جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بخواب زیبای من (5)

 

 

 

بخواب زیبای من (5)

 

 

تنها وقتی به ساعتش نگاهی انداخت و مطمئن شد که وقت بازگشت به خانه و آماده کردن سینی اشتهاآور است،نزد خویش اعتراف کرد قصد واقعی اش از آمدن به موزه،رفتن به محل کشته شدن ریناتا بوده است. او قاطعانه به خود گفت:

" ولش کن."

اما به محض اینکه بیرون آمد، بر خلاف میلش قدم هایش او را به پشت موزه هدایت کرد، به سمت محلی که جسد ریناتا را یافته بودند. این زیارتی بود که او هر 4 ـ 5 ماه یک بار انجام می داد.

بخاری حنایی رنگ پیرامون درختان سنترال پارک غوطه می خورد که بشارت دهنده ی ظهور نخستین شکوفه ها بود. جمعیت در پارک موج می زد. هواداران دو، پرستارانی که کالسکه ها را هل می دادند، مادران جوان همراه با کوچولو های شیطان خود، بی خانمان ها، زنان و مردان رقت انگیزی که روی نیمکت ها مچاله شده بودند. سیل نامنظم خودروها، درشکه های کرایه ای.

مایلز مقابل منطقه ی بی درختی که ریناتا را آنجا پیدا کرده بودند، ایستاد. اندیشید:

عجیبه که اون توی قبرستان دروازه ی بهشت خوابیده و من احساس می کنم جسمش همیشه اینجاست.

او بی حرکت ایستاد، سرش خم بود و دستانش درون جیب های کت جیرش.

اگه اون اتفاق یه روزی مثل امروز افتاده بود، حتماً جمعیت زیادی تو پارک بوده. چه بسا یه نفر دیده باشه چه اتفاقی افتاد.

بیتی از شعر تنی سان به ذهنش آمد:

ارزشمند همچون خاطره ی بوسه های پس از مرگ... ژرف همچون نخستین عشق، و سرشار از تأسف، اوه؛

مرگ در زندگانی، روزهایی که دیگر نیستند.


  


اما امروز مایلز برای نخستین بار از زمانی که به آنجا می رفت، شبه آرامشی حس می کرد:

نجواکنان گفت:

" من هیچ کاری نکردم، اما دست کم دخترمون از خطر دوره، عزیزم. و وقتی نیکی سپتی روز قضاوت نهایی مقابل خداوند ظاهر میشه،امیدوارم تو اونجا باشی تا راه جهنم رو نشونش بدی. "

مایلز دور خود چرخید و با قدم های تند از وسط پارک عبور کرد. آخرین کلمات آدام فلتون در گوشهایش طنین انداخت:

ــ خیلی خوب، شما دیگه نباید نگران نیکی سپتی باشین. شما 17 سال پیش مصیبت وحشتناکی رو از سر گذروندین. سؤال اینکه که بالاخره حاضرین دوباره به زندگی برگردین؟

مایلز دوباره پاسخی را که با لحنی قاطع به آدام فلتون داده بود، زمزمه کرد.

ــ بله.

 

 

 

 

وقتی نیو پس از ترک آپارتمان اتل به بوتیک رسید، اکثر کارمندانش آمده بودند.علاوه بر دستارش اوژنیا، هفت فروشنده و سه روتوش کار آنجا بودند. اوژنیا مشغول لباس پوشاندن به تن مانکن داخل ویترین بود. او در حالی که با مهارت کت یک کت و شلوار ابریشم دارچینی رنگ را مرتب می کرد گفت:

ــ خوشحالم که کت و دامن دوباره مد شده. کدوم کیف رو انتخاب می کنی؟

نیو عقب رفت.

ــ اونا رو نشون بده. کوچکتره. اون یکی برای پیرهن خیلی تیره س.

وقتی اوژنیا کار خود را به عنوان بهترین مانکن کنار گذاشت، سایزش بدون دغدغه از 38 به 44 تغییر کرد، اما ظرافت موجود در حرکاتش را که او را محبوب طراحان کرده بود، از دست نداد. او کیف را به بازوی مانکن داخل ویترین آویزان کرد و شادمانانه گفت:

ــ مثل همیشه درست گفتی. امروز بوتیک خالی نمیشه. اینو حس می کنم.

ــ امیدوارم.

نیو کوشید آرام به نظر بیاید، اما بی فایده بود.

ــ نیو از اتل لامبستون چه خبر؟ هنوز پیداش نشده؟

ــ کوچکترین اثری نیست.

نیو با نگاه مغازه را از نظر گذراند.

... گوش کن، من میرم خودم رو توی دفتر زندانی کنم تا چند تا تلفن بزنم. به کسی نگو من اینجا هستم مگه اینکه خیلی ضروری باشه. دلم نمی خواد امروز نماینده ها رو ببینم.

نخستین تلفنش به تونی مندل در دفتر روزنامه ی زنان معاصر بود. تونی در همایش نویسندگان مریوط به مد بود که تمام روز طول می کشید. نیو کوشید با جک کمپبل تماس بگیرد. او در جلسه بود. نیو برایش پیغام گذاشت که با او تماس بگیرد. به منشی اش گفت:

ــ تقریباً فوریه.

سپس فهرست طراحانی را از نظر گذراند که اتل نامشان را در یادداشت نوشته بود. سه نفر اولی که با آنان تماس گرفت، هفته ی گذشته اتل را ندیده بودند. اتل فقط به آنان تلفن زده بود تا گفته هایی را که بهشان نسبت داده بود، تأیید کنند.

الک پیرسون، طراح یک سری لباس های ورزشی، خشمی را که نیو در صدای آنان احساس کرده بود، خلاصه کرد.

ــ اصلاً نمی دونم چرا گذاشتم اون زن باهام مصاحبه کنه. اونقدر سؤال پیچم کرد که سرگیجه گرفتم. عملاً مجبور شدم بیرونش کنم و شرط می بندم از مقاله ی نحسش نفرت خواهم داشت.

آنتونی دلا سالوا نام بعدی بود. وقتی نیو فهمید که او در دفترش نیست ناراحت نشد. شب او را می دید.

گوردون استیوبر. اتل می گفت که در مقاله اش او را بیچاره کرده است. اما اتل برای آخرین بار

کی او را دیده بود؟

نیو علی رغم میلش، شماره ی دفتر استیو بر را گرفت و فوراً ارتباطش با او برقرار شد.

استیوبر وقتش را با ابراز ادب هدر نداد. با لحنی سرد پرسید:

ــ چی می خوای؟

نیو او را مجسم می کرد که روی صندلی چرم براق و مزین به دگمه های بزرگ مسی اش نشسته و سرش را به عقب تکیه داده است. نیو هم با لحنی به همان سردی او صحبت کرد:

ــ از من خواستن بفهمم اتل لامبستون کجا قایم شده. خیلی ضروریه.

و به نیو الهام شد بیفزاید:

... توی دفتر یادداشتش نوشته که هفته ی گذشته با شما ملاقات کرده. می خوام بدونم اشاره نکرد

کجا می خواد بره؟در سکوتی مطلق، ثانیه هایی طولانی سپری شد. نیو اندیشید:

می گرده ببینه چی جواب بده.

وقتی استیوبر صحبت کرد، لحنش آرام و بی اعتنا بود.

ــ چند هفته پیش اتل لامبستون می خواست برای مقاله ای که مشغول نوشتنش بود باهام مصاحبه کنه. من نپذیرفتمش. من نمی تونم وقتم رو با آدم های کنه هدر بدم. اون هفته ی پیش تلفن زد، اما من گوشی رو نگرفتم.

نیو صدای تلقی خشک را در گوشی شنید.

او در حال گرفتن شماره ی طراح بعدی بود که تلفنش زنگ زد. جک کمپبل بود. نگران به نظر می رسید.

ــ منشی م گفت که کارتون فوریه. مشکلی دارین، نیو؟

نیو ناگهان تلاش خود را برای توضیح تلفنی به او مبنی بر اینکه نگران اتل است چون او دنبال خریدهای تازه اش به مغازه نیامده، احمقانه یافت و ترجیح داد بگوید:

ــ شما قطعاً گرفتارین، اما ممکنه خیلی کوتاه، فقط نیم ساعت منو بپذیرین؟

کمپبل گفت:

ــ من با یکی از نویسنده هام ناهار می خورم. می تونین حدود ساعت 3 بیاین دفتر؟

 

گیونز اند مارکز شش طبقه ی آخر ساختمانی را در گوشه ی جنوب غربی خیابان پارک و خیابان چهل و یکم اشغال می کرد. دفتر شخصی جک کمپبل اتاق وسیع کناری در طبقه ی چهل و هفتم با منظره ای شگفت انگیز مشرف به کل قسمت پایین مانهاتان بود. میز کارش بسیار بزرگ و لاک الکل خورده بود، و روی دیوار پشت میز، طبقاتی پر از دستنوشته قرار داشت. یک کاناپه ی چرمی مشکی و صندلی هایی هماهنگ با آن دور یک میز پذیرایی شیشه ای مبلمان اتاق را تشکیل می داد. نیو از نبود نمادهای شخصی در اتاق تعجب کرد.

 

انگار جک کمپبل افکار او را خواند.

ــ آپارتمانم هنوز تمام نشده و در هامپشایر هاوس اقامت دارم. تمام وسایلم هنوز توی انباره. برای همینه که اینجا شبیه سالن انتظار دندونپزشک هاس.

 

کتش روی پشتی صندلی اش قرار داشت. یک پولیور ژاکارد در مایه رنگهای سبز و قهوه ای پوشیده بود؛ رنگهایی پاییزی که برازنده اش بود. صورتش لاغر و خطوط چهره اش بسیار به قاعده بود.. به طوری

که نمی شد آنها را زیبا قلمداد کرد، اما نوعی قدرت آرام در آنها بود که بی نهایت جذابشان می کرد. وقتی می خندید، نوعی سرور گرمی بخش در چشمانش بود و نیو خوشحال بود که یکی از کت و دامن های جدید بهاره اش را پوشیده است؛ دامن پشمی فیروزه ای و کت نیمه بلند هماهنگ با آن.

جک پیشنهاد کرد:

ــ قهوه میل دارین؟ من خیلی قهوه خورده ام. با این حال یکی دیگه می خورم.

نیو سردردی خفیف حس کرد و یادش آمد هنوز ناهار نخورده است گفت:

ــ با کمال میل. تلخ باشه لطفاً.

در مدتی که منتظر بودند، نیو چشم انداز را می ستود. گفت:

ــ اگه جای شما بودم، احساس می کردم به نیویورک حکمفرمایی می کنم.

جک گفت:

 

ــ اولین ماههایی که اومده بودم، بسختی می تونستم سرم رو به کار مشغول کنم. من از 10 سالگی دلم می خواست نیویورکی بشم. بیست و شش سال پیش بود و این همه سال طول کشید تا در نیویورک مستقر شدم.

 

قهوه را سر میز پذیرایی نوشیدند. جک کمپبل براحتی در کاناپه جای گرفته و نیو لبه ی یک صندلی نشسته بود. نیو می دانست جک برای اینکه بتواند این قدر زود او را بپذیرد، مجبور شده است قرارهای دیگرش را به بعد موکول کند. نیو نفسی عمیق کشید و درباره ی اتل با او صحبت کرد.

گفت:

ــ پدرم خیال می کنه دیوونه شدم، اما من احساس می کنم اتفاقی برای اون افتاده. خلاصه کنم، اون

اشاره ای نکرد قصد داره کجا بره؟ تا جایی که من می دونم، کتابی که داره برای شما می نویسه، باید پاییز منتشر بشه.

 

جک کمپبل با همان دقتی که شب میهمانی نیو را متعجب کرده بود، به او گوش می داد. او گفت:

ــ دقیقاً این طوری نیست.

چشمان نیو از تعجب گشاد شد:

ــ پس چطوریه...؟

کمپبل آخرین جرعه ی قهوه اش را نوشید:

ــ من 2 سال پیش در انجمن بوکس آمریکا با اتل آشنا شدم. مشغول تبلیغ اولین کتابش برای گیونز اند مارکز بود، کتابی در مورد زنان سیاستمدار. فوق العاده بود. بامزه و پر از حکایت. خوب فروش رفت. به همین دلیل وقتی خواست منو ملاقات کنه، برام جالب بود. اون خلاصه ای از مقاله ای رو که مشغول نوشتنش بود، برام گفت و اضافه کرد احتمالاً داستانی پیدا کرده که دنیای مد رو تکون میده. می خواست بدونه اگه کتابی در این مورد بنویسه، آیا من حاضرم اونو بخرم و پیش پرداختش چقدره؟

بهش جواب دادم قطعاً باید بیشتر در موردش بدونم اما با توجه به موفقیت آخرین کتابش اگه این یکی به همون اندازه که تأکید می کنه تکان دهنده باشه، ما می تونیم اونو بخریم و یه پیش پرداخت شش رقمی براش در نظر بگیریم. هفته ی گذشته در صفحه ی 6 روزنامه ی پست خوندم که اون موفق شده یه قرارداد نیم میلیون دلاری ببنده و کتاب پاییز منتشر میشه. از اون به بعد تلفن یکسره زنگ می زنه. تمام چاپخونه های کتابهای جیبی برای بدست آوردن اون به جون هم افتادن. من با کارگزار اتل تماس گرفتم. اتل در این مورد حتی با اونم صحبت نکرده. بیهوده سعی کردم باهاش تماس بگیرم. من هیچ وقت مفاد مقاله رو نه تأیید کردم نه تکذیب. اون شیفته ی تبلیغه، اما اگه این کتاب رو بنویسه و خوب باشه، من هیچ مخالفتی با این هیاهو ندارم.

ــ و شما هیچ نظری در مورد داستانی که اون ادعا می کنه می تونه دنیای صنعت لباس رو تکون بده، ندارین؟

ــ هیچی.

نیو نفسی بلند کشید و برخاست:

ــ به اندازه ی کافی مزاحمتون شدم. به نظرم می خواستم خاطر جمع بشم. این دقیقاً شیوه ی خود اتله که برای یه چنین برنامه ای بی قرار باشه و بره یه جایی تو یه کلبه خودشو قایم کنه. بهتره برم به کارهای خودم برسم.

او دستش را به سوی جک دراز کرد:

ــ متشکرم.

جک دست او را فوراً رها نکرد و با لبخندی بر لب پرسید:

ــ شما همیشه به این سرعت میرین؟ شش سال پیش مثل برق هواپیما رو ترک کردین. اون شب من هنوز فرصت نکرده بودم برگردم که شما ناپدید شدین.

نیو دستش را کشید.

ــ گهگاهی سرعتمو کم می کنم. اما الان بهتره برم و مشغول کار بشم.

جک تا دم در او را مشایعت کرد:

ــ انگار مزون نیو یکی از آلامدترین بوتیک های نیویورکه. می تونم بیام اونجا رو ببینم؟

ــ البته. حتی احتیاجی نیست چیزی بخرین.

ــ مادرم در نبراسکا زندگی می کنه و لباس های ساده می پوشه.

در آسانسور، نیو از خود پرسید آیا جک کمپبل به این طریق می خواسته به او بفهماند که زنی در زندگی اش نیست؟ وقتی در هوای لطیف نامنتظر بعدازظهر آوریل بیرون آمد و تاکسی صدا زد، متوجه شد ناخودآگاه زیر لب آواز می خواند.

وقتی به بوتیک رسید، پیغامی دریافت کرد که از او می خواست فوراً با تسه ـ تسه در آپارتمان اتل تماس بگیرد. تسه ـ تسه با اولین زنگ جواب داد.

ــ نیو خدا را شکر که تلفن زدی. می خوام قبل از اینکه اون خواهرزاده ی دیوونه سر برسه، از اینجا برم. نیو،

یه چیز واقعاً عجیبی هست. اتل عادت داره اسکناس های صد دلاری تو آپارتمان قایم کنه. دفعه ی آخر این طوری پولم را جلو جلو داد. سه شنبه که اومدم، یه اسکناس زیر فرش دیدم. امروز صبح، یه دونه

توی قفسه ی ظرفها و سه تای دیگه توی اثاثها پیدا کردم. نیو، مطمئنم سه شنبه اونا اینجا نبود.

سیموس ساعت 5/4 بعدازظهر میکده را ترک کرد و بدون توجه به سیل عابران پیاده، راهی را در پیاده روی شلوغ باز کرد و بسرعت به سمت خیابان کلمبوس بالا رفت. می بایست به خانه ی اتل می رفت

و نمی خواست راث بفهمد که او به آنجا رفته است. از دیشب، از لحظه ای که فهمیده بود چک و یادداشت را در یک پاکت گذاشته، احساس می کرد همچون حیوانی است که در دام افتاده و می جنگد تا راهی برای رهایی پیدا کند.

تنها یک امید برایش باقی مانده بود. او پاکت را کاملاً درون صندوق نامه فرو نکرده بود. لبه ی پاکت را که از شکاف بیرون زده بود، به یاد می آورد. شاید می توانست آن را بیرون بکشد. احتمالش یک در میلیون بود و عقل سلیم بهش می گفت که اگر پستچی نامه های دیگری را در صندوق انداخته باشد، احتمالاً پاکت را به داخل هل داده است. با این حال،او به این احتمال چسبیده بود. این تنها چاره بود.

او به خیابان محل اقامت اتل رسید، عابران را از نظر گذراند و دعا کرد با قیافه ی آشنای همسایه های اتل برخورد نکند. همان طور که به ساختمان نزدیک می شد، احساس بدبختی حاکم بر او، جای خود را به ناامیدی می داد. او حتی نمی توانست سعی در دزدیدن یک نامه کند. بی آنکه خودش را به دردسر بیندازد. برای داخل شدن به سرسرای ورودی که صندوق نامه ها در آنجا قرار داشت، کلید لازم بود. روز قبل آن دخترک

تحمل ناپذیر در را برایش گشوده بود. حالا می بایست زنگ می زد تا نگهبان در را باز کند و هیچ شانسی وجود نداشت که نگهبان بگذارد او صندوق نامه ی اتل را دستکاری کند.

او مقابل ساختمان ایستاده بود. ورودی آپارتمان اتل همتراز خیابان و در سمت چپ بود. حدود ده پله به ورودی اصلی منتهی می شد. همانطور که آنجا بی حرکت و مردد ایستاده بود، پنجره ی طبقه ی سوم باز شد و زنی خم شد. سیموس پشت سر او متوجه چهره ی دخترکی شد که دیروز با او صحبت کرده بود. صدایی گوشخراش فریاد زد:

ــ تمام هفته کسی اونو ندیده. و گوش کنین، پنجشنبه ی پیش که شنیدم سر اون داد می زنین، نزدیک بود به پلیس زنگ بزنم.

سیموس چرخید و بی آنکه چیزی ببیند، نفس زنان و دوان، دوان در امتداد خیابان روست اند فرار کرد. و قبل از اینکه در امنیت خانه اش قرار گیرد و در را قفل کند، متوقف نشد. تنها آن وقت بود که متوجه ضربان قلب و صدای خشک نفس هایش در قفسه ی سینه اش شد. با درماندگی فراوان، صدای پایی را از راهرو شنید.

راث به همین زودی برگشته بود. او تب آلود صورتش را با دستش پاک کرد و کوشید دوباره بر خود مسلط شود.

به نظر نمی آمد راث متوجه ی آشفتگی او شده باشد. او کت و شلوار قهوه ای سیموس راروی دستش انداخته بود. گفت:

ــ میرم اینو ببرم خشکشویی. میشه بگی چرا یه اسکناس صد دلاری توی جیبت بود؟

 

پس از رفتن نیو، جک کمپبل حدود 2 ساعت دیگر در دفترش ماند. اما قدر مسلم هیچ چیز از دستنوشته ای که یک کارگزار فرهنگی همراه با تفسیری پر شور به او رسانده بود، نفهمیده بود. پس از تلاشی دلیرانه برای تمرکز بر فیلمنامه، عاقبت با حرکتی خشمگینانه و غیر عادی آن را به کنار راند و خود را سرزنش کرد.

عادلانه نیست وقتی نود درصد ذهنت رو موضوع دیگه ای اشغال کرده، در مورد کار مردم قضاوت کنی.

نیو کرنی!

عجیب بود. 6 سال پیش تأسف خورده بود که چرا شماره تلفن او را نگرفته بود. او حتی چند ماه بعد در یکی از اقامت هایش در نیویورک راهنمای تلفن مانهاتان را جستجو کرده بود. صفحه هایی پر از نام خانوادگی کرنی وجود داشت. اسم نیو همراه هیچ یک از آنها نبود. نیو درباره ی یک بوتیک لباس با او صحبت کرده بود. او به ستون عمده دوزی ها نگاهی انداخته بود. هیچی نبود.

سپس آن خاطره را به کنار رانده و به گوشه ای از مغزش تبعید کرده بود تا جایی که می دانست، نیو با کسی زندگی می کرد. اما بنا به دلیلی، او هرگز نیو را فراموش نکرده بود، فوراً شناخته بودش. نیو دیگر دختر جوان 21 ساله با پولیور اسکی نبود. او زنی جوان و زیبا در لباسی شیک بود. اما موهای مشکی آبنوسی اش، پوست شیری رنگش، چشمان قهوه ای درشت و کک و مکهای سرخ رنگ روی برجستگی بینی اش هیچ تغییری نکرده بود.

جک نمی دانست آیا کسی به طور جدی در زندگی او هست یا نه، والا...

 

 

ساعت 6، دستیار جک سرش را از لای در تو کرد و گفت:

ــ کارم تموم شد. اجازه دارم به اطلاعتون برسونم که اگه اضافه کاری کنین،همه رو نگران می کنین؟

جک دستنوشته ای را که نخوانده بود، به عقب راند و برخاست.

ــ الان میرم. فقط یه سؤال جینی. در مورد نیو کرنی چی می دونی؟

او در حالی که پیاده به آپارتمانی می رفت که در سنترال پارک جنوبی اجاره کرده بود، به آرامی جواب را در ذهنش بررسی می کرد.

نیو کرنی صاحب یک بوتیک مد روز بود. جینی برای موقعیت های استثنایی از آنجا لباس می خرید. نیو محبوب و مورد احترام بود. او چند ماه پیش با سرنگون کردن طراحی که بچه ها را در کارگاههای قاچاق

به کار می گمارد، سرو صدای زیادی به پا کرده بود. نیو می توانست رفتاری ستیزه جویانه داشته باشد.

جک همچنین اطلاعاتی در مورد اتل لامبستون خواسته بود. جینی به چشمانش تابی داده و گفته بود:

ــ منو داخل این موضوع نکنین.

جک آنقدر در آپارتمانش ماند تا مطمئن شد دلش نمی خواهد خودش شام درست کند و نتیجه گرفت پاستای

نیکولاس دقیقاً همان چیزی است که به آن احتیاج دارد. نیکولاس در خیابان 84، بین لگزینگتون و خیابان سوم واقع شده بود.

انتخاب خوبی بود. مثل همیشه برای نشستن سر میز صف کشیده بودند. اما جک تازه نوشیدنی اش را در بار تمام کرده بود که پیشخدمت همیشگی اش « لو » روی شانه ی او زد:

ــ حاضره آقای کمپبل.

نصف بطری « والپو لیچلا »، سالاد آندیو و شاهی، «اسپاگتی تاگلیاتلی» با میوه های دریایی، تنش

عصبی اش را از بین می برد. او یک قهوه اسپرسوی دوبل سفارش داد و همزمان صورتحساب را خواست.

هنگام ترک رستوران شانه هایش را بالا انداخت. از سر شب می دانست پیاده به سمت خیابان مدیسون خواهد رفت تا بوتیک نیو را ببیند. چند دقیقه ی بعد، زمانی که بادی بسیار خنک به یادش آورد هنوز ماه آوریل است و چه بسا هوا در نخستین روزهای بهار متغیر باشد، ویترین زیبای مزون نیو را می ستود. او آنچه

را می دید، تحسین می کرد:

پیراهن های نقش دار حاکی از ظرافت زنانه ی بسیار، همراه با چترهای هماهنگ و حالت مطمئن مانکن ها که با قیافه ای نسبتاً متکبر سر را به عقب داده بودند. او اطمینان داشت نیو با این تلفیق قدرت و لطافت، پرده از شخصیت خویش بر می دارد.

اما تماشای بساط ویترین ها افکاری فرار را به یادش آورد که وقتی می کوشید حرف های شتاب زده ی اتل را برای نیو تعریف کند، از ذهنش گریخته بود. اتل با صدایی تند و بریده بریده به او گفته بود:

ــ موضوع مقاله ام هیاهو ها و تشویق ها و عالمگیر بودن مده. اما فرض کنیم من بتونم بیشتر از اینا براتون بگم. یه بمب تی. ان. تی.

قرار ملاقاتش داشت دیر می شد. جک حرف اتل را قطع کرده بود.

ــ یه خلاصه ش رو برام بفرستین.

اتل که خود را رانده شده می دید، لجوجانه امتناع کرده بود.

ــ رسوایی شگفت انگیز چقدر می ارزه؟

پاسخ جک تقریباً شوخی بود:

ــ اگه به اندازه ی کافی احساس برانگیز باشه، پونصد هزار تا.

جک به مانکن های چتر به دست زل زد. نگاهش به سایبان آبی و عاجی رنگی افتاد که

حروف انگلیسی « مزون نیو » روی آن نوشته شده بود. فردا به نیو تلفن می زد تا عین حرفهایی را که اتل بر زبان آورده بود، برایش بازگو کند.

در حالی که پیاده از خیابان مدیسون پایین می آمد، دوباره احساس کرد لازم است با پیاده روی نگرانی موذی

و مبهمی را که داشت، از بین ببرد. او اندیشید:

من دنبال بهانه می گردم. چرا خیلی راحت ازش نمی خوام با هم بریم بیرون؟

در آن موقع علت آشفتگی اش را دریافت. او به هیچ قیمتی دلش نمی خواست بفهمد کس دیگری در زندگی نیو هست؟

 

پنجشنبه ها روز پرکاری برای کیتی کانوی بود. از نه صبح، افراد سالخورده را برای معاینه نزد پزشکان می برد و بعدازظهر داوطلبانه در غرفه های کوچک موزه ی « گاردن استیت » کار می کرد. این فعالیت ها یکی پس از دیگری این احساس را به او می بخشید که به درد می خورد.

 

او سابقاً در دانشگاه مردم شناسی درس خوانده بود با این نیت نامعلوم که یک « مارگارت مین » ثانی شود. سپس با مایک برخورد کرده بود. حالا در حالی که به یک دختر 16 ساله در انتخاب یک گردنبند مصری بدل کمک می کرد، اندیشید:

شاید این تابستان در یک سفر سازمان یافته ی مردم شناسی ثبت نام کند.

 

این دورنمایی جالب بود. کیتی در حالی که پشت فرمان اتو مبیلش به خانه باز می گشت، متوجه شد که کم کم تحمل خودش را ندارد. وقتش بود زندگی را همان طوری که پیش می آمد، بپذیرد. او خیابان لینکلن را ترک کرد و از مشاهده ی خانه اش بر فراز« گراند ویو سیرکل» لبخند زد؛یک خانه ی با شکوه مستعمراتی سفید با پنجره های کرکره ای سیاه.

وقتی به خانه رسید، همچنان که اتاق های طبقه ی همکف را می پیمود، چراغها را روشن می کرد. سپس شومینه ی گازی سالن کوچک را راه انداخت. وقتی مایکل زنده بود، آتش بزرگ پر هیاهویی در شومینه بر پا می کرد، با مهارت تکه های چوب را روی هیزم ها می چید، و بی وقفه به شعله هایی که اتاق را از بوی دلپذیر چوب گردو پر می کرد، جان می بخشید. کیتی هر کاری می کرد، هرگز نمی توانست آتش را درست روبراه کند و با عذر خواهی نسبت به خاطره ی مایکل شومینه را گازی کرده بود.

 

او به اتاق اصلی در طبقه ی بالا رفت. آن اتاق را از روی طرحی که از روی یک دیوار کوب در موزه کپی کرده بود، به رنگ زرد و سبز کمرنگ فرش کرده بود. در حین در آوردن پیراهن پشمی طوسی اش، تردید داشت که آیا باید فوری حمام کند و با پوشیدن پیژاما و روبدوشامبر احساس راحتی کند یا نه. اندیشید:

عادت بدیه. تازه ساعت چهاره.

 

عقیده اش را عوض کرد. کاپشن آبی کمرنگش را از گنجه برداشت و دنبال کفش های پیاده روی اش گشت. تصمیم خود را گرفته بود. از همین امشب دوباره دویدن رو شروع می کنم.او مسیر همیشگی اش را دنبال کرد. گراند ویو تا خیابان لینکلن، یک و نیم کیلومتر در شهر، دور زدن ایستگاه اتوبوس و بازگشت به خانه به طرز مطبوعی احساس می کرد وظیفه اش را انجام داده است. لباس های رو و زیرش را در سبد رخت در حمام انداخت، حمام کرد، پیژامای خانه را پوشید و خود را در آیینه نگاه کرد. او همیشه لاغر بود و به طرز قابل قبولی اندامش را حفظ کرده بود. چروکهای اطراف چشمش خیلی عمیق نبود.

آرایشگرش موفق شده بود دوباره سرخی طبیعی موهایش را برگرداند.

کیتی به تصویر خودش گفت:

" بد نیست، اما خداوندا، تا دو سال دیگه 60 ساله می شم! "

وقت اخبار ساعت 7 بود و لاجرم وقت نوشیدن یک گیلاس شری. کیتی از اتاق عبور کرد و آماده می شد راهرو را در پیش بگیرد که متوجه شد چراغ حمام را روشن گذاشته است.

صرفه جویی مانع احتیاج می شود، برق رو هدر ندیم.

 

او به حمام برگشت و دستش را به سمت کلید برق دراز کرد. در جا خشکش زد. آستین سوئی شرت آبی رنگش از سبد بیرون مانده بود. ترس همچون گیره ای یخزده گلوی کیتی را فشرد. احساس کرد لبانش خشک و موهای گردنش سیخ شد. آن آستین. لابد دستی در آن بوده. دیروز. وقتی اسبش افسار گسیخته بود. انتهای کیسه ی نایلونی که گونه اش را لمس کرده بود. مشاهده ی گنگ یک تکه پارچه ی آبی همراه یک دست. او دیوانه نبود. او یک دست دیده بود.

 

کیتی اخبار ساعت 7 را فراموش کرد. مقابل شومینه نشست، روی کاناپه به جلو خم شد و شری اش را مزه مزه کرد. نه آتش و نه شری، سرمایی را که تا مغز استخوان او نفوذ کرده بود، فرو نمی نشاند.

آیا می بایست به پلیس زنگ می زد؟ و اگر اشتباه کرده باشد؟ حتماً احمق به نظر می رسید.

 

اندیشید:

من اشتباه نکردم. اما تا فردا صبر می کنم. با ماشین میرم پارک و شیب رو پیدا می کنم. من قشنگ اون دست رو دیدم، اما اینکه به زن تعلق داره یا مرد، دیگه احتیاج به کمک نداره.

 

مایلز در حالی که جا یخی را پر می کرد، پرسید:

ــ تو میگی خواهرزاده ی اتل توی آپارتمانه؟ خوب. اون پول رو به عنوان قرض برداشته و بعد گذاشته سر جاش. از این اتفاق ها می افته.

باز هم توضیح منطقی مایلز درباره ی شرایطی که غیبت اتل را احاطه کرده بود، مانتو های زمستانی و حالا اسکناس های صد دلاری، به نیو احساس کودن بودن می داد. او خوشحال بود که گفتگویش را با جک کمپبل برای مایلز تعریف نکرده بود. وقتی به خانه برگشته بود، لباسش را عوض کرده و یک شلوار ابریشمی آبی و بلوزی هماهنگ با آن پوشیده بود. منتظر بود مایلز بگوید:

" برای سرو غذا خیلی شیکه! "

اما وقتی وارد آشپزخانه شد، دید که نگاه مایلز رنگ ملاطفت به خود گرفت و شنید که او گفت:

ــ رنگ آبی همیشه مادرت رو زیبا می کرد. تو هر روز بیشتر شبیه اون می شی.

نیو کتاب آشپزی ریناتا را برداشت. او طالبی با ژامبون، پاستای ریحان، ماهی آزاد با تزئین میگو، و برای دسر پنیر و شارلوت را در نظر گرفته بود. کتاب را تا صفحه ی مزین به طرحها ورق زد. از نگاه کردن به طرحها اجتناب کرد و حواسش را روی دستورالعمل هایی که ریناتا در مورد زمان طبخ مورد نیاز برای ماهی آزاد نوشته بود، متمرکز کرد. بمحض اینکه شام آماده شد، به سمت یخچال رفت و یک قوطی خاویار در آورد.

مایلز او را تماشا می کرد که برش های نان را روی سینی می گذاشت. گفت:

ــ من هیچ وقت میل زیادی به این جور چیزها نداشتم. به نظرم به عامی بودنم مربوط میشه.

نیو خاویار را روی یک نان ساندویچی سه گوش مالید:

ــ تو واقعاً عامی نیستی. اما یه چیزهایی رو از دست میدی.

نیو او را تماشا کرد. کت سورمه ای، شلوار طوسی، بلوز آبی روشن و کراوات راه راه قرمز و آبی زیبایی را که نیو برای کریسمس به او هدیه داده بود، پوشیده بود، نیو اندیشید:

ظاهر مغروری داره. و کی تصورش رو می کنه که اون انقدر مریض بوده؟

و این مطلب را به او گفت.

مایلز دستش را دراز کرد و با چالاکی تکه ای نان برشته با خاویار را در دهان گذاشت و گفت:

ــ هنوزم مصرانه میگم که اینو دوست ندارم.

سپس افزود:

... درسته احساس می کنم حالم خوبه. ولی بیکاری کم کم بهم فشار میاره. منو برای ریاست مؤسسه ی مبارزه با مواد مخدر در واشنگتن در نظر گرفتن. این طوری مجبور می شم بیشتر وقتم رو اونجا بگذرونم. نظرت چیه؟

نیو فریادی خفه کشید و دستانش را دور گردن او انداخت:

ــ عالیه. قبول کن. این کار واقعاً برازنده ی توئه.

نیو در حالی که خاویار و یک سینی پنیر را به اتاق نشیمن می برد، زیر لب آواز می خواند. حالا فقط این مانده بود که رد اتل لامبستون را پیدا کنند! داشت از خودش می پرسید آیا جک کمپبل بزودی به او تلفن خواهد زد یا نه، که زنگ در ورودی طنین انداخت. هردو میهمانش با هم رسیده بودند.

اسقف دوین استانتون یکی از معدود اسقفان اعظمی بود که در خلوت هم با لباس کشیشی راحت تر بود تا با لباس اسپرت. چند تار موی مسی رنگ هنوز هم در انبوه موهای خاکستری اش دیده می شد و نگاه آرام آبی رنگش در پشت عینک قاب فلزی، از مهربانی و ذکاوت برق می زد. قامت بلند و باریکش با چالاکی

جابجا می شد. نیو همیشه با کمی ناراحتی احساس می کرد که دِو می تواند اندیشه های او را بخواند و آنچه را می خواند، دوست دارد. نیو به گرمی او را در آغوش گرفت.

آنتونی دلا سالوا مثل همیشه در یکی از ابداعات خویش فوق العاده بود، کت و شلواری طوسی زغالی

از پارچه ی ابریشم ایتالیایی با دوخت فوق العاده، چاقی نامحسوس اندامش را پنهان می کرد.

نیو به یاد آورد مایلز او را به گربه ای تشبیه می کرد که زیادی خورده است.

این تشبیهی بجا بود موهای سیاهش بدون یک تار خاکستری با همان برقی می درخشید که کفش های گوچی اش. این طبیعت ثانویه ی نیو بود که قیمت لباس ها را تخمین بزند. طبق تخمین او، کت و شلوار سل کمتر از هزار و پانصد دلار قیمت نداشت.

سل سرشار از خوش خلقی بود. گفت:

ــ مایلز، دوین، نیو، سه موجودی که توی دنیا بیشتر از همه دوستشون دارم. البته نباید محبوبه ی فعلیم رو هم از قلم بندازم، ولی قبلی ها رو کنار میذارم. دِو گمون می کنی کلیسا قبول می کنه وقتی پیر شدم، دوباره منو در آغوش خودش بپذیره؟

اسقف به خشکی جواب داد:

ــ فرض بر اینه که بچه ی گمشده توبه کنان و با لباس پاره بر می گرده.

مایلز قاه قاه خندید و شانه های هر دو دوستش را گرفت:

ــ چه سعادتی که هر سه با همیم. احساس می کنم دوباره توی برونکسم. شماها هنوز ودکای ابسولوت می خورین یا یه چیز اعیانی تر پیدا کردین؟

شب با آهنگی دلپذیر و گرمی بخش که یک رسم شده بود، آغاز گشت. سر دومین گیلاس مارتینی، چند لحظه ای بحث شد، شانه ها بالا انداخته شد و این جملات:

"چرا ما زیاد دور هم جمع نمی شیم از طرف اسقف، بهتره بس کنم از جانب مایلز، و البته. از جانب سل، درپی اش آمد. "

گفتگو از سیاست فعلی " یعنی شهردار می تونه باز هم یه بار دیگه برنده بشه یا نه "، به مشکل کلیسا کشیده شد:

ــ دیگه نمی شه یه بچه رو با کمتر از هزارو ششصد دلار در سال توی مدرسه ی کشیشی تربیت کرد.

خداوندا، یادتون میاد وقتی در سنت ـ فرانسیس ـ زاویر بودیم، والدینمون ماهی یه دلار به ما می دادن؟ قلمرو کشیشی با کمک لاتاری مدرسه رو می چرخوند.

و با آه و ناله ی سل بابت واردات خارجی:

ــ البته ما مجبوریم از برچسب اتحادیه استفاده کنیم، اما ما می تونیم بدیم پوشاک رو توی کره و هنگ کنگ با یه سوم قیمت تولید کنن. اگه ما یه قسمت اونو ندیم به کس دیگه ای تولید کنه، قیمتمون خیلی بالا میره و اگه این کارو بکنیم، دشمن اتحادیه ها به شمار میریم.

و با تذکر جدی مایلز:

ــ من مصرانه معتقدم ما نیمی از پلیس هایی رو که به باند خلافکار خیابان هفتم تعلق دارن، نمی شناسیم.

از مسیر خود منحرف شد. آنان لاجرم به موضوع مرگ نیکی سپتی بازگشتند.

سالوا از دهانش پرید:

ــ بعد از کاری که اون با خوشگل ما کرد، حقش نبود به این راحتی توی رختخوابش جون بده.

و ناگهان هر نشانی از بشاشیت از چهره اش محو شد.

نیو دید که لبان مایلز به هم فشرده شد. مدتها قبل سل شنیده بود که مایلز ریناتا را « خوشگل من » خطاب کرده بود تا سر به سر او بگذارد، و سالوا معطلش نکرده بود و علی رغم ناخوشنودی شدید مایلز، خودش هم این اصطلاح را به کار می برد. او به ریناتا می گفت:

ــ چطوری خوشگله؟

نیو هنوز آن لحظه را به یاد می آورد که در شب زنده داری بر بالین متوفی، سل با چشمان پف کرده از گریه مقابل تابوت زانو زده، سپس برخاست، مایلز را بغل کرد و گفت:

ــ سعی کن خیال کنی خوشگلت خوابیده.

مایلز به سردی پاسخ داده بود:

ــ اون نخوابیده. اون مرده، و دیگه هیچ وقت اونو این طوری صدا نکن، سل. فقط من اونو با این اسم

صدا می زنم.

و سل تا امشب هرگز این بی احتیاطی را نکرده بود. پس از لحظه ای سکوت عذاب آور، او باقی مانده ی مارتینی اش را بلعید، برخاست و با لبخندی گشاده گفت:

ــ همین الان برمی گردم.

و به سمت راهرو و دستشویی میهمان راهی شد.

دوین آهی کشید:

ــ اون شاید یه طراح نابغه باشه، اما بیشتر رنگ و لعاب داره تا اخلاق.

نیو به آنان یادآوری کرد:

ــ اون بود که منو راه انداخت. بدون سل، شاید الان توی « بلومینگز دیل » یه مأمور خرید بودم.

سپس نیو متوجه حالت چهره ی مایلز شد و هشدار داد:

... بهم نگو بدتر از این نمی شد.

ــ این هیچ وقت به مغزم خطور نکرده.

هنگام شام، نیو شمع ها را روشن و روشنایی لوستر را کم کرد. نوری ملایم اتاق را روشن می کرد. همه ی غذاها مورد تأئید عموم قرار گرفت. مایلز دو بار و سل سه بار غذا کشیدند.

ــ بی خیال رژیم. این بهترین غذا تو کل مانهاتانه.

هنگام صرف دسر، آنان نتوانستند مانع آن شوند که گفتگو به سمت ریناتا کشیده نشود. نیو به آنان گفت:

ــ این یکی از دستور غذاهای اونه که مخصوص شما دو نفر درست شده. من توی کتاب آشپزیش غرق شده بودم. لذت بخش بود.

مایلز برای آنان تعریف کرد که ممکن است ریاست آژانس مبارزه با مواد مخدر را بر عهده گیرد. دوین با لبخندی گفت:

ــ شاید بیام واشنگتن پیشت.

وسپس افزود:

... فوق العاده محرمانه س.

سل اصرار کرد در جمع کردن میز به نیو کمک کند و شخصاً قهوه را آماده کند. نیو او را که مشغول کار با قهوه جوش بود، رها کرد و فنجان های زیبای سبز و طلایی را که نسل ها بود در خانواده ی روزتی می چرخید از گنجه بیرون آورد.

صدایی خفه و فریادی دردناک آنان را شتابان به آشپزخانه کشاند. قهوه جوش برگشته و پیشخوان و کتاب آشپزی ریناتا را خیس کرده بود. سالوا دست قرمزش را زیر آب سرد گرفته و رنگش پریده بود.

ــ دسته ی این قهوه جوش لعنتی ول شد.

او کوشید لحنی گستاخانه بگیرد.

... مایلز گمونم سعی می کنی تلافی اون روزی رو که بچه بودیم و من دستتو شکستم، در بیاری.

واضح بود سوختگی بدی است.

 

نیو شتابان به دنبال برگ های اکالیپتوسی رفت که مایلز به عنوان کمک های اولیه برای سوختگی

نگه می داشت. او به آرامی دست سل را خشک کرد، برگها را روی آن قرار داد و حوله ای نخی دور آن پیچید. اسقف قهوه جوش را برداشت و شروع کرد به خشک کردن آن. مایلز کتاب آشپزی را خشک می کرد. نیو حالت نگاه مایلز را وقتی طرحهای خیس و لک شده را بررسی می کرد، دید.

سل هم متوجه آن شد. نیو را که مشغول مداوای او بود، به عقب راند و دستش را بیرون کشید.

ــ مایلز، به خدا، واقعاً متأسفم.

مایلز کتاب را از بالای ظرفشویی برداشت، لکه های قهوه را خشک کرد، آن را در دستمالی پیچید و بدقت آن را سر جایش در بالای یخچال قرار داد:

ــ برای چی متأسف باشی؟ نیو، من قبلاً هیچ وقت این قهوه جوش مزخرف رو ندیده بودم. اون از کجا اومده؟

نیو که سرگرم درست کردن قهوه در قهوه جوش قدیمی بود، با لحنی متأسف گفت:

ــ یه هدیه س. اتل لامبستون بعد از اون مهمونی اینو واسه کریسمس برات فرستاد.

دوین استانتون با دیدن مایلز و نیو و سل که ناگهان زدند زیر خنده، قیافه ای متعجب به خود گرفت.

نیو گفت:

ــ وقتی نشستیم، همه رو برات تعریف می کنم، عالیجناب. خدای بزرگ، هر کاری می کنم، باز هم حرف اتل به میون میاد، حتی موقع شام.

وقتی قهوه ی اسپرسو را همراه لیکور سامبوکا می نوشیدند، نیو در مورد مفقود شدن علنی اتل برایشان توضیح داد.

مایلز نتیجه گرفت:

ــ ای کاش هیچ وقت دوباره اونو نبینم.

سل که می کوشید پنهان کند دستش به همان زودی پوشیده از تاول هایی شده است که موجب

دردش می شدند، سامبوکای دیگری برای خودش ریخت و گفت:

ــ حتی یه طراح لباس تو خیابان هفتم نیست که اون با این مقاله ذله اش نکرده باشه. نیو برای اینکه جواب سؤالت رو داده باشم، باید بگم که اون هفته ی گذشته تلفن زد و اصرار داشت گوشی رو بگیرم. ما درست وسط یه جلسه بودیم. اون دو سه تا سؤال این شکلی کرد:

ــ آیا درسته شما استاد جیم شدن تو دبیرستان کریستف کلمب بودین؟

نیو او را برانداز کرد:

ــ تو هم یه چیزایی تعریف کردی؟

ــ ابداً. به عقیده ی من مقاله ی اتل مبتنی بر انکار تمام داستانهاییه که ما از کارگزارامون می خوایم در موردمون بسازن. این ممکنه موضوع یه مقاله باشه، اما نیم میلیون دلار برای یه کتاب غیر ممکنه.

نیو نزدیک بود بگوید که هیچ کس واقعاً این پیش پرداخت را به اتل نداده است، اما زبانش را گاز گرفت. واضح بود که جک کمپبل قصد نداشت این داستان را فاش کند.

سال افزود:

ــ در ضمن، شنیدم اطلاعات تو در مورد کارگاه های قاچاق استیوبر حسابی گند کارش رو در میاره. نیو، از این آدم دوری کن.

مایلز بتندی پرسید:

ــ معنی این حرفا چیه؟

نیو برای مایلز تعریف نکرده بود که گوردون استیوبر بابت اقدام او ممکن است مورد تعقیب قضایی قرار بگیرد. بنابراین با سر اشاره ای به سل کرد و گفت:

ــ اون یه طراحه که من دیگه ازش خرید نمی کنم چون روش معامله کردنش را دوست ندارم.

سپس به سمت سل چرخید.

... مصرانه می گم یه چیز غیر عادی در مفقود شدن اتل وجود داره. تو می دونی که اون فقط لباس های منو می پوشه، و هیچ کدوم از کتهای توی کمدش کم نشده.

سل شانه اش را بالا انداخت.

ــ نیو، راستش رو بگم، اتل اُنقدر خل هست که بدون کت بره بیرون و متوجه نشه. صبر کن و ببین. اون با یه چیزی که از پیشخوان جی. سی. پنی خریده و تنش کرده، از راه می رسه.

مایلز زد زیر خنده و نیو سرش را تکان داد:

ــ واقعاً که چقدر کمکم کردی.

پیش از آنکه میز را ترک کنند، دوین استانتون دعا خواند.

ــ خداوندا، بابت دوستی مان، بابت این غذای خوشمزه و زن جوان و زیبایی که اونو درست کرده از تو تشکر

می کنیم و از تو می خوایم ریناتای عزیزمون رو بیامرزی.

مایلز دست اسقف را گرفت:

ــ متشکرم دِو.

سپس خندید.

... و تو سل، اگه اون اینجا بود، بهت می گفت بری آشپزخونه ش رو تمیز کنی، چون تو مسؤول ریخت و پاشی.

پس از عزیمت اسقف و سل، نیو و مایلز ماشین ظرفشویی را پر کردند و در سکوتی دلپذیر قابلمه ها و ظرف ها را شستند. نیو قهوه جوش خاطی را برداشت و متذکر شد:

ــ شاید بهتر باشه اینو قبل از اینکه یه نفر دیگه رو بسوزونه، بندازیمش دور.

مایلز گفت:

ــ نه، بذارش یه گوشه. لابد خیلی گرونه. می تونم یه روز که دارم سریال پریل رو تماشا می کنم، تعمیرش کنم.

پریل. نیو به نظرش رسید که این کلمه در هوا معلق ماند. بی صبرانه سرش را تکان داد، چراغ دستشویی را خاموش کرد و پیش از خوابیدن مایلز را بوسید. او نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن شود همه چیز سر جایش است. روشنایی ورودی در سالن کوچک رخنه می کرد و چشم نیو در زیر پرتو آن به صفحات لک شده و باد کرده ی کتاب آشپزی ریناتا افتاد که مایلز آن را روی میز کارش گذاشته بود، و بر خود لرزید.

جمعه صبح، سیموس اصلاح می کرد که راث لامبستون از آپارتمان بیرون رفت. او با سیموس خداحافظی نکرد. خاطره ی خشمی که چهره ی سیموس را درهم پیچاند وقتی او اسکناس صد دلاری را به سمتش دراز کرد، در ذهنش مانده بود. در تمام این سالها، چک مقرری خوراک هر احساسی را نسبت به سیموس در وجودش فرو نشانده بود بجز کینه. حالا چیز دیگری به آن اضافه شده بود. راث می ترسید. برای او؟ نمی دانست.

راث بیست و شش هزار دلار در سال به عنوان منشی دریافت می کرد. او تخمین زده بود که بمحض کسر مالیات ها و تأمین اجتماعی، به علاوه ی هزینه های رفت و آمد و پوشاک و خوراک، سه روز حقوق خالص او در هفته معادل مقرری خوراک اتل است. او مرتباً سر سیموس فریاد می زد:

ــ من واسه خاطر این زنیکه ی بدجنس دارم از پا در میام.

سیموس معمولاً می کوشید او را آرام کند، اما شب گذشته چهره اش از خشم متشنج شده بود. او مشتش را بلند کرده و راث خود را عقب کشیده بود. مطمئن بود سیموس می خواست او را بزند. اما سیموس اسکناس را گرفته و آن را دو تکه کرده بود. او فریاد زده بود:

ــ می خوای بدونی اینو از کجا آوردم، هان؟ اون کثافت اینو بهم داد. وقتی ازش خواستم ولم کنه، گفت خوشحال میشه بتونه کمکم کنه. کارهاش مجبورش کرده بود از رستوران رفتن هاش کم کنه و این پولی بود که از ماه گذشته براش مونده بود.

راث فریاد زده بود:

ــ و اون به تو نگفت که فرستادن چکها رو متوقف کنی؟

خشمی که در چهره ی سیموس بود به نفرت تبدیل شده بود.

ــ شاید متقاعدش کرده باشم که تحمل بشر حدی داره. شاید این چیزیه که تو هم باید بفهمی.

این جواب راث را دچار خشمی کرده بود که هنوز نفسش را تنگ می کرد. او متعجب و وحشت زده فریاد کشیده بود:

ــ چطور جرأت می کنی تهدیدم کنی!

و مشاهده کرده بود که سیموس زد زیر گریه. سیموس در حالی که از هق هق گریه می لرزید، برایش تعریف کرده بود که چک را درون پاکت نامه گذاشته و دخترکی که در آپارتمان اتل زندگی می کرد درباره ی تاوانی که او هر ماه می پرداخت، صحبت کرده بود:

ــ تمام ساختمان خیال می کنند من احمقم.

راث تمام شب گذشته را در اتاق یکی از دخترها بیدار مانده بود. چنان تحقیری نسبت به سیموس طغیان خشمی را در او ایجاد می کرد که نمی توانست اندیشه ی با او ماندن را تحمل کند. صبح زود به این نتیجه رسیده بود که خودش هم کاملاً مستحق تحقیر است. اتل او را تبدیل به زنی بدجنس کرده بود.

دیگر نمی بایستی ادامه می یافت.

اکنون با لبانی که از شدت خشم به صورت خطی به هم فشرده در آمده بود، به سمت راست به سوی خیابان برادوی و ایستگاه مترو پیچید و به طرف خیابان وست اند به راه افتاد. باد صبحگاهی می وزید.اما کفش های پاشنه کوتاهش به او اجازه می داد تند راه برود.

او می رفت با اتل روبرو شود. بایستی سال ها قبل این کار را می کرد. راث به حد کافی مقاله هایی را که اتل نوشته بود، خوانده بود تا بداند او خود را چهره ای طرفدار حقوق زنان نشان می دهد. اما حالا که اتل بتازگی قراردادی بزرگ برای یک کتاب امضاء کرده بود. خیلی بیشتر آسیب پذیر بود. روزنامه ی پست با کمال میل حاضر بود در صفحه ی ششم چاپ کند که اتل از مردی که سه دخترش هنوز مشغول تحصیل هستند؛ ماهی هزار دلار اخاذی می کند. راث به خود اجازه داد لبخندی تلخ بر لب آورد. اگر اتل از مقرری ماهیانه صرف نظر نمی کرد، او حمله را شروع می کرد. نخست از طریق روزنامه ی پست، سپس دادگاه.

راث به دفتر کارگزینی شرکتش رفته بود تا درخواست مساعده ای کند که هزینه های تحصیل را

پوشش می داد. وقتی رئیس کارگزینی از وجود مقرری خوراک باخبر شده بود، شوکه شده و گفته بود:

ــ من دوستی دارم که وکیل خوبی در امر طلاقه. اون اغلب رایگان کار می کنه و من مطمئنم خیلی دوست داره به موضوعی مثل این رسیدگی کنه. اگه اشتباه نکنم، مقرری خوراکی که با توافق طرفین تعیین شده باشه

قابل فسخ نیست، اما شاید وقتشه که از طریق قضایی اقدام کنین. اگه شما نفرت عمومی رو برانگیزین، ممکنه اوضاع عوض بشه.

راث تردید کرده بود:

ــ من نمی خوام دخترا رو تو تنگنا قرار بدم. باید اعتراف کنم که بزحمت چیز بخور نمیری از میکده گیرمون میاد. اجازه بدین فکر کنم.

با عبور از خیابان هفتاد و سوم، راث تصمیمش را گرفت:

یا اون از مقرری صرف نظر می کنه، یا به دیدن اون خانم وکیل می رم.

زن جوانی که کودکی را در کالسکه به جلو می راند، مستقیم به سمت او آمد. راث یک قدم خود را کنار کشید تا به او نخورد و با مردی با صورت چاقو خورده برخورد کرد که کلاهش را تا روی چشمانش پایین آورده بود و پالتوی زشتی که بوی شراب می داد، پوشیده بود. راث دماغش را از نفرت جمع کرد، کیفش را به خود فشرد و فوراً به پیاده روی آن طرف خیابان رفت. عابران پیاده در رفت و آمد بودند. بچه ها با کتابهای درسی شان، ساکنان قدیمی محله که طبق روال هر صبح بیرون می آمدند و به دنبال روزنامه می رفتند و آدم هایی که ناامیدانه می کوشیدند برای رفتن به اداره تاکسی پیدا کنند.

راث هیچ وقت خانه ای را که بیست سال پیش می خواست بخرد، فراموش نمی کرد. آن زمان سی و پنج هزار دلار بود و امروز لابد ده برابر بیشتر می ارزید. وقتی بانک از مبلغ مقرری خوراک مطلع شده بود، از دادن وام به آنان امتناع کرده بود. او به سمت شرق به خیابان هشتاد و دو پیچید؛ خیابان اتل.

شانه هایش را صاف کرد،عینکش را بالا داد و ناخودآگاه همچون بوکسوری در شرف ورود به رینگ خود را آماده کرد. سیموس به او گفته بود اتل در طبقه ی همکف با یک ورودی مجزا زندگی می کند.

نام روی زنگ «اِ. لامبستون »نشانه های سیموس را تأیید می کرد.صدای خفه ی رادیو از داخل به گوش راث رسید. او محکم انگشتش را روی زنگ فشار داد. اما به زنگ اول و دوم هیچ جوابی داه نشد. راث از آن آدمهایی نبود که منصرف شود. بار سوم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت.

زنگ یک دقیقه ی تمام طنین انداخت و سپس صدای کلیک دستگیره اجرت راث را داد. در بشدت باز شد. مردی جوان با موهای پریشان و بلوزی با دگمه های باز خیره به او نگاه می کرد. پرسید:

ــ ببخشین. شما یکی از دوستان خاله اتل هستین؟

ــ بله، باید اونو ببینم.

راث قدمی به جلو برداشت و مرد جوان را وادار کرد که یا صریحاً راه را بر او ببندد یا بگذارد وارد شود. او کنار رفت، راث وارد نشیمن شد و نگاهی سریع به اطرافش انداخت. سیموس همیشه از بی نظمی معمول اتل با او صحبت می کرد، با وجود این، آنجا مرتب بود. یک دسته روزنامه مرتب روی هم چیده شده بود. مبلمان زیبای قدیمی. سیموس در مورد مبلمانی که برای اتل خریده، با او صحبت کرده بود.

اندیشید:

" اون وقت من میون ملقمه ی نفرت انگیز مادرش زندگی می کنم. "

ــ من داگلاس براون هستم.

داگ احساس کرد ترس برش مستولی می شود. چیزی در این زن و در نحوه ای که که آپارتمان را

ارزیابی می کرد، وجود داشت که او را ناراحت می کرد. گفت:

ــ من خواهرزاده ی اتلم. شما با اون قرار دارین؟

ــ نه، اما می خوام فوری ببینمش.

راث خود را معرفی کرد.

... من زن سیموس لامبستونم و اومدم آخرین چکی رو که اون به خاله تون داده، پس بگیرم. از این به بعد، دیگه مقرری در کار نیست.

یک دسته نامه روی میز کار بود. راث متوجه پاکتی سفید با حاشیه ای بلوطی روی میز شد. کاغذ نامه ای که دخترها برای سالروز تولد سیموس برایش فرستاده بودند.

گفت:

ــ من اینو پس می گیرم.

پیش از آنکه داگ بتواند مانع او شود، پاکت را برداشت، با حرکتی سریع آن را گشود و محتویاتش را بیرون آورد. آن را بدقت بررسی کرد، چک را پاره کرد و نامه را دوباره در پاکت گذاشت.

در برابر چشمان متعجب داگلاس که از شدت بهت نتوانست اعتراضی کند، او دستش را در کیفش کرد و تکه های اسکناس صد دلاری را که سیموس پاره اش کرده بود، بیرون آورد و گفت:

ــ گمونم اون اینجا نیست.

داگ اعتراض کرد:

ــ شما خیلی گستاخین. می تونم بدم شما رو دستگیر کنن.

راث به تندی پاسخ داد:

ــ اگه جای شما بودم خودمو به خطر نمی انداختم. بفرمایین.

او تکه های اسکناس پاره شده را در دستان داگ فرو کرد:

ــ به اون انگل بگین که اینا رو بچسبونه و برای آخرین بار با پول های شوهرم یه غذای مفصل خودشو مهمون کنه. بهش بگین دیگه حتی یه دینار هم از طرف ما نخواهد گرفت و اگه سعی کنه، تا سر حد مرگ پشیمون خواهد شد.

راث به داگ مهلت پاسخ نداد. او به سمت دیواری که عکس های اتل روی آن قرار داشت، رفت و آنها را بررسی کرد.

" این زن ادعا می کنه هر انگیزه ای مبهم و گنگی اونو به حرکت وامی داره، همه جا پرسه می زنه و جایزه های مختلف و جورواجور می گیره و با وجود این تنها کسی رو که همیشه سعی کرده با اون مثل یه زن، مثل یه موجود بشری رفتار کنه، به بدبختی می کشونه."

راث به سمت داگ چرخید:

ــ ازش متنفرم. می دونم در مورد تو چه فکری می کنه. تو اجازه میدی در رستوران های شیکی که من و شوهرم و بچه هام صورتحسابش رو می دیم، بهت غذا بده. تازه بازم از اون دزدی می کنی. تو هم مثل اونی.

راث رفت و داگ با لبانی به رنگ خاکستری خودش را روی کاناپه رها کرد.

اتل با اون دهن گشادش دیگه واسه کی تعریف کرده که منم توی پول مقرری باهاش شریکم؟

 

وقتی راث به پیاده رو رسید، زنی که زیر ورودی سرپوشیده ی ساختمان ایستاده بود، او را صدا کرد. حدوداً چهل ساله بود، موهایی بلوند داشت که ماهرانه شلوغ و پلوغ شده بود، پولیور و شلوار خیلی تنگ آخرین مد پوشیده بود و چهره اش کنجکاوی بی ملاحظه ای را فاش می کرد.

زن گفت:

ــ ببخشین که مزاحمتون می شم. من جورجیت ولز هستم، همسایه ی اتل و نگران اونم.

دختر نوجوان بسیار لاغری در ساختمان را گشود، با سرو صدا پله ها را پایین آمد و در کنار ولز مذکور جای گرفت. چشمان نافذش راث را بررسی و این موضوع را که او مقابل آپارتمان اتل ایستاده است، ثبت می کرد.

او پرسید:

ــشما یکی از دوستان خانم لامبستون هستین؟

راث فوراً فهمید او همان دختر بچه ای است که سیموس را مسخره کرده بود. نفرتی عمیق با هراسی که ناگهان قلبش را منجمد کرد، در هم آمیخت.

چرا این زن نگران اتل بود؟ او خشم مرگبار چهره ی سیموس را وقتی نحوه ی چپاندن اسکناس صد دلاری را توسط اتل در جیبش تعریف می کرد، به یاد آورد، همچنین آپارتمان مرتبی را که تازه آن را ترک کرده بود. سیموس چقدر برایش تعریف کرده بود که کافی است اتل داخل اتاقی شود تا این احساس را ببخشد که بمبی در آنجا منفجر شده است. پس اتل بتازگی در خانه اش نبوده است.

او در حالی که می کوشید لحنی دوستانه به خود بگیرد، گفت:

ــ بله، تعجب می کنم که اتل نبود، اما چرا شما نگرانش هستین؟

مادر فرمان داد:

ــ دانا، برو مدرسه. بازم دیرت میشه.

دانا لب ورچید:

ــ می خوام گوش بدم.

جورجیت ولز بی صبرانه گفت:

ــ باشه. باشه.

و دوباره به سمت راث چرخید:

ــ اتفاق عجیبی افتاد. هفته ی گذشته شوهر سابق اتل به ملاقات اون اومد. معمولاً اون اگه مقرری رو پست نکرده باشه، فقط پنجم ماه میاد. به طوری که با دیدن اون که پنجشنبه بعدازظهر این اطراف پرسه می زد، خیلی تعجب کردم. تازه سی ام بود. چرا اومده بود جلوتر پول بده؟ خلاصه، بذارین بهتون بگم که اونا یه مشاجره ی حسابی کردن! می تونستم صدای اونا رو که به هم فحش می دادن بشنوم، انگار تو اتاق بودم.

راث موفق شد مانع لرزیدن صدایش شود:

ــ چی می گفتن؟

ــ خوب راستش من بیشتر فریادها رو می شنیدم. واقعاً نمی فهمیدم چی میگن. می خواستم برم پایین تا اگه مشکلی برای اتل پیش اومد...

راث اندیشید:

نه، تو می خواستی بیشتر بشنوی.

... اما تلفنم زنگ زد. مادرم بود که از کلیولند بابت طلاق خواهرم تماس گرفته بود، و یه ساعت یه نفس حرف زد. اون موقع بد و بیراه گفتن ها تموم شده بود. من به اتل تلفن زدم. وقتی در مورد شوهر سابقش حرف می زنه، بامزه س. می دونین، ارزشش رو داره که ادا در آوردن اونو گوش کنین. اما اون جواب نداد. اون موقع خیال کردم رفته بیرون. اتل رو که می شناسین، همیشه در حال دویدنه.اما اگه قصد داشته باشه بیشتر از دو روز غیبت کنه، معمولاً منو خبر می کنه. ولی اون هیچی نگفته بود. حالا خواهرزاده ش اومده پیشش مونده و تازه کاتولیک هم نیست.

جورجیت دستهایش را روی هم گذاشت:

ــ هوا سرده، این طور نیست؟ هوای عجیب و غریبیه. شرط می بندم این قوطی های اسپری مو لایه ی اوزون رو آلوده می کنه.

او بی آنکه دانا ذره ای را از دست بدهد ادامه داد:

ــ به هر حال، من احساس عجیبی دارم که اتفاقی برای اتل افتاده و شوهر سابق بی وجودش این وسط بی تقصیر نیست.

دانا حرف او را قطع کرد:

ــ مامان، یادت نره که اون جمعه برگشته بود و واقعاً به نظر میومد که از یه چیزی می ترسه.

ــ می خواستم اینو بگم. تو جمعه اونو دیدی. اون روز پنجم بود و معنیش اینه که احتمالاً اومده بود چک رو بده. من اونو دیروز دیدم. می تونین برام توضیح بدین که اون چرا دوباره برگشته بود؟ اما کسی اتل رو ندیده. چیزی که به نظرم می رسه اینه که اون ممکنه یه کاری... نمی دونم چی... کرده باشه و مدرکی دردسر ساز رو جا گذاشته باشه.

جورجیت ولز داستانش را تمام کرد و لبخندی فاتحانه زد. سپس از راث پرسید:

ــ از اونجا که شما یکی از دوستان اتل هستین، بگین اگه جای من بودین، چی کار می کردین. آیا باید به پلیس تلفن بزنم و بهشون بگم که ممکنه همسایه م به قتل رسیده باشه؟

 

جمعه صبح از بیمارستان به کیتی کانوی تلفن زدند. یکی از راننده های داوطلب بیمار شده بود و می خواستند بدانند آیا او می تواند جایگزین وی شود؟

بعدازظهر سپری شده بود که او توانست به خانه بازگردد. کفش و لباس دویدنش را پوشید و به مقصد پارک موریسون دوباره پشت فرمان نشست. سایه ها کوتاه می شدند و او در مسیر جاده از خود پرسید:

آیا منطقی تر نبود تا فردا صبح صبر می کرد؟

سپس مصممانه تا ورودی پارک به راندن ادامه داد. در این روزهای اخیر آفتاب سنگفرش پارکینگ و راههای باریکی را که به آن ختم می شد، خشک کرده بود، اما نواحی گیاهان جنگلی هنوز مرطوب بود.

کیتی به نیت دنبال کردن مسیری که به او اجازه می داد مکانی را پیدا کند که چهل و هشت ساعت پیش اسبش در آنجا رم کرده بود، تا میدان سوارکاری راه رفت. اما با غیظ متوجه شد که از ادامه ی مسیر مطمئن نیست. لحظه ای که شاخه ای به صورتش خورد، زمزمه کرد:

" هیچ حس جهت یابی ندارم. "

او به خاطر آورد که وقتی بتنهایی با اتومبیل عازم مکانی می شد که نمی شناخت، مایک همیشه برایش طرحهای دقیقی می کشید که چهارراه ها و نقاط مختلف را مشخص می کرد.

پس از چهل دقیقه، کفش هایش خیس و پوشیده از گل و لای و زانوانش دردناک بود و او هنوز دور

خودش می چرخید. او در منطقه ی بی درختی که معمولاً سوارکاران جمع می شدند، ایستاد تا استراحت کند. هیچ کس دیگری در آن حوالی نبود و هیچ صدای سمی در میدان به گوش نمی رسید. روز تقریباً رو به پایان بود.

او می اندیشید:

من واقعاً دیوونه م. اینجا جایی نیست که آدم تنها باشه. فردا برخواهم گشت.

او برخاست، تصمیم گرفت همان مسیر را برگردد و سپس بی حرکت ایستاد.

صبر کن این مسیر دورتره. ما دو راهی رو به سمت راست می رفتیم و از شیب می رفتیم بالا. یه جایی همین جاها بود که اون خر ماده ی لعنتی تصمیم گرفت از گروه جدا بشه.

او یقین داشت اشتباه نمی کند. بی صبریی که اضطرابی فزاینده، آن را تشدید می کرد، ضربان قلبش را تندتر کرد. شب گذشته ذهنش همچون پاندولی یکسره در نوسان بود. او دستی را دیده بود...

می بایست به پلیس تلفن می زد. مسخره بود. این فقط تصور او بود. احمق به نظر می رسید.

او می توانست به عنوان فرد ناشناس تلفن بزند و دیگر کاری نداشته باشد. نه. فرض کنیم او حق داشته باشد و آنان تلفن را شناسایی کنند... با بررسی جوانب، او به همان نقشه ی اولیه اش اکتفا کرده بود. خودش می رفت و بررسی می کرد.

او مسیری را که اسب در مدت پنج دقیقه طی می کرد، در بیست دقیقه طی کرد. به یاد آورد:

اینم جایی که اون کودن شروع کرد به چریدن. تمام علف های هرز توی این مسیره. من افسارش رو کشیدم و اون رم کرد و مستقیم از اونجا پایین رفت.

 

مسیر یک سراشیبی تند و سنگلاخ بود. در تاریکی رو به افزایش شروع به پایین آمدن کرد. سنگها زیر پایش می غلتیدند. تعادلش را از دست داد، افتاد و دستش خراشیده شد. خشماگین گفت:

" همین رو کم داشتم. "

علی رغم سرما، قطرات عرق روی پیشانی اش شکل می گرفتند. با دستی که در اثر خاک رس پراکنده در میان سنگها کثیف شده بود، عرقش را پاک کرد. کوچکترین اثری از آستین آبی رنگ نبود. در نیمه راه سرازیری، به یک صخره ی بزرگ رسید و آنجا ایستاد تا استراحت کند. نتیجه گرفت:

تصوراتم بوده. خدارو شکر که با تلفن زدن به پلیس خودمو مضحکه نکردم.

 

تصمیم گرفت لحظه ای استراحت کند، به خانه برگردد و به حمامی گرم و دلچسب برود. با صدای بلند گفت:

" پیاده روی هر قدر هم دلچسب باشه، برای من کافیه. "

هنگامی که نفسش جا آمد، دست هایش را روی بادگیر سبز کمرنگش کشید، دست راستش را به لبه ی صخره گرفت و آماده شد که برخیزد.

چیزی را احساس کرد و چشمانش را پایین دوخت. می خواست فریاد بکشد، اما هیچ صدایی از دهانش بیرون نیامد، بجز ناله ای خفه و ناباورانه. انگشتانش، انگشتان دیگری را لمس می کرد، انگشتانی مانیکور شده با لاک قرمز تیره که توسط تخته سنگهایی که از اطراف آنها سریده بود، رو به بالا قرار گرفته و آستین آبی رنگی که در ضمیر ناخودآگاه کیتی نقش بسته بود، آنها را احاطه می کرد. تکه ای نایلون سیاه رنگ همچون بازوبند عزا، آن مچ باریک و بی رمق را احاطه می کرد.دنی آدلر که به شکل دائم الخمرها تغییر شکل داده بود، جمعه صبح ساعت هفت مقابل ساختمان روبروی شواب هاوس جای گرفت. هوا هنوز تازه و خنک بود و به نظر می رسید او شانس اندکی دارد که ببیند نیو پیاده سرکارش می رود. اما او یاد گرفته بود که وقتی مجبور است یک نفر را تعقیب کند، صبور باشد. چارلی بزرگ گفته بود کرنی صبح زود، بین ساعت هفت و نیم تا هشت سرکار می رود.

حدود یک ربع به هشت مهاجرت شروع شد. اتوبوسی سیل بچه ها را جمع می کرد و آنان را به سمت یکی از مدارس خصوصی و گران می برد. دنی به یاد آورد:

" منم به یه مدرسه ی خصوصی می رفتم. دارالتأدیب برانزویل. توی نیوجرسی. "

 

کارمندان جوان و پویا کم کم در خیابانها ظاهر می شدند. همگی یک جور بارانی پوشیده بودند. دنی اصلاح کرد:

" بربری نه بارانی. نباید قاطی کرد. "

 

سپس کارمندان عالی رتبه ی زن و مرد با موهای جو گندمی، ظاهر پر زرق و برق و قیافه هایی کامروا.

از نقطه ی مراقبتی که او نشسته بود، می توانست به راحتی همه ی آنان را سبک و سنگین کند.

بیست دقیقه به 9، دنی فهمید که امروز روز شانسش نیست. تنها چیزی که نمی توانست خطرش را بپذیرد، این بود که صاحب کارش را از دست خودش عصبانی کند.

با پرونده ای که داشت، به محض وقوع قتل، او را برای بازجویی دستگیر می کردند. اما دنی می دانست صاحب کارش به نفع او مداخله خواهد کرد. تو هی می گفت:

ــ اون یکی از بهترین بچه هامه. هیچ وقت یه دقیقه هم دیر سر کارش نمیاد. یه آدم بی عیب.

دنی با تأسف برخاست، دستانش را به هم مالید و چشمانش را به پایین دوخت. او پالتوی گشاد چرکی بر تن داشت که بوی شراب ارزان قیمت می داد، کلاه بزرگی سرش بود که روی گوش ها را می گرفت و عملاً تمام صورتش را پوشانده بود و کفش های ورزشی که کناره هایش سوراخ بود. هیچ کس نمی توانست حدس بزند او زیر پالتویش لباس همیشگی کارش را پوشیده است، یک ژاکت زیپ دار و یک شلوار جین رنگ و رو رفته. او زنبیل خریدی را حمل می کرد که حاوی کفش های هر روزی، لیف و یک اسفنج بود. در جیب راست پالتویش از ترس دستگیری یک چاقو داشت. پیش بینی کرده بود که تا ایستگاه متروی خیابان 72 برادوی پیاده برود، در انتهای ایستگاه پالتو و کلاه را در ساک بچپاند، کفش های کثیف ورزشی را با آن یکی عوض کند و دست و صورتش را بشوید.

فقط ای کاش کرنی دیشب سوار تاکسی نشده بود! قسم می خورد کرنی آمادگی داشت پیاده به خانه اش برگردد. در این صورت او شانس زیادی داشت کرنی را در پارک بکشد...

صبری که زاده ی این اعتقاد راسخ بود که بالاخره مأموریتش را به انجام خواهد رساند، اگر صبح نشد، شاید شب و اگر امروز نشد، شاید فردا، دنی را به حرکت درآورد او مواظب بود که تلو تلو خوران راه برود و ساک را تاب بدهد، انگار حواسش به آن نیست. چند نفری که به خود زحمت دادند نگاهی به او بیندازند، خود را کنار کشیدند و در چهره شان حالتی از نفرت یا ترحم مشهود شد.

در حالی که از خیابان 72 و وست اند عبور می کرد، به گاو وحشی ماده ای برخورد کرد که با سر رو به پایین جلو می رفت، دستش را روی کیف دستی اش می فشرد و لبانش را بدجور جمع کرده بود. دنی خیلی دلش می خواست ضربه ای به او بزند و کیفش را بقاپد، اما این تمایل را به عقب راند. او با تند کردن قدمهایش از کنار زن عبور کرد، به خیابان 72 پیچید و بهسمت ایستگاه مترو رفت.

چند دقیقه ی بعد از آنجا بیرون آمد، دست ها و صورتش برق می زد و ساک حاوی پالتو، کلاه، اسفنج و لیف تا شده بود.

ساعت ده و نیم، او قهوه ی سفارشی نیو را به دفترش می برد.

نیو از او استقبال کرد.

ــ سلام، دنی. امروز دیر بلند شدم و نتیجه اش اینه که نمی تونم کارم رو شروع کنم. و برام مهم نیست که بقیه چی میگن. قهوه ی شما از اون آب زیپویی که اونا تو دستگاهشون می جوشونن، خیلی بهتره.

دنی گفت:

ــ برای همه اتفاق می افته که دیر بلند شن، دوشیزه کرنی.

و لیوان را از ساک بیرون آورد و در آن را با محبت برایش گشود.

جمعه صبح که نیو بیدار شد، حیرت زده مشاهده کرد که ساعت یک ربع به 9 است. در حالی که سراسیمه از رختخواب بیرون می پرید، اندیشید:

خدایا، اینم نتیجه ی تا نصف شب بیدار موندن با برونکسی های قدیمی.

او روبدوشامبرش را پوشید و با عجله به سمت آشپزخانه رفت. مایلز قهوه جوش را راه انداخته، آب میوه را گرفته و نان صبحانه را آماده کرده بود.

نیو او را سرزنش کرد:

ــ بایستی منو بیدار می کردی، رئیس پلیس.

ــ صنعت مد نمی میره نیم ساعت منتظرت بشه.

 

ادامه دارد...

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد