بخواب زیبای من (8)
ــ اگه این درسته، رئیس، دلم می خواد بدونم کارت ویزیت قاتل اتل چیه.
ــ بهت میگم به نظر من کارت ویزیت اون چیه. خونمردگی های روی گردن اتل. تو گزارش کالبد شکافی رو ندیدی، منم همینطور. وقتی سیموس جوون بوده، مشت زن آماتور بوده. ضربه تقریباً آرواره ی اتل رو خرد کرده. چه اقرار بکنه چه نه، من دنبال کسی می گردم که مشت زنی رو تجربه کرده باشه.
ــ اگه رئیس پلیس اینو میگه، باشه. اما تو سخت در اشتباهی.
جک کمپبل روی کاناپه ی چرمی بدون پشت نشسته بود. و شیواس رگال می نوشید. برای دومین بار در آنروز، او ترجیح داد وارد بحث میان نیو و پدرش نشود. گوش دادن به آنان این احساس را به او می بخشید که شاهد مسابقه ی تنیسی است که هر دو رقیب در یک سطح هستند. او نزدیک بود بخندد، اما با مشاهده ی نیو، احساس کرد دوباره دستخوش نگرانی می شود. نیو هنوز خیلی رنگ پریده بود و هاله ی گیسوان سیاهش رنگ صدفی چهره اش را تشدید می کرد. او دیده بود که آن چشمان کهربایی از خوشحالی برق می زدند، اما امشب به نظرش می رسید اندوهی را در آنها می خواند که فراتر از مرگ اتل لامبستون است. او اندیشید:
چیزی رو که مرگ اتل برپا کرده هنوز به پایان خودش نرسیده و نیو درگیر اون شده.
جک سرش را تکان داد. رگ اسکاتلندی اش با پیش بینی های مزخرفش گل کرده بود. او خواسته بود همراه نیو و پدرش نزد دادستان حوزه ی راکلند برود تنها به این دلیل که می خواست روزش را با نیو سپری کند. صبح هنگام ترک نیو، به خانه برگشته بود، حمام کرده بود، لباس هایش را عوض کرده و به کتابخانه ی شهرداری رفته بود. در آنجا از روی میکروفیلم ها روزنامه های 17 سال پیش را با عنوان درشت:
همسر رئیس پلیس در سنترال پارک به قتل رسید. خوانده بود. او تمام جزئیات را به خاطر سپرده و بدقت عکس های مربوط به تشییع جنازه از کلیسای سنت پاتریک را بررسی کرده بود. نیو 10 ساله در پالتویی سیاه و کلاهی گرد و کوچک در حالی که دستش در دست مایلز گم شده بود و اشک در چشمانش می درخشید. خشونت در چهره ی مایلز حک شده بود. صفهای متعدد افراد پلیس. انگار آنان در تمام طول خیابان پنجم پخش و پلا بودند. مقاله هایی که همراه عکس ها بود، نیکی سپتی را متهم به کشتن همسر رئیس پلیس می کرد.
نیکی آن روز صبح دفن شده بود. این حادثه خاطره ی مرگ ریناتا را در نیو و پدرش زنده کرده بود. روزنامه های قدیمی آن دوران گزارش می کردند که نیکی سپتی از سلول خود در زندان دستور مرگ ریناتا را صادر کرده است. آن روز صبح نیو به جک گفته بود که پدرش برای خاطر او همیشه از آزادی نیکی سپتی هراس داشته و حالا به نظر می رسید مرگ او مایلز را از این هراس وسوسه گر خلاص کرده است. جک از خود پرسید:
پس چرا من هنوز نگرانتم؟
به همان راحتی که سؤال را با صدای بلند مطرح کرده بود، جواب به ذهنش آمد.
برای اینکه دوستت دارم. برای اینکه از همون روز اولی که توی هواپیما از دستم فرار کردی، منتظرت بودم.
جک متوجه شد که گیلاس هایشان خالی شده است. برخاست و گیلاس نیو را برداشت:
ــ به نظرم امشب به مقدار بیشتری نیاز داری.
آنان در حین نوشیدن دومین کوکتل، اخبار شب را تماشا کردند. در اخبار خلاصه ی مراسم تدفین نیکی سپتی، از جمله اظهارات پرشور بیوه اش نشان داده شد.
نیو به آرامی از مایلز پرسید:
ــ نظرت چیه؟
مایلز تلویزیون را خاموش کرد:
ــ نظر من قابل چاپ نیست.
آنان در نیریز در خیابان 57 شرقی شام خوردند. جیمی نیری ایرلندی با دیدن آنان با نگاهی درخشان و لبخندی شیرین شتابان به سمتشان رفت:
ــ آقای رئیس پلیس، چقدر از دیدنتون خوشحالم.
آنان را سر یکی از میزهایی که جیمی برای مشتریان مخصوصش نگه می داشت، هدایت کردند.
جک مجبور شده بود به تفاسیر مربوط به عکس هایی که دیوارها را می پوشاند، گوش بدهد:
ــ خود خودشه.
عکس فرماندار سابق گری آشکارا میان سالن قرار داشت. جیمی به جک گفت:
ــ بهترین های نیویورک پیش من میان. ببینین رئیس پلیس کجا قرار داره. عکس مایلز روبروی عکس فرماندارگری آویخته شده بود.
آنان شبی مطبوع را گذراندند. نیریز محل ملاقات مردان سیاسی و صاحب منصبان کلیسا بود. چندین بار افرادی سر میز آنان ایستادند تا به مایلز سلام کنند.
ــ جناب رئیس پلیس از دیدنتون خوشحالم. به نظر کاملاً سرحال میاین.
نیو در گوش جک زمزمه کرد:
ــ مایلز خیلی خوشحاله، اون امسال بسختی بیماری و اندیشه ی محو شدن از محیط رو تحمل کرد. به نظرم آماده س دوباره کار رو از سر بگیره.
سناتور موینی هان به آنان نزدیک شد:
ــ مایلز دعا می کنم شما مدیریت مؤسسه ی مبارزه با مواد مخدر رو به دست بگیرین. ما به شما احتیاج داریم. ما باید از شر این لعنتی خلاص شیم و شما مردی هستین که ما بهش احتیاج داریم.
وقتی سناتور آنان را ترک کرد، نیو سرش را بلند کرد:
ــ تو در این مورد که یه پیش احساس داری حرف زده بودی. خیلی زود اتفاق افتاد.
مایلز فهرست غذا را بررسی کرد. مارگارت، پیشخدمت محبوبش جلو آمد:
ــ مارگارت، خورش میگو چطوره؟
ــ عالیه.
مایلز آهی کشید:
ــ از این بابت مطمئنم. برای محترم شمردن رژیمم، لطفاً برام سفره ماهی آب پز بیار.
آنان سفارش غذا دادند و یک گیلاس شراب نوشیدند.
مایلز گفت:
ــ این یعنی وقت زیادی تو واشنگتن صرف بشه. باید اونجا یه آپارتمان اجاره کنم. وقتی می دونستم نیکی سپتی آزادانه تو خیابوناس، حتی به ذهنم خطور نمی کرد تو رو اینجا تنها بذارم. اما امروز احساس می کنم اون گروه همیشه از نیکی کینه به دل داشت که دستور قتل مادرت رو صادر کرده بود. حتی یه دقیقه هم اونا رو از جلو چشم دور نمی کنن، تا زمانی که بیشترشون به اون ملحق شن.
جک پرسید:
ــ بنابراین شما اظهارات دم مرگ اونو باور نمی کنین؟
ــ برای آدمایی مثل ما که با این اعتقاد بزرگ شدن که توبه ی دقایق واپسین می تونه درهای بهشت رو به روی آدم باز کنه، مشکله ببینیم آدمی با سوگند دروغ از این دنیا بره. اما در مورد نیکی، من سر حرف اولم باقی می مونم. این یه ژست خداحافظی برای خونواده ش بوده و اونا گول خوردن. و حالا به اندازه ی کافی توی نیویورک بودی که بتونی قضاوت کنی شهردار می تونه تو یه انتخابات دیگه برنده بشه؟
قهوه هایشان داشت تمام می شد که جیمی نیریز سر میزشان آمد.
ــ آقای رئیس پلیس، می دونین که کیتی کانوی، کسی که جسد اتل لامبستون رو پیدا کرده، یکی از مشتری های همیشگی منه؟ اون اغلب با شوهرش میومد اینجا. زن فوق العاده ایه.
مایلز گفت:
ــ ما دیروز اونو دیدیم.
ــ اگه دوباره دیدینش، از قول من بهش سلام برسونین و یادآوری کنین این قدر کم پیدا نباشه.
مایلز با لحنی راحت گفت:
ــ شاید بتونم کار بهتری کنم. می تونم خودم اونو بیارم اینجا.
تاکسی اول جک را پیاده کرد. پس از آرزوی شبی خوش برای یکدیگر جک پرسید:
ــ گوش کنین؛ می دونم ممکنه اغراق آمیز به نظر بیاد، اما ایرادی نداره که فردا منم همراهتون به آپارتمان اتل بیام؟
مایلز ابروانش را بالا انداخت:
ــ نه.البته اگه قول بدی مثل مجسمه ساکت و صامت بشینی.
ــ مایلز!
جک خندید:
ــ پدرت حق داره، نیو. من شرط رو قبول می کنم.
وقتی تاکسی مقابل شواب هاوس ایستاد، دربان در را برای نیو گشود. وقتی مایلز کرایه را حساب می کرد، او پیاده شد. دربان به سر جایش در ورودی ساختمان بازگشت. شبی روشن بود و آسمان پر از ستاره. نیو از اتومبیل فاصله گرفت، سرش را بالا کرد و کهکشان را تحسین کرد.
در آن سوی خیابان دنی آدلر به ساختمان روبرویی تکیه داده بود. یک بطری شراب در کنارش قرار داشت و سرش روی سینه اش افتاده بود. از میان چشمان چین خورده اش نیو را تماشا می کرد که از تاکسی دور می شد. ناگهان نفسش حبس شد. او می توانست از آنجا نیو را هدف بگیرد و پیش از آنکه کسی متوجه او شود، فرار کند. دنی در جیب کتی که آن شب پوشیده بود، دنبال دستمال پشمی خیلی کهنه ای گشت.
حالا.
انگشتش ماشه را لمس کرد. او داشت تپانچه را از جیبش بیرون می آورد که در سمت راستش دری گشوده شد. پیرزنی از ساختمان بیرون آمد که قلاده ی سگ بودلی را گرفته بود. سگ شتابان به سوی دنی هجوم برد. زن گفت:
ــ از شو شو نترسین. اون خیلی مهربونه.
وقتی دنی دید مایلز کرنی از تاکسی فاصله گرفت و به همراه نیو وارد شواب هاوس شد، خشم همچون جریان آتشفشان او را در بر گرفت. دلش می خواست با دستهای خودش سگ را خفه کند، اما موفق شد خود را کنترل کند و دستش به سمت پیاده رو رها شد.
پیرزن او را تشویق کرد:
ــ شو شو دوست داره نازش کنن، حتی غریبه ها.
او یک 25 سنتی روی زانوان دنی انداخت.
ــ امیدوارم که این کمکتون کنه.
یکشنبه صبح، کاراگاه اوبراین تلفنی درخواست کرد با نیو صحبت کند.
مایلز جدی پرسید:
ــ در مورد چی؟
ــ ما می خوایم با خدمتکاری که هفته ی گذشته در آپارتمان لامبستون کار می کرده صحبت کنیم، آقا. دخترتون شماره تلفن اونو داره؟
مایلز نفهمید چرا ناگهان احساس آرامش کرد:
ــ اوه. اینکه خیلی راحته نیو شماره ش رو به من داده.
5 دقیقه ی بعد تسه ـ تسه تلفن زد. هیجان زده به نظر می رسید.
ــ نیو، منو به عنوان شاهد احضار کردن. اما می تونم از اونا بخوام ساعت 5/1 بعدازظهر توی خونه ی تو ملاقاتشون کنم؟ هیچ وقت پلیس ازم سؤال نکرده. دلم می خواد تو پدرت هم دور و برم باشین.
آهنگ صدایش آهسته شد:
... نیو، اونا که خیال نمی کنن من اونو کشتم، هان؟
نیو لبخند زد:
ــ البته که نه، تسه ـ تسه نگران نباش. من و مایلز برای مراسم دعای ظهر به سنت پل می ریم. ساعت 5/1 بیا.
اون موقع عالیه.
ــ باید براشون تعریف کنم که اون خواهرزاده ی آشغالش پول می دزدید و دوباره سرجاش میذاشت و اتل تهدیدش کرده بود از ارث محرومش می کنه؟
نیو از جا پرید:
ــ تسه ـ تسه، تو می گفتی که اتل دیوونه ی اونه. تو هیچ وقت نگفته بودی اتل تهدید کرده از ارث محرومش می کنه. البته که باید اینو به اونا بگی.
وقتی نیو گوشی را گذاشت، مایلز با نگاهی پرسشگر منتظر بود.
ــ چی شد؟
نیو موضوع را برای او گفت و مایلز سوت بی صدا کشید.
تسه ـ تسه با موهایی که محکم جمع شده بود و آرایشی اندک بجز مژه ی مصنوعی، از راه رسید.یک پیراهن روستایی با کفش های تخت پوشیده بود.
او یواشکی به نیو گفت:
ــ وقتی نقش خدمتکاری رو بازی می کردم که به جرم مسموم کردن اربابش محکوم شده، این لباسو می پوشیدم.
کاراگاهان اوبراین و گومز چند دقیقه ی بعد حاضر شدند. وقتی مایلز از آنان استقبال کرد، نیو متوجه شد که هیچکس باور نمی کند که او دیگر مرد شماره ی یک پلیس نیست.
آنان عملاً مقابل او تعظیم کردند.
اما وقتی تسه ـ تسه را به اوبراین معرفی کردند، او تعجب کرد و گفت:
ــ داگلاس براون به ما گفته بود که خدمتکار سوئدی بوده.
و وقتی توضیحات تسه ـ تسه را شنید که با جدیت تمام می گفت چطور شخصیتش را طبق نقش هایش در تئآتر های پیشرو برادوی عوض می کند، دهانش از تعجب باز ماند.
تسه ـ تسه در آخر گفت:
ــ من نقش یه خدمتکار سوئدی رو بازی می کردم و دیشب به دعوتنامه ی شخصی برای ژوزف پاپا فرستادم که برای دیدن نمایش بیاد. اون آخرین اجرا بود. طالع بینی م می گفت که ساترن در کاپری کورنه و کارم روندی شدید رو پشت سر خواهد گذاشت. واقعاً تصور می کردم که اون میاد.
او غمگینانه سرش را تکان داد:
... اون نیومد، در واقع هیچکس نیومد.
گومز بشدت سرفه اش گرفت و اوبراین لبخندش را فرو داد و گفت:
ــ تأسف باره. حالا تسه ـ تسه، می تونم این طوری صداتون کنم؟
و شروع به پرسش از تسه ـ تسه کرد.
با توضیح نیو در این مورد که چرا همراه تسه ـ تسه به آپارتمان اتل رفته و چرا برگشته بود تا کت های داخل کمد را بررسی کند و نگاهی به برنامه ی کاری اتل بیندازد، بازجویی پایان یافت. تسه ـ تسه در مورد تماس تلفنی خشمگینانه ی اتل با خواهرزاده اش در ماه گذشته و پولی که او هفته ی گذشته سر جایش گذاشته بود، صحبت کرد.
ساعت 5/2 بعدازظهر، اوبراین دفترچه ی یادداشتش را بست.
ــ هردوی شما کمک بزرگی کردین. تسه ـ تسه می خواین همراه دوشیزه کرنی به خانه ی لامبستون برین؟ شما بخوبی آپارتمان رو می شناسین. شاید متوجه بشین چیزی کم شده یا نه. قرار ما تا یه ساعت دیگه، البته اگه می تونین. دلم می خواد یه گفتگوی مختصر دیگه با داگلاس براون بکنم.
مایلز با پیشانی چین افتاده در صندلی چرمی گودش نشسته بود و گفت:
ــ اینم از خواهرزاده ی ذینفع که وارد گود می شه.
نیو لبخند عاری از شعف زد:
ــ رئیس پلیس، به نظرت کارت ویزیت اون چی می تونه باشه؟
ساعت 5/3، مایلز و نیو و جک و تسه ـ تسه وارد آپارتمان اتل شدند. داگلاس براون خود را در کاناپه رها کرده بود و دستان به هم پیوسته اش روی زانوانش قرار داشت. او با نگاهی خصم آلود سرش را بالا کرد. صورت زیبا و اخم آلودش خیس از عرق بود. کارآگاهان اوبراین و گومز روبروی او نشسته بودند و دفترچه هایشان باز بود. به نظر می آمد میزها و میز تحریر پوشیده از گرد و خاک است و به هم ریخته.
تسه ـ تسه در گوش نیو زمزمه کرد:
ــ وقتی من از اینجا رفتم آپارتمان خیلی تمیز بود.
نیو با صدای آهسته توضیح داد که آنها اثر گردهایی است که مفتش ها برای ردیابی آثار انگشت پخش می کنند و سپس با صدایی ملایم به داگلاس براون گفت:
ــ بابت اتفاقی که برای خاله تون افتاده، خیلی ناراحت شدم. من اونو خیلی دوست داشتم.
براون بتندی پاسخ داد:
ــ شما یکی از معدود افرادی هستین که این عقیده رو دارین.
او برخاست:
... گوش کنین، همه ی اونایی که اتل رو می شناختن، می تونن به شما بگن که اون چقدر می تونست حرص بده و پر توقع باشه. اتل منو به رستوران دعوت می کرد و خیلی از شبها مجبور می شدم دوستام رو ول کنم چون اون احتیاج به یه همراه داشت. گاهی اسکناس های صد دلاری رو که این ور و اون ور قایم می کرد، می داد به من، بعد یادش می رفت بقیه اش رو کجا قایم کرده و منو متهم به دزدیدن اونا می کرد. آخر سر اونا رو پیدا می کرد و ازم معذرت می خواست. و همین طور الی آخر.
او نگاهی تیره به تسه ـ تسه انداخت:
... با این تغییر لباس چی کار می خوای بکنی؟ شرط بندی یا کار دیگه؟ اگه می خوای مفید باشی، می تونی بری دنبال جارو برقی و این به هم ریختگی رو تمیز کنی.
تسه ـ تسه با صدای بلند گفت:
ــ من برای خانم لامبستون کار می کردم و اون مرده.
و به کارآگاه اوبراین نگریست:
... می خواین من چی کار کنم؟
ــ می خوام دوشیزه کرنی به ما بگن چه لباس هایی از توی کمد کم شده و شما هم یه گشتی توی آپارتمان بزنین تا ببینین آیا چیزی غیر عادی رو تشخیص می دین.
مایلز نجواکنان به جک گفت:
ــ چرا همراه نیو نمی ری؟ شاید بتونی کمکش کنی مشاهداتش رو یادداشت کنه.
مایلز برای نشستن یک صندلی پشت صاف را نزدیک میز تحریر انتخاب کرد. از آنجا دیواری را که پوشیده از عکس های اتل بود می دید. پس از لحظه ای برخاست و رفت تا آنها را از نزدیک بررسی کند و در کمال تعجب متوجه عکس هایی مونتاژ شده شد که در ان اتل در آخرین کنفرانس حزب جمهوریخواه همراه با نزدیکان رئیس جمهور روی سکو دیده می شد؛ اتل در گریسی مانش در حال بغل کردن شهردار؛ اتل در حال دریافت جایزه ی انجمن روزنامه نگاران و نویسندگان آمریکایی برای بهترین مقاله ی مطبوعات.
مایلز اندیشید:
ظاهراً این زن جالب تر از اونی بوده که تصورش رو می کردم. من اشتباهی اونو بی مغز می پنداشتم.
کتابی که اتل قصد نوشتن ان را داشت. درباره ی طبقه ی تبهکار بود که از طریق صنعت لباس پول زیادی به جیب می زد. آیا اتل از یک چنین داستانی با خبر بود؟ مایلز به ذهنش سپرد که از هرب شوارتز بپرسد آیا تحقیقاتی در مورد فعالیتهای دنیای سری دوزی صورت می گیرد.
علی رغم تختخوابی مرتب و بدون حتی یک چین و نظمی نسبی که بر اتاق حکمفرمایی می کرد، اتاق همچون باقی آپارتمان همان ظاهر نامرتب را داشت. حتی کمد هم دیگر همچون قبل مرتب نبود. واضح بود که لباسها و باقی وسایل بیرون آورده شده، بررسی شده و بی قیدانه سر جایشان گذاشته شده است.
نیو تعجب زده گفت:
ــ آفرین! فقط کارها سخت تر شد.
جک یک پولیور ایرلندی سفید با شلوار مخمل کبریتی آبی تیره پوشیده بود. وقتی زنگ در خانه ی نیو را زده بود، مایلز در را گشوده؛ ابروانش را بالا انداخته و گفته بود:
ــ شما دوتا شبیه فردی و فورسی بابسی شدین.
مایلز کنار رفته بود تا او رد شود و جک با نیو رو در رو شده بود. نیو هم یک پولیور سفید و یک شلوار مخمل کبریتی سورمه ای پوشیده بود. آن دو زده بودند زیر خنده و نیو فوراً یک ژاکت سرمه ای و سفید پوشیده بود.
اندیشه ی زیر و رو کردن وسایل شخصی اتل، نیو را منجمد کرده و این اتفاق باعث شده بود اندکی از هراس او کاسته شود. اکنون او در مقابل بی نظمی حاکم بر کمد عزیز اتل دستخوش درماندگی شده بود.
جک به آرامی گفت:
ــ سخت تر هست اما غیر ممکن نیست. بذار ببینم بهترین روش کار چیه.
نیو پرونده را به همراه کپی فاکتورهای اتل به سمت او دراز کرد:
ــ ما اول از خریدهای تازه ی اون شروع می کنیم.
نیو لباس های نویی را که اتل هرگز نپوشیده بود؛ بیرون آورد، آنها را روی تخت گذاشت، سپس از انتهای دیگر کمد شروع کرد و پیراهن ها و کت و دامن ها را یکی یکی به جک داد. فوراً معلوم شد که تنها لباس های پاییزی کم شده است.
نیو نجواکنان خطاب به خودش و جک گفت:
ـ این طوری این فرضیه که اون می تونسته برنامه ی سفری به کارائیب یا مکانی مشابه رو ریخته باشه و عمداً از برداشتن کت خودداری کرده باشه، حذف می شه. اما شاید حق با مایلزه. من بلوز سفیدی رو که به اون کت و دامن کذایی میومد، پیدا نکردم. شاید توی خشکشویی باشه. صبر کن ببینم.
او ناگهان متوقف شد و از ته کمد یک چوب لباسی را که بین دو پیراهن کشباف گیر کرده بود، بیرون کشید. بلوز سفید با چین های دور یقه و سر آستین های دانتل روی آن آویزان بود.
نیو فاتحانه گفت:
... اینم چیزی که دنبالش می گشتم. چرا اتل اونو نپوشیده؟ و اگه ترجیح داده اون یکی رو بپوشه، چرا اینو درست آویزون نکرده؟
آن دو پهلو به پهلوی هم روی عسلی نشسته بودند و نیو یادداشت های جک را پاکنویس می کرد، به طوری که فهرستی دقیق از لباس هایی که از کمد کم شده بود، تنظیم شد. جک در حال انتظار بدقت اتاق را با نگاه وارسی کرد. بی شک به دلیل تحقیقات پلیس خیلی تمیز نبود. مبلمان زیبا، یک پتوی کوچک شیک و کوسن های تزیینی.
اما اتاق عاری از بداعت بود. هیچ سر و ریخت شخصی، هیچ قاب عکس و هیچ شیئی تزیینی وجود نداشت، چند تابلویی که به دیوار آویخته شده بود، عاری از تخیل بود و انگار تنها برای پر کردن فضا انتخاب شده بود. اتاقی تاریک و خالی. جک ناگهان دلش برای اتل سوخت. تصوری که جک از او داشت بسیار متفاوت بود. جک همیشه او را مثل توپ تنیس می دید که با انرژی خالص در تکاپو بود و با شوریدگی از این طرف تور به آن طرف می جهید. زنی که این اتاق او را به تجسم در می آورد، بیشتر آدمی منزوی و ترحم برانگیز بود.
آنان به اتاق نشیمن باز گشتند و تسه ـ تسه را در حال جستجو در میان انبوه نامه های روی میز تحریر اتل یافتند.
او گفت:
ــ اون اینجا نیست.
اوبراین جدی پرسید:
ــ چی اونجا نیست؟
ــ اتل به جای نامه بازکن از یه چاقوی قدیمی استفاده می کرد. یه جور وسیله ی هندی با دسته ی قرمز و طلایی.
نیو ناگهان در کارآگاه اوبراین نگاه سگی شکاری را مشاهده کرد که سرنخی یافته است.
کارآگاه پرسید:
ــ تسه ـ تسه، یادتون میاد آخرین بارکجا اون چاقو رو دیدین؟
ــ بله دو روزی که توی اون هفته برای نظافت اومدم، اون اینجا بود. سه شنبه و پنجشنبه.
اوبراین به داگلاس براون نگریست:
ــ دیروز که ما اثر انگشت برمی داشتیم، چاقو اینجا بود. می دونین کجا می تونیم اونو پیدا کنیم؟
داگلاس آب دهانش را قورت داد و قیافه ای متفکر به خود گرفت. جمعه صبح چاقو روی میز تحریر بود. هیچ کس غیر از راث لامبستون نیامده بود.
راث لامبستون. او تهدید کرده بود برای پلیس تعریف می کند که اتل آماده می شد او را از ارث محروم کند. اما داگ قبلاً به پلیس گفته بود که اتل همیشه پولی را که او را محکوم به دزدیدنش می کرد، پیدا می کرد. کار شایسته ای کرده بود. حالا آیا می بایست در مورد راث صحبت می کرد یا تنها می گفت که نمی داند؟
اوبراین این بار با لحنی مصرانه سؤالش را تکرار کرد. داگلاس نتیجه گرفت وقت آن است که توجه پلیس را از خود منحرف کند و گفت:
ــ جمعه بعدازظهر راث لامبستون اومده بود اینجا تا نامه ای رو که سیموس برای اتل گذاشته بود، پس بگیره. اون منو تهدید کرد که اگه سیموس رو لو بدم، به شماها میگه که اتل از دست من عصبانی بوده.
داگلاس مکثی کرد و بعد محتاطانه گفت:
... روزی که اون اومد، نامه بازکن اونجا بود. وقتی من رفتم توی اون اتاق، راث نزدیک میز تحریر وایستاده بود. از جمعه دیگه چاقو رو ندیدم. بهتره ازش بپرسین چرا اونو دزدیده.
شنبه بعدازظهر بمحض تماس تلفنی وحشت زده ی سیموس، راث تلاش کرده بود از خانه با مدیر کارگزینی شرکتش تماس بگیرد. او بود که رابرت لین وکیل را به کلانتری فرستاد.
وقتی لین، سیموس را به خانه برگرداند، راث تصور کرد که شوهرش در شرف سکته ی قلبی است و خواست او را به بیمارستان ببرد. سیموس جداً مخالفت کرد، اما پذیرفت که برود بخوابد. او با چشمان قرمز و پف کرده از گریه، با قدم های سنگین وارد اتاقش شد. داغان و از پا افتاده بود.
لین در اتاق نشیمن منتظر بود تا با راث صحبت کند. او صریحاً اعلام کرد:
ــ من وکیل جنایی نیستم و باید یه وکیل توانا برای شوهرتون پیدا کنین.
راث سرش را به زیر انداخت.
ــ اون طور که توی تاکسی برام تعریف کرد، شاید یه شانسی داشته باشه تا از طریق دفاع بابت جنون آنی از تبرئه شدن یا تخفیف مجازات بهره مند بشه.
راث خشکش زد:
ــ سیموس اعتراف کرده اونو کشته؟
ــ نه. اون بهم گفت اتل رو هل داده، اتل نامه بازکن رو قاپیده، سیموس اونو از دستای اتل بیرون کشیده و در جریان زد و خورد گونه ی راست اتل شکافته. اون همچنین اعتراف کرد که یه نفر رو که توی میکده پرسه می زده، اجیر کرده بوده تا تلفنی اتل رو تهدید کنه.
لبان راث منقبض شد:
ــ من این و دیشب فهمیدم.
لین شانه هایش را بالا انداخت:
ــ شوهرتون در مقابل یه بازجویی فشرده دوام نخواهد آورد به عقیده ی من بهتره اعتراف کنه و سعی کنه تخفیف در مجازات بگیره. شما تصور می کنین که اون اتل رو کشته. درسته؟
ــ بله.
لین برخاست.
ــ همون طور که گفتم. من وکیل جنایی نیستم. اما میرم ببینم می تونم کسی رو براتون پیدا کنم؟ متأسفم.
راث 4 ساعت بی حرکت در سکوت نشست، سکوت ناشی از ناامیدی. ساعت 10 شب اخبار را تماشا کرد و شنید که گزارشگر اعلام می کرد از شوهر سابق اتل لامبستون بازجویی شده است. او بی صبرانه تلویزیون را خاموش کرد.
حوادث هفته ی گذشته همچون نوار کاستی که دو طرف آن بی وقفه می چرخید، در ذهنش تکرار می شد. ده روز پیش، تماس تلفنی جینی گریان:
ــ مامان خجالت می کشم. چک بی محل بود. صندوقدار دانشکده منو خواست توی دفترش.
از آن به بعد بود که همه چیز شروع شده بود. راث فریادهایی را که بر سر سیموس می کشید، به یاد می آورد. او اندیشید:
به حدی عاجزش کردم که دیوونه شد.
تخفیف در مجازات معنی اش چه بود؟ قتل غیر عمد؟ چند سال؟ پانزده؟ بیست؟ اما سیموس جسد را دفن کرده بود. او زحمت زیادی برای پنهان کردن جنایتش به خود داده بود. چطور موفق شده بود خونسردی اش را حفظ کند؟ خونسردی؟ سیموس؟ چاقو به دست به زنی خیره شود که می رفت گلویش را پاره کند؟ غیر ممکن بود. خاطره ای به یاد راث آمد؛ یکی از آن خاطراتی که موضوع شوخی خانواده شده بود؛ زمانی که هنوز خندیدن را بلد بودند. سیموس خواسته بود در لحظه ی تولد مرسی حضور داشته باشد و بیهوش شده بود. او با دیدن خون از حال رفته بود. راث برای مرسی تعریف می کرد:
ــ اونا بیشتر نگران پدرت بودند تا من و تو. این اولین و آخرین باری شد که گذاشتم پدرت پاشو توی اتاق زایمان بذاره. بهتر بود توی میکده می موند و به مشتری هاش می رسید تا اینکه باعث دردسر دکترها بشه.
سیموس نظاره کند که خون از گلوی اتل جاری می شود، جسدش را در یک کیسه ی نایلونی بگذارد و آن را مخفیانه به بیرون از آپارتمان منتقل کند؟ در اخبار گفته بودند که مارک لباس های اتل کنده شده بود. سیموس آنقدر خونسرد بود که این کار را بکند و سپس او را داخل آن غار در وسط پارک دفن کند؟ راث نتیجه گرفت:
اصلاً امکان نداره.
اما اگر او اتل را نکشته و وی را در وضعیتی که تأکید می کرد، رها کرده بود، چه بسا راث با تمیز کردن و آب کردن چاقو مدرکی را که می توانست منتهی به دستگیری فردی دیگر شود، از بین برده بود...
این اندیشه خسته کننده تر از آن بود که راث بیشتر روی آن درنگ کند. او با بیحالی برخاست و به اتاق رفت. تنفس سیموس مرتب بود، ولی او وول می خورد:
ــ راث پیشم بمون.
وقتی راث کنار سیموس خوابید، او دستانش را دور راث حلقه کرد و در حالی که سرش روی شانه ی او بود، خوابید.
ساعت سه بامداد، راث هنوز در فکر بود که چه تصمیمی بگیرد. سپس، انگار در پاسخ به تقاضایی خاموش، او به یاد آورد که اغلب رئیس پلیس سابق را از وقتی بازنشسته شده بود در سوپر مارکت می دید. او همیشه مهربانانه لبخند می زد و می گفت:
ــ روزبخیر.
حتی یک روز که نایلون راث پاره شده بود، برای کمک به او ایستاده بود. غریزه اش به او می گفت که مایلز آدمی مهربان است، هرچند دیدن او به یاد راث می انداخت که بخشی از مقرری ماهیانه در مغازه ی شیک دختر او خرج می شود.
کرنی ها در شواب هاوس در خیابان 74 زندگی می کردند.
فردا همراه سیموس میرم و از رئیس پلیس می خوام ما رو بپذیره. اون می دونه ما باید چی کار کنیم.
راث می توانست به او اطمینان کند. راث عاقبت با این اندیشه که:
کسی رو که می تونم بهش اطمینان کنم، پیدا کردم.
به خواب رفت.
بعد از سالها، برای اولین بار راث یکشنبه صبح دیر از خواب بیدار شد. وقتی روی آرنج بلند شد تا نگاهی به ساعت بیندازد، عقربه ها 45/11 را نشان می داد. نور آفتاب از میان سایبانی که بد وصل شده بود، وارد اتاق می شد. او به سیموس نگریست. سیموس در خواب آن قیافه ی مشوش و هراسانی را که راث را خیلی عصبانی می کرد از دست داده بود و راث در خطوط منظم چهره ی او خاطره ی مردی جذاب را یافت که با او ازدواج کرده بود. راث با خود گفت:
دخترها شبیه اونن و شوخ طبعی اونو به ارث بردن.
سابقاً سیموس سرشار از روحیه و اطمینان بود. سپس سقوط آغاز شده بود. اجاره ی میکده افزایش نجومی یافته بود، محله شیک شده بود، و مشتری های قدیمی یکی یکی ناپدید شده بودند. و هر ماه، می بایست مقرری اتل پرداخت می شد.
راث از تخت بیرون خزید و به سمت میز تحریر رفت. نور خورشید بیرحمانه خراشیدگی ها و شکاف های چوب را روشن می کرد. او می خواست بی صدا کشو را باز کند، اما گیر کرده بود و قرچ قرچ می کرد. سیموس تکانی خورد ک
ــ راث.
راث با صدایی آرامبخش گفت:
ــ استراحت کن. وقتی صبحونه آماده شد، صدات می کنم.
وقتی راث داشت ژامبون را از فر در می اورد، تلفن زنگ زد. دخترها بودند. آنان خبرهای مربوط به اتل را شنیده بودند. مرسی، فرزند ارشد گفت:
ــ مامان ما برای اون متأسفیم، اما معنیش اینه که پاپا بالاخره یه نفسی می کشه، نه؟
راث کوشید لحنی شاد به خود بگیرد:
ــ بسختی باورکردنیه، مگه نه؟ ما هنوز بسختی می تونیم باور کنیم.
راث سیموس را صدا زد و او گوشی را برداشت.
راث دید که او چه تلاشی کرد که بگوید:
ــ وحشتناکه که از مرگ کسی خوشحال بشیم، اما می تونیم از اینکه از یه فشار مالی خلاص شدیم، خوشحال باشیم. حالا برام تعریف کنین. خواهرهای دالی چطورن؟ امیدوارم رفتار دوست پسرهاتون خوب باشه.
راث آب پرتقال گرفته و ژامبون و تخم مرغ خاگینه و نان برشته و قهوه آماده کرده بود. منتظر ماند تا سیموس از خوردن دست بکشد، سپس فنجان دوم قهوه را برایش ریخت و روبروی او در آن سوی میز یکدست چوب که ارثیه ی دست و پاگیر خاله ای مجرد بود، نشست و گفت:
ــ باید با هم صحبت کنیم.
راث آرنج هایش را روی میز گذاشت ف دستهایش را زیر چانه اش زد، تصویر خود را در آینه ی خال خالی بالای بوفه دید و ناگهان متوجه ی قیافه ی بی رنگ و روی خود شد. روبدوشامبرش کهنه شده بود ف گیسوان زیبای بلوطی روشنش تنک و کدر شده بود و عینک گردش به صورت کوچکش قیافه ای خشک می بخشید. او این اندیشه ها را به کنار راند و ادامه داد:
... وقتی بهم گفتی اتل رو هل دادی و نامه بازکن گونه اش رو خراشید و به یه نفر پول دادی که تلفنی اونو تهدید کنه، تصور کردم فراتر از اینها رفتی. خیال کردم تو اونو کشتی.
سیموس خیره به فنجان قهوه اش نگاه می کرد. راث اندیشید:
انگار تمام رموز عالم تو وجود اونه.
سپس سیموس برخاست و مستقیم در چشمان راث نگاه کرد. انگار یک شب استراحت کامل، صحبت با دخترها و صبحانه ی کامل او را سرحال آورده بود. او گفت:
ــ من اتل رو نکشتم. من اونو ترسوندم. خدایا خودمم ترسیده بودم. خیال نداشتم اونو هل بدم. اما مشتم خودبخود ول شد. اون زخمی شد چون می خواست چاقو رو بگیره. من چاقو رو از دستهاش بیرون کشیدم و روی میز انداختم. اما اون داشت از ترس می مرد. اون موقع بود که گفت:
ــ باشه، باشه. می تونی مقرری لعنتی رو نپردازی.
راث گفت:
ــ پنجشنبه بعدازظهر بود.
ــ پنجشنبه، حدود ساعت 2. می دونی که اون موقع خلوته. یادت میاد تو برای اون چک بی محل چه حالی بودی؟ ساعت 5/1 از میکده رفتم بیرون. دان اونجا بود. اون می تونه شهادت بده.
ــ برگشتی میکده؟
سیموس قهوه اش را تمام کرد و فنجانش را روی نعلبکی گذاشت.
ــ بله. لازم بود. بعدش برگشتم خونه و مست کردم و تمام آخر هفته همین طور مست بودم.
ــ کسی رو هم دیدی؟ برای خرید روزنامه بیرون رفتی؟
سیموس لبخند زد، لبخند تلخ و بی احساس:
ــ تو وضعیتی نبودم که چیزی بخونم.
او منتظر عکس العمل راث شد. سپس راث مشاهده کرد که چیزی شبیه به امید در چهره ی او شکفت. سیموس با صدایی متواضعانه و متحیر گفت:
ـــ تو حرفمو باور می کنی؟
راث گفت:
ــ دیروز و جمعه باور نکرده بودم، اما حالا باور می کنم. تو قادر به خیلی کارها هستی و خیلی کارها رو هم نمی تونی بکنی، اما تصور نمی کنم هیچ وقت بتونی یه چاقو یا یه نامه بازکن رو بگیری و گلوی یه نفر رو باهاش پاره کنی.
سیموس به آرامی گفت:
ــ تو بدترین فکر ممکن رو در موردم کرده بودی.
لحن راث برنده شد:
ــ می تونستم بدتر کنم. حالا با دقت موقعیت رو بررسی کنیم. من این وکیل رو دوست ندارم و اون تشخیص داد که تو به یه وکیل دیگه احتیاج داری. می خوام یه کاری کنم. برای آخرین بار به جون خودت قسم بخور که تو اتل رو نکشتی.
ــ به جون خودم قسم می خورم...
سیموس تردید کرد
... به جون سه تا دخترم.
ــ ما احتیاج به کمک داریم. کمک واقعی. من دیشب اخبار رو تماشا کردم. اونا در مورد تو صحبت می کردن. می گفتن از تو بازجویی شده. اونا عجله دارن ثابت کنن که تو گناهکاری. ما باید کل واقعیت رو به یه نفر که بتونه ما رو راهنمایی کنه یا یه وکیل مناسب توصیه کنه، بگیم.
راث تمام بعدازظهر را صرف بحث و استدلال و چاپلوسی کرد و عاقبت سیموس را واداشت قبول کند. ساعت 5/4 بود که آنان پالتو پوشیدند. راث در پالتویش راحت بود، ولی سیموس دگمه ی وسطی را بسته بود و جا دگمه هایش کشیده می شد. سه تقاطعی را که آنان را از شواب هاوس جدا می کرد، پیاده طی کردند. در راه چندان صحبت نکردند. با اینکه هوا برای آن فصل اندکی خنک بود، مردم از آفتاب بهره می بردند. منظره ی کودکان و توپ هایشان که والدینشان را با قیافه های بی رمق دنبال می کردند، لبخندی بر لبان سیموس نشاند.
ــ اون زمانی که بعدازظهر یکشنبه ها دخترها رو به باغ وحش می بردیم، یادت میاد؟ خوشحالم دوباره اونجا رو باز کردن.
در مقابل شواب هاوس دربان به آنان گفت که رئیس پلیس کرنی و دخترش بیرون رفته اند. راث محجوبانه از او خواست بگذارد منتظر بمانند. آنان نیم ساعت کنار در کنار یکدیگر روی کاناپه ی سرسرا نشستند و راث کم کم نسبت به عاقلانه بودن تصمیمش دچار تردید شد. او آماده می شد تا بگوید از آنجا بروند که دربان در را برای گروهی 4 نفره گشود. کرنی ها و 2 ناشناس.
راث پیش از آنکه شهامتش را از دست بدهد ف به سویشان شتافت کرده بود.
ــ مایلز، دلم می خواست می ذاشتی اونا باهات صحبت کنن.
آنان در آشپزخانه بودند. جک سالاد آماده می کرد. نیو باقیمانده ی سس گوجه ی پنجشنبه شب را از یخچال بیرون می آورد. مایلز مارتینی درست می کرد.
ــ نیو، نمی شد اونا داستانشون رو برام تعریف کنن. تو توی این قضیه یه شاهدی. اگه من بذارم اون تعریف کنه که اتل رو درگیرو دار بحث کشته، از لحاظ اخلاقی مجبورم اینو گزارش کنم.
ــ من مطمئنم اون قصد نداشت اینو بهت بگه.
ــ هر چی هم باشه، می تونم قول بدم که سیموس لامبستون و زنش مجبورن بازپرسی سختی رو توی کلانتری تحمل کنن. فراموش نکن اگه این خواهرزاده ی چاپلوس
راست بگه، راث لامبستون چاقو رو کش رفته و مطمئن باش که اونو به عنوان یادگاری نمی خواسته. من یه کار بهتری کردم. به پیت کندی تلفن زدم. اون یه وکیل جنایی درجه یکه و صبح اونا رو ملاقات می کنه.
ــ اونا استطاعت اینو دارن که یه وکیل جنایی خوب برای خودشون دست و پا کنن؟
ــ اگه سیموس بی گناه باشه، پیت به افراد ما ثابت می کنه که سرنخ غلطی رو دنبال می کنن. و در صورتی که سیموس گناهکار باشه و پیت قدرت داشته باشه موارد اتهام قتل عمد رو با علل مخففه به قتل غیر عمد کاهش بده، مبلغ درخواستی منطقیه.
در طول شام به نظر نیو رسید که جک عمداً می کوشد از صحبت درباره ی اتل خودداری کند.
او از مایلز درباره ی چند تا از معروفترین کارهایی که رهبری کرده بود، سؤال کرد، موضوعی که مایلز می توانست بی دلیل آن را بسط دهد. تنها هنگام جمع کردن میز بود که نیو متوجه شد جک از کارهایی مطلع است که قطعاً هیچ وقت به میدوست هم نرسیده بود.
نیو او را متهم کرد:
ــ تو در مورد روزنامه های اون زمان از مایلز کسب خبر کردی.
جک اصلاً نشان نداد شرمنده است، و گفت:
ــ بله، درسته. هی، این قابلمه ها رو بذار توی ظرفشویی. من ترتیبشو ن رو میدم. ناخونات خراب می شن.
نیو اندیشید:
غیر ممکنه این همه اتفاق فقط تو یه هفته بیفته. انگار جک همیشه اونجا بوده. چه اتفاقی داره می افته؟
نیو می دانست که چه اتفاقی دارد می افتد. سپس لرزشی سرد او را فرا گرفت. موسی سرزمین موعود را نظاره می کرد و می دانست که هرگز پا به داخل آن نخواهد گذاشت. چرا نیو چنین احساسی داشت؟ چرا احساس افسردگی می کرد؟ چرا امروز وقتی به عکس غمگین اتل نگاه می کرد، در آن چیز دیگر می دید، یک چیز پنهانی، انگار اتل
می گفت:
ــ صبر کن تا ببینی چیه.
نیو از خود پرسید:
ــ چی چیه؟ مرگ.
اخبار ساعت 10 شب مملو از اطلاعات تازه در مورد اتل بود. مونتاژی کوتاه از حوادثی که در طول زندگی اش رخ داده بود. تهیه کرده بودند. رسانه ها اخباری تأثیرگذار نداشتند و مرگ اتل برایشان بموقع بود.
برنامه به آخرش نزدیک می شد که تلفن زنگ زد. کیتی کانوی بود. صدای صاف و تقریباً خوش آهنگش اندکی شتاب زده به نظر می رسید.
ــ نیو، ببخش که مزاحمت شدم، اما همین الان اومدم خونه. وقتی داشتم مانتوم رو آویزون می کردم، متوجه شدم پدرت کلاهش رو توی خونه ی من جا گذاشته. من فردا اواخر بعدازظهر باید به شهر بیام، شاید بتونم اونو یه جایی به اون برسونم.
نیو مبهوت ماند:
ــ یه لحظه صبر کنین گوشی رو بدم بهش.
و همان طور که گوشی رو به سمت مایلز دراز می کرد، نجواکنان گفت:
... تو هیچ وقت چیزی رو جا نمی ذاری. چه نقشه ای ریختی؟
ــ اوه، کیتی کانوی جذابه.
مایلز شیفته به نظر می رسید:
ــ از خودم می پرسیدم اون بالاخره این کلاه لعنتی رو پیدا می کنه؟
وقتی مایلز گوشی را گذاشت، با قیافه ای خجل به سمت نیو چرخید.
ــ اون فردا حدود ساعت 6 میاد اینجا. بعدش برای شام می برمش بیرون. تو هم می خوای بیای؟
ــ البته که نه. مگه اینکه احتیاج به یه بپا داشته باشی. به هر صورت، من باید برم خیابان هفتم.
جک در آستانه ی در پرسید:
ــ اگه خودمو تحمیل می کنم، رک و راست بگو. وگرنه فردا شب با من شام می خوری؟
ــ خوب می دونی که مزاحم نیستی. با کمال میل باهات شام می خورم، البته اگه منتظر بشی که بهت تلفن بزنم. نمی دونم دقیقاً چه ساعتی آزاد می شم. معمولاً آخرین توقفم پیش عمو سله. از اونجا بهت تلفن می زنم.
ــ عالیه نیو. یه چیز دیگه. مواظب باش. تو در قتل اتل شاهد مهمی هستی و دیدن این آدمها، سیموس لامبستون و زنش منو ناراحت کرده. نیو، اونا ناامیدن.گناهکار یا بی گناه، اونا می خوان تحقیقات متوقف بشه. تمایلشون به اعتماد کردن به پدرت شاید ناخودآگاه بوده. اما ممکنه حساب شده هم باشه. واقعیت اینه که قاتل ها اگه کسی سر راهشون سبز بشه، هیچ وقت در قتل دوباره تردید نمی کنن.
با توجه به اینکه دوشنبه روز تعطیلی دنی بود، غیبتش مشکوک به نظر نمی رسید، اما او می خواست بتواند ادعا کند که تمام روز را در رختخواب گذرانده است.
او به این قصد که دربان بی اعتنا هم بشنود، در سرسرای ساختمان زمزمه کرد:
ــ گمونم سرما خوردم.
دیروز چارلی بزرگ در همان سرسرا به او تلفن زده بود:
ــ هر چه زودتر از شر اون خلاص شو وگرنه یه آدم لایق تر رو پیدا می کنیم.
دنی معنی آن حرف را می دانست. آنان از ترس اینکه مبادا دنی از آنچه می دانست برای طلب بخشش قضایی استفاده کند، اجازه نمی دانند او آزاد باشد. وانگهی، او باقی پول را می خواست.
او بدقت نقشه ای را که طرح کرده بود، دنبال کرد. به داروخانه ی محله رفت و همچون بخت برگشته ای سرفه کرد و از داروخانه چی خواست بدون نسخه دارویی به او بدهد. در بازگشت به خانه، عمداً با پیرزن احمقی که دو اتاق آن طرف تر از او زندگی می کرد، پرحرفی کرد و کوشید با او باب دوستی را بگشاید. پنج دقیقه ی بعد، دنی اتاق او را با جوشانده ای تهوع آور در پیاله ای قُر ترک کرد.
پیرزن به او گفت:
ــ برای همه چی خوبه. من بزودی میام بهت سر می زنم.
دنی نالید:
ــ شاید بتونین حدود ظهر یه جوشونده ی دیگه برام درست کنین.
او به دستشویی مشترک اجاره نشین های طبقه ی اول و دوم رفت و نزد پیرمرد مستی که بی صبرانه منتظر نوبتش بود، از گرفتگی عضلات نالید. مرد از واگذار کردن نوبتش به او خودداری کرد.
در اتاقش بدقت تمام لباس های کهنه ای را که برای تعقیب نیو از آنها استفاده کرده بود، بسته بندی کرد. آدم هیچ وقت نمی داند ممکن بود یکی از دربان ها نگاهی تیزبین داشته باشد و قادر به توصیف فردی که حوالی شواب هاوس پرسه می زده است، باشد. حتی آن پیرزن معلول و سگش. پیرزن فرصت داشت او را وارسی کند. دنی شکی نداشت روزی که دختر رئیس پلیس از بین برود، پلیس ها بدقت تمام عالم را خواهند گشت.
دنی لباسها را در یکی از زباله دان های محله رها می کرد. آسان بود. سخت تر از همه، تعقیب نیو کرنی از مغازه اش تا خیابان هفتم بود. اما او برنامه ریزی کرده بود. او یک بادگیر خاکستری نو داشت که هیچ کس در محله هنوز آن را تن او ندیده بود. یک کلاه گیس پانکی و عینک بزرگ خلبانی هم داشت. در آن لباس های جلف، شبیه به نامه رسان هایی بود که با دوچرخه شان شهر را طی می کردند و عابران پیاده را به زمین می انداختند. او یک پاکت بزرگ کرافت تهیه می کرد و در بیرون از مغازه ی نیو منتظر می ماند. بی شک نیو برای رفتن به محله ی لباس فروشی ها تاکسی می گرفت. دنی او را با یک تاکسی دیگر تعقیب می کرد و برای راننده یک داستان بی اساس تعریف می کرد مبنی بر اینکه دوچرخه اش را دزدیده اند و او حتماً باید این کاغذها را به آن خانم تحویل دهد.
او با گوش های خودش شنیده بود که نیو کرنی گفته بود ساعت 5/1 با یکی از آن خر پولهایی که می توانست یک خروار پول برای لباسهایش خرج کند، قرار دارد.
همیشه باید مشکلات احتمالی را هم در نظر گرفت. دنی قبل از ساعت 5/1 در مقابل بوتیک او در خیابان کمین می کرد. مهم نبود که راننده ی تاکسی بعد از مرگ کرنی بفهمد او در این کار دست داشته است. به دنبال فردی با موهای پانکی می گشت.
وقتی دنی برنامه ریزی اش را کرد. زیر تختخواب شکسته به دنبال بسته ی کهنه ی لباس ها گشت. او با
مشاهده ی اتاق بسیار کوچک اندیشید:
چه جای محقری. لونه ی سوسک. متعفن.
یک صندوق پرتقال به جای میز. اما وقتی او قرارداد را اجرا می کرد و باقی ده هزار دلار را در جیب می گذاشت، دیگر کاری نداشت جز اینکه تا پایان آزادی مشروطش آرام بماند و از آنجا بزند به چاک.
خدایا، یعنی تو میگی می شه زد به چاک؟
در طی باقی روز، دنی مرتب به دستشویی رفت و برای هر شنونده ای از دردها نالید. ظهر، پیرزن نچسب دو اتاق آن طرف تر در اتاقش را زد و یک فنجان جوشانده ی دیگر و بنیه ی بیات شده به او تعارف کرد. دنی دوباره به دستشویی رفت و در حالی که بینی اش را گرفته بود تا بوی بد را حس نکند، خودش را در آنجا زندانی کرد، تا جایی که موجب اعتراض کسانی شد که پشت در منتظر بودند.
یک ربع به یک بیرون آمد و به پیرمرد مستی که معطل شده بود، گفت:
ــ بهترم. میرم یه کم بخوابم.
اتاقش در طبقه ی اول بود و مشرف به کوچه ای باریک. یک پیش آمدگی از بام سراشیب شروع می شد و در بالای طبقه ی زیرین جلو می رفت. بزحمت چند دقیقه طول کشید تا دنی بادگیر خاکستری را بپوشد، کلاه گیس پانکی و عینک را بگذارد، بسته ی لباسهای کهنه را توی کوچه ی باریک پرت کند و بپرد پایین. او در پشت ساختمانی در خیابان 108 بسته را در ته یک زباله دان مورد تاخت و تاز موشها چپاند، سوار مترو به مقصد «لگزینگتون» و خیابان 96 شد، یک پاکت کرافت بزرگ و یک مداد« پرای سونیک» خرید، روی پاکت نوشت « فوری » و سر پست مراقبش مقابل« بوتیک نیو» رفت.
دوشنبه صبح ساعت 10، پرواز شماره ی 771 یک هواپیمای باری کره ای آماده ی نشستن در فرودگاه کندی می شد. کامیون های منسوجات گوردون استیوبر در فرودگاه منتظر و آماده بودند تا صندوق های حاوی پیراهن و لباس هاس اسپرتی را که می بایست به انبار « لانگ آیلند سیتی » منتقل می شد، بارگیری کنند؛ انبارهایی که در هیچ جایی ثبت نشده بود.
عده ای دیگر نیز منتظر محموله بودند غ نیروهای ضربت که آماده می شدند یکی از بزرگترین عملیات مواد مخدر را در 10 سال اخیر انجام دهند.
یکی از آنان که در یونیفورم مکانیک ها در باند قیراندود کمین کرده بود، گفت:
ــ فکر نبوغ آمیزی بوده. من جاسازی مواد رو توی مبلمان، عروسک های باربی، قلاده ی سگها و پوشک بچه ها دیده بودم، اما هیچ وقت توی لباسهای مارکدار ندیده بودم.
هواپیما چرخید، نشست و مقابل آشیانه اش ایستاد. در یک لحظه مأموران اف.بی.آی همچون مور و ملخ باند را اشغال کردند.
10 دقیقه ی بعد، آنان اولین صندوق را گشودند و جستجو کردند، دوخت کت های کتانی با برش های فوق العاده را شکافتند و رئیس عملیات با حرکتی سریع کیسه ی نایلونی پر از هرویین خالص را گشود. و با تعجب گفت:
ــ خدایا،توی همین یه صندوق حداقل دو میلیون دلار جنس هست! بگین استیوبر رو دستگیر کنن.
ساعت 40/9، مأموران اف.بی.آی به داخل دفتر گوردون استیوبر هجوم بردند. منشی اش می خواست مانع ورود آنان شود، اما بشدت او را به عقب راندند.
استیوبر با قیافه ای خونسرد به هشدارنامه ی قانونی گوش داد و بی آنکه کوچکترین نشانه ای از هیجان در چهره اش ظاهر شود، به دستبندهایی که به مچ هایش زده می شد، نگریست.خشمی شدید و مرگبار در او فوران کرد؛ خشمی که متوجه نیو بود.
وقتی استیوبر را بیرون از دفترش هدایت می کردند، او به سمت منشی گریانش برگشت و گفت:
ــ می، بهتره قرارهامو لغو کنی. یادت نره؟
حالت می نشان می داد که متوجه شده است. می بروز نمی داد که 12 روز پیش در غروب چهارشنبه، اتل لامبستون به دفتر او هجوم برده و به او گفته بود که از فعالیت هایش خبر دارد.
یکشنبه شب داگلاس براون بد خوابید. در حالی که در ملافه های چلوار اتل وول می خورد،خواب خاله اش را دید. تصاویر نامنظمی که در آنها اتل در بار « سن دو منیکو » گیلاسی شامپاین « دام پریگنون » را در هوا بلند می کرد:
ــ به سلامتی اون سیموس احمق و بیچاره.
تصاویر اتل که با لحنی عاری از احساس به او می گفت:
ــ تا حالا چقدر دزدیدی؟
رؤیاهایی که در آن پلیس برای دستگیری اش می آمد.
دوشنبه صبح ساعت 10، از دفتر پزشکی قانونی حوزه ی راکلند به داگ تلفن زدند و به عنوان نزدیکترین خویشاوند اتل از او پرسیدند که برای خاکسپاری اتل لامبستون چه تصمیمی گرفته است؟
داگ کوشید لحنی نگران به خود بگیرد:
ــ خاله م همیشه اظهار می کرد دلش می خواد سوزونده بشه. می تونین در این مورد راهنماییم کنین؟
در واقع اتل از دفن شدن در کنار والدینش در اوهایو صحبت کرده بود. اما فرستادن یک ظرف خاکستر ارزان تر از فرستادن یک تابوت بود. نام یکی از شرکت های امور کفن و دفن را به او دادند. زنی که پای تلفن به او پاسخ داد، مهربان ظاهر شد و عجول و کنجکاو بود تا از توانایی مالی او مطلع شود. داگ قول داد که به او تلفن کند و سپس با حسابدار اتل تماس گرفت. حسابدار برای آخر هفته به تعطیلاتی طولانی رفته و تازه خبر وحشت آور را شنیده بود.
او گفت:
ــ من موقع نوشتن وصیتنامه ی دوشیزه لامبستون شرکت داشتم. یه نسخه از اصل اونو دارم. خاله تون شما رو خیلی دوست داشت.
ــ منم همین طور.
داگ گوشی را گذاشت و بالاخره باور کرد که مردی ثروتمند است، در هر حال ثروتمند طبق معیارهای خودش او دعا کرد:
خدا کنه چیزی خلاف این پیش نیاد.
او انتظار آمدن پلیس را داشت. با وجود این، ضربه ی شدیدی که به در خورد و احضارش به کلانتری برای بازپرسی، او را معذب کرد.
در کلانتری، او با حیرت شنید که آنان هشدار نامه را برایش می خوانند.
ــ منو مسخره می کنین!
کارآگاه گومز با لحنی صلح آمیز به او اطمینان داد:
ــ ما می خوایم نهایت احتیاط رو به کار ببریم. فراموش نکنین، داگ، که شما می تونین سکوت اختیار کنین، یه وکیل بخواین یا تصمیم بگیرین بازپرسی رو متوقف کنین.
داگ ثروت اتل را در نظر آورد، همین طور آپارتمان مشاع اتل و دختری را که سرکار بهش نخ می داد. او آن کار محقر را رها می کرد؛ آن آشغالی را که صبح تا شب به او دستور می داد، به درک واصل می کرد.
داگ رفتاری صلح جویانه در پیش گرفت:
ــ من کاملاً در اختیارتون هستم تا به سؤالاتتون پاسخ بدم.
نخستین سؤال کارآگاه اوبراین او را غافلگیر کرد:
ــ پنجشنبه ی گذشته، شما به بانک رفتین تا 400 دلار اسکناس های 100 دلاری بگیرین. داگ فایده ای نداره انکار کنین. ما تحقیق کردیم. این همون پولیه که ما توی آپارتمان پیدا کردیم، درسته؟ چرا اونو اونجا گذاشتین در حالی که طبق اظهارات قبلی تون، خاله تون همیشه پول هایی رو که شما رو متهم به دزدیدنش می کرد، پیدا می کرد؟
مایلز از نیمه شب تا 5/5 صبح خوابید. او با این اطمینان که هیچ شانسی ندارد که دوباره خوابش ببرد، بیدار شد. از هیچ چیز بیشتر از این متنفر نبود که در رختخواب بماند به این امید که خوابش ببرد و او برخاست. لباس راحتی اش را پوشید و به آشپزخانه رفت.
در حال نوشیدن فنجانی قهوه ی بدون کافئین، حوادث هفته را نکته به نکته مرور کرد. احساس می کرد آرامشی که از اعلام مرگ نیکی سپتی احساس کرده بود، محو می شود. چرا؟
مایلز نگاهی به آشپزخانه ی مرتب انداخت. شب گذشته، او در دل نحوه ی کمک کردن جک کمپبل را به نیو در مرتب کردن آشپزخانه تصدیق کرده بود. جک در آشپزخانه راحت بود. مایلز با به یاد آوردن پدر خودش لبخندی کوتاه زد. مردی فوق العاده. مادرش هنگام صحبت از او می گفت:
ــ ارباب خانه.
اما خدا می دانست که او هرگز حتی یک بشقاب را هم در ظرفشویی نگذاشته بود، جارو نکشیده و یا پوشک بچه را عوض نکرده بود. زوجهای جوان امروز متفاوت بودند. چه بهتر.
او چه جور شوهری برای ریناتا بود؟ اگر به معیارهای معمول بسنده می کرد، شوهری خوب. مایلز با صدایی که بسختی شنیده می شد، بر زبان آورد:
ــ اونو دوست داشتم. بهش افتخار می کردم. ما لحظات فوق العاده ای با هم داشتیم. اما نمی دونم آیا واقعاً اونو می شناختم؟ در زندگی زناشوییم تا چه حد پسر پدرم بودم؟ جدا از نقش مادری و همسریش، هیچ وقت اونو جدی گرفتم؟
شب گذشته یا پریشب مایلز به جک کمپبل گفته بود به لطف ریناتا بوده که او شراب را شناخته است. مایلز با یادآوری برنامه ی پیشرفت شخصی اش که قبل از آشنایی با ریناتا آن را طرح ریزی کرده بود، اندیشید:
توی اون دوران با دقت زیادی سعی می کردم از خشونتم کم کنم.
بلیت برای کارنگ هال، بلیت برای مت، بازدیدهای هدایت شده از موزه ی هنر.
ریناتا بود که جای آن کارآموزی های سختگیرانه را با بیرون رفتنهای سرگرم کننده عوض کرده بود. ریناتا بود که پس از بازگشت از اپرا، موسیقی را با صدای زیر و صاف و قوی اش زمزمه کرده بود. ریناتا به مسخره به او گفته بود:
ــ عزیزم، تو تنها ایرلندیی هستی که ذره ای حس شنوایی برای شنیدن موسیقی نداری.
در طول 11 سال زندگی شگفت انگیزی که با هم داشتیم، تازه داشتیم شروع می کردیم بفهمیم که هر کدوم برای اون یکی چی می تونستیم باشیم.
فنجان دوم قهوه افکار او. را سر جایش آورد و اندکی احساس تمسخر کرد. وقتی نیو خمیازه کشان وارد آشپزخانه شد، او به حد کافی شور و نشاط خود را بازیافته بود تا به نیو بگوید:
ــ سر دبیرت خیلی خوب ظرفها رو شسته.
نیو خندید، خم شد تا پیشانی پدرش را ببوسد و جواب داد:
ــ کار کیتی کانوی جذابه. آفرین، رئیس پلیس وقتشه شروع کنی به ملاقات زنها. با وجود این، جوون نشدی.
نیو کنار رفت. تا از ضربه ی دست مایلز دوری کند. او یک کت و شلوار شانل صورتی کمرنگ و خاکستری با دگمه های طلایی و کفش های پشت باز طوسی روشن پوشیده و یک کیف دستی هماهنگ با آن انتخاب کرده بود. موهایش را شل بالای سرش جمع کرده بود و مایلز به نشانه ی تأیید سری تکان داد.
ــ من این جور لباس ها رو دوست دارم. بهتر از اون لباس جلف شنبه س. باید بگم تو سلیقه ی لباس پوشیدن رو از مادرت به ارث بردی.
ــ من تبریکات سر هوبرت رو ارج می نهم.
در آستانه ی در، نیو تردید کرد:
... رئیس پلیس، می تونی یه لطفی بهم بکنی و از پزشکی قانونی بخوای بررسی کنن که آیا ممکنه لباس هایی که تن اتل بوده، بعد از مرگ تنش کرده باشن؟
ــ درباره ی این موضوع فکر نکرده بودم.
ــ خواهش می کنم در موردش فکر کن. حتی اگه موافق نیستی، برای من این کارو بکن. یه چیز دیگه؛ تصور می کنی ممکنه سیموس لامبستون و زنش سعی کرده باشن ما رو فریب بدن؟
ــ کاملاً ممکنه.
ــ قبول، اما مایلز، به حرفم گوش کن بدون اینکه برای یه بار حرفم رو قطع کنی. آخرین فردی که پذیرفته اتل رو زنده دیده، شوهر سابقش سیموسه. ما می دونیم که پنجشنبه بعدازظهر بوده. می تونیم ازش بپرسیم که اتل چی پوشیده بوده؟ من شرط می بندم اتل پیرهن تو خونه ی پشمی سبک رنگارنگی رو که دوست داشت موقع برگشتن به خونه بپوشه، پوشیده بوده. اون لباس از توی کمدش ناپدید شده. اتل هیچ وقت اونو با خودش به سفر نمی برد. مایلز، این طوری بهم نگاه نکن. می دونم چی دارم میگم. میشه فرض کرد که سیموس یا کس دیگه ای اتل رو در حالی کشته که اون پیرهن تنش بوده و بعد اً چیز دیگه ای تن اون کرده.
نیو در را گشود. مایلز متوجه شد که نیو منتظر یک جواب دندان شکن مسخره از طرف اوست. او لحنی بیطرفانه را حفظ کرد؛ معنیش اینه که...؟
ــ معنیش اینه که اگه لباس های اتل بعد از مرگش عوض شده باشه، هیچ احتمالی وجود نداره که شوهر سابقش گناهکار باشه. تو دیدی که اون و همسرش چقدر مسخره لباس پوشیده بودن. اونا همون قدر از مد سر در میارن که من از طرز کار شاتل فضایی. از طرف دیگه، اون آشغال نفرت انگیزی که اسمش گوردون استیوبره هم می تونسته غریزی یکی از این مدلها رو انتخاب کنه و سه پیس اصلی رو تن اتل کنه.
نیو پیش از آنکه در را ببندد، افزود:
... رئیس پلیس، تو همیشه می گی قاتل کارت ویزیتش رو جا میذاره.
اغلب از پیتر کندی سؤال می کردند آیا او با کندی ها نسبتی دارد؟در واقع او شباهت زیادی به رئیس جمهور مرحوم داشت. مردی بود حدوداً 50 ساله با موهای حنایی با رگه های خاکستری، صورتی مربع شکل و قدرتمند و اندامی باریک و بلند. در ابتدای کارش، معاون دادستان بود و با مایلز کرنی دوستی برقرار کرده بود
بمحض تلفن شتاب زده ی مایلز، پیت قرار ساعت 11 خود را به هم زده و پذیرفته بود سیموس و راث لامبستون را در دفترش، واقع در مرکز شهر ملاقات کند.
اکنون او در حالی که ناباورانه به قیافه های بیحال و مشوش آنان نگاه می کرد، به حرفهایشان گوش می داد و گهگداری سؤالی می کرد.
ــ آقای لامبستون، شما گفتین بقدری شدید همسر سابقتون رو هل دادین که اون از عقب افتاد، فوری بلند شد و چاقویی رو که به عنوان نامه باز کن ازش استفاده می کرد، برداشت، و وقتی شما می خواستین چاقو رو از دستهای اون بیرون بکشین، گونه ش زخمی شد.
سیموس سرش را تکان داد:
ــ اتل تونست بفهمه که من تقریباً آماده ی کشتنش هستم.
ــ تقریباً؟
سیموس با صدایی آهسته و شرمگین تکرار کرد:
ــ تقریباً. منظورم اینه که برای یه لحظه، اگه اون ضربه اونو کشته بود، خوشحال شده بودم. اون بیشتر از بیست سال زندگی منو تبدیل به جهنم کرده بود. وقتی دیدم بلند شد، متوجه شدم که چه اتفاقی ممکن بود بیفته. اما اون ترسیده بود و گفت که از مقرری صرف نظر می کنه.
ــ و بعد...
ــ رفتم. برگشتم میکده. بعدش رفتم خونه و مست کردم و مستی از سرم نپرید. من اتل رو می شناختم. اون از متهم کردن من به اقدام به ضرب و شتم دست برنمی داشت. سه بار سعی کرده بود منو زندونی کنه چون مقرری رو دیر پرداخت کرده بودم.
سیموس لبخندی دردناک زد:
... یه بارش روزی بود که جینی به دنیا اومد.
پیت به پرسشهایش ادامه داد و آخر سر ماهرانه سیموس را وادار کرد بگوید ترسیده بود که اتل از او شکایت کند؛ تصور می کرده بمحض اینکه حواس اتل سر جایش بیاید دوباره مقرری را طلب خواهد کرد و خیلی احمقانه رفتار کرده بود که برای راث تعریف کرده بود اتل قول داده از مقرری صرف نظر کند. و همچنین وقتی راث خواسته بود به او یادآوری کند که توافقش را با اتل رسمی کند، ترسیده بود.
ــ اون موقع بود که شما اشتباهی چک و نامه رو با هم توی صندوق نامه ها انداختین و به ذهنتون رسید که اونا رو پس بگیرین؟
سیموس دستهایش را روی زانوانش می پیچاند. او همچون بیچاره ای ناتوان به نظر می رسید. و در واقع همین طور هم بود. ولی چیز دیگری هم وجود داشت. تهدید ها. اما چیزی مانع می شد که فوراً در آن مورد حرف بزند.
ــ شما همسر سابقتون اتل رو بعد از پنجشنبه، 13 مارس ندیدین؟
ــ نه.
پیت اندیشید:
اون همه چی رو بهم نگفت، اما برای شروع کافیه.
او به سیموس نگاه کرد که سرش را به پشتی کاناپه ی چرمی بلوطی فشار می داد. کم کم داشت آرام می شد و بزودی به حد کافی تسلیم می شد تا همه چیز را بگوید. پیش بردن بیشتر بازپرسی اشتباه بود. پیت به سمت راث لامبستون چرخید. او با حالتی تصنعی و نگاهی درمانده نزدیک شوهرش نشسته بود. پیت متوجه شده بود که اعترافات سیموس کم کم او را به هراس انداخته است.
راث پرسید:
ــ می تونن سیموس رو به جرم ضرب و شتم عمدی و هل دادن اتل متهم کنن؟
پیت پاسخ داد:
ــ اتل لامبستون دیگه در قید حیات نیست که بتونه شکایت کنه. از لحاظ نظری، پلیس می تونه شکایت کنه. خانم لامبستون، گمان می کنم قاضی نسبتاً خوبی در شناخت شخصیت ها باشم. این شما بودین که شوهرتون رو مجبور کردین به رئیس پلیس، منظورم رئیس پلیس سابقه، اعتماد کنه. شما حق داشتین تصور کنین به یه کمک خارجی نیاز دارین. اما من نمی تونم به شما کمک کنم مگه اینکه همه ی واقعیت رو بدونم. یه چیزی هست که شما پیش خودتون نگه داشتین و من باید اونو بدونم.
راث سنگینی نگاه شوهرش را احساس می کرد، همین طور نگاه آن وکیل را با حالت آمرانه ی چهره اش و زمزمه کرد:
ــ من آلت قتل رو سر به نیست کردم.
یک ساعت بعد که آنان عازم می شدند، سیموس پذیرفته بود که به دروغ سنج تن دهد و پیت کندی نسبت به حدس خویش تردید داشت.
در خاتمه ی گفتگو، سیموس اعتراف کرده بود مردی مفلوک را که در میکده پرسه می زده است، برای تهدید اتل استخدام کرده بود. پیت با خود گفت:
ــ یا اون فقط یه احمقه و داره از ترس می میره، یا داره ماهرانه نقش بازی می کنه.
او در ذهن سپرد که به مایلز کرنی بگوید زیاد از این جور مشتری ها برایش نفرستد.
خبر دستگیری گوردون استیوبر همچون سیل دنیای مد را در هم کوبید. تلفن ها وزوز می کردند:
ــ نه، ربطی به کارگاههای قاچاق نداره. همه این کارو می کنن. قضیه ی مواده.
سپس سؤال بزرگ:
ــ چرا؟ اون که میلیون ها در میاورد. اگه بابت کارگاهها گیر میفتاد، یا اونو محکوم به تقلب مالی می کردن، هیچ کدوم خیلی مهم نبود. وکلای خوب می تونستن سالها غایله رو کش بدن. اما مواد!
پس از یک ساعت شایعه پخش شد.
ــ نیو کرنی رو با خودتون دشمن نکنین. ساعت مچی تون فوری تبدیل به یه جفت دستبند میشه.
آنتونی دلا سالوا که تعداد زیادی از دستیارانش احاطه اش کرده بودند، آخرین جزئیات مجموعه ی پاییزی را که می بایست هفته ی آینده به نمایش در می آمد، ردیف می کرد، مجموعه ای که به طرزی خاص موفق بود.طراح جوانی که دلا سالوا پس از بیرون آمدن او از اف.آی.تی استخدامش کرده بود، نابغه بود. دلا سالوا با لبخندی گشاده به راجت گفت:
ــ تو یه آنتونی دلا سالوای دیگه خواهی شد.
این بزرگترین تعارفی بود که او می توانست بکند.
راجت با آن صورت باریک و موهای کدر و اندام لاغرش، به گونه ای نامفهوم زمزمه کرد:
ــ یا شاید یه رالف لورن دیگه.
و لبخند بی حالش را متوجه سل کرد. او تا دو سال دیگر به اندازه ی کافی تکیه گاه داشت که خیاطخانه ای شخصی باز کند و از این بابت مطمئن بود. او با چنگ و دندان با سل جنگیده بود تا از طرح های کوچک شده ی بارییر دو پاسفیک با نقش ها و رنگهای خیره کننده ای که سحر و جادوی دنیای آبزی به وجود می آورد، برای وسایل جانبی مجموعه ی جدید اشارپ ها، پشت ها و کمربندها استفاده کند. سل خیلی جدی امتناع کرده بود:
ــ امکان نداره.
ــ امروز شما بازم بهترین چیز رو خلق می کنین. مارک خودتون رو.
مجموعه که به پایان رسید، سل دریافت راجت اشتباه نکرده است.
ادامه دارد...