بهارک (11)
آخر شب احمد آقا کلی پول به فرشید داد تا خرج راهش کنه و گفت: از لحاظ پول ناراحت نباش قول بده هر وقت احتیاج داشتی یک زنگ بزنی تا فورا برات بفرستم مبادا معطل بمونی. فرشید داشت پول را میشمرد و قول داد. احمد آقا پرسید: چرا میشمری؟ فرشید گفت: باید حساب امشب را از روی آن بردارم. احمد آقا عصبانی شد وگفت: اون پول ها را بگذار توی جیبت من حساب میکنم.
فرشید خجالت کشید و گفت: نه عمه ناراحت میشه خودم میدهم. احمد آقا گفت: برای عمه ات فرقی نمیکنه کی حساب کنه مهم اینکه حساب بشه من هم بی سر و صدا حساب میکنم.
وقتی همه مهمانها رفتند فرشید تنها توی حیاط لبه حوض نشست و داشت به اتفاقاتی که در این چهار سال افتاده بود فکر میکرد همه ماجراها از وقتی شروع شد که از اردو برگشت دلش شور زد سالها بود که از تهران بیرون نرفته بود کمی احساس پشیمانی کرد اما به خودش نهیب زد انشالله تا برگردم هیچ اتفاق بدی نمی افته در همین فکر ها بود که نغمه از کنارش رد شد فرشید دست نغمه را گرفت و پیش خودش نشاند نغمه آنقدر گریه کرده بود که چشمهاش مثل یک کاسه خون بود.
فرشید اشکهای نغمه را پاک کرد با دو دست صورت نغمه را نوازش داد و گفت: مگه خودت نمیخواستی من بروم حالا دارم میرم چرا گریه میکنی؟ نغمه بغض کرده بود فرشید گفت: ببین یک قول کوچولو ازت میخواهم باید به من قول بدهی درس بخونی میدونم از درس خواندن بدت میاد به خاطر من حداقل دیپلم بگیر! میخواهم وقتی برگشتم ... حرفش را خورد نغمه گفت: نگران نباش من تا فارغ التحصیلی تو عروسی نمیکنم. فرشید خندید و گفت: اگر تا برگشتنم مقاومت کنی خودم با تو ازدواج میکنم قول میدهم. نغمه از ته دل خندید آن غم و ناراحتی که تا چند لحظه پیش داشت از بین رفت فرشید صورت نغمه را بوسید نغمه از شرم و حیا قرمز شد و تندی از فرشید فاصله گرفت و رفت.
فرشید هم رفت تا بخوابه. صبح زود هاله فرشید را بیدار کرد فرشید به محضاینکه بیدار شد لباسش را عوض کرد ساک لباسهاش را برداشت و از اتاق بیرون آمد همه خواب بودند بجز نغمه و هاله که صبحانه درست کرده بودند فرشید میلی به خوردن نداشت نغمه چند تا لقمه برای اون گرفت و به زور به خوردش داد. هاله هم یک ساک کوچیک از میوه و غذا برای اون آماده کرده بود به دست فرشید داد و اون را از زیر قران رد کرد خدا حافظی آنها زیاد طول نکشید.
فرشید خودش را سر خیابان رساند یک تاکسی برای ترمینال گرفت. وقتی خواست کرایه ماشین را حساب کنه حس کرد پولهاش دست خورده و کم شده عصبانی شد ولی دیگه فرصتی نمانده بود.
مسعود لحظه آخر کار خودش را کرده بود و پول فرشید را دزدیده بود. فرشید خدا را شکر کرد لااقل پول برای رفتن به شیراز توی جیبش گذاشته! به خودش گفت: به محض اینکه رسیدم شیراز یک حساب باز میکنم و از دایی احمد میخواهم برای من پول بفرسته به ترمینال رسید و آخرین نفری بود که سوار ماشین شد.
با صلوات بلند که مسافران فرستادند ماشین حرکت کرد ذهن فرشید خیلی خسته بود چشمهاش سنگین شد و به خواب رفت. موقعی که اتوبوس برای ناهار نگهداشت بیدار شد و از غذایی که هاله براش گذاشته بود خورد و تا شب که به شیراز برسه دوباره خوابید. ورودی شهر را ندید اتوبوس توی گاراژ نگهداشت فرشید از راننده پرسید: من کسی را اینجا ندارم یک مسافرخانه میشناسی شب اونجا بمونم؟
راننده آدرس یک مسافرخانه نزدیک دانشگاه را داد تا فرشید صبح زود بتوانه پیاده بره. فرشید از راننده خداحافظی کرد و به آدرسی که راننده داده بود رفت و شب را توی مسافرخانه سر کرد.
صبح برای ثبت نام وارد دانشگاه شیراز شد زیبایی و عطر گلهای باغچه فرشید را مست کرد کار ثبت نام تا ظهر طول کشید با چند تا دانشجوی تازه وارد مثل خودش آشنا شد آنها با پدر و مادرشان آمده بودند فرشید با حسرت به آنها نگاه میکرد. به پیشنهاد یکی از آنها آپارتمان دو خوابه کرایه کردند و همان روز اول جای آنها معلوم شد. اولین کار فرشید این بود که به دایی تلفن کرد و گفت: بین راه پولهام را دزدیده اند. و از دایی خواست برای اون پول بفرسته. دایی به فرشید گفت: فردا صبح یک حساب بانکی باز کن تا به اون حساب برات پول بفرستم نگران نباش.
فرشید برای دایی توضیح داد که با چند تا از دانشجوهای جدید آپارتمان گرفتم و مشکلی ندارم. خیال دایی از فرشید راحت شد. یک هفته بعد کلاسهای فرشید شروع شد با استادهای زیادی آشنا شد. یکی از استادان فرشید مهرداد بود!! با گذشت زمان انس و الفتی بین آنها بوجود آمد و تبدیل به دوستی شد. فرشید بهترین شاگرد کلاس بود و محبوب همه استادان بود! شهرت فرشید توی دانشگاه پیچیده بود. فرشید زیاد از شیراز بیرون نمیرفت حتی برای دیدن نغمه! اون با نغمه مکاتبه داشت نامه ها را برای دایی میفرستاد و دایی با هزار زحمت به نغمه میرساند آتش عشق فرشید نسبت به نغمه هر روز زیادتر میشد و این بیتابی در نامه های آنها به وضوح دیده میشد.
زمان مثل برق و باد میگذشت فارغ التحصیلی فرشید مصادف شد با ازدواج مهرداد. وضع مالی مسعود هر روز بهتر می شد خونه ای فرشید را اجاره داده بودند و به خونه بزرگتری اسباب کشی کرده بودند حالا مسعود چند تا خونه و مغازه داشت و حسابی پول درمیاورد. هاله برای خودنمایی و نشان دادن ثروتش و فارغ التحصیلی فرشید مهمانی ترتیب داده بود منتظر آمدن فرشید بودند فرشید با همه دوستهاش خداحافظی کرد تنها کسی که مانده بود مهرداد بود. مهرداد توی اتاق استادان نشسته بود که فرشید برای خداحافظی آمد. مهرداد گفت: دلم برات تنگ میشه تو بهترین شاگرد من بودی تمام سعیت را بکن تا تخصص قبول بشی به یک دکترای ساده قانع نباش. فرشید از مهرداد تشکر کرد و گفت: شما لطف داریدحتما سعیم را میکنم فقط یک خواهش از شما داشتم. مهرداد گفت: بگو هر چی بگی قبول!!فرشید گفت: از شما میخواهم در جشن فارغ التحصیلی من شرکت کنید. مهرداد قول داد.
هادی هنوز دنبال سرنخی از بهارک بود ده سال از گم شدن بهارک میگذشت. فرشید برخلاف روزی که وارد شیراز شد کلی وسیله داشت که با اتوبوس فرستاد و خودش با هواپیما رفت. توی فردوگاه هاله و دیگر عمه های فرشید حضور داشتند هاله وقتی چشمش به فرشید که کت و شلوارگران قیمتی پوشیده بود افتاد با حسرت آه کشید.
فرشید هر چه بین آنها گشت نغمه را ندید نگران شد با ماشینهای آخرین سیستمی که برای استقبال از اون آمده بود به سالن رفتند شکل و قیافه فرشید تغییر کرده بود و نشان میداد که چقدر پخته شده.
جشن فارغ التحصیلی فرشید را در یک سالن گرفته بودند هاله کلی مهمان دعوت کرده بود. مهمانها و دوستهای نزدیک فرشید هم شرکت داشتند فرشید یکی از استادانشآقای محمدی که مدتی در تهران ریئس بیمارستان بود را به هادی معرفی کرد. هادی حوصله نداشت و سرحال نبود استاد محمدی از هادی پرسید: مشکلی برای شما پیشآمده میتوانم کمک کنم؟ هادی گفت: نه مشکل من دیگه راه حلش را از دست داده. با این حرف استاد محمدی تحریک شد تا سر از گرفتاری هادی دربیاره! از روی ادب دیگه از هادی سوالی نکرد. مردها توی یک سالن بودند و زنها در سالن دیگه فرشید دلش میخواست نغمه را بینه ولی این تا آخر شب ممکن نبود باید تا تمام شدن جشن صبر میکرد.
فرشید همه را نگاه کرد هرکس که دعوت شده بود آمده بود بجز استاد جوانش مهرداد! چشمش دنبال مهرداد بود ولی از اون خبری نبود. از طرفی هم دلش میخواست خبری از نغمه بگیره. ساعت نه شد فرشید همراه دوستانش ایستاده بود که وقت شام اعلام شد و مردها به سمت سالن غذا خوری رفتند پذیرایی خوبی از مهمانها شد شام تمام شده بود که مهرداد وارد سالن شد فرشید از جا بلند شد و خودش را به مهرداد رساند و خوش آمد گفت مهرداد از اینکه تاخیر کرده بود عذر خواهی کرد فرشید میزی را خالی کرد و با مهرداد پشت میز نشست و از مستخدم سالن خواست برای مهرداد غذا بیاره تا آمدن غذا فرشید از آمدن مهرداد تشکر کرد داشتند با هم صحبت میکردند که رییس بیمارستانی که مهرداد سالها پیشآنجا کار میکرد به میز آنها نزدیک شد و سلام علیک گرمی با مهرداد کرد. مهرداد به احترام محمدی بلند شد و دست داد و صورت دکتر را بوسید و صندلی خالی کنارش را نشان داد محمدی روی صندلی نشست و پرسید دکتر شما کجا اینجا کجا؟ مهرداد گفت: از ده سال پیش اصلا عوض نشدید! من الان از شیراز رسیدم هنوز هم شیراز زندگی میکنم شما فرشید را از کجا میشناسید؟
احمدی گفت: از استادهای فرشید هستم هفته ای یک روز دانشگاه شیراز تدریس میکنم! مهرداد با تعجب گفت: چطور شما را ندیدم؟ محمدی گفت: چون شما خیلی گرفتار هستید و لابد تازه به کرسی استادی نشستید! مهرداد گفت: البته در این که تازه کار هستم شکی نیست خیلی دلم میخواست شما را ببینم فرشید ما را دور هم جمع کرد صحبت میان آنها گرم شده بود که هادی سر میز آنها آمد و گفت: فرشید جان مهمانها منتظر شما هستند میخواهند خداحافظی کنند فرشید عذرخواهی کرد و بلند شد از هادی خواست تا سر میز بشینه و مهمانها را تنها نگذاره.
هادی قبول کرد و پیش آنها نشست. محمدی رو به هادی گفت: پسرم نگفتی چه مشکلی داری که اینقدر تو را افسرده کرده؟ هادی آهی کشید و گفت: مشکل من همانطور که گفتم درمانی نداره دیگه نا امید شدم .مهرداد گفت: تا درد را نگی درمان پیدا نمیکنی حالا دردت را بگو ما دکتر هستیم شاید درمانی پیدا کنیم. مهرداد فکر میکرد هادی بیماری داره از بس که رنگ و روش پریده بود.
هادی گفت: امشب برای همه شب خوبی است نمیخواهم شما را با گفتن دردم ناراحت کنم. محمدی گفت: اینقدر تعارف نکن حرف بزن! هادی ناچار شروع کرد و گفت: سالها پیش دخترم بهارک را گم کردم. دل مهرداد با شنیدن اسم بهارک هری ریخت! همسر جوانم با دختر پنچ ساله ام از خونه بیرون رفتند جنازه زنم توی سردخونه پیدا شد ده سال گذشته اما هیچ اثری از بهارک پیدا نشد. نمیدونم مرده یا زنده است. محمدی و مهرداد به هم نگاه کردند رنگ مهرداد پریده بود دستهاش میلرزید محمدی متوجه مهرداد شد و گفت: دکتر نکنه این همان بچه ای باشه که... مهرداد گفت: ممکنه مشابهت اسمی باشه. هادی پرسید: شما از چی حرف میزنید؟ مهرداد با ترس از اینکه بهارک گمشده هادی باشه گفت: سالها پیش زن جوانی در بیمارستانی که من آنجا کار میکردم زیر دستم مرد دکتر محمدی هم رییس بیمارستان بود از اون زن دختر بچه ای مانده که اسمش بهارکه. هادی گفت: نکنه شما دکتر مهرداد هستید! قلب هادی طاقت نیاورد و ایستاد. هادی از حال رفت و روی میز افتاد.
مهرداد و محمدی هادی را روی زمین خواباندند مهرداد نبض هادی را گرفت ضعیف و قابل شنیدن نبود مهرداد فریاد زد یکی آمبولانس خبر کنه و شروع کرد به ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی!! چند دقیقه بعد مهرداد گفت: ایست قلبی کرده ولی توانستم نجاتش بدهم! یک ساعت گذشت آمبولانس رسید و هادی را به بیمارستان منتقل کرد مهرداد و محمدی و فرشید همراه آمبولانس رفتند. همه از سکته هادی خبردار شدند دایی و بقیه با ماشینهای خودشان آمدند هادی در آمبولانس به هوش آمد دست مهرداد را گرفت و گفت: تو را به خدا من را پیش بهارک ببر. مهرداد گفت: آرام باش قول میدهم تو سعی کن خوب بشی با خودم میبرمت. فرشید پرسید: چی میگه؟ سراغ بهارک را میگیره؟
توی آمبولانس به هادی سرم وصل کردند هادی دست مهرداد را گرفته بود و التماس میکرد تا اینکه داروها اثر کرد و هادی خوابش برد. فرشید از مهرداد پرسید: هادی از شما چی میخواهد؟ مهردادگفت: حکایت طول و درازی داره شما این مرد را میشناسی؟ فرشید گفت: اون شوهر خواهرمه! خواهری که سالها پیش از دست دادم. مهرداد توی دلش گفت"اگر هادی پدر بهارک باشه فرشید دایی بهارک میشه " مهرداد سری تکان داد و گیج از اتفاقاتی که افتاده بود چشمهاش را بست و سوال فرشید را بی جواب گذاشت.
سردرد شدیدی داشت اعصابش بهم خورده بود از همه مهمتر نگران حال هادی بود مادر بهارک توی دستهای مهرداد مرده بود و حالا میترسید هادی را از دست بده این بار نمیتواسنت خودش را ببخشه! با توقف آمبولانس مهرداد چشمهاش را باز کرد وهمراه فرشید از آمبولانس پیاده شد. هادی را به بخش اورژانس بردند مهرداد بیرون بیمارستان ایستاد نمیخواست بالای سر هادی باشه از طرفی نگران بود و از طرفی هم میخواست هر چه زودتر از این جو دور بشه!
محمدی بعد از اینکه مطمئن شد خطری هادی را تهدید نمیکنه از بیمارستان بیرون آمد تا مهرداد را پیدا کنه محمدی مهرداد را صدا کرد ولی مهرداد چیزی نمی شنید محمدی با دست مهرداد را تکان داد تا به خودش بیاد محمدی گفت: خطر رفع شد تا صبح تحت نظر می مونه! عجب شبی بود قبل از آمدن تو، من با هادی هم صحبت شدم نمیدانم چرا سرگذشت این مرد توجه ام را جلب کرد خیلی دلم میخواست بدانم چی به سرش آمده ! مهرداد با دست صورتش را پوشاند تا اشکهایی که از چشمهاش سرازیر بود را محمدی نبینه. محمدی دستی به شانه مهرداد زد و گفت: میدانم حتما خیلی زحمت کشیدی تا اون بچه را بزرگ کردی الان چند ساله است؟
مهرداد با بغض جواب داد: شانزده ،هفده سال! محمدی گفت: هیچ فکرش را نمیکردم تو مثل یک پدر برای اون پدری کردی!
مهرداد گفت: من پدر اون نبودم! محمدی: میدانم تو چیزی بالاتر از پدر بودی و حالا ناچاری همه چیز را زیر پا بگذاری و به پدرش تحویل بدهی کار خیلی سختی است. مهرداد گفت: این کار اونقدر که برای من سخته برای مادرم و بهارک هزار بار سختره! با دست پیشانیشرا گرفت و فشار داد سرش درد میکرد نمیتوانست تصمیم درستی بگیره. محمدی از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد جعبه را باز کرد و قرصی به دست مهرداد داد و گفت: این سردردت را خوب میکنه سعی کن به خود بیایی .بعد برای آوردن آب داخل بیمارستان شد.
مهرداد جلوی در ورودی بود ماشینی جلوی پای مهرداد توقف کرد مرد مسنی همراه سه تا زن از ماشین پیاده شد از نگهبان سراغ مریضی را گرفتند که هادی را آورده بود مهرداد حس کرد اینها از اقوام نزدیک هادی هستند پشت سر آنها وارد بیمارستان شد محمدی لیوان آب را به دست مهرداد داد و با هم به اتاقی که هادی بستری شده بود رفتند حالش خوب بود با چند تا سیم به دستگاه وصل شده بود و شماره ضربان قلبش دیده میشد. با دیدن مهرداد ضربان قلبش بالا رفت یکی از زنهایی که مهرداد دیده بود کنار تخت هادی بود و دست هادی را گرفته بود حدس زد مادر هادی باشه. به تخت هادی نزدیک شد هادی با صدای ضعیفی گفت: مامان بهارک را پیدا کردم اون پیش این آقاست!
حرف هادی مثل بمب ترکید هر کس نظری میداد خنده و شادی جای خودش با ناراحتی چند لحظه پیش عوض کرد. محبوبه خانم هادی را بوسید و گفت: دیدی بالاخره نتیجه گرفتی صبر همیشه میوه شیرین میده! لبخندی روی لبهای هادی نشست فرشید خدا را شکر من درسم تمام شد! دختر جوانی که همراه زن آمده بود گفت: دست مادرم درد نکنه امشب همه را دور هم جمع کرد. فرشید برگشت و دختر جوان را نگاه کرد اون نغمه بود خیلی عوض شده بود طوری که فرشید اون را نشناخته بود. نگاه همه به سمت مهرداد بود توی چشم همه این سوال خوانده میشد بهارک کجاست!
محبوبه خانم از مهرداد پرسید: بچه کجاست؟ مهرداد گفت: شیراز پیش مادرم جاش امنه! محبوبه خانم خدا را شکر کرد و گفت: صبح میریم شیراز! مهرداد با وحشت گفت: نه! نه! نمیشه! محبوبه خانم پرسید: چرا؟ محمدی پیش دستی کرد و گفت: معلومه دختر بیچاره را باید آماده کرد یکهو یک دسته مهمان از راه برسه و معرفی کنیم این پدرت و... و... نمیشه مهرداد حق داره . محبوبه خانم گفت: درسته ولی ما فردا شیراز میریم حتی اگر نتوانیم بهارک را ببینیم. همه اطرافیان حرف اون را تایید کردند.
مهرداد گفت: اجازه بدهید صبح تصمیم بگیریم سرم به شدت درد میکنه. فرشید تازه به خودش آمد مهرداد مهمان بود و جایی برای استراحت نداشت به نغمه گفت: عمه کجاست؟ میخواهم بدونم کجا باید بریم.
نغمه گفت: مامان توی خونه برای تو اتاق حاضر کرده. محبوبه خانم گفت: فرشید جان دیر وقته مزاحم عمه نشو همگی میریم خونه ما جا برای همه هست آقای دکتر هم اگر قابل بدونند کلبه فقیرانه ای داریم! مهرداد نمیخواست قبول کنه ولی چشمهای نگران آنها مانع شد. محمدی خونه اش تهران بود به مهرداد تعارف کرد تا همراهش بره اما مهرداد هم دلش میخواست همراه هادی باشه قبول نکرد. محمدی از همه خدا حافظی کرد و رفت و به مهرداد شماره داد و گفت: من را بیخبر نگذار. مهرداد قول داد.
هادی از دکتر کشیک خواهش کرد مرخصش کنه اما دکتر اصرار داشت تا صبح تحت نظر بمونه. فرشید به دکتر مهرداد را نشان داد گفت: ایشون و من پزشک هستیم مراقبش میشویم. دکترنگاهی به سرتا پای آنها انداخت و به شرط رضایت شخصی اجازه داد تا هادی مرخص بشه حال هادی خوب شده بود نشاطی توی صورتش دیده میشد که سالها از ان دور بود.
دایی نغمه را به خونه اشون رساند. هاله نخوابیده بود وقتی نغمه را تنها دید پرسید: فرشید کو؟ نغمه گفت: اجازه بده بیام تو برات تعریف میکنم از دایی تشکر و خداحافظی کرد و داخل خونه شد. محبوبه خانم به کمک راضیه رختخواب پهن کرد و از مهرداد خواست تا استراحت کنه قرصی که دکتر داده بود تازه اثر کرده بود و مهرداد حس میکرد سردردش تخفیف پیدا کرده. لباسش را درآورد و لباس راحتی که همراه آورده بود را پوشید و خوابید.
محبوبه خانم با فرشید پیش هادی خوابیدند دایی وقتی برگشت آرام کنار مهرداد دراز کشید و خوابید. صبح زود محبوبه خانم بی سروصدا سماور را روشن کرد نان تازه خرید و سفره را انداخت یکی یکی بیدار شدند دسته جمعی صبحانه خوردند. سر سفره راضیه آلبومی را آورد و آخرین عکسهای بهارک را نشان مهرداد داد! اشتباهی رخ نداده بود بهارک بچه آنها بود. راضیه از مهرداد پرسید: عکس بهارک را دارید؟ مهردا گفت: متاسفانه همراهم نیست! محبوبه خانم گفت: راضیه زنگ بزن ببین میتوانی برای شیراز بلیط تهیه کنی.
مهرداد گفت: من با هواپیما آمدم شما را با خودم میبرم. دایی گفت: شما بلیط برگشت دارید؟ برگشت ساعت چنده ما هم بلیط بگیریم. مهرداد گفت: منظورم این بود که من با هواپیمای شخصی آمدم البته هواپیما مال من نیست! جا برای همه هست بیست و پنج نفر جا داره. فرشید گفت: ما پنج نفر هستیم بی زحمت شما هماهنگ کنید. مهرداد گفت: من اول باید با مادرم صحبت کنم و موضوع را توضیح بدهم اون میدانه چطور بهارک را آماده کنه.
مهرداد تلفنش را روشن کرد و شماره خونه را گرفت دستهاش میلرزید بعد از چند زنگ بهارک گوشی را برداشت مهرداد زبانش گرفت نتوانست حرف بزنه بهارک گفت: صدا نمیاد الو الو. مهرداد گفت: سلام گوشی را به مامان بده "کسانی که آنجا بودند فهمیدند اونی که پشت خط تلفنه بهارکه" هیجانی در دل آنها شعله ور شده بود. بهارک از اینکه مهرداد با اون حرف نزد ناراحت شد گوشی را روی میز گذاشت و مادر را صدا زد و گفت:مهرداد با شما کار داره. مادر گوشی را برداشت و گفت: سلام کجایی؟ چرا دیشب زنگ نزدی؟ نگرانت شدم. مهرداد گفت: مامان چیزهایی را که میگم تکرار نکن دیشب اتفاقی خانواده بهارک را پیدا کردم.
رنگ مادر پرید ضعف کرد گوشی را دست به دست کرد و گفت: راست میگی؟
مهرداد دوباره سفارش کرد الان به بهارک بروز نده من میخواهم امشب اونها را بیارم شیراز پدر بهارک از شوق پیدا کردن بهارک دیشب سکته کرد بردیم بیمارستان الان حالشخوبه. مادر گفت: راستشرا بگو اتفاق بدی که نیفتاده؟ مهرداد گفت: نه مامان مطمئن باش ما بالاخره خانواده بهارک را پیدا کردیم شما تا آمدن ما بهارک را آماده کن.
مادرگفت: خونه را آماده میکنم مهمانها را یک سره بیار اینجا منتظرتون هستم. گوشی را گذاشت بهارک منتظر بود تا مادر حرفی بزنه مادر روی صندلی تکیه داد نفسهاش به شماره افتاده بود نمیدانست چطوری شروع کنه نگاهی به بهارک انداخت دلش نمیخواست از بهارک جدا بشه حتی یک آن به فکر افتاد بهارک را مخفی کنه اما خیلی زود پشیمان شد! بهارک مات و مبهوت ایستاده بود اونهم حس کرد که اتفاقی افتاده دست مادر را که یخ کرده بود گرفت گفت: چی شده؟ مهرداد با کی میاد؟ مادرگفت: اون ...نتوانست حرفش را ادامه بده گریه اش گرفت بهارک دیگه ترسید دست مادر را محکم فشار داد و گفت: تو را به خدا بگو چی شده از نگرانی مردم! مادر بهارک را بغل کرد در حالی که چشمهای سیاه بهارک را نمیدید گفت: مهرداد خانواده تو را پیدا کرده!
بهارک از مادر جدا شد و با تعجب گفت: چی؟ من به جز شما خانواده ای ندارم! مادر به خیال اینکه بهارک فراموش کرده خانواده ای داره گفت: دخترم سالها پیش مهرداد تو را توی بیمارستان پیدا کرد و به خونه آورد و من از تو مثل دخترم مراقبت کردم! من تو را بزرگ کردم ولی من مادرت نیستم پدرت پیدا شده و برای دیدن تو همراه مهرداد میاد اینجا. بهارک عصبانی شد و گفت: بعد از اینهمه سال میاد که چی؟ میاد تا زندگی من را خراب کنه من را از عزیزانم جدا کنه؟ نه بهش بگو نمیخواهم ببینمش ازش متنفرم بغض گلوی بهارک را گرفت ولی بهارک جلوی اشکش را گرفت و دوباره گفت: زنگ بزنید نیاد من نمیخواهم اون را ببینم مادر با تعجب به حرفهای بهارک گوش میکرداصلا فکر نمیکرد عکس العمل بهارک اینقدر تند باشه.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع