ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تازه عروس –آلبا دِ سِس پِدِس
نام کتاب: تازه عروس
نام اصلی کتاب: Invito a Pranzo
نویسنده: آلبا دِ سِس پِدِس (Alba de Céspedes)
مترجم: بهمن فرزانه
ناشر: انتشارات ققنوس
نوبت چاپ: چاپ دوم – 1380
تعداد صفحات: 287 صفحه
+ خرید اینترنتی کتاب: سایت // سایت
+ اطلاعات بیشتر: سایت // سایت // سایت
توضیحات
مجموعهیی از 12 داستان کوتاه.
عناوین داستانها
1. دفترچه پسانداز
2. دخترک سادهلوح
3. عاشق و معشوق
4. تازه عروس
5. خداحافظی
6. شال خاکستری
7. دوچرخهی قرمز
8. یکشنبه
9. درس
10. بوی دود
11. دیوار دبیرستان
12. سرخی غروب
معرفی کتاب تازه عروس (منبع)
آلبا دِسس پِدِس ( ۱۹۱۱ – ۱۹۹۷)، نویسنده ایتالیایی کوباییتبار است.
رمانهای پِدِس نماینده زنان قرن بیستم ایتالیا است: سالهای جنگ جهانی دوم و چندین سال پس از پایان جنگ که تقابل پیدا و پنهان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و زندگی اجتماعی و چالش زنان با محیط اطرافشان را نشان میدهد.
برخی از مهمترین رمانهای پِدِس به فارسی ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«چشمان جووانی در زیر آن ابروان پرپشت، عین چشمهای پدرش بود. اکنون که او لباس شخصی به تن داشت، ماریا دیگر آن سربازی را که هر شب دم درِ خانه در انتظارش بود، نمیشناخت.
دلش پر از غم شده بود، از طرفی هم میترسید که مبادا دامی برای او گسترده باشند. به یاد میآورد که وقتی دختربچه بود برایش داستانهایی تعریف میکردند از اینکه کولیها بچهها را میدزدند، توی یک گونی میاندازند و با ارابه میبرند و بعد، دیگر از آنها خبری نمیشود.
ماریا برای اینکه وحشت خود را در حضور چند نفر غریبه پنهان کرده باشد، داشت دورانی را به خاطر میآورد که با رؤیایی شیرین در انتظار ازدواج بود. رؤیایی که شبها تا دیروقت او را بیدار نگاه میداشت. آری بیدار، در اتاقک دلگیر هتلی که در آن به عنوان خدمتکار کار میکرد.
در عرض روز، کارهایی که به او محول شده بود، سرزنشها، همه چیز از روی قشر آن انتظار شیرین لیز میخورد و محو میشد. اثری از خود برجای نمیگذاشت و او آن همه کار را به سهولت انجام میداد.
انگار دارد صفحات یک تقویم دیواری را از جای میکند و یکییکی به دور میاندازد. و در همان حال در ته دل برای نشان دادن پیروزی خود و مزهمزه کردن آن، جملاتی را که جووانی به او گفته بود، برای خود تکرار میکرد: «همین که ازدواج کردیم، از اینجا میرویم. سوار قطار میشویم و تو را به خانه خودم میبرم....» و او، آن خانه را طور دیگری در نظر مجسم کرده بود، خیال میکرد که اقوام او، آن طور که جووانی آنها را برایش توصیف کرده بود، با خوشرویی و شوق و ذوق او را میپذیرند.
ولی حال میدید که در گوشهای از آشپزخانه، تنها مانده و او را فراموش کردهاند و جووانی، همانطور که داشت با آنها صحبت میکرد، به او حتی نگاهی هم نمیانداخت».