جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بخواب زیبای من (2)

 

 

بخواب زیبای من (2)

 

 

نیو خودش سفارش اتل لامبستون را که فقط لباس های بهاری بود، مرتب کرد.

اتل روزنامه نگاری شصت ساله و مستقل بود و نویسنده ی کتابی پرفروش. روز افتتاح بوتیک او بتندی به نیو گفته بود:

ــ همه موضوعات برام جالبن. من با نگاهی تازه با همه چی مواجه می شم،نگاهی جستجوگر.من می تونم زنی باشم که هرچیزی رو برای اولین بار از زاویه ای جدید نگاه می کنه.من در مورد مسایل جنسی،رابطه ی بین آدمها، حیوانات، درمانگاهها، سازمانها، بنگاههای معاملات املاک، داوطلبی ها،احزاب سیاسی و...

می نویسم.

او با چشمان آبی تیره و براق، موهای بلوند پلاتینه که دور صورتش پخش بود، نفس زنان نتیجه گرفته بود:

ــ مشکل اینه به قدری درگیر کارمم که یه دقیقه هم برای خودم وقت ندارم. اگه یه پیرهن مشکی بخرم بالاخره اونو با کفشهای قهوه ای می پوشم. بذار ببینم، همه چی هم که اینجا دارین. چه کار خوبی! این منو

راحت می کنه.

 

از ده سال پیش،اتل مشتری مهم آنجا شده بود. دلش می خواست نیو در انتخاب حتی کوچکترین تکه پارچه و همین طور زلم زیمبو به او کمک کند و فهرستی تدارک ببیند که به اونشان دهد چی با چی می آید.

نیو گهگاهی به خانه ی او میرفت تا درتصمیم گیری کمکش کند که چه لباسهایی راباید سال به سال نگه دارد وکدامها را ببخشد.

سه هفته پیش نیو به آنجا رفته و کمد لباس اتل را وارسی کرده بود.فردای آن روز اتل به بوتیک آمده

و لباس های جدید سفارش داده بود. او به نیو گفته بود:

ــ من تقریبا مقاله م رو درمورد مد که در موردش باهات مصاحبه کردم، تموم کردم. وقتی در بیاد،عده ی زیادی خواستار مرگ من می شن،اما تو اونو ستایش خواهی کرد.اون یه تبلیغ مجانی به نفع توئه.

وقتی اتل انتخابش را کرده بود، نیو فقط درمورد یک لباس با او اختلاف نظر داشت و ابتدا لباس را از دست اوگرفته بود:

ــ نمی خوام اینو به شما بفروشم. کار« گوردون استیو بره ».من ازدست زدن به حتی یکی ازلباس هاش هم خود داری می کنم. این لباس بایستی برگردونده می شده. من ازاین مرد نفرت دارم.

اتل قاه قاه خندیده بود.

ــ صبر کن تا چیزی رو که در موردش نوشتم، بخونی.من اونو از پا انداختم. اما این لباس رو می خوام.

به ام میاد."


  


نیو در حال قرار دادن لباس ها در روکشهای محکم احساس کرد با مشاهده ی مارک استیوبر لبهایش رابه هم می فشارد.شش هفته پیش خدمتکار بوتیک از او خواسته بود دوستی را که مشکل داشت، راهنمایی کند. دوست مورد بحث زنی مکزیکی بود و برای نیو تعریف کرد که دریک کارگاه قاچاق در جنوب برونکس کار می کرده و صاحبش« گوردون استیوبر» بوده است.

ــ ما کارت اجازه ی کار نداشتیم. اون تهدید مون می کرد ما رو تحویل پلیس میده. هفته ی گذشته من مریض بودم. اون من و دخترم رو اخراج کرد و حتی حق مون رو هم نداد.

زن جوان بزحمت سی ساله به نظر می رسید.

نیو تعجب زده گفته بود:

ــ دخترتون چند سالشه؟

ــ چهارده سال.

نیو سفارشی را که بتازگی به «گوردون استیوبر» داده بود، لغو کرده و یک نسخه از شعر الیزابت براونینگ را که به تغییر قوانین کار کودکان درانگلستان کمک کرده بود،برایش فرستاده بود.او زیر این بند را خط کشیده بود:

"اما جوانان ونوجوانان،آه ای برادران،آنان از درد می گریند."

یک نفر از دفتر« استیوبر»،خبر را به روزنامه ی« ویمنز وییر دیلی» رسانده بود. هیأت تحریریه شعر را در اولین صفحه همراه با نامه ی تند نیو برای« استیو بر »چاپ کرده بود از بقیه ی بوتیک دادان دعوت کرده بود تولید کنندگانی را که از قانون تخطی می کنند،تحریم کنند.

آنتونی دلاسالوا نگران شده بود:

ــ نیو، می گن« استیو بر» علاوه بر کارگاه های قاچاق چیزهای دیگه ای هم برای پنهان کردن داره.به علت موضوعی که توفاش کردی،اف.بی.آی داره اظهارنامه ی درآمد هاش رو بررسی می کنه.

نیو به بتندی پاسخ داده بود:

ــ عالیه.اگه اون در این مورد هم کلاهبرداری می کنه، امیدوارم اونا بندازنش زندان.

 

نیو درحالی که لباس «استیوبر» را به چوب لباسی آویزان می کرد،با خود گفت:خوب، مطمئناً آخرین تولیدات اونه که ازبوتیک من خارج می شه. اوعجله داشت زودتر مقاله ی اتل را بخواند. می دانست مقاله بزودی درمجله ی "زنان معاصر " که به طور مرتب ستونی ازآن به مقاله های اتل اختصاص داشت،چاپ خواهد شد.

برای اتمام کار، نیو فهرستی برای اتل تنظیم کرد:

 

"کت و شلوار آبی ابریشم به همراه بلوز ابریشم سفید و زینت آلات مربوط به آن در جعبه ی شماره یک، سه پیس صورتی و خاکستری با کفش های خاکستری و کیف و زینت آلات هماهنگ با آن در جعبه ی شماره دو، پیراهن شب مشکی...

 

درمجموع هشت دست لباس بود که همراه با متعلقاتش حدود هفت هزار دلار قیمت داشت. اتل سه-چهار با ر درسال این مبلغ را خرج می کرد. او محرمانه به نیو گفته بودکه موقع طلاقش،بیست و دو سال پیش،کمک معاش بزرگی دریافت کرده و برایش سرمایه گذاری عاقلانه ای کرده بوده است. او خنده کنان گفته بود:

 

ــ یعنی تا وقتی زنده م، هر ماه هزار دلار بابت خورد و خوراک به ام میده. زمانی که از هم جدا می شدیم،وضع اون روبراه بود و به وکیلش گفت تا آخرین دینار پولش رو می ده تا ازشرمن خلاص بشه. توی دادگاه هم گفت که اگه زمانی من دوباره ازدواج کنم،بهتره یارو کر مطلق باشه. اگه با بد جنسی این حرف رونزده بود،شاید یه فرصتی بهش می دادم. اون دوباره ازدواج کرده،سه تا بچه داره و از وقتی خیابان «کلمبوس» رونق پیدا کرده،کارو کاسبی اون روز به روز بدتر می شه. هی به ام زنگ می زنه و التماس می کنه که ولش کنم،ولی من جواب می دم هنوز کسی رو پیدا نکردم که کاملا کر باشه.

درآن لحظه چیزی نمانده بود نیو از اتل متنفر شود،اما اتل غمگینانه افزوده بود:

ــ همیشه دلم می خواست تشکیل خونواده بدم. من سی و هفت سالم بود که از هم جدا شدیم. تو اون پنج سال زندگی زناشویی،هیچ وقت نذاشت من بچه دار بشم.

 

ازآن به بعد نیو مرتب مقاله های اتل را می خواند و بسرعت هم متوجه شده بود ممکن است اتل زنی وراج و سمج با قیافه ای احمقانه باشد،اما در عین حال زنی بود که قلمی فوق العاده شیوا داشت.موضوع مورد بحث هرچه بود،واضح بود که او همواره تحقیقاتش را خیلی عمیق انجام می داد.

 

نیو به کمک منشی اش انتهای روکش ها را دوخت. کفش ها و زینت آلات در جعبه هایی جدا چیده شده و سپس در کارتون هایی عاجی و سرخابی قرار داده شده بودکه رویشان نوشته شده بود:

"مزون نیو".

 

نیو با آهی از سر رضایت شماره تلفن اتل را گرفت.

کسی جواب نمی داد و اتل منشی تلفنی را هم روشن نکرده بود.احتمالاً تا یکی دو دقیقه دیگر

خودش نفس زنان و درحالیکه تاکسی را در خیابان نگه داشته بود،از راه می رسید.

ساعت چهار دیگر حتی یک مشتری هم درمغازه نبود و نیو کارمند هایش را مرخص کرد.

او اندیشید:

اتل لعنتی.

دلش می خواست خودش هم می تواست به خانه برود.برف همچنان بی وقفه می بارید.

اگر ادامه می یافت،حتی یک تاکسی هم پیدا نمی شد. او ساعت چهار و نیم دوباره شماره تلفن اتل

را گرفت،ساعت پنج و نیم هم همین طور. اندیشید:

حالا چکار کنم؟

سپس فکری به نظرش رسید او تا ساعت شش ونیم،ساعت تعطیلی همیشگی منتظر می ماند و هنگام برگشت به خانه،بسته های خرید اتل را تحویل می داد. قطعاً می توانست آنها را پیش نگهبان امانت بگذارد. اینطوری،اگر اتل یکدفعه دلش می خواست به مسافرت برود، یک کمد لباس تازه در اختیار داشت.

وقتی نیو تلفن کرد،مسئول آژانس تاکسی مردد به نظر می امد:

ــ ما به همه ی خودروهامون گفتیم برگردن، خانوم. تردد غیر ممکنه.اما اسم و شماره تلفنتون رو به ام بدین."

وقتی نیو نامش را گفت فوراً لحن مسئول آژانس عوض شد:

ــ نیو کرنی! چرا اول نگفتین دختر رئیس پلیس هستین؟ معلوم که واسه شما ماشین داریم.

تاکسی ساعت شش ونیم رسید.آنان در خیابانهایی که عملاً غیر قابل عبور شده بود،آهسته

پیش می رفتند. راننده از شنیدن توقفی اضافی رو ترش کرد:

ــ خانوم،واقعا دلم نمی خواد اینجا کپک بزنم.

هیچ کس در آپارتمان جواب نداد.نیو بیهوده برای صدا زدن نگهبان زنگ زد. چهار آپارتمان دیگر در ساختمان بود،اما او نمی دانست ساکنان آن چه کسانی هستند و نمی توانست خطر کند و لباس ها را پیش افراد ناشناس بگذراد.

عاقبت برگه ای از یادداشت روزانه اش کند،پشت آن یادداشتی نوشت و از زیر در آپارتمان اتل به داخل هل داد:

"کارهاتون حاضره. وقتی به خونه برگشتین،به ام زنگ بزنین."

او شماره تلفن خانه اش را هم زیر امضایش اضافه کرده بود. سپس در حالی که با وزن سنگین روکش ها و جعبه ها دست و پنجه نرم می کرد،به داخل تاکسی برگشت.

در آپارتمان اتل لامبستون،دستی یادداشتی راکه از زیر در به داخل سرانده شده بود، برداشت،آن را خواند،به کناری انداختش و جستجوی خود را برای یافتن صد دلاری هایی که اتل معمولاً زیر فرش ها یا لای کوسن ها روی کاناپه ها پنهان می کرد،از سر گرفت.

پولی که اتل شادمانه آن را "مقرری ماهیانه ی سیموس بی دست و پا وبیچاره" می نامید.

مایلز کرنی نمی توانست نگرانی و تشویشی را که از هفته ها پیش افزایش یافته بود، از خود دور کند.

مادر بزرگش همیشه حس ششم داشت. او می گفت:

"من پیشاپیش احساس می کنم که اتفاق بدی خواه افتاد."

مایلز به یاد آورد انگار دیروز بود که او ده ساله بود و مادر بزرگش عکسی را از پسر عمویش در ایرلند دریافت کرده بود.

او فریاد زده بود "مرگ توی چشم هاش برق می زنه!" دوساعت بعد تلقن زنگ زده بود. پسر عمویش دریک تصادف کشته شده بود.

هفده سال پیش مایلز تهدید نیکی سپتی را نادیده گرفته بود. مافیا قانون خودش را داشت. آنان هرگز به زن و بچه ی دشمن حمله نمی کردند. کمی بعد ریناتا مرده بود. اوساعت سه بعدازظهر، زمانی که پیاده از سنترال پارک عبور می کرده تا نیو را ازمدرسه ی« سکری-کور» بردارد، به قتل رسیده بود. یک روز سرد و باد خیز ماه نوامبر بود. پارک خلوت بود. هیچ شاهدی وجود نداشت تا بگوید چه کسی ریناتا را مجبور کرده بود خیابان را ترک کند و به پشت موزه برود.

ساعت چهار و نیم که مدیر مدرسه ی« سکری -کور »تلفن کرده بود، مایلز هنوز در دفترش بود. خانم کرنی دنبال نیو نرفته بود. آنان تلفن زده بودند ولی او درخانه هم نبوده و می خواستند بدانند آیا گرفتاری برایش پیش آمده است؟ مایلز درحین گذاشتن گوشی با اطمینانی موحش می دانست که اتفاق بدی برای ریتانا افتاده است. ده دقیقه بعد، پلیس سنترال پارک را جستجو می کرد. مایلز با اتومبیلش به سمت شمال

شهر می رفت که تلفنی به او اطلاع دادند جسد ریناتا را پیدا کرده اند.

وفتی به پارکی رسیده بود، یک ردیف پلیس جلوی بیکارها و کسانی را که دنبال هیجان بودند، می گرفت. خبرنگاران رسانه ها ازقبل در محل بودند. او به یاد آورد در حالی که به سمت محلی می رفت که جسد ریناتا در آنجا آرمیده بود،فلاش دوربین عکاس ها چشم ها یش را می زد. معاونش هرب شوارتز آنجا بود. او التماس کرده بود.

ــ"بهش نگاه نکن، مایلز"

او بازویش را از دست هرب بیرون کشده بود، روی زمین یخزده زانو زده و پتویی را که ریناتا رامی پوشاند، کنار زده بود. ریناتا انگار خوابیده بود. در خواب ابدی، صورتش هنوز به همان دلفریبی قبل بود و حالت ترسی که مایلز در بسیاری از چهره های دم مرگ دیده بود، دراو وجود نداشت. چشمانش بسته بود. خودش لحظه ی آخر آنهارا بسته بود یا هرب این کار را کرده بود؟

مایلز ابتدا خیال کرده بود ریناتا شال گردن قرمز بسته است.اشتباه کرده بود. اوبه دیدن قربانی ها

عادت داشت،اما آن روز مهارتش را از دست داده بود. نمی خواست ببیند که سرخرگ گردن ریناتا را قطع کرده وبعد گلویش را بریده اند.خون بود که یقه ی بادگیر سفید او را سرخ کرده بود. کلاه بادگیر به عقب سر خورده وصورت اورا که انبوه گیسوان سیاه پر کلاغی اش

آنرا احاطه کرده بود، نمایان می ساخت. شلوار اسکی قرمز، سرخی خونش،بادگیر سفید،برفی که زیر جسدش توده شده بود ـ حتی مرده ی او نیز شبیه به عکس مانکن های مد بود.

او خواسته بود ریناتا را در بغل بگیرد و زندگی را در او بدمد،اما می دانست نباید تکانش بدهد و به همین اکتفا کرده بود که گونه ها،چشم ها ولبان او را ببوسد. او با دست های خون آلودش بر گردن او دست کشیده و اندیشیده بود:

 

ما خونین باهم آشنا شدیم و خونین از هم جدا شدیم.

 

مایلز در روز حمله ی« پرل هاربر» پلیس جوان بیست و یک ساله ای بود و فردای آن روز در ارتش نام نویسی کرده بود.

سه سال بعد،او در گردان پنجم ارتش« مارک کلارک » بود که از ایتالیا عبور می کرد.

آنان یکی پس از دیگری شهرها را تصرف می کردند. در پونتیچی،او وارد کلیسایی شده بود

که به نظر می رسید خالی است.

لحظه ای بعد، او صدای انفجاری را شنیده بود موجی از خون از پیشانی اش فوران کرده بود.

او دور خود چرخیده و متوجه یک سرباز آلمانی شده بودکه پشت محراب در صندوقخانه ی کلیسا پنهان شده بود.

مایلز پیش از آنکه بیهوش شود، موفق شده بود او را از پای در آورد.

وقی به هوش آمده بود، احساس کرده بود دستی کوچک تکانش می دهد.

کسی به زبان انگلیسی و با لهجه ای غلیظ درگوشش نجوا کرده بود:

ــ"با من بیا"

دردهای مبهمی که در مغزش می پیچید، افکارش را مغشوش می کرد.

چشمانش را خون خشک شده پوشانده بود. بیرون،شب تیره بود.صدای رگبار گلوله از دور دست درسمت چپ می آمد.

کودک ـ مایلز متوجه شده بود او کودک است ـ او را از راه های خلوت می برد.مایلز به یاد آورد از خود پرسیده بود دخترک او را به کجا می برد؟ زیرا کودک تنها بود.

او صدای جیر جیر چکمه ی سربازی اش را روی پیاده روی سنگی می شنید،آنگاه صدای نرده های زنگ زده ای که گشوده شد و سپس پچ پچ شتاب زده ی توضیحات کودک.

اوحالا ایتالیایی صحبت می کرد.مایلز نمی فهمید اوچه می گوید. سپس احساس کرده بود

بازویی او را گرفت، روی یک تخت خواباندش و او بیهوش شد. به تناوب به هوش می آمد

و نرمی دستانی را که سر او را مرطوب و باند پیچی می کرد،دریافت. اولین خاطره ی واضحش پزشک ارتشی بود که او را معاینه می کرد.

اوگفته بود:

ــ نمی دونی چقدر خوش شانسی. اونا دیروز ما رو برگردوندن.برای کسایی که اونجا موندن خیلی بد شد.

بعداز جنگ،مایلز از بورسیه ی سربازان قدیمی برای ثبت نام در دانشگاه بهره مند شد. مجتمع دانشگاهی «فورد هام رزهیل» فقط چند کیلومتر تا «برونکس»، محلی که در آن بزرگ شده بود،فاصله داشت.

پدرش، سروان پلیس،مردد به نظر آمده و متذکر شده بود:

ــ هیچوقت نمی شد کاری بهتر از فرستادن تو به دبیرستان کرد.نه اینکه مغز نداشته باشی اما هیچ وقت نخواستی سرت رو توی کتاب کنی.

چهار سال بعد،مایلز همراه با تبریکات هیأت ژوری از دانشگاه مدرک گرفته و خواسته بود در رشته ی حقوق تحصیل کند.پدرش خوشحال بود.با وجو این هشدار داده بود

ــ حتی اگه صد تا مدرک مختلف بگیری، فراموش نکن که پلیس بودن در خون توئه.

دانشکده ی حقوق، دفتر دادستانی منطقه ای،کار در بخش غیر دولتی. سپس مایلز متوجه شده بود که یک وکیل خوب چقدر راحت می تواند از هیأت منصفه رای تبرئه بگیرد. او اشتیاقی برای این کار احساس نمی کرد.

او فرصت پیش آمده رابرای اینکه دادستان شهرستان شود دو دستی قاپیده بود.

سال 1958بود و او سی و هفت سال داشت.در طی سال ها با دختران زیادی آشنا شده بود و شاهد ازدواج آنان یکی پس از دیگری بود. اما هربار که درشرف تصمیم گیری قرار می گرفت، صدایی در گوشش زمزمه می کرد.

"از این بهتر هم هست.کمی صبر کن"

کم کم اندیشه ی بازگشت به ایتالیا به سرش افتاده بود. شبی سرمیز شام برنامه ها ی آتی اش را

مطرح می کرد که مادرش گفته بود:

ــ اینکه توی اروپا گلوله خوردی، هیچ ربطی به یه سفر گردشی نداره. چرا سعی نمی کنی به دیدن اون خونواده که تو رو توی پونتیچی قایم کرده بودن بری؟ شک دارم اون موقع با وضعیتی که داشتی تونسته باشی ازشون تشکر کنی.

اون هنوز مادرش را بابت این توصیه دعا می کرد، زیرا وقتی در خانه ی آنان را زده بود،ریناتا در را گشوده بود.

حالا ریناتا بیست و سه ساله بود نه ده ساله. ریناتا بلند و باریک بود و اندکی کوتاه تر از او. ریناتایی که با حیرتی فراوان گفته بود:

ــ من می دونم شما کی هستین. شما همونین که اون شب آوردمتون خونه مون.

او پرسیده بود:

ــچطوری تونستین منو بشناسین؟

ــ پدرم پیش از اینکه اونا شما رو ببرن،یه عکس ازمن و شما گرفته بود. من هنوز اون عکس رو دارم.

زدمش به در کمدم.

 

آنان سه هفته بعد ازدواج کرده بودند. یازده سال از خوشترین دوران زندگی اش.

مایلز به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. در اصل از یک هفته پیش بهار از راه رسیده بود اما هیچ کس به خودش زحمت نداده بود این را به گوش طبیعت برساند. اوکوشید فراموش کند ریناتا چقدر راه رفتن در برف را دوست داشت.

او فنجان قهوه و بشقاب سالادش را آب کشید و آنها را در ماشین ظرفشویی گذاشت. اندیشید:

اگه همه ی ماهی های تن یهو از اقیانوس ها محو بشن کسایی که رژیم دارن باید ناهار چی بخورن؟ شاید به همبرگرهای خوشمزه و خیلی مغذی رو بیارن.

این اندیشه دهانش را آب انداخت و همچنین به یادش آورد که قرار بود یخ سس را برای پاستا باز کند.

ساعت شش شروع کرده بود به آماده کردن شام. از یخچال مواد لازم برای درست کردن سالاد را بیرون آورد و ماهرانه برگهای کاهو را خرد کرد، خیارها را پوست کند و فلفل سبزها را به صورت ورقه های نازک برید.

علی رغم میلش،از این اندیشه که در جوانی تصور می کرد سالاد ترکیبی از گوجه فرنگی و کاهو با مایونز است در دل خندید.

مادرش زنی فوق العاده بود اما اصلاً آشپز خوبی نبود. او گوشت را روی آتش رها می کرد تا مثلاً

تمام میکروب هایش کشته شود، به طوری که مایلز مجبور بود برای بریدن گوشت دنده ی خوک یا استیک،با آن کشتی بگیرد.

این ریناتا بود که به او آموخته بود مزه های نامحسوس و لذیذ بودن خوراک پاستا و لطافت ماهی آزاد و سالاد با اندکی طعم سیر را تشخیص دهد. نیو براستی استعداد آشپزی را از مادرش به ارث برده بود اما مایلز تشخیص می داد که در دراز مدت خودش هم تهیه ی سالاد ی فوق العاده خوشمزه را یاد گرفته است.

ساعت شش و چهل دقیقه او جداً داشت از برنگشتن نیو نگران می شد.

احتمالاً تاکسی پیدا نمی شد.

خدا کنه اون تو یه چنین شبی پیاده از پارک عبور نکنه!

مایلز سعی کرد با بوتیک تماس بگیرد، اما هیچ جوابی نگرفت. لحظه ای که نیو وارد آپارتمان شد در حالی

که زیر کوهی از جعبه لباس دست و پا می زد، مایلز آماده شده بود به کلانتری مرکزی تلقن بزند از آنان بخواهد در جستجوی او به پارک بروند. مایلز لبانش را به هم فشرد و خیلی سعی کرد که به نگرانی اش اعتراف نکند.

او حتی موفق شد در حالی که جعبه ها را از نیو می گرفت،حالتی متعجب به خود بگیرد، و پرسید:

ــ باز هم کریسمس شده؟ از طرف نیو به نیو با ابراز محبت؟ سود امروز رو خرج خودت کردی؟

نیو با بد اخلاقی جواب داد:

ــ چرت و پرت نگو مایلز. بذار یه چیزی بهت بگم. اتل لامبستون ممکنه یه مشتری خوب باشه اما

یه آدم کلافه کننده ی دست اوله!

نیو در حالی که جعبه ها را روی کاناپه رها می کرد، خلاصه ی کوتاه از تلاشش،برای تحویل لباسهای اتل تعریف کرد.

مایلز قیافه ای وحشت زده به خود گرفت:

ــ اتل لامبستون! همون زن عصبی نیست که تو برای مهمونی کریسمس دعوتش کرده بودی؟

ــ دقیقاً.

نیو بدون فکر اتل را به میهمانی کریسمسی که او و مایلز هر سال در آپارتمان شان ترتیب می دادند، دعوت کرده بود. اتل پس از آنکه عالیجناب «استانتو »را گوشه ای گیر انداخته بود و برای او توضیح داده بود که چرا در قرن بیستم کلیسای کاتولیک دیگر قدرت ندارد، متوجه شده بود که مایلز زن ندارد و تا آخر مهمانی او را رها نکرده بود.

مایلز به او هشدار داده بود:

ــ برام مهم نیست تو تا یه سال دیگه هم دم در خونه ش چادر بزنی، اما نذار این زن دوباره پاشو بذاره اینجا.

 

از سر تفنن نبود که دنی آدلر برای حقوقی بخور و نمیر و شندرغاز انعام در اغذیه فروشی خیابان هشتاد و سوم «ولگزینتون» جان می کند. دنی یک مشکل داشت. او در آزادی مشروط به سر می برد.

مراقبش مایک توهی،آشغالی واقعی بود که از اختیاراتی که دولت نیویورک به او اعطا کرده بود.

لذت می برد. دنی می دانست بدون داشتن کار امکان ندارد حتی یک سنت خرج کند. بی آنکه توهی از او نپرسد چطور زندگی اش را می گذراند. بنابراین کارمی کرد و از ثانیه به ثانیه ی کاری که می کرد،نفرت داشت.

او اتاقی کثیف در یک آپارتمان محقر در کوچه ی یکم و خیابان صد و پنجم اجاره کرده بود. چیزی را که آقای مراقب نمی دانست این بود که دنی قسمت اعظم اوقات فراغتش را با گدایی در خیابان سپری می کند. او اغلب لباس های مبدل می پوشید و مکان ها را تغییر می داد.

گاهی به شکل بی خانمان ها لباس می پوشید،گاهی لباس هایی کثیف و کفش های کتانی پاره،و صورت و موهایش را با لایه ای چرک و آشغال می پوشاند. به دیوار ساختمانی تکیه می داد و یک تکه کارتن که رویش نوشته شده بود:

"به من گرسنه کمک کنین"

به دست می گرفت.

این یکی ازبهترین روش های فریب دادن احمقها بود.

درموقعیت های دیگر،او یک شلوار خاکی رنگ کهنه می پوشید و یک کلاه گیس خاکستری می گذاشت.

عینک سیاه می زد؛،عصا دست می گرفت و یک پلاکارد را روی بارانی اش سنجاق می کرد:

"سرباز قدیمی بی خانمان"

بشقاب کوچک پایین پایش فروان از پول خرد می شد. دنی از این راه پول تو جیبی زیادی جمع

می کرد. اینکار هیچ قابل مقایسه با هیجان طرح ریزی خلافی واقعی نبود، اما کمکش می کرد مهارتش را از دست ندهد. فقط یکی دو بار اتفاقی با دائم الخمری که چند دلاری داشت؛ برخورد کرده بود، تسلیم میل به کشتن یک نفر شده بود. اما پلیس ها خیلی به دائم الخمر یا یک بی خانمان مضروب یا چاقو خورده اهمیت نمی دادند، به طوریکه عملاً کاری بی خطر بود. آزادی مشروط او تا سه ماه دیگر به پایان می رسید. آن موقع می توانست درخفا بماند و ببیند چطوری می تواند دوباره وارد دور شود. حتی پلیسی که مسؤول مراقبت از او بود؛ خیلی شرور ظاهر شده بود. شنبه صبح «مایک توهی » سرکارش به او تلقن کرده بود.

دنی هیکل شرور اورا که روی کاغذهایش در دفتر کار به هم ریخته اش خم شده بود، مجسم می کرد.

ــ دنی من با صاحبکارت صحبت کردم. اون می گفت تو یکی از جد ی ترین کارگرهاشی.

ــ متشکرم اقا.

اگر دنی مقابل توهی در دفتر کار او بود، دستهایش را با حرکتی تب آلود به نشانه ی قدرشناسی

به هم می مالید،چشمان آبی کمرنگش را اشکی آلود می کرد و لبخند شتاب زده بر لبانش می نشاند.

اما حالا وقیحانه پشت تلفن سکوت کرد.

ــ دنی لازم نیست دوشنبه برای دادن گزارش بیای. سرم خیلی شلوغه و می دونم که می تونم بهت امیدوار باشم. هفته ی آینده می بینمت.

ــ چشم آقا.

دنی گوشی را گذاشت کاریکاتور لبخندی روی صورت و گونه های برجسته اش نقش بست.

اونخستین سرقتش را در دوازده سالگی انجام داده، و نیمی از سی و هفت سال سنش را در زندان گذرانده بود. پوستش برای همیشه رنگ پریدگی زندانی ها را به خورد گرفته بود.

او با نگاه اغذیه فروشی را ازنظر گذراند. میزهای ازمد افتاده که دورش صندلی فلزی چیده شده بود،پیشخوانی از جنس فورمیکای سفید،صفحه ای که خوراکی های مخصوص روی آن اعلان شده و مشتریهای دائمی که لباس مرتب پوشیده بودند و نان برشته یا غلاتشان را درحال خواندن روزنامه می جویدند. او داشت تصور می کرد که دوست دارد با این محل و با مایک توهی چه کند،که صاحب اغذیه فروشی رؤیایش را به هم ریخت.

ــ هی،آدلر،تکون بخور. سفارش ها خودشون تحویل داده نمی شن.

ــ بله آقا.

دنی در حالی که کت و کارتن حاوی پاکت های کاغذی را بر می داشت، اندیشید:

بله آقا،امیدوار باش تا موقعی که وقتش بشه.

وقتی برگشت، صاحبکارش پای تلفن بود. او باقیافه ی عبوس همیشگی به دنی نگریست.

ــ قبلاً گفته بودم نمی خوام توی ساعت های کاری کسی بهت تلفن بزنه.

و ناگهان گوشی را به سمت دنی پرت کرد.

 

تنها کسی که آنجا به او تلفن می کرد، مایک توهی بود. دنی زیر لب الویی گفت و "سلام دنی" خفه ای شنید. فوراً صدا را شناخت. چارلی سانتیونی بزرگ بود. ده سال پیش،دنی با چارلی بزرگ در یک سلول بود و او یکی دو کار برایش انجام داده بود. می دانست که چارلی رابطه اش را با باند تبهکاران حفظ کرده است.

دنی به "زود باش "بی صدای صاحبکارش توجهی نکرد. دو نفر بیشر پشت پیشخوان نبودند.

میزها خالی بود، ناگهان بهش الهام شد که چارلی چیز جالبی به او پیشنهاد خواهد کرد.

ناخودآگاه به سمت دیوار چرخید و دستهایش را طوری دور گوشی گذاشت که کسی نشنود

ــ بله؟

ــ فردا ساعت یازده. برایانت پارک، پشت کتابخونه. یه شورلت مشکی 84.

دنی متوجه شد که وقتی صدای کلیک پایان مکالمه را نشان داد، ازته دل خندید.

 

 

 

در طول آخر هفته ی برفی سیموس لامبستون درآپارتمان خانوادگی اش در کوچه هفتاد و یکم

خیابان وست اند بست نشست. جمعه بعدازظهر به متصدی بار تلفن زده بود

ــ ناخوشم. از متی بخواه تا دوشنبه جای من وایسه.

در طول جمعه شب مثل خرس خوابیده بود.از لحاظ روحی خسته بود اما شنبه صبح با احساس ترسی شدید از خواب بیدار شده بود.

پنجشنبه راث با اتومبیل به بوستون رفته بود و می بایست تا یکشنبه آنجا می ماند.کوچکترین دخترشان جینی دانشجوی سال اول دانشگاه ماسا چوست بود. چک سیموس برای شهریه ی شش ماهه ی دوم به دلیل نداشتن موجودی برگشت خورده بود. راث یک وام اضطراری از شرکتش گرفته بود همراه چک جایگزین با هول و ولا به بوستون رفته بود. پس از تماس وحشت زده ی جینی،آن دو با هم دعوایی کرده بودند که احتمالاً تا پنج خانه آن طرف ترهم شنیده شده بود.

سیموس زوزه کشان گفته بود:

ــ آخه چی شده؟من هرکاری از دستم برمیاد، می کنم. کاسبی خوب نیست. با سه تا بچه ی دانشگاهی تقصیر منه که کف گیرمون به ته دیگ خورده؟ خیال می کنی می تونم با شعبده بازی پول بسازم؟

آن دو رو در روی یکدیگر قرار گرفته بودند،ترسیده،خسته و نا امید. او از تنفری که درنگاه راث می خواند،تحقیر شده بود.

می دانست داغون شده است.شصت و دو سال. قامت یک متر و هشتاد سانتی متری اش را بزور ورزش های دراز و نشست و هالتر حفظ کرده بود. اما حالا شکمی پیدا کرده بود که خیال نداشت فرو برود و موهایش که سابقاً بلند و پرپشت بود،تنک و زرد شده بود عینکش ظاهر پف کرده ی چهره اش را تشدید می کرد. اما گاهی در آیینه نگاه می کرد و سپس به عکس عروسی شان،که در آن او و راث درعنفوران جوانی و خوش لباسی بودند و دیوانه وار عاشق. در آن دروان کار و کاسبی میکده سکه بود و با اینکه او تا جایی که می شد

قرض گرفته بود،شک نداشت می تواند همه را ظرف دو سال برگرداند.

پس از آنچه با اتل تحمل کرده بود،آرامش راث و علاقه اش به نظم و ترتیب برایش پناهگاه بود.

او به وکیلش که می خواست نگذارد او پرداخت مستمری مادام العمر را قبول کند، اظهارکرده بود:

ــ تا اخرین شاهی پولم را میدم تا آرامش داشته باشم.

تولد مارسی عمیقا خرسندش کرده بود. دو سال بعد لیندا ناخواسته به دنیا آمده بود و وقتی جینی پس از او آمد،آن دو درحالی که به چهل و پنج سالگی نزدیک می شدند،منقلب شده بودند. اندام رعنای راث پهن شده بود. از وقتی اجاره ی میکده دو یا حتی سه برابر شده و مشتری های قدیمی به محله ها ی دیگر می رفتند،

چهره ی گشاده ی همسرش حالت نگرانی همیشگی به خود گرفته بود. راث خیلی دلش می خواست به دخترها خدمت کند. و چیزهایی به آنان بدهد که خودشان نمی توانستند فراهم کنند.

او اغلب به راث حمله می کرد:

ــ چرا به جای یه عالمه اسباب بازی یه خونه ی شاد به اونا نمی دی؟

این سال های اخیر هزینه ی تحصیل وحشتناک شده بود. پول کمی درمی آوردند. و این هزار دلارهایی که هر ماه به حساب اتل ریخته می شد، تا زمانی که او زنده بود یا دوباره ازدواج می کرد، عامل اختلاف شده بود،موضوعی که تمام مدت راث را می خورد. راث ذله اش می کرد:

ــ تور رو خدا دوباره برو دادگاه به قاضی بگو نمی تونی هزینه ی تحصیل بچه هات رو بدی و اون انگل کلی پول در میاره. اون احتیاجی به پول تو نداره. اونقدر در میاره که نمی تونه خرج کنه.

آخرین جر و بحث هفته ی گذشته شان ازهمه بدتر بود.راث در روزنامه خوانده بود که اخیراً اتل قراردادی نیم میلیون دلاری پیش پرداخت امضاء کرده ست. اتل گفته بود کتاب مورد بحث دینامیتی است که به دنیای مد پرتاب خواهد شد.

این برای راث قطره ی آبی بود که باعث لبریز شدن ظرف شد. این و چکی که به دلیل بی محل بودن برگشت خورده بود.

ــ تو میری به دیدن این....این...

راث هرگز فحش نمی داد.اما انگار ازته دل ناسزا را فریاد میزد

ــ باید به اون بگی که من میرم وقابع نگارها رو پیدا می کنم و براشون تعریف می کنم که او شیره ی

تو رو می کشه. دوازه هزار دلار درسال،به مدت بیست سال!

صدای راث در هرسیلاب بالاتر می رفت:

ــ من دیگه نمی خوام کار کنم. شصت و دو سالمه.بزودی عروسی دخترهامون می شه.اگه این وضع ادامه پیدا کنه، وقتی می خوایم بریم توی قبر بیچاره ایم.باید بهش بگی که کلی پشت سرش حرف می زنن.

تصور نمی کنی مجله های عزیزش از اینکه یکی از نویسنده های زنشون از شوهر سابقش اخاذی می کنه،مورد انتقاد قرار می گیرن؟

ــ این اخاذی نیست. مستمیری خوراکه.

سیموس کوشیده بود لحنی منطقی بگیرد.

ــ اما باشه،میرم سراغش.

راث بایستی یکشنبه اواخر بعد از ظهر برمی گشت. ظهر،سیموس از هپروت بیرون آمد و شروع کرد به نظافت آپارتمان.دو سال پیش آنان خدمتکاری را که هفته ای یک بار به خانه شان می آمد، رد کرده و اکنون کارها را تقسیم کرده بودند، البته در اثر غرولند های راث. او می نالید:

ــ جارو کشیدن آخر هفته دقیقاً همون چیزیه که بعدازمچاله شدن تو متروی خیابان هفتم بهش احتیاج دارم

هفته ی گذشته او ناگهان زده بود زیر گریه:

ــ دیگه نمی تونم.

ساعت چهار آپارتمان کم و بیش مرتب شده بود. آنجا احتیاج به رنگ داشت.لینو لئوم آشپزخانه کهنه شده بود. ساختمان به صورت مشاع فروخته شده بود اما آنان امکان خرید آپارتمان شان را نداشتند. بیست سالی که بجز فیش های اجاره،چیزی برایشان باقی نمانده بود.

سیموس پنیر وشراب را روی میز اتاق نشیمن گذاشت.اثاثیه کهنه و ساییده بود اما در نور کمرنگ

اواخر بعد از ظهر،تأثیر بدی نمی گذاشت. تا سه سال دیگر،جینی تحصیلات متوسطه اش

را تمام می کرد. مارسی آخرین سال دانشگاه بود. لیندا تازه وارد دانشگاه شده بود. سیموس اندیشید:

گذروندن زندگی با امید.

هر چه به ساعت بازگشت راث نزدیکتر می شد، دستان سیموس بیشتر می لرزید. آیا راث متوجه چیزی متفاوت در او می شد؟

راث ساعت پنج و ربع رسید و با لحنی ستیزه جویانه اعلام کرد:

ــ ترافیک وحشتناک بود

سیموس درحالکی که می کوشید به لحن صدایش توجهی نکند،پرسید:

ــ چک تضمین شده رو به اونا دادی و تعریف کردی که چه اتفاقی برای اون یکی افتاده؟

این آهنگ صدایش مخصوص توضیحات پر هیاهو بود.

ــ البته بذار یه چیزی رو بهت بگم موقتی برای ناظم تعریف کردم که اتل لامیستون بیست ساله هرماه ازتو مقرری خوراک می گیره،خیلی منقلب شد. اونا شش ماه پیش اتل رو به میز گردی توی دبیرستان دعوت کرده بودن و اتل بحث مفصلی در مورد برابری حقوق زن و مرد براشون کرده بود.

راث گیلاس شرابی را که سیموس به سویش دراز کرد، پذیرفت و جرعه ای بزرگ نوشید.

سیموس با تعجب متوجه شد راث عادت اتل را گرفته است که وقتی عصبانی بود، بعد از اتمام هرجمله زبانش را روی لبانش می کشید.

آیا حقیقت داره که آدم همیشه با همون فرد ازدواج می کنه؟ از این اندیشه نزدیک بود خنده ای عصبی کند

راث بسردی گفت:

ــ خوب،جدی صحبت کنیم.اونو دیدی؟

خستگی عظیم برسیموس غالب شد.خاطره ی صحنه ی آخر...

ــ بله دیدمش.

ــ خوب؟

سیموس محتاطانه کلماتش را برگزید.

ــ تو حق داشتی. اون نمی خواست همه دنیا بفهمن بیست ساله مستمری خوراک می گیره.دیگه کاری به کارم نداره.

راث با چهره ای متغیر گیلاس شرابش را پایین گذاشت

ــ نمی تونم اینو باور کنم. چطوری تونستی راضیش کنی؟

خنده ی تحقیر آمیز و نیشدار اتل درمقابل تهدیدها و التماس های او،جوشش خشم اولیه ای که بر او غالب شد، نگاه وحشت زده ی همسرسابقش...آخرین تهدیدی که اتل برزبان آورده بود....اوه،خدایا....

ــ از فردا وقتی اتل برای خرید لباس های گرون قیمت به مزون نیو کرنی میره و با حرص و ولع توی رستوران های لوکس غذا می خوره، این تو نیستی که پولش رو می دی.

خنده ی فاتحانه ی راث زمانی که کلمات او در ذهنش نفوذ می کرد، پرده ی گوش هایش را سوراخ کرد.

سیموس گیلاس شرابش را زمین گذاشت و به آرامی از همسرش پرسید:

ــ چی باعث شد اینو بگی؟

 

شنبه صبح بارش برف متوقف شده و خیابانها کم و بیش قابل عبور شده بود.نیو تمام لباسها ی اتل را به بوتیک

برد.

بتی شتاب زده برای کمک به سوی او رفت:

ــ نگین که هیچ کدوم رو دوست نداشته؟

نیو گفت:

ــ ازکجا بدونم؟ کوچکترین اثری از حضورش توی آپارتمانش نبود راستش رو بگم بتی وقتی فکر می کنم که چقدر عجله کردیم از ته دل می گم بره به درک.

روزی شلوغ بود. آنان در تایمز یک آگهی داده بودند که پیراهن های طرحدار و بارانی ها را نشان می داد و باز تابش پر شور بود چشمان نیو از مشاهده ی فروشنده هایش که ارقام فروش را ثبت می کردند،برق می زد یک بار دیگر در دل از سالوا تشکر کرد که شش سال پیش او را راهنمایی کرده بود.

ساعت دو، اوژنیا مانکنی قدیمی از نژاد سیاه که دستیار نیو شده بود، به او یادآوری کرد که ناهار نخورده است و او به نیو پیشنهاد کرد:

ــ توی یخچال ماست دارم.

نیو که همان لحظه از کمک به یک ازمشتری های خصوصی اش در انتحاب پیراهنی چهار هزار دلاری برای مادر عروس فارغ شده بود لبخندی کوتاه زد:

ــ می دونی که از ماست متنفرم ممکنه بگی یه ساندویچ تن با سبزی و یه کوکای رژیمی برام بیارن؟

و دو دقیقه بعد که سفارش به دفترش رسید، متوجه شد که چیزی نمانده بود تا از گرسنگی بمیرد.

نیو به پادویی که برای آوردن غذا آمده بود گفت:

ــ این بهترین ساندویچ تن و سبزی نیویورکه، دنی.

لبخندی اجباری چهره ی پریده رنگ دنی را چال انداخت:

ــ هر چی شما بگین، دوشیزه کرنی.

نیو در حالی که بسرعت ناهارش را می خورد، شماره تلفن اتل را گرفت. باز هم اتل جواب نداد. در طی بعدازظهر منشی چندین بارکوشید با اوتماس بگیرد و در پایان روز نیو به بتی گفت:

ــ من بازم همه ی اینا رو می برم خونه. نمی خوام یکشنبه م رو با اومدن به بوتیک خراب کنم، چون اتل یهو تصمیم می گیره سوار هواپیما بشه وتمام چیزهاش رو ده دقیقه ای می خواد.

بتی با لحنی تمسخر آمیز گفت:

ــ تا اونجایی که من اونو می شناسم،اگه به هواپیما نرسه، هواپیما رو مجبور می کنه بیاد سالن انتظار مسافرها دنبالش.

هر دو زدند زیر خنده، و بتی به آرامی ادامه داد:

ــ اون پیش احساس های عجیبی رو که بعضی وقت ها به تو دست میده،یادت میاد، نیو؟ قسم می خورم اونا مسریه. اتل هر قدر هم اعصاب خرد کن باشه. هیچ وقت این طور رفتار نمی کنه.

 

 

 

شنبه شب،نیو و مایلز برای شنیدن موسیقی «پاواروتی » به تئاتر « مت » رفتند.

وقتی پیشخدمت جینجرمن صورت غذای شام بعد از تئاتر را می آورد، مایلز گله کرد:

ــ تو باید با کسی غیر از من بیرون بری.

نیو نگاهی به او انداخت:

ــ گوش کن،مایلز، من از فرصتهایم برای بیرون رفتن استفاده می کنم. می دونی،هر وقت یه آدم مهم توی زندگیم پیدا بشه،فوری می فهمم،دقیقاً همان طور که تو و مامان فهمیدین.حالا،تو باید برام میگو سفارش بدی.

 

مایلز معمولاً زود به مراسم عشاء ربانی یکشنبه ها می رفت. نیو دوست داشت دیر از خواب بلند شود و به مراسم اصلی عشاء ربانی در کلیسای جامع برود. وقتی نیو بلند شد،از مشاهده ی مایلز با روبدوشامبر در آشپزخانه تعجب کرد. پرسید:

ــ دین و ایمان را کنار گذاشتی؟

مایلز کوشید لحنی گستاخانه به خود بگیرد.

ــ نه دلم می خواست امروز با تو برم.

نیو گفت:

ــ این تمایل ناگهانی ربطی به آزادی نیکی سپتی داره؟

و آهی کشید و ادامه داد:

ــ زحمت جواب دادن را به خودت نده.

بعد از مراسم آن دو تصمیم گرفتند در کافه ی «آرتیستز » چاشت بخورند و سپس به تماشای فیلمی در سینمای محله رفتند.به خانه که بازگشتند،نیو دوباره شماره اتل را گرفت،صبر کرد تا تلفن چندین بار زنگ زد سپس شانه هایش را بالا انداخت و شروع کرد به مسابقه ی همیشگی با مایلز که کی زودتر جدول کلمات متقاطع را حل می کند.

بعد از اخبار ساعت یازده شب،نیو در حالی که روی صندلی مایلز خم می شد تا بر فرق سر او بوسه بزند،آهی کشید و گفت:

ــ روز خوبی بود.

و از حالت چهره ی مایلز متعجب شد که می گفت:

ــ چیزی نگو.

مایلز لبانش را به هم فشرد.او می دانست که نیو حق دارد.نزدیک بود بگوید:

ــ حتی اگه فردا هوا خوب بود،ترجیح میدم تنهایی برای دویدن نری.

 

یک نفر صدای زنگ مصرانه ی تلفن را در آپارتمان اتل لامبستون شنید.

داگلاس براون خواهر زاده بیست و هشت ساله ی اتل،از جمعه بعد از ظهر به خانه او آمده بود.او با تردید این خطر را کرده بود.اما همواره می توانست ثابت کند او را از آپارتمانی که غیر قانونی مستأجری دیگر اجاره کرده بود،بیرون انداختند.

او می توانست توضیح بدهد:

ــ من فقط احتیاج به جایی برای موندن دارم تا یه آپارتمان پیدا کنم.

به خودش گفت بهتر است به تلفنها پاسخ ندهد. تماس های مکرر خشمگینش می کرد اما ترجیح می داد حضورش پنهان بماند. اتل پاسخ دادن به تلفن را برای او قدغن کرده بود او به داگلاس گفته بود:

ــ لازم نیست بدونی چه کسی باهام تماس می گیره.

شاید این را به بقیه نیز می گفت.

داگلاس مطمئن بود جمعه شب تصمیم عاقلانه ای گرفته بود که به زنگ در جواب نداده بود یادداشتی که از زیر در ورودی سرانده شده بود، مربوط به لباس هایی بود که اتل سفارش داده بود.

داگلاس شکلکی در آورد. بی شک خریدی بود که اتل او را به دنبال آن می فرستاد.

 

 

یکشنبه صبح، دنی آدلر بی صبرانه در کوران تند باد منتظر بود درست رأس ساعت یازده دید که شورلتی سیاه رنگ نزدیک می شود با گامهای بلند ازپناهگاه متزلزل « برایانت پارک » بیرون آمد و در خیابان پیش رفت.اتومبیل ایستاد او در طرف مسافر را گشود و به داخل سر خورد در حالی که بسرعت در را می بست،اتومبیل شروع به حرکت کرد.

از آتیکا تا به حال موهای چارلی بزرگ جو گندمی و خودش چاق شده بود. فرمان در چین های شکمش

فرو می رفت. دنی سلام کرد بی انکه منتظر جواب شود.

چارلی بزرگ سرش را تکان داد.

اتومبیل بسرعت وارد بزرگراه «هنری هودسون» شد و از پل جورج واشنگتن عبور کرد. دنی متوجه شد که در نیویورک برف فوراً تبدیل به گل و لای سیاهرنگ می شود، هنوز درکناره های جاده سفید است با تمسخر اندیشید:نیو جرسی،گاردن استیت.

بمحض عبور از خروجی سه،چشم اندازی وسیع برای کسانی که دنی دوست داشت خاطرنشان کند که هیچ کاری جز تماشای نیویورک از آن سوی ساحل هودسون ندارند،وجود داشت. وقتی دنی دید چارلی

در محوطه ی خلوت پارکینگ پارک کرد،متعجب نشد. آنان در آنجا کارهایی دیگر هم تکمیل کرده بودند.

چارلی موتور را خاموش کرد. دستش را پشت صندلی برد و در اثر کوششی که کرد،غرید او یک پاکت کاغذی حاوی دو قوطی آبجو در آورد و آنرا بین خودشان پرت کرد.

ــ مارک مورد علاقه ت.

دنی احساس کرد سرشار از قدر شناسی می شود:

ــ ممنون که یادت مونده، چارلی.

سپس از جیب بغل کتش یک پاکت بیرون آورد و گفت:

ــ ده هزارتا وقتی کارو تموم کردی، همین قدر دیگه می گیری.

دنی پاکت را قبول کرد و از لمس آن لذتی شهوانی برد:

ــ طرف کیه؟

ــ دو بار در هفته براش ناهار می بری اون توی «شواب هاوس» اون خونه گندهه توی خیابون هفتاد و چهارم، بین« وست اند» و «ریورساید درایو» زندگی می کنه. معمولاً دو بار در هفته مسیر خونه تا سر کارشو پیاده میره. کیفش رو بگیر و خلاصش کن. پولهاشو بردار و کیف رو آب کن، تا خیال کنن یه معتاد اونو کشته. اگه نتونستی توی پارک گیرش بندازی، محله ی لباس فروش ها جای خوبیه.اون هر دوشنبه بعدازظهر میره اونجا.خیابونا لب به لب پر آدمه. شلوغ پلوغه. کامیونا دوبله وامیستن. اونو در حال عبور هل بده و بندازش جلوی یه کامیون. عجله نکن.باید شبیه یه تصادف یا یه حمله برای دزدی به نظر بیاد. با لباس کهنه یا گداییت اونو تعقیب کن.

صدای چارلی بزرگ زمخت و از بیخ گلو بود. انگار چربی های دور گرنش تارهای صوتی ا ش را خفه می کرد.

برای چارلی این صحبتی طولانی بود.او جرعه ی بزرگ دیگر آبجو نوشید.

دنی کم کم داشت احساس ناراحتی می کرد:

ــ کیه؟

ــ نیو کرنی.

دنی پاکت را به سوی چارلی عقب راند. گویی محتوی بمبی ساعتی است.

ــ دختر رئیس پلیس؟ دیونه ای؟

ــ دختر رئیس پلیس سابق.

دنی احساس کرد پیشانی اش خیس عرق شد.

ــکرنی شونزده سال سر پست بود حتی یه پلیس هم توی شهر نیست که حاضر نباشه زندگیش رو واسه خاطر اون به خطر نندازه وقتی زنش مرد اونا حتی از آدمی که یه دونه سیب دزدیده بود بازجویی کردن

غیرممکنه.

قیافه ی چارلی بزرگ به گونه ای نامحسوس تغییر کرد.اما صدایش همان حالت از بیخ گلو و یکنواخت را حفظ کرد:

ــ دنی من بهت گفتم هیچ وقت چیزی رو فراموش نمی کنم اون شبایی رو که توی «آتیکا» لاف می زدی چه خلافایی کردی،یادت میاد. فقط کافیه یه تلفن ناشناس به پلیس بزنم و تو دیگه هیچ وقت فرصت نمی کنی اون ساندویچ های رقت بارت رو تحویل بدی. مجبورم نکن خبر چینی کنم دنی.

دنی اندیشید،به یاد آورد و بر دهان لق خود لعنت فرستاد. او دوباره پاکت را به دست گرفت و نیوکرنی را درنظر آورد.

نزدیک به یک سال بود که او غذای نیو را در بوتیکش تحویل می داد. اوایل منشی پاکت را می گرفت. اماحالا او یکراست به قسمت عقب فروشگاه به دفتر خصوصی نیو می رفت.

حتی اگر نیو پای تلفن بود لبخندی به او می زد،لبخندی واقعی نه مانند اکثر مشتری هایش که سر خود را با حالتی سرد و حقارت آمیز تکانی می دادند.نیو همیشه به او می گفت که" همه چیز عالی ست" و نیو بسیار زیبا بود.

دنی با بالا انداختن شانه کوشید احساس تأسف را از خود دور کند. او حق انتخاب نداشت چارلی او را به پلیس لو نمی داد و هر دو این را می دانستند. اینکه او از قرارداد باخبر بود اوضاع را خیلی خطرناک می کرد.نپذیرفتن به این معنا بود که او هرگز از پل جورج واشنگتن عبور نمی کرد.

دنی پول را در جیب گذاشت.

چارلی گفت:

ــ این بهتر شد ساعت کارت توی مغازه چیه؟

ــ از نه صبح تا شش بعداظهر دوشنبه ها تعطیله.

ــ اون بین ساعت هفت و نیم تا هشت میره سرکار. شروع کن به پرسه زدن اطراف خونه ش بوتیک ساعت شش و نیم می بنده. یادت باشه عجله نکنی نباید خیال کنن یه قتل از پیش برنامه ریزی شده بوده.

چارلی بزرگ موتور را روشن کرد،تا به نیویرک برگردد،و در سکوت همیشگی اش که تنها خرخر نفس هایش آنرا می شکست،فرو رفت. کنجکاوی غیر قابل مقاومتی دنی را می آزرد بالاخره وقتی چارلی از

حومه ی «وست ساید» بیرون می رفت و از خیابان پنجاه و هفتم می گذشت،او پرسید:

ــ چارلی، می دونی کی دستور کشتن اونو داده؟ به نظر نمیاد نیوکرنی از اون آدمایی با شه که کسی رو اذیت کنه. سپتی آزاد شده میگن حافظه ی خوبی داره.

او برق نگاه تیره ای را که چارلی بزرگ به او انداخت احساس کرد. صدای از ته گلو او ناگهان سرد و واضح شد و کلمات صاعقه وار فرود آمد:

ــ بی احتیاط شدی، دنی. من نمی دونم کی جون اونو می خواد. نه کسی که با من قرارداد بسته

اینو می دونه، نه کسی که با اون قرارداد بسته. این طوری می چرخه و سوال هم نمی کنن. تو فقط

یه بد ترکیب بیچاره ای،دنی،بعضی چیزها به تو ربطی نداره حالا برو.

وناگهان اتومبیل را در کنار کوچه ی هشتم و خیابان پنجاه و هفتم متوقف کرد.

دنی با حرکتی متزلزل در را گشود و گفت:

ــ چارلی منو ببخش فقط...

لحظه ای بعد دنی عقب شورلت چارلی را نگا ه کرد که در خیابان پنجاه و هفتم ناپدید می شد او به سمت «کلمبوس سیرکل»رفت و از فروشنده ای دوره گرد یک هات داگ و کوکا خرید وقتی ساندویچش تما م شد دهانش را با پشت دستش پاک کرد احساس می کرد. آرام تر شده انگشتانش پاکت پر حجمی را که در جیب کتش بود، نوازش می کرد.با خود زمزمه کرد:

"منم باید شروع کنم به کسب معاش " و از برادوی به سمت خیابان هفتاد و چهار «وست اند » بالا رفت.

وقتی مقابل« شواب هاوس» رسید، بی قیدانه در اطراف پرسه زد و متوجه ورودی مشرف به« ریورساید درایو» ساختمان شد. هیچ شانسی وجود نداشت که نیو از آنجا بگذرد ورودی مشرف به خیابان «وست اند» خیلی راحت تر بود.

او رضایتمندانه از خیابان گذشت و به ساختمان روبرو تکیه داد ونتیجه گرفت:

"بهترین جا برای زیر نظر گرفتن."

 

درنزیک به او باز شد و عده ای از ساکنان بیرون آمدند دنی ترجیح داد آنان متوجه او نشوند و بی قیدانه دور شد و نتیجه گرفت با لباس مستان و در محیطی دور از انظار در انتظار نیو کرنی خواهد ماند

ساعت دو و نیم در حالی که به سمت شرق شهر می رفت،ازمقابل صفی از آدمها که جلوی گیشه ی سینما منتظر بودند. عبور کرد چشمان تنگش از تعجب گشاد شد. نیو کرنی در صف در کنار مردی با موهای سفید که دنی قیافه اش را شناخت ایستاده بود. پدرش.دنی با سری که در شانه هایش فرو رفته بود،قدمهایش را تند کرد اندیشید:

حتی دنبالش هم نرفتم.این راحت ترین کار ممکن بود.دوشنبه صبح نیو با دستانی که دوباره پر از لباسهای اتل بود،در سرسرا ایستاده بود

که تسه -تسه،هنرپیشه ی بیست وسه ساله شتابان از آسانسور بیرون امد.موهای بلوند حلقه حلقه اش مثل موهای «فیلیس دیلر» در آغاز کارش آرایش شده بود. به پشت چشم هایش سایه ی بنفش مالیده بود و لبان کوچک و زیبایش به لبان عروسک باربی می مانست.

تسه -تسه با نام مری مارگریت مک براید متولد شده و همیشه در نمایش های اوان گارد برادوی که اکثرشان بیش از یک هفته طول نمی کشید،حضور داشت.

نیو چندین بار برای تماشای او رفته بود. با تعجب مشاهده کرده بود که تسه -تسه براستی هنرپیشه ای خوب است. تسه -تسه می توانست یک شانه ا ش را تکان دهد، لب پایینش را قهر آلود جلو دهد، رفتارش را عوض کند و آدمی کاملا متفاوت شود. گوش هایی فوق العاده برای گرفتن لهجه ها داشت و می توانست از صدای زیر «باترفلای مک کویین» به صدای خشن و آهسته ی «لون باکال» تغییر لحن دهد. او در آپارتمانی کوچک در «شواب هاوس» با یک هنرپیشه ی بالقوه ی دیگر شریک بود و مقرری ناچیزی را که علی رغم میلش والدینش با انجام کارهای موقت برایش می فرستادند، افزایش می داد او نپذیرفته بود پیشخدمت شود وسگها را به گردش ببرد و ترجیح می داد کارهای خانه را انجام دهد او برای نیو توضیح داده بود:

ــ پنجاه دلار برای چهار ساعت بدون اینکه مجبور باشی با کسی پرسه بزنی که مدفوع سگ ها را

جمع می کنه.

نیو سفارش تسه -تسه را به اتل لامبستون کرده بود و می دانست که دختر جوان چندین بار در ماه خانه ی اتل را نظافت می کند. بنابراین همچون فرستاده ای از آسمان از او استقبال کرد و در خلال مدتی که تاکسی در راه بود،مشکلش را با او درمیان گذاشت.

تسه -تسه نفس زنان گفت:

ــ قراره فردا برم اونجا، راستش،نیو، اونجا برای اینکه دوباره هوس گردوندن سگها رو بهم بده،کافیه.

من تا جایی که می تونم اونجا رو تمیز می کنم و هردفعه همون طور بهم ریخته س.

نیو با قیافه ای متفکر گفت:

ــ می دونم گوش کن اگه اتل امروز دنبال لباس هاش نیومد، فردا صبح با تاکسی تو رو می برم اونجا تا اینا رو بذاریم توی کمدش گمون کنم کلید داری.

ــ او شش ماه پیش یکی بهم داد. خبرم کن خداحافظ.

تسه -تسه بوسه ای برای نیو فرستاد و دوان دوان وارد خیابان شد. در حالیکه با گوشوراه های طلایی و آرایش عجیب و کت پشمی بنفش و جوراب شلورای قرمز و کفشهای ورزشی زرد رنگش می درخشید.

در بوتیک بتی به نیو کمک کرد تا دوباره لباس های اتل را روی جالباسی لباس های امانی در کارگاه روتوش آویزان کند. او درحالیکه پیشانیش از نگرانی چین خورده بود به آرامی گفت:

ــ این دیگه از سهل انگاری های عادی اتل فرا تره. گمون نمی کنین ممکنه تصادف کرده باشه؟ شاید ما باید مفقود شدنش رو اطلاع بدیم؟

نیو جعبه های متعلقات لباس های اتل را کنار ردیف لباسها چید و گفت:

ــ می تونم از مایلز بخوام گزارش تصادفات رو بررسی کنه اما هنوز خیلی زوده که به مفقود شدنش اشاره کنیم.

بتی لبخندی زد:

ــ شاید اون بالاخره یه دوست پسر پیدا کرده و به یه تعطیلات عاشقانه رفته.

نیو از میان در باز نگاهی به سالن کوچک انداخت اولین مشتری اش رسیده بود و فروشنده ی جدید لباس هایی را به او نشان می داد که ابداً بهش نمی آمد.

نیو لبانش را گزید.او شخصیت عصبی ریناتا را به ارث برده بود و می دانست که باید خودش را کنترل کند:

ــ گفت از صمیم قلب اینو برای اتل آرزو می کنم.

سپس با لبخندی خوش برخوردانه به مشتری و فروشنده نزدیک شد و گفت:

ــ ماریان تو باید لباس موسیلینی سبز رنگ دلارزا رو به خانم نشون بدی.

در طول روز بوتیک خالی نشد.منشی چندین بار شماره ی اتل را گرفت.وقتی یک بار دیگر به نیو اشاره کرد که او جواب نمی دهد،نیو برای لحظه ای گذرا اندیشید که اگر اتل بالاخره با مرد زندگیش برخورد کرده باشد هیچ کس به اندازه شوهر سابقش که بیست و دو سال است هر ماه برای او مقرری

خوراک می فرستد،خوشحال نخواهد شد.

دوشنبه روز تعطیلی دنی آدلر بود او پیش بینی کرده بود آن روز را صرف تعقیب نیوکرنی کند. اما یکشنبه شب از باجه ی تلفنی که در راهروی ساختمان محل سکونتش بود به یک تلفن جواب داد صاحب اغذیه فروشی بود که می خواست خبردهد فردا به او احتیاج دارد. صندوقدار اخراج شده بود:

ــ من دفاترحسابداری رو بررسی کردم اون کثافت از صندوق کش می رفته امیدم به توئه.

دین درسکوت ناسزا گفته بود اما نپذیرفتن احمقانه بود. بتندی گفته بود:

ــ میام.

در حین گذاشتن گوشی نیوکرنی را در ذهن آورده بود و به یاد لبخند ی افتاده بودکه نیو دیروز هنگام تحویل ناهار به او زده بود،و هاله ای که گیسوان سیاهش اطراف صورتش ایجاد می کرد و برجستگی سینه هایش در زیر پولیور شیکش. چارلی بزرگ به او گفته بود که نیو هر دوشنبه بعدازظهر به خابان هفتم می رود. معنی اش این بود که فایده ای نداشت پس از پایان ساعت کارش سعی کند او را گیر بیندازد. شاید این طوری بهتر بود برای دوشنبه شب با پیشخدمت بار روبرویی قرار ملاقات داشت و دلش نمی خواست آن را به هم بزند.

وقتی در راهروی سرد و نمناک که بوی بد ادار می داد،جلو می رفت تا به اتاقش برود به یاد ترانه ای کودکانه افتاده و با خود گفته بود:

تو دیگه یکی از بچه ها ی روز دوشنبه نخواهی بود، کرنی.

کودک روز دوشنبه چهره ای با نمک داشت،اما پس از چند هفته ماندن درقبرستان دیگر زیبا نبود.

 

نیو معمولاً دوشنبه ها بعدازظهر را درخیابان هفتم سپری می کرد.او جوش و خروش باور نکردنی محله ی لباس فروش ها پیاده روهای شلوغ، کامیون هایی که در خیابان باریک دوبله می ایستادند تا جنس تحویل دهند پادوهایی که با چابکی جا لباسی ها را از میان راه بندان به جلو می راندند،و این حس را که همه عجله داشتند و زمانی برای هدر دادن وجود نداشت،دوست داشت.

او هنوز هشت سالش نشده بود که برای اولین بار همراه ریناتا به آنجا رفته بود ریناتا به اعتراضات

سرگرم کننده ی مایلز توجهی نکرده و در بوتیکی در خیابان هفتاد و دوم،که فقط دو بلوک تا خانه شان فاصله داشت،به صورت پاره وقت کار گرفته بود.کمی بعد صاحب مغاره که خیلی پیر شده بود،زحمت خرید لباس برای بوتیک را به او محول کرده بود. نیو هنوز ریناتا را به یاد می آورد که وقتی یک خیاط سمج می کوشید او را متقاعد به خرید لباس به جای لباس دیگر کند سرش رابه علامت نفی تکان می داد.ریناتا می گفت:

ــ زنی که این لباسو بپوشه وقتی می شینه بالا تنه ی لباس توی کمرش چین می خوره.

و بمحض اینکه چیزی چشمش را می گرفت لهجه ی ایتالیایی اش ظاهر می شد:

ــ زن باید لباس رو بپوشه خودشو توی آینه نگاه کنه و مطمئن بشه که لباسش پارگی نداره و جاییش نشکافته و بعدش فراموش کنه که چیزی پوشیده لباس باید مثل پوست تن آدم باشه.

اما ریتانا نسبت به طراحان جدید نگرش درست داشت. نیو سنجاق سینه ای را که یکی از آنان به ریناتا هدیه داده بود نگه داشته بود ریناتا اولین کسی بود که مجموعه لباس های آن طراح را فروخته بود« جاکوب گلد» از صمیم قلب به نیو یادآوری می کرد.

 

ادامه دارد...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد