بهارک (10)
مهرداد خیلی از بهارک بزرگتر بود و این مانع دیگری برای فرار مهرداد بشمار میامد. مادر برای روز مهمانی میز بزرگی کرایه کرد رومیزی شیکی هم تهیه کرد ظرفهایی که میخواست استفاده کنه را هم جدا کرد برنامه غذایی را که میخواست تدارک ببینه آماده کرد همه را میخواست خودش درست کنه برای شب مهمانی کارگری که هفته ای یک بار برای تمیزی کردن میامد در نظر گرفت همه کارها انجام شده بود مادر لحظه ها را برای رسیدن روز جمعه میشمرد. مینا برای روزی که دعوت شده بودند لباس خیلی قشنگی دوخت پدر و مادر از اینکه مینا را اینقدر در تلاش می دیدند خوشحال بودند پدر برای خانواده اش هر کاری میکرد و همیشه دوست داشت اعضای خانواده به نظرات اون عمل کنند.
پیشنهاد ازدواج با مهرداد را وقتی مطرح کرد، مینا مخالفت کرد و این باب میل پدر نبود. پدر عکسهایی از مهرداد را نشان داد و تمام محسنات اون را شمرد و گفت: حالا میل خودته اگر مایل بودی به من بگو مهرداد مورد مناسبی برای توست اون مرد لایق و شایسته ای است همه چیزهایی که من برای دامادم در نظر گرفتم در اون وجود داره مینا با دیدن عکس از مهرداد خوشش آمد و تا با خود مهرداد روبرو بشه نظر مثبتی نسبت به مهرداد داشت و در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق مهرداد شد و برای به دست آوردن دل مهرداد دست به کار شد. تنها چیزی که مانع شد بهارک بود مینا زیاد از بهارک خوشش نیامد. نزدیکی مهرداد و بهارک به نظرش غیر عادی میآمد و باعث ناراحتی مینا شد مینا نمیتوانست بهارک را پیش مهرداد ببینه بهارک به طرز خاصی نسبت به مهرداد ابراز محبت میکرد.
مینا به خودش آمد و گفت"بهارک خواهر مهرداد باید کنار برادرش باشه اگر نبود این غیر عادی میشد من باید برای به دست آوردن مهرداد از خواهرش بهارک شروع کنم به همین خاطر کادویی برای بهارک خرید تا روز مهمانی بهش بده. مهرداد قبل از همه بیدار میشد آن روز خیلی زود از خونه رفت توی دانشگاه یاد فرشید یکی از دانشجوهاش افتاد که برای جشن فارغ التحصیلی دعوتش کرده بود زنگ زد و برای فردا بلیط خواست ولی جا نبود به دست و پا افتاد به چند آژانس هواپیمایی زنگ زد ولی موفق نشد جایی پیدا کنه ناراحت روی مبل لم داده بود که پدر مینا وارد اتاق شد با هم احوالپرسی گرمی کردند و پدر پرسید :چی شده کمی به نظر ناراحت میای؟ مهرداد گفت: به یکی از دانشجو ها قول داده بودم فردا تهران باشم متاسفانه کوتاهی کردم نتوانستم بلیط گیر بیارم حتما از دست من ناراحت میشه!
پدر در گوش مهرداد گفت: این هم چیزیه که خودت را به خاطرش ناراحت کنی کی میخواهی تهران باشی؟ مهرداد گفت: فردا شب. پدر گفت: فردا شب توی تهران هستی مطمئن باش به تو قول میدهم.
مهرداد تشکر کرد به خودش گفت "حتما توی این آژانسها آشنای مهمی داره که به این راحتی قول داد.
مهرداد روز سختی را پشت سر گذاشت تمام مدت به فکر بهارک و مینا بود میخواست تصمیمی بگیره که نه بهارک و نه مینا آزرده بشه ولی راه به جایی نداشت انتخاب هرکدام باعث رنجش دیگری میشد!
مهرداد علیرغم خواسته قلبیش مینا را انتخاب کرد! مهرداد خسته و کوفته خونه رسید مادر با روی خوش از مهرداد استقبال کرد و گفت: برای فردا مهمان داریم مینا و خانواده اش را دعوت کردم.
مهرداد متوجه حرف مادر نشد و برای دوش گرفتن رفت وقتی داشت با حوله خودش را خشک میکرد پرسید: مهمانها ناهار میان؟ مادر گفت: نه برای شام دعوت کردم میخواهم باغ را در شب ببینند تمام چراغها را روشن کنم و باغ غرق نور بشه نمای میز شام خیلی بیشتر به نظر بیاد مادر داشت توضیح میداد که مهرداد گفت: مامان من فردا شب نیستم باید بروم تهران چرا به من نگفتید؟
مادرهول شد و پرسید: شوخی میکنی! من مهمانها را به خاطر تو دعوت کردم به من نگفته بودی! مهرداد گفت: تا امروز یادم نبود یکی از بهترین شاگردهام جشن فارغ التحصیلی گرفته و از من خواهش کرده در جشن شرکت کنم نمیتوانم قرارم را بهم بزنم اون چشم انتظار منه! مادر به دست و پا افتاد بهارک ذوق کرد با بهم خوردن مهمانی امکان اینکه مینا ناراحت بشه و دست از سر مهرداد برداره زیاد بود به طرفداری از مهرداد گفت: مامان شما اشتباه کردید باید با مهرداد مشورت میکردید حالا مجبورید مهمانی را کنسل کنید.
مادر نگران و مشوش بود مهرداد دلش به حال مادر سوخت و گفت: نه اینهمه تدارک دیده نمیدونم چی کار کنم! مادر گفت: اگر تو نمیتوانی رفتنت را عقب بندازی ما مهمانی را جلو میندازیم به جای شام ناهار میدهیم انشالله اونها قبول کنند فورا گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت پدرمینا گوشی را برداشت و گفت: همین الان داشتم با خانم در مورد مهمانی شما صحبت میکردم مهرداد فردا باید تهران باشه . مادر با کلی عذرخواهی و اینکه اشتباه کرده با مهرداد مشورت نکرده آنهارا برای ناهار دعوت کرد. پدر کلی تعارف کرد ولی مادر وقتی گفت تدارک دیدم چاره ای جز قبول دعوت نماند.
وقتی مادر گوشی را گذاشت راحت شد. آن شب مادر و بهارک تا دیر وقت کار کردند تا برای ناهار آماده باشند مهرداد روی مبل لم داد و به رفت و آمدهای تند آنها نگاه میکرد و میخندید و کوچکترین کمکی به آنها نمیکرد. بهارک با لبخندی توجه مهرداد را به خودش جلب کرد مهرداد گفت: اون طور به من نگاه نکن اونقدر خسته ام که نا ندارم از روی مبل بلند شوم بروم توی اتاق!
بهارک پیش مهرداد آمد و گفت: حالا که تو نمیتوانی به ما کمک کنی دستم را بگیر کمکت کنم بلند بشوی! مهرداد دست بهارک را گرفت و بلند شد و ادای پیرمردها را درآورد بهارک میخندید!! خنده بهارک دل مهرداد را میلرزاند با هم تا در اتاق رفتند مهرداد دست بهارک را ول کرد اما بهارک دوباره دست مهرداد را گرفت. مهرداد داشت طاقتش را از دست میداد و در تصمیمی که گرفته بود سست میشد مادر بهارک را صدا کرد بهارک با عجله دست مهرداد را رها کرد و از مهرداد فاصله گرفت و سریع پیش مادر رفت.
مهرداد خودش را روی تخت انداخت حسی در بدنش وجود نداشت فکر کرد این چند سال گذشته من هیچ حسی نسبت به بهارک نداشتم چی شده چه اتفاقی رخ داده و چطور شد این حس در من بیدار شد؟! بعد خودش جواب خودش را داد، از روزی که مادرم تصمیم گرفت برنامه عادی زندگی ما را بهم بزنه و مینا را وارد زندگی ما کرد درست از همان روز. با این افکار به خواب رفت. صبح زود با سر و صدای بهارک و مادر بیدار شد دلش نمیخواست از رختخواب جدا بشه تا ساعت ده که مادر به سراغش بیاد بی سروصدا توی رختخواب ماند. مادر کت و شلوار مهرداد را که از اتوشویی آورده بودند را دست مهرداد داد و گفت مهمانها راس ساعت دوازده اینجا هستند نمیخواهم تو را نامرتب ببینند سریع حاضر شو.
مهرداد بلند شد کت و شلوارش را پوشید ادکلن زد و از اتاق بیرون آمد چند تا کارگر زن و مرد مشغول برو بیا بودند مادر سنگ تمام گذاشته بود.
مهرداد آشپزخانه رفت ولی مادر اون را بیرون کرد بهارک لقمه کوچکی برای مهرداد گرفت و به به دستش داد بهارک موهای سیاه وخوشگلش را صاف کرده بود صورتش به نظر روشن تر میامد هنوز لباس خونگی به تن داشت مهرداد پرسید: میخواهی کدام لباست را بپوشی؟ بهارک گفت: میپوشم می بینی! مهرداد شک کرد و گفت: مراقب باش لباست کوتاه و چسبان نباشه وگرنه! بهارک پرسید: وگرنه چی؟ مهرداد گفت: هیچی نمیشه تو دیگه بزرگ شدی و لباس کوتاه مال دختر بچه های پنج شش ساله است میخواستم بدونم بزرگ شدی یا نه؟!
ساعت یازده و نیم بود بهارک برای لباس پوشیدن به اتاقش رفت لباس کوتاهی که آماده کرده بود را نگاه کرد ولی نتوانست بپوشه مهرداد خوشش نمیامد و بهارک نمیخواست اون را ناراحت کنه لباس بلند تری انتخاب کرد و پوشید خیلی بهش میامد صندلهای سفید و براقی هم پوشید و از اتاق بیرون آمد.
مهمانها با یک سبد گل بسیار بزرگ سر ساعت آمدند حالا نوبت خانواده آنها بود تا از خونه زندگی مهرداد تعجب کنند! باغ با سر سبزی که داشت و سنگفرشی که شده بود خیلی اعیانی به نظر می آمد سایبانی که برای میز در نظر گرفته بودند خیلی زیبا بود داخل خونه از وسایل شیک و مدرنی مبله شده بود تا مدتی نگاه آنها از دیدن اثاثیه سیر نمیشد مینا آرام به گوش پدر گفت: اینها وضع زندگیشون از ما بهتره!
پدر خنده ای مصنوعی به لب آورد و مینا را به سکوت دعوت کرد. پذیرایی کوچکی داخل سالن شد مینا هدیه ای که برای بهارک خریده بود را به بهارک داد بهارک از گرفتن هدیه خوشحال شد و گفت: مینا خانم دستت درد نکنه مدتها بود از کسی هدیه نگرفته بودم. وقتی کار چیدن میز توسط خدمه تمام شد مادر از آنها خواست تا برای صرف ناهار به باغ بروند مادر همراه پدر و مادر مینا رفت مینا دست مهرداد را گرفت نگاه بهارک به دست مینا بود مینا دستش را دراز کرد و دست بهارک را هم گرفت و گفت: امیدوارم همیشه با هم باشیم.
مهرداد تحت تاثیر مهربونی و محبت مینا بود دختری مثل اون ندیده بود از همان لحظه اول خودش را نشان داده بود مهرداد از تصمیمی که گرفته بود مطمئن شد مینا زوج خوبی برای اون میشد.
مادرخیلی زحمت کشیده بود میز مفصلی چیده بود. مهرداد با کمک بهارک از مهمانها پذیرایی کرد.
موقع خوردن دسر مهرداد به پدرگفت: بلیط چی شد من باید امشب تهران باشم! پدر گفت: نگران نباش کارها را مرتب کردم امشب میری تهران. مهرداد پرسید از کدام شرکت بلیط گرفتید؟ پدر خندید و گفت: از شرکت خودم! مهرداد: مگه شما شرکت هواپیمایی دارید؟ پدر از ته دل خندید و گفت: نه پسرم من هواپیمای شخصی دارم شما با هواپیمای من تهران میری. مهرداد تعجب کرد! بهارک گفت: میشه من را ببری تهران تا حالا تهران را ندیدم. مهرداد گفت: انشالله دفعه بعد ایندفعه بدون برنامه ریزی هستم دعا کنید امشب به مهمانی فرشید برسم. بهارک با شنیدن اسم فرشید تکانی خورد ولی نفهمید چرا این اسم اینقدر برای اون آشناست.
فکر کرد شاید مهرداد از اون حرف زده. باغبان سبزه های پشت خونه را آب داده بود آنجا خنک بود مادر از مهمانها خواست تا برای صرف چایی به قسمت پشتی باغ بروند مهرداد هنوز پشت باغ را ندیده بود مادر اون قسمت را سنگفرش کرده و یک دست مبل حصیری خریده بود و همه جور راحتی مهیا بود مهمانها از پذیرایی مادر خیلی خوشحال بودند سنگ تمام گذاشته بود. چایی در فنجانهای عتیقه مادر سرو شد چشم همه روی فنجانها بود مادر با سلیقه خاصخودش روی قند ها گلهای ریزی از شکلات درست کرده بود که خیلی زیبا دیده میشد کلی از سلیقه مادر تعریف کردند. صحبت گل انداخته بود کسی زمان را حس نمیکرد با خنک شدن هوا مهرداد به یاد فرشید افتاد و گفت: اونقدر خوش گذشته که داشتم فراموش میکردم باید بروم.
پدر گفت: راست میگی پاشو بریم گفتم برای ساعت هشت هواپیما را آماده کنند مینا و مادرش هم بلند شدند تا همراه آنها بروند اما مادر با اصرار مانع شد و از پدر هم خواست بعد از اینکه مهرداد را راهی کرد برگرده کلی غذا مانده در ضمن حرفهامون تمام نشده. پدر در مقابل اصرار مادر تسلیم شد و قول داد برگرده. مهرداد و پدر رفتند مینا و بهارک هم برای دیدن فیلم داخل خونه شدند دوتا مادر با هم تنها شدند مادر مینا گفت: خوش به حالتون دوتا بچه دارید من هم دلم میخواست دوتا داشته باشم مینا تنها نباشه ولی دکتر نخواست وقتی جوان بودم زیاد بهم تاثیر نمیکرد حالا که سنی از من گذشته برای مینا خیلی ناراحت هستم.
اون بعد از من و پدرش تنها میمانه. مادر مهرداد گفت: شما به چه چیزهایی فکر میکنید مهرداد من هم تنهاست! مادر مینا گفت: شما بهارک را به حساب نمیارید؟ مادرگفت: بهارک دختر واقعی من نیست من اون را بزرگ کردم.
مادر مینا تعجب کرد و گفت: بهارک دختر کیه؟ مادر گفت: سالها پیش مادر بهارک زیر دست مهرداد مرد از اون موقع تا حالا ما از بهارک نگهداری میکنیم. مادر مینا پرسید: مگه بهارک قوم و خویش نداره که شما اون را بزرگ کردید؟ مادرگفت: سالهاست ما منتظر قوم و خویش بهارک هستیم تا سراغمون بیایند ولی تا امروز کسی پیدا نشده.
مادر مینا سری تکان داد و گفت: شما واقعا زن با شهامتی هستید که توانستید از بچه کس دیگه مراقبت کنید.
فرشید چاره ای جز دادن رضایت نداشت هاله دست بردار نبود فرشید با دلخوری رضایت داد. آقای بابایی به محض اینکه وکیل رضایت را روی پرونده گذاشت پول دیه را به حساب دادگستری ریخت و کلید و سند خونه ای را که برای مسعود خریده بود را به دستش داد و از اون به خاطر همکاریش تشکر کرد. مسعود با سند به خونه رفت هاله از خوشحالی جیغ زد مسعود با دست دهن هاله را گرفت و گفت: حالا وقتش نیست اول کار گرفتن دیه را باید تمام کنیم و این به عهده توست. هاله حرف مسعود را تایید کرد و گفت: نگران نباش هرطوری شده پول دیه را از فرشید میگیرم همین امروز با فرشید صحبت میکنم و راضیش میکنم با نغمه ازدواج کنه همانطور که از قبل قرار داشتیم.
مسعود گفت: اون پسر خوبیه درسته کمی دست و پا چلفتی و بی عرضه است اما خدا به اون چیزهایی داده که مال ماست و ما باید از دستش دربیاریم در مقابل اون زیر سایه ما زندگی میکنه وقتی دامادم بشه با پول دیه مغازه میخرم فرشید را میبرم پیش خودم ازش کار میکشم و آدمش میکنم.
هاله گفت: عجله نکن اوضاع ما داره خوب میشه صاحب خونه شدیم مغازه چیزی نیست. همان روز آنها برای دیدن خونه ای که بابایی خرید بود رفتند خونه کوچیک و نقلی بود هاله همه جا را نگاه کرد و دست کشید و به مسعود گفت: یعنی این واقعا مال ماست؟! باورم نمیشه!
مسعود گفت: ما باید فورا اینجا را کرایه بدهیم بعد هم به فکر مغازه باشیم این آرزوی من باید برآورده بشه! با هم به نزدیک ترین دفتر مشاور املاک رفتند زن و شوهری نشسته بودند و منتظر بودند تا صحبت تلفنی مردی که پشت میز نشسته بود تمام بشه با ورود مسعود و هاله مرد مکالمه را خاتمه داد و از آنها خواست تا روی صندلی بشینند بعد رو کرد به زن و شوهری که قبلا آمده بودند و گفت: نفرمودید چند نفر هستید اگر موردی پیدا شد خبرتون کنم؟ مرد گفت: برای پسرم میخواهم تازه میخواهد تشکیل خانواده بده.
مسعود نگاهی به هاله انداخت. هاله متوجه اشاره مسعود شد و از زن پرسید: انشالله تاریخ عروسی را معین کردید؟ زن گفت: نه منتظریم اول خونه پیدا کنیم بعد تاریخ عروسی را معین کنیم. هاله به زن اشاره کرد تا بیرون از دفتر با هم حرف بزنند. هاله و زن بیرون رفتند مسعود پرسید: ببخشید خونه اجاره ای میخواستم چی دارید؟ مرد گفت: همین الان به آقا عرض کردم هنوز موردی به ما نسپرده اند شما مشخصات پر کنید با شما تماس میگیرم.
مسعود مشخصاتی را نوشت و گفت: تلفن ندارم خودم سر میزنم و از دفتر بیرون آمد. هاله با زن به توافق رسیده بود زن شوهرش را صدا کرد و چهارتایی برای دیدن خونه رفتند و همانجا قرداد بستند.
بدون اینکه حق بنگاه بدهند. بعد از ظهر همان روز مسعود بچه ها را بیرون برد تا هاله تنها با فرشید صحبت کنه.
فرشید شد که داشت درس میخواند هاله گفت: بسه دیگه جقدر میخواهی درس بخونی دیپلم گرفتی تو باید به فکر کار و زندگی باشی! فرشید گفت: کار و زندگی دیر نمیشه ولی درس خوندن دیر میشه!
هاله این پا اون پا کرد و گفت: من و مسعود دلمون نمیخواهد تو درس بخونی میخواهیم برای خودت کسی بشی سرکار بری و زن بگیری! هاله نفسی کشید بالاخره حرفش را زده بود فرشید نگاهی به عمه اش انداخت و گفت: شوخی میکنی! هاله گفت: اصلا تازه برای تو زن مناسبی هم در نظر گرفتم.
فرشید با اینکه میدانست اون کیه پرسید: شما کی را در نظر گرفتی؟ هاله گفت: معلومه نغمه!
فرشید گفت: عمه میدونم من را دوست نداری ولی بچه ات را هم دوست نداری؟ اگردلت به حال من نمیسوزه لااقل برای نغمه بسوزه اون هنوز بچه است چهارده سال بیشتر نداره چرا میخواهی بد بختش کنی؟
هاله عصبانی شد و گفت: تو غلط میکنی بچه من را بدبخت کنی. فرشید سری تکان داد و گفت: با این زبان نمیشه با شما حرف زد راستش را بگو چی لازم دارید؟ یا اینطوری بگم من چی دارم که شما می خواهید از چنگم بیرون بیارید؟
هاله که دستش رو شده بود بی رو در بایستی گفت: مسعود یک مغازه میخواهد بدون شریک!
فرشید گفت: من پول ندارم برای اون مغازه بخرم پولهایی هم که پیش احمد آقاست برای ادامه تحصیلم احتیاج دارم. هاله نفس عمیقی کشید و گفت: پول دیه چی شد؟ فرشید به یاد مادر وخواهرش افتاد از خودش خجالت کشید اون در مقابل عمه و شوهرش نتواسته بود مقاومت کنه و رضایت داده بود. فرشید گفت: همه اش مال شما من اون پول را نمیخواهم اون پول بوی خون میده به درد من نمیخوره.
هاله از خوشحالی فرشید را بوسید و گفت: انشاالله که در بهترین رشته ای که دلت میخواهد قبول بشی. فرشید توانست با معامله ای که انجام داد اجازه برای ادامه تحصیل را بگیره هم هاله و هم فرشید از معامله راضی بودند. مسعود وقتی شنید فرشید نمیخواهد با نغمه ازدواج کنه عصبانی شد و سر هاله فریاد کشید هاله به حالت قهر صورتش را برگرداند مسعود کمی کوتاه آمد صداش را پایین آورد و گفت: مگه تو نگفتی این پسره را وادار میکنی با نغمه عروسی کنه تمام دارائیش را صاحب میشویم؟!
هاله شونه اش را تکان داد و جوابی نداد مسعود از در دلجویی وارد شد و گفت: ای بابا خودت را گرفتی! وقتی گفتی نمیخواهد عروسی کنه ناراحت شدم گفتم بلکه عیبی چیزی از نغمه دیده.
هاله حرف مسعود را برید و گفت: دخترمن هیچ عیب و ایرادی نداره.
قیافه هاله عوض شد و با خوشحالی گفت: فرشید تمام پول دیه را به ما میده لازم نیست با نغمه عروسی کنه! مسعود با نا باوری پرسید: همه اش را؟ هاله گفت: منظورت از همه اش چیه؟ مسعود
گفت: پول دیه و پولی که دست احمد آقا ست. هاله گفت: نه اون فقط پول دیه را میده اگر بخواهیم
از احمد آقا پولش را بگیره همه به ما شک میکنند. این الان به صلاح ما نیست راستی فرشید برای
دادن پول دیه به ما یک شرط داره! مسعود یکه خورد و پرسید: چه شرطی؟ هاله توضیح داد: فرشید در مقابل اینکه ادامه تحصیل بده پول را به ما میده من هم اجازه دادم.
مسعود از دست هاله حرص خورد و گفت: زن حسابی مگه نگفتم میخواهم فرشید بجای من کار کنه. کسی مثل اون نمیتوانه برای من شاگردی کنه. هاله گفت: ببین چی میگم فرشید دلش میخواهد درس بخونه اگر ما مانع بشویم اون بیدار میشه و با ما مخالفت میکنه اون موقع دست ما به پول نمیرسه در ضمن فکرش را بکن یک داماد تحصیل کرده بهتر میتوانه پول در بیاره بگذار درسش را بخونه برای خودش کسی بشه اون وقت برای اون فکری میکنم.
مسعود همیشه از افکار و نقشه های هاله پشتیبانی میکرد این بار هم گفته های هاله را قبول کرد. فرشید به سختی درس میخواند کلاس کنکور میرفت تا امتحان کنکور وقت زیادی باقی نمانده بود فرشید فرصت سر خاراندن نداشت هاله خیلی کمک کرد تا فرشید محیط راحت و آرامی داشته باشه بچه ها حق سر و صدا کردن نداشتند بهترین غذاها را می پخت و برای فرشید میبرد. هر چیزی که برای تقویت حافظه می شنید برای فرشید آماده میکرد به خودش میگفت "هرچی باشه اون از گوشت و خون خودمه" روز امتحان فرشید با شوق برای دادن کنکور از خونه بیرون رفت. نغمه با حسرت نگاهش کرد هم دلش میخواست فرشید در کنکور موفق بشه هم دلش میسوخت برای اینکه با قبول
شدن در کنکور از فرشید دور میشد.
نغمه با اینکه سنش کم بود ولی معنای عشق را فهمیده بود اون میدونست دوست داشتن یعنی چی فرشید را همانطور که بود دوست داشت برای آزادی اون ارزش قایل بود و نمیخواست این آزادی را از اون بگیره. ساعتها گذشت هاله و نغمه هر دو اضطراب داشتند هاله گفت: عجب اشتباهی کردم با فرشید نرفتم. نغمه هم بی تاب بود با سر حرف مادر را تایید کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود که فرشید در زد نغمه با سرعت خودش را به در رساند و در را باز کرد فرشید خندان وارد شد و گفت: نغمه باور میکنی خیلی آسان بود به همه سوالها جواب دادم نغمه آرام شد فرشید خودش را به هاله رساند و با خوشحالی گفت: به زودی از دست من خلاص میشوید کنکور خیلی آسان بود!
هاله از اینکه فرشید امتحانش را خوب داده خوشحال بود به فرشید گفت: اگر رشته پزشکی قبول بشوی قول میدهم یک مهمانی مفصل به افتخارت بگیرم و همه را دعوت کنم از خرجش هم نمیترسم.
فرشید از قولی که هاله بهش داد خوشش آمد و گفت: اگر قبول شدم شبی که میخواهم از اینجا برم، مهمانی بده که با همه خدا حافظی کنم. هاله قبول کرد و گفت: به شرط پزشکی! فرشید هم گفت: بله فقط پزشکی!
حدود یک ماه و نیم گذشت تا نتایج اعلام شد فرشید نفر نوزدهم کنکور شد اون میتوانست هر دانشگاهی که دوست داره انتخاب رشته کنه امتیازش عالی بود موقع تعیین رشته با خیلی ها مشورت کرد و بالاخره از بین بهترین دانشگاههای پزشکی دانشگاه شیراز را انتخاب کرد. نغمه از اینکه فرشید دانشگاه تهران را انتخاب نکرد ناراحت شد هر چه به رفتن و دور شدن از فرشید نزدیک میشد حس میکرد قدرتش را نداره تا دوری از فرشید را تحمل کنه!! نتیجه قبولی در دانشگاه پزشکی شیراز خیلی زود معلوم شد و فرشید برای ثبت نام و پیدا کردن خوابگاه بلیط خرید و تصمیم نهایی برای رفتن را گرفت.
هاله وقتی فهمید فرشید بلیط خرید عصبانی شد و گفت: مگه نگفته بودم میخواهم برای تو مهمانی بگیرم تو باید اول با من مشورت میکردی حالا من یک روز بیشتر وقت ندارم تدارک ببینم! فرشید گفت: شما مهمانها را دعوت کن من از احمد آقا میخواهم برای من پول بیاره هر چی میخواهی سفارش بده. هاله از اینکه خرج مهمانی از گردنش افتاده خوشحال شد و دست به کار شد خواهر و برادرهای پولدارش را دعوت کرد به خاطر فرشید هادی و خانواده اش را هم دعوت کرد. آن شب از نزدیکترین رستوران کلی غذا سفارش دادند همه مهمانها از اینکه هاله در خونه اش را باز کرده در تعجب بودند چون هاله اصلا اهل مهمانی دادن نبود و خودش را زن خسیسی نشان داده بود. به همه خوش میگذشت مسعود به هاله گفت: وقتی وضعمان بهتر شد این مهمانی ها زیاد بدهیم و با مردم رفت و آمد کنیم! هاله گفت: حتما فقط باید درآمدمان را زیاد کنیم ما دیگه باید وارد اجتماع بشویم.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع