جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بخواب زیبای من (7)

 

 

 

 

بخواب زیبای من (7)

 

 

راث فریاد زد:

ــ تو سالها دخترها رو برای پیک نیک به پارک موریسون می بردی. تو اونجا رو مثل کف دستت می شناسی. حالا راستش رو بهم بگو! تو اونو با چاقو کشتی؟

ساعت بعد، سیموس که از ترس فلج شده بود به میکده رفت. جسد اتل را پیدا کرده بودند. او می دانست پلیس به دنبال او می آید. دیروز برایان پیشخدمت صبح، نوبت شب را گردانده و برای نشان دادن نارضایتی اش میکده را کثیف و به هم ریخته رها کرده و رفته بود.

ویتنامی جوانی که به آشپزخانه رسیدگی می کرد از قبل آمده بود. دست کم او بی آنکه ازش خواسته شود، کار می کرد.

او پرسید:

ــ آقای لامبستون، مطمئنین مجبور بودین بیاین؟ انگار هنوز ناخوشین.

سیموس تلاش کرد توصیه های راث را بخاطر بیاورد.

" بگو سرما خورده بودی. تو معمولاً هیچ وقت غیبت نمی کنی. اونا باید باورشون بشه که تو دیروز واقعاً ناخوش بودی و تمام هفته ی گذشته رو بیمار بودی. اونا باید باور کنن که تو آپارتمان رو ترک نکردی. با کسی حرف نزدی؟ ممکنه کسی ترو دیده باشه؟ حتماً اون همسایه براشون تعریف می کنه که تو هفته ی قبل دو بار به اونجا رفتی."

سیموس نجواکنان گفت:

ــ اون ویروس لعنتی رو گرفته بودم. دیروز بی حال بودم، اما تموم آخر هفته رو مجبور شدم بخوابم.

راث ساعت 10 تلفن زد. سموس همچون کودکی کلمه به کلمه حرفهایی را که او می گفت، گوش داد و تکرار کرد.

ساعت 11 در میکده را باز کرد. ظهر بود که سروکله ی آخرین مشتری دائمی پیدا شد.یکی از آنان با صدایی رعدآسا و چهره ای بشاش که لبخندی آن را چین انداخته بود، گفت:

ــ خبر ناراحت کننده ای در مورد اتل بود، اما فوق العاده س که تو از شر مقرری خلاص شدی. یه گیلاس همه رو مهمون نمی کنی؟

ساعت 2 وقتی مشتری هایی که برای ناهار آمده بودند ف شروع به رفتن کردند، 2 مرد وارد میکده شدند. اولی حدوداً 50 ساله بود. با شانه های تنومند و چهره ای سرخ رنگ که کل قیافه اش حکایت از پلیس بودنش می کرد. همکارش اهل آمریکای لاتین بود. لاغر و حدود 30 ساله. آنان خود را کاراگاه اوبراین و کاراگاه گومز از ناحیه ی 20 معرفی کردند.


  ادامه مطلب ...

بخواب زیبای من (6)

 

 

 

 

 

بخواب زیبای من (6)

 

 

مایلز غرق در دیلی نیوز بود.

نیو روی شانه های او خم شد:

ــ چیز جالبیه؟

ــ صفحه ی اول شرح شاهکارهای نیکی سپتیه. فردا اونو دفن می کنن و از مراسم عشای ربانی توی سنت کامیلا تا خاکسپاری توی کالوری به سمت زندگی آینده اش همراهیش می کنن.

ــ انتظار داشتی اونو بدون تاج و گل راهی کنن؟

ــ نه، امیدوار بودم اونو بسوزونن و ثواب سروندن تابوتش رو توی کوره من ببرم.

ــ اوه مایلز، از این حرفا نزن.

نیو کوشید موضوع را عوض کند.

ــ دیشب، شب خوبی بود، نه؟

ــ عالی بود. نمی دونم دست سالوا چطوره؟ تعجب کردم که دیشب از نامزد اخیرش تملق می گفت.

می دونی که اون برای هزارمین بار تو فکر ازدواج مجدده؟

نیو آب پرتقالش را با یک قرص ویتامین نوشید.

ــ شوخی می کنی. این نامزد خوشبخت کیه؟

مایلز گفت:

ــ مطمئن نیستم که خوشبخت کلمه ی مناسبی باشه. سالوا کلکسیون نامزد داره. قبل از موفقیتش هیچ وقت فکر ازدواج نبود و از اون به بعد، از یه مانکن لباس زیر به یه بالرین و از یه زن با کلاس به یه دیوونه ی ورزش پریده. اون به نوبت تو وست چستر، نیو جرسی، کانکتیکات و اسندنز لندینگ مستقر شده و همه ی اونا رو یکی بعد از دیگری تو خونه های خیلی شیک رها کرده. خدا می دونه همه ی اینا تا حالا چقدر براش آب خورده!

نیو پرسید:

ــ خیال می کنی یه روزی آروم بگیره؟

ــ کی می دونه؟ سالوا اسپوزیتو علی رغم تمام پول هایی که به دست میاره، همیشه همون پسر بچه ای خواهد موند که اعتماد به نفس چندانی نداره و سعی می کنه لیاقت خودشو نشون بده.


  ادامه مطلب ...

بخواب زیبای من (5)

 

 

 

بخواب زیبای من (5)

 

 

تنها وقتی به ساعتش نگاهی انداخت و مطمئن شد که وقت بازگشت به خانه و آماده کردن سینی اشتهاآور است،نزد خویش اعتراف کرد قصد واقعی اش از آمدن به موزه،رفتن به محل کشته شدن ریناتا بوده است. او قاطعانه به خود گفت:

" ولش کن."

اما به محض اینکه بیرون آمد، بر خلاف میلش قدم هایش او را به پشت موزه هدایت کرد، به سمت محلی که جسد ریناتا را یافته بودند. این زیارتی بود که او هر 4 ـ 5 ماه یک بار انجام می داد.

بخاری حنایی رنگ پیرامون درختان سنترال پارک غوطه می خورد که بشارت دهنده ی ظهور نخستین شکوفه ها بود. جمعیت در پارک موج می زد. هواداران دو، پرستارانی که کالسکه ها را هل می دادند، مادران جوان همراه با کوچولو های شیطان خود، بی خانمان ها، زنان و مردان رقت انگیزی که روی نیمکت ها مچاله شده بودند. سیل نامنظم خودروها، درشکه های کرایه ای.

مایلز مقابل منطقه ی بی درختی که ریناتا را آنجا پیدا کرده بودند، ایستاد. اندیشید:

عجیبه که اون توی قبرستان دروازه ی بهشت خوابیده و من احساس می کنم جسمش همیشه اینجاست.

او بی حرکت ایستاد، سرش خم بود و دستانش درون جیب های کت جیرش.

اگه اون اتفاق یه روزی مثل امروز افتاده بود، حتماً جمعیت زیادی تو پارک بوده. چه بسا یه نفر دیده باشه چه اتفاقی افتاد.

بیتی از شعر تنی سان به ذهنش آمد:

ارزشمند همچون خاطره ی بوسه های پس از مرگ... ژرف همچون نخستین عشق، و سرشار از تأسف، اوه؛

مرگ در زندگانی، روزهایی که دیگر نیستند.


  ادامه مطلب ...

بخواب زیبای من (4)

 

 

 

بخواب زیبای من (4)

 

 

عاقلانه نبود از کمد باارزش اتل استفاده کند، اما هیچ دلیلی نداشت که چیزهایش را روی چوب لباسی آویزان نکند.

در مدتی که قهوه در قهوه جوش درست می شد، او حمام کرد و تمیزی درخشنده ی کاشی های سفید و ردیف بطری های عطر و لوسیون را که که روی طاقچه ی شیشه ای سمت راست در چیده شده بود، ستود.حتی حوله ها در گنجه ی حمام روی هم چیده شده بودند. این اندیشه باعث شد چینی بر پیشانی اش ظاهر شود. پول. یعنی این سوئدی کوچولو که خانه ی اتل را نظافت می کرد،پول را پیدا کرده بود؟ با این اندیشه،داگ با یک جهش از زیر دوش بیرون پرید، حوله را دور خودش پیچید و بسرعت به اتاق نشیمن رفت.

او تنها یک اسکناس صد دلاری زیر فرش نزدیک صندلی گذاشته بود. پول هنوز آنجا بود. در نتیجه،یا آن سوئدی کوچولو درستکار بود و یا پول را ندیده بود.

او اندیشید:

اتل یه ابله واقعیه.

هر ماه وقتی چک شوهر سابق اتل می رسید،او آن را تبدیل به اسکناس های صد دلاری می کرد. اتل به آن می گفت « پول غیر ضروری » و آن را موقعی خرج می کرد که داگ را به یکی از آن رستوران هایی می برد که مال پولدارها بود.

ــ اونا لوبیا می خورن و ما خاویار می خوریم. گاهی همه رو یه ماهه خرج می کنم. گاهی هم جمع می شه. گهگاهی می بینم چی مونده و اونو برای حسابدارم می فرستم تا پول لباسامو بده. رستوران و لباس. اینا

چیزهاییه که این کرم خاکی احمق در تمام طول این سالها برام فراهم کرده.

هر وقت به سلامتی سیموس شل و وارفته می نوشیدند،داگ به همراه او می خندید. اما آن شب متوجه شده بود که اتل مبلغ کل اسکناس هایی را که در آپارتمان پنهان می کرد، نمی داند و متوجه نمی شود که دویست دلار در هر ماه از آن کم می شود،مبلغی که در این دو سال اخیر داگ به خودش اختصاص داده بود. اتل دو بار بد گمان شده بود،اما زمانی که تردیدش را ابراز کرده بود،داگ قیافه ای خشمگین به خود گرفته و اتل فوراً حرف خود را پس گرفته بود. داگ فریاد زده بود:

ــ اگه فقط زحمت نوشتن خرجاتو به خودت بدی، می بینی که پولات کجا رفته.

اتل عذر خواهی کرده بود:

ــ متأسفم داگ. تو منو می شناسی بمحض اینکه فکری تو سرم بیفته، فوری از دهنم بیرون میاد.

او خاطره ی آخرین گفتگویشان را که اتل از او خواسته بود جمعه بیاید و خریدی برایش انجام دهد و انتظار انعام هم نداشته باشد، در ذهن خط زده بود.

او به داگ گفته بود:

ــ توصیه ت رو انجام دادم، حساب خرجهایی رو که کردم نگه داشتم.

داگ شتابان به آنجا رفته بود و با علم به اینکه اگر اتل او را رها کند کس دیگری را نخواهد داشت که فرمانبرش باشد، مطمئن بود که می تواند چاپلوسی کند...

وقتی قهوه حاضر شد، داگ فنجانی ریخت، به اتاق برگشت و لباس پوشید. وقتی کراواتش را گره می زد، با دقتی منتقدانه خود را در آینه بررسی کرد. بدک نبود. مراقبت هایی که از مدتی قبل با پولی که از اتل کش می رفت از صورتش می کرد، رنگ پوستش را روشن کرده بود. او همچنین یک آرایشگر خوب پیدا کرده بود.


  ادامه مطلب ...

بخواب زیبای من (3)

 

 

بخواب زیبای من (3)

 

 

" مادرت بود که منو راه انداخت.زنی دلربا که مد رو می شناخت مثل تو."

این زیباترین تعریف بود و حالا نیو در حالی که کوچه پس کوچه های سی تا چهل غربی را با شروع از خیابان هفتم طی می کرد متوجه شد، به گونه ای مبهم افسرده است.اندوهی دردناک و عمیق برقلبش

سنگینی می کرد او خود را سرزنش کرد:

با این رفتار،می شم یکی ازاین ایرلند ی های خرافاتی که در اولین مشکلی که پیش میاد

یه« نشونه»پیدا می کنن.

 

نیو به سراغ آرتلس، تولیدکننده ی پوشاک اسپرت رفت و کت های اسپرت نخی و برموداهای همرنگ سفارش داد.

او زمزمه کرد:

" من رنگهای ملایم رو دوست دارم اما باید به اونا جلوه داد"

ــ ما این شومیزها رو پیشنهاد می کنیم.

کارمند آنجا در حالی که دفترچه ی سفارش ها را در دست داشت ردیفی از شومیزهای نایلونی در رنگهای روشن را به او نشان داد که دگمه ها ی سفید داشتند.

ــ هوم... بیشتر به درد محصل ها می خوره تا اونا رو زیر سارافون بپوشن.

نیو نمایشگاه را گشت ومقابل تی شرتی ابریشمی در چند رنگ ایستاد:

"این اونیه که دنبالش می گشتم"

او تعداد زیادی از آنها را با طرحهای رنگی متفاوت برداشت و کنار کت و شلوارها قرار داد.

"این یکی با هلویی رنگ،اون یکی با بنفش کمرنگ حالا چیزای خوبی داریم."

 

نزد ویکتور کاستا، او پیراهن هایی رومانتیک از جنس ابریشم با یقه های قایقی انتخاب کرد، که با لطافت روی چوب رختی ها در اهتزاز بود.دوباره خاطره ی ریناتا به ذهنش آمد.ریناتا درلباسی از مخمل مشکی کار ویکتورکاستا. آماده ی رفتن به میهمانی اولین روز سال نو به همراه مایلز بود.او هدیه ی کریسمسش را بگردن آویخته بود.گردنبندی مرواید با خوشه ای از الماسهای ریز. نیو به او گفته بود

ــ" تو مثل یه پرنسسی مامان."

 

آن لحظه در ذهنش حک شده بود.او چقدر به پدر و مادرش افتخار می کرد. مایلز شق و رق و شیک با موهایی که زود سپید شده بود. ریناتا بسیار لاغر با گیسوان سیاه پر کلاغی شینیون شده.

اول ژانویه سال بعد، تعداد اندکی به خانه ی آنان امده بودند. پدر« دوین استانتون » که اکنون اسقف بود و عمو سالوا که در آن زمان می کوشید در مارک های معروف مطرح شود.«هرب شوارتز» معاون مایلز و همسرش.ریناتا هفت هفته قبلش مرده بود..........

 

  ادامه مطلب ...

بخواب زیبای من (2)

 

 

بخواب زیبای من (2)

 

 

نیو خودش سفارش اتل لامبستون را که فقط لباس های بهاری بود، مرتب کرد.

اتل روزنامه نگاری شصت ساله و مستقل بود و نویسنده ی کتابی پرفروش. روز افتتاح بوتیک او بتندی به نیو گفته بود:

ــ همه موضوعات برام جالبن. من با نگاهی تازه با همه چی مواجه می شم،نگاهی جستجوگر.من می تونم زنی باشم که هرچیزی رو برای اولین بار از زاویه ای جدید نگاه می کنه.من در مورد مسایل جنسی،رابطه ی بین آدمها، حیوانات، درمانگاهها، سازمانها، بنگاههای معاملات املاک، داوطلبی ها،احزاب سیاسی و...

می نویسم.

او با چشمان آبی تیره و براق، موهای بلوند پلاتینه که دور صورتش پخش بود، نفس زنان نتیجه گرفته بود:

ــ مشکل اینه به قدری درگیر کارمم که یه دقیقه هم برای خودم وقت ندارم. اگه یه پیرهن مشکی بخرم بالاخره اونو با کفشهای قهوه ای می پوشم. بذار ببینم، همه چی هم که اینجا دارین. چه کار خوبی! این منو

راحت می کنه.

 

از ده سال پیش،اتل مشتری مهم آنجا شده بود. دلش می خواست نیو در انتخاب حتی کوچکترین تکه پارچه و همین طور زلم زیمبو به او کمک کند و فهرستی تدارک ببیند که به اونشان دهد چی با چی می آید.

نیو گهگاهی به خانه ی او میرفت تا درتصمیم گیری کمکش کند که چه لباسهایی راباید سال به سال نگه دارد وکدامها را ببخشد.

سه هفته پیش نیو به آنجا رفته و کمد لباس اتل را وارسی کرده بود.فردای آن روز اتل به بوتیک آمده

و لباس های جدید سفارش داده بود. او به نیو گفته بود:

ــ من تقریبا مقاله م رو درمورد مد که در موردش باهات مصاحبه کردم، تموم کردم. وقتی در بیاد،عده ی زیادی خواستار مرگ من می شن،اما تو اونو ستایش خواهی کرد.اون یه تبلیغ مجانی به نفع توئه.

وقتی اتل انتخابش را کرده بود، نیو فقط درمورد یک لباس با او اختلاف نظر داشت و ابتدا لباس را از دست اوگرفته بود:

ــ نمی خوام اینو به شما بفروشم. کار« گوردون استیو بره ».من ازدست زدن به حتی یکی ازلباس هاش هم خود داری می کنم. این لباس بایستی برگردونده می شده. من ازاین مرد نفرت دارم.

اتل قاه قاه خندیده بود.

ــ صبر کن تا چیزی رو که در موردش نوشتم، بخونی.من اونو از پا انداختم. اما این لباس رو می خوام.

به ام میاد."


  ادامه مطلب ...

بخواب زیبای من (1)

 

 

 

 

بخواب زیبای من (1)

 

 

نام کتاب: بخواب زیبای من

نویسنده: ماری هیگینز کلارک

مترجم: کتایون شادمهر

تایپ شده توسط: ایران دخت

 

پشت جلد

اتل لامبستون نویسنده ی جنجالی خبرهای داغ بازار مد به طرز فجیعی کشته شده است. قاتل با مخفی کردن جنازه ی او و گذاشتن شواهدی ساختگی،اصرار دارد عدم حضور او را مسافرتی ناگهانی قلمداد کند. و تا حدودی در این امر موفق می شود.اما حضور نیو کرنی، بعنوان طراح و خیاط لباسهای اتل که قاتل هم از این موضوع آگاه است. سبب می شود او به آسانی غیبت ناگهانی اتل نپذیرفته و پدرش مایلز کرنی رئیس پلیس سابق نیویورک را در جریان قرار دهد و...

 

-------------------------------------------------

 

او در جاده با احتیاط به سمت پارک موریسون می راند. پنجاه و پنج کیلومتر مسیر بین «مانهاتان» و

« راک لند کانتی»، کابوسی واقعی بود. شش بامداد بود و هنوز سپیده نزده بود. برفی که در طول شب شروع به باریدن کرده بود، هر لحظه شدیدتر می شد و حالا یکریز به برف پاکن می خورد.

ابرهای متراکم و خاکستری به بادکنک های بزرگی می مانست که انگار آماده ی ترکیدن بود.

هوا شناسی پیش بینی کرده بود که پنج سانتی متر برف خواهد بارید و بعد ازنیمه شب از شدت آن کاسته خواهد شد.

مثل همیشه کارشناس اشتباه کرده بود.

 

او به ورودی پارک نزدیک می شد و به احتمال زیاد توفان هوادارن پیاده روی و دو را مأیوس کرده بود. بیست کیلومتر عقب تر از کنار یک خودرو پلیس عبور کرده بود که اکنون با تمام سرعت و آژیر کشان

از او سبقت گرفت. بی شک به سمت تصادفی می رفت که در جایی رخ داده بود و قدر مسلم کوچکترین دلیلی وجود نداشت که مأموران پلیس به محتویات صندوق عقب او توجهی نشان دهند یا شک کنند که زیر خرواری اسباب، کیسه ای نایلونی حاوی جسد نویسنده ای معروف هست، جسد یک زن سالخورده شصت و یک ساله به نام «اتل لامبستون »که در نبرد علیه تنگی جا به لاستیک یدکی فشرد می شد.

از جاده خارج شد و فاصله ی کوتاه را که او را از پارکینگ دور می کرد پیمود. همان طور که آرزو کرده بود. محوطه عملاً خالی بود فقط چند خودرو پراکنده و پوشیده از برف در آنجا دیده می شد.

با خود گفت:

ــ دیوونه هایی که اومدن چادر بزنن.

مشکل این بود که با آنان برخورد نکند. در حین خروج از اتومبیل بدقت اطرافش را نگریست.

برف روی هم کپه می شد. پس از رفتنش برف رد پاهایش را می پوشاند و هر نشانه ا ی را از محلی که می رفت جسد رادر آنجا بگذارد،پاک می کرد.

و اگر کمی شانس می آورد، وقتی جسد را پیدا می کردند دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.

ابتدا رفت تا محل را شناسایی کند. گوش های تیزی داشت و اکنون حتی الامکان آنها را تیز کرده بود

و می کوشید ازمیان ناله ی باد و قرچ قرچ شاخه هایی که بسرعت پوشیده از برف و سنگین می شدند صداها را از هم تشخیص دهد. در این مسیر جاده ای سراشیبی وجود داشت. دورتر، در

دامنه ی تپه ای کوچک، تلی از تخته سنگ ها بود که بر فراز آنها قلوه سنگ هایی درشت و سست قرار داشت.بالا رفتن از آن تپه ی سنگی عده ی کمی را سرگرم می کرد. آنجا برای سوارکارها ممنوع بود.....

مرکز سوارکاری دوست نداشت مادران خانواده های آن اطراف که مشتری های اصلی اش بودند درآنجا زخمی شوند.

یک سال پیش حس کنجکاوی او را برانگیخته بود تا از سراشیبی بالا برود و روی تکه سنگ بزرگی استراحت کند. با دست کشیدن بر روی تخته سنگ احساس کرده بود روزنه ای پشت آن هست.

مدخل غار نبود اما حفره ای بود طبیعی شبیه به بخاری دیواری. در آن زمان این اندیشه به ذهنش راه یافته بود که آن سوراخ مخفیگاهی فوق العاده است.


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (17) - پایان

 

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (17) - پایان

و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل آن ﻣﺮد ﺟﻮان درﺷﺖ و ﻗﻮیﻫﯿﮑﻞ و ﮐﺎرﮔﺮﻣﺂﺑﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎی ﻗﺮﻣﺰ و درﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ وارد اﻃﺎق ﺷﺪ. ﻟﺒﺎس ﮐﺎر ﺑﺮ ﺗﻦ داﺷﺖ، ﮐﻼه ﮐﺎری در دﺳﺘﺶ ﺑﻮد ﮐﻪ روی ﻟﺒﻪی آن ﺑﺮﭼﺴﺐ »اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﺎﮐﻦﻫﺎی ﭼﻠﺴﯽ« ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎت درﺷﺖ دوﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد.

ﮐﺎرﮔﺮ ﺟﻮان ﭘﺲ از ورود ﺑﻪ اﻃﺎق ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪای رﻓﺖ و ﺑﯽﺣﺮﮐﺖ اﯾﺴﺘﺎد.

ﭘﻮارو از او ﺳﻮال ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﮐﺴﯽ در اﯾﻦ اﻃﺎق ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻗﺒﻼً دﯾﺪه ﺑﺎﺷﯽ؟«

ﻣﺮد ﺷﯿﺸﻪ ﭘﺎکﮐﻦ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ دور و ﺑﺮ ﺧﻮد اﻧﺪاﺧﺖ و ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ و ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮش را در ﺟﻬﺖ دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﺗﮑﺎن داد و ﮔﻔﺖ: »اﯾﺸﺎن.«

»ﺧﻮب، ﺣﺎﻻ ﺑﺮای ﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ آﻗﺎ را ﮐﯽ و ﮐﺠﺎ دﯾﺪﯾﺪ و ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺎری ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮدﻧﺪ؟«

»ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ ﺻﺒﺢ اﻣﺮوز ﺑﻮد، از ﻃﺮف اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺑﺮای ﮐﺎر ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪای در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺷﺎﯾﺮ رﻓﺘﻢ، ﻧﺮدﺑﺎن را ﺑﯿﺦ دﯾﻮار ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻢ و ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم. ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ اﻃﺎق ﺧﻮاب ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ و ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻫﻨﻮز در ﺧﻮاب ﺑﻮد. راﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم آﻣﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﭼﻮن ﯾﮑﯽ دو ﺑﺎر ﺳﺮش را ﺑﻪ اﯾﻦ ﻃﺮف و آن ﻃﺮف ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻧﺪ.

ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻮد ﮐﻪ اﯾﻦ آﻗﺎ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ دﮐﺘﺮ ﺑﻮدﻧﺪ وارد اﻃﺎق ﺷﺪﻧﺪ، رﻓﺘﻨﺪ ﺳﺮوﻗﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮز در ﺧﻮاب ﺑﻮدﻧﺪ، آﺳﺘﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢ را ﺑﺎﻻ زدﻧﺪ و ﯾﮏ ﭼﯿﺰی ﺑﻪ اﯾﺸﺎن ﺗﺰرﯾﻖ ﮐﺮدﻧﺪ، ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﻮد، وﻟﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻮد ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺳﻨﮓ اﻓﺘﺎد رو ﻣﺘﮑﺎ و ﺑﯽﺣﺮﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ. در اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ اﻃﺎق ﻣﺮدم ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮع، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ از ﻧﺮدﺑﺎن ﭘﺎﯾﯿﻦ آﻣﺪم و رﻓﺘﻢ ﺳﺮاغ ﯾﮏ ﭘﻨﺠﺮه دﯾﮕﺮ. ﺧﺪا ﺷﺎﻫﺪ اﺳﺖ ﮐﻪ دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد، اﻣﯿﺪوارم ﮐﺎر ﺧﻼﻓﯽ ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺷﻢ.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (16)

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (16)

»ﺧﺪای ﻣﻦ، ﻣﻨﻈﻮرﺗﺎن اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ...«

در اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺻﺪای زﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﻣﺎﻣﻮر ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎن ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ، ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺮداﺷﺖ و دﻗﺎﯾﻘﯽ ﮔﻮش داد و ﺳﭙﺲ رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ و ﮔﻔﺖ: »ﻗﺮﺑﺎن، ﮔﺮوﻫﺒﺎن اوﮐﺎﻧﻮر از ﻣﻨﺰل ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﺑﻪ اﻃﻼع ﻣﯽرﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺋﻦ و ﺷﻮاﻫﺪ ﻣﻮﺟﻮد، ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﺑﻪ وﯾﻼی ﺧﺎﻧﻢ آن ﻣﺮدﯾﺚ در واﻟﯿﻨﮕﻔﻮرد رﻓﺘﻪ اﺳﺖ.«

ﭘﻮارو ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺎزری ﺑﺘﻞ را ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺣﺮارت و ﻫﯿﺠﺎن زﯾﺎدی ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻨﯿﻢ دوﺳﺖ ﻣﻦ، ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ دﯾﺮ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﺮﯾﻌﺎً و ﻫﺮ ﭼﻪ زودﺗﺮ ﺧﻮدﻣﺎن را ﺑﻪ وﯾﻼی وﻧﺪون در واﻟﯿﻨﮕﻔﻮرد ﺑﺮﺳﺎﻧﯿﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮاﻧﻢ، ﺑﺎور ﮐﻨﯿﺪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﻨﻢ اﺗﻔﺎق ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪی ﺧﻮاﻫﺪ اﻓﺘﺎد، اﺣﺴﺎس ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﺮض ﮐﻨﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﺻﺪ در ﺻﺪ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ. اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎز ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ، ﻧﺨﯿﺮ، ﺑﺎز ﻫﻢ اداﻣﻪ ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ، ﯾﺎدﺗﺎن ﻫﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮاﻇﺐ اﯾﻦ دﺧﺘﺮه ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﭼﻮن واﻗﻌﺎ ﻣﻮﺟﻮدی از ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎت ﺧﻄﺮﻧﺎک اﺳﺖ.«

 

ﻓﺼﻞ ﺑﯿﺴﺖ و ﻫﺸﺘﻢ - ﺣﺎدﺛﻪ

رودا دﯾﻮز ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ: »آن؟«

»ﻫﻮووووم؟«

»آن، ﺗﺮا ﺑﻪ ﺧﺪا ﯾﮏ دﻗﯿﻘﻪ آن ﺟﺪول ﻟﻌﻨﺘﯽ را ﮐﻨﺎر ﺑﮕﺬار و ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ، دوﺳﺖ دارم وﻗﺘﯽ ﺣﺮف ﻣﯽزﻧﻢ ﺣﻮاﺳﺖ ﺷﺶ داﻧﮓ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ.«

آن ﻣﺮدﯾﺚ روزﻧﺎﻣﻪ را ﮐﻨﺎری ﮔﺬاﺷﺖ و راﺳﺖ ﻧﺸﺴﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب ﺣﺎﻻ ﺣﻮاﺳﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ اﺳﺖ، ﺑﮕﻮ؟«

»ﺑﻠﻪ، ﺣﺎﻻ درﺳﺖ ﺷﺪ، ﺑﺒﯿﻦ آن...«

رودا دﯾﻮز ﺑﻪ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﺣﺮف ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﻣﺮدد ﻣﺎﻧﺪ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ اداﻣﻪ داد و ﮔﻔﺖ: »راﺳﺘﺶ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ راﺟﻊ ﺑﻪ اﯾﻦ ﯾﺎرو، ﭼﻪ ﻣﯽداﻧﻢ، ﻫﻤﯿﻦ ﯾﺎروﺋﯽ ﮐﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ اﻣﺮوز اﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ.«

»ﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ را ﻣﯽﮔﻮﺋﯽ؟«

»ﺑﻠﻪ، درﺳﺖ اﺳﺖ، ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ، ﺑﺒﯿﻦ آن، ﻫﺮ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮا را ﺑﺮای او ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ، ﻣﻨﻈﻮرم ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻨﺴﻮن و ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻨﺴﻮن ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.«

»ﺑﺎز ﻫﻢ اﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎت را ﺷﺮوع ﮐﺮدی، آﺧﺮ ﭼﻪ دﻟﯿﻠﯽ دارد ﮐﻪ ﺧﻮدم را ﺑﯽﺧﻮدی ﺗﻮ دردﺳﺮ ﺑﯿﺎﻧﺪازم؟«

»آﺧﺮ، ﭼﻄﻮری ﺑﮕﻮﯾﻢ، اﯾﻦ آدمﻫﺎ ﮐﻪ ول ﮐﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﻪ و ﺗﻮی ﻗﻀﯿﻪ را در ﻣﯽآورﻧﺪ، وﻗﺘﯽ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ، ﺑﺮای ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ، ﭼﻮن ﻣﺘﻬﻢ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮی ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ را ﮐﻪ ﻣﯽداﻧﺴﺘﯽ و از اﻓﺸﺎء آن ﺗﻌﻤﺪاً ﺧﻮدداری ﮐﺮدی، در ﺻﻮرﺗﯽ ﮐﻪ اﮔﺮ ﺧﻮدت ﻣﺎﺟﺮا را ﺷﺮح ﺑﺪﻫﯽ وﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮق ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻣﺮاﺗﺐ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮدت ﻫﻢ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.«

آن ﺑﺎ ﺳﺮدی ﺧﺎﺻﯽ در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »وﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ، ﻓﺎﯾﺪه ای ﻧﺨﻮاﻫﺪ داﺷﺖ، ﭼﻮن ﺧﯿﻠﯽ دﯾﺮ ﺷﺪه.«

»ای ﮐﺎش ﻫﻤﺎن روزﻫﺎی اول ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدی.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (15)

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (15)

 

»ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﺷﻮرش را درآورده اﯾﺪ.«

»ﻣﺎدام ﻟﻮرﯾﻤﺮ، ﻣﺎدام ﻋﺰﯾﺰ، اﻧﮑﺎر ﺑﯽﻓﺎﯾﺪه اﺳﺖ. ﺑﺎور ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ اﻋﺘﺮاض ﺷﻤﺎ ﻣﻄﻠﻘﺎً ﻧﺘﯿﺠﻪای ﻧﺪارد، زﯾﺮا ﺧﻮدﺗﺎن ﻫﻢ ﺧﻮب ﻣﯽداﻧﯿﺪ ﮐﻪ اﻋﺘﺮاﻓﺘﺎن ﻫﻢ دروﻏﯿﻦ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. و ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮﮐﻮل ﭘﻮارو، از ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ آﮔﺎﻫﻢ و ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ را، آن ﭼﻪ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً و ﺑﻪ راﺳﺘﯽ ﺣﻘﯿﻘﺖ دارد، ﻣﯽداﻧﻢ و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت ﺷﻤﺎ را ﮐﺎﻣﻼً درک ﻣﯽﮐﻨﻢ و ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ آن روز در ﺧﯿﺎﺑﺎنﻫﺎرﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ دﯾﺪن آن ﻣﺮدﯾﺚ، آن ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺎل و روزی ﮐﻪ او اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد، ﭼﻪ اﺣﺴﺎس درد و رﻧﺠﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دﺳﺖ داد و ﭼﻪ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ از اﺣﺴﺎس ﻫﻤﺪردی در ﺟﺴﻢ و ﺟﺎن ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﺮد.

ﻣﺴﻠﻤﺎً ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺟﺎی آن ﻣﺮدﯾﺚ، ﮐﺲ دﯾﮕﺮی ﻣﺜﻼً دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ را ﻣﯽدﯾﺪﯾﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ ﭼﻨﯿﻦ اﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دﺳﺖ ﻧﻤﯽداد و ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻋﻨﻮان اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮار ﻧﻤﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ. در ﻣﻮرد ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر. وﻟﯽ در ﻣﻮرد آن ﻣﺮدﯾﺚ، ﻣﻮﺿﻮع ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮق ﻣﯽﮐﺮد. ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﺸﺎﻫﺪه آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺑﺎ آن ﭼﻬﺮه ﻧﮕﺮان و اﻓﺴﺮده، ﺣﺎﻟﺖ ﻫﻤﺪردی ﺷﺪﯾﺪی در ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﮐﺮدﯾﺪ. ﭼﺮا؟ ﭼﻮن ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﻣﯽداﻧﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ ﮔﻨﺎﻫﯽ را ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪه ﮐﻪ ﺧﻮد ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺰ در ﮔﺬﺷﺘﻪای ﺑﺴﯿﺎر دور، ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺮﺗﮑﺐ آن ﺷﺪه اﯾﺪ.

اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺷﺨﺼﺎً ﺗﺼﻮر ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻧﻤﯽداﻧﯿﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ دﻗﯿﻘﺎً ﺑﻪ ﭼﻪ دﻟﯿﻠﯽ ﻣﺒﺎدرت ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﻧﻤﻮده. و ﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ اﻧﮕﯿﺰهای او را وادار ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر ﮐﺮده اﺳﺖ. وﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮرت ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺎً اﻃﻤﯿﻨﺎن دارﯾﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ ﻣﺮﺗﮑﺐ اﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺷﺪه اﺳﺖ و ﻇﺎﻫﺮاً در ﻫﻤﺎن ﺷﺒﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺑﻪ وﻗﻮع ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﺪ و در ﻃﻮل اﯾﻦ ﻣﺪت ﻧﯿﺰ اﯾﻦ راز را ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﻧﮕﺎه داﺷﺘﻪ و راﺟﻊ ﺑﻪ آن ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽزدﯾﺪ. ﺣﺘﯽ ﻫﻤﺎن ﺷﺐ، وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎت اوﻟﯿﻪ ﺧﻮد را ﺷﺮوع ﻧﻤﻮد، ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﺧﻮدﺗﺎن ﻗﺎﺗﻞ را ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ از اﻓﺸﺎ ﮐﺮدن ﻧﺎﻣﺶ ﺧﻮدداری ورزﯾﺪﯾﺪ.

ﻧﻪ، ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺣﺮفﻫﺎﯾﻢ را ﻗﻄﻊ ﻧﮑﻨﯿﺪ. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽداﻧﻢ و ﺑﯽﺧﻮدی ﺳﻌﯽ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻣﻦ دروغ ﺑﮕﻮﺋﯿﺪ. ﺑﺎ دروغ ﮔﻔﺘﻦ و ﺳﺮﻫﻢ ﮐﺮدن ﻣﻄﺎﻟﺐ و ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺗﯽ ﺟﻌﻠﯽ ﮐﺎری از ﭘﯿﺶ ﻧﺨﻮاﻫﺪ رﻓﺖ. اﻣﯿﺪوارم ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع را درک ﮐﺮده ﺑﺎﺷﯿﺪ.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (14)

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (14)

 

ﻓﺼﻞ ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺠﻢ - ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﺷﺮح ﻣﯽدﻫﺪ

ﻫﻮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و روز ﻫﻢ، روز زﯾﺒﺎﺋﯽ ﻧﺒﻮد. اﻃﺎق ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﻮر و ﺗﺎ ﺣﺪودی ﺗﺎرﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ و ﮔﻮﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر ﺗﮑﻤﯿﻞ اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮه ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ، ﭼﻬﺮه ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪای ﺑﻪ دور از اﻧﺘﻈﺎر، ﻧﺎﺷﺎد و ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﯽﻓﺮوغ ﺟﻠﻮه ﻣﯽﻧﻤﻮد. ﭘﻮارو اﺣﺴﺎس ﮐﺮد ﮐﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎری ﮐﻪ ﭼﻨﺪ روز ﻗﺒﻞ اﯾﺸﺎن را ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮده ﺑﻮد، ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎل ﭘﯿﺮﺗﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ، ﻣﻌﻬﺬا ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮد اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺧﻮد را ﺣﻔﻆ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﻮارو ﺧﻮﺷﺎﻣﺪ ﮔﻔﺖ و اﻇﻬﺎر داﺷﺖ: »ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ ﺳﺮﺗﺎن ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮغ اﺳﺖ ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو، وﻟﯽ از اﯾﻨﮑﻪ ﻟﻄﻒ ﮐﺮدﯾﺪ و ﺗﺸﺮﯾﻒ آوردﯾﺪ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﺘﺸﮑﺮم.«

ﭘﻮارو ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل ﺗﻌﻈﯿﻢ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺧﺪﻣﺘﮕﺬاری ﺣﺎﺿﺮم.«

ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ زﻧﮕﯽ را ﮐﻪ در ﮐﻨﺎر ﺷﻮﻣﯿﻨﻪ ﻗﺮار داﺷﺖ ﺑﻪ ﺻﺪا درآورد و ﮔﻔﺖ: »اﺟﺎزه ﺑﺪﻫﯿﺪ اول دﺳﺘﻮر ﭼﺎی را ﺑﺪﻫﻢ. ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮ دﯾﮕﺮی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، وﻟﯽ ﻣﻦ اﺻﻮﻻً دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ و ﺑﺪون ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻣﮑﻨﻮﻧﺎت ﻗﻠﺒﯽام را ﺑﯿﺮون ﺑﺮﯾﺰم و ﺑﺪون اﻃﻤﯿﻨﺎن از رازداری ﻃﺮف ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ راﺟﻊ ﺑﻪ آنﻫﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ. ﻟﺬا ﻫﻤﻮاره ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽدﻫﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﺎ ﺗﺎﻧﯽ و ﺗﻔﮑﺮ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ.«

»ﺑﻪ اﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ اﮔﺮ اﺷﺘﺒﺎه ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺷﻢ، ﺻﺤﺒﺖﻫﺎی اﻣﺮوز ﻣﺎ راﺟﻊ ﺑﻪ ﻣﮑﻨﻮﻧﺎت ﻗﻠﺒﯽ ﻣﺎدام و رازداری ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد؟«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (13)

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (13)

 

ﻓﺼﻞ ﺑﯿﺴﺖ و ﺳﻮم - ﺗﺤﻘﯿﻘﺎت در ﻣﻮرد ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺟﻮراب اﺑﺮﯾﺸﻤﯽ

در ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ در ﻗﻄﺎر ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻗﻄﺎر ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻃﺮف ﻟﻨﺪن رﻫﺴﭙﺎر ﺑﻮد، آن ﻣﺮدﯾﺚ و رودا دﯾﻮز ﻧﯿﺰ در اﻃﺎق ﻧﺸﯿﻤﻦ ﻣﻨﺰل ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺑﻪ او ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻧﺎﻣﻪی ﭘﻮارو ﺻﺒﺢ ﻫﻤﺎن روز ﺑﻪ دﺳﺖ آن ﻣﺮدﯾﺚ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد و آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺗﺼﻤﯿﻢ داﺷﺖ ﮐﻪ دﻋﻮت ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو را ﺑﯽﺟﻮاب ﺑﮕﺬارد، وﻟﯽ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺗﺴﻠﯿﻢ اﺻﺮار و اﺑﺮام ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ رودا ﺷﺪ و ﻗﺒﻮل ﮐﺮد.

رودا ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ را راﺿﯽ و ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺣﺮارت زﯾﺎدی ﺑﻪ وی ﮔﻔﺖ: »آن، راﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪر ﺗﺮﺳﻮﺋﯽ، ﺑﻠﻪ، واﻗﻌﺎً ﺗﺮﺳﻮ. درﺳﺖ ﺷﺪی ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﮐﺒﮑﯽ ﮐﻪ ﺳﺮش را ﻓﺮو ﮐﺮده در ﺑﺮف و ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﺴﯽ او را ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﺪ. ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ، ﭼﺮا ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﯽ ﻗﺒﻮل ﮐﻨﯽ، ﺟﻨﺎﯾﺘﯽ ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﺗﻮ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ از آدمﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ در ﻣﻈﺎن اﺗﻬﺎم ﻗﺮار دارﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ از ﺑﻘﯿﻪ ﮐﻤﺘﺮ، وﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻫﺴﺘﯽ.«

آن ﺑﺎ رﯾﺸﺨﻨﺪی در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »اﺗﻔﺎﻗﺎً اﯾﻦ وﺿﻊ را ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﭼﻮن ﻗﺎﺗﻠﯿﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ آنﻫﺎﺋﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ از ﺑﻘﯿﻪ ﻣﻮرد ﺳﻮءﻇﻦ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ.«

»ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ و ﭼﺎره ای ﻧﺪاری ﺟﺰ اﯾﻨﮑﻪ ﻗﺒﻮل ﮐﻨﯽ و ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮدت را ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽﮐﻨﯽ. ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯽ، ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ، ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯽ از ﮐﻨﺎر اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﻋﺒﻮر ﮐﻨﯽ و دﻣﺎﻏﺖ را ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮی و ﺑﮕﻮﺋﯽ ﭘﯿﻒ ﭘﯿﻒ، اﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﭼﻘﺪر ﺑﻮ ﻣﯽدﻫﺪ. ﻧﻪ ﺟﺎﻧﻢ، ﭼﻮن ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﯽ و ﭼﻪ ﻧﺨﻮاﻫﯽ ﺧﻮد ﺟﻨﺎﺑﻌﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﺟﺰﺋﯽ از اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﻫﺴﺘﯽ.«

وﻟﯽ آن ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﻧﺪﮔﯽ در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »ﻧﺨﯿﺮ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ ﺟﺰﺋﯽ از اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺑﺎﺷﺪ، ﻗﺒﻮل دارم و در اﯾﻦ ﻣﻮرد ﺣﺎﺿﺮم ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮاﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﯾﺎ ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ، وﻟﯽ اﯾﻦ ﯾﺎرو، اﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﺮﮐﻮل ﭘﻮارو ﯾﮏ ﻏﺮﯾﺒﻪ اﺳﺖ و ﮐﺎرش ﻫﻢ اﺻﻼً ارﺗﺒﺎﻃﯽ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻧﺪارد.«

»ﺧﻮب، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ اﮔﺮ ﺑﻪ دﻋﻮﺗﺶ ﺟﻮاب ﻣﺜﺒﺖ ﻧﺪﻫﯽ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﻮد؟ ﻫﯿﭽﯽ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ از زور ﻓﺸﺎر ﮔﻨﺎه اﺳﺖ ﮐﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺖ دﻋﻮت ﻣﺮا ﻗﺒﻮل ﮐﻨﺪ.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (12)

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (12)

 

ﭘﻮارو ﻣﺠﺪداً از روی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﻢ ﺷﺪ و ﺑﺎز ﻫﻢ ﺿﺮﺑﻪای ﻣﻼﯾﻢ ﺑﻪ زاﻧﻮی ﺧﺎﻧﻢ ﻻﮐﺴﻤﻮر زد و ﮔﻔﺖ: »ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺰﯾﺰ، ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮا ﺧﯿﻠﯽ دﺳﺖ ﮐﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪاﯾﺪ، ﺧﯿﻠﯽ، وﻟﯽ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ از ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﺧﺒﺮم و ﻣﯽداﻧﻢ اﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﺒﻮدﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺗﺎن ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮده اﯾﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺟﻨﺎب ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﺑﻮد. وﻟﯽ ﺧﻮب، دﻟﯿﻞ اﯾﻦ ﺗﯿﺮاﻧﺪازی ﺧﻮد ﺷﻤﺎ ﺑﻮدﯾﺪ.«

»ﻧﻤﯽداﻧﻢ، واﻗﻌﺎً ﻧﻤﯽداﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻋﻠﺘﺶ ﻣﻦ ﺑﻮدم، واﻗﻌﺎً ﮐﻪ ﭼﻘﺪر وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺑﻮد، ﺧﻮدم ﻫﻢ ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﭼﺮا، وﻟﯽ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯽروم ﻓﺮﺷﺘﻪی ﻣﺮگ ﻗﺒﻞ از ﻣﻦ در آﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮر دارد و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺟﺎﻧﺶ را از دﺳﺖ ﻣﯽدﻫﺪ.«

ﭘﻮارو ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﻫﯿﺠﺎنزدﮔﯽ ﺗﺼﻨﻌﯽ اﻇﻬﺎر داﺷﺖ: »واﻗﻌﺎً ﮐﻪ ﭼﻘﺪر ﺑﺠﺎ ﮔﻔﺘﯿﺪ، ﺑﻠﻪ، ﻓﺮﺷﺘﻪی ﻣﺮگ، ﭼﻪ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺨﺼﺎً اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﺎرﻫﺎ و ﺑﺎرﻫﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮده و ﺷﺎﻫﺪ آن ﻧﯿﺰ ﺑﻮده ام، ﺑﻠﻪ ﮐﺎﻣﻼً ﺻﺤﯿﺢ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ، ﺑﻌﻀﯽ از ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ واﻗﻌﺎً اﯾﻨﻄﻮری ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯽروﻧﺪ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﯾﮏ ﺗﺮاژدی ﺑﺴﯿﺎر ﻏﻢاﻧﮕﯿﺰی ﺑﻪ وﻗﻮع ﺧﻮاﻫﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ، ﮔﻮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻤﻼً در ﻣﺎﺟﺮا ﻧﻘﺸﯽ ﻧﺪارﻧﺪ و ﺗﻘﺼﯿﺮی ﻫﻢ ﻇﺎﻫﺮاً ﻣﺘﻮﺟﻪ آنﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ از ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ ﻧﻘﺶ دﯾﮕﺮی را رﻗﻢ زده اﺳﺖ، ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺳﺮﺷﺖ آنﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪای اﺳﺖ ﮐﻪ از ﭼﻨﯿﻦ ﺗﺮاژدیﻫﺎﯾﯽ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﺑﺪﯾﻬﯽ اﺳﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ از ﺑﺮوز ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ اﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﻗﻮﯾﺎً ﺟﻠﻮﮔﯿﺮی ﺑﻪ ﻋﻤﻞ آورﻧﺪ، وﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮاً در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﯿﺮوی ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﮐﺎری از دﺳﺖ آنﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ و ﯾﻘﯿﻨﺎً آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮد، ﻣﯽﺷﻮد.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (11)

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (11)

 

»اوه ﻧﻪ، ﻧﻪ. اﯾﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻋﺸﻖ و ﻋﻼﻗﻪ ﮐﺎﻣﻼً ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ و از ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮاداک ﺑﻮده و اﯾﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ در ﺑﯿﻦ ﻣﺮدم ﺷﺎﯾﻊ اﺳﺖ، اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ آن ﻗﺪر ﺑﻪ دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺑﻮده ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ دﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ راﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺗﻤﻨﯿﺎت او ﺟﻮاب ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺪﻫﺪ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﯿﺮد ﺑﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ و ارﻋﺎب دﮐﺘﺮ را وادار ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﻤﺎﯾﺪ. اﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮاً ﺣﺘﯽ اﯾﻦ اﻗﺪاﻣﺎت ﺗﻬﺪﯾﺪ آﻣﯿﺰ ﻫﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪای ﻧﺪاﺷﺘﻪ و دﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮد. وﻟﯽ ﺟﺎﻟﺐ اﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ دﯾﺮی ﻧﻤﯽﭘﺎﯾﺪ ﮐﻪ وﺿﻌﯿﺖ ﺣﺎﻟﺖ دﯾﮕﺮی ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽﮔﯿﺮد، ﺑﻪ اﯾﻦ ﺻﻮرت ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮاداک دﺳﺖ از ﻟﺞ و ﻟﺞﺑﺎزی ﺑﺮ ﻣﯽدارد و ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎل و ﺳﺮﺣﺎل ﻣﯽﺷﻮد و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر ﺗﻔﺮﯾﺢ و ﮔﺮدش ﺑﻪ ﻣﺼﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ در آﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ اﺑﺘﻼء ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎری ﻋﺠﯿﺐ و ﻏﺮﯾﺐ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺴﻤﻮﻣﯿﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺧﻮن ﺑﺪن ﻣﯽﺷﻮد ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﯽﻣﯿﺮد. اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎری ﻧﺎم دور درازی ﻫﻢ دارد ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ درد ﺷﻤﺎ

ﺑﺨﻮرد. ﻣﺮﺿﯽ ﮐﻪ اﺳﺎﺳﺎً در اﻧﮕﻠﺴﺘﺎن ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻪ و ﻧﺪارد، وﻟﯽ ﮔﻮﯾﺎ ﯾﮑﯽ از اﻣﺮاض ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ و ﺑﻮﻣﯽ در ﻣﺼﺮ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.«

»ﭘﺲ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺻﻮرت دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ در اﺑﺘﻼء ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮاداک ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎری ﻋﺠﯿﺐ و ﻏﺮﯾﺐ دﺧﺎﻟﺘﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.«

»ﺑﺎزرس ﺑﺘﻞ ﻟﺤﻈﻪای ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮو رﻓﺖ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺧﯿﻠﯽ آراﻣﯽ در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »ﻧﻤﯽداﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر اﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر. وﻟﯽ در اﯾﻦ ﻣﻮرد ﺑﺎ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﮐﺘﺮی ﺷﻨﺎس اﺳﺖ ﻣﻔﺼﻼً ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم. ﺑﺪﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺣﺮف درآوردن از اﯾﻦ ﺟﻮر آدمﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﺎر آﺳﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، از ﺑﺲ ﮐﻪ آدم را ﻻﺑﻼی اﺻﻄﻼﺣﺎت و ﻟﻐﺎت ﻣﺨﺼﻮص ﺧﻮدﺷﺎن ﻣﯽﭼﺮﺧﺎﻧﻨﺪ، ﮐﺎﻣﻼً ﮔﯿﺞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ و ﻓﻘﻂ ﺑﻠﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ اﮔﺮ RHﻧﮕﺎﺗﯿﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ وﺿﻌﯿﺖ ﭘﺎﺗﻮﻟﻮژی ﮔﯿﺮﻧﺪه دارد و ﯾﺎ اﮔﺮ ﭘﻼﮐﺖﻫﺎی ﻫﻤﻮﮔﻠﻮﺑﯿﻦ و ﯾﺎ ﻣﺜﻼً ﺧﯿﻠﯽ از ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺗﺎم ﺑﻪ ﻫﯿﺴﺘﺮوﻧﻮروﺳﺘﻨﯽ و ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻮﻫﯽ از اﯾﻦ ﺣﺮفﻫﺎ ﮐﻪ آدم ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺧﻮدش ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ اﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮدات ذره ﺑﯿﻨﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻣﻌﻬﺬا ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﻠﮑﯽ ﺑﻮد ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻬﻢ را از دﻫﺎن دوﺳﺘﻢ ﺑﯿﺮون ﺑﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎ ﺗﺎﮐﯿﺪ اﻇﻬﺎر داﺷﺖ ﻋﺎﻣﻞ ﺑﯿﻤﺎری ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮوب اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎری، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺮوع ﺑﻪ

ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ و از ﻟﺤﻈﻪ ورود ﻣﯿﮑﺮوب ﺑﻪ ﺑﺪن ﺗﺎ ﺑﺮوز ﺑﯿﻤﺎری ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻣﺪت درازی ﺑﻪ ﻃﻮل ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ، ﻟﺬا ﻣﯿﮑﺮوب ﺑﯿﻤﺎری ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ ﻣﺪتﻫﺎ ﻗﺒﻞ در ﺑﺪن ﺑﯿﻤﺎر وارد ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ، ﺿﻤﻦ آﻧﮑﻪ از ﻟﺤﻈﻪ ورود ﻣﯿﮑﺮوب ﺑﻪ ﺑﺪن ﺗﺎ ﺑﺮوز ﺑﯿﻤﺎری ﻫﯿﭻ ﺗﻐﯿﯿﺮی در ﺣﺎل و اﺣﻮال ﺷﺨﺺ ﻧﺎﻗﻞ ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺪ.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (10)

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (10)

 

ﻓﺼﻞ ﻫﺠﺪﻫﻢ - ﻣﯿﺎن ﭘﺮدهای ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر ﺻﺮف ﭼﺎی و ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ

ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ از ﯾﮑﯽ از ﻣﻨﺎزل ﻣﻮﺟﻮد در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻫﺎرﻟﯽ ﺑﯿﺮون آﻣﺪ و ﭘﺲ از ﻟﺤﻈﻪای ﺗﻮﻗﻒ روی ﭘﻠﻪ ﻣﻘﺎﺑﻞ در ، ﭘﺎی ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﻪ ﺳﻮی ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد. ﭼﻬﺮهاش را ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﯿﻨﻨﺪه ای را ﺑﻪ ﻓﮑﺮ وا ﻣﯽداﺷﺖ، ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺣﺎﮐﯽ از ﻋﺰﻣﯽ راﺳﺦ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر اﺟﺮای ﮐﺎر و رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﻫﺪف ﺑﺨﺼﻮﺻﯽ. ﻣﻌﻬﺬا، ﻫﻤﺰﻣﺎن آﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺷﮏ و ﺗﺮدﯾﺪی ﺷﺪﯾﺪ و ﭼﺸﻢ ﮔﯿﺮ، اﺑﺮواﻧﺶ ﮐﺎﻣﻼً ﮔﺮه ﺧﻮرده، ﮔﻮﺋﯽ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﻣﻬﻢ و ﻏﺎﻣﻀﯽ او را ﺷﺪﯾﺪاً ﻧﮕﺮان و ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮده اﺳﺖ. ﻣﻊ اﻟﻮﺻﻒ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ ﻏﺮق در اﻓﮑﺎر ﺧﻮد ﺑﻪ راه رﻓﺘﻦ اداﻣﻪ ﻣﯽداد، ﻧﺎﮔﻬﺎن ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ اﻓﺘﺎد ﮐﻪ در ﻃﺮف ﻣﻘﺎﺑﻞ اﯾﺴﺘﺎده و ﺑﯽﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ آﭘﺎرﺗﻤﺎنﻫﺎﺋﯽ در ﮔﻮﺷﻪی ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد.

ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﺑﺮای ﻟﺤﻈﻪای از ﺣﺮﮐﺖ ﺑﺎز اﯾﺴﺘﺎد. ﮔﻮﺋﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮد ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎت آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺑﺮود ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﺪ و ﺑﻪ آن ﻃﺮف ﺧﯿﺎﺑﺎن رﻫﺴﭙﺎر ﺷﺪ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ ﮔﻔﺖ: »ﺑﻪ ﺑﻪ، ﺧﺎﻧﻢ آن ﻣﺮدﯾﺚ، ﭼﻪ ﺗﺼﺎدﻓﯽ، ﺣﺎﻟﺘﺎن ﭼﻄﻮر اﺳﺖ؟«

آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺷﺪﯾﺪاً ﯾﮑﻪ ﺧﻮرده و ﺑﻪ دور ﺧﻮد ﭼﺮﺧﯿﺪ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ دﯾﺪن ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﻮد ﮔﻔﺖ: »اوه، ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮدم. ﺧﻮب، ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮرﯾﺪ؟«

ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﻣﮕﺮ در ﻟﻨﺪن اﻗﺎﻣﺖ دارﯾﺪ؟«

»ﻧﻪ، اﻣﺮوز آﻣﺪم. ﯾﮏ ﻗﺪری ﮐﺎر داﺷﺘﻢ و...«

ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﻬﺮه ی آن ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺳﻮال ﮐﺮد: »ﭼﯿﺰی ﺷﺪه؟ ﻣﻨﻈﻮرم اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ...«

آن ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﻣﻌﺬرتﺧﻮاﻫﯽ ﮔﻨﺎه ﮐﺎراﻧﻪ در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »اوه ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰی ﻧﺸﺪه، ﻣﮕﺮ ﻗﺮار اﺳﺖ ﭼﯿﺰی ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ؟«

»آﺧﺮ اﯾﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ آن آﭘﺎرﺗﻤﺎنﻫﺎ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه و ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮدﯾﺪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ را ﻣﯽدﯾﺪ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮد ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺴﺌﻠﻪای ﺑﺮاﯾﺘﺎن ﭘﯿﺶ آﻣﺪه.«

آن ﻣﺮدﯾﺚ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﺗﺎ ﺣﺪودی ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ، ﺧﻨﺪه ی ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﺮد و اﻇﻬﺎر داﺷﺖ: »ﻧﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪای ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪه. اﻟﺒﺘﻪ ﭼﺮا، وﻟﯽ ﺧﻮب، ﭼﯿﺰ ﻣﻬﻤﯽﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺗﺎ ﺣﺪودی اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ.«

ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺟﻤﻠﻪی آﺧﺮ ﻟﺤﻈﻪای ﻣﮑﺚ ﮐﺮد و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ اداﻣﻪ داد و ﮔﻔﺖ: »راﺳﺘﺶ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ ﻗﺪم ﻣﯽزدم، ﺑﻪ ﻧﻈﺮم آﻣﺪ ﮐﻪ دوﺳﺘﻢ... ﻣﻨﻈﻮرم ﻫﻤﺎن دﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ در ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، وارد ﯾﮑﯽ از آن آﭘﺎرﺗﻤﺎنﻫﺎ ﺷﺪ. ﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺮای ﻣﻼﻗﺎت ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر آﻣﺪه اﺳﺖ.«

»ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر در ﯾﮑﯽ از آن آﭘﺎرﺗﻤﺎنﻫﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ.«

»ﺑﻠﻪ، ﻣﻨﺰﻟﺸﺎن آﻧﺠﺎﺳﺖ. اﯾﺸﺎن ﯾﮑﯽ دو روز ﭘﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻟﻄﻒ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎت ﻣﺎ آﻣﺪﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎم رﻓﺘﻦ آدرﺳﺸﺎن را ﻫﻢ دادﻧﺪ و اﺻﺮار داﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﮔﺬارﻣﺎن ﺑﻪ ﻟﻨﺪن اﻓﺘﺎد ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺮی ﺑﻪ اﯾﺸﺎن ﺑﺰﻧﯿﻢ. اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ آﯾﺎ رودا ﺑﻮد ﮐﻪ داﺧﻞ آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺷﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ دﺧﺘﺮ دﯾﮕﺮی ﺷﺒﯿﻪ او.«

 

  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (9)

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (9)

 

»وﻟﯽ ﺑﺎران، ﭼﻄﻮری ﺑﮕﻮﯾﻢ، راﺳﺘﺶ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎران ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮای ﻧﺴﻞ ﺑﺸﺮ ﻣﺰاﺣﻤﺘﯽ ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﺎﺷﺪ، ﺟﺰ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ از آن ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﯾﮏ ﻣﻮﻫﺒﺖ آﺳﻤﺎﻧﯽ ﻧﺎم ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ.«

ﻣﻌﻬﺬا ﭘﻮارو ﮐﻪ اﺻﻮﻻً وﺣﺸﺖ ﻋﺠﯿﺐ و ﻏﺮﯾﺒﯽ از ﺳﺮﻣﺎ و ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮردن و ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﻫﻮای ﻧﻤﻨﺎک داﺷﺖ در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »وﻟﯽ ﺷﻤﺎ اﺷﺘﺒﺎه ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ، ﺑﺎران ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ اﻧﻮاع ﺑﯿﻤﺎریﻫﺎ ﻣﯽﺷﻮد.«

ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﺧﻨﺪهای ﮐﺮد و در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »ﺣﺎﻻ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم، ﺑﻠﻪ، ﺷﻤﺎ ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو از آن ﺗﯿﭗ آدمﻫﺎﺋﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪاً ﻣﻮاﻇﺐ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮدﺷﺎن ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ، اﯾﻦ ﻃﻮر ﻧﯿﺴﺖ؟«

اﻟﺒﺘﻪ ﻫﺮ ﺷﺨﺺ دﯾﮕﺮی ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﻮارو ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد، ﺑﺎ دﯾﺪن ﭘﺎﻟﺘﻮ و ﺷﺎل ﮔﺮدﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﯿﭗ و ﻣﺤﮑﻢ دور ﮔﺮدن ﭘﯿﭽﯿﺪه ﺑﻮد و ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺑﺮای اﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ از ﭘﺎﺋﯿﺰ ﺗﺎ ﺣﺪودی زود ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ، ﺻﺪ در ﺻﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺪس را ﻣﯽزد.

ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﻟﺤﻈﻪای ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮو رﻓﺖ و ﻣﺠﺪدا ﺑﻪ ﺳﺨﻦ درآﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: »راﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺗﺼﺎدف ﻋﺠﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ را اﻣﺮوز و آن ﻫﻢ در اﺗﻮﺑﻮس دو ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ.«

ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺧﻨﺪه ی ﺷﯿﻄﻨﺖآﻣﯿﺰ ﭘﻮارو را ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻮن ﭼﻬﺮهاش ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﺎ ﺷﺎل ﮔﺮدن ﭘﻮﺷﯿﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻫﺮﮔﺰ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺣﺪس ﺑﺰﻧﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮرد ﻏﯿﺮﻣﺘﺮﻗﺒﻪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ ﻏﯿﺮﻣﺘﺮﻗﺒﻪ ﻧﺒﻮده، ﺑﻠﮑﻪ ﭘﻮارو ﺑﺎ ﺷﯿﻮه ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺧﻮد ﻣﺪتﻫﺎ او را زﯾﺮ ﻧﻈﺮ داﺷﺘﻪ و ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ دﻗﯿﻘﺎً ﻣﯽداﻧﺴﺖ ﮐﻪ او ﮐﯽ از ﻣﻨﺰل ﺧﺎرج و ﮐﯽ ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﻣﯽﺷﻮد، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ آﮔﺎه ﺑﻮد ﮐﻪ او ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻋﺎدت دوﺳﺖ دارد ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ اﺗﻮﺑﻮس ﺑﻪ اﯾﺴﺘﮕﺎه ﺑﺮﺳﺪ، در ﻓﺎﺻﻠﻪای ﻧﺮﺳﯿﺪه ﺑﻪ اﯾﺴﺘﮕﺎه، دوان دوان ﺧﻮد را ﺑﻪ اﺗﻮﺑﻮس رﺳﺎﻧﯿﺪه و روی رﮐﺎب آن ﺑﭙﺮد. و ﺑﺎ اﺗﮑﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ اﻃﻼﻋﺎت ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﺎل راﺣﺖ در اﯾﺴﺘﮕﺎه اﺗﻮﺑﻮس ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر اﯾﺴﺘﺎد و ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺷﺪ، ﺿﻤﻦ اﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪ در ﺻﺪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺷﮑﺎرش ﻧﯿﺰ دﻗﺎﯾﻘﯽ ﻗﺒﻞ ﺳﻮار ﺷﺪه و در ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻦ اﺻﻼً ﺑﻪ روی ﺧﻮدش ﻧﯿﺎورده و در ﺟﻮاب ﺳﻮال ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﮔﻔﺖ: »ﺑﻠﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺟﺪا ﮐﻪ ﻋﺠﺐ ﺗﺼﺎدﻓﯽ! ﺑﻌﺪ از آن ﺷﺐ وﺣﺸﺘﻨﺎک دﯾﮕﺮ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (8)

 

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (8)

 

رودا ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎن ﺧﺎﺻﯽ ﻓﺮﯾﺎدی از روی ﺗﺎﮐﯿﺪ ﮐﺸﯿﺪ و ﺑﺎ ﺣﺮارت زﯾﺎدی ﮔﻔﺖ: »اوووووووه، ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻮاﻓﻘﻢ، ﻣﻦ ﺧﻮدم ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ از ﺧﻄﺮ ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮم و ﻣﻌﺘﻘﺪم ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪون ﺧﻄﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ واﻗﻌﺎً ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪه و ﻣﻼل آور، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ، زﻧﺪﮔﯽ اﺻﻮﻻً ﻓﺎﻗﺪ ﻫﯿﺠﺎن اﺳﺖ و اﯾﻦ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ وﺟﻮد آوردن ﺧﻄﺮ و ﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﻄﺮ زﯾﺴﺘﻦ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد روح و ﻫﯿﺠﺎن داده و از آن ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮﯾﻢ، اﯾﻦ ﻃﻮر ﻧﯿﺴﺖ؟«

»ﺷﺎﯾﺪ، وﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻃﻮر اﺧﺺ آن ﻗﺪرﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﻮﺋﯿﺪ ﺑﯽﻫﯿﺠﺎن و ﺑﯽروح ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻟﺤﻈﺎت ﻫﯿﺠﺎن اﻧﮕﯿﺰ و ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻫﻢ در زﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ وﺟﻮد دارد و ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ.«

»ﺑﻠﻪ، وﻟﯽ ﺑﺮای ﺷﻤﺎ ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد و ﯾﺎ آدمﻫﺎی ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ. ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞﻫﺎی اﻧﺒﻮه و ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﯽ در ﻣﻨﺎﻃﻖ دور اﻓﺘﺎده و ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﯽروﯾﺪ و ﺑﺎ اﻧﻮاع ﺣﯿﻮاﻧﺎت و ﺟﺎﻧﻮران ﺧﻄﺮﻧﺎک ﻧﻈﯿﺮ ﺑﺒﺮ، ﻣﺎر و ﺣﺘﯽ ﺣﺸﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﯿﺶ ﺧﻮد ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻧﯽ را ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﻣﯽرﺳﺎﻧﻨﺪ ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﺪه و آنﻫﺎ را ﺷﮑﺎر ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ و ﯾﺎ اﺟﺒﺎراً ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ.

اﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎک و ﻧﺎراﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪه اﺳﺖ، وﻟﯽ ﺧﻮب، آدﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺎﻟﺐ و ﻫﯿﺠﺎن اﻧﮕﯿﺰی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﺧﻄﺮات ﻫﻢ ﺑﺮود.«

»ﺑﻠﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر اﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ و اﮔﺮ اﯾﻨﻄﻮر ﺑﺎﺷﺪ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺮدﯾﺚ ﻫﻢ ﺑﯽﻧﺼﯿﺐ ﻧﻤﺎﻧﺪه و ﭼﻨﯿﻦ ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮده اﺳﺖ. ﭼﺮا؟ ﭼﻮن اﯾﺸﺎن ﻫﻢ در اﺗﺎﻗﯽ ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﯾﺘﯽ در آن ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ.«

ﻫﻨﻮز ﺟﻤﻠﻪ آﺧﺮ از دﻫﺎن ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد ﺧﺎرج ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ ﻓﺮﯾﺎدی ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ: »ن ن ن ن ه، ﺑﺲ ﮐﻨﯿﺪ، ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ.«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (7)

 

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (7)

 

»از اﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﻤﯽﺷﺪ. راﺳﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻣﻦ از اﯾﻦ ﮐﺎر ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮم.«

ﺑﻪ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﺣﺮف، ﭘﻮارو از ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﺮ ﻟﺐ داﺷﺖ ﺑﻪ دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﮐﻪ ﮐﻤﺎﮐﺎن ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺑﻬﺖزده ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد، ﮔﻔﺖ: »ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪر ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖﻫﺎی ﺷﻤﺎ و ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻄﺮح ﻧﻤﻮدﯾﺪ، ﮐﻤﮏ ﺑﺴﯿﺎر ﻣﺆﺛﺮ و ﺳﻮدﻣﻨﺪی در ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﻫﺎی ﺑﻌﺪی ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.«

دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ از ﺟﺎی ﺧﻮد ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﺎً ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﭼﻄﻮر و ﭼﺮا؟ وﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻻﺑﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ.«

ﺳﭙﺲ دﺳﺖﻫﺎی ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ را ﻓﺸﺮده و از ﻫﻢ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻧﻤﻮدﻧﺪ.

ﭘﻮارو از ﭘﻠﻪﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ آﻣﺪ و ﯾﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺻﺪا زد و ﭘﺲ از آﻧﮑﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﮔﻔﺖ: »ﭼﻠﺴﯽ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺷﺎﯾﻦ ﺷﻤﺎره ی 111.«

 

ﻓﺼﻞ ﯾﺎزدﻫﻢ - ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ

ﺷﻤﺎره ی 111 در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺷﺎﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ و از ﻇﺎﻫﺮ آن ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ وﺳﻮاس ﺧﺎﺻﯽ در ﭘﺎﮐﯿﺰﮔﯽ و ﻧﻈﺎﻓﺖ آن دارد. ﭘﻠﮑﺎﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﺗﻤﯿﺰ و ﺳﻔﯿﺪ رﻧﮓ ﮐﻪ ﺑﻪ درب ﺳﯿﺎﻫﺮﻧﮕﯽ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﻣﯽﺷﺪ و دق اﻟﺒﺎب ﺑﺮﻧﺠﯽ ﮐﻪ در آﻓﺘﺎب ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻣﯽدرﺧﺸﯿﺪ.

زن ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻣﺴﻨﯽ ﺑﺎ ﮐﻼه و ﭘﯿﺶﺑﻨﺪ ﺳﻔﯿﺪ رﻧﮓ ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﺗﻤﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﺧﺪﻣﺘﮑﺎر ﻣﻨﺰل اﺳﺖ، در را ﺑﻪ روی ﭘﻮارو ﺑﺎز ﮐﺮد و در ﺟﻮاب ﺳﺆال ﭘﻮارو اﻇﻬﺎر داﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺸﺮﯾﻒ دارﻧﺪ و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر ﻫﺪاﯾﺖ ﭘﻮارو ﭘﯿﺸﺎﭘﯿﺶ وی ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد. ﺑﻪ ﭘﻠﮑﺎن ﺑﺎرﯾﮑﯽ ﮐﻪ رﺳﯿﺪﻧﺪ ﻣﺠﺪداً روﯾﺶ را ﺑﻪ ﻃﺮف ﭘﻮارو ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و ﺳﺆال ﮐﺮد: »ﻟﻄﻔﺎً اﺳﻤﺘﺎن را ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟«

»ﻣﺴﯿﻮ ﻫﺮﮐﻮل ﭘﻮارو.«

در ﺑﺎﻻی ﭘﻠﻪﻫﺎ ﭘﻮارو را ﺑﻪ اﺗﺎق ﻧﺸﯿﻤﻦ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮد و ﺧﻮدش ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺧﺎرج ﺷﺪ ﺗﺎ ورود ﺗﺎزه وارد را ﺑﻪ اﻃﻼع ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ.

اﺗﺎق ﻧﺸﯿﻤﻦ اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪی ﮐﻮﭼﮏ ﻧﯿﺰ، ﻧﻈﯿﺮ اﻏﻠﺐ ﻣﻨﺎزل دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ال و ﻃﻮری ﺗﺰﯾﯿﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ

ﺧﻮشﺳﻠﯿﻘﮕﯽ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ را در ﺑﯿﻨﻨﺪه ﺗﺪاﻋﯽ ﻣﯽﮐﺮد. ﭘﻮارو ﺑﺎ دﻗﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻤﺎﻣﺘﺮ اﺳﺒﺎب و اﺛﺎﺛﯿﻪ ﻣﻮﺟﻮد در اﺗﺎق را از ﻧﻈﺮ ﮔﺬراﻧﺪ. ﻣﺒﻠﻤﺎن ﭼﻮﺑﯽ ﺗﻤﯿﺰ و ﭘﻮﻟﯿﺶ ﺷﺪه از ﺗﯿﭗ ﻣﺒﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ در ﻣﻨﺎزل ﻗﺪﯾﻤﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﺷﻮد، ﺗﻌﺪاد ﻣﻌﺪودی ﻋﮑﺲﻫﺎی ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ در ﻗﺎبﻫﺎی ﻧﻘﺮهای ﻗﺪﯾﻤﯽ و ﺑﺎﻻﺧﺮه دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺒﺎﯾﯽ از ﮔﻞﻫﺎی داودی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮز ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺒﺎﯾﯽ در ﮔﻠﺪان ﮐﺮﯾﺴﺘﺎل ﺑﻠﻨﺪی ﻗﺮار داﺷﺖ. ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﻠﯽ دﮐﻮراﺳﯿﻮﻧﯽ ﻣﺨﺘﺼﺮ وﻟﯽ ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﮔﯿﺮا و آرام ﺑﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﯽداد ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﮐﻪ از ﺧﺮت و ﭘﺮت و اﺛﺎﺛﯿﻪی زﯾﺎد و ﻏﯿﺮ ﺿﺮوری ﺑﯿﺰار اﺳﺖ، ﻋﻼﻗﻪی زﯾﺎدی ﺑﻪ ﻓﻀﺎ و ﻧﻮر ﮐﺎﻓﯽ داﺷﺘﻪ و اﻫﻤﯿﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺮای راﺣﺘﯽ و آراﻣﺶ ﻗﺎﺋﻞ اﺳﺖ.

درﻫﻤﯿﻦ اﺛﻨﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ وارد ﺷﺪ و ﺿﻤﻦ ﺧﻮﺷﺎﻣﺪﮔﻮﯾﯽ و ﺳﻼم دﺳﺖ ﭘﻮارو را ﻧﯿﺰ ﻓﺸﺮد، ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﺗﻌﺠﺐ و ﺷﮕﻔﺘﯽ در ﭼﻬﺮهی او دﯾﺪه و ﯾﺎ ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﻮد. ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺻﻨﺪﻟﯽای ﺑﻪ ﭘﻮارو ﺗﻌﺎرف ﮐﺮد و ﺧﻮد ﻧﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ. دﻗﺎﯾﻘﯽ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ در ﻣﻮرد آب و ﻫﻮا ﮔﺬﺷﺖ و ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﮑﻮت ﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪ و ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﭘﻮارو ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮم، از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺪون اﻃﻼع ﻗﺒﻠﯽ ﻣﺰاﺣﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﺪهام ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺬرت ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ و اﻣﯿﺪوارم ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ.«

ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺧﻮﻧﺴﺮدی اوﻟﯿﻪ، ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎن ﭘﻮارو ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »اول ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﺎﻫﯿﺖ اﯾﻦ ﻣﻼﻗﺎت ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو ﺑﺮای اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﺗﺸﺮﯾﻒ آورده اﻧﺪ؟ ﯾﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﻧﺨﯿﺮ، ﮐﺎرآﮔﺎه ﻣﻌﺮوف ﻫﺮﮐﻮل ﭘﻮارو ﺑﺮای ﺗﺤﻘﯿﻖ در ﻣﻮرد ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ آﻣﺪه؟«

»ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻋﺘﺮاف ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﺪس دوم ﺷﻤﺎ درﺳﺖ اﺳﺖ.«

»ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺧﻮب ﮔﻮش ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﯾﮏ ﺷﻬﺮوﻧﺪ اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ وﻇﯿﻔﻪ دارم ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽداﻧﻢ و ﯾﺎ ﻫﺮ اﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﮐﻪ در ﻣﻮرد ﻗﺘﻞ آﻗﺎی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ ﮐﺴﺐ ﻣﯽﮐﻨﻢ در اﺧﺘﯿﺎر ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ، ﺑﺎزرس اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪﯾﺎرد ﻗﺮار دﻫﻢ، وﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ و وﻇﯿﻔﻪای در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﺎرآﮔﺎه ﺧﺼﻮﺻﯽ و ﯾﺎ ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﻠﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﺎﻗﺪ ﻫﻮﯾﺖ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻧﺪارم و ﻫﯿﭻ ﻗﺪرت ﯾﺎ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا ودار ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺆاﻻت اﯾﻦ اﺷﺨﺎص ﮐﻪ ﻧﺎم ﺑﺮدم، ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ.«

»ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺰﯾﺰ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪﻣﺘﺘﺎن ﻋﺮض ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮدم از اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع آﮔﺎﻫﯽ ﮐﺎﻣﻞ دارم و ﻟﺬا ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﺮ آن ﮐﻪ اﻣﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ، ﺑﯽدرﻧﮓ از ﺣﻀﻮرﺗﺎن ﻣﺮﺧﺺ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ.«



  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (6)

 

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (6)

 

ﻓﺼﻞ ﻧﻬﻢ - دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ

»ﺻﺒﺢ ﺑﺨﯿﺮ، ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ.«

ﺑﻪ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﺣﺮف، دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ از روی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﻮد ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺳﭙﺲ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺰرگ ﺻﻮرﺗﯽ رﻧﮓ ﺑﺴﯿﺎر ﺗﻤﯿﺰی ﮐﻪ ﺑﻮی ﺻﺎﺑﻮن و داروﻫﺎی ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﯽ ﮐﻨﻨﺪه از آن ﺑﻪ ﻣﺸﺎم ﻣﯽرﺳﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺗﻌﺎرف ﮐﺮد و در اداﻣﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب... اوﺿﺎع ﭼﻄﻮر اﺳﺖ؟«

»ﭘﯿﺶ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻤﺎﻧﺪ دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ، وﻟﯽ اﮔﺮ راﺳﺘﺶ را ﺑﺨﻮاﻫﯿﺪ، ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻪاﯾﻢ و ﮐﻤﺎﮐﺎن درﺟﺎ ﻣﯽزﻧﻢ.«

»وﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮاً روزﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺳﺮ و ﺻﺪای زﯾﺎدی در ﻣﻮرد اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻪ راه ﻧﯿﻨﺪاﺧﺘﻪاﻧﺪ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ ﺧﯿﻠﯽ از اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.«

ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺿﻤﻦ ﻧﻘﻞ ﻗﻮل ﻣﻘﺎﻟﻪی روزﻧﺎﻣﻪ اﻇﻬﺎر داﺷﺖ: »ﻣﺮگ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻣﻌﺮوف آﻗﺎی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ و ﻣﻨﺰل ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮد... ﺑﻠﻪ، روزﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﻓﻌﻼً ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺨﺘﺼﺮ اﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮدهاﻧﺪ.«

»ﺟﻨﺎزه ی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ ﮐﺎﻟﺒﺪ ﺷﮑﺎﻓﯽ ﺷﺪ و ﻣﻦ ﯾﮏ ﻧﺴﺨﻪی ﮔﺰارش ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ را ﺑﺮای ﺷﻤﺎ آورده ام. ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم اﺣﺘﻤﺎﻻً ﺑﺮای ﺷﻤﺎ ﺟﺎﻟﺐ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.«

»ﻣﺘﺸﮑﺮم... ﺧﯿﻠﯽ ﻟﻄﻒ ﮐﺮدﯾﺪ... ﺑﻠﻪ... ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺟﺎﻟﺐ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.«

ﺑﻪ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﺣﺮف، دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﮔﺰارش ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ را ﺑﺪون آﻧﮑﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ آن ﺑﯿﻨﺪازد، ﻣﺠﺪداً ﺑﻪ ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺎزﮔﺮداﻧﺪ. ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ اداﻣﻪ داد و ﮔﻔﺖ: »در اداﻣﻪی ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﻤﺎن، ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻫﻢ ﺑﺎ وﮐﯿﻞ ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ داﺷﺘﯿﻢ.

در اﯾﻦ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﻔﺎد و وﺻﯿﺖﻧﺎﻣﻪی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ ﻣﻄﺮح ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺒﯽ در آن وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ، ﺟﺰ اﯾﻨﮑﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﮐﺲ و ﮐﺎری در ﺳﻮرﯾﻪ دارد. اﻟﺒﺘﻪ ﺻﺮﻓﺎً ﺑﻪ وﺻﯿﺖﻧﺎﻣﻪ اﮐﺘﻔﺎ ﻧﻨﻤﻮدﯾﻢ و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﮐﻠﯿﻪی ﻧﺎﻣﻪﻫﺎ، اوراق و ﻣﺪارک ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ وی ﻧﯿﺰ دﻗﯿﻘﺎً ﺑﺮرﺳﯽ و ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮔﺮدﯾﺪ.«

در اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﮔﻨﮕﯽ اﺣﺴﺎس ﮐﺮد ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﺻﻮرت ﺗﺮاﺷﯿﺪه، ﺗﻤﯿﺰ و ﺑﺮاق دﮐﺘﺮ ﺑﻔﻬﻤﯽﻧﻔﻬﻤﯽﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد، ﮔﻮﺋﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺻﻮرﺗﺶ از ﻃﺮﻓﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪه ﺷﺪ و ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺸﮏ و ﺑﯽروﺣﯽ ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺖ.

 ﻧﮕﺮاﻧﯽ؟ ﯾﺎ ﺗﺮس؟ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺳﮑﻮت ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﺳﻮال ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﭼﯿﺰی ﻫﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﯾﺪ؟«

»ﻧﻪ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪرد ﺑﺨﻮری ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮدﯾﻢ.«

ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ، ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﮐﻪ ﺣﺮف ﻣﯽزد، ﻟﺤﻈﻪای از ﺣﺮﮐﺎت و ﺣﺎﻻت ﭼﻬﺮهی دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ﻏﺎﻓﻞ ﻧﺒﻮد. ﻇﺎﻫﺮاً از ﭘﺎﺳﺨﯽ ﮐﻪ درﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮد ﭼﻨﺪان ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﻤﯽرﺳﯿﺪ و ﻧﮕﺮاﻧﯿﺶ ﻫﻢ رﻓﻊ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد، ﭼﻮن ﺣﺎﻟﺖ ﺳﻮال ﺑﺮاﻧﮕﯿﺰ ﻧﮕﺮاﻧﯽ و ﺗﺮس ﮐﻤﺎﮐﺎن در ﭼﻬﺮهاش ﻣﺸﻬﻮد ﺑﻮد و ﺗﻐﯿﯿﺮی در آن ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﻣﻌﻬﺬا، ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ روی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ و در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ داﺷﺖ ﺧﻮد را ﺑﯽﺧﯿﺎل ﺟﻠﻮه دﻫﺪ، اﻇﻬﺎر داﺷﺖ: »و ﭼﻮن ﻇﺎﻫﺮاً ﭼﯿﺰی دﺳﺘﮕﯿﺮﺗﺎن ﻧﺸﺪه، آﻣﺪﯾﺪ ﺳﺮاغ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻨﺠﺎ ﭼﯿﺰی ﮔﯿﺮ ﺑﯿﺎورﯾﺪ؟«


  ادامه مطلب ...

شیطان به قتل می‌رسد (5)

 

 

 

 

 

 

 

شیطان به قتل می‌رسد (5)

 

ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر ﮐﻪ از ﺗﻌﺮﯾﻒ و ﺗﻤﺠﯿﺪ ﭘﻮارو اﺣﺴﺎس ﮐﺎرآﮔﺎه ﺑﻮدﻧﺶ ﺷﺪﯾﺪاً ﺗﺤﺮﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد، روی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪ و ﺷﻖ و رق ﻧﺸﺴﺖ و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﮐﻪ دﺑﯿﺮ ﮐﻞ اﻧﺠﻤﻦ ﮐﺎرآﮔﺎﻫﺎن ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﮐﻠﯿﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﮐﻪ از ﻃﺮﯾﻖ ﻋﻮاﻣﻞ ﮐﺴﺐ و ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮔﺮدد، ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑﻪ واﺣﺪ ﻣﺮﮐﺰی اﻃﻼﻋﺎت ارﺳﺎل و در اﯾﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﺟﻤﻊ و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺑﻪ ﺻﻮرت ﯾﮏ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﯽ ﻗﺮار ﺑﮕﯿﺮد.

ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺠﺎز ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﯽ را ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﻧﮕﺎه دارﻧﺪ ﮐﻪ اﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﻣﻞ ﻧﺘﯿﺠﻪﮔﯿﺮی و ﺗﺌﻮریﻫﺎی ﺷﺨﺼﯽ ﻧﻤﯽﺷﻮد. ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺠﺎز ﻫﺴﺘﻨﺪ، اﯾﻦ دو ﻣﻮرد را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان اﻃﻼﻋﺎت ﺧﺼﻮﺻﯽ ﻓﺮدی ﺗﻠﻘﯽ ﻣﯽﺷﻮد ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﻧﮕﺎه دارﻧﺪ.«

ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ آﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ: »ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر، ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر، اﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ داﺳﺘﺎن ﭘﻠﯿﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻃﻮر ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ.«

ﺳﺮﻫﻨﮓ رﯾﺲ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر اداره ﺟﻠﺴﻪ و ﺟﻠﻮﮔﯿﺮی از ﺻﺤﺒﺖﻫﺎی ﺑﯽ ﻣﻮرد ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪای اﻇﻬﺎر داﺷﺖ: »ﻃﺒﯿﻌﺘﺎً، ﮐﻠﯿﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﯽآورد، ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ و ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﺑﻪ اﻓﺴﺮ ﻣﺴﺌﻮل رﺳﯿﺪﮔﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ اراﺋﻪ ﺷﻮد.«

و ﺿﻤﻦ اﺷﺎره ﺑﻪ ﭘﻮارو و ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ، رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر و ﮔﻔﺖ: »اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر ﻫﻤﮑﺎری ﺧﻮﺑﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ داﺷﺖ و ﻓﻘﻂ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ اﮔﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎﺋﯽ از ﻗﺒﯿﻞ دﺳﺘﮑﺶ ﺧﻮن آﻟﻮد، آﺛﺎر اﻧﮕﺸﺖ در روی ﻟﯿﻮاﻧﯽ ﮐﻪ دﻧﺪانﻫﺎی ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ را در آن ﻣﯽﮔﺬارﻧﺪ و ﯾﺎ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎی ﺳﻮﺧﺘﻪای را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﯾﺪ، ﺣﺘﻤﺎً آنﻫﺎ را در اﺧﺘﯿﺎر ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺑﮕﺬارﯾﺪ.«

ﻣﻌﻬﺬا ﺧﺎﻧﻢ اﻟﯿﻮر ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪی در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »ﺑﻠﻪ، ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ، وﻟﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺲ ﺷﺸﻢ ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ اﺷﺘﺒﺎه ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮐﺮد.«


  ادامه مطلب ...