بخواب زیبای من (7)
راث فریاد زد:
ــ تو سالها دخترها رو برای پیک نیک به پارک موریسون می بردی. تو اونجا رو مثل کف دستت می شناسی. حالا راستش رو بهم بگو! تو اونو با چاقو کشتی؟
ساعت بعد، سیموس که از ترس فلج شده بود به میکده رفت. جسد اتل را پیدا کرده بودند. او می دانست پلیس به دنبال او می آید. دیروز برایان پیشخدمت صبح، نوبت شب را گردانده و برای نشان دادن نارضایتی اش میکده را کثیف و به هم ریخته رها کرده و رفته بود.
ویتنامی جوانی که به آشپزخانه رسیدگی می کرد از قبل آمده بود. دست کم او بی آنکه ازش خواسته شود، کار می کرد.
او پرسید:
ــ آقای لامبستون، مطمئنین مجبور بودین بیاین؟ انگار هنوز ناخوشین.
سیموس تلاش کرد توصیه های راث را بخاطر بیاورد.
" بگو سرما خورده بودی. تو معمولاً هیچ وقت غیبت نمی کنی. اونا باید باورشون بشه که تو دیروز واقعاً ناخوش بودی و تمام هفته ی گذشته رو بیمار بودی. اونا باید باور کنن که تو آپارتمان رو ترک نکردی. با کسی حرف نزدی؟ ممکنه کسی ترو دیده باشه؟ حتماً اون همسایه براشون تعریف می کنه که تو هفته ی قبل دو بار به اونجا رفتی."
سیموس نجواکنان گفت:
ــ اون ویروس لعنتی رو گرفته بودم. دیروز بی حال بودم، اما تموم آخر هفته رو مجبور شدم بخوابم.
راث ساعت 10 تلفن زد. سموس همچون کودکی کلمه به کلمه حرفهایی را که او می گفت، گوش داد و تکرار کرد.
ساعت 11 در میکده را باز کرد. ظهر بود که سروکله ی آخرین مشتری دائمی پیدا شد.یکی از آنان با صدایی رعدآسا و چهره ای بشاش که لبخندی آن را چین انداخته بود، گفت:
ــ خبر ناراحت کننده ای در مورد اتل بود، اما فوق العاده س که تو از شر مقرری خلاص شدی. یه گیلاس همه رو مهمون نمی کنی؟
ساعت 2 وقتی مشتری هایی که برای ناهار آمده بودند ف شروع به رفتن کردند، 2 مرد وارد میکده شدند. اولی حدوداً 50 ساله بود. با شانه های تنومند و چهره ای سرخ رنگ که کل قیافه اش حکایت از پلیس بودنش می کرد. همکارش اهل آمریکای لاتین بود. لاغر و حدود 30 ساله. آنان خود را کاراگاه اوبراین و کاراگاه گومز از ناحیه ی 20 معرفی کردند.
اوبراین به آرامی گفت:
ــ آقای لامبستون، می دونین که جسد همسر سابقتون رو توی پارک موریسون پیدا کردن و قربانی یه جنایت شده؟
سیموس به لبه ی پیشخوان چنگ انداخت و بند انگشتانش سفید شد. او سرش را تکان داد. قادر نبود کلمه ای بر زبان آورد.
بازرساوبراین گفت:
ــ ممکنه لطفاً همراه ما به کلانتری بیاین؟
او سینه اش را صاف کرد.
... می خوایم چند سؤال ازتون بکنیم.
پس از عزیمت سیموس، راث شماره تلفن آپارتمان اتل لامبستون را گرفت. یک نفر گوشی را برداشت ولی حرفی نزد. عاقبت راث گفت:
ــ می خوام با داگلاس براون خواهرزاده ی اتل لامبستون صحبت کنم. راث لامبستون هستم.
ــ چی می خواین؟
صدای خواهرزاده اش بود. راث آن را شناخت:
ــ باید شما رو ببینم. دارم میام اونجا.
10 دقیقه ی بعد یک تاکسی مقابل آپارتمان توقف کرد و همان طور که راث از اتومبیل بیرون می آمد و کرایه ی راننده را می داد، سرش را بالا کرد. پرده ای در طبقه ی سوم تکان خورد. شایعه پراکن طبقه ی بالا.
داگلاس براون هم آمدن او را دیده بود. در را باز کرد و کنار رفت تا او وارد شود. آپارتمان علی رغم لایه ی نازک خاکی که راث روی میز دید، هنوز به طرزی غیر عادی مرتب بود. در نیویورک هر روز باید نظافت کرد.
راث متحیر از اینکه در چنین لحظه ای چه اندیشه هایی ممکن است از ذهنش عبور کند، مقابل داگلاس ایستاد و متوجه ی روبدوشامبر گران قیمت و پیژامایی ابریشمی شد که از آن بیرون زده بود.
چشمان داگلاس سنگین بود، انگار مشروب خورده است. اگر خطوط منظم چهره اش این قدر آویزان نبود می شد گفت زیباست. اما قصرهایی را به یاد راث می انداخت که بچه ها در شن می سازند، قصرهایی که باد و امواج آنها را جارو می کند.
او پرسید:
ــ چی می خواین؟
ــ بیخود وقت خودمو و شما رو با گفتن اینکه از مرگ اتل متأسفم، هدر نمیدم. می خوام نامه ای رو که سیموس برای اون نوشته پس بگیرم و از شما بخوام اینو دوباره بذارین سر جاش.
او پاکتی رو به سمت داگلاس دراز کرد. در پاکت مهر و موم نبود. داگلاس آن را گشود. حاوی چک مقرری به تاریخ 5 آوریل بود.
ــ چه نقشه ای کشیدی؟
ــ من هیچ نقشه ای نکشیدم. این یه داد و ستد ساده س. نامه ای رو که سیموس برای اتل نوشته به من برگردون و خوب گوش کن ببین چی میگم. سیموس چهارشنبه اومده بود اینجا به این قصد که چک مقرری رو بده. اتل خونه نبوده و اون پنجشنبه دوباره اومده چون می ترسیده پاکت رو درست داخل صندوق نامه ننداخته باشه. سیموس می دونست اگه مقرری به حساب ریخته نشه، اتل اونو به دادگاه می کشونه.
ــ چرا باید از شما اطاعت کنم؟
ــ به این دلیل که یه سال پیش سیموس از اتل پرسیده بود قصد داره پولاشو برای کی ارث بذاره. اون جواب داده بود حق انتخاب زیادی نداره و شما تنها خویشاوندش هستی. اما آخر هفته ی گذشته اتل به شوهرم گفته شما از اون دزدی می کنین و قصد داره وصیتنامه ش رو عوض کنه.
راث مشاهده کرد که داگلاس مثل گچ سفید شده.
ــ دروغ میگی.
راث پرسید:
ــ جدی؟ این یه معامله ی پایاپایه. شما یه فرصت به سیموس میدین. ما در مورد دزدی های کوچیک شما دهنمون رو می بندیم و شما در مورد نامه سکوت می کنین.
داگلاس احساس کرد علی رغم میلش در برابر زن مصممی که روبرویش ایستاده و کیفش را زیر بغلش می فشارد، مانتوی چهار فصل و کفشهای راحت و لبان صاف و نازک دارد و عینکی بی قاب زده که چشمان آبی روشن اش را بزرگتر می کند، شگفت زده است. او بلوف نمی زد.
داگلاس چشمانش را به سقف چرخاند و گفت:
ــ انگار فراموش کردین فضول بالایی واسه هر شنونده ای که از راه برسه تعریف می کنه که روز قبل از اینکه اتل سر قرارهاش بره، با سیموس دعوای سختی کرده.
ــ من باهاش حرف زدم. اون قادر نیست یه کلمه شهادت بده، تأکید می کنه فقط صدای فریادهایی رو شنیده، سیموس طبیعتاً خیلی بلند حرف می زنه و اتل هم بمحض اینکه دهنش رو باز می کنه، زوزه می کشه.
داگلاس گفت:
ــ به نظر میاد فکر همه چی رو کردین. من میرم دنبال نامه بگردم.
او داخل اتاق ناپدید شد.
راث بی صدا به سوی میز تحریر رفت. علوه بر انبوه نامه ها، متوجه ی لبه ی چاقویی با دسته ی سرخ و طلایی شد که سیموس برایش توصیف کرده بود، و در چشم برهم زدنی چاقو را در ساکش انداخت. آیا ناشی از تصوراتش بود که آن را چسبناک می یافت؟
وقتی داگلاس براون از اتاق بیرون آمد، نامه ی سیموس در دستش بود. راث نگاهی کوتاه به آن انداخت و آن را در جیب کناری کیفش چپاند. پیش از رفتن، دستش را به سوی داگ دراز کرد و گفت:
ــ از مرگ خاله تون متأسفم، آقای براون. سیموس ازم خواست مراتب همدردیش رو به اطلاع شما برسونم. علی رغم مشکلی که با هم داشتن، زمانی همدیگه رو دوست داشتن و با هم خوشبخت بودن. این دورانیه که سیموس خاطره ش رو حفظ کرده.
داگلاس با لحنی عاری از احساس گفت:
ــ به عبارتی، اگه پلیس سؤالی کرد، دلیل ملاقات رسمی تون این بوده.
راث گفت:
ــ دقیقاً. دلیل غیر رسمی اینه که اگه شما پایبند معامله تون باشین، نه من و نه سیموس برای پلیس فاش نخواهیم کرد که خاله تون قصد داشته شما رو از ارث محروم کنه.
راث به خانه بازگشت و از سر وسواس شروع به نظافت آپارتمان کرد. دیوارها را سابید، پرده ها را پایین آورد و در وان گذاشت تا خیس بخورد و موکت های فرسوده را با جارو برقی کهنه و نالان جارو زد.
در حین فعالیت، فقط یک چیز در مغزش بود؛ چگونه می بایست از شر چاقو خلاص می شد؟
او تمام مکان هایی را که طبیعتاً به ذهنش می رسید، کنار راند. محل سوزاندن زباله؟ بر فرض که پلیس میان زباله های ساختمان را می گشت. او همچنین نمی خواست آن را در سطل زباله ی خیابان بیندازد. اگر پلیس تعقیبش می کرد، می توانستند آن را شناسایی کنند.
ساعت 10 به سیموس تلفن زد و برایش دیکته کرد که اگر از او بازجویی کردند، چه باید بگوید.
او نمی توانست بیش از این تأخیر کند. می بایستی تصمیم می گرفت با چاقو چه کند. ان را از کیفش بیرون آورد، زیر آب داغ گرفت و آن را با مواد شوینده سایید تا فلزش برق افتاد. اما بیهوده بود. به نظرش می آمد همچنان چسبناک است. چسبناک از خون اتل.
او بهیچ وجه ذره ای دلسوزی نسبت به اتل احساس نمی کرد. تنها قصدش این بود که آینده ای بی نقص را برای دخترها حفظ کند.
با تنفر به چاقو نگریست. اکنون کاملاً نو به نظر می رسید. چاقویی هندی بود با تیغه ای به تیزی تیغ و دسته ای مزین به طرحی پیچیده به رنگ قرمز و طلایی. احتمالاً گران قیمت بود.
نو!
البته. خیلی راحت و آسان بود. او دقیقاً فهمید آن را کجا پنهان کند. ظهر، راث به سمت پرام اند سینگ، مغازه ای با اجناس هندی در خیابان ششم به راه افتاد. از ردیفی به ردیفی دیگر پرسه زد، مقابل پیشخوانها ایستاد و مدتی طولانی سبدهای مملو از وسایل کم ارزش مختلف را زیرو رو کرد. عاقبت آنچه را به دنبالش می گشت، یافت. سبدی پر از کاغذبر. دسته ی آنها نسخه ی ارزان قیمت مدل قدیمی چاقوی اتل بود. سرسری یکی از آنها را برداشت. تا آنجا که می توانست قضاوت کند، مشابهی زشت از چاقویی بود که در کیفش داشت.
او از کیفش چاقویی را که اتل را کشته بود، بیرون آورد و آن را در سبد انداخت. سپس سبد را تکان داد تا سلاح در ته آن ناپدید گشت.
فروشنده ای پرسید:
ــ می تونم کمکتون کنم؟
راث غافلگیر شده سرش را بلند کرد:
ــ اوه... بله. من فقط می خواستم... می خواستم زیر لیوانی ها رو ببینم.
ــ اونا در ردیف سوم هستند. من اونا رو نشونتون میدم.
ساعت یک بعدازظهر راث به خانه برگشته بود، یک فنجان چای درست کرد و منتظر شد تا قلبش از ضربه زدن به قفسه ی سینه اش دست بکشد. او به خود اطمینان داد:
هیچ کس اونو اونجا پیدا نمی کنه. هرگز، هرگز...
پس از عزیمت نیو به سمت مغازه اش، مایلز در حالی که دومین فنجان قهوه اش را می نوشید، در این باره که جک کمپبل همراه آنان به راکلند خواهد آمد، اندیشید.
مایلز ناخودآگاه خیلی از جک خوشش آمده بود و به هر حال می بایست می پذیرفت که او همواره در مورد افسانه ی عشق در یک نگاه به نیو آگاهی داده بود. او اندیشید:
خدای بزرگ، ممکنه این جرقه برای دومین بار زده بشه؟
یک ربع به 10 او در صندلی چرمی راحت خویش جای گرفت و با دوربین های تلویزیونی که مراسم تشییع باشکوه نیکی سپتی را دنبال می کردند، همراه شد. اتومبیل های گل زده که سه تای آنها لبریز از تاج گلهایی با شکوه بودند، پیشاپیش نعش کش را تا سنت کاملیا همراهی می کردند و کاروانی از لیموزین های اجاره ای که دوستان عزادار و کسانی را که تظاهر به عزادار بودن می کردند، حمل می کرد.
مایلز می دانست که اف.بی.آی، دفتر دادستانی و همچنین گروه جنایی پلیس استان هم حضور دارند و پلاک خودروهای شخصی را یادداشت می کنند و از چهره ی شرکت کنندگانی که به صف وارد کلیسا می شوند، عکس می گیرند.
بیوه ی نیکی سپتی توسط مردی کوتاه و خپل و حدوداً 40 ساله و زنی جوانتر که شنل کلاهدار سیاه رنگی تقریباً تمام صورتش را می پوشاند، همراهی می شد. هر سه عینک سیاه زده بودند. مایلز نتیجه گرفت که دختر و پسر نیکی مایل نیستند شناخته شوند. او می دانست که هردوی آنان از شرکای نیکی دوری می کنند؛ کاری منطقی. گزارش در داخل کلیسا ادامه یافت. مایلز صدا را کم کرد و در حالی که یک چشمش به تلویزیون بود، به سمت تلفن رفت. هرب در دفترش بود.
هرب پرسید:
ــ نیوز و پست رو خوندی؟ اونا با تمام قوا به قتل اتل لامبستون پرداختن.
ــ دیدم.
ــ ما رسیدگی به کار شوهر سابقش رو ادامه می دیم. منتظریم ببینیم از گشتن آپارتمان چی دستگیرمون می شه. دعوایی رو که پنجشنبه ی گذشته همسایه شنیده شاید منجر به یه ضربه ی چاقو شده باشه. وانگهی، شاید اون اتل رو به حدی ترسونده که اونو مجبور به ترک شهر کرده و بعد به دنبالش رفته. مایلز، تو به من یاد دادی که همه ی جنایتکارها یه کارت ویزیت از خودشون به جا میذارن. ما اونو پیدا خواهیم کرد.
آن دو قرار گذاشتند که یکشنبه بعدازظهر نیو در آپارتمان اتل با بازرسان گروه جنایی منطقه ی 20 ملاقات کند.
هرب گفت:
ــ اگه چیز جالبی تو راکلند پیدا کردی، خبرم کن. شهردار می خواد اعلام کنه که این داستان فیصله پیدا کرده.
مایلز با لحنی قاطع گفت:
ــ من کاری به شهردار ندارم. من با تو حرف می زنم، هرب.
مایلز صدای تلویزیون را زیاد کرد. کشیش برای نیکی سپتی دعا می کرد. تابوت به بیرون از کلیسا هدایت شد و همزمان گروه همخوانان شروع به خواندن کرد:
ــ از هیچی نترس. من همواره با تو خواهم بود.
وقتی حاملان شمد مربوط به مرده را تا می کردند و تابوت سنگین یکپارچه آکاجو را روی شانه هایشان قرار می دادند، مایلز اندیشید:
حرومزاده، تو 17 سال شب و روز با من بودی. وقتی مطمئن بشم زیر خاک پوسیدی، بالاخره از دستت راحت می شم.
بیوه ی نیکی در بالای پله های کلیسا ظاهر شد، سپس ناگهان چرخید و از پسر و دخترش دور شد تا به نزدیکترین مفسر تلویزیونی نزدیک شود. وقتی چهره اش،صورتی خسته و تسلیم، بوضوح روی صفحه نمایان شد، گفت:
ــ می خوام یه چیزی بگم. خیلی از مردم با کارهای شوهر خدابیامرزم موافق نبودن. اون بابت کارهاش به زندان افتاد. به جرم قتلی که مرتکب نشده بود، اونو سالهای بیشتری تو حبس نگه داشتن. نیکی توی بستر مرگ برام قسم خورده که هیچ ارتباطی با قتل همسر رئیس پلیس کرنی نداشته. هر فکری می خواین در مورد اون بکنین، اما اونو مسئول مرگ ریناتا کرنی ندونین.
و همان طور که او سر جایش در کنار فرزندانش بر می گشت، سیلی از سؤالاتی که او را دنبال می کرد، بی جواب ماند. مایلز با حرکتی خشن تلویزیون را خاموش کرد و اندیشید:
تا دم مرگ دروغ می گفته.
اما در حالی که کراواتش را با حرکاتی سریع و منظم گره می زد، برای اولین بار احساس کرد سایه ی تردیدی در ذهنش جای می گیرد.
گوردون استیوبر که فهمیده بود جسد اتل لامبستون را پیدا کرده اند، اسیر فعالیتی جنون آمیز شد. دستور داد آخرین انبار غیر قانونی اش را در لانگ آیلند سیتی جابجا کنند و به کارگران غیر قانونی هشدار دهند پیامد اظهار به پلیس چیست. سپس به کره تلفن زد تا ارسال جنس به مقصد یکی از کارخانه هایش را لغو کنند. وقتی فهمید محموله از قبل در کشتی است، با حرکتی خشماگین تلفن را به سمت دیوار پرت کرد. سپس کوشید در آرامش فکر کند و نتایج زیانبار را تخمین بزند. اتل لامبستون براستی چه مدارکی در اختیار داشت و چقدر بلوف زده بود؟ و او چطور می توانست از نتایج غیر مستقیم مقاله ی اتل خلاص شود؟
با اینکه روز شنبه بود، منشی وفادارش می ایوانز آمده بود تا پرونده ها را بروز کند. می شوهری دائم الخمر داشت و پسری که مرتباً به مخمصه می افتاد. گوردون بارها او را از مخمصه رهانیده بود. او می توانست به رازداری منشی اش امیدوار باشد و از او خواهش کرد به دفترش بیاید.
گوردون که آرامشش را باز یافته بود، می را برانداز کرد و متوجه پوست خشک او که زودتر از موعد چروک افتاده بود و نگاه نگران و درمانده و رفتار تب آلود و تشنه ی محبت او شد.
او گفت:
ــ می قطعاً از مرگ غم انگیز اتل لامبستون با خبر شدی؟
می سرش را تکان داد.
ــ می حدود 10 روز پیش، اتل یه شب اومده بود اینجا؟
می به دنبال نشانه ای در نگاه او گشت:
ــ یه شب که من کمی بیشتر موندم تا کار کنم. همه رفته بودن، جز شما. گمونم دیدم که اتل وارد شد و شما اونو انداختین بیرون. اشتباه نمی کنم؟
گوردون لبخند زد:
ــ می اتل پاشو اینجا نذاشته.
می سرش را تکان داد و گفت:
ــ بسیار خوب. شما هفته ی گذشته تلفنی با اون صحبت کردین؟ انگار من ارتباطتون رو برقرار کردم. شما خیلی ناراحت بودین و وسط حرفش گوشی رو گذاشتین.
ــ من هرگز گوشی رو نگرفتم.
گوردون دستان رگه رگه ی می را گرفت و به آرامی فشار داد:
ــ یادم میاد که از حرف زدن با اون خودداری کردم، از دیدنش خودداری کردم و کوچکترین نظری در مورد چیزی که اون آماده می شد درباره ی من توی مقاله ی بعدیش بنویسه، ندارم.
می دستش را از فشار انگشتان گوردون بیرون کشید و از میز دور شد. موهای قهوه ای کدرش دور صورتش فر خورده بود. با صدایی آهسته گفت:
ــ می فهمم آقا.
ــ بسیار خوب رفتی بیرون در رو ببند.
آنتونی دلا سالوا هم همچون مایلز مراسم تشییع جنازه ی نیکی سپتی را از تلویزیون تماشا می کرد. سل در طبقه ی آخر ساختمانی با تراسی مشرف به سنترال پارک جنوبی در ترامپ پارک زندگی می کرد؛ ساختمانی شیک که توسط دونالد ترامپ برای ثروتمندان آن دنیا مرمت شده بود. آپارتمان توسط دکوراتوری معروف با همان سبک مجموعه ای بارییر دو پاسفیک مبله شده بود و از منظره ای فوق العاده مشرف به سنترال پارک برخوردار بود.
سل از زمان جدایی از همسر آخرش، تصمیم گرفته بود در مانهاتان بماند و از منازل خسته کننده ی وست چستر یا کانکتیکات، لانگ آیلند یا پالیسیدز چشم پوشی کرده بود. او دوست داشت بتواند در هر ساعتی از شب به هر رستورانی که باز بود، برود. اجرای نخست تئأتر ها، میهمانی های عصرانه و جشن را دوست داشت و دلش می خواست توسط مردمی که به حساب می آمدند، شناخته شود. اکنون شعار او این بود:
" حومه را بذاریم برای دهاتی ها. "
سل یکی از آخرین کارهایش را پوشیده بود. شلوار جین با یک کت گشاد جور با آن. سر آستین های سبز تیره و یقه ای به همان رنگ ظاهر ورزشکاری او را تشدید می کرد. منتقدان نسبت به این دو مجموعه ی بزرگ اخیر نظر خوبی نداشتند، اما با کمی محافظه کاری از مجموعه ی مردانه اش ستایش کرده بودند. البته ستارگان آن قلمرو همواره طراحانی باقی می ماندند که مد زنانه را متحول می کردند. و علی رغم هر آنچه آنان در مورد مجموعه ی او می گفتند، باز هم به عنوان طراحی که مد قرن بیستم را تغییر داده بود و به عنوان طراح مجموعه ی بارییر دو پاسفیک به او رجوع می کردند.
سل 2 ماه پیش را به یاد آورد؛ روزی که اتل لامبستون برای دیدن او به دفترش آمده بود. دهانش که بی وقفه در حرکت بود و شیدایی اش برای حرف زدن با نهایت سرعت. گوش دادن به حرفهای او این احساس را به وجود می آورد که انگار مشغول دنبال کردن اعداد روی فکس هستید. اتل با انگشت پارچه ی بارییر دو پاسفیک روی دیوار را نشان داده و گفته بود: چشمگیره.
سل جواب داده بود:
ــ حتی فضولی مثل شما هم می تونه واقعیت رو تشخیص بده، اتل.
و هر دو زده بودند زیر خنده.
اتل او را به تعجیل واداشته بود:
ــ خوب نقاب ها رو کنار بزنین و اون ویلای بی معنی توی رم رو فراموش کنین. چیزی رو که شما و امثال شما نمی فهمین، اینه که این رفتارهای واهی اشراف زدگی دیگه خریدار نداره. ما توی عصر برگر کینگ زندگی می کنیم. الان اصل و نسب ساده مده! من با فاش کردن این مطلب که شما توی برونکس بزرگ شدین، بهتون خدمت می کنم.
ــ آدمای زیادی توی خیابون هفتم هستن که واقعیت هایی بیشتر از بزرگ شدن توی برونکس برای پنهان کردن دارن. من خجالت نمی کشم.
سل دید که تابوت نیکی از آستانه ی سنت کامیلا عبور کرد.اندیشید:
ــ به اندازه ی کافی تماشا کردم.
و آماده شد تلویزیون را خاموش کند که بیوه ی سپتی میکروفن را گرفت و اعلام کرد که نیکی در مرگ ریناتا دخیل نبوده است.
برای لحظه ای سل با دستان در هم قلاب شده همان طور نشست. هیچ شکی نبود که مایلز مشغول تماشای تلویزیون بود. سل می دانست که مایلز چه احساسی دارد و تصمیم گرفت به او تلفن بزند. لحن آرام دوست قدیمی اش او را مطمئن کرد. بله او برنامه را دیده بود.
سل تلقین کرد:
ــ به عقیده ی من سپتی امیدوار بوده بچه هاش باور کنن. هر دوی اونا ازدواجی مناسب کردن و هیچ علاقه ای ندارن بچه هاشون بفهمن نیکی در پرونده های پلیس عکس نمره دار داره.
مایلز گفت:
ــ این توضیح واضحیه. هر چند در واقع غریزه م تحریکم می کنه باور کنم اعتراف دم آخر نیکی به قصد نجات روحش بیشتر شیوه ی نیکی بوده.
صدایش ملایم شد:
... باید برم نیو الان می رسه. وظیفه ی ناگواری بهش محول کردن. قراره بره ببینه لباس هایی که تن اتل بوده؛ مال مغازه ی اونه؟
سل گفت:
ــ براش دعا می کنم که این طور نباشه. اون احتیاجی به این جور تبلیغات نداره. به نیو بگو اگه احتیاط نکنه، زنها تعریف می کنن که نمی خوان اونا رو تو لباس های نیو مرده پیدا کنن همین کافیه تا جادوی مزون نیو از بین بره.
ساعت 3 بعدازظهر جک کمپبل زنگ در آپارتمان شماره ی 168 شواب هاوس را فشرد. وقتی نیو از بوتیک برگشته بود، کت و شلوار سرمه ای آدل سیمسون را از تن درآورده و آن را با یک پولیور بلند عوض کرده بود. گوشواره هایی که خودش برای آن مدل طراحی کرده بود، جلوه ی دلقک وار آن را تشدید می کرد.
نقاب های تراژدی و کمدی از اونیکس و نارسنگ.
مایلز در حین فشردن دست جک با لحنی شوخ گفت:
ــ والا حضرت!
نیو شانه هایش را بالا انداخت:
ــ مایلز، می خوای یه چیزی رو بت بگم؟ کاری که باید بکنیم منو سرگرم نمی کنه، اما احساس می کنم
وقتی داریم در مورد لباس هایی حرف می زنیم که اتل موقع مردن به تن داشته اون دوست داره منو تو یه لباس تازه ببینه. تو نمی تونی لذتی رو که اتل از مد می برد، درک کنی.
آخرین پرتوهای خورشیدی بی فروغ دفتر کوچک را گرم می کرد. پیشگویی های هواشناسی داشت آشکار می شد. ابرها روی هودسون جمع می شدند.جک اطرافش را نگریست و جزئیاتی را که شب قبل متوجه آن نشده بود، ستود. تابلوی زیبای کوچکی که روی دیوار سمت چپ شومینه آویخته شده بود، تپه های توسکان را نشان می داد.عکسی سیاه و سفید از کودکی در آغوش زنی جوان و سبزه رو با زیبایی نادر.مطمئناً مادر نیو بود.رنج از دست دادن زنی که دوستش داری بابت خطای یک قاتل به چه شباهت دارد؟ حتماً تلخ بوده است. او متوجه همان نگاه مبارزه طلبانه در نیو و پدرش شد.شباهت به قدری شدید بود که او جلوی خنده اش را گرفت.بحث در مورد مد ظاهراً موضوعی داغ در بین آن دو بود و او ترجیح داد به عنوان شاهد تلقی نشود. جک به سمت پنجره رفت،جایی که کتابی آسیب دیده در آفتاب خشک می شد.
مایلز قهوه درست کرده بود.آن را در فنجان های چینی و زیبای تیفانی ریخت و گفت:
ــ نیو، بذار من یه چیزی رو بهت بگم. دوستت اتل دیگه تو وضعیتی نیست که مبالغ هنگفتی رو خرج لباس کنه.اون همین الان با لباس حوا رو تخت سردخونه خوابیده و یه برچسب هویت به شست پاش آویزونه.
نیو با لحنی آهسته و خشمگین پرسید:
ــ مامان هم همینطوری تموم کرد؟
سپس از جا پرید و شتابان به سمت مایلز رفت و دستانش را روی شانه های او گذاشت.
... اوه، مایلز، منو ببخش. کار بدی کردم اینو گفتم.
مایلز در حالی که قهوه جوش در دستش بود، همچون مجسمه ای سیخ ایستاد. بیست ثانیه ای طولانی سپری شد. سپس او گفت:
ــ بله، مادرت هم دقیقاً همین طوری تموم کرد. و هردومون کار بدی کردیم که این طوری حرف زدیم.
بعد او به سمت جک چرخید.
ــ این هیاهوی کوچیک خونوادگی رو ببخش. خوشبختانه یا بدبختانه، دخترم خلق و خوی تهاجمی رو که زودرنجی کاملاً ایرلندی هم به اون افزوده شده، به ارث برده. من شخصاً هیچ وقت نفهمیدم زنها چطور می تونن این همه داستان در مورد لباس بسازن. مادر خدا بیامرزم همه ی خریدهاشو از آلکساندر در فوردهام رُد می کرد، تمام فصل یه پیرهن ساده می پوشید و یه پیرهن گلدار داشت که اونو هم از الکساندر خریده بود و در مراسم عشای ربانی یکشنبه ها و مهمونی های ژویو کلاب پلیس همون رو به تن می کرد. من با نیو بحث های تموم نشدنی در این مورد دارم. و سابقاً هم با مادرش.
ــ متوجه شدم.
جک از داخل یک سینی که مایلز بهش تعارف کرد، فنجانی برداشت.
ــ خوشحالم می بینم فقط من نیستم که خیلی قهوه می خورم.
مایلز متذکر شد:
ــ احتمالاً ویسکی با یه گیلاس شراب بهتر بود. اما اونو نگه می داریم برای بعد.یه بورگاندی عالی دارم که درست وقتشه تا جیگرمون رو حال بیاره، حالا دکترها هرچی می خوان بگن.
او به سمت قفسه ی بطری ها در پایین کتابخانه رفت، یک بطری از آن بیرون آورد و رو به جک گفت:
ــ وقتی با ریناتا ازدواج کرده بودم، نمی تونستم شراب ها رو از هم تشخیص بدم. پدر زنم یه سرداب زیبای شراب داشت و ریناتا در خونواده ای خبره بزرگ شده بود. اون بهم یاد داد که در این کار خبره بشم. اون خیلی چیزها بهم یاد داد که نمی دونستم.
مایلز به کتاب روی لبه ی پنجره اشاره کرد:
... این مال اونه. یه شب خیس شد. وسیله ای برای مرمت اون هست؟
جک کتاب را گرفت و گفت:
ــ چه حیف. لابد این طرح ها زیبا بودن. ذره بین دارید؟
ــ یه جایی دارم.
نیو آن را روی میز مایلز پیدا کرد. او و مایلز به جک نگاه می کردند که با دقت صفحات لک و خراب شده را بررسی می کرد. سپس جک گفت:
ــ طرحها کاملاً پاک نشده. من با یکی دو نفری توی دفترم صحبت می کنم تا ببینم می تونم اسم یه مرمت کار خوب رو بگیرم.
او ذره بین را به مایلز برگرداند:
... و در ضمن گمون نمی کنم که ایده ی خوبی باشه اونو توی آفتاب بذارین.
مایلز کتاب و ذره بین را گرفت و رفت تا آنها را روی میزش بگذارد
ــ من بابت هر کاری که از دستتون بر بیاد، ازتون تشکر می کنم. حالا وقت رفتنه.
هر سه ی آنها روی صندلی جلوی اتومبیل مایلز جای گرفتند، یک لینکلن متعلق به شش سال پیش. مایلز پشت فرمان نشست. جک کمپبل خیلی عادی دستش را روی پشتی صندلی دراز کرد، که نیو کوشید توجهی به آن نکند و وقتی اتومبیل وارد شیب بزرگراه هنری هودسون به سمت پل جورج واشنگتن شد، سعی کرد روی او نیفتد. جک شانه ی او را با نوک انگشتانش لمس کرد و گفت:
ــ راحت باش، من گازت نمی گیرم.
دفتر دادستانی حوزه ی راکلند شبیه به همه ی دفاتر دادستانی ناحیه بود.لبریز از آدم، با اثاث کهنه و ناراحت و انبوه پرونده ها روی میزها و گنجه ها. اتاقها بیش از اندازه گرم بود،به استثنای جاهایی که پنجره ها را گشوده و اجازه داده بودند جریانی از هوای سرد به داخل هجوم بیاورد.
دو بازرس از گروه جنایی منتظر آنان بودند. نیو متوجه شد که بمحض ورود به ساختمان چیزی در رفتار مایلز تغییر کرد. او با فک بسته صاف راه می رفت. چشمانش برق آهنین آبی رنگی گرفته بود.
نیو در گوش جک کمپبل زمزمه کرد:
ــ اون توی محیط خودشه. نمی دونم چطوری تونست یه سال تمام بی کاری رو تحمل کنه.
ــ دادستان مایله شما رو توی دفترش ملاقات کنه. آقا.
واضح بود که بازرسان می دانستند در حضور مردی هستند که منصبش در رأس پلیس نیویورک از همه طولانی تر و قابل احترام تر بوده است.
دادستان مایرا برادلی، زن جذاب و جوانی بود که به نظر نمی رسید بیش از 36 ـ 37 سال داشته باشد. نیو از حالت تعجبی که در چهره ی مایلز ظاهر شد، لذت برد و اندیشید:
خداوندا، تو یه سالار مرد واقعی هستی. تو قطعاً می دونستی که مایرا برادلی سال گذشته انتخاب شده ولی ترجیح دادی اینو ندیده بگیری.
جک و نیو به او معرفی شدند. مایرا برادلی با حرکت دست صندلی ها را به آنان نشان داد و فوراً رفت سر اصل مطلب:
ــ همونطور که می دونین، این یه مشکل قضاییه. ما می تونیم ثابت کنیم که جسد جابجا شده ولی نمی دونیم از کجا. اون ممکنه تو پارک با یه متر و نیم فاصله از جایی که پیداش کردن، به قتل رسیده باشه. در هر صورت، قضیه بستگی به ما داره.
برادلی پرونده ی روی میزش را به آنان نشان داد:
ــ بنا به اظهارات پزشکی قانونی، مرگ در اثر ضربه ی شدیدی بوده که توسط وسیله ای تیز وارد شده و رگ گردن رو پاره و نای رو قطع کرده. ممکنه اون درگیر شده باشه. فکش کبود و سیاه شده و یه بریدگی روی پیشونیش هست. تازه معجزه بوده که حیوونا پیداش نکردن. قطعاً به این دلیل بوده که اون برای همیشه مدفون می مونه. مسلماً برای اینکه اونو اونجا پنهان کنن، همه چی بدقت آماده شده بوده.
مایلز گفت:
ــ پس شما دنبال کسی می گردین که محل رو می شناخته.
ــ دقیقاً. غیر ممکنه ساعت دقیق مرگ رو مشخص کنیم، اما طبق گفته ی خواهرزاده ش، اون سر قراری که جمعه ی هفته ی گذشته داشته، نرفته. جسد به خوبی حفظ شده و با رجوع به شرایط جوی متوجه می شیم که موج سرما از 9 روز پیش، یعنی از پنجشنبه شروع شده در نتیجه، اگه اتل لامبستون پنجشنبه یا جمعه مرده باشه و کمی بعدش اونو توی سوراخ دفن کرده باشن، این دلیل عدم فساد رو توجیه می کنه.
نیو در سمت راست میز دادستان نشسته بود و جک در کنار او. نیو لرزید و جک دستش را به سمت پشتی صندلی دراز کرد.
ای کاش به یاد تولدش افتاده بودم.
نیو کوشید این اندیشه را عقب براند و حواسش را جمع چیزهایی کرد که برادلی می گفت:
... ممکن بود اتل لامبستون ماهها بی اونکه پیدا بشه، اونجا بمونه. در این صورت شناسایی بسیار دشوار می شد. قرار نبوده اونو پیدا کنن و قرار نبوده اونو شناسایی کنن. اون هیچ جواهری نداشته؛ هیچ کیف پول یا کیف دستی همراهش نبوده.
برادلی به سمت نیو چرخید "
... لباس هایی که به اون می فروختین، همیشه مارک شمارو داشت؟
ــ البته.
ــ تمام مارک های لباس های خانم لامبستون کنده شده بود.
دادستان برخاست:
... دوشیزه کرنی؛ اگه ممکنه مایلیم شما نگاهی به لباس ها بندازین.
آنان وارد اتاق مجاور شدند. یکی از کاراگاهان چند کیسه پر از لباس های چروک و گلی را آورد. نیو به او نگریست که آنها را خالی می کرد. یکی از کیسه ها حاوی لباس زیر بود، شورت و سوتین یکجور و هر دو با حاشیه ی دانتل، که سوتین خونی شده بود، یک دررفتگی در پای راست جوراب شلواری وجود داشت. کفش های جلو باز چرمی به رنگ آبی روشن با یک کش به هم بند شده بود. نیو به یاد ردیف هایی پر از کفش در کمد آخرین مد او افتاد که وقتی انها مورد تحسین قرار می گرفتند، اتل به خود می بالید. کیسه ی سوم حاوی سه تکه بود؛ یک کت پشمی سفید با سر آستین ها و یقه ی آبی روشن، یک دامن سفید و یک بلوز راه راه آبی و سفید، هر سه خونی و خاکی. نیو دست مایلز را روی شانه اش احساس کرد. او مصممانه لباس ها را بررسی کرد. یک پای کار می لنگید چیزی فراتر از پایان وحشتناکی که برای این لباس ها و زنی که آنها را پوشیده بود، اتفاق افتاده بود.
نیو صدای دادستان را که از او سؤال می کرد، شنید:
ــ آیا این یکی از لباسهاییه که از کمد اتل لامبستون کم شده؟
ــ بله.
ــ شما این لباس ها رو به اون فروختین؟
بله، کمی قبل از تعطیلات کریسمس.
نیو چشمانش را به سمت مایلز متمایل کرد:
... اون اینا رو توی مهمونی پوشیده بود، یادت میاد؟
ــ نه.
نیو آهسته صحبت می کرد. به نظرش می رسید که دیگر زمان وجود ندارد. او خود را در خانه در کنار میزی می دید که با غذای مرسوم کریسمس تزیین شده بود. اتل به طرزی خاص جذاب بود. کت و دامن سفید و آبی جلوه ی زیادی داشت و به چشمان آبی تیره و موهای بور مایل به سفید او بها می بخشید.خیلی ها از او تعریف کرده بودند.البته بعدش اتل به سمت مایلز هجوم برده و با حرفهایش مغز او را خورده بود، و مایلز باقی شب کوشیده بود از او دوری کند... در خاطره اش یک جای کار ایراد داشت. آن چه بود؟
ــ اتل اول ماه دسامبر این کت و دامن رو با چند تا لباس دیگه خرید. این مدل مال ریناردوئه. ریناردو شعبه ای از منسوجات گوردون استیوبره.
چیزی از ذهنش می گریخت؟ نمی دانست.
ــ اون مانتو تنش بود؟
ــ نه.
دادستان اشاره ای نامحسوس به بازرسان کرد که وسایل اتل را تا می کردند و در کیسه ها قرار می دادند.
ــ رئیس پلیس شوارتز می گفت وقتی شما متوجه شدین تمام لباسهای زمستونی اون توی کمدشه. کم کم نگرانش شدین. نمی شه تصور کرد اون مانتویی رو از مغازه ای غیر مغازه ی شما خریده باشه؟
نیو برخاست. اتاق کمی بوی مواد ضد عفونی کننده می داد. او نمی خواست با تأکید بر این مطلب که اتل فقط لباسهای او را می پوشید، احمق جلوه کند. گفت:
ــ من داوطلبانه وسایل داخل کمد اتل رو چک می کردم. من رسید تمام خریدهای اونو توی یه پرونده نگه می دارم. می تونم دقیقاً بگم چی کم شده.
ــ من دقیق ترین شرح ممکن رو می خوام. اون معمولاً با این لباس زیورآلات هم می انداخت؟
ــ بله. یه گل سینه ی طلا و الماس، گوشواره های یه جوره، یه گردنبند طلا. همیشه هم یه انگشتر الماس دستش می کرد.
ــ اون هیچ جواهری با خودش نداشت. شاید ما فقط با یه جنایت ننگین سروکار داریم.
لحظه ای که دفتر را ترک می کردند، جک بازوی نیو را گرفت.
ــ خوبی؟
نیو سرش را تکان داد:
ــ یه چیزی از ذهنم فرار می کنه.
یکی از کاراگاهان صدای او را شنید و کارتش را به نیو داد:
ــ هر وقت خواستین باهام تماس بگیرین.
آنان به سمت در کاخ دادگستری رهسپار شدند. مایلز جلوتر حرکت می کرد و مشغول صحبت با دادستان بود. موهای خاکستری اش یک سر و گردن از گیسوان قهوه ای زن جوان بلندتر بود. سال گذشته، پالتوی کشمیرش به تنش گریه می کرد. او پس از عمل مدتی مدید لاغر و رنگ پریده مانده بود، اما اکنون شانه هایش مجدداً پر شده بود. حرفه ی پلیسی چیزی بود که به زندگی اش معنا می بخشید. نیو دعا کرد هیچ چیز پیشنهادی را که در واشنگتن به او کرده بودند، مختل نکند.
نیو اندیشید:
تا وقتی کار کنه، صد سال عمر می کنه.
و به یاد ضرب المثلی جالب افتاد:
ــ اگه می خوای فقط یه سال خوش باشی، برنده ی لاتاری شو. اگه می خوای تمام عمرت رو شاد باشی، به کاری که می کنی، عشق بورز.
پس از مرگ ریناتا عشق به کار مایلز را سر پا نگه داشته بود.
و حالا اتل لامبستون مرده بود پس از عزیمت آنان، بازرسان همانجا ماندند تا لباسهایی را که کفن اتل بود، تا کنند؛ لباسهایی که نیو می دانست روزی دوباره در دادگاه ظاهر می شوند. آن لباسها برای آخرین بار بر تن کسی دیده شده بود.
مایلز حق داشت. او واقعاً احمق بود که با این گوشواره های مسخره که در این محیط شوم تلق تلق صدا می داد، خودش را به شکل دلقک ها در آورده و به آنجا رفته بود، اما خوشحال بود که آن شنل سیاه را که همه ی آنها را می پوشاند، به تن کرده بود. زنی مرده بود. نه خوشرو بود، نه محبوب اما بسیار باهوش بود و زورق خود را آن طور که می خواست هدایت می کرد. زنی که می خواست برتر به نظر بیاید اما نه وقتش را داشت نه استعداد لازم را برای آنکه خودش به تنهایی مد را انتخاب کند.
مد. خودش بود. این چیزی بود که با لباس اتل ربط داشت...
نیو احساس کرد لرزشی او را فرا گرفت. قطعاً جک کمپل متوجه آن شد که ناگهان دستش را دور او حلقه کرد.
جک پرسید:
ــ اونو خیلی دوست داشتی؟
ــ بیشتر از اونی که تصورش رو می کردم.
آنان مقابل ورودی دادگاه بودند. دادستان و مایلز عقیده داشتند بهتر است مانهاتان و حوزه ی راکلند با هم در تحقیقات همکاری تنگاتنگ کنند.
ــ من در مقامی نیستم که اظهار عقیده کنم. براحتی فراموش می کنم که من دیگه مرد شماره یک اداره ی پلیس نیستم.
صدای قدمهایشان در راهروی طویل و تمام نشدنی مرمر طنین می انداخت. مرمرهاکهنه و فرسوده و خط دار و ترک دار بود.
رگ گردن اتل. اتل گردنی خیلی ظریف داشت، اما چروک نداشت. بسیاری از زنان حدوداً شصت ساله، کم کم، نشانه های فاحش پیری را آشکار می کنند. وقتی تولید کننده ای می خواست به هر قیمتی شده مدل های بی یقه را برای زنان جا افتاده به ریناتا بفروشد، او می گفت:
ــ گردن اول از همه چروک می افته.
نیو می خواست تقاضایی کند و دعا می کرد نامربوط به نظر نیاید.
ــ نمی دونم...
دادستان و مایلز و جک منتظر ماندند.او دوباره شروع کرد.
... نمی دونم چرا، اما احساس می کنم باید با اون صحبت کنم.
نیو بغضی را که راه گلویش را بسته بود، فرو داد و احساس کرد سه جفت چشم او را موشکافی می کنند.
مایرا برادلی به آرامی گفت:
ــ خانم کانوی اظهارنامه ی کاملی ارائه داده. اگه بخواین، می تونین نگاهی به اون بندازین.
ــ دلم می خواد شخصاً با اون صحبت کنم.
نیو تب آلود اندیشید:
خدا کنه ازم نپرسن چرا.
و ادامه داد:
ــ لازمه.
مایلز گفت:
ــ به همت دخترم بود که تحقیق پیش رفت، اگه می خواد با اون شاهد صحبت کنه، به نظرم باید این اجازه رو بهش داد.
او از قبل در را گشوده بود و مایرا برادلی از باد سرد ماه آوریل می لرزید. او گفت:
ــ آدم خیال می کنه تو ماه مارسه. گوش کنین، من هیچ ایرادی نمی بینم. ما می تونیم به خانم کانوی تلفن کنیم تا ببینیم خونه هست یا نه. به نظرم اون هر چی رو می دونسته، گفته، اما شاید جزئیات دیگه ای آشکار بشه. یه لحظه صبر کنین.
او چند لحظه بعد بازگشت.
ــ خانم کانوی خونه س. اون با کمال میل قبول کرد با شما صحبت کنه. اینم نشونی ش و نشانه هایی برای رسیدن به اونجا.
او لبخندی به مایلز زد، لبخند همکاری بین دو پلیس حرفه ای:
ــ اگه یه وقت اون یادش اومد کسی رو که لامبستون رو کشته، دیده، یه زنگ به ما بزنین، باشه؟
کیتی کانوی آتشی در کتابخانه برافراشته بود؛ آتشی بزرگ که زبانه های آبی رنگ آن بر فراز هیزم های سرخ رنگ به بازی می پرداخت. کیتی با لحنی عذرخواهانه گفت:
ــ اگه خیلی گرمتون شد، بهم بگین. اما از وقتی دست اون زن بیچاره رو لمس کردم، احساس می کنم تا مغز استخونهام یخ زده.
او با ناراحتی حرف خود را قطع کرد، اما انگار از سه جفت چشمی که او را تماشا می کرد، منعکس می شد که احساس او را درک می کنند. آنان به نظرش مهربان آمدند. نیو کرنی؛ او چیزی بیشتر از زیبایی داشت. صورتی گیرا و جذاب با گونه های برجسته و پوستی شیری رنگ که جلوه ی چشمان قهوه ای و نگاه نافذش را بیشتر میکرد. اما نشانه هایی از تنش عصبی در آنها دیده می شد؛ مردمک ها گشاد شده بودند. مرد جوان، جک کمپبل آشکارا نگران او بود. او در حالی که به نیو کمک می کرد شنلش را درآورد، گفته بود:
ــ نیو، هنوز داری می لرزی.
کیتی ناگهان دستخوش دلتنگی غریبی شد. پسرش هم تیپ جک کمپبل بود، کمی بیشتر از یک متر و هشتاد سانتی متر قد، چهارشانه، لاغر، ظاهری پر انرژی و با هوش. کیتی از اینکه مایک در دنیای دیگر زندگی می کرد، تأسف خورد.
و مایلز کرنی. وقتی دادستان تلفن زده بود، کیتی فوراً فهمیده بود او از چه کسی صحبت می کند. نام کرنی سالها به طور مرتب نقل رسانه ها بود. وقتی مایک برای شام یا ناهار او را به نیریز در خیابان 57 شرقی می برد، کیتی او را دیده بود. او می دانست مایلز دچار حمله ی قلبی شده و خود را بازنشسته کرده است، اما حالا به نظر می رسید روبراه است. یک ایرلندی زیبا.
کیتی در حین عبور به خود تبریک گفت که جین و پولیور کهنه و خیلی گشادش را با یک بلوز ابریشم و شلوار عوض کرده بود. وقتی آنان شرابی را که او تعارفشان کرد، نپذیرفتند، کیتی اصرار کرد که چای درست کند.
مایک در یک صندلی صاف با روکش پارچه ای راه راه قرمز و کاراملی نشست و نیو و جک کنار یکدیگر در کاناپه ای به شکل نیم هلال روبروی شومینه جای گرفتند. مایلز نگاهی تحسین آمیز به اتاق انداخت. راحت به نظر می رسید. کم هستند کسانی که ذکاوت خرید صندلی ها و کاناپه هایی را داشته باشند که یک مرد بلند قد بتواند سرش را تکیه بدهد. او برخاست و شروع کرد به بررسی عکس های خانوادگی در قابها. داستان یک زندگی. زوج جوان. کیتی کانوی در طول سالها ذره ای از جذابیتش را از دست نداده بود. او و شوهرش با پسر کوچکشان. عکسهای چسبانده شده ی پسر در سن های مختلف. آخرین عکس، کیتی و پسرش را همراه با همسر ژاپنی و فرزندشان نشان می داد. مایرا برادلی از قبل گفته بود زنی که جسد اتل را پیدا کرده، بیوه است.
صدای قدمهای کیتی در راهرو طنین انداخت. مایلز بسرعت به سمت قفسه های کتابخانه رفت. یک ردیف کتاب نگاهش را جلب کرد، مجموعه ای از آثار مردم شناسی با ظاهر کار کرده. او شروع کرد به بررسی آنها.
کیتی سینی نقره ای را روی میز گرد نزدیک کاناپه قرار داد، چای را در فنجانها ریخت و به همراه بیسکویت تعارف کرد. او گفت:
ــ صبح یه عالمه از اینا پختم؛ گمونم بعد از حادثه ی دیروز منقلب شده بودم.
و به سمت مایلز رفت.
مایلز پرسید:
ــ کی مردم شناسه؟
کیتی لبخند زد:
ــ تازه کارم. توی دانشگاه وقتی استاد گفت ما نمی تونیم آینده رو بدون مطالعه ی گذشته بشناسیم، مبتلا به ویروسش شدم.
مایلز گفت:
ــ دقیقاً همون چیزیه که من مرتباً به محققام یادآوری می کردم.
نیو در گوش جک زمزمه کرد:
ــ اون داره عاشق میشه. هیچ وقت اونو این طوری ندیده بودم.
در طول مدتی که چای شان را می نوشیدند، کیتی تعریف کرد که چگونه اسبش در سراشیبی رم کرده، و کیسه ای نایلونی را که با صورتش تماس پیدا کرده بود و احساس گذرای دستی در یک آستین را توصیف کرد. او توضیح داد به چه نحوی دیده بود آستین بلوز ورزشی اش از درپوش سبد لباس بیرون مانده و چگونه در آن لحظه فهمیده بود که باید به پارک برگردد و جستجو کند.
نیو بدقت به او گوش می داد و سرش به پهلو خم شده بود، انگار خود را ملزم به دریافت هر کلمه ای می دید. این اندیشه که چیزی از ذهنش می گریزد، هنوز آزارش می داد، یک چیز واضح که درست در دسترسش بود. و ناگهان فهمید که موضوع از چه قرار است.
ــ خانم کانوی، ممکنه دقیقاً توضیح بدین که وقتی جسد رو پیدا کردین، چی دیدین؟
مایلز سرش را تکان داد:
ــ نیو؟
نیو بدقت مشغول طرح سؤالاتش بود و نمی خواست حرفش قطع شود:
ــ مایلز متأسفم اما این خیلی مهمه. در مورد دست اتل باهام صحبت کنین. بهم بگین چی دیدین؟
کیتی چشمانش را بست:
ــ انگار دست یه مانکن بود. خیلی سفید با لاک قرمز تند. لبه های آستین آبی بود. که مچ دست رو می پوشوند و یه تیکه نایلون سیاه بهش چسبیده بود. بلوز آبی و سفید بود، اما بزحمت از سر آستین بیرون زده بود. اون مچاله شده بود. باور نکردنیه ف اما نزدیک بود چروک اونو صاف کنم.
نیو آهی بلند کشید، به سمت جلو خم شد و پیشانی اش را مالید.
ــ اینم اون چیزی که آزارم می داد. اون بلوز.
مایلز پرسید:
ــ اون چه چیز خاصی داره؟
ــ اون...
نیو لبانش را گاز گرفت. یک بار دیگر نزدیک بود مورد تمسخر آنان قرار بگیرد. بلوزی که اتل پوشیده بود، جزو سه پیس اصلی بود. اما وقتی اتل آن را خریده بود، نیو گفته بود که به عقیده ی او آن بلوز مناسب نیست و بلوزی دیگر را به اتل فروخته بود؛ سفید یکدست بدون راههای آبی اضافی. او دو بار آن کت و دامن را به تن اتل دیده بود و هر بار با بلوز سفید.
چرا اتل بلوز راه راه سفید و آبی رو پوشیده بوده؟
مایلز پافشاری کرد:
ــ موضوع چیه، نیو؟
ــ احتمالاً اهمیتی نداره. فقط تعجب می کنم که اتل این بلوز رو پوشیده. به اون کت و دامن نمیاد.
ــ نیو تو خودت به پلیس نگفتی که این کت و دامن رو می شناسی و می دونی مال کدوم مزونه؟
ــ چرا اون مال کارگاه گوردون استیوبره.
ــ متأسفم. نمی دونستم.
مایلز کوشید خشمش را پنهان کند.
کیتی گفت:
ــ گمونم متوجه شدم.
فنجان نیو را از چای داغ پر کرد و با لحنی دستوری گفت:
ــ اینو بنوشین. به نظر خسته میاین.
سپس از روبرو به مایلز نگریست.
ــ اگه اشتباه نکنم. نیو تصور می کنه امکان نداشته اتل لامبستون به میل خودش اون کت و دامنی رو که موقع پیدا شدن جسدش به تن داشته، پوشیده باشه.
نیو گفت:
ــ می دونم اتل اون بلوز رو خودش انتخاب نکرده.
او با نگاه شکاک مایلز روبرو شد.
...معلومه که جسدش جابجا شده. راهی هست که نشون بده آیا کسی می تونسته بعد از مرگش لباس تن اون کنه؟
داگلاس براون می دانست که گروه جنایی قصد دارد برای تفتیش خانه ی اتل بیاید، با این حال با مشاهده ی حضور آنان شوکه شد. چهار مفتش وارد آپارتمان شدند. داگلاس آنان را تماشا می کرد که روی سطوح پودر ریختند، فرش و زمین و مبلها را جاروبرقی کشیدند، کیسه های نایلونی حاوی گرد و غبار، رشته ها و ذراتی را که جمع کرده بودند، بدقت مهر و موم کردند و برچسب زدند، موشکافانه بررسی کردند و فرش کوچک شرقی کنار میز اتل را بو کشیدند.داگ پس از مشاهده ی جسد اتل، در حالی که قلبش در دهانش آمده بود، از سردخانه خارج شده بود؛ خاطره ی ناگوار دریا زدگی وحشتناکی که در موقع اولین و آخرین سفرش با کشتی احساس کرده بود، به ذهنش آمده بود. ملافه ای روی اتل کشیده شده بود که صورتش را همچون روبند راهبان می پوشاند، به طوری که داگ نتوانسته بود گلوی او را ببیند. حواس داگلاس بر کبودی زرد و آبی روی گونه ی او متمرکز شده بود. او سرش را تکان داده و بسرعت به سمت دستشویی رفته بود.
او تمام شب را در رختخواب اتل بیدار مانده و کوشیده بود تصمیم بگیرد. می توانست در مورد سیموس با پلیس صحبت کند و برایشان از تلاش های مأیوسانه ی او برای مجبور کردن اتل به چشم پوشی از مقرری حرف بزند. اما آن زن، راث در مورد او بدگویی می کرد. او وقتی متوجه حماقتی شد که مرتکب شده و اسکناس های صد دلاری را از بانک بیرون کشیده بود، احساس کرد عرقی سرد بر پیشانی اش نشست. اگر پلیس می فهمید که...
پیش از رسیدن پلیس، او نگران شده بود و مردد بود که آیا اسکناس های داخل آپارتمان را همان طور پنهان باقی بگذارد یا نه. اگر آنها را در آنجا پیدا نمی کردند، چه کسی می توانست ثابت کند که اتل همه را خرج نکرده است؟
یک نفر آن را می دانست. شاید آن زن خل و چلی که برای نظافت خانه می آمد متوجه اسکناس هایی که او دوباره سرجایشان گذاشته بود، شده بود.
دست آخر، داگلاس تصمیم گرفت به چیزی دست نزند. او می گذاشت کارآگاهان پلیس اسکناس ها را پیدا کنند. اگر سیموس یا زنش می کوشیدند او را متهم کنند، او آنان را دروغگو خطاب می کرد. داگلاس که از این اندیشه اندکی تسکین یافته بود، حواسش را متوجه آینده کرد. از این پس آپارتمان به او تعلق داشت. پول اتل مال او بود.
او از شر تمام آن لباس ها و وسایل مسخره راحت می شد. الف با الف می آید، ب با ب. شاید همه را همان طور بسته بندی می کرد و آنها را در زباله دان می انداخت.
این اندیشه لبخند تیره بر لبانش نشاند. فایده ای نداشت که شروع به اسراف کند. چرا می بایست بسته های دلاری را که اتل خرج لباس هایش کرده بود، دور می انداخت؟ او یک مغازه ی لباس های دست دوم حسابی پیدا می کرد و آنها را می فروخت.
صبح آن روز، وقتی لباس می پوشید، عمداً یک شلوار آبی تیره و یک بلوز اسپرت به رنگ زرد و قهوه ای انتخاب کرده بود. او می خواست القا کند که سراپا اندوه است. کمبود خواب زیر چشم هایش را گود انداخته بود. درست بموقع بود.
مفتش ها به میز تحریر اتل حمله بردند. او دید که آنان پرونده ی « کاغذ های مهم » را گشودند. وصیتنامه. او هنوز تصمیم نگرفته بود آیا اعتراف کند که از وجود آن مطلع است یا نه. بازرس خواندن آن را تمام کرد، به سوی او چرخید و گویی چیز مهمی نیست، پرسید:
ــ تا حالا اینو دیده بودین؟
داگلاس خود را به دست غریزه اش سپرد:
ــ نه. اینا کاغذهای شخصی خالمه.
ــ اون هرگز در مورد وصیتنامه اش با شما صحبتی نکرده بود؟
داگلاس ادای لبخندی ترحم انگیز را در آورد.
ــ اون گهگداری در موردش شوخی می کرد و می گفت اگه فقط مقرری خوراکش رو برام بذاره باقی عمرم رو راحت خواهم بود.
ــ به نظر میاد اون سرمایه ای چشمگیر براتون به ارث گذاشته. شما اینو نمی دونستین؟
داگلاس با حرکت دست آپارتمان را نشان داد:
ــ تصور نمی کردم خاله اتل ثروتمند باشه. این آپارتمان رو زمانی خرید که به صورت مشاع فروخته می شد. لابد براش گرون تموم شده. اون از راه نویسندگی بخوبی امرار معاش می کرد، بدون اینکه جزو طبقه ی ممتاز باشه.
ــ خوب لابد توی زندگی خیلی صرفه جویی کرده.
کارآگاه وصیتنامه را با دستهای دستکش دار و از انتهای آن گرفته بود. داگلاس با درماندگی شنید که او کارشناس آثار انگشت را صدا زد:
ــ رو این گرد بریزین.
پنج دقیقه ی بعد، داگلاس در حالی که دستانش را تب آلود روی زانوانش می چرخاند، تأیید و سپس تکذیب کرد که از وجود اسکناس های صد دلاری پنهان شده ای که کارآگاهان در آپارتمان یافته بودند، مطلع است. او که می کوشید حواس آنان را پرت کند، توضیح داد که تا دیروز به تلفن ها پاسخ نمی داده است.
ــ چرا؟
کارآگاه اوبراین تحقیق را رهبری می کرد. سؤال او همچون تیری هوا را شکافت.
ــ اتل آدم عجیبی بود. یه روز که به دیدنش اومده بودم، اتفاقی گوشی رو برداشتم و اون منو فحش بارون کرد. گفت لازم نیست بدونم چه کسی بهش تلفن می زنه. اما دیروز یه دفعه تصور کردم شاید اون بخواد باهام تماس بگیره. برای همین شروع کردم به جواب دادن.
ــ اون می تونست به محل کارتون تلفن بزنه.
ــ این فکر رو نکرده بودم.
ــ و شما برای اولین بار گوشی رو برداشتین تا تهدیدی رو که علیه اون به زبون آورده شد، بشنوین. تصادف عجیبیه که این تلفن تقریباً موقعی به شما شد که جسد اونو پیدا کردن.
اوبراین ناگهان بازجویی را متوقف کرد.
ــ آقای براون شما قصد دارید در این آپارتمان بمونین؟
ــ بله.
ــ ما فردا همراه دوشیزه کرنی بر می گردیم تا اون لباس هایی رو که از کمد خانم لامبستون کم شده، بررسی کنه. شاید نیاز باشه از شما سؤالات دیگه ای بکنیم. پس شما هم حضور خواهید داشت.
این درخواست نبود؛ تأکیدی واضح و صریح بود.
داگلاس به طرزی عجیب از مشاهده ی پایان یافتن سؤالات تسکین نیافت. و هراسش توجیه شد. اوبراین افزود ک
ــ شاید شما رو به کلانتری مرکزی احضار کنیم. به شما اطلاع خواهیم داد.
آنان کیسه های نایلونی را همراه با محتویات جارو برقی، وصیتنامه ی اتل، یادداشت روزانه ی او و فرش کوچک شرقی همراه خود بردند. داگ شنید که یکی از آن دو با صدای بلند گفت:
ــ اونا بیخودی خودشون رو خسته کردند. هیچ وقت نمی تونن لکه های خون رو به طور کامل از روی فرش پاک کنن.
در بیمارستان سنت وینسنت، تونی ویتال هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود و وضعیتش همچنان بحرانی می نمود اما رئیس جراحان اصرار داشت به والدینش اطمینان ببخشد:
ــ اون جوون ونیرومنده. ما تصور می کنیم خوب میشه.
تونی با شانه و سر و سینه و پاهای باندپیچی شده، متصل به سرمی که در رگهایش جاری بود، با نمایشگرهایی که هر تغییری را در اندام نشان می داد و با لوله هایی که در سوراخ های بینی اش بود، به آرامی از حالت اغما به جرقه ای از هوشیاری دست می یافت و آخرین لحظات به یادش می آمد.
چشمان نیکی سپتی که عمیقاً او را بررسی می کرد. تونی فوراً فهمیده بود که نیکی شک برده بود که به داخل آنان رخنه کرده است. به جای ماندن و تلفن زدن، می بایست به کلانتری می رفت. می بایست می فهمید که پوشش اش دیگر به درد نمی خورد.
تونی به آرامی وارد تاریکی شد.
وقتی هوشیاری گنگی به دست آورد، شنید که دکتر می گفت:
ــ هر روز پیشرفت مختصری رو نشون میده.
هر روز، او از کی اینجا بود؟
می خواست حرف بزند، اما هیچ صدایی از دهانش بیرون نمی آمد.
نیکی خروشیده بود، با مشت روی میز کوبیده و به آنان دستور داده بود قرارداد را به هم بزنند. جوئی به او گفته بود که غیر ممکن است. سپس نیکی خواسته بود بداند چه کسی این دستور را صادر کرده است.
جوئی به او گفته بود:
ــ... یه نفر براش شر به پا شده. کارهاش خراب شده. حالا اف.بی.آی جدی دنبالشه...
سپس جوئی اسم او را بر زبان آورده بود:
ــ گوردون استیوبر.
سیموس در کلانتری ناحیه ی 20 در خیابان 92 غربی منتظر بود. دانه های عرق در صورت گرد و پریده رنگش برق می زد. می کوشید تمام توصیه های راث و تمام چیزهایی را که به او گفته بود تعریف کند، به خاطر آورد.
او خیلی ضعیف بود.
او در اتاقی دلگیر بود. میزی در آنجا بود که روی آن پر از جای آتش سیگار بود و صندلی هایی چوبی در آن قرار داشت. صندلی که او رویش نشسته بود، کمرش را درد می آورد. اتاق پنجره ای تاریک مشرف به خیابان کناری داشت. رفت و آمد در بیرون، آنجا را مثل جهنم کرده بود؛ تاکسی ها، اتوبوس ها و خودروها برق می زدند. خودروهای پلیس تمام ساختمان را احاطه کرده بودند.
قصد داشتند چقدر او را نگه دارند؟
نیم ساعت دیگر سپری شد تا دو بازرس وارد شدند. منشی دادگاه هم همراه آنان بود که در صندلی پشت سر سیموس جای گرفت. سیموس برگشت و دید که او ماشین تایپش را روی زانوانش قرار داد.
کارآگاهی که مسن تر بود، اوبراین نام داشت. او هم همچون همکارش استیو گومز، قبلاً در میکده حاضر شده بود.
سیموس منتظر شد تا آنان هشدارنامه ی معمول را برایش بخوانند، اما با شنیدن قرائت آن و دیدن اوبراین که یه نسخه ی چاپی از آن را به سمت او دراز کرد و خواست که او هم آن را بخواند، نتوانست مانع رنگ باختگی خود شود. وقتی از او پرسیدند متوجه آن شده است یا نه، سرش را تکان داد. بله. آیا وکیل می خواست؟ خیر. آیا می دانست حق دارد سکوت اختیار کند؟ بله. آیا می دانست هر چیزی که بگوید ممکن است علیه خودش به کار رود؟ او زمزمه کرد:
ــ بله.
حالت اوبراین عوض شد. او به طرزی نامحسوس مهربان تر شد و با لحنی مکالمه ای به سیموس خطاب کرد:
ــ آقای لامبستون، وظیفه ی منه آگاهتون کنم که شما مظنون به قتل همسر اولتون، اتل لامبستون هستین.
اتل مرده بود. دیگه از پرداخت مقرری خوراک خبری نبود. دیگر فشاری بر او و راث و بچه ها وارد نمی شد. یا شاید این صرفاً شروع بود. سیموس دستان اتل را که در هم قلاب شده بود، قیافه اش را وقتی از عقب افتاده بود، نحوه ای که مبارزه کرده و خنجر را گرفته بود، به یاد می آورد. به نظرش رسید خیسی خون اتل را روی دستانش احساس می کند. کارآگاه با لحن مهربانش چه می گفت:
ــ آقای لامبستون، شما با همسر سابقتون دعوا کردین. اون شما رو دیوونه کرده بود. مقرری ماهیانه شما رو به تباهی کشونده بود. گاهی فشار به قدری زیاده که کاسه ی صبر آدم لبریز می شه. این اتفاقیه که برای شما افتاد؟
آیا او دیوانه شده بود؟ سیموس نفرتی را که در آن لحظه او را در بر گرفته و زردابی که از معده اش بالا زده بود، و اینکه چگونه دستش را مشت کرده و آن را بر دهان ریشخندآمیز و بدجنس اتل کوبیده بود، به یاد آورد. سیموس فرو ریخت، سرش را روی میز گذاشت و شروع کرد به گریستن. از هق هق گریه می لرزید. گفت:
ــ من یه وکیل می خوام.
دو ساعت بعد، رابرت لین، وکیل 50 ساله ای که راث با هول و ولا احضار کرده بود، حاضر شد. او پرسید:
ــ شما رسماً آماده می شین که موکلم رو متهم کنین؟
کارآگاه اوبراین با قیافه ای اخمو خیره به او نگریست:
ــ نه. فعلاً نه.
ــ در نتیجه آقای لامبستون آزاده که از اینجا بره، درسته؟
اوبراین آهی کشید:
ــ بله.
سیموس مطمئن شده بود که آنان او را دستگیر می کنند. در حالی که جرأت نمی کرد آنچه را شنیده بود، باور کند، کف دستانش را روی میز فشار داد و بسختی از روی صندلی برخاست. احساس کرد دست رابرت لین بازویش را گرفت و او را به بیرون از اتاق هدایت کرد. سیموس شنید که لین گفت:
ــ من یه نسخه از اظهارنامه ی موکلم رو می خوام.
ــ خواهید گرفت.
بازرس گومز منتظر ماند تا در دوباره بسته شد، سپس رو به سمت همکارش چرخید:
ــ خیلی دلم می خواست این یارو رو زندونی کنم.
اوبراین لبخندی کوتاه و عاری از شعف زد:
ــ صبور باش. باید منتظر نتیجه ی آزمایشگاه باشیم. ما باید برنامه ی کاری لامبستون رو روز پنجشنبه و جمعه بررسی کنیم. اما یه چیز حتمیه؛ ما قبل از اینکه لامبستون خوشحال بشه که دیگه مقرری رو به همسر سابقش پرداخت نمی کنه، حکم محکومیتش رو از دادگاه می گیریم.
وقتی نیو و مایلز و جک به آپارتمان برگشتند، پیغامی روی پیغام گیر بود که می گفت اگر ممکن است مایلز با رئیس پلیس شوارتز در دفترش تماس بگیرد.
مایلز در حالی که گوشی رو بر می داشت، برای جک کمپبل توضیح داد:
ــ هرب شوارتز در فارست هیلز زندگی می کنه، مثل نود درصد رئیس پلیس ها. اگه هرب یه شنبه توی خونه اش مشغول کاری نیست، پس اتفاق مهمی افتاده.
گفتگو طولی نکشید. وقتی مایلز گوشی را گذاشت، گفت:
ــ به نظر میاد قضیه حل شده. لحظه ای که اونا شروع به بازپرسی از شوهر سابق اتل می کنن، اون مثل بچه ها می زنه زیر گریه و یه وکیل می خواد. طولی نمی کشه که اونا مدارک کافی رو برای متهم کردنش جمع می کنن.
نیو گفت:
ــ می خوای بگی اون هنوز اعتراف نکرده. این طوره، نه؟
او چراغ های روی میزها را روشن کرد تا اتاق در نوری گرم و ملایم غوطه ور شود. نور و حرارت. پس از حضور در حقیقت تلخ مرگ، ذهنش به سمت آرامش کشیده می شد. او نمی توانستیش احساس وجود تهدیدی را در اطراف خود دور کند. از زمانی که لباس های اتل را روی میز دیده بود، کلمه ی کفن در مغزش می رقصید. او حتی تا جایی پیش رفته بود که از خود پرسیده بود در روز مرگش چه بر تن خواهد داشت؟ الهام؟ خرافات ایرلندی؟ این احساس که کسی می خواهد او را بکشد؟
جک کمپبل او را نگاه می کرد. نیو اندیشید:
اون می دونه. اون احساس می کنه که فقط موضوع لباس نیست. اگه اتل بلوزی رو که معمولاً با کت و دامن می پوشیده، داده باشه خشکشویی، ناخواسته اون یکی رو که به کت و دامنش میومده، جایگزین اون کرده.
این چیزی بود که مایلز خاطر نشان کرده بود و تمام جواب هایی که می داد، معنا داشت.مایلز. او روبروی نیو ایستاده و دستانش را روی شانه های او گذاشته بود.
ــ نیو، تو یه کلمه از حرفهایی که زدم، گوش ندادی.تو ازم یه سؤال کردی و منم جواب دادم. چی شده؟
ــ نمی دونم.
نیو لبخندی نامحسوس زد:
... گوش کن، روز وحشتناکی بود. باید یه گیلاس بزنیم.
مایلز به دقت چهره ی او را بررسی کرد:
ــ به نظرم باید یه نوشیدنی خوب و مقوی بخوریم و بعدش من و جک تو رو برای شام می بریم بیرون.
او نگاهش را به جک دوخت:
... مگه اینکه تو برای امشب برنامه ی دیگه ای داشته باشی.
ــ هیچ برنامه ای ندارم جز اینکه به خودم اجازه بدم نوشیدنی رو من آماده کنم.
اثر اسکاچ همچون چای کیتی کانوی، این بود که موقتاً پروانه های سیاه درون ذهن نیو را شکار کند. مایلز آنچه را رئیس پلیس به او گفته بود؛ تکرار کرد:
ــ بازرسان گروه جنایی احساس می کنن سیموس لامبستون در شرف اعترافه.
ــ بازم لازمه فردا برم کمد اتل رو بررسی کنم؟
نیو نمی توانست بگوید آیا دلش می خواهد از این کار معاف شود یا نه.
ــ بله تصور کنم زیاد مهم نیست که اتل قصد رفتن از اونجا رو داشته و خودش چمدوناش رو بسته یا اینکه اونو کشتن و بعدش خواستن وانمود کنن که اون با میل خودش رفته، اما نباید نقطه ی ابهامی باقی بذاریم.
ــ اما اگه خیال می کردن اتل رفته، اون مجبور بود حالا حالاها مقرری رو پرداخت کنه، نه؟ یه روز اتل بهم گفت که اگه چک دیر برسه، حسابدارش دستور داره سیموس رو تهدید به شکایت کنه. اگه جسد اتل رو پیدا نکرده بودن، اون مجبور بود تا 7 سال، پیش از اینکه قانوناً اتل رو مرده اعلام کنن، به پرداخت ادامه بده.
مایلز شانه هایش را بالا انداخت:
ــ نیو، درصد قتل هایی که در نتیجه ی دعواهای خانوادگی رخ میده، وحشتناکه و مردم بیشتر از اونی که هستن با هوش تصور کن. اونا طبق غرایزشون عمل می کنن. اونا اختیارشون رو از دست میدن. یعنی سعی می کنن رد پاهاشون رو بپوشونن. من اینو گفته م و بازم میگم که هر قاتلی کارت ویزیتش رو جا میذاره.
ادامه دارد...