جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (12)

 

 

 

 

 

بهارک (12)

 

بهارک خودش را توی اتاق حبس کرد مادر هر چه تلاش کرد تا دوباره با بهارک حرف بزنه موفق نشد. ناچار برای پذیرایی از مهمانها دست به کار شد با اینکه حوصله نداشت و این مهمانها را نمیخواست برای آنها غذا درست کرد. مهرداد ذهنش خسته بود در این چند روز چند تا اتفاق مهم افتاده بود اول به عشقش نسبت به بهارک پی برده بود بعد از مینا خواستگاری کرده بود و حالا هم خانواده بهارک! حس کرد پیدا شدن پدر بهارک بی مصلحت نیست این تنها راهی بود که مهرداد اجازه میداد بهارک از اون جدا بشه به خودش گفت "من باید بهارک را از ذهنم بیرون کنم سرنوشت من با سرنوشت مینا پیوند خورده من هرچه زودتر از بهارک دور بشوم هم برای اون خوبه هم برای خودم".

مسافران شیراز هر کدام ساک کوچکی همراه داشتند. فرشید هم دوباره عازم شیراز شد و به همه گفت: فکر نمیکردم به این زودی برگردم شیراز! راضیه گفت: من اولین باره میروم شیراز تا به حال اونجا را ندیدم!

محبوبه خانم توی فکر بود دلش شور میزد! هادی از همه خوشحالتر بود بعد از مدتها بهارک گمشده اش را میتوانست ببینه و لمس کنه توی ذهنش از بهارک تصوری ساخت شبیه مادرش مریم!

مهرداد شانه به شانه دایی حرکت میکرد بقیه هم پشت سر آنها بودند فرودگاه شلوغ بود مهرداد به

قسمت هواپیماهای شخصی مراجعه کرد و اجازه حرکت گرفت همه برای گرفتن کارت پرواز دنبال مهرداد بودند محبوبه خانم یک آن خشکش زد پدرشوهرش را را دید بیشتر دقت کرد تا مطمئن بشه از بقیه جا ماند ولی یقین کرد خودشه حاجی بود که مردی را روی ویلچر هل میداد هرچه سعی کرد نتوانست مرد روی ویلچر نشسته را تشخیص بده از پشت سر موها جوگندمی مرد دیده میشد دلش لرزید حسی بهش میگفت اون مرد را میشناسه!! همانطور که خیره تماشا می کرد راضیه چادرش را کشید و گفت: مامان همه رفتند کجایی!!؟ محبوبه خانم گیج شده بود خیلی دلش میخواست بفهمه اونی که روی صندلی چرخدار نشسته کیه ولی باید میرفت تصمیم گرفت وقتی برگشت کاری انجام بده و از پدر شوهرش خبر بگیره !! حتما اتفاق خاصی توی خانواده شوهرش افتاده که ازش بی خبر بود.


  


سالها پیش وقتی بچه ها را از چنگ حاجی درآورده بود حاجی بد جوری تهدیدش کرده بود ولی از آن روز تا به حال هیچ اقدامی از طرف حاجی صورت نگرفته بود و محبوبه فکر میکرد حاجی موقعیت را قبول کرده!! همراه راضیه به سمت هواپیما رفتند و سوار شدند. توی هواپیما همه شاد بودند بجز مهرداد که به از دست دادن بهارک فکر میکرد و محبوبه خانم که تمام فکرش را مرد روی چرخ مشغول کرده بود! دلش شور میزد اون کی بود؟ پدرشوهرش مرد بدجنسی بود و اهل کمک به کسی نبود حتما یکی از نزدیکهاش بود ولی کی؟ این سوال توی مغز محبوبه خانم می پیچید!

راضیه برای اولین بار سوار هواپیما شده بود و میترسید رنگش پریده بود مهرداد شکلاتی به راضیه داد و گفت: حتما بخور برات خوبه! فرشید کنار مهرداد نشسته بود دستی به شانه مهرداد زد و گفت: میدانستم مرد بزرگی هستی اما نه اینقدر !راستی من نفهمیدم شما چطور بهارک را پیدا کردید؟

مهرداد یاد گذشته ای نه چندان دور افتاد و گفت: راستش را بخواهی بهارک روی دستم ماند و من ناچار اون را خونه بردم و به دست مادرم سپردم توی این سالها مادرم و بهارک بد جوری بهم انس گرفتند و من خیلی سعی کردم تا خانواده ای را پیدا کنم ولی موفق نشدم.

فرشید خندید و گفت: چرا موفق شدی بالاخره ما را پیدا کردید! طولی نکشید خلبان اعلام کرد فرودگاه شیراز هستند دل شوره و اضطراب همه گیر شده بود یکی یکی از هواپیما پیاده شدند پدر مینا برای استقبال از مهرداد آمده بود البته بیشتر به خاطر اینکه از کار مهرداد سر در بیاره چون خلبان بهش خبرداده بود چند نفر به مسافران اضافه شده. وقتی مهرداد با رنگ و روی پریده از هواپیما پیاده شد و با پدر مینا دست داد و روبوسی کرد و همه مهمانها را معرفی کرد و گفت: اینها خانواده نزدیک بهارک هستند. پدر تعجب نکرد چون مادر مهرداد برای آنها از بهارک حرف زده بود.

پدر از اینکه بهارک از زندگی مهرداد و دخترش دور میشه خوشحال بود و این خوشحالی را نشان میداد از همه خواست تا به خونه آنها بروند اما مهرداد قبول نکرد و گفت: مادرم منتظره و نگران میشه بهتره هر چه زودتر بریم خونه. هادی گفت: من دیگه طاقت ندارم میخواهم دخترم را ببینم. پدر سکوت کرد و آنها را به سمت ماشین هدایت کرد. نیم ساعت بعد همه جلوی در خونه بودند. دست و پای هادی میلرزید اون مرد ضعیفی بود و اینهمه فشار و استرس براش زیاد بود با این حال خودش را کنترل کرد و همراه بقیه وارد باغ شد مادر با خوش رویی از همه استقبال کرد و از آنها خواست تا وارد خونه بشوند. همه روی مبلها نشستند به اطراف نگاه میکردند تا شاید بهارک را ببینند. مادر با چایی از آنها پذیرایی کرد. کسی جرات نداشت تا از بهارک بپرسه. مهرداد دست و صورتش را شست و از بقیه هم خواست تا آبی به صورتشان بزنند همه از این پیشنهاد مهرداد استقبال کردند. صدای مهمانها توی اتاق به گوش بهارک میرسید با اینکه مهمانها را نمیخواست! ولی دلش برای دیدن آنها مخصوصا پدرش ضعف میرفت میخواست ببینه اون چه شکلی است! از صدای زنها نتوانست بفهمه اونها کی هستند وقتی هادی رو به مهرداد گفت: دستشویی کجاست؟

بهارک حس کرد این صدا آشناست همه چیز دور سرش چرخید! دو دل شده بود نفسهاش به شماره افتاده بود حالش اصلا خوب نبود! مهرداد از مادر پرسید: بهارک کجاست؟ مادر با صدای آرام توی گوش مهرداد گفت: توی اتاق خودش را حبس کرده! مهرداد عصبانی به سمت اتاق رفت و در زد و گفت: بهارک جان در را باز کن منم مهرداد. شوق دیدن مهرداد غالب شد و بهارک در را باز کرد. مهرداد داخل اتاق شد و در را بست نمیخواست کسی حرفهای اونها را بشنوه با اینکه از کار بهارک عصبانی بود با صدای آرامی گفت: چرا بیرون نمیایی مگه نمیدونی مهمان داریم؟ بهارک شانه اش را بالا انداخت و گفت: من از اونها خوشم نمیاد تا حالا کجا بودند؟ مهرداد از این حرف بهارک ناراحت شد و گفت: فکر نمیکردم اینقدر بچه بدی باشی اونها خانواده تو هستند!!

بهارک عصبانی گفت: من بچه نیستم وقتی اونها من را ترک کردند بچه بودم نه الان. مهرداد: اونها تو را ترک نکردند شبی که مادر بیچاره ات فوت کرد تو همراه مادرت بودی و من برای اینکه تو را کلانتری نبرند با خودم به خونه آوردم آنها خیلی دنبال تو گشتند اما نتوانستند تو را پیدا کنند. بهارک: اینها دلیل نمیشه اگر خوب میگشتند همان روزها من را پیدا میکردند. میدونی وقتی بچه بودم چقدر دعا کردم تا پدرم بیاد پیشم؟ اونقدر دنبالم نیامد که قیافه اش را فراموش کردم به اونها بگو برگردند همانجایی  که بودند!

مهرداد دستی به موهاش کشیدصورتش را با دست پوشاند و گفت: من از همان لحظه ای که تو را دیدم ازت خوشم آمد و سعی کردم تمام رد پاهایی که به ما میرسه را پاک کنم تا خانواده ات نتوانند ما را پیدا کنند ولی دست سرنوشت از من قوی تر بود و من با دست خودم آنها را پیدا کردم.

بهارک از شنیدن این اعتراف خوشحال شد از ته دل ذوق کرد مهرداد اعتراف کرده بود از بهارک خوشش میآمد آنهم از روز اول دیگه چیزی برای بهارک مهم نبود بهارک غرق در افکار خوشی شده بود قیافه بهارک برگشت مهرداد فکر میکرد الان بهارک عصبانی میشه و از مهرداد متنفر!

انتظار داشت بهارک فریاد بزنه و احساسش را نسبت به مهرداد بگه!! برخلاف انتظار بهارک گفت: مهمانها کجا هستند؟ میخواهم اونها را ببینم. مهرداد دستهاش را از روی صورتش برداشت و پرسید: میخواهی اونها را ببینی؟ پدرت هادی قلبش مریضه و طاقت تندی تو را نداره خواهش میکنم با عصبانیت با اون حرف نزن! بهارک لبخندی زد و مثل یک زن بالغ گفت: نه مهرداد جان من اونها را بخشیدم چون تو من را برای خودت میخواستی من را از اونها قایم کردی پس اونها گناهی ندارند!! مهرداد گفت: من چی؟ من را می بخشی؟ بهارک صورت مهرداد را که غرق عرق بود را نوازش کرد و گفت: معلومه ! دست مهرداد را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند.

توی پذیرایی همه روی مبل نشسته بودند بهارک نگاهی به همه انداخت دوتا زن و سه تا مرد بودند اولی سنش از پنجاه بیشتر بود (دایی احمد) دومی مرد ضعیف و شکسته ای که بیشتر از سنش  نشان میداد (هادی) و مرد جوانی که از همه سرحال تر بود (فرشید) بهارک به هر سه خوب نگاه کرد چیزی از قیافه پدرش به خاطر نداشت اگر هم داشت اون خیلی تغییر کرده بود میخواست خودش بفهمه کدام یک از اونها پدرشه. فرشید را قلم زد اون نمیتوانست پدرش باشه بین مرد اولی و دومی گیر کرده بود به فکرش رسید گفت: کدام یک از شما سراغ دستشویی را مهرداد گرفتید؟

هادی با صدای آرامی گفت: من بودم. بهارک جلو رفت و گفت: شما پدرم هستی هنوز صدای شما را فراموش نکردم. هادی از دیدن بهارک توی شوک بود باورش نمیشد اینقدر بزرگ شده باشه خیلی هم شبیه مریم شده بود هادی بلند شد و بهارک را بغل کرد بویید و بوسید هادی اشک شادی میریخت همه از دیدن منظره ای به این زیبایی احساساتی شدند بهارک هم گریه کرد. هادی دست محبوبه خانم را گرفت و گفت: این مادر بزرگ توست اون هم راضیه عمه توست این دایی احمد منه و اون هم فرشید دایی توست بهارک را یکی یکی بغل کردند و بوسیدند هادی دست بهارک را گرفته بود و بک لحظه هم رها نمی کرد و اما بهارک دلش میخواست همه اینها یک خواب باشه و مهرداد اون را از خواب بیدار کنه به هیچ وجه دلش نمیخواست زندگیش بهم بخوره و از مهرداد و مادر جدا بشه. مهمانها حرف میزدند ولی بهارک حتی یک کلمه از آن حرفها را نمیشنید. داشت نقشه می‌کشید چطور از شر آنها خلاص بشه باید بهانه ای پیدا میکرد و آنها را روانه تهران میکرد حالا که فهمیده بود مهرداد دوستش داره باید تلاش بیشتری میکرد تا مهرداد را به دست بیاره به همه چیز فکر کرد مگر به رفتن!

همه از اینکه بهارک عکس العمل خوبی نشان داده بود خوشحال بودند هادی توی فکرش برای آینده نقشه میکشید اون میخواست زندگی تازه ای همراه بهارک شروع کنه در فکرش خونه ای بود که با بهارک دوتایی توی آن خوش و خرم زندگی میکردند.

هر کس حرفی میزد و نظری میداد صدای خنده و شادی آنها ادامه داشت تا اینکه مادر گفت: غذا حاضره! و از بهارک خواست تا میز را بچینه. بهارک همراه راضیه شروع کرد به چیدن میز راضیه گفت: چقدر خوبه آدم میز ناهار خوری داشته باشه!

بهارک گفت: مگه شما ندارید؟ راضیه: نه ما روی زمین سفره می اندازیم و برای برداشتن یا گذاشتن چیز توی سفره هر دفعه دولا و راست میشویم. میز خیلی شیکه هر چی میگذاری خوشگل تر میشه. بهارک فکری به سرش رسید پرسید: پدرم با شما زندگی میکنه اون خونه زندگی جدا نداره؟ راضیه گفت: آره از وقتی که مریم مرده داداش با ما زندگی میکنه خونه ای که با مریم توی آن زندگی میکردند همانطور مثل روز آخر گذاشته و درش را بسته و تا حالا یک بارهم اونجا نرفته!!

بهارک پرسید: پدرم زن گرفته؟ راضیه لبش را گاز گرفت و گفت: نه داداشم خیلی مریم را دوست داشت چند بار مادرم سعی کرد اما داداش موافقت نکرد.

بهارک توی دلش گفت کاش راضی میشد تا حالا یکی دوتا بچه داشت و دست از سر من برمیداشت! راضیه گفت: نگران نباش خونه ما به اندازه اینجا بزرگ نیست ولی جا برای تو هم هست!

بهارک گفت: من که با شما نمیام اینجا خونه منه از اینجا تکون نمیخورم.

راضیه با اشاره از بهارک خواست تا ساکت باشه و یواش گفت: بهارک تو تا وقتی که پدرت را پیدا نکرده بودی خونه ات اینجا بود حالا جای تو پیش پدرته این را هم یادت نره داداش مریضه و گفتن اینکه با اون نمیایی ممکنه به قیمت جونش تمام بشه. اول خوب فکرت را بکن بعد حرف بزن.

بهارک پرسید: پدرم چه مشکلی داره؟ مهرداد هم گفت اون مریضه! راضیه گفت: هادی از بچگی مشکل قلبی داره الان بدتر شده باید عمل کنه اما اون به عمل رضایت نمیده تا حالا دوبار سکته کرده تو را  به خدا با اون خوب رفتار کن نگذار داداشم طوریش بشه! راضیه وقتی این کلمات را ادا میکرد چشمهاش پر از اشک شد. بهارک دلش برای پدرش و راضیه سوخت و حس کرد چقدر راضیه پدرش را دوست داره. چیدن میز که تمام شد مادر از همه خواست تا برای خوردن ناهار سر میز بروند هادی قوت گرفته بود احساس میکرد نیروی تازه ای در وجودش جاری شده پشت میز کنار بهارک نشست و دست بهارک را گرفت فشار داد و بوسید بهارک از اینکه یک غریبه بهش ابراز احساسات میکرد ناراحت شد و این از چشم مهرداد دور نماند.

مهرداد به بهارک فکر میکرد اون میدونست بهارک به راحتی راضی نمیشه همراه هادی بره و باید

راهی پیدا میکرد تا بهارک صدمه نبینه و خودش راضی به رفتن بشه! بعد از ناهار مادر از مهمانها خواست تا استراحت کنند محبوبه خانم گفت: ما خیلی به شما زحمت دادیم اگر ممکنه ما زحمت را کم کنیم و بریم هتل. مادر قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت: فامیلهای بهارک فامیل ما هستند اینجا خونه بهارکه و شما عزیزان بهارک اینجا خونه شماست دیگه حرفی از هتل نشنوم! و دست محبوبه خانم  را گرفت و به راضیه و بهارک هم اشاره کرد همراهش بروند. مادر اتاقی را برای خانمها آماده کرده بود.

توی سالن دایی هادی فرشید و مهرداد ماندند دایی گفت: بعد از یک غذای خوشمزه خواب می چسبه! فرشید حرف دایی را تایید کرد مهرداد برای اونها بالش و ملافه آورد هادی گفت: من خوابم نمیاد میشه با هم توی حیاط کمی حرف بزنیم؟ مهرداد خیلی دلش میخواست نظر هادی را در مورد بردن بهارک بشنوه قبول کرد و با هم بیرون رفتند خونه را دور زدند و به قسمت پشت باغ رفتند و روی صندلی هایی که مادر تازه خریده بود نشستند. مهرداد ساکت و منتظر بود. هادی سر حرف را باز کرد و گفت: دکتر میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟ داشتم به بردن بهارک از اینجا فکر میکردم میخواهم برای اون یک زندگی تازه درست کنم اونطوری که دوست داره ولی بدون کمک شما نمیشه منظورم را میفهمید؟

مهرداد سری تکان داد و گفت: تقریبا! فقط نمیدونم چه کمکی از دستم برمیاد. هادی گفت: توی این سالها بهارک به شما و مادرتون عادت کرده و دور کردن بهارک از شما میتوانه ضربه سختی به اون وارد کنه من درسته آدم ضعیفی هستم ولی مغزم کار میکنه ما باید کم کم بهارک را با زندگی تازه اش آشنا کنیم البته این زندگی تازه به معنی حذف کامل شما نیست برعکس زندگی تازه بهارک باید شلوغ تر از سابق بشه و این ما هستیم که باید خودمان را توی دل بهارک جا کنیم! به نظر شما بهارک همراه ما میاد؟ مهرداد از اینکه هادی قصد نداره بهارک را یکهو با خودش ببره خوشحال شد و گفت: من و مادرم به شما کمک میکنیم هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدهیم.

مادر و محبوبه خانم خیلی خوب همدیگر را درک میکردند و با هم صمیمی شدند انگار سالهاست همدیگر را میشناسند. راضیه هم توانسته بود اعتماد بهارک را جلب کنه و تمام سوالهای بهارک را جواب میداد میخواست بهارک اونها را بشناسه و غریبی نکنه.

بعداز ظهر هادی از مهرداد خواست تا برای اونها بلیط برگشت تهیه کنه دل بهارک هری ریخت هادی نگاهی به رنگ پریده بهارک و مادر مهرداد انداخت و گفت: پنج تا بلیط بهارک نفسراحتی کشید. مهرداد خیلی زود با چند تا تلفن توانست برای آنها بلیط تهیه کنه. هیچ کس بجز مهرداد از فکر هادی خبر نداشت محبوبه خانم گفت: هادی جان بهارک چی؟ هادی گفت: بهارک اگر دوست داشته باشه هفته ای دیگه میتوانه با خانواده اش بیاد تهران دیدن ما و چند روز مهمان ما باشه. راضیه گفت: چی؟ حالا که بهارک را پیداش کردیم اینجا بگذاریم بریم؟ من که بدون بهارک از اینجا نمیرم!!

محبوبه خانم از سادگی راضیه کمی دلگیر شد و با لبخند گفت: راضیه تو که نمیخواهی همه چیز را در یک آن بهم بزنی هر چی که هادی گفت درسته و به نفع همه، بهارک یک مادر داره که نمیتوانه تنهاش بگذاره ولی میتوانه گاهی اوقات مهمان ما بشه. راضیه با اینکه دلش به این کار راضی نبود روی حرف مادر حرفی نزد. بهارک دلش آرام گرفت از اینکه نمیخواست همراه آنها بره خوشحال بود ولی بالاخره چی! باید یک روز خونه را ترک میکرد و برای همیشه پیش پدرش میرفت یا نه؟! غرق افکار عجیب وغریبی بود که راضیه تکانش داد و گفت: بهارک کجایی؟ دلم میخواهد باغ شما را ببینم بیا به من نشان بده!

بهارک دستش را از دست راضیه خلاص کرد و گفت: باشه بریم. با رفتن بهارک و راضیه مادر از هادی تشکر کرد و گفت: از شما خیلی ممنونم که بهارک را با خودتون نمیبرید. هادی گفت: به خاطر خود بهارک راضی به این کار شدم وگرنه یک لحظه نمیخواهم از اون دور باشم من به دوری بهارک عادت کردم حالا نوبت شماست تا به دوری اون عادت کنید. از شما خواهش میکنم کمک کنید تا بهارک به خانواده اصلیش برگرده. اشک از چشمهای هادی جاری شد مادر دلش به حال هادی سوخت و گفت: من تمام سعی ام را میکنم تا بهارک را به شما برگردونم ولی خوب میدونید این طول میکشه!

هادی سرش را تکان داد. محبوبه خانم دست هادی را گرفت و گفت: دیدی بالاخره صبر میوه شیرین خودش را داد حالا هم باید صبر داشته باشی، تو تصمیم درستی گرفتی اگر بهارک را با خودت میبردی اون ازتو متنفر میشد ولی حالا می‌توانی محبتش را جلب کنی.

مادر هم حرف محبوبه خانم را تایید کرد. دایی و فرشید نظاره گر این صحنه ها بودند فرشید به گذشته ها فکر کرد به روزهایی که پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود و تنها آرزوش پیدا کردن بهارک بود و حالا بهارک پیدا شده بود ولی افسوس که از همه غریبی میکرد و اون بهارک چهار پنج ساله نبود! برای هادی شب سختی بود تنها چیزی که باعث آرامش هادی میشد پیدا کردن بهارک بود و از اینکه ناچار بود بهارک را آنجا بگذاره و برگرده غمگین بود اما کارهایی در نظر داشت و باید قبل از آمدن بهارک انجام میداد. صبح روز بعد مادر صبحانه مفصلی برای آنها تدارک دید همه از مهمان نوازی مادر تشکر کردند موقع خداحافظی رنگ بهارک پریده بود هادی دستی به صورت بهارک کشید و گفت: منتظرت هستم تو تنها یادگار مریم هستی دلم میخواهد کنارم باشی. بهارک را بغل کرد و بوسید بهارک هیچ عکس العملی نسبت به هادی نشان نداد دلش میخواست خداحافظی هرچه زودتر تمام بشه و رفتن اونها را ببینه!

مهرداد ماشینش را روشن کرد دایی و فرشید جلو نشستند محبوبه خانم راضیه و هادی پشت سوار شدند. مادر پشت سر آنها آب ریخت وقتی ماشین از دید آنها دور شد بهارک بلند گفت: آخه اش راحت شدم بالاخره رفتند. مادر صورتش را جمع کرد و گفت: اونها خانواده تو هستند این حرفها خیلی بده. بهارک گفت: شما از من سیر شدی میخواهی از شرم راحت بشی بخاطر اینه این حرف را میزنی!

مادر بهارک را بغل کرد و گفت: نه از روزی که تو به خانواده ما اضافه شدی من منتظر همچین روزهایی بودم تنها اشتباه من این بوده که تو را آماده نکردم تو نباید کاری بکنی که کسی از دستت ناراحت بشه پدرت مرد عاقلی است و معلومه تو را خیلی دوست داره. بهارک گفت: از کجا معلوم؟

مادر گفت: از اینکه میتواست تو را با خودش ببره ولی نبرد! و میتوانست از ما شکایت کنه ولی هرگز سخنی در این مورد به زبان نیاورد. بهارک گفت: چی از شما شکایت کنه؟ چرا؟ مادر گفت: خوب دیگه این را باید خودت بفهمی مهرداد وقتی مهمانها سوار هواپیما شدند با خیال راحت سرکار رفت ولی حوصله کلاس رفتن نداشت پای خونه رفتن هم نداشت می دونست بهارک منتظره تا مهرداد برگرده و به تنها سئوال اون جواب بده. مهرداد قادر به پاسخ گویی نبود اون نمیتوانست همه چیز را زیر پا بگذاره و به بهارک بگه بمان!!

مهرداد به خوبی می دانست که بهارک چه احساسی داره و از عشق خودش نسبت به بهارک هم بی خبر نبود ولی داشت خودش را گول میزد در یک آن مهرداد بزرگترین تصمیم زندگیش را گرفت او تصمیم گرفت بهارک را از زندگیش بیرون کنه یا به حساب خودش از زندگی بهارک خارج بشه و باید کاری میکرد تا بهارک ناامید بشه وتصمیم عاقلانه ای بگیره!

بهارک در عنفوان جوانی بود و مهرداد برای اون مثل یک پدر بود یا مهرداد میخواست به خودش بقبولانه که مثل پدره! اما مهرداد هم این را باور نداشت مهرداد برای رهایی از فکر و خیال کلاس را تعطیل کرد و برای قدم زدن به حیاط دانشگاه رفت تماشای درختان سر به فلک کشیده حس خوشی در مهرداد بیدار میکرد همانطور که بی هدف داشت قدم میزد صدای آرام و زنانه ای را شنید. مهرداد مهرداد صبرکن! مهردا برگشت و مینا را دید خیلی تعجب کرد. مینا خودش را نفس زنان به مهرداد رساند بوی عطر گران قیمت مینا با عرق تنش آمیخت و بوی خوشی در فضا پیچید مهرداد: سلام اینجا چی کار میکنی؟ مینا گفت: پدرم تعریف کرد چه اتفاقی افتاده از اینکه شما پدر و خانواده بهارک را پیدا کردی خیلی خوشحال شدم اما نگرانت شدم میدونم چقدر بهارک را دوست داری اومدم کنارت باشم تا بهتر بتوانی فکر کنی.

مهرداد به فکر رفت مینا راست میگه من باید بهتر فکر کنم و کاری که به نفع بهارکه انتخاب کنم مینا میتوانه کمک کنه. مهردا رو به مینا گفت: میای بریم خونه ما؟ مینا که منتظر این پیشنهاد بود گفت: البته اصلا برای این آمدم. مینا دست مهرداد را که یخ کرده بود گرفت و فشار داد تا گرمی دستش مهرداد را گرم کنه. مهرداد محبت مینا را به خوبی حس میکرد و میخواست به آن جواب بده ولی فکر بهارک یک لحظه هم تنهاش نمیگذاشت مینا گفت: من ماشین آوردم. مهرداد نقشه کشید تا همراه مینا خونه بره و با نشان دادن صمیمیتش نسبت به مینا بهارک را ناامید کنه وقتی این تصمیم را گرفت اصلا دلش به حال مینا که بازیچه اش شده بود نسوخت!! مینا سویچ را به مهرداد داد تا رانندگی کنه اما مهرداد قبول نکرد و گفت: بهتره خودت برونی من حوصله ندارم. مینا پشت رل نشست و ماشین را به حرکت درآورد.

بین راه مینا حرف میزد اما مهرداد تظاهر به گوش کردن میکرد تا اینکه رسیدند. مهرداد از ماشین پیاده شد و در بزرگ را بازکرد و مینا با ماشین وارد باغ شد هنوز باغ در عین زیبایی و سر سبزی بود مینا رو به مهرداد گفت: من از باغ شما خیلی خوشم میاد. مهرداد گفت: باغ شما نه باغ ما این باغ متعلق توست! مینا قند توی دلش آب شد از حرفهای مهرداد لذت میبرد. مهرداد دست توی دست مهرداد وارد خونه شد صمیمیتی با مینا داشت که باعث تعجب مادر شد. بهارک به  محض شنیدن صدای مهرداد از اتاقش بیرون آمد و با دیدن مینا خشکش زد سلام سردی نثار مینا و نگاه سوزان و تیزش را به چشمهای مهرداد دوخت. مهردا بدون توجه به بهارک مینا را راهنمایی کرد تا روی مبل بشینه و گفت: مینا جان عزیزم اینجا بشین تا من حاضر بشوم مادر پرسید: مگه جایی میروید؟

مهردا سریع گفت: میخواهم نامزدم را که چند روزه ازش غافل شدم را ناهار ببرم بیرون! مادر گفت: مهرداد جان من غذای مورد علاقه ات را درست کردم اگر دوست داشته باشی برای تو مینا توی باغ میز میچینم من و بهارک هم توی خونه غذا میخوریم.

مهرداد از ذهنش گذشت با این حرف مادر مخالفت کنه اما سکوت کرد. بهارک انتظار داشت مهرداد مخالفت کنه و بگه نه با شما میخوریم اما مهرداد برخلاف تصور گفت: باشه مامان شما برای من و مینا میز بچینید دوتایی توی باغ غذا میخوریم بهارک داشت از عصبانیت خفه میشد بغض غریب گلوی بهارک را آزار میداد مهرداد به منظورش رسیده بود و بهارک بی توجهی مهرداد را حس کرد غم عالم به دلش نشست رنگش پریده بود و حال خوبی نداشت. از همه عذر خواست و به اتاقش پناه برد.

موقع ناهار مینا به اتاق بهارک رفت اون انتظار داشت مهرداد برای دلجویی بیاد ولی اون مینا را فرستاد تمام ریسمانی که مهرداد را به بهارک وصل میکرد پاره شد. مینا از بهارک خواست تا برای خوردن ناهار بیاد اما بهارک گفت: میدونی که پدرم پیدا شده من دارم حاضر میشوم بروم تهران پیش اون، حوصله ندارم. مینا پرسید: از اینکه میخواهی بری ناراحتی؟ بهارک بغضش را قورت داد و گفت: نه تازه خیلی هم خوشحالم اما این جمله را با چنان غمی بیان کرد که مینا چشمهاش پر از اشک شد.

کنار بهارک روی تخت نشست و بهارک را بغل کرد بغض بهارک شکست و گریه کرد اون برای مهرداد اشک میریخت هق هق گریه مجالی برای صحبت نمیداد مینا هم پا به پای بهارک اشک ریخت و سر بهارک را نوازش و با صدای لرزان سعی کرد تا بهارک را آرام کنه اما غم بهارک برای مینا قابل درک نبود مینا دلش برای بهارک میسوخت و فکر میکرد اون مادر مهرداد را مثل مادر واقعی خودش و مهرداد را مثل یک برادر دوست داره و جدایی از آنها براش مشکله اما هرگز به فکرش خطور نکرد عشقی بین آنها وجود داشته باشه.

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا

 

#داستان #بهارک #رقیه_مستمع

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد