیم...
-فکر خوبیه... کلاس نداری آیا؟
-همون صبح بود...
یهو کریس خیره شد به پشت سرم.
-چیزی شده کریس؟!
کریس خیره شد بهم و بعدشم شونه هامو گرفت: فقط برنگرد باشه؟!
-چی میگی باو؟ چرا برنگردم...
اومد سرمو برگردونم که کریس منو محکم بغل کرد و زیرلب گفت: وقتی میگم برنگرد یعنی برنگرد دیگه!
بعد حدودا یکی دو دقیقه بدون اینکه چیزی بگم تو بغلش بودم که یهو ولم کرد.
گیج شده بودم...
-چرا اینکارو کردی؟!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت: جون میون و اون دختره، اوه بونا بود... تو که نمیخواستی ببیننت... منم نزاشتم..
-آها مرسی.. فقط قبل اینکه بغلم کنی یه هشداری بده خواهشا...
پوزخند زد: چرا؟ من که گ*یم... اهمیتی برای تو نداره!
دوتا پامو کوبیدم زمین: یاااا گ*ی هستی باش، ولی دختر که نیستی! پسری... منم کلا حساسیت دارم به پسرا...
شروع کرد به خندیدن و بازومو کشید: آره هر پسری جز آقای-خودت میدونی- کی...
سعی کردم بازومو از تو دستش بکشم بیرون: دقیقا... من فقط... اونو دوست دارم... داریم کجا میریم؟!
-زور نزن... فقط میخوام به قرار داد عمل کنیم... داریم میریم لباس بخریم...
دست از تلاش کردن برداشتم و گفتم: من لباس زیاد دارم! بریم... یکاری کنیم که من... دخترونه شم...
-دخترونه؟
-خب میدونی... من بیشتر شبیه پسرام... یعنی همچی نشون دادن احساسات و اینا حالیم نیست... جز بعضی وقتا...
یه لبخند شیطانی زد: فهمیدم کجا بریم... کاجا!
POV سوهو
طبق معمول بونا گیر داده بود بریم بیرون.. منم حوصله بحث باهاشو نداشتم برای همین قبول کردم..
هر چند دقیقه یه بار میرفت توی یه مغازه یچیزیو امتحان میکرد ولی خوشش نمیومد و میومد بیرون. منم با بی حوصلگی دنبالش میرفتم...
دیگه به جایی رسیدیم که برگشت به من گفت: جون میونی... خسته شدم...
-خو اینقدر راه نرو... به من چه!
بازومو گرفت و مثل بچه ها گفت: جون میونی خواهش... اوه نگاه کن اونور یه کافی شاپه... بریم پلیز...
به سمت کافی شاپ نگاه کردم و متوجه یه فرد آشنا شدم.. کریس وو
نمیدونم چرا ولی کلا ازش خوشم نمیومد... کلا یجوری بود.. مغرور، سرد... تازه همخونه ای هارا هم شده بود...
بعدش متوجه یه دختر شدم که جلوش وایساده بود شدم... میدونستم، صد در صد مطمئن بودم هاراست...
طبق معمول هم تیپ اسپورت زده بود که من بهش میگفتم تیپ کیوت...
بونا دوباره حواسش پرت مغازه ها شده بود و اصلا متوجه نشده بود..
کریس منو دید و یک آن باهم چشم تو چشم شدیم و یچیزی زیرلب گفت... هارا خواست برگرده که کریس محکم بغلش کرد...
اگه دستم بهش میرسید میدونستم چیکار کنم عوضی رو... ولی.. جدا شدنمون تصمیم هارا بود.. من هیچ کاره بودم... ولی..
بونا یهو اومد سمتم و از پشت سرم گفت: جونی به چی...
برگشتم و لبامو گذاشتم رو لباش... بعد چندثانیه ازش جدا شدم و گفتم: بیا بریم یجای بهتر...
با یه حالت گیج و منگ گفت: با...باشه..
دستشو گرفتم و به راه رفتنمون ادامه دادیم....
POVهارا
رفتیم یه کتابفروشی. کریس منو وایسوند یه جایی و رفت کلی کتاب آورد و داد دستم.
-اینا چیه دیگه؟
-کتاب... کلاسیک و عاشقانه...
ابروهامو بردم بالا: نظرت اینا میتونن کاری بکنن؟! سریال بهتر نیست؟
با دستش موهامو بهم ریخت: باید یاد بگیری پای عشقت وایسی و فرار نکنی... مثال یکی مثل...
-خودت...تو پای لوهان وایسادی با وجود اینکه میدونی اگه مردم بفهمن چی میگن...
حس کردم یکم سرخ شده... وای من وقعا باید کمتر خجالت زده اش کنم!
-آره... همونجوری... خب بیا...
منو بر سمت یه قفسه دیگه چندتا کتاب دیگه گذاشت روشی کتابایی که دستم بود و من تک تک جلدشونو میخوندم: دزیره... جین ایر... غرور تعصب... بر باد رفته... چه خبره بابا؟
-مطمئن باش اینا کمکت میکنن... خب بریم حسابشون کنیم...
گفتم: مرسی هیونگ... اوه یعنی... مرسی کریس...
حس کردم از اینکه هیونگ صداش کردم ناراحت نشده... من مین هو رو هم اینجوری صدا میکردم... و این باعث میشد مادرش همیشه بهم بگه رفتارم پسرونس و باید اونو اوپا صدا کنم!
کتابارو حساب کردیم و رفتیم بیرون. کریس کیسه های کتابو گذاشت تو ماشینش و گفت: خب الانباید بریم که...
-فیلم بخریم!
خواست مخالفت کنه که گوشیش زنگ خورد و برداشت: الو؟
-..........
-ولی من الان نمیتونم...
-..........
-باشه حتما میام.
گوشیشو قطع کرد و با عصبانیت سوار ماشین شد. منم سریع سوار شدم و ازش پرسیدم: چیزی شده؟!
-به تو ربطی نداره... اول تورو میرسونم.
لحنش خیلی عصبانی و تند بود و باعث شد کلا من ساکت شم. تا موقع رسیدن به خونه ساکت بودیم. وقتی رسیدیم کیسه هارا گرفتم دستم و پیاده شدم و کریس گازش و گرفت و رفت... این چش بود؟!
در خونه رو باز کردم و رفتم تو و کتابارو گذاشتم تو اتاق و ولو شدم روی مبل... آیش از تنهایی خیلی بدم میاد!
تلویزیونو روشن کرم و چندتا کانال اینور اونور کردم ولی چیزی نداشت. همونجور روشنش گذاشتم و به دورور برم نگاه کردم... چه روزهای خوشی توی این خونه گذروندم...
فلاش بک
حوصلم داغون شده بود... هوا هم سرد شده بود و بیرون رفتن هم حال نمیداد... ولی برف هم نمیومد!
اصلا اونروز به هیچ دردی نمیخورد تا موقعی که یکی زنگ درو زد... برام عجیب بود، چون تقریبا هیچوقت کسی نمیومد خونه که زنگ بزنه جز هانا، اونم که یکی از کلیدامو کش رفته بود و کلا آزاد بود.
رفتم دم در و داد زدم: کیه؟!
-هارا شی، کیم جون میون هستم...
یا خدا، کیم جون میون؟ اون الان جلو خونه ی منه؟ اینجا وایساده؟
برای چندلحظه نمیدونستم چیکار کنم! لباسم به حد افتضاحی بد بود... شلوار گشاد و بلند سورمه ای و تی شرت گشاد سفید. موهام رو هم که نگو... دم اسبی بسته بودمش ولی به طرز افتضاحی شاخ شاخی شده بود... گفتم هرچه باد آباد و درو باز کردم و با یه لبخند بزرگ گفتم: سلام جون میون شی...
یکم انگار شک شده بود ولی اونم لبخند زد و گفت: ببخشید بد موقعی مزاحم شدم... میخواستم ببینم هنوزم اون اتاقو اجاره میدین؟
گیج شده بودم...
-اتاق؟ اجاره؟
-شما آگهی داده بودین که....
تازه دوزاریم افتاد... خیلی وقت بود قید اون آگهی رو زده بودم چون افراد خیلی کمی اومده بودن اونا هم یه مشت افراد بی سروپا بودن... ولی این کیم جون میونه... وای خدا! ولی خب بازم... شرط داشت..
سعی کردم خیلی محترمانه بگم: خب من هنوزم قصد اجاره دادنشو دارم ولی شرایط شما یکمی متفاوته...
با یه نگاه عجیب گفت: چرا متفاوته؟
-خب... ام... شما پسرین و میخواین با یه دختر... تو یه خونه...
تازه انگار متوجه منظورم شده بود. یکم سرخ شد -و باعث شد دل من بلرزه- و گفت: اوه خب این... خب ما غریبه ایم... یعنی اگه بهم آشنا بشیم و دوست شیم اشکلای نداره دیگه؟
-فکر نکنم... یعنی...
یه لبخند تو دل برو زد و گفت: خب پس... من شمارتونو دارم یعنی از روی آگهی برداشتم ... اشکلا نداره فردا بیام که خونه رو ببینم؟
هر لحظه داغی گونه هام بیشتر میشدن... وای خدا یه بشر چجوری میتونه در آن واحد هم کیوت باشه و هم جذاب؟!
آروم گفتم: حدودای ساعت پنج خوبه؟
-بله خیلی... ممنون خانم مین که وقتتونو در اختیارم گذاشتین...
-لطفا هارا صدام کنین آقای کیم...
-شما هم منو سوهو صدا کنین.. فردا خدمت میرسم.
به سمت ماشینش رفت و منم درو بستم و تکیه دادم به در و نشستم رو زمین... تا چندلحطه انگار نمیتونستم نفس بکشم... تا صدای دور شدن ماشینو شنیدم و شروع کردم به جیغ زدن: باورم نمیشه! اون میخواد همخونه ایم شه! تلفن کو؟؟ باید به هانا بگم!
تلفنو براشتم و به هانا زنگ زدم و تا دوساعت مخشو خوردم...
من خوشانس ترین دختر دنیا بودم!
پایان فلاش بک
POV کریس
به سمت دفتر شرکت رفتم و در رو محکم باز کردم: بهتره مسئله مهمی باشه که منو کشیدی اینجا!
معاون پدرم، آقای لی از جاش پاشد و یه تعظیم کوتاه بهم کرد: پدرتون خواستن که چندتا مسئله رو باهاتون در میون بزارم...
نشستم روی صندلی جلوی میزش و خیلی جدی گفتم: خب چیه؟!
-ایشون میخوان شما برگردین...
میدونستم پدرم غیر از این هیچ چیز دیگه ای از من نمیخواد! ولی من برنمیگشتم به اون جهنم دره! حداقل نه تا سال دیگه.
-من با پدرم صحبت کردم و اون قرار بود این بحثو تموم کنه! وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم برمیگردم...
آقای لی یکم انگار ترسیده بود. گفت: گفتن مشکلاتی پیش میاد که نباشین...
-چه مشکلی؟ ازدواجم؟ با اون دختره که اصلا هم نمیدونم کیه؟ بهش بگو نترسه... توی اوضاعی گیر افتادم که موقعیت این ازدواج احمقانه به خطر نمیفته!
- خب ایشون فقط نگران بودن...
از جام پاشدم و دستام روی گذاشتم رو میز: ببین آقای لی، پدر من هیچوقت به فکر من نبوده و نخواهد بود... برای اون فقط شرکت کوفتیش ارزش داره... بهش بگو اگه واقعا میخواد پدرم باشه، حداقل این مدت تنهام بزاره!
خواستم که برم که گفت: مشخصات اون خانم رو براتون میفرستم...
پوزخند زدم و برگشتم: زحمت نکش... چون اصلا راجبش اهمیت نمیدم!
از در رفتم بیرن و سوار ماشین شدم و نفس عمیق کشیدم... من همه چیزو به هارا نگفته بودم... اینکه منم یجورایی مثل خودش بدبختم... فقط نوع بدبختیم فرق میکرد! بهش نگفتم چون از شناختی که توی این چندروز ازش داشتم همش ناراحت میشد و میخواستم کمک کنه... مشکلات
خودش مگه کمه؟
ولی بد باهاش حرف زدم...
گوشیو برداشتم و زنگ زدم بهش. با یه بوق برداشت.
با صدای گرفته گفت: الو؟
-هارا منم... میخواستم بگم که... ام... چرا صدات انقدر گرفتس؟
-هیچی نشده فقط...
-نکنه برای اینکه اینجوری حرف زدم گریه کردی؟!
-برو بابا! نشستم دارم هری پاتر نگا میکنم... وای قسمت خیلی غمگینشه!
مردم با کی گیر میفتن من با کی! خدا یه عقلی بهش بده!
-مگه هری پاترم گریه داره؟!
- خب مستر نردبون خودت بهم گفتی احساساتمو تقویت کنم...
-با گریه کردن سر فیلمی که گریه نداره؟!
-تو باید بری احساسات خودتو تقویت کنیا! آیش!
-باشه برو به گریه ات برس... منم دارم میام.
قطع کرم و اول یه دل سیر به خل بازیاش خندیدم! آخه کدوم دختری اینجوریه؟!
ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه.
POV هارا
دوربرم پر دستمال کاغذی بود من داشتم برای یکی از شخصیتای منفور فیلم گریه میکردم!
که در باز شد و کریس اومد تو با تعجب بهم نگاه کرد: فکر نمیکردم شدتش اینقدر زیاد باشه!
-میدونم... ولی خب خیلی غمگینه.... وای بیچاره...
-میدونی چیه؟ از این به بعد نباید تو خونه تنهات بزارم... کارات یکمی زیادی احمقانس...
با یه لحن غمگین و چشمای گرد بهش نگاه کردم: تو درک نمیکنی...
افتاد روی مبل کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد و من داد زدم: یااا داری چیکار میکنی؟
-تو نمیخوای خودتو جمع و ور کنی؟ بشین با یچی درست گریه کن! با وارثان و اینا گریه میکردی تعجب نمیکردم...
-اونا گریه نداره که!
-تو خلی واقعا...
POV کریس
تلویزیونو کلا خاموش کرد و زل زد بهم: نکه تو نیستی؟ یهو فاز عوض کردی و رفتی یجایی...
خب دیگه کم کم میخواد گیرم بندازه... بهتره فکرمو به کار بندازم... یادم به دروغ افتاد... الانوقتشه یکمی این اوضاع پیچیده رو درست کنم.
-با لوهان دعوام شد... برای همین...
شک شد و دستشو گذاشت رو دهنش: یعنی چشمتون زدم؟ وای خدا نه!
سعی کردم یه قیافه ناراحت و دل شکسته به خودم بگیرم: نه بابا... چند وقتی بود اینجوری بودیم... هنوز که بهم نزدیم...
-همش تقصیر منه!
دلم میخواست به قیافش و کارای که میکرد بخندم ولی اینجوری لو میرفتم... برای همین باید صورتمو حفظ میکردم...
آروم گفت: کاری نیست که من بتونم انجام بدم؟!
-اوه نه نمیدونم... باید باهاش حرف بزنم... میرم بالا بهش زنگ بزنم...
-باشه اکه به گفتار رو در رو نیاز داشتین بهش بگو بیاد اینجا...
وای خدا این چرا اینقدر مهربونه؟! خاک بر سر اون داداش عوضیش... خواهر به این خوبی!
ولی خب خوبیش داشت به عذاب وجدان میداد... اما من که اون دروغ رو نگفتم... بعدشم میخوام بهش کمک کنم، نه اینکه توی راهش وایسم و نزارم به عشقش برسه... متاسفانه منم خودم گیرم... گیر کسی که حتی نمیشناسمش...
POV هانا
خیلی اعصابم خورد شده بود برای همین بی هدف توی خیابونا راه میرفتم... هارا هیچ گناهی نکرده بود که گیر اینا افتاده بود!
پاهام خسته شده بودن برای همین تصمیم گرفتم برگردم سمت ماشین خودم که یهو یه ماشین جلوم ترمز کرد و شیشه شو کشید پایین: بپر بالا خوشگل خانم!
خندیدم و در ماشینو باز کردم و خطاب به راننده گفتم: پارک چانیول بیشتر باید رو حرفات تمرین کنی!
خندید و منم نشستم تو ماشین. انتظار نداشتم اون موقع اونجا ببینمش برای همین گفتم: قرارت چی شد؟
خوب بود؟
لب و لوچه اش آویزون شد و گفت: اگه تو به ریختن قهوه روی دامن طرف میگی خوب.... آره خوب بود..
اوپس... باید میفهمیدم این قرارم مثل باقی قرارا خوب پیش نرفته.
-میتونست بدتر از اینم باشه نه؟ آکواریمو یادت رفته؟
با یاد آوری اون خاطره لبخند زد: هم خیلی بد بود هم خیلی خوب.... ولی جای سیلی دختره خیلی درد گرفت... بگذریم، تو اینجا چیکار میکردی چینگو؟
چشمامو چرخوندم: یکیو باید میدیم که دیدم....
پوزخند زد: یه پسر؟
یه مشت آروم زدم به بازوش و با عصبانیت ساختگی گفتم: من قول دادم تا تو به 'یار' نرسی منم کاری نکنم، یادت رفته؟!
چشماشو چرخوند، آره اون قول الکی... ولش کن هانا، مطمئن باش من فور اور الون هستم....
-پس منم میشم...
با دستای بزرگش موهامو بهم ریخت: هیچ دختری با من نمیسازه... من نمیخوام تورو بدبخت کنم...
یادم به حرفای هارا افتاد.... دختر نه ولی.... پسر چی؟!
-شاید اگه... با یه پسر... بری سر قرار چی؟
چشمای چانیول یهو چنان گرد شد که من هول کردم و سعی کردم سریع بگم: نه من... من منظورم این نبود... من چانیول... ببخشید...
دستاشو گذاشت رو شونه هام و گفت: آروم باش هانا! میدونم منظورت چیه.. همچین بد هم نمیگی...
یه نفس عمیق کشیدم: واقعا؟!
-آره شاید برای منم همینجوریه... یه مشکلی هس... با کی آخه؟!
-اونش با من!
POV کریس
رفتم بالا تو اتاقم و در رو بستم و دقیقا همون موقع لوهان زنگ زد... چه حلال زاده!
-لوهان میخواستم بهت زنگ بزنم...
لوهان با عصبانیت از پشت خط گفت: کیم هانا روانیه! منو سکه ی یه پول کرد! هه مغز فندقی... کریس بهتره از اون خونه بیای بیرون چون اینا همشون یه تختشون کمه!
-باشه یکم به خودت مسلط باش... چیزای مهمتری هم هستن!
-چی مثلا؟
بهش همه چیزو توضیح دادم و آخر سر هم گفتم که چه دروغی تحویل هارا دادم.
-خب میگی من چیکار کنم؟!
-احمق بیا اینجا و با من بهم بزن دیگه!
-خب بعدش؟ ما که همش همدیگه رو میبینیم!
-مثال برای دو هفته دپرس میشم و بعدشم همه چیز برمیگرده به نرمال... پاشو بیا دیگه..
-هر روز دارم بخاطر اون دروغ به خودم فحش میدم...
-خوب کاری میکنی):
-تا ده دقیقه دیگه اونجام...
قطع کردم و رفتم پایین... هارا با نگرانی نشسته بود و تا من اومدم پا شد: خب؟
-تا ده دقیقه دیگه اینجاست.
سرشو تکون داد: باشه... من میرم بیرون تا تنها باشین.
-ببخشید که...
لبخند محوی زد و گفت: احساس میکنم با این کار دارم عذاب وجدانمو کم میکنم.... چرا همش فکر میکنم اینا تقصیر منه؟!
رفتم سمتش و توی صورت نگرانش نگاه کردم... این دختر بیشتر از هرچی که فکرشو بکنم رنج کشیده...
-اصلا هم تقصیر تر نیست، همش تقصیر منه....
-مطمئنی هیونگ؟
باز به من گفت هیونگ... مطمئن وقتی پیش برادرش بوده اینجوری صداش میزده.... یکم برام عجیب بود البته. چون هیچ دختری منو اینجوری صدا نکرده بود! ولی این کارش خیلی کیوت بود.... اه من امروز چقدر فکر میکنم! اونم چرت و پرت!
-آره مطمئنم..
-پس من میرم... هروقت کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
-باشه.
از خونه رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای در رو شنیدم و باز کردم و لوهان با عصبانیت اومد تو و داد زد: نفس کش!
در رو بستم و با تعجب گفتم:چه خبرته باو!
-مگه قرار نیست دعوا کنیم؟!
-نه!
نشست رو مبل: خب میخوایم چیکار کنیم؟
نشستم روبه روش: خب... همونطور که میدونیم ما دوتا از دخترباز ترین پسرای اکیپیم...
حرفمو قطع کرد: تو از هیژده سالگی تا الان چهل و پنج تا دوست دختر و من چهل و سه تا دوست دختر داشتم بدون حساب اونایی که مخشونو زدیم...
-آره... خب میگفتم... میدونیم هر دختر چه مدله و این حرفا... ما باید به مین هارا کمک کنیم.
پوزخند زد: خب... چرا؟
-چی چرا؟
-اون خشگله، پولداره... میخوای دختری که خودت میخوای رو ازش بسازی نه؟!
چشمامو چرخوندم و گفتم: میخوام به سوهو برسه... همین.
-هومم سخته ولی شدنیه. اوه بونا چی؟ اون اگه سوهو از کفش بره هارا رو بدبخت میکنه...
-اگه سوهو واقعا دوستش داشته باشه پاش وایمیسته....
POV هارا
همینجوری قدم میزدم برای خودم... فکر میکردم الان کریس داره چیکار میکنه.... اون آدم خوبی بود و حقش نبود اینجوری بشه... خدا کنه همه چیز درست بشه...
گوشیم زنگ خورد و دیدم کریسه و سریع برداشتم: الو؟
-میتونی بیای خونه. لوهان رفت.
-همه چیز خوب پیش رفت؟
-باهام بهم زد...
-واقعا متاسفم!
-بیا خونه.... نمیخوام راجبش حرف بزنم.
سریع رفتم خونه و در رو باز کردم. کریس پوکر نشسته بود روی مبل و به جلوش خیره شده بود.
آروم گفتم: کریس... خوبی؟!
یه لبخند که خوب میدونستم الکیه زد و گفت: آره.... میخوای چیکار کنیم؟!
ساعتمو نگاه کردم... از ظهر گذشته بود. هیچ کار بخصوصی نبود که انجام بدم.
-چیز خاصی مد نظرته؟!
سرشو تکون داد: نه فقط میخوام یکم خوش بگذرونم... میخوای بریم کلاب؟!
با دیدن حالت صورت من انگار فکرمو خوند و گفت: قول میدم هیچی نخورم! فقط یکم برقصیم... و دیوونه بازی در بیاریم... همین...
-باشه فقط اشکال ندارم بگم هانا هم بیاد؟!
دوباره لبخند زد: نه اصلا! بهش بگو هر کیو هم که میخواد رو بیاره.
سرمو تکون دادم: باشه میرم لباس بپوشم پس...
یه چشمک زد: یادت نره یچیز خوب بپوشی! میخوایم حسابی خوش بگذرونیم...
سرمو تکون دادم و رفتم طبقه بالا. شماره هانا رو گرفتم: الو هانا؟
-میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم!
-چه جالب... چیزه میای با منو کریس بریم کلاب؟!
-صد البته! میشه چانیولم بیاد؟ میخوام ببینم با کریس جور میشه یا نه!
-چی؟! اون تازه با لوهان بهم زده!
-چه بهتر! هروقت راه افتادین به ما هم خبر بدین... فعال بای!
خدایا! اینم داره خل میشه! هرچند حق داشت... چانیول با هیچ دختری نمی ساخت... این میتونست یه شانش باشه!
حسابی تیپ زدم و رفتم پایین. کریس هم حسابی به خودش رسیده بود ولی به نظر من فقط میخواست احساستشو پنهان کنه... کاملا درکش میکردم.
زنگ زدم به هانا و بهش گفتم که ما داریم میریم و اونم گفت خودشو به ما میرسونه. رفتیم که سوار ماشین شیم که کریس در رو برای من باز کرد. با تعجب به این کارش خندیدم و سوار شدم.
خودش، سوار شد و به من گفت: با سفید که خوشگل تر میشی.... چرا سیاه؟!
عینک آفتابیشو که توی ماشینش بود برداشتم و زدم رو چشمام و با یه لحن باحال گفتم: چون خفن میشم!
خندید و ماشینو روشن کرد و رفتیم سمت کلاب.
توی کلاب طبق معمول شلوغ بود برای همین یجا نشستیم و منتظر هانا و چانیول موندیم. بالاخره اون دوتا اومدن.
هانا با خوشحالی چانیول رو به کریس معرفی کرد: کریس شی، ایشون چانیول هستن، دوست صمیمی و دوران بچگی من...
کریس هم خودشو معرفی کرد و با هم دست دادن.
هانا توی گوش من گفت: بهم میان نه؟! فقط نمیدونم چجوری بحث دوستیو این حرفا رو پیش بکشم!
-فقط حالا نباشه! یکم صبر کن.
نشستیم و کریس چندتا نوشابه گرفت.... خوشحال بودم که قولش یادش نرفته بود!
چند دقیقه بعد کریس ازم خواشت که باهاش برقصم.... برام عجیب بود ولی اونکه نمیتونست از یه پسر این درخواستو بکنه پس من قبول کردم.... کلی وسط پیست رقصیدیم و خندیدیم ولی من خسته شدم و تصمیم گرفتم بشینم. یه نوشابه هم گرفتم و بازش کردم و از نصفش خوردم که حس کردم سرم گیج میره...
و بعدش همچیز جلوی چشمام سیاه شد...
POV کریس
بعد از اینکه هارا رفت منم تصمیم گرفتم بشینم برای همین رفتم سمت میز ولی هارا اونجا نبود... فکر کردم رفته دستشویی ولی هیچکدوم از وسایلشم اونجا نبود...
دورو برمو نگاه کردم و هیچ اثری ازش ندیدم و رفتم بیرون کلاب و دیدم یه مرد سیاهپوش بلندش کرده و داره میزارتش توی یه لیموزین مشکی.
با سرعت رفتم سمتش و داد زدم: هی تو... داری چیکار میکنی؟!
یکی دیگه هولم داد و سریع سوار لیموزین شدن و رفتن و منم پریدم تو ماشین خودمو افتادم دنبالشون...
نمیدونستم اونا کی بودن، نمیدونستم چیکار هارا داشتن و دلیلشون از این کار چی بود.... و برای همین قلبم داشت میومد تو دهنم! شاید همش تقصیر من بود.... نباید میاوردمش اینجا!
کلی راه پشت لیموزین رفتم و بالاخره رفت داخل محوطه یه عمارت بزرگ....
جلوتر نمیتونستم برم برای همین تصمیم گرفتم همونجا بمونم.
POV هارا
سرم درد میکرد و نور شدید نمیزاشت بخوابم ولب در عوض جام خیلی گرم و نرم بود...
صدای تق و توق میومد و یکی گفت: ساکت! مگه نمیبینید خوابه؟!
از جام پاشدم و با صدای خوابالود گفتم: من کجام؟!
-دختر عزیزم!
قبل از اینکه به خودم بیام توی بغل مامانم چلونده شدم!
مامانم منو ول کرد و یه نگاه دقیق بهم انداخت: خوشگل شدیا!
با چشمای از تعجب گرد شده بهش گفتم: کی... کی اومدی؟!
-همین دیروز... پدرت گفت بیام...
ابرومو بردم بالا و از تخت اومدم بیرون: پدرم؟! هه... اون!
مامانم دست به سینه نشست و بهم چشم غره رفت: خب پدرته... وایسا ببینم... اینجا باهات خوب رفتار میکنن؟! از چند وقت پیش که رفتم اون زن هیچ حرفی ازت به میون نیاورده تا دیشب گفتن تو اتاقتی...
-چرا اونا باید کاریم داشته باشن؟ من زندگی خودمو دارم.
مامانم دوباره اومد بغلم کرد: حتما زندگی توی این خونه درندشت سخته... مین هو هم که بیشتر اوقات نیست.. کاشکی با خودم میومدی آمریکا...
یهو دوزاریم افتاد مامانم منظورش از زندگی اینجا چیه... اون هنوزم فکر میکرد من توی این خونه زندگی میکنم!
یه لبخند ملیح زدم و گفتم: خونه خودم قشنگ تره مامان...
-خونه خودت؟! تو اینجا زندگی نمیکنی؟!
-نچ...
اوما یهو جوشی شد و با عصبانیت گفت: من دستم به اون زنیکه نرسه! دختر منو فرستاده یه خونه دیگه؟ خودم حالشو میگیرم!
دستاشو گرفتم و با آرامش گفتم: من اونجا بهم بیشتر خوش میگذره... باور کن تازه دوستای جدیدی هم پیدا کردم...
با این حرفم یاد کریس افتادم... حتی نمیدونم چجوری من رو آوردن اینجا! جیب های لباسمو گشتم و گوشیمو پیدا کردم و روشنش کردم:
-53 تا میس کلا و 05 تا اس ام اس...
اوما با تعجب پرسید: کی اینهمه زنگ زده و اس ام اس داده؟!
بی توجه به حرف مامانم میس کلا هارو چک کردم... همش از کریس بود... همینطور اس ام اسا...
مامان از بالای سرم اسمو خوند: نردبون... این اسمه برای بنده خدا گذاشتی؟ کی هس اصن؟
-هم خونه ایم...
در باز شد و یکی از خدمتکارا اومد داخل: هارا شی، یه مرد جوون دم در از دیشب وایسادن و میگن تا شمارو نبینن نمیرن...
اوما ابروهاشو برد بالا: مرد جوون؟
برگشتم سمت خدمتکار: احیانا این مرد جوون خیلی قدبلند نیست؟ صد و هشتاد به بالا؟
-چرا همینطوره بانو...
مامانمو بغل کردم و گفتم: من باهاش میرم... اوما بهت زنگ میزنم باشه؟!
هیچی نگفت و من رفتم سمت در که یهو مین هو با ریئس مین وارد اتاق شد.
مین هو با جدیت گفت: تو هیچ جایی نمیری هارا...
بی توجه به اینکه توی چند قدمیم پدرم وایساده با یه لحن سرد گفتم: کی میخواد مجبورم کنه؟!
پدرم گفت: من...
یه لبخند سرد زدم و یه تعظیم کوتاه کردم: رئیس مین خیلی وقته ندیده بودمتون... متاسفانه الان باید رفع زحمت کنم.
مین هو دوباره گفت: تو هیچ جایی نمیری...
پدرم گفت: من با یه دلیل تورو آوردم اینجا... تو امشب به مهمونی این خونه میای و نقش دختر کوچیک من رو بازی میکنی تا با بقیه رئسا آشنا شی تا بعدا یه فرد مناسبو برات انتخاب کنم...
- فقط نقشش نه؟ منکه واقعا دخترتون نیستم.
مامان بازومو گرفت و زیرلب گفت: تمومش کن هارا...
رفتم جلوی پدرم و مین هو وایسادم: حتی خودتونم میدونید من هیچوقت عضو این خانواده نمیشم... علاقه ای هم به یه ازدواج زوری ندارم... حرف آخرتون که یادتون نرفته؟ من لکه ننگی هستم که پاک نمیشم.
فعلا خدافظ..
پدرم رنگش عوض شد و با عصبانیت داد زد: تا من نگم تو هیچ جایی نمیری! نه با اون پسره و نه با هیچ کس دیگه! توی اتاقت زندانی میشی تا من بگم!
مین هو اوما رو برد بیرون و رئیس مین هم رفت بیرون و من صدای قفل شدن در رو شنیدم... دادش چنانتاثیر بدی روم گذاشته بود که نمی تونستم تکون بخورم... ولی این چیزیه که من همیشه اونو باهاش به خاطر دارم... داد، عصبانیت... زور...
بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد و سریع برداشتم: الو؟!
-هارا! خوبی؟! کجایی؟!
صدای نگران کریس از پشت تلفن میومد...
آروم گفتم: توی اتاقم زندانی شدم... تو کجایی؟!
-زندانی؟ زود میارمت بیرون... منم همین دوروبرام...
-از دیشب اینجا بودی؟
-هه... آره دیگه!
باورم نمیشد یه نفر اینقدر اهمیت بده بهم! یکمی عجیب بود ولی حس خیلی خوبی داشت... مثل حسی که سوهو بهم داده بود.. امنیت... حسی که بیشتر مواقع نداشتم...
-کریس خودم میام بیرون... همین امشبه. مهمونی بزرگ بابام.. نمیدونم چرا منو میخواد ولی به نظر خوب نمیاد...
-الان ساعت یازدهه... بپرس ببین کی شروع میشه.
رفتم دم در و داد زدم تا یه خدمتکار بهم جواب بده: مهمونی کی شروع میشه؟
-ساعت شش بانو.
-مرسی.
به کریس گفتم: ساعت شش...
-فقط آدرس دقیق اتاقتو بهم بده....
چند ساعت گذست و من همینطوری تو اتاقم بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم یا کریس میخواد چیکار کنه که در باز شد. چندتا از خدمتکارا با یه لباس اومدن داخل.
-اومدیم که شمارو آماده کنیم.
ساعت چهار و نیم بود. دقیقا یک ساعت و نیم بعد من کاملا آماده بودم. لباسم واقعا خوشگل بود هرچند اگه دست خودم بود اصلا نمی پوشیدمش!
ادامه دارد ...
نام داستان: همخونهای ها // نویسنده: Rozhi // لینک منبع
ژانر: عاشقانه، کمدی
شخصیت ها:
کریس وو، مین هارا (سویونگ از اس ان اس دی)، کیم جونمیون، اوه بونا (سوهیون از اس ان اس دی)، لوهان، کیم جونگده، کیم مینسوک، هوانگ زی تائو، ژانگ ییشینگ، چوی هه وون (هیِری از گرلز دی)، کیم هانا (سوزی از میس اِی)، پارک چانیول، اوه سهون، کیم جی هیون (جنی از بلک پینک)