تاوان زن بودن - نشمیل کرباسیان
نام کتاب: تاوان زن بودن
نویسنده: نشمیل کرباسیان
ناشر: سِرگیس
نوبت چاپ: چاپ اول - 1394
تعداد صفحات: 160 صفحه
پشت جلد
هر جا که می رفتم اون دنبالم بود مثل یک سایه.
قدم به قدم با من بود.
گویا که می خواست زندگی آینده ام را تغییر دهد.
چقدر از او می ترسیدم.
پشت سرم، روبرویم، کنارم، ترس از او تمام بدنم را به لرزه در می آورد.
با عجله به سمت خانه رفتم.
اما او نیز همراهم بود.
فریاد زد و من از ترس درجا خشکم زد، برگشتم ...
جمله ای از مقدمه ی کتاب
زندگی به من آموخت زن بودن یعنی در کویر زندگی درخت بودن.
زن بودن شهامت می خواهد، غیرت می خواهد.
حرفهایی از تعریف کننده خاطره برای دیگران
امیدوارم مردان بدانند که اگر زنی در جامعه ی آنها به فساد و تباهی و خلاف کاری و اعتیاد و ... روی آورده است، این به دلیل رفتاری است که آن ها با او داشته اند و آنقدر او را در کوره ی داغ زندگی آـش زده اند که در نهایت تاب این همه شکنجه را نداشته و لغزیده است.
مردان باید ننگ گناه و رسوایی زنان جامعه خود را از رفتار خود بدانند و با این قشر از جامعه به گونه ی دیگری رفتار کنند تا با سربلندی زنان آنها نیز سربلند باشند.
* این یک داستان تخیلی نیست ... خاطرات یک زن تحصیل کرده ی کُرد ایرانی است.
من:
باز هم یه رمان ایرانی دیگه خوندم. که در اصل خاطرات واقعی بود.
خیلی دردناک و اعصاب خورد کن بود.
خیلی از اتفاق ها رو به چشم می دیدم ...
باز هم اعصابم داغون شده...
یه جایی بود، پدر یا برادرش می بردش مدرسه و بر میگشته، اون وقت اینا هر دفعه بهش تهمت می زنن با کی رابطه داری؟ چی کار کردی؟ و ...
همه ش توو خونه بمونه که کسی نبیندش تا یه وقت پدرش کتکش نزنه.
ولی باز هم با یه تلفن مردم آزاری، پدر به جون دختره می افته ...
طرف فقط مزاحم تلفنی بوده ... ولی پدر همه چی رو از چشم این بدبخت می بینه ...
ازدواج اجباری برای فرار از این همه آزار و اذیت ... و بدتر شدن اوضاع ...
هی روزگار ...
این یه داستان قدیمی نیست هاااا. خیلی هم جدید است ...
یعنی این نبوده که بگی این اتفاق ها در خیلی وقت پیشا افتاده.
نه، مال همین دوره ی خودمون است ...
کاش نخونده بودم ...
گرانی دان - دانیل استیل
نام کتاب: گرانی دان
نام اصلی کتاب: Granny Dan.
نویسنده: دانیل استیل (Danielle Steel)
مترجم: مامک بهادرزاده
نوبت چاپ: چاپ اول - 1379
ناشر: مامک بهادرزاده
تعداد صفحات: 232 صفحه
+ اطلاعات بیشتر: لینک // لینک // لینک // لینک
داخل جلد
گرانی دان داستانی است از معجزه ی تاریخ
دانیل استیل نویسنده ی توانای عصر ما، بار دیگر نشان می دهد که چقدر اطلاعات ما درباره ی اجدادمان ناچیز است و اگر فقط فرصت یک نیم نگاه را به خود بدهیم و دوران جوانی آنان و آنچه را که روزی بوده اند، با چشم باز ببینیم، دنیایی از دانسته ها و شواهد پیش رویمان جان می گیرد که دیدمان را به زندگی صد چندان می کند.
در این رمان بی نظیر، جعبه ای ساده که مملو از نشانه ها و یادگارهای مادربزرگ است، بزرگ ترین میراث دنیا را نزد یکایک ما به نمایش می گذارد:
یک هدیه غیر منتظره از یک زندگی کاملاً تغییر شکل یافته یا به عبارتی دگرگون شده.
یک گذشته بلند فراموش شده از جوانی ها، زیبایی ها، عشق ها و آرزوها...
سال 1902 بود.
فصل جدیدی از زندگی پیش روی دختری هفت ساله که مادر خود را از دست داده و در آستانه ی ورود به مدرسه ی باله در شهر سن پترزبورک روسیه بود، گشوده می شد.
در 17 سالگی داینا پتروسکوا، بالرین بزرگ روسیه و محبوب تزار و تزارینا شد.
به طوری که پادشاه و ملکه، حضور او را به قلب خانواده ی سلطنتی به گرمی پذیرا شدند.
اما حوادث تکان دهنده ی آن دوران که در حول و حوش آنان به وقع می پیوست، سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود.
یک جنگ خانمان برانداز، مردی خارق العاده و یک بیماری هولناک، مسیر زندگی اش را به کلی زیر و رو کرد و هنگامی که انقلاب اکتبر در روسیه شدت گرفت، داینا پتروسکوا مجبور به گرفتن تصمیمی تکان دهنده و حزن آور شد، تصمیمی که زندگی آینده و دنیای پیرامونش را برای همیشه دستخوش تغییر کرد.
پشت جلد
گرانی دان، مادربزرگ محبوبی بود که آوازهای روسی می خواند و عاشق اسکیت بازی بود و به ندرت از گذشته اش سخن می گفت.
اما هنگامی که چشم از جهان فرو بست همه ی آنچه از خود به جا گذاشت، جعبه ای کوچک بود که در کاغذهای قهوه ای رنگی پیچیده شده و با نخ هایی محکم بسته شده بود.
در آن جعبه، یک جفت کفش ساتن باله، یک قاب گردنبند طلایی که عکسی درونش بود و یک مشت نامه که با روبان به هم محکم شده بودند، وجود داشت.
این ارثیه اش بود، گذشته ی پنهان و رمز آلودش، که انتظار می کشید توسط نوه ای که به وی عشق می ورزید لیکن به سختی او را می شناخت و از گذشته اش آگاه بود، بر ملا شود.
این داستان، داستان سال ها در انتظار بازگو شدن باقی مانده بود ...
از متن کتاب
دو هفته قبل از کریسمس در یکی از بعداز ظهرهای برفی، جعبه به در خانه ی ما رسید. با سلیقه و تمیز و مرتب بسته بندی و روبان پیچی شده بود و من و بچه ها که به منزل رسیدیم بر روی پلکان در ورودی قرار داشت. درراه بازگشت به خانه، سری به پارک زدیم و من مدتی بر نیمکت چوبی آنجا نشسته درحالی که بچه ها را نگاه می کردم دوباره به فکر فرو رفتم. کاری که در طول هفته گذشته بعد ازآخرین مراسم عزاداری او تقریباً به طورمستمرانجام می دادم. چیزهای زیادی وجود داشت که من از آنها بی اطلاع بودم، حدسیات و افکارگوناگونی در این ارتباط در مغزم می جوشید که کلید همه شان دست او بود.
شب هفتمین بدر - ویکتوریا هالت
نام کتاب: شب هفتمین بدر
نام اصلی کتاب: On The Night of The Seventh Moon
نویسنده: ویکتوریا هالت (Victoria Holt)
مترجم: طاهره صدیقیان
ناشر: کتابسرای تندیس
تعداد صفحات: 414 صفحه
پشت جلد:
در افسانه های کهن ِ جنگل سیاه آمده است که در شب هفتمین بدر، لوک، رب النوع شرارت، روی زمین می آید.
آن شب زمان جشن و شادی است.
شبی برای آواز خوانی و پایکوبی و شبی برای عشق.
هلنا ترانت محسور جنگل سیاه شده بود.
مردمش، قصرهای اسرار آمیز، افسانه های عشق.
به ویژه افسانه های عشق آن.
تا این که یک روز خودش قدم به میان یکی از آن ها گذاشت و ناگهان افسون به کابوسی هولناک تبدیل شد...
توضیح:
اومدم توضیحات بیشتر بدم، دیدم که واقعاً باید خودتون بخونین.
یه نموره به اعصاب ضعیف من فشار آورد.
تازگی ها درجه ی تحمل استرسم به صفر رسیده ...
باغ مخفی - اف.هاجسن - برنت
نام کتاب: باغ مخفی
نام اصلی کتاب: The Secret Garden
نویسنده: اف.هاجسن – برنت (F.Hodgson-Burnett)
مترجم: نوشین ریشهری
ناشر: انتشارات سروش
نوبت چاپ: چاپ اول - 1372
تعداد صفحات: 203 صفحه
+ خرید اینترنتی کتاب: لینک // لینک
+ اطلاعات بیشتر: لینک // لینک // لینک
داستان (منبع)
باغ مخفی داستان دخترکی است به نام مری. مری را هیچ کس نمی خواست و دوست نداشت. بعد از مرگ والدین و دایه اش، او را از هند به انگلستان آوردند تا در خانة عمویش زندگی کند؛ خانه ای غمگین و ساکت. روزی هنگام پرسه زدن در باغ، به دیوارهای بلندی برمی خورد که گویی هیچ راهی برای ورود به آنجا نیست. کسی به باغ پشت دیوارها دسترسی ندارد، امّا اینکه مری چگونه می تواند داخل باغ اسرار آمیز شود و چه اتفاقی برایش می افتد، نوعی تردستی یا جادو یا شاید معجزه است. معجزه ای که هنوز هم دارد اتفاق می افتد. سال ها از نوشتن این کتاب می گذرد. کودکانی که آن را خوانده اند شاید دیگر مادربزرگ و پدربزرگ شده اند، اما این داستان معجزه هرگز تمام نشده است. مراقب این کتاب باشید! شاید حتی وقتی بزرگ تر شدید، دوباره از خواندنش لذّت ببرید ...
خلاصه داستان
مری لناکس به میسلت ویت فرستاده شد تا با عمویش زندگی کند.
همه عقیده داشتند که او سرکش ترین بچه ای است که تاکنون دیده اند و این حقیقت داشت.
او دارای صورتی کشیده و کوجک، اندامی لاغر، موهایی کم پشت و روشن و حالتی تلخ در چهره بود.
بعد از تولدش در هند، وی را به دایه سپرده بودند و پدر و مادرش با او کاری نداشتند.
حالا که به انگلیس آمده بود، باید تنهایی کارهای خودش را انجام می داد.
تا به امروز، حتی لباس پوشیدن بلد نبود.
این خدمتکاران بودند که به وی لباس می پوشاندند.
حالا در میسلت ویت، ماری تغییر می کند.
کنجکاوی در مورد باغی که ده سال است قفل شده، و هیچ کس اجازه ورود نداره.
صد اتاق در خانه یی به این بزرگی، که او فقط اجازه داشت در بعضی از این اتاق ها برود.
کشف راز در مورد باغ مخفی.
آشنایی با دیکون، رام کننده ی حیوانات.
پیدا کردن یک پسر بیمار در خانه.
زندگی مری در اینجا دگرگون شده است...
کورالاین - نیل گیمن
نام کتاب: کورالاین
نام اصلی کتاب: Coraline
نویسنده: نیل گیمن (Neil Gaiman)
مترجم: مهسا ملک مرزبان
ناشر: کتابسرای تندیس
تعداد صفحات: 144 صفحه
پشت جلد:
وقتی کورالاین برای یافتن خانه ی دیگری که کاملاً شبیه خانه ی خودشان بود، از در رد می شود، چیزها به نظر عجیب می آید.
یک مادر دیگر آن جا است و یک پدر دیگر که از آن می خواهند پیششان بماند و دخترشان شود.
می خواهند عوض ش کنند و هیچ وقت نگذارند برود.
کورالاین مجبور می شود برای نجات خود و بازگشت به زندگی عادی تمام دل و جرأتش را جمع کند و بجنگد ...
توضیح:
اینم واسه خودش داستانی بود ها. یه کلید داشته باشی و یک در، در حالت عادی و در مقابل دیگران پشت درب آجر است ولی فقط واسه ی تو یه تونل است به یه جای دیگه ... و تو از روی کنجکاوی قدم می گذاری به تونل ... و مطنقاٌ توو دردسر بدی می افتی :D
مادر ِ دیگر، والدین اصلی کورالاین رو اسیر کرده به همراه سه تا بچه ی دیگه.
کورالاین با کمک گربه ی سیاه، نقشه می کشه و مادر ِ دیگر را به بازی دعوت می کنه و ازش می خواد اگه برنده شد، بگذاره همه ی اسیر ها برن.
مادر ِ دیگر قبول می کند.
کورالاین دنبال روح بچه های اسیر می گرده، پیداشون می کنه.
موفق می شه پدر و مادرش رو هم پیدا کنه.
ولی مادر ِ دیگر نمی خواد بگذاره که کورالاین و بقیه برن ...
کوتولههای مقدس - ژوان هریس
نام کتاب: کوتوله های مقدس
نام اصلی کتاب: Holy Fools
نویسنده: ژوان هریس
نام نویسنده: Joanne Harris
مترجم: طاهره صدیقیان
ناشر: کتابسرای تندیس
تعداد صفحات: 406
توضیح پشت جلد:
داستان در قرن 17 میلادی فرانسه در اوج تعصبات مذهبی و محاکمه و مجازات جادوگران اتفاق می افتد.
ژولیت، زمانی رقصنده و بندباز، همراه با دخترش فلور به صومعه ای دور افتاده پناه می برد و تحت سرپرستی مادر روحانی مهربان ِ آن جا خودش را به عنوان خواهر آگوست از نو خلق می کند.
اما با ورود رئیس جدید صومعه زندگی ژولیت متلاطم می شود، زیرا مادر روحانی جدید، ایزابل است.
دختری یازده ساله از خانواده ای فاسد و اشرافی.
و بدتر از آن، شبحی از زندگی گذشته ی ژولیت را با خود آورده است.
مردی در لباس مبدل کشیشی که ژولیت برای وحشت از او دلایل کافی دارد ...
پ.ن: ژوان
هریس، نویسنده کتاب هایی مثل «شکلات» و «کفش های آب نباتی»
طلایه - نگاه عدل پرور
نام کتاب: طلایه
نویسنده: نگاه عدل پرور
ناشر: انتشارات علی
نوبت چاپ: چاپ یازدهم
تعداد صفحات: 758 صفحه
بخشی از رمان طلایه (منبع)
اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت:
حالا خونتون کجاست…؟ آهسته گفتم: شما تا همون ۱باغ برید بقیشو میگم.
سرشو آهسته.
تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم…
مدتی در سکوت راند…تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با…. آهسته گفتم: طلایه هستم. لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکن به سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد و نقیضم دست و پا زدم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم، قدرت نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط آن ساختمان سفیدی قرار داشت خیره شدم. انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکان که به قرمزی میزد خیره شدم و با لکنت گفتم: اینجا کجاست منو آوردی؟
خلاصه داستان (منبع)
داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است.
روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و با کلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعد از شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتی موضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد.
بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان که او هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آن نزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتی بهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند.
از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کرده و به سختی خود را به خانه میرساند.
(ببخشید که خلاصه انقدر طولانی شد ولی چون داستان پیچیده اس و اونطور که به نظر میاد نیست مجبورم انقدر طولانی بنویسم)
بعد از آن شب او که گمان میکرده حجب و حیای خود را از دست داده از ترس آبرو همه ی خواستگارانش را که همگی شیفته ی زیبایی او می شدند با هزار بهانه رد کرده تا اینکه یکی از مشهورترین بازیکنان فوتبال اردوان صولتی که او هم توسط خوانواده اش مجبور به اینکار شده به خواستگاری اش آمده و طلایه از ترس اینکه اردوان نیز مانند دیگران شیفته ظاهرش شود چادری سر کرده و تا نوک بینی اش را می پوشاند اما در کمال تعجب اردوان به او می گوید به کس دیگری علاقه دارد و طلایه را تهدید می کند به او جواب رد دهد که برخلاف تصور، طلایه این را فرصتی طلایی دانسته و جواب مثبت میدهد و پس از اتفاقاتی که رخ میدهد به همسری اردوان درآمده در صورتیکه اردوان هنوز هم چهره ی دلفریب طلایه را ندیده و این آغاز ماجراست ...
بخشی از کتاب (منبع)
عقربه های پت و پهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت چهار جا خوش کرده بودند.
تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشم هایم پف آلود شده بود، ولی این چشم های کشیده یشمی رنگ هیچ مدل قصد زشت شدن نداشت.
خودم می دانستم صورت بی نقص وفوق العاده زیبایی دارم، این خصیصه را بار ها و بار ها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که می شناختم بهم گوشزد کرده بود ولی متاسفانه این زیبایی در آن سن و سال کم، با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. از جلوی آیینه ی قدیمی اتاقم که در حاشیه اش خانم های خوش صورت و خندان زمان صفویه پیاله به دست نقش شده بودند و انگار یک جور هایی بِهم دهن کجی می کردند، کنار رفتم. انگار آن ها هم به خاطر این همه زیبایی که خالق هستی، دست و دلبازانه تقدیمم کرده بود توی نی نی چشمهاشون کمی حسادت نشسته بود مخصوصا از دیدن اندام خوش تراش و متوازنم که بی نهایت اغوا کننده و منحصر به فرد بود.
راستش هیکل های آن ها را توی آن لباس های پر چین و شکن گل گشاد نمی توانستم تشخیص بدهم ولی حتما کمی تپل بودند آخه اون زمان ها چاقی از لاغری خیلی پر طرفدار تر و شاید هم جاذب تر بوده.
اصلا شنیده بودم شاهزاده خانم ها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یه نفر بادشون می زده، سر حال و سالم و شاداب بودند، نه تکانی به خودشون می دادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون می خورده و از آن جایی که بشر همیشه فکر می کند هر چی مال پولدار هاست بهتره حتما تعریف خوش هیکلی هم آن می شده که شاهزاده خانم ها بودند.
واقعا در زمان های مختلف و کشور های مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن چقدر متفاوت بوده!
انگار باز رفته بودم تو هپروت، اصلا این فکر ها چی بود کردم. من باید به بدبختی های خودم فکر می کردم، به من چه ربطی داشت زن های عهد قاجاریه یا هخامنشی چه طوری بودند و چه افکاری داشتند، سفید رو خوب بوده یا همین برنزه کردن های دوره ی ما که جوان ها پیه ی صد ها ساعت زیر آفتاب خوابیدن و یا ریسک سرطان پوست گرفتن از این دستگاه سولاریوم های جدید را به تن می مالند تا رنگ پوستشون از سفیدی در بیاید، یا این که حسرت خوردن یک دل سیر غذا یا دسر را به جون می خرند تا مبادا سایز سی و شش شون بشود سی و هشت.
حالا نمی دانم این چیز ها چه گره ای از مشکل من باز می کرد، من باید یک فکری به حال خودم می کردم تا به چشم این خواستگار جدید نیام. راستش اصلا قصد نداشتم خودم را برای خواستگار های محترم بیارایم، نیاراسته این بودم وای به این که دستی هم به سر و رویم می کشیدم. اصلا باید کاری می کردم که خیلی هم زشت و بد ریخت و قیافه به نظر برسم تا بلکه دست از سرم بردارند، ولی آخه چه طوری؟!
افکارم حسابی در هم ریخته بود. این خواستگار دیگر کسی نبود که با ایراد های عجیب و غریب من جور در بیاید. یعنی از هر لحاظ که فکرش را می کردم عالی بود، اگر کوچکترین عیبی رویش می گذاشتم خنده دار می شد و همه مسخره ام می کردند.
آقا جونم که او را افتخار مملکت می دانست، برادر کوچکم علی هم که حسابی عاشقش بود، توی این چند روز هر وقت خواستم در موردش حرفی بزنم همه در مقابلم جبهه می گرفتند و صدامو در نطفه خفه می کردند. به حال و روز بَدم لعنت فرستادم و اشک هایم دوباره روان شد، هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر احساس بدبختی نموده و مطمئن می شدم راه فراری ندارم. نمی دانستم چه کار باید بکنم تا به چشم این خواستگار همه چیز تمام نیام، باید از هر راهی بود حتی اگر کار به التماس و استغاثه می رسید و به پا های این خواستگار بی نقص می افتادم ازش خواهش می کردم که مرا به عنوان همسرش نپذیرد تا از شر این کابوس، هر چند به طور موقت نجات پیدا کنم.
نمی دانم شاید این روش هم امکان پذیر نبود چون اگر مرا می دید حتما مثل همه ی خواستگارانم که با چندین مرتبه جواب رد دادن باز هم پا پس نمی کشیدند، او هم با این که موقعیت ظاهری و اجتماعی ویژه و بی نظیری داشت همان طور رفتار می کرد و عقب نمی رفت.
نفسم باز هم بالا نمی آمد و قلبم به شدت به دیواره ی سینه ام می کوبید، درمانده و مستاصل بودم. اگر او مرا می پسندید چه آبرو ریزی می شد! دختر نجیب و با اصالت آقا رضا مشایخی معروف که همه به سرش به خاطر آبروداری، مردم داری، دینداری اش قسم می خوردند به قول معروف تو زرد از کار در بیاید چه فاجعه ای به بار می آمد.
بالاخره بعد از یک ساعت از آن هپروت مخصوص به خودم که از بچگی وقتی می رفتم توش تا ساعت ها خیره به نقطه ای همه حواسم را از دست می دادم، بیرون آمدم.
آخر به این نتیجه رسیدم که طوری چادر سفید گلدارم را به سر بکشم و رو بگیرم که نتواند چهره ام را ببیند و چنان لباس گشاد و بد قواره ای بر تن کنم که هرگز اندامم در معرض دید نباشد تا بلکه صورت فوق العاده زیبا به قول دختر خاله ام رها و اندام سرو خرامانم به قول مامان، اصلا قابل رویت نباشد تا این جوان زیبا و مشهور و ایده آل، با کوچک ترین خواهش و التماسم برای صرف نظر کردن از مورد انتخابی مادر عزیزش رضایت بدهد.
با خودم فکر می کردم آخه برای اون که دختر قحط نبود، اون بهترین فوتبالیست در سطح کشور است، پسر حاج آقا صولتی دوست و همکار آقا جونم، اردوان صولتی معروف که همه جا به پشتوانه ی شهرتش نامی بود، این طور هم که فرنگیس خانم مادرش گفته بود تصمیم داشتند برای تنها پسر عزیزشان یک دختر مناسب انتخاب کنند تا بابت زندگی مجردی اش در شهر تهران خیالشان راحت باشد. من بیچاره را هم در مجلس ختم انعام که خانم یکی از دوست های آقا جونم دعوت کرده بود و به همراه مامان و خاله این ها رفته بودیم، دیده و برای تک پسر معروفش که از محسناتش هر چه بگویم کم گفتم پسندیده بود. تازه اگر موقعیتش را در زمینه ی ورزشی کنار بگذارم باید بگویم اردوان فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد یعنی به قول معروف تحصیل کرده است و در شرکت یکی از دوستهای تهرانی اش که خیلی هم کله گنده است سرمایه گذاری هنگفتی کرده این هم این معنا را می دهد که آقای خواستگار محترم اوضاع مالیش عالیه، بهترین خانه را آن طور که مادر جونش تعریف می کرد توی تهران داشت و همچنین آخرین مدل ماشین، البته اینها که دیگر عادی بود، می دانستم جدیدا هر کسی فوتبالیست می شود این چیز ها هم جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آید. خلاصه با این تفاسیر جای هیچ ایرادی برای من باقی نمی گذاشت تا مثل بقیه خواستگارانم به راحتی از سرم بازش کنم. البته از ریخت و قیافه اش هم که دیگر نگو و نپرس، من که زیاد اهل فوتبال و این چیز ها نیستم ولی گاهی دیده بودمش خیلی جذاب و خوش تیپ و هیکل بود مخصوصا با این عکسی که فرنگیس خانم، مادرش با این که به قول مامان آوردن آن عکس ضرورتی هم نداشت، آورده بود. یک جفت چشم سیاه دارد که از همان تصویر تو عکس سگ چشمهایش آدم را می گیرد و وقتی به ترکیب آن ابرو های سیاه و مرتبش هم اضافه می شود دیگر حرف ندارد و روی هم رفته دلپذیر و زیباست طوری که هیچ عیبی نمی شود رویش گذاشت مخصوصا آن مو های پر پشت و سیاهش که فوق العاده خوش حالت روی پیشانی اش ریخته بود و به جذابیتش می افزود آخرین حربه را که آن هم ایراد به قیافه اش بود از من می گرفت.
انگار باز دوباره به هپروت معروف خودم رفته بودم که مامان وارد اتاقم شد و در حالی که طبق عادت همیشگی اش که تا مرا می دید شروع به قربان صدقه رفتن می کرد، گفت:
- مادر چشمم کف پات، الهی فدای اون چشمهای قشنگت بشم که باز گریه کردی! آخه حیف اون چشمهای نازت نیست هی اشک می ریزی، به خدا ما صلاحت رو می خواییم، این پسره از هر لحاظ که فکرشو بکنی خوبه! عزیز دلم آخه چرا لگد به بخت خودت می زنی؟ هر کسی اومد یه عیبی روش گذاشتی و گفتی این طوریه، اون طوریه که به عقیده ی من یک موردش هم به جا نبود اما گفتیم تو درست می گی، ولی این یکی که شکر خدا ایراد نداره. تمام آرزوی پدر و مادرش فقط اینه که پسرشون تو شهر غریب سر و سامون بگیره، واله به الله هر دختر دم بختی از خداشه چنین پسری نصیبش بشه، خانواده ی باآبرو، با تقوا، سرشناس و همه چیز تمام، پسره هم که قابل توصیف نیست، سر و شکلش رو که دیدی به حد کفایت چشم گیر، خوش قد و بالا، اصلا چه بچه ای بشه بچه ی شما دو تا!
مامان که از تصور نوه ی آینده اش لبخند پر رنگی صورتش را نقاشی کرده بود و می خواست به هر طریقی دختر نادان و موقعیت نشناسش را که بر خلاف ظاهر بی نقص اش عقل ناقصی داشت و مثل بقیه ی دختر ها از خدا خواسته نبود که چنین شوهری نصیبش شود به راه بیاورد، ادامه داد:
- مادر جون شانس یه بار در خونه ی آدم رو می زنه و چنین بختی از راه می رسه. فرنگیس جون می گفت « همه فامیل و اهل و آشنا منتظرن اردوان لب تر کنه دختر هاشون رو دو دستی تقدیم کنن» ولی مادر حسن سلیقه به خرج داده و بین این همه دختر تو رو توی ختم انعام دیده و پسندیده، به قول خودش منتت رو هم دارن دختر با این وجنات که همه چیز تمام هم باشه پیدا نمی کنن. تو هم حالا اینقدر بُغ نکن و اشک نریز، شوهر کردن که بد نیست. ما ها هم سن تو بودیم شکم دوممون رو هم آورده بودیم. الان دیر نشده ولی زود هم نیست، دانشگاه هم که قبول نشدی و همین طوری نشستی گوشه ی خونه غمبرک زدی، به خدا خوبیت نداره دختر دم بخت مدت زیادی توی خونه بمونه و روی هر کسی یه عیب و علتی بذاره، فردا پس فردا مردم می گن خودشون مورد دارن. حالا پاشو مادر جون یه دستی به سر و روت بکش الانه دیگه پیداشون بشه.
سپس در حالی که پیشانیم را می بوسید گفت:
- قربون دختر قشنگم بشم که فرنگیس خانم یه نظر دیده، روزی چند بار زنگ می زنه و پیگیر می شه.
انگار مامان خیال رفتن نداشت تا من نقشه ام را عملی کنم، این بار حالت تاکیدی به جمله اش داد:
- مادر، الکی روی جوان مردم ایراد نذاری آقا جونت شاکی می شه هر چند چه ایرادی! به هر کس می گم اردوان صولتی می خواد بیاد خواستگاری دخترم چنان حیرت می کنه که یک ساعت فقط می پرسه راست می گم یا دروغ. همین سمانه، دختر عموت وقتی فهمید چنان خدا شانس بده، خدا شانس بده راه انداخته بود که تا زن عموت بهش تشر نزد « مگه دختر منتظر شوهری با این سن کم»، دهنش رو نبست.
بالاخره مامان بعد از کلی سفارش لازم خارج شد.
دلم به حال مادرم که زنی دلسوز و مهربان بود و در تمام دوران زندگیش همه ی هم و غمش برقراری رفاه و آرامش همسر و فرزندانش بود، می سوخت. مامان بیچاره ام خبر نداشت دخترش چه غم بزرگی را بر دل می کشد و قدرت گفتن هیچ کلامی را ندارد.
توضیحات من
چقدر در مورد این رمان، حرف داشتم بگم.
ولی اون موقع که همه چی در ذهنم بود، هیچی ننوشتم. الان هم دیگه یادم نیست.
فقط این رو بگم که از آخر کار، راضی نبودم.
طلایه نباید با اردلان می موند.
قاتلی در شهر – سیدنی شلدون
نام کتاب: قاتلی در شهر
نام اصلی کتاب: The Naked Face
نویسنده: سیدنی شلدون (Sidney Sheldon)
مترجم: شاهرخ فرزاد
ناشر: انتشارات دُرسا
نوبت چاپ: چاپ دوم - 1376
تعداد صفحات: 279 صفحه
+ لینک دانلود کتاب – ترجمه فارسی
خلاصه داستان (منبع)
جراید صبح قتل توام با شکنجه کارول رابرتز را با هیاهوی زیاد منتشر کردند. جاد وسوسه شده بود که به تمام مریضهایش زنگ بزند و تمام وقتهای قبلی برای آن روز را لغو کند. او شب گذشته اصلا به بستر نرفته بود و چشمانش سنگین و سوزناک مینمود. ولی وقتی که فهرست بیماران را مرور کرد، دید که 2 نفر از آنها در صورت کنسل شدن وقتشان خیلی مایوس میشوند.
فرشته نگهبان - نیکولاس اسپارکس
نام کتاب: فرشته نگهبان
نام اصلی کتاب: The Guardian
نویسنده: نیکولاس اسپارکس (Nicholas Spark)
مترجم: نفیسه معتکف
ناشر: انتشارات دُرسا
نوبت چاپ: چاپ دوم - 1387
تعداد صفحات: 544 صفحه
پشت جلد
شوهر جولی قبل از مرگش سگی به نام سینگر را به او هدیه می کند و به او اطمینان می دهد که آن سگ از او مراقبت خواهد کرد.
... چهار سال بعد، جولی بر سر دوراهی انتخاب عشق قرار می گیرد:
انتخاب عشقی هیجان انگیز و توأم با مخاطره یا عشقی آرام بخش و توأم با ایمنی؟
کدام یک را انتخاب کند؟
آن را که همچون ملکه ها با او رفتار می کند، یا آن دیگری را که به او امنیت می بخشد؟
بالاخره در مسیری قرار می گیرد که علاوه بر خودش جان عده ای را نیز به خطر می اندازد و ...
رُزی از دریا – رومانو باتالیا
نام کتاب: رُزی از دریا
نام اصلی کتاب: Una Rosa dal Mare
نویسنده: رومانو باتالیا || Romano Battaglia
مترجم: محبوبه خدایی
ناشر: انتشارات هدف نوین
نوبت چاپ: چاپ اول – 1391
تعداد صفحات: 105 صفحه
+ اطلاعات بیشتر: لینک
پشت جلد
سیلویا، بانویی تنها، رُبرتو را ملاقات می کند. عشقی متولد می شود، اما ...
این داستان واقعی از عشقی درهم شکسته عظیم و بسیار لطیف است.
شاهدی که به ما می فهماند عشق واقعی چیست و ما را متقاعد می کند تا به توانایی دوست داشتن مان، بازتابیم.
سیرک مرگبار - لمونی اسنیکت
نام کتاب: سیرک مرگبار
نام اصلی کتاب: The Carnivorous Carnival
کتاب نهم از مجموعه ی: ماجراهای بچه های بدشانس
نویسنده: لمونی اسنیکت || Lemony Snicket
مترجم: رضا دهقان
ناشر: نشر ماهی
نوبت چاپ: چاپ چهارم - 1387
تعداد صفحات: 212 صفحه
+ خرید اینترنتی کتاب // اطلاعات بیشتر
پشت جلد
خواننده ی عزیز،
دیدن کلمه ی «مرگبار» روی جلد این کتاب کافی است تا به شما بفهماند هیچ دلیلی برای خواندن این کتاب وجود ندارد.
کتابی که هر یک از اتفاقاتش به تنهایی می تواند شما را تا سر حد مرگ، وحشت زده کند، طوری که حتی نتوانید هویجی را که در دست دارید گاز بزنید.
برای این که به این حال دچار نشوید بهترین کاری که می توانم برایتان بکنم این است که درباره ی مطالب این کتاب هیچ حرفی نزنم.
به خصوص درباره ی نقشه ای مرموز، یک مرد گوژپشت، جماعتی قانون شکن، یک الوار، و بچه گرگی به نام چابو.
برای خودم متأسفم که تمام وقتم به تحقیق و ثبت وقایع زندگی غم انگیز و یأس آور بودلرهای یتیم می گذرد، و به شما توصیه می کنم وقتتان را با کارهای مطبوع تری بگذرانید.
مثل خوردن هویجی که در دست دارید.
با نهایت تأسف
لمونی اسنیکت
ملاقات های عاشقانه - دانیل استیل
نام کتاب: ملاقات های عاشقانه
نام اصلی کتاب: Dating Game
نام نویسنده: دانیل استیل (Danielle Steel)
مترجم: لیلی کریمان
ناشر: انتشارات توفیق آفرین
نوبت چاپ: چاپ اول - 1382
تعداد صفحات: 516 صفحه
پشت جلد
پاریس آرمسترانگ هزگر نفهمید که آن اتفاق چطور افتاد و چرا ...
فقط وقتی که چشم هایش را از هم گشود دید که ناگهان زندگی اش زیر و رو شده است ...
و بعد با این که برایش بی نهایت مشکل بود با آنچه که یک عمر به عنوان زندگی اش و دنیایش می شناخت، خداحافظی کرد.
احساس می کرد چاره ای جز این ندارد.
او سر به سوی آینده ای نامعلوم گذاشت ...
اما زندگی برایش خیلی چیزها تدارک دیده بود ...
این جا صحبت از باخت است و شهامت شروع ...
دوباره نگاه کن - لیزا اسکاتولین
نام کتاب: دوباره نگاه کن
نام اصلی: Look Again
نویسنده: لیزا اسکاتولین (Lisa Scottoline)
مترجم: شهناز مجیدی
ناشر: انتشارات روشا
نوبت چاپ: چاپ دوم - 1393
تعداد صفحات: 493 صفحه
پشت جلد
آلن گلیسون، وقتی آگهی "آیا این بچه را دیده اید" را در صندوق پستش دید، نزدیک بود آن را به دور بیفکند.
اما چیزی باعث شد که دوباره به آن نگاه کند و قلبش از حرکت ایستاد.
بچه توی عکس دقیقاً شکل پسری بود که به فرزند خواندگی گرفته بود.
همه چیز در درونش می گفت که شباهت بین پسرش و بچه توی عکس را نادیده بگیرد؛ چون می دانست که گرفتن فرزند خوانده اش قانونی بوده است.
ولی او روزنامه نگار است و نمی تواند از فکر کردن به بچه توی عکس خودداری کند، تا وقتی حقیقت را بیابد.
و نمی تواند این سوال را از ذهنش دور کند "اگر ویل واقعاً به شخص دیگری تعلق داشته باشد، آیا می تواند او را نگاه دارد یا باید او را به دیگری بسپارد؟"
شکلات – ژوان هریس
نام کتاب: شکلات
نام اصلی کتاب: Chocolat
نویسنده: ژوان هریس (Joanne Harris)
مترجم: طاهره صدیقیان
ناشر: کتابسرای تندیس
نوبت چاپ: چاپ سوم – 1383
پشت جلد
مرا امتحان کن... محک بزن... مزه کن...
هنگامی که غریبهای عجیب به دهکدهای فرانسوی میرسد و یک مغازهی شکلات فروشی مقابل کلیسا باز میکند، پدر رینو او را خطری جدی برای جماعت خود مییابد و هنگامی که کالاهای تازه وارد را گناه غایی اعلام میکند، جنگ آغاز میشود.
مغازهی جدید جایی است برای زمزمهی رازها، بیان دردها و آزمون رویاها.
اما با نقشهی برگزاری فستیوال شکلات در روز عید پاک، جامعه دو دسته میشود...
سرزمین دهم – کاترین وسلی
نام کتاب: سرزمین دهم
نام اصلی کتاب:
نویسنده: کاترین وسلی (Kathryn Wwsley)
مترجم: شراره صدیق
ناشر: کتابسرای تندیس
نوبت چاپ: چاپ اول – 1390
پشت جلد
«سرزمین دهم» رمان مدرنی است، در دنیایی که افسانهها، داستانهای قدیمی و اسطورهها واقعیت مییابند.
داستان، ماجرای ویرجینیا؛ پیشخدمتی در نیویورک است که ناخواسته خود را در دنیای افسانهای «نُه سرزمین» مییابد.
او باید شاهزادهای را از دست نامادری شیطانی و بدجنس نجات داده و تاج و تختش را به او بازگرداند.
این کتاب، داستان امروزی نبرد نیکی با پلیدی است که قوهی تخیل شما را محسور کرده و شما را جادو میکند.
لیدی الیزابت – آلیسون وِیِر
نام کتاب: لیدی الیزابت
نام اصلی کتاب: The Lady Elizabeth
نویسنده: آلیسون وِیِر (Alison Weir)
مترجم: طاهره صدیقیان
ناشر: کتابسرای تندیس
نوبت چاپ: چاپ دوم – 1390
پشت جلد
آلیسون ویر در نگارش داستان زندگی الیزابت اول پیش از رسیدن به سلطنت به قلب خطرناکترین و تفرقهانگیزترین دوران انگلستان در طی حکومت خاندان تئودور وارد میشود.
شخصیت بوالهوس و شاخص هنری هشتم کودکی الیزابت را تحت نفوذ خود در میآورد، اما دیگران نیز نقش قدرتمندی در زندگیاش ایفا میکنند: مری، در آغاز خواهری پر مهر، سپس در مقام ملکه تهدیدی خطرناک و مرگبار؛ ادوارد، پادشاهی خردسال و انعطافناپذیر؛ دریاسالار اعظم، که جاهطلبیهایش مهار ناشدنی است.
و یک روح همیشه حاضر، هیبت رازگونه و اغواگر مادرش، آن بولین، که توسط هنری هشتم گردن زده شد.
الیزابت خیلی زود درمییابد که زندگی بزرگسالی تهدیدهای بسیاری در خود دارد که مجبور است برای حفظ سَر و قلب خودت بر آنها فائق آید.
خائن بیگناه – آلیسون وِیِر
نام کتاب: خائن بیگناه
نام اصلی کتاب: Innocent Traitor
نویسنده: آلیسون وِیِر (Alison Weir)
مترجم: طاهره صدیقیان
ناشر: کتابسرای تندیس
نوبت چاپ: چاپ اول – 1388
پشت جلد
داستان حیرتانگیز و اندوهبار زندگی «لیدی جین گری» در طی یکی از دورههای حساس و سرنوشتساز تاریخ انگلستان اتفاق میافتد.
او به عنوان نوهی خواهرِ هنری هشتم و دختر عمهی ادوارد چهارم، مری اول و الیزابت اول، در مییابد که هرگز نمیتواند سرنوشتش را تغییر دهد.
صداقت، هوش و شخصیت قوی او خواننده را از میان مسیر پر پیچ و خم سیاستهای دوران قدرت تئودور میگذراند و تا سلطنت نُه روزهی او و فرجام غمانگیز و تأثیرگذار آن به دنبال خود میکشاند.
عزیز دُردانه بابا - ماری هیگینز کلارک
نام کتاب: عزیز دُردانه بابا
نام اصلی کتاب: Daddy's Little Girl
نویسنده: ماری هیگینز کلارک (Mary Higgins Clark)
مترجم: نفیسه معتکف
ناشر: انتشارات لیوسا
نوبت چاپ: چاپ دوم - 1385
تعداد صفحات: 318 صفحه
+ لینک دانلود کتاب // خرید اینترنتی کتاب
پشت جلد
الی کاوانا هفت سال داشت که خواهر پانزده ساله اش به قتل رسید.
سه مظنون وجود داشت؛ راب وسترفیلد نوزده ساله از خانواده ای متشخص و ثروتمند، پاولی استروبل شانزده ساله که همکلاس آندریا و عاشق او بود، و ویل نیبلز چهل ساله و تعمیرکار.
الی بابت مرگ خواهرش خود را سرزنش می کرد.
در اثر شهادت او قاتل راهی زندان شد، اما آیا به راستی او قاتل بود؟
عارضه ی آناستازیا - ماری هیگینز کلارک
نام کتاب: عارضه ی آناستازیا
نام اصلی کتاب: The Anastasia Syndrome and Other Stories
نویسنده: ماری هیگینز کلارک (Mary Higgns Clark)
مترجم: فرزام حبیبی
ناشر: انتشارات لیوسا
نوبت چاپ: چاپ دوم - 1387
تعداد صفحات: 219 صفحه
+ خرید اینترنتی کتاب: لینک // لینک
پشت جلد
جودیت چیس، نویسنده ی معروف و محبوب در آستانه ی ازدواج با سر استیفن هالت مشغول نوشتن کتابی در مورد تاریخ انگلستان در قرن هفدهم می باشد.
او که در کودکی از طرف خانواده ای آمریکایی به فرزندی پذیرفته شده است، در پی یافتن خانواده ی اصلی اش توسط روانشناسی به اسم دکتر پاتل هیپنوتیزم می شود.
دکتر پاتل با هیپنوتیزم کردن جودیت متوجه می شود روح لیدی مارگریت کریو، یکی از اشراف قرن هفدهم انگلستان در جسم جودیت حلول کرده است و ...
تازه عروس –آلبا دِ سِس پِدِس
نام کتاب: تازه عروس
نام اصلی کتاب: Invito a Pranzo
نویسنده: آلبا دِ سِس پِدِس (Alba de Céspedes)
مترجم: بهمن فرزانه
ناشر: انتشارات ققنوس
نوبت چاپ: چاپ دوم – 1380
تعداد صفحات: 287 صفحه
+ خرید اینترنتی کتاب: سایت // سایت
+ اطلاعات بیشتر: سایت // سایت // سایت
توضیحات
مجموعهیی از 12 داستان کوتاه.
عناوین داستانها
1. دفترچه پسانداز
2. دخترک سادهلوح
3. عاشق و معشوق
4. تازه عروس
5. خداحافظی
6. شال خاکستری
7. دوچرخهی قرمز
8. یکشنبه
9. درس
10. بوی دود
11. دیوار دبیرستان
12. سرخی غروب
معرفی کتاب تازه عروس (منبع)
آلبا دِسس پِدِس ( ۱۹۱۱ – ۱۹۹۷)، نویسنده ایتالیایی کوباییتبار است.
رمانهای پِدِس نماینده زنان قرن بیستم ایتالیا است: سالهای جنگ جهانی دوم و چندین سال پس از پایان جنگ که تقابل پیدا و پنهان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و زندگی اجتماعی و چالش زنان با محیط اطرافشان را نشان میدهد.
برخی از مهمترین رمانهای پِدِس به فارسی ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«چشمان جووانی در زیر آن ابروان پرپشت، عین چشمهای پدرش بود. اکنون که او لباس شخصی به تن داشت، ماریا دیگر آن سربازی را که هر شب دم درِ خانه در انتظارش بود، نمیشناخت.
دلش پر از غم شده بود، از طرفی هم میترسید که مبادا دامی برای او گسترده باشند. به یاد میآورد که وقتی دختربچه بود برایش داستانهایی تعریف میکردند از اینکه کولیها بچهها را میدزدند، توی یک گونی میاندازند و با ارابه میبرند و بعد، دیگر از آنها خبری نمیشود.
ماریا برای اینکه وحشت خود را در حضور چند نفر غریبه پنهان کرده باشد، داشت دورانی را به خاطر میآورد که با رؤیایی شیرین در انتظار ازدواج بود. رؤیایی که شبها تا دیروقت او را بیدار نگاه میداشت. آری بیدار، در اتاقک دلگیر هتلی که در آن به عنوان خدمتکار کار میکرد.
در عرض روز، کارهایی که به او محول شده بود، سرزنشها، همه چیز از روی قشر آن انتظار شیرین لیز میخورد و محو میشد. اثری از خود برجای نمیگذاشت و او آن همه کار را به سهولت انجام میداد.
انگار دارد صفحات یک تقویم دیواری را از جای میکند و یکییکی به دور میاندازد. و در همان حال در ته دل برای نشان دادن پیروزی خود و مزهمزه کردن آن، جملاتی را که جووانی به او گفته بود، برای خود تکرار میکرد: «همین که ازدواج کردیم، از اینجا میرویم. سوار قطار میشویم و تو را به خانه خودم میبرم....» و او، آن خانه را طور دیگری در نظر مجسم کرده بود، خیال میکرد که اقوام او، آن طور که جووانی آنها را برایش توصیف کرده بود، با خوشرویی و شوق و ذوق او را میپذیرند.
ولی حال میدید که در گوشهای از آشپزخانه، تنها مانده و او را فراموش کردهاند و جووانی، همانطور که داشت با آنها صحبت میکرد، به او حتی نگاهی هم نمیانداخت».