گرانی دان - دانیل استیل
نام کتاب: گرانی دان
نام اصلی کتاب: Granny Dan.
نویسنده: دانیل استیل (Danielle Steel)
مترجم: مامک بهادرزاده
نوبت چاپ: چاپ اول - 1379
ناشر: مامک بهادرزاده
تعداد صفحات: 232 صفحه
+ اطلاعات بیشتر: لینک // لینک // لینک // لینک
داخل جلد
گرانی دان داستانی است از معجزه ی تاریخ
دانیل استیل نویسنده ی توانای عصر ما، بار دیگر نشان می دهد که چقدر اطلاعات ما درباره ی اجدادمان ناچیز است و اگر فقط فرصت یک نیم نگاه را به خود بدهیم و دوران جوانی آنان و آنچه را که روزی بوده اند، با چشم باز ببینیم، دنیایی از دانسته ها و شواهد پیش رویمان جان می گیرد که دیدمان را به زندگی صد چندان می کند.
در این رمان بی نظیر، جعبه ای ساده که مملو از نشانه ها و یادگارهای مادربزرگ است، بزرگ ترین میراث دنیا را نزد یکایک ما به نمایش می گذارد:
یک هدیه غیر منتظره از یک زندگی کاملاً تغییر شکل یافته یا به عبارتی دگرگون شده.
یک گذشته بلند فراموش شده از جوانی ها، زیبایی ها، عشق ها و آرزوها...
سال 1902 بود.
فصل جدیدی از زندگی پیش روی دختری هفت ساله که مادر خود را از دست داده و در آستانه ی ورود به مدرسه ی باله در شهر سن پترزبورک روسیه بود، گشوده می شد.
در 17 سالگی داینا پتروسکوا، بالرین بزرگ روسیه و محبوب تزار و تزارینا شد.
به طوری که پادشاه و ملکه، حضور او را به قلب خانواده ی سلطنتی به گرمی پذیرا شدند.
اما حوادث تکان دهنده ی آن دوران که در حول و حوش آنان به وقع می پیوست، سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود.
یک جنگ خانمان برانداز، مردی خارق العاده و یک بیماری هولناک، مسیر زندگی اش را به کلی زیر و رو کرد و هنگامی که انقلاب اکتبر در روسیه شدت گرفت، داینا پتروسکوا مجبور به گرفتن تصمیمی تکان دهنده و حزن آور شد، تصمیمی که زندگی آینده و دنیای پیرامونش را برای همیشه دستخوش تغییر کرد.
پشت جلد
گرانی دان، مادربزرگ محبوبی بود که آوازهای روسی می خواند و عاشق اسکیت بازی بود و به ندرت از گذشته اش سخن می گفت.
اما هنگامی که چشم از جهان فرو بست همه ی آنچه از خود به جا گذاشت، جعبه ای کوچک بود که در کاغذهای قهوه ای رنگی پیچیده شده و با نخ هایی محکم بسته شده بود.
در آن جعبه، یک جفت کفش ساتن باله، یک قاب گردنبند طلایی که عکسی درونش بود و یک مشت نامه که با روبان به هم محکم شده بودند، وجود داشت.
این ارثیه اش بود، گذشته ی پنهان و رمز آلودش، که انتظار می کشید توسط نوه ای که به وی عشق می ورزید لیکن به سختی او را می شناخت و از گذشته اش آگاه بود، بر ملا شود.
این داستان، داستان سال ها در انتظار بازگو شدن باقی مانده بود ...
از متن کتاب
دو هفته قبل از کریسمس در یکی از بعداز ظهرهای برفی، جعبه به در خانه ی ما رسید. با سلیقه و تمیز و مرتب بسته بندی و روبان پیچی شده بود و من و بچه ها که به منزل رسیدیم بر روی پلکان در ورودی قرار داشت. درراه بازگشت به خانه، سری به پارک زدیم و من مدتی بر نیمکت چوبی آنجا نشسته درحالی که بچه ها را نگاه می کردم دوباره به فکر فرو رفتم. کاری که در طول هفته گذشته بعد ازآخرین مراسم عزاداری او تقریباً به طورمستمرانجام می دادم. چیزهای زیادی وجود داشت که من از آنها بی اطلاع بودم، حدسیات و افکارگوناگونی در این ارتباط در مغزم می جوشید که کلید همه شان دست او بود.