بخواب زیبای من (10) - پایان
سل با صدایی آهسته گفت:
ــ دنی.
لحظه ای که دنی روی پاشنه ی پایش چرخید، سل شلیک کرد که درست به وسط پیشانی او خورد. دنی سلاحش را رها کرد و بی صدا روی زمین افتاد.
نیو که خشکش زده بود، دید که سل دستمالی را از جیبش بیرون آورد و خم شد و اسلحه ی دنی را با آن برداشت.
نیو آهسته گفت:
ــ تو اونو کشتی. تو اونو با خونسردی کشتی. تو حق نداشتی! تو حتی به اون فرصت هم ندادی.
ــ اون تو رو می کشت.
بخواب زیبای من (9)
ساعت 5/1 بود که سل از دستگیری گوردون استیوبر و شوخی هایی که به همراه داشت، باخبر شد. او فوراً به مایلز تلفن زد.
ــ می دونستی چه توطئه ای کرده بودن؟مایلز با لحنی عصبی گفت:
ــ نه. هر اتفاقی رو که برام تعریف نمی کنن.
لحن نگران سل احساس بدبینی اش را که ابتدا ی صبح او را در بر گرفته بود، تشدید کرد.
سل بتندی جواب داد:
ــ بسیار خوب، تأسف باره. گوش کن، مایلز، همه می دونن استیوبر با طبقه ی خلافکار در ارتباطه. اینکه نیو برای خاطر کارگران بدون مجوز کار توجه همه رو به طرف اون جلب کرد، قابل گذشته. اما وقتی اون به طور مستقیم مسئول توقیف حیرت آور صد میلیون دلار میشه، قضیه فرق می کنه.
ــ صد میلیون دلار؟ من از این رقم اطلاع نداشتم.
ــ خوب، رادیوت رو روشن کن. منشی م همین الان شنیده. شاید مجبور بشی به فکر استخدام یه محافظ بیفتی. مواظب اون باش! می دونم اون دختر توئه، اما فراموش نکن منم مستقیماً به اون علاقه مندم.
ــ فراموش نمی کنم. من با بچه های کلانتری مرکزی حرف می زنم و در این مورد فکر می کنم. سعی کردم با نیو تماس بگیرم، اما اون رفته بود خیابون هفتم. امروز روز خریدشه. به دیدن تو هم میاد؟
ــ اون معمولاً گشتش رو پیش ما به پایان می بره. و می دونه که من می خوام مجموعه ی آینده م رو نشونش بدم. نیو اونو تحسین خواهد کرد.
ــ بمحض اینکه دیدیش، بگو باهام تماس بگیره. بهش بگو منتظر تلفنشم.
ــ خیالت راحت باشه.
زمانی که مایلز می خواست خداحافظی کند، ناگهان به یاد نیت درونی اش افتاد:
ــ سل، دستت چطوره؟
ــ بدک نیست. این بهم یاد میده کمتر دست و پا چلفتی باشم. من واقعاً متأسفم که کتاب رو خراب کردم.
ــ مهم نیست. اون تقریباً خشک شده. نیو یه دلداده ی جدید داره، یه ناشر. اون کتاب رو به یه مرمت کار خواهد داد.
ــ امکان نداره. من باید این کار و بکنم. یه نفر رو می فرستم دنبال کتاب.
مایلز خندید:
ــ سل، تو ممکنه طراح لباس خوبی باشی، اما به نظرم جک کمپبل برای این کار مناسب تره.
ــ مایلز خواهش می کنم.
ــ فعلاً خداحافظ، سل.
بخواب زیبای من (8)
ــ اگه این درسته، رئیس، دلم می خواد بدونم کارت ویزیت قاتل اتل چیه.
ــ بهت میگم به نظر من کارت ویزیت اون چیه. خونمردگی های روی گردن اتل. تو گزارش کالبد شکافی رو ندیدی، منم همینطور. وقتی سیموس جوون بوده، مشت زن آماتور بوده. ضربه تقریباً آرواره ی اتل رو خرد کرده. چه اقرار بکنه چه نه، من دنبال کسی می گردم که مشت زنی رو تجربه کرده باشه.
ــ اگه رئیس پلیس اینو میگه، باشه. اما تو سخت در اشتباهی.
جک کمپبل روی کاناپه ی چرمی بدون پشت نشسته بود. و شیواس رگال می نوشید. برای دومین بار در آنروز، او ترجیح داد وارد بحث میان نیو و پدرش نشود. گوش دادن به آنان این احساس را به او می بخشید که شاهد مسابقه ی تنیسی است که هر دو رقیب در یک سطح هستند. او نزدیک بود بخندد، اما با مشاهده ی نیو، احساس کرد دوباره دستخوش نگرانی می شود. نیو هنوز خیلی رنگ پریده بود و هاله ی گیسوان سیاهش رنگ صدفی چهره اش را تشدید می کرد. او دیده بود که آن چشمان کهربایی از خوشحالی برق می زدند، اما امشب به نظرش می رسید اندوهی را در آنها می خواند که فراتر از مرگ اتل لامبستون است. او اندیشید:
چیزی رو که مرگ اتل برپا کرده هنوز به پایان خودش نرسیده و نیو درگیر اون شده.
جک سرش را تکان داد. رگ اسکاتلندی اش با پیش بینی های مزخرفش گل کرده بود. او خواسته بود همراه نیو و پدرش نزد دادستان حوزه ی راکلند برود تنها به این دلیل که می خواست روزش را با نیو سپری کند. صبح هنگام ترک نیو، به خانه برگشته بود، حمام کرده بود، لباس هایش را عوض کرده و به کتابخانه ی شهرداری رفته بود. در آنجا از روی میکروفیلم ها روزنامه های 17 سال پیش را با عنوان درشت:
همسر رئیس پلیس در سنترال پارک به قتل رسید. خوانده بود. او تمام جزئیات را به خاطر سپرده و بدقت عکس های مربوط به تشییع جنازه از کلیسای سنت پاتریک را بررسی کرده بود. نیو 10 ساله در پالتویی سیاه و کلاهی گرد و کوچک در حالی که دستش در دست مایلز گم شده بود و اشک در چشمانش می درخشید. خشونت در چهره ی مایلز حک شده بود. صفهای متعدد افراد پلیس. انگار آنان در تمام طول خیابان پنجم پخش و پلا بودند. مقاله هایی که همراه عکس ها بود، نیکی سپتی را متهم به کشتن همسر رئیس پلیس می کرد.
بخواب زیبای من (7)
راث فریاد زد:
ــ تو سالها دخترها رو برای پیک نیک به پارک موریسون می بردی. تو اونجا رو مثل کف دستت می شناسی. حالا راستش رو بهم بگو! تو اونو با چاقو کشتی؟
ساعت بعد، سیموس که از ترس فلج شده بود به میکده رفت. جسد اتل را پیدا کرده بودند. او می دانست پلیس به دنبال او می آید. دیروز برایان پیشخدمت صبح، نوبت شب را گردانده و برای نشان دادن نارضایتی اش میکده را کثیف و به هم ریخته رها کرده و رفته بود.
ویتنامی جوانی که به آشپزخانه رسیدگی می کرد از قبل آمده بود. دست کم او بی آنکه ازش خواسته شود، کار می کرد.
او پرسید:
ــ آقای لامبستون، مطمئنین مجبور بودین بیاین؟ انگار هنوز ناخوشین.
سیموس تلاش کرد توصیه های راث را بخاطر بیاورد.
" بگو سرما خورده بودی. تو معمولاً هیچ وقت غیبت نمی کنی. اونا باید باورشون بشه که تو دیروز واقعاً ناخوش بودی و تمام هفته ی گذشته رو بیمار بودی. اونا باید باور کنن که تو آپارتمان رو ترک نکردی. با کسی حرف نزدی؟ ممکنه کسی ترو دیده باشه؟ حتماً اون همسایه براشون تعریف می کنه که تو هفته ی قبل دو بار به اونجا رفتی."
سیموس نجواکنان گفت:
ــ اون ویروس لعنتی رو گرفته بودم. دیروز بی حال بودم، اما تموم آخر هفته رو مجبور شدم بخوابم.
راث ساعت 10 تلفن زد. سموس همچون کودکی کلمه به کلمه حرفهایی را که او می گفت، گوش داد و تکرار کرد.
ساعت 11 در میکده را باز کرد. ظهر بود که سروکله ی آخرین مشتری دائمی پیدا شد.یکی از آنان با صدایی رعدآسا و چهره ای بشاش که لبخندی آن را چین انداخته بود، گفت:
ــ خبر ناراحت کننده ای در مورد اتل بود، اما فوق العاده س که تو از شر مقرری خلاص شدی. یه گیلاس همه رو مهمون نمی کنی؟
ساعت 2 وقتی مشتری هایی که برای ناهار آمده بودند ف شروع به رفتن کردند، 2 مرد وارد میکده شدند. اولی حدوداً 50 ساله بود. با شانه های تنومند و چهره ای سرخ رنگ که کل قیافه اش حکایت از پلیس بودنش می کرد. همکارش اهل آمریکای لاتین بود. لاغر و حدود 30 ساله. آنان خود را کاراگاه اوبراین و کاراگاه گومز از ناحیه ی 20 معرفی کردند.
بخواب زیبای من (6)
مایلز غرق در دیلی نیوز بود.
نیو روی شانه های او خم شد:
ــ چیز جالبیه؟
ــ صفحه ی اول شرح شاهکارهای نیکی سپتیه. فردا اونو دفن می کنن و از مراسم عشای ربانی توی سنت کامیلا تا خاکسپاری توی کالوری به سمت زندگی آینده اش همراهیش می کنن.
ــ انتظار داشتی اونو بدون تاج و گل راهی کنن؟
ــ نه، امیدوار بودم اونو بسوزونن و ثواب سروندن تابوتش رو توی کوره من ببرم.
ــ اوه مایلز، از این حرفا نزن.
نیو کوشید موضوع را عوض کند.
ــ دیشب، شب خوبی بود، نه؟
ــ عالی بود. نمی دونم دست سالوا چطوره؟ تعجب کردم که دیشب از نامزد اخیرش تملق می گفت.
می دونی که اون برای هزارمین بار تو فکر ازدواج مجدده؟
نیو آب پرتقالش را با یک قرص ویتامین نوشید.
ــ شوخی می کنی. این نامزد خوشبخت کیه؟
مایلز گفت:
ــ مطمئن نیستم که خوشبخت کلمه ی مناسبی باشه. سالوا کلکسیون نامزد داره. قبل از موفقیتش هیچ وقت فکر ازدواج نبود و از اون به بعد، از یه مانکن لباس زیر به یه بالرین و از یه زن با کلاس به یه دیوونه ی ورزش پریده. اون به نوبت تو وست چستر، نیو جرسی، کانکتیکات و اسندنز لندینگ مستقر شده و همه ی اونا رو یکی بعد از دیگری تو خونه های خیلی شیک رها کرده. خدا می دونه همه ی اینا تا حالا چقدر براش آب خورده!
نیو پرسید:
ــ خیال می کنی یه روزی آروم بگیره؟
ــ کی می دونه؟ سالوا اسپوزیتو علی رغم تمام پول هایی که به دست میاره، همیشه همون پسر بچه ای خواهد موند که اعتماد به نفس چندانی نداره و سعی می کنه لیاقت خودشو نشون بده.
بخواب زیبای من (5)
تنها وقتی به ساعتش نگاهی انداخت و مطمئن شد که وقت بازگشت به خانه و آماده کردن سینی اشتهاآور است،نزد خویش اعتراف کرد قصد واقعی اش از آمدن به موزه،رفتن به محل کشته شدن ریناتا بوده است. او قاطعانه به خود گفت:
" ولش کن."
اما به محض اینکه بیرون آمد، بر خلاف میلش قدم هایش او را به پشت موزه هدایت کرد، به سمت محلی که جسد ریناتا را یافته بودند. این زیارتی بود که او هر 4 ـ 5 ماه یک بار انجام می داد.
بخاری حنایی رنگ پیرامون درختان سنترال پارک غوطه می خورد که بشارت دهنده ی ظهور نخستین شکوفه ها بود. جمعیت در پارک موج می زد. هواداران دو، پرستارانی که کالسکه ها را هل می دادند، مادران جوان همراه با کوچولو های شیطان خود، بی خانمان ها، زنان و مردان رقت انگیزی که روی نیمکت ها مچاله شده بودند. سیل نامنظم خودروها، درشکه های کرایه ای.
مایلز مقابل منطقه ی بی درختی که ریناتا را آنجا پیدا کرده بودند، ایستاد. اندیشید:
عجیبه که اون توی قبرستان دروازه ی بهشت خوابیده و من احساس می کنم جسمش همیشه اینجاست.
او بی حرکت ایستاد، سرش خم بود و دستانش درون جیب های کت جیرش.
اگه اون اتفاق یه روزی مثل امروز افتاده بود، حتماً جمعیت زیادی تو پارک بوده. چه بسا یه نفر دیده باشه چه اتفاقی افتاد.
بیتی از شعر تنی سان به ذهنش آمد:
ارزشمند همچون خاطره ی بوسه های پس از مرگ... ژرف همچون نخستین عشق، و سرشار از تأسف، اوه؛
مرگ در زندگانی، روزهایی که دیگر نیستند.
بخواب زیبای من (4)
عاقلانه نبود از کمد باارزش اتل استفاده کند، اما هیچ دلیلی نداشت که چیزهایش را روی چوب لباسی آویزان نکند.
در مدتی که قهوه در قهوه جوش درست می شد، او حمام کرد و تمیزی درخشنده ی کاشی های سفید و ردیف بطری های عطر و لوسیون را که که روی طاقچه ی شیشه ای سمت راست در چیده شده بود، ستود.حتی حوله ها در گنجه ی حمام روی هم چیده شده بودند. این اندیشه باعث شد چینی بر پیشانی اش ظاهر شود. پول. یعنی این سوئدی کوچولو که خانه ی اتل را نظافت می کرد،پول را پیدا کرده بود؟ با این اندیشه،داگ با یک جهش از زیر دوش بیرون پرید، حوله را دور خودش پیچید و بسرعت به اتاق نشیمن رفت.
او تنها یک اسکناس صد دلاری زیر فرش نزدیک صندلی گذاشته بود. پول هنوز آنجا بود. در نتیجه،یا آن سوئدی کوچولو درستکار بود و یا پول را ندیده بود.
او اندیشید:
اتل یه ابله واقعیه.
هر ماه وقتی چک شوهر سابق اتل می رسید،او آن را تبدیل به اسکناس های صد دلاری می کرد. اتل به آن می گفت « پول غیر ضروری » و آن را موقعی خرج می کرد که داگ را به یکی از آن رستوران هایی می برد که مال پولدارها بود.
ــ اونا لوبیا می خورن و ما خاویار می خوریم. گاهی همه رو یه ماهه خرج می کنم. گاهی هم جمع می شه. گهگاهی می بینم چی مونده و اونو برای حسابدارم می فرستم تا پول لباسامو بده. رستوران و لباس. اینا
چیزهاییه که این کرم خاکی احمق در تمام طول این سالها برام فراهم کرده.
هر وقت به سلامتی سیموس شل و وارفته می نوشیدند،داگ به همراه او می خندید. اما آن شب متوجه شده بود که اتل مبلغ کل اسکناس هایی را که در آپارتمان پنهان می کرد، نمی داند و متوجه نمی شود که دویست دلار در هر ماه از آن کم می شود،مبلغی که در این دو سال اخیر داگ به خودش اختصاص داده بود. اتل دو بار بد گمان شده بود،اما زمانی که تردیدش را ابراز کرده بود،داگ قیافه ای خشمگین به خود گرفته و اتل فوراً حرف خود را پس گرفته بود. داگ فریاد زده بود:
ــ اگه فقط زحمت نوشتن خرجاتو به خودت بدی، می بینی که پولات کجا رفته.
اتل عذر خواهی کرده بود:
ــ متأسفم داگ. تو منو می شناسی بمحض اینکه فکری تو سرم بیفته، فوری از دهنم بیرون میاد.
او خاطره ی آخرین گفتگویشان را که اتل از او خواسته بود جمعه بیاید و خریدی برایش انجام دهد و انتظار انعام هم نداشته باشد، در ذهن خط زده بود.
او به داگ گفته بود:
ــ توصیه ت رو انجام دادم، حساب خرجهایی رو که کردم نگه داشتم.
داگ شتابان به آنجا رفته بود و با علم به اینکه اگر اتل او را رها کند کس دیگری را نخواهد داشت که فرمانبرش باشد، مطمئن بود که می تواند چاپلوسی کند...
وقتی قهوه حاضر شد، داگ فنجانی ریخت، به اتاق برگشت و لباس پوشید. وقتی کراواتش را گره می زد، با دقتی منتقدانه خود را در آینه بررسی کرد. بدک نبود. مراقبت هایی که از مدتی قبل با پولی که از اتل کش می رفت از صورتش می کرد، رنگ پوستش را روشن کرده بود. او همچنین یک آرایشگر خوب پیدا کرده بود.
بخواب زیبای من (3)
" مادرت بود که منو راه انداخت.زنی دلربا که مد رو می شناخت مثل تو."
این زیباترین تعریف بود و حالا نیو در حالی که کوچه پس کوچه های سی تا چهل غربی را با شروع از خیابان هفتم طی می کرد متوجه شد، به گونه ای مبهم افسرده است.اندوهی دردناک و عمیق برقلبش
سنگینی می کرد او خود را سرزنش کرد:
با این رفتار،می شم یکی ازاین ایرلند ی های خرافاتی که در اولین مشکلی که پیش میاد
یه« نشونه»پیدا می کنن.
نیو به سراغ آرتلس، تولیدکننده ی پوشاک اسپرت رفت و کت های اسپرت نخی و برموداهای همرنگ سفارش داد.
او زمزمه کرد:
" من رنگهای ملایم رو دوست دارم اما باید به اونا جلوه داد"
ــ ما این شومیزها رو پیشنهاد می کنیم.
کارمند آنجا در حالی که دفترچه ی سفارش ها را در دست داشت ردیفی از شومیزهای نایلونی در رنگهای روشن را به او نشان داد که دگمه ها ی سفید داشتند.
ــ هوم... بیشتر به درد محصل ها می خوره تا اونا رو زیر سارافون بپوشن.
نیو نمایشگاه را گشت ومقابل تی شرتی ابریشمی در چند رنگ ایستاد:
"این اونیه که دنبالش می گشتم"
او تعداد زیادی از آنها را با طرحهای رنگی متفاوت برداشت و کنار کت و شلوارها قرار داد.
"این یکی با هلویی رنگ،اون یکی با بنفش کمرنگ حالا چیزای خوبی داریم."
نزد ویکتور کاستا، او پیراهن هایی رومانتیک از جنس ابریشم با یقه های قایقی انتخاب کرد، که با لطافت روی چوب رختی ها در اهتزاز بود.دوباره خاطره ی ریناتا به ذهنش آمد.ریناتا درلباسی از مخمل مشکی کار ویکتورکاستا. آماده ی رفتن به میهمانی اولین روز سال نو به همراه مایلز بود.او هدیه ی کریسمسش را بگردن آویخته بود.گردنبندی مرواید با خوشه ای از الماسهای ریز. نیو به او گفته بود
ــ" تو مثل یه پرنسسی مامان."
آن لحظه در ذهنش حک شده بود.او چقدر به پدر و مادرش افتخار می کرد. مایلز شق و رق و شیک با موهایی که زود سپید شده بود. ریناتا بسیار لاغر با گیسوان سیاه پر کلاغی شینیون شده.
اول ژانویه سال بعد، تعداد اندکی به خانه ی آنان امده بودند. پدر« دوین استانتون » که اکنون اسقف بود و عمو سالوا که در آن زمان می کوشید در مارک های معروف مطرح شود.«هرب شوارتز» معاون مایلز و همسرش.ریناتا هفت هفته قبلش مرده بود..........
بخواب زیبای من (2)
نیو خودش سفارش اتل لامبستون را که فقط لباس های بهاری بود، مرتب کرد.
اتل روزنامه نگاری شصت ساله و مستقل بود و نویسنده ی کتابی پرفروش. روز افتتاح بوتیک او بتندی به نیو گفته بود:
ــ همه موضوعات برام جالبن. من با نگاهی تازه با همه چی مواجه می شم،نگاهی جستجوگر.من می تونم زنی باشم که هرچیزی رو برای اولین بار از زاویه ای جدید نگاه می کنه.من در مورد مسایل جنسی،رابطه ی بین آدمها، حیوانات، درمانگاهها، سازمانها، بنگاههای معاملات املاک، داوطلبی ها،احزاب سیاسی و...
می نویسم.
او با چشمان آبی تیره و براق، موهای بلوند پلاتینه که دور صورتش پخش بود، نفس زنان نتیجه گرفته بود:
ــ مشکل اینه به قدری درگیر کارمم که یه دقیقه هم برای خودم وقت ندارم. اگه یه پیرهن مشکی بخرم بالاخره اونو با کفشهای قهوه ای می پوشم. بذار ببینم، همه چی هم که اینجا دارین. چه کار خوبی! این منو
راحت می کنه.
از ده سال پیش،اتل مشتری مهم آنجا شده بود. دلش می خواست نیو در انتخاب حتی کوچکترین تکه پارچه و همین طور زلم زیمبو به او کمک کند و فهرستی تدارک ببیند که به اونشان دهد چی با چی می آید.
نیو گهگاهی به خانه ی او میرفت تا درتصمیم گیری کمکش کند که چه لباسهایی راباید سال به سال نگه دارد وکدامها را ببخشد.
سه هفته پیش نیو به آنجا رفته و کمد لباس اتل را وارسی کرده بود.فردای آن روز اتل به بوتیک آمده
و لباس های جدید سفارش داده بود. او به نیو گفته بود:
ــ من تقریبا مقاله م رو درمورد مد که در موردش باهات مصاحبه کردم، تموم کردم. وقتی در بیاد،عده ی زیادی خواستار مرگ من می شن،اما تو اونو ستایش خواهی کرد.اون یه تبلیغ مجانی به نفع توئه.
وقتی اتل انتخابش را کرده بود، نیو فقط درمورد یک لباس با او اختلاف نظر داشت و ابتدا لباس را از دست اوگرفته بود:
ــ نمی خوام اینو به شما بفروشم. کار« گوردون استیو بره ».من ازدست زدن به حتی یکی ازلباس هاش هم خود داری می کنم. این لباس بایستی برگردونده می شده. من ازاین مرد نفرت دارم.
اتل قاه قاه خندیده بود.
ــ صبر کن تا چیزی رو که در موردش نوشتم، بخونی.من اونو از پا انداختم. اما این لباس رو می خوام.
به ام میاد."
بخواب زیبای من (1)
نام کتاب: بخواب زیبای من
نویسنده: ماری هیگینز کلارک
مترجم: کتایون شادمهر
تایپ شده توسط: ایران دخت
پشت جلد
اتل لامبستون نویسنده ی جنجالی خبرهای داغ بازار مد به طرز فجیعی کشته شده است. قاتل با مخفی کردن جنازه ی او و گذاشتن شواهدی ساختگی،اصرار دارد عدم حضور او را مسافرتی ناگهانی قلمداد کند. و تا حدودی در این امر موفق می شود.اما حضور نیو کرنی، بعنوان طراح و خیاط لباسهای اتل که قاتل هم از این موضوع آگاه است. سبب می شود او به آسانی غیبت ناگهانی اتل نپذیرفته و پدرش مایلز کرنی رئیس پلیس سابق نیویورک را در جریان قرار دهد و...
-------------------------------------------------
او در جاده با احتیاط به سمت پارک موریسون می راند. پنجاه و پنج کیلومتر مسیر بین «مانهاتان» و
« راک لند کانتی»، کابوسی واقعی بود. شش بامداد بود و هنوز سپیده نزده بود. برفی که در طول شب شروع به باریدن کرده بود، هر لحظه شدیدتر می شد و حالا یکریز به برف پاکن می خورد.
ابرهای متراکم و خاکستری به بادکنک های بزرگی می مانست که انگار آماده ی ترکیدن بود.
هوا شناسی پیش بینی کرده بود که پنج سانتی متر برف خواهد بارید و بعد ازنیمه شب از شدت آن کاسته خواهد شد.
مثل همیشه کارشناس اشتباه کرده بود.
او به ورودی پارک نزدیک می شد و به احتمال زیاد توفان هوادارن پیاده روی و دو را مأیوس کرده بود. بیست کیلومتر عقب تر از کنار یک خودرو پلیس عبور کرده بود که اکنون با تمام سرعت و آژیر کشان
از او سبقت گرفت. بی شک به سمت تصادفی می رفت که در جایی رخ داده بود و قدر مسلم کوچکترین دلیلی وجود نداشت که مأموران پلیس به محتویات صندوق عقب او توجهی نشان دهند یا شک کنند که زیر خرواری اسباب، کیسه ای نایلونی حاوی جسد نویسنده ای معروف هست، جسد یک زن سالخورده شصت و یک ساله به نام «اتل لامبستون »که در نبرد علیه تنگی جا به لاستیک یدکی فشرد می شد.
از جاده خارج شد و فاصله ی کوتاه را که او را از پارکینگ دور می کرد پیمود. همان طور که آرزو کرده بود. محوطه عملاً خالی بود فقط چند خودرو پراکنده و پوشیده از برف در آنجا دیده می شد.
با خود گفت:
ــ دیوونه هایی که اومدن چادر بزنن.
مشکل این بود که با آنان برخورد نکند. در حین خروج از اتومبیل بدقت اطرافش را نگریست.
برف روی هم کپه می شد. پس از رفتنش برف رد پاهایش را می پوشاند و هر نشانه ا ی را از محلی که می رفت جسد رادر آنجا بگذارد،پاک می کرد.
و اگر کمی شانس می آورد، وقتی جسد را پیدا می کردند دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.
ابتدا رفت تا محل را شناسایی کند. گوش های تیزی داشت و اکنون حتی الامکان آنها را تیز کرده بود
و می کوشید ازمیان ناله ی باد و قرچ قرچ شاخه هایی که بسرعت پوشیده از برف و سنگین می شدند صداها را از هم تشخیص دهد. در این مسیر جاده ای سراشیبی وجود داشت. دورتر، در
دامنه ی تپه ای کوچک، تلی از تخته سنگ ها بود که بر فراز آنها قلوه سنگ هایی درشت و سست قرار داشت.بالا رفتن از آن تپه ی سنگی عده ی کمی را سرگرم می کرد. آنجا برای سوارکارها ممنوع بود.....
مرکز سوارکاری دوست نداشت مادران خانواده های آن اطراف که مشتری های اصلی اش بودند درآنجا زخمی شوند.
یک سال پیش حس کنجکاوی او را برانگیخته بود تا از سراشیبی بالا برود و روی تکه سنگ بزرگی استراحت کند. با دست کشیدن بر روی تخته سنگ احساس کرده بود روزنه ای پشت آن هست.
مدخل غار نبود اما حفره ای بود طبیعی شبیه به بخاری دیواری. در آن زمان این اندیشه به ذهنش راه یافته بود که آن سوراخ مخفیگاهی فوق العاده است.
بگذار تو را معشوقم بنامم - ماری هیگینز کلارک
نام کتاب: بگذار تو را معشوقم بنامم
نام اصلی کتاب: Let Me Call You Sweetheart
نویسنده: ماری هیگینز کلارک (Mary Higgins Clark)
مترجم: کتایون شادمهر
ناشر: لیوسا
نوبت چاپ: چاپ چهارم - 1384
تعداد صفحات: 423 صفحه
+ اطلاعات بیشتر: سایت // سایت // سایت
http://images.gr-assets.com/books/1355138627l/170632.jpg
پشت جلد
کری مک گراث به فاصله ی دو هفته، دو بار با منظره ای هولناک روبرو می شود:
دکتر اسمیت، جراح پلاستیک، بیماران خود را به شکل زن جوانی در می آورد که چندین سال پیش به قتل رسیده است.
کری به خوبی آن زن زیبا و جوان راکه سوزان نام داشت، به خاطر می آورد: در آن زمان شوهر زن محکوم شد، او نماینده ی دادستان بود ...
اما زمانی که کری دستخوش تردید می شود و تصمیم می گیرد دوباره این پرونده را بگشاید، به نظر می رسد که هیچ کس تمایلی به انجام این کار ندارد، نه رئیسش، نه همسر سابقش و نه حتی دوست قدیمی اش سناتور هوور ...
کلارک در این رمان که سیزدهمین اثر اوست، از تمام کارهای پیشین خود پیشی می گیرد.
در این رمان، جنایت، تهدید و هراس، به همراه تجزیه و تحلیلی موشکافانه از روانشناسی جنایت در کنار هم قرار می گیرند.
https://images.gr-assets.com/books/1416640001l/170650.jpg
در جستجوی دختری عاشق رقصیدن - ماری هیگینز کلارک
نام کتاب: در جستجوی دختری عاشق رقصیدن
نام اصلی کتاب: Love Music. Love to Dance.
نویسنده: ماری هیگینز کلارک (Mary Higgins Clark)
مترجم: کتایون شادمهر
ناشر: انتشارات لیوسا
نوبت چاپ: چاپ چهارم - 1396
تعداد صفحات: 360 صفحه
پشت جلد
«شاید فرصتی برای یافتن شاهزاده ی رویاها باشد...»
اِرین و دارسی تصورشان این بود که پاسخ دادن به آگهی های روزنامه ها و مجلات (ستون دوست یابی) که برای یافتن دوست، همدم، همسر و ... داده می شود، کاری سرگرم کننده است.
آن دو برای کمک به دوست خود در تهیه ی یک گزارش تلویزیونی شروع به پاسخ دادن به این آگهی ها کردند، غافل از این که در پس اشخاص گمنام این آگهی ها، همه جور آدم با گرایش های خوب و بد وجود دارد...
در این داستان، نویسنده ی رُمان «شب روباه»، برنده ی جایزه ی گراندپریکس (Grand Prix) سال 1980 رُمان های پلیسی و جنایی، ما را پا به پای قهرمانان خود در کابوسی هولناک از ترس و هیجان فرو می برد.
بخواب زیبای من - ماری هیگینز کلارک
نام کتاب: بخواب زیبای من
نام اصلی کتاب: While My Pretty one Sleep
نویسنده: ماری هیگینز کلارک (Mary Higgins Clark)
مترجم: کتایون شادمهر
ناشر: انتشارات لیوسا
نوبت چاپ: چاپ دوم – 1385
تعداد صفحات: 365 صفحه
پشت جلد:
پس از «و گهواره فرو می افتد»، «شب روباه» و «فریادی در شب»، این رمان ترسناک ماری هیگینز کلارک ما را در دنیای مد نیویورک غوطه ور می سازد.
وقتی اتل لامبسون، نویسنده و روزنامه نگار آماده ی انتشار کتابی با موضوعی تکان دهنده می شود که بد نامی افراد مشهور را به دنبال دارد، به قتل می رسد.
در این بین یک طراح معروف لباس متهم به قاچاق مواد شده ... دوست اتل، نیو کرنی، با جستجوی واقعیت در نیویورکی که قدرت و ثروت بلند پروازی های بی حد و اندازه را بر می انگیزد، خود را شدیداً در معرض خطر قرار می دهد و ...
خلاصه داستان (منبع: 98یا)
اتل لامبستون نویسنده ی جنجالی خبرهای داغ بازار مد به طرز فجیعی کشته شده است. قاتل با مخفی کردن جنازه ی او و گذاشتن شواهدی ساختگی، اصرار دارد عدم حضور او را مسافرتی ناگهانی قلمداد کند. و تا حدودی در این امر موفق می شود. اما حضور نیو کرنی، بعنوان طراح و خیاط لباسهای اتل که قاتل هم از این موضوع آگاه است. سبب می شود او به آسانی غیبت ناگهانی اتل نپذیرفته و پدرش مایلز کرنی رئیس پلیس سابق نیویورک را در جریان قرار دهد. داگلاس براون خواهرزاده ی اتل که ارثیه اش پس از مرگش به او می رسد. سیموس لامبستون شوهر سابق او که مجبور است هر ماه چکی به مبلغ هزار دلار بابت نفقه ی خورد و خوراک، بصورت مادام العمر به او بپردازد. مظونین اصلی این داستان محسوب می شوند ...
معرفی بعضی از شخصیت ها:
نیو کرنی: دارنده ی فروشگاه مد، دختر رئیس پلیس سابق شهر
مایلز کرنی: رئیس پلیس سابق، بازنشسته به خاطر سکته قلبی
اتل لامبسون: نویسنده و روزنامه نگار به قتل رسیده، مورد تنفر اکثر مردم
سل: طراح معروف، دوست مایلز
جک: ناشر کتاب اتل، عاشق نیو کرنی
داستان
مایلز پلیس بود، یک تبهکار معروف رو دستگیر می کنه، یارو هم قسم می خوره که زن و بچه ی مایلز رو می کشه. وقتی یارو در زندان است، به همسر مایلز حمله میشه و گلوش رو می برن ... هنوز قاتل رو نتونستن بگیرن. ولی همه فکر می کنن کار دار و دسته ی همون تبهکار است.
چندین سال گذشته، مایلز به خاطر سکته ی قلبی،بازنشسته شده.
نیو به کمک عمو سل، یک فروشگاه باز کرده که برای مد است. مشتری های ثابت داره. یه جورایی داره پول پارو می کنه.
به طور اتفاقی با یک روزنامه نگار پیر به اسم اتل آشنا میشه، و حالا اتل مشتری دائمی شده. اتل قراره یک کتاب در زمینه ی مد بنویسه. داره تحقیق می کنه. در این حین، یه سری لباس هم سفارش داده.
لباس ها آماده شده ولی هنوز اتل برای بردن لباس ها نیومده. نیو چند بار تلفن می کنه، ولی کسی جواب نمی ده.
به سراغ تسه تسه، مستخدم مخصوص اتل میره، با هم به منزل اون می رن، وقتی وارد میشن، یه مرد جوون رو می بینن که طرف خودش رو خواهر زاده ی اتل معرفی می کنه. و میگه چند وقته ازش خبر نداره و قرار شام ش نیومده.
نیو با پدرش حرف می زنه، ولی مایلز میگه که الکی نگران هستی و ...
تا این که جسد اتل پیدا میشه ...
توضیح
آی که چقده کیف کردم با خوندن این کتاب. به اسمش نگاه نکنین هاااا، مثل من فکر می کنین که عشقولانه است. ولی بعدا که خوندم، حالی بردم. یه داستان جنایی و مرموز. خیلی خوب بود. بعد از مدت ها در این ژانر کتاب خونده بودم. راضی بودم ازش.
اول داستان با جابجایی یک جسد شروع میشه. همین باعث میشه که بفهمی با یه داستان عشقولانه طرف نیستی.
آخه این هم شد اسم؟! هر چند وقتی تا آخر بخونی، متوجه میشی دقیقاً یعنی چی. ولی خب، در وهله ی اول، همچین اسمی رو که ببینی، فکر می کنی که عشقولانه باشه کتاب.