بهارک (3)
هادی خودش را باخته بود و مرتب توی سرش میکوبید سر و صدای هادی باعث شد یک سرباز از دریچه داخل بازداشتگاه را نگاه کرد دریچه را بست. پدر چشمش سیاهی رفت و دیگه چیزی را نمیدید کم کم صداهای اطراف هم کم شد مردی که ماساژ قلبی میداد نبضش را گرفت متاسفانه پدر مرده بود و قلبش نمی تپید! در بازداشتگاه باز شد اول افسر نگهبان همان افسر دیشبی وارد شد بعد هم دوتا مرد سفید پوش با یک برانکار رسیدند با گوشی هرچه سعی کردند تا از قلب صدایی بشنوند اما نشد که نشد با ملافه روی پدر را کشیدند و از بازداشتگاه بردند.
افسر رو به هادی گفت: تو اینجا چی کار میکنی؟ هادی بغضش ترکید و های های گریست و گفت: دیروز صبح خونه زندگی زن وبچه پدرزن و مادر زن داشتم الان هیچی نیستم و هیچ کسی را ندارم.
افسر دست هادی را گرفت و از بازداشتگاه بیرون برد. توی دفترش نگاهی به پرونده هادی انداخت سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: نمیدونم شما را چرا بازداشت کردند؟
شما دیشب کجا بودید؟ منظورم اینکه بعد از رفتن از کلانتری کجا رفتید؟ هادی گفت: با پدر زنم همراه یک راننده تاکسی تا خود صبح توی بیمارستانها سرگردان بودیم و دنبال زن و بچه ام میگشتیم. افسر پرسید: میتوانی ثابت کنی؟ هادی از توی جیبش شماره تلفن راننده تاکسی را درآورد و به دست افسرداد. افسر نگهبان یک مامور صدا کرد و ازش خواست تا با اون شماره تماس بگیره و از راننده بخواهد تا کلانتری بیاد. موقع رفتن به مامور گفت: برای این مرد جوان کمی غذا بیار معلومه چیزی نخورده داره از حال میره.
مامور چشمی گفت و از اتاق خارج شد. افسر نگهبان توی پرونده هادی چیزهایی نوشت نیم ساعت گذشت مامور با یک سینی وارد اتاق شد توی سینی کمی نان و پنیر با یک لیوان چایی بود افسر نگهبان گفت: ببخشید بیشتر از این امکانات نداریم! هادی گفت: من میل ندارم دست شما درد نکنه.
افسر نگهبان که تا اونموقع سرش توی پرونده بود و داشت مطالبی را اضافه میکرد بلند شد سینی را جلوی هادی گذاشت و گفت: بخور تا جون داشته باشی گم شده هات را پیدا کنی و بتوانی اینهمه مصیبت را تحمل کنی یاد نره هنوز زن و بچه ات را پیدا نکردی بخواهی غذا هم نخوری مریض میشوی بخور جانم بخور.
لقمه ای درست کرد و دست هادی داد یک لقمه هم خودش خورد هادی به زور لقمه را توی دهانش گذاشت و با چایی قورت داد. صدای راننده تاکسی هادی را به خودش آورد راننده وارد اتاق شد و با هادی دست داد و پرسید زن و بچه ات پیدا شد؟ هادی با بغض گفت: نه!
راننده شروع کرد به حرف زدن جناب سرهنگ دیشب تا خود صبح تمام بیمارستانها را گشتیم افسرنگهبان تند تند تمام حرفهای راننده را ثبت کرد و گفت: بیا امضاء کن راننده خودکار را گرفت و پای کاغذ را امضاء کرد و گفت: جناب من میتوانم بروم؟
افسر نگهبان گفت: لطفا موقع رفتن این مرد جوان را هم ببر البته خونه اش نمیتوانه بره چون پلوم شده تا تمام شدن تحقیقات نمیتوانه اونجا زندگی کنه راستی کجا میخواهی بری تا اگر لازم شد باهات تماس بگیریم؟ هادی آدرس و شماره تلفن خونه مادرش را نوشت و به دست افسر نگهبان داد و همراه راننده از اتاق بیرون رفت. افسر نگهبان به صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: بدبخت از دیروز تا حالا هر چه اتفاق بد بوده سر این جوان آمده تازه بازداشت هم شده!
وقتی هادی زنگ خونه مادرش را زد خواهر کوچیکش راضیه در را باز کرد هادی ناراحت وارد خونه شد راضیه در را پشت سر داداش بست.
هادی خودش را به دستشویی رساند و صورتش را آب زد کمی حالش بهتر شد بعد توی اتاق رفت.
مادر کنار میز سماور نشسته بود. هادی سلام کرد مادر با خوشرویی جواب هادی را داد و یک استکان چایی برای هادی ریخت و جلوی اون گذاشت سرش را که بالا کرد از چهره هادی ترسید دلش هری ریخت حتما اتفاق بدی افتاده پرسید: هادی چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینطور بهم ریختی؟ بچه ها کجان چراتنها آمدی؟
هادی هیچ جوابی برای سوالهای مادر نداشت فقط اشک ریخت مادر بیشتر وحشت کرد! هادی مرد ضعیفی نبود حتما بدبختی بزرگی سرش آمده با دست توی سر و زانوش کوبید هادی خودش را بغل مادر انداخت و های های گریه کرد اون احتیاج به آرامش داشت و آن را در آغوش مادر پیدا کرد.
مادر سر هادی را نوازش کرد و پرسید؟ نکنه مریم باهات قهر کرده لوس شدی اومدی خونه مادرت؟ جوابی از هادی نیامد هادی در حالی که اشک میریخت گفت: مامان مریم و بهارک گم شدند گریه هادی نمیگذاشت تا مادر بفهمه چی میگه! مادر پرسید: آرام باش و بدون گریه بگو ببینم چی شده مریم کجا رفته؟ هادی اشکهاش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: پدر و و مادر مریم هر دو مرده اند. مادر دو دستی کوبید توی صورتش و گفت: خدا مرگم بده چی شده؟
مادر فریاد کشید راضیه چادر من را بیار بروم ببینم چی شده چه خاکی به سرم شده.
راضیه با نگرانی وارد اتاق شد و گفت: چی شده چی میخواهی؟ مادر گفت: هادی میگه پدر و مادر مریم مرده!!
راضیه گریه اش گرفت ولی خودش را کنترل کرد و گفت: داداش کدومشون مرده؟
هادی گفت: هردوتاشون مادرش به ضرب چاقو کشته شده پدرش هم توی بازداشتگاه ...
راضیه مهلت نداد تا هادی جمله اش را تمام کنه گفت: پدرش اونو کشته؟
هادی عصبی شده بود با حرصگفت: نه بابا پدرش سکته کرد اونهم مرد!!
مادر پرسید: توی بازداشتگاه چی کار میکرد؟ هادی گفت: اجازه بدهید از اول براتون تعریف کنم پریروز وقتی از سرکار برگشتم دیدم در خونه مون شلوغه با عجله رفتم توی آپارتمان دیدم غذایی که مریم روی اجاق گذاشته جزغاله شده همسایه ها به آتش نشانی خبرداده اند اونها در را شکسته و اجاق را خاموش کرده اند.
مریم و بهارک خونه نبودند هرکجا به فکرم میرسید زنگ زدم اما نتوانستم اونها را پیدا کنم خونه باباش زنگ زدم بیچارهها برای کمک اومدند خونه ما! من و بابا رفتیم سراغ کلانتری و بیمارستانها تا صبح طول کشید وقتی برگشتیم خونه با جسد مادر مواجه شدیم پلیس خبر کردم اونها ما را با خودشان بردند کلانتری افسر نگهبان برای بازجویی ما را انداخت توی بازداشتگاه و یادش رفت!!
شب وقتی کشیک عوض شد افسر نگهبانی که شب قبل خبر گم شدن مریم و بهارک را داده بودیم اومد و ما را شناخت! اون وقتی اومد که بابا توی بازداشتگاه سکته کرده بود یکی از اونهایی که اونجا بود خیلی سعی کرد تا بابا را نجات بده اما نشد.
آمبولانس اومد بابا را که مرده بود! جنازه اش را بردند پزشک قانونی! بعد از بردن بابا افسر نگهبان از من بازجویی کرد و فرستاد خونه من هم اومدم اینجا مامان نمی دونم چی کار کنم زن و بچه ام گم شده دوتا جنازه مونده روی دستم من بدبخت شدم و از ته دل با صدای بلند گریه کرد.
مادر پاهاش سست شد به دیوار تکیه داد و آرام زمین نشست راضیه بهت زده به حرفهای هادی گوش میداد یکهو گفت: فرشید میدونه مامان و باباش مرده ان؟ هادی تازه به یاد فرشید افتاد! راستی فرشید کجاست؟ هادی فکر کرد برادر کوچیک مریم نکنه اون همراه مریم و بهارک رفته چون توی این دو روز هیچ حرفی از اون نبود. مادر هادی ضعف کرده بود راضیه یک لیوان آب برای اون آورد مادر با دستهای لرزان لیوان را گرفت و کم کم خورد.
هادی سرش را روی زانوی مادر گذاشت مادر با دست موهای هادی را نوازش کرد هادی احساس آرامش کرد چشمهاش گرم خواب شد و راحت خوابید مادر صبر کرد تا خواب هادی سنگین بشه بعد با اشاره از راضیه بالش خواست سر هادی را روی بالش گذاشت ملافه ای روی اون کشید بلند شد تلفن را از پریز کشید و بی صدا از اتاق خارج شد!
توی آشپزخانه تلفن را به پریز زد و شماره ای برادرش را گرفت. کمی منتظر شد تا ارتباط وصل شد مادر گفت: داداش شمایی؟ سلام.
از اونطرف جواب آمد: چی شده خواهر انشالله خیره؟ مادر با التهاب گفت: چه خیری همه اش شره پدر و مادر زن هادی مرده خودت را برسون به این بچه کمک کنیم بچه ام سرگردون شده نمیدونه چی کار کنه!
هرچه زودتر خودت را برسون بیا اینجا تا ببینیم چی کار کنیم. با تمام شدن جمله گوشی را قطع کرد راضیه را صدا کرد و گفت دفتر تلفن را بیار میخواهم به عمو و عمه و خاله هادی زنگ بزنم همه باید جمع بشویم یک ساعت بعد خبر ناگوار فوت پدر و مادر مریم توی فامیل پیچید.
هادی از خواب بیدار شد دایی احمد هم آمده بود و داشت با مادر صحبت میکرد هادی صورتش را آب زد چشمهاش پف کرده بود رنگ به صورت نداشت گیج و ماتم زده پیش دایی احمد رفت دایی صورت هادی را بوسید و گفت: انشالله غم آخرت باشه هادی جان من و مادرت منتظر بیدار شدنت بودیم باید برویم خونه پدر زنت همراه فامیل کارهای تشیع جنازه را انجام بدهیم هادی حرفی برای گفتن نداشت!
مادر به راضیه گفت: همه جا را خوب دیدی اجاق را خاموش کردی فلکه آب را هم ببند. فلکه گاز را هم قطع کن ممکنه چند روز نتوانیم برگردیم خونه.
راضیه گفت: خیالت راحت باشه همه کارهایی که گفتی انجام دادم بریم دیگه! همه با هم راه افتادند در خونه را مادر قفل کرد سوار ماشین دایی شدند تا برسند برنامه ریزی کردند قرار شد دایی و هادی دنبال کارهای پزشک قانونی بروند هادی هنوز به خودش نیامده بود.
توی خونه پدر زنش فامیلهای نزدیک مریم همه جمع شده بودند با آمدن هادی و خانواده اش اونهایی که اونجا بودند دور هادی و دایی جمع شدند هر کس سوالی میکرد و میخواستند از اتفاقاتی که افتاده سردربیاورند دایی همه را آرام کرد و تا جایی که میدونست توضیح داد!
عمه مریم از حال رفت خاله اش فریاد میزد و آبجی صدا میکرد همه بهم ریختند تا آمدن خانواده هادی امیدی به دروغ بودن حرفها داشتند ولی با توضیحات هادی و دایی احمد باورشون شد که دوتا عزیزشان را از دست داده اند دایی احمد همراه مردهای فامیل برای تحویل گرفتن جنازه ها به پزشک قانونی رفتند اما مرگ مشکوک مادر مورد بررسی بود و آنها نتواستند جسد مادر را تحویل بگیرند، برای تشیع جنازه ناچار شدند چند روز صبر کنند تا کارهای پزشک قانونی تمام بشه! دایی احمد از فرصت استفاده کرد و سراغ یکی از دوستهاش توی پزشک قانونی رفت و خواهش کرد ببینه زن جوانی با مشخصات مریم را به پزشک قانونی آورده اند یا نه! اون موقع بود که فهمید جسد زن جوانی بدون همراه داشتن برگه هویتی دو روز پیش به پزشک قانونی منتقل شده.
دایی میخواست خودش برای تشخیص هویت بره ولی برای شناسایی زن یکی از اقوام درجه یک الزامی بود و دایی ناچار از هادی خواست تا برای شناسایی جسد به سرد خونه بره. هادی نمی خواست باور کنه اما مجبور بود اینهم راهی بود برای خبر گرفتن! دست و پاهاش یخ کرده بود با تنی لرزان و غرق در عرق وارد سرد خونه شد. مسئول سردخونه یکی از کشوها را بیرون کشید و صورت زن را به هادی نشان داد! خودش بود مریم! بغضهادی ترکید اون مریم بود مریم عزیزش که عاشقش بود!
شریک زندگیش! رفیق راهش! تمام زندگیش! مریم مادر بچه اش از این فکر به خودش لرزید بهارک! بهارک کجاست؟ نکنه اون هم مرده؟! از این فکر دیوانه شد خودش را به در و دیوار کوبید! اون دیگه تعادل روحی نداشت تحمل این همه غم و خبرهای ناگوار هادی را از پادرآورد.
دایی وارد سرد خونه شد اون هم مریم را تشخیص داد و با کمک مسئول سردخونه هادی را بیرون برد.
اما هادی حالت عادی نداشت دیوانه وار فریاد میزد و مریم را صدا میکرد تلاش اطرافیان به نتیجه نرسید! مجبور شدند هادی را به بیمارستان منتقل کنند. آرام بخشهای قوی هادی را سست کرد و خواباند. اطرافیان از مرگ این سه نفر در شوک بودند. هر کس که جریان را می شنید به خونه مادر مریم میرفت جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود دایی همه کارها را به عهده گرفته بود همه این اتفاقات روز سه شنبه افتاده بود از پزشک قانونی خبر دادند روز یک شنبه میتوانند هر سه جنازه را تحویل بگیرند.
حال هادی هم بهتر شده بود اما هنوز توی بیمارستان بود و دکتر اجازه مرخصی نمیداد! رفت و آمد توی خونه ادامه داشت مردم دسته دسته می آمدند و میرفتند شب رفت و آمد کمتر شد فقط نزدیکان درجه یک اونجا دور هم بودند و برای فردا برنامه ریزی میکردند که زنگ در به صدا درآمد دایی راضیه را فرستاد تا در را باز کنه فکر کرد کسی برای تسلیت آمده! راضیه از راهرو گذشت و دم در رفت وقتی در را باز کرد فرشید پشت در بود. راضیه جا خورد فرشید سلام کرد و پرسید: چه خوب شما خونه ما هستید. راضیه با تته پته پرسید: تو کجا بودی؟ فرشید با خنده گفت: مگه مامان نگفته از طرف مدرسه رفته بودم اردو همین الان مربیمون سر خیابون من را پیاده کرد.
راضیه خودش را کنار کشید تا فرشید وارد خونه بشه یک آن فکری به سرش زد به فرشید گفت: یک دقیقه همین جا صبر کن نیا! فرشید به خیال اینکه توی خونه مهمونی است و راضیه میخواهد ورودش را خبر بده همانجا ایستاد. راضیه با عجله خودش را به دایی رساند و در گوشش چیزی گفت. دایی از جا جست و از اتاق بیرون رفت توی این چند روز آنقدر خبر بد رسیده بود که همه بی حس شده بودند. دایی دم در رفت فرشید را بغل کرد و بوسید! فرشید از این کار دایی تعجب کرد و پرسید: چی شده؟ دایی در حالی که فرشید را از خونه بیرون میبرد گفت: اتفاقاتی افتاده بیا تا برات تعریف کنم.
با یک حرکت فرشید را بیرون برد و در را بست. دایی پرسید: فرشید جان این چند روزه کجا بودی؟
این موقع شب از کجا میای؟ فرشید ترسیده بود با نگرانی گفت: به خدا مامانم میدونه من از اون اجازه گرفتم رفتم اردو! یک هفته به خدا توی اردو بودم. دایی متوجه شد باعث وحشت فرشید شده دستی به سر فرشید کشید و گفت: منظورم این نبود که جای خلافی بودی ما نگرانت بودیم نمی دونستیم کجایی! کسی از تو خبری نداشت. فرشید نفس راحتی کشید و گفت: خوب از مامانم می پرسیدید به شما میگفت من کجام! راستی مامانم مگه خونه نیست؟ شما خونه ما چی کار میکنید؟ چرا مامانم در را باز نکرد؟ دایی برو کنار ببینم چی شده! دایی دست فرشید را گرفت و گفت: تو باید قوی باشی کلی آدم خونه شماست اتفاقات بدی توی این چند روز افتاده فرشید با التماس به دایی نگاه کرد. دایی ناچار به گفتن بود بیشتر از این نمیتواست فرشید را بیرون نگه داره دایی گفت: پسرم تو تنها شدی پدر و مادرت فوت کردند.
بغض گلوی فرشید را فشار میداد و بالاخره ترکید با گریه گفت: دیشب خواب بدی دیدم حس کردم اتفاق بدی افتاده ولی نه دیگه به این بدی! دایی اجازه داد تا فرشید حسابی گریه کنه. توی خونه همه منتظر آمدن فرشید بودند کمی طول کشید عموی فرشید دم در اومد تا اونها را صدا کنه فرشید دایی را بغل کرده بود و گریه میکرد عمو فرشید را صدا کرد فرشید به سمت عمو رفت دوتایی با صدای بلند گریه کردند. با صدای اونها شیون از خونه برخاست همه توی حیاط جمع شدند هرکس به نحوی میخواست فرشید را تسلی بده ولی ضربه وارد شده به او خیلی سخت تر از اینها بود فرشید اشک میریخت! دل همه برای او می سوخت هر کس با جمله ای می خواست او را آرام کنه اما تمام کلمات دنیا برای این کار کافی نبود! فرشید پهلوی عموش بالای مجلس نشست اون سعی میکرد کسی اشکش را نبینه ولی نمی توانست جلوی ریختن اشکش را بگیره با خودش گفت چقدر سخته!
تحمل نبودن مادر! نبود پدر! من بد بخت شدم بجز خواهرم کسی را ندارم چشمشرا توی اتاق گرداند اما خواهرش را ندید دلش هری ریخت نکنه خواهرم نمیدونه در یک لحظه هزار تا فکر منفی از سرش گذشت اشکش را پاک کرد و از عموش پرسید: عمو مریم کجاست؟ نه اون نه شوهرش هیچکدام را نمی بینم! بهارک کو؟ عمو که تا اون لحظه توانسته بود خودش را کنترل کنه از حالت عادی بیرون آمد با دو دست کوبید توی صورتش و گفت: فرشید جان مریم هم مرده ما داغ روی داغ داریم نمیدونم کدام را بگم نمیدونم برای کدومشون گریه کنم!
فشار خون فرشید حسابی پایین آمده بود این دیگه برای اون که چهارده سال بیشتر نداشت قابل هضم و تحمل نبود سرش گیج رفت چشمهاش سیاهی رفت و دیگه جایی را ندید.
دایی عمو را کنار زد و خودش را به فرشید رساند دستها و پاهاش یخ کرده بود فرشید را روی زمین دراز کرد و از بقیه خواست اتاق را خالی کنند راضیه یک لیوان آب قند آورد دایی کم کم توی دهن فرشید ریخت اما تاثیری روی فرشید نداشت دست انداخت و فرشید را با یک حرکت بلند کرد و سریع از اتاق بیرون رفت کسانی که توی حیاط ایستاده بودند کنار رفتند تا دایی رد بشه راضیه همراه دایی بود فوری توی راهرو رفت و در حیاط را باز کرد دایی به راضیه گفت: دخترم از جیبم سویچ ماشین را در بیار دستش را حرکت داد و فرشید را بهتر گرفت راضیه دست توی جیب دایی کرد و سویچ را درآورد و جلو تر از دایی رفت و در عقب ماشین را باز کرد.
دایی فرشید را توی ماشین گذاشت راضیه جلو نشست دایی با دست پاچگی ماشین را روشن کرد همین موقع عمو از خونه بیرون آمد و به راضیه گفت: دخترجان تو پیاده شو من همراه اونها میروم راضیه با دلخوری از ماشین پیاده شد به محض سوار شدن عمو ماشین به حرکت درآمد و در یک آن از دید راضیه دور شد. راضیه توی خونه رفت و در را بست. همه داشتند درباره فرشید بحث میکردند. عمه فرشید گفت: من از فرشید مراقبت میکنم هر چی باشه من عمه اش هستم اون که نمیتوانه تنها زندگی کنه من با خانواده ام به خونه داداش اسباب کشی میکنیم هم از اموال داداش...
حرف توی دهنش خشک شد چون با نگاه اطرافیان حس کرد چی گفته! هنوز برادرش دفن نشده بود و اون داشت درباره اموال برادر تصمیم میگرفت.
مادر هادی رو به عمه گفت: شما اجازه بدهید کار تشیع جنازه تمام بشه به اون جا هم میرسیم!
دیر وقت بود اونهایی که نیمخواستند بمونند رفتند و بقیه هر کدام گوشه ای جا انداخته و خوابیدند.
راضیه هم پیش مادرش دراز کشید اما خوابش نمیبرد محکم مادرش را بغل کرده بود میترسید ولش کنه اون هم بمیره مادر راضیه را به خودش چسباند تا احساس امنیت کنه راضیه خسته از این همه تلاش خوابش برد. نزدیکیهای صبح دایی همراه عمو و فرشید به خونه آمدند برای فرشید رختخواب پهن کردند عمو کنار فرشید دراز کشید دایی توی حیاط نشست سیگاری روشن کرد دودش را توی دهنش حبس کرد توی فکر بود دود بهش فشار آورد با حرص دود را بیرون فرستاد. همانطور که سیگار دستش بود خوابش گرفت سیگار را زمین انداخت و زیر پا له کرد.
باید برای تشیع جنازه میرفتند تا اون موقع باید تواناییش را حفظ می کرد توی اتاق رفت و پیش عمو دراز کشید اونهم فورا خوابش برد. انگار میخواست با خوابیدن فراموش کنه چه اتفاقی افتاده! با سر و صدای زنها و اونهایی که برای تشیع جنازه آمده بودند همه از خواب بیدار شدند.
صبحانه آماده بود ولی کسی میل به خوردن نداشت دایی حس نداشت دلش میخواست بخوابه همه چیز را فراموش کرده بود.
مادر هادی به سراغش آمد و گفت: داداش باید بری دنبال هادی اون باید توی مراسم باشه اگر نیاد بعدا نمیتوانه مرگ اونها را قبول کنه. خاک سرده هادی راحت تر میشه.
دایی با بی حوصلگی بلند شد توی حیاط رفت و کنار حوض صورتش را شست راضیه آماده بود حوله را دست دایی داد تا صورتش را خشک کنه دایی بعد از خشک کردن صورت حوله را به دست راضیه داد و بدون خداحافظی از در حیاط بیرون رفت. ساعت هشت راننده اتوبوس در زد همه حاضر و آماده بودند دسته دسته سوار اتوبوس شدند. راضیه و مادرش آخرین کسانی بودند که سوار شدند عمو در خونه را قفل کرد و سوار شد. اتوبوس نیم ساعت بعد نزدیک غسالخانه توفق کرد کارها انجام شده بود با آمدن هادی و دایی مراسم تشیع انجام شد.
فرشید هر سه تای اونها را با دست خودش جا به جا کرد عمو خواست مانع بشه ولی فرشید گفت: پدر و مادرم همیشه به من وصیت میکردند خودت ما را توی قبر بگذار این تنها کاری است که از دستم برمیاد. شیون زنها و صدای نوحه خوان با هم درآمیخت فرشید صدایی نمی شنید این مراسم برای اون سنگین بود هادی با آرام بخشهایی که گرفته بود بیحس بود و قادر به کاری نبود مراسم تا ظهر طول کشید.
فرشید به زور سرپا ایستاده بود شوک حاصله از مرگ عزیزان این بچه چهارده ساله را از پا درآورده بود.
فرشید سرش را به شانه عمو تکیه داد دیگه اشکی نبود تا از چشمهاش سرازیر بشه جسدهای کفن شده پدر و مادر و تنها خواهرش چیزهایی بودند که از جلوی چشمش نمیرفت! صدای نوحه خوان توی سرش می پیچید از اینکه به وصیت اونها عمل کرده بود خوشحال بود ولی این کارها برای اون خیلی دشوار بود اما به خوبی از عهده اش برآمد! تک تک اونهایی که برای تشیع جنازه آمده بودند به عمو، فرشید و هادی تسلیت گفته و از سر خاک جدا شدند. دایی؛ عمو و فرشید را به سمت اتوبوس راهنمایی کرد مادر زیربغل هادی را گرفته بود. هادی سست و گویی بی احساس فقط بی صدا اشک میریخت دل همه به حال اونها ریش شده بود توی اتوبوس دایی کنار عمو نشسته بود و درباره مراسم عزاداری با هم صحبت میکردند.
آنها مرده ها را به خاک سپرده بودند و طبیعی ترین کار حرف زدن درباره مراسم بود برنامه ریزی برای
مراسم زیاد طول نکشید. چند تا از جوانها مسئول چاپ اعلامیه شدند و از همان رستورانی که قرار بود ناهار بخورند سفارش شام بدهند برنامه ریزی که تمام شد دایی نگاهی به فرشید کرد و رو به عمو گفت: آقا فرهاد تکلیف این بچه چی میشه؟ تک و تنها شده باید برای اون کاری انجام بدهیم!
عمو با تاسف گفت: شما میدونی که من با زنم اختلاف دارم! اون حتی توی مراسم برادرم شرکت نکرد! چطور میتوانم فرشید را با خودم ببرم من هم به فکر اون هستم دیروز خواهرم هاله گفت میخواهد به خونه داداش اسباب کشی کنه اون از فرشید مواظبت میکنه.
دایی به یاد شوهر عمه افتاد مرد تنبل و بی عاری بود حتما نقشه ای برای خونه زندگی اونها داشت دایی رک به عمو گفت: شما به مسعود اعتماد دارید؟
من که ندارم من نمیتوانم قبول کنم اون بی قصد و غرض باشه طمع گرگ بی منفعت نیست.
عمو نگاهی به فرشید انداخت و گفت: چاره دیگه ای هم داریم؟ دایی توی فکر رفت میخواست.
برای فرشید تصمیم درستی بگیره. اتوبوس جلوی رستوان توقف کرد همه چه اونهایی که با اتوبوس چه با ماشینهای شخصی آمده بودند وارد رستوران شدند مهمانها با اشتها ناهار را خوردند همه خسته شده بودند خیلی ها از دم در رستوران خداحافظی کرده و رفتند. بقیه هم که خودمانی بودند به خونه برگشتند. همسایه ها پرده سیاهی روی دیوار خانه نصب کرده بود. فرشید وقتی چشمش به پارچه سیاه افتاد از ته دل ناله زد اما دیگه توانی برای عکس العمل نداشت نتواسته بود غذا بخوره و از پا درآمد.
عمو فرشید را بغل کرد و با خودش برد توی اتاق و گذاشت روی تخت.
مادر هادی سریع توی آشپزخونه رفت و گل گاوزبان دم کرد و یک لیوان برای فرشید برد و به زور به خوردش داد فرشید حس میکرد تهوع داره سرش را روی بالش گذاشت. مادر روی فرشید ملافه نازکی کشید و سپرد، اگر خوب نشدی صدام کن.
هادی توی حیاط به دیوار تکیه داده بود مادر دست هادی را گرفت و به اتاق برد و برای اون بالش گذاشت و به زور هادی را خواباند. جوانهای خانواده اعلامیه های چاپ شده را به در و دیوار چسباندند. زنها وسایل پذیرایی را آماده کردند بوی حلوا بلند شد عمه هاله توی اتاق رفت و دستی به سر فرشید کشید از تب می سوخت. با عجله به سراغ مادر هادی رفت و گفت: محبوب خانم فرشید تب داره!
مادر هادی با ترس وارد اتاق شد فرشید از شدت تب سرخ شده بود ملافه را کنار زد پیراهنش را درآورد و از هاله خواست تا دستمال را خیس کنه و با یک کاسه آب بیاره! با هیاهویی که راه افتاد دایی و عمو هم آمدند دایی دست به سر فرشید زد و به خواهرش گفت: بهتره ببریمش دکتر! محبوبه خانم گفت: من نمیتوانم اون را بلند کنم شما بغلش کن ببریم حمام با این تب اون به دکتر نمیرسه اول باید تبش را پایین بیاریم تا دایی به خودش تکانی بده عمو فرشید را با یک حرکت برداشت و به حمام رساند.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع