جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

طلایه - نگاه عدل پرور

 

See the source image

 

طلایه - نگاه عدل پرور

 

نام کتاب: طلایه

نویسنده: نگاه عدل پرور

ناشر: انتشارات علی

نوبت چاپ: چاپ یازدهم

تعداد صفحات: 758 صفحه

+ لینک دانلود کتاب

 

 

بخشی از رمان طلایه (منبع)

اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت:

حالا خونتون کجاست…؟ آهسته گفتم: شما تا همون ۱باغ برید بقیشو میگم.

سرشو آهسته.

تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم…

مدتی در سکوت راند…تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با…. آهسته گفتم: طلایه هستم. لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکن به سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد و نقیضم دست و پا زدم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم، قدرت نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط آن ساختمان سفیدی قرار داشت خیره شدم. انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکان که به قرمزی میزد خیره شدم و با لکنت گفتم: اینجا کجاست منو آوردی؟

 

 

 

  

خلاصه داستان (منبع)

داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است.

روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و با کلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعد از شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتی موضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد.

بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان که او هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آن نزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتی بهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند.

از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کرده و به سختی خود را به خانه میرساند.

(ببخشید که خلاصه انقدر طولانی شد ولی چون داستان پیچیده اس و اونطور که به نظر میاد نیست مجبورم انقدر طولانی بنویسم)

بعد از آن شب او که گمان میکرده حجب و حیای خود را از دست داده از ترس آبرو همه ی خواستگارانش را که همگی شیفته ی زیبایی او می شدند با هزار بهانه رد کرده تا اینکه یکی از مشهورترین بازیکنان فوتبال اردوان صولتی که او هم توسط خوانواده اش مجبور به اینکار شده به خواستگاری اش آمده و طلایه از ترس اینکه اردوان نیز مانند دیگران شیفته ظاهرش شود چادری سر کرده و تا نوک بینی اش را می پوشاند اما در کمال تعجب اردوان به او می گوید به کس دیگری علاقه دارد و طلایه را تهدید می کند به او جواب رد دهد که برخلاف تصور، طلایه این را فرصتی طلایی دانسته و جواب مثبت میدهد و پس از اتفاقاتی که رخ میدهد به همسری اردوان درآمده در صورتیکه اردوان هنوز هم چهره ی دلفریب طلایه را ندیده و این آغاز ماجراست ...

 

 

بخشی از کتاب (منبع)

عقربه های پت و پهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت چهار جا خوش کرده بودند.

تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشم هایم پف آلود شده بود، ولی این چشم های کشیده یشمی رنگ هیچ مدل قصد زشت شدن نداشت.

خودم می دانستم صورت بی نقص وفوق العاده زیبایی دارم، این خصیصه را بار ها و بار ها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که می شناختم بهم گوشزد کرده بود ولی متاسفانه این زیبایی در آن سن و سال کم، با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. از جلوی آیینه ی قدیمی اتاقم که در حاشیه اش خانم های خوش صورت و خندان زمان صفویه پیاله به دست نقش شده بودند و انگار یک جور هایی بِهم دهن کجی می کردند، کنار رفتم. انگار آن ها هم به خاطر این همه زیبایی که خالق هستی، دست و دلبازانه تقدیمم کرده بود توی نی نی چشمهاشون کمی حسادت نشسته بود مخصوصا از دیدن اندام خوش تراش و متوازنم که بی نهایت اغوا کننده و منحصر به فرد بود.

راستش هیکل های آن ها را توی آن لباس های پر چین و شکن گل گشاد نمی توانستم تشخیص بدهم ولی حتما کمی تپل بودند آخه اون زمان ها چاقی از لاغری خیلی پر طرفدار تر و شاید هم جاذب تر بوده.

اصلا شنیده بودم شاهزاده خانم ها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یه نفر بادشون می زده، سر حال و سالم و شاداب بودند، نه تکانی به خودشون می دادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون می خورده و از آن جایی که بشر همیشه فکر می کند هر چی مال پولدار هاست بهتره حتما تعریف خوش هیکلی هم آن می شده که شاهزاده خانم ها بودند.

واقعا در زمان های مختلف و کشور های مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن چقدر متفاوت بوده!

انگار باز رفته بودم تو هپروت، اصلا این فکر ها چی بود کردم. من باید به بدبختی های خودم فکر می کردم، به من چه ربطی داشت زن های عهد قاجاریه یا هخامنشی چه طوری بودند و چه افکاری داشتند، سفید رو خوب بوده یا همین برنزه کردن های دوره ی ما که جوان ها پیه ی صد ها ساعت زیر آفتاب خوابیدن و یا ریسک سرطان پوست گرفتن از این دستگاه سولاریوم های جدید را به تن می مالند تا رنگ پوستشون از سفیدی در بیاید، یا این که حسرت خوردن یک دل سیر غذا یا دسر را به جون می خرند تا مبادا سایز سی و شش شون بشود سی و هشت.

حالا نمی دانم این چیز ها چه گره ای از مشکل من باز می کرد، من باید یک فکری به حال خودم می کردم تا به چشم این خواستگار جدید نیام. راستش اصلا قصد نداشتم خودم را برای خواستگار های محترم بیارایم، نیاراسته این بودم وای به این که دستی هم به سر و رویم می کشیدم. اصلا باید کاری می کردم که خیلی هم زشت و بد ریخت و قیافه به نظر برسم تا بلکه دست از سرم بردارند، ولی آخه چه طوری؟!

افکارم حسابی در هم ریخته بود. این خواستگار دیگر کسی نبود که با ایراد های عجیب و غریب من جور در بیاید. یعنی از هر لحاظ که فکرش را می کردم عالی بود، اگر کوچکترین عیبی رویش می گذاشتم خنده دار می شد و همه مسخره ام می کردند.

آقا جونم که او را افتخار مملکت می دانست، برادر کوچکم علی هم که حسابی عاشقش بود، توی این چند روز هر وقت خواستم در موردش حرفی بزنم همه در مقابلم جبهه می گرفتند و صدامو در نطفه خفه می کردند. به حال و روز بَدم لعنت فرستادم و اشک هایم دوباره روان شد، هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر احساس بدبختی نموده و مطمئن می شدم راه فراری ندارم. نمی دانستم چه کار باید بکنم تا به چشم این خواستگار همه چیز تمام نیام، باید از هر راهی بود حتی اگر کار به التماس و استغاثه می رسید و به پا های این خواستگار بی نقص می افتادم ازش خواهش می کردم که مرا به عنوان همسرش نپذیرد تا از شر این کابوس، هر چند به طور موقت نجات پیدا کنم.

نمی دانم شاید این روش هم امکان پذیر نبود چون اگر مرا می دید حتما مثل همه ی خواستگارانم که با چندین مرتبه جواب رد دادن باز هم پا پس نمی کشیدند، او هم با این که موقعیت ظاهری و اجتماعی ویژه و بی نظیری داشت همان طور رفتار می کرد و عقب نمی رفت.

نفسم باز هم بالا نمی آمد و قلبم به شدت به دیواره ی سینه ام می کوبید، درمانده و مستاصل بودم. اگر او مرا می پسندید چه آبرو ریزی می شد! دختر نجیب و با اصالت آقا رضا مشایخی معروف که همه به سرش به خاطر آبروداری، مردم داری، دینداری اش قسم می خوردند به قول معروف تو زرد از کار در بیاید چه فاجعه ای به بار می آمد.

بالاخره بعد از یک ساعت از آن هپروت مخصوص به خودم که از بچگی وقتی می رفتم توش تا ساعت ها خیره به نقطه ای همه حواسم را از دست می دادم، بیرون آمدم.

آخر به این نتیجه رسیدم که طوری چادر سفید گلدارم را به سر بکشم و رو بگیرم که نتواند چهره ام را ببیند و چنان لباس گشاد و بد قواره ای بر تن کنم که هرگز اندامم در معرض دید نباشد تا بلکه صورت فوق العاده زیبا به قول دختر خاله ام رها و اندام سرو خرامانم به قول مامان، اصلا قابل رویت نباشد تا این جوان زیبا و مشهور و ایده آل، با کوچک ترین خواهش و التماسم برای صرف نظر کردن از مورد انتخابی مادر عزیزش رضایت بدهد.

با خودم فکر می کردم آخه برای اون که دختر قحط نبود، اون بهترین فوتبالیست در سطح کشور است، پسر حاج آقا صولتی دوست و همکار آقا جونم، اردوان صولتی معروف که همه جا به پشتوانه ی شهرتش نامی بود، این طور هم که فرنگیس خانم مادرش گفته بود تصمیم داشتند برای تنها پسر عزیزشان یک دختر مناسب انتخاب کنند تا بابت زندگی مجردی اش در شهر تهران خیالشان راحت باشد. من بیچاره را هم در مجلس ختم انعام که خانم یکی از دوست های آقا جونم دعوت کرده بود و به همراه مامان و خاله این ها رفته بودیم، دیده و برای تک پسر معروفش که از محسناتش هر چه بگویم کم گفتم پسندیده بود. تازه اگر موقعیتش را در زمینه ی ورزشی کنار بگذارم باید بگویم اردوان فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد یعنی به قول معروف تحصیل کرده است و در شرکت یکی از دوستهای تهرانی اش که خیلی هم کله گنده است سرمایه گذاری هنگفتی کرده این هم این معنا را می دهد که آقای خواستگار محترم اوضاع مالیش عالیه، بهترین خانه را آن طور که مادر جونش تعریف می کرد توی تهران داشت و همچنین آخرین مدل ماشین، البته اینها که دیگر عادی بود، می دانستم جدیدا هر کسی فوتبالیست می شود این چیز ها هم جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آید. خلاصه با این تفاسیر جای هیچ ایرادی برای من باقی نمی گذاشت تا مثل بقیه خواستگارانم به راحتی از سرم بازش کنم. البته از ریخت و قیافه اش هم که دیگر نگو و نپرس، من که زیاد اهل فوتبال و این چیز ها نیستم ولی گاهی دیده بودمش خیلی جذاب و خوش تیپ و هیکل بود مخصوصا با این عکسی که فرنگیس خانم، مادرش با این که به قول مامان آوردن آن عکس ضرورتی هم نداشت، آورده بود. یک جفت چشم سیاه دارد که از همان تصویر تو عکس سگ چشمهایش آدم را می گیرد و وقتی به ترکیب آن ابرو های سیاه و مرتبش هم اضافه می شود دیگر حرف ندارد و روی هم رفته دلپذیر و زیباست طوری که هیچ عیبی نمی شود رویش گذاشت مخصوصا آن مو های پر پشت و سیاهش که فوق العاده خوش حالت روی پیشانی اش ریخته بود و به جذابیتش می افزود آخرین حربه را که آن هم ایراد به قیافه اش بود از من می گرفت.

انگار باز دوباره به هپروت معروف خودم رفته بودم که مامان وارد اتاقم شد و در حالی که طبق عادت همیشگی اش که تا مرا می دید شروع به قربان صدقه رفتن می کرد، گفت:

- مادر چشمم کف پات، الهی فدای اون چشمهای قشنگت بشم که باز گریه کردی! آخه حیف اون چشمهای نازت نیست هی اشک می ریزی، به خدا ما صلاحت رو می خواییم، این پسره از هر لحاظ که فکرشو بکنی خوبه! عزیز دلم آخه چرا لگد به بخت خودت می زنی؟ هر کسی اومد یه عیبی روش گذاشتی و گفتی این طوریه، اون طوریه که به عقیده ی من یک موردش هم به جا نبود اما گفتیم تو درست می گی، ولی این یکی که شکر خدا ایراد نداره. تمام آرزوی پدر و مادرش فقط اینه که پسرشون تو شهر غریب سر و سامون بگیره، واله به الله هر دختر دم بختی از خداشه چنین پسری نصیبش بشه، خانواده ی باآبرو، با تقوا، سرشناس و همه چیز تمام، پسره هم که قابل توصیف نیست، سر و شکلش رو که دیدی به حد کفایت چشم گیر، خوش قد و بالا، اصلا چه بچه ای بشه بچه ی شما دو تا!

مامان که از تصور نوه ی آینده اش لبخند پر رنگی صورتش را نقاشی کرده بود و می خواست به هر طریقی دختر نادان و موقعیت نشناسش را که بر خلاف ظاهر بی نقص اش عقل ناقصی داشت و مثل بقیه ی دختر ها از خدا خواسته نبود که چنین شوهری نصیبش شود به راه بیاورد، ادامه داد:

- مادر جون شانس یه بار در خونه ی آدم رو می زنه و چنین بختی از راه می رسه. فرنگیس جون می گفت « همه فامیل و اهل و آشنا منتظرن اردوان لب تر کنه دختر هاشون رو دو دستی تقدیم کنن» ولی مادر حسن سلیقه به خرج داده و بین این همه دختر تو رو توی ختم انعام دیده و پسندیده، به قول خودش منتت رو هم دارن دختر با این وجنات که همه چیز تمام هم باشه پیدا نمی کنن. تو هم حالا اینقدر بُغ نکن و اشک نریز، شوهر کردن که بد نیست. ما ها هم سن تو بودیم شکم دوممون رو هم آورده بودیم. الان دیر نشده ولی زود هم نیست، دانشگاه هم که قبول نشدی و همین طوری نشستی گوشه ی خونه غمبرک زدی، به خدا خوبیت نداره دختر دم بخت مدت زیادی توی خونه بمونه و روی هر کسی یه عیب و علتی بذاره، فردا پس فردا مردم می گن خودشون مورد دارن. حالا پاشو مادر جون یه دستی به سر و روت بکش الانه دیگه پیداشون بشه.

سپس در حالی که پیشانیم را می بوسید گفت:

- قربون دختر قشنگم بشم که فرنگیس خانم یه نظر دیده، روزی چند بار زنگ می زنه و پیگیر می شه.

انگار مامان خیال رفتن نداشت تا من نقشه ام را عملی کنم، این بار حالت تاکیدی به جمله اش داد:

- مادر، الکی روی جوان مردم ایراد نذاری آقا جونت شاکی می شه هر چند چه ایرادی! به هر کس می گم اردوان صولتی می خواد بیاد خواستگاری دخترم چنان حیرت می کنه که یک ساعت فقط می پرسه راست می گم یا دروغ. همین سمانه، دختر عموت وقتی فهمید چنان خدا شانس بده، خدا شانس بده راه انداخته بود که تا زن عموت بهش تشر نزد « مگه دختر منتظر شوهری با این سن کم»، دهنش رو نبست.

بالاخره مامان بعد از کلی سفارش لازم خارج شد.

دلم به حال مادرم که زنی دلسوز و مهربان بود و در تمام دوران زندگیش همه ی هم و غمش برقراری رفاه و آرامش همسر و فرزندانش بود، می سوخت. مامان بیچاره ام خبر نداشت دخترش چه غم بزرگی را بر دل می کشد و قدرت گفتن هیچ کلامی را ندارد.

 

توضیحات من

چقدر در مورد این رمان، حرف داشتم بگم.

ولی اون موقع که همه چی در ذهنم بود، هیچی ننوشتم. الان هم دیگه یادم نیست.

فقط این رو بگم که از آخر کار، راضی نبودم.

طلایه نباید با اردلان می موند.