بخواب زیبای من (10) - پایان
سل با صدایی آهسته گفت:
ــ دنی.
لحظه ای که دنی روی پاشنه ی پایش چرخید، سل شلیک کرد که درست به وسط پیشانی او خورد. دنی سلاحش را رها کرد و بی صدا روی زمین افتاد.
نیو که خشکش زده بود، دید که سل دستمالی را از جیبش بیرون آورد و خم شد و اسلحه ی دنی را با آن برداشت.
نیو آهسته گفت:
ــ تو اونو کشتی. تو اونو با خونسردی کشتی. تو حق نداشتی! تو حتی به اون فرصت هم ندادی.
ــ اون تو رو می کشت.
سل سلاحش را روی میز منشی انداخت:
ــ فقط برای محافظت از تو این کار و کردم.
سل در حالی که سلاح دنی در دستش بود، به سمت نیو رفت.
نیو گفت:
ــ تو می دونستی که اون میاد. تو اسم اونو می دونستی. تو همه ی دسیسه ها رو چیدی.
حالت گرم و بشاشی که همیشه چهره ی سل را به تحرک در می آورد، از صورتش محو شد. گونه های پف آلودش از عرق برق می زد. چشمان درخشنده اش دیگر چیزی جز دو شکاف چین خورده در گوشت صورتش نبود. دستش که هنوز سرخ و متورم بود، سلاح را بلند کرد و به سمت نیو نشانه رفت. خون دنی پارچه ی کتش را لک کرده بود. باریکه ای از خون در پایین پایش روی موکت جاری بود.
سل گفت:
ــ البته که می دونستم. شایع شده که استیوبر حکم از بین بردن تو رو داده. هیچ کس نمی دونه این شایعه رو من پخش کردم.منی که در رأس قرارداد هستم. من به مایلز میگم که تونستم قاتلت رو از پا در بیارم اما برای نجات تو خیلی دیر شده بود. نگران نباش، عزیزم. من به اون دلداری خواهم داد. توی این کار خیلی واردم.
نیو در جایش خشکش زده بود و از شدت ترس قادر به حرکت نبود، گفت:
ــ مامان مجموعه ی باریر دو پاسیفیک رو طراحی کرده بود. تو طرحهاش رو ازش دزدیدی، درسته؟ و اتل اینو فهمید. تو اتل رو کشتی! تو لباس تن اتل کردی، نه استیوبر! تو می دونستی چه بلوزی به اون کت و دامن میاد.
سل شروع کرد به خندیدن، قهقهه ای شوم که از سر تا پایش را لرزاند:
ــ نیو. تو خیلی باهوش تر از پدرتی. برای همین باید از شرت خلاص بشم. تو حدس زدی که ناپدید شدن اتل غیرعادیه. تو متوجه شدی که تمام کت های زمستونیش هنوز توی کمدشه. من می دونستم که تو متوجه این مسأله می شی. وقتی یکی از طرحهای بارییر دو پاسیفیک رو توی کتاب آشپزی دیدم، فوری فهمیدم باید به هر ترتیبی شده، حتی سوزوندن دست خودم اونو از بین ببرم. دیر یا زود، تو متوجه اونم می شدی. مایلز هیچ وقت اونو تشخیص نمی داد، حتی اگه اونو به اندازه ی یه تابلوی اعلانات بزرگ می کردن. اتل فهمید که داستان من در مورد الهام گرفتن موقع بازدید از آکواریوم شیکاگو فقط یه دروغه. بهش قول دادم که توضیح بدم و رفتم خونه ش. اون خیلی تیز بود. می دونست من دروغ گفته م و چرا دروغ گفتم. چون طرحها رو دزدیه بودم و اون می خواست اینو ثابت کنه.
نیو با صدایی بی حالت گفت:
ــ اتل کتاب آشپزی رو دیده بود. اون یکی از طرحها رو توی یادداشت روزانه ش کپی کرده بود.
سل خندید:
ــ چطور تونسته بود بفهمه؟ اون به اندازه ی کافی زنده نموند که برام توضیح بده. اگه وقت داشتیم، کارتن طرحهایی رو که مادرت بهم امانت داده بود، نشونت می دادم. تمام مجموعه توی اونه.
او عمو سل نبود. او دوست دوران کودکی پدرش نبود. غریبه ای بود که از او و مایلز نفرت داشت.
... وقتی بچه بودیم، پدرت و دِوِ طوری با من رفتار می کردند که انگار هیچی نیستم. اونا منو مسخره می کردن. مادرت، سطح بالا و زیبا. اون استعداد مادر زاد داشت. استعدادش رو در کنار یه آدم ناشی مثل پدرت که قادر نبود یه لباس تو خونه رو از یه لباس مجلسی تشخیص بده، هدر می داد. ریناتا، اون منو با تحقیر نگاه می کرد و می دونست من استعداد ندارم. اما وقتی خواست بدونه کدوم طراح طرحهاش رو می گیره، حدس بزن چه کسی رو پیدا کرد. نیو، تو هنوز مطلب جالب تر از همه رو نمی دونی. تو تنها کسی هستی که برای همیشه اونو خواهی دونست، و دیگه زنده نخواهی موند که عنوانش کنی. نیو، احمق بیچاره، من نه تنها مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک مادرت رو دزدیدم، بلکه گلوش رو بریدم تا اونو بدست بیارم!
مایلز زمزمه کرد:
ــ کار سله! اون دسته ی قهوه جوش رو شکسته. اون می خواسته این طرحها رو از بین ببره. و شاید الان نیو پیش اون باشه.
کیتی به بازوی او چنگ انداخت:
ــ کجا؟
ــ توی دفترش. خیابان سی و ششم.
ــ ماشین من بیرونه. تلفن داره.
مایلز با حرکت سر پذیرفت، دست کیتی را گرفت و به سمت راهرو دوید. پیش از آنکه آسانسور در آن طبقه بایستد، لحظه ای وحشتناک سپری شد.
آسانسور پیش از رسیدن به طبقه ی همکف در دو طبقه ی دیگر توقف کرد. مایلز و کیتی با قدم های تند از سرسرا عبور کردند و بی آنکه در قید عبور و مرور باشند، بسرعت وارد خیابان شدند.
مایلز گفت:
ــ من رانندگی می کنم.
او خیابان وست اند را تخته گاز پشت سر گذاشت به این امید که یک خودرو پلیس او را ببیند و تعقیبش کند.
مثل همیشه در لحظات حساس، او خونسردی اش را حفظ می کرد. ذهنش موجودی مجزا شده بود که فکر می کرد چه باید بکند. او از کیتی خواست شماره ای را بگیرد. کیتی بدون کلامی اطاعت کرد و گوشی را به او داد.
ــ دفتر رئیس پلیس.
ــ مایلز کرنی هستم. وصل کن به رئیس پلیس.
خودرو ماهرانه از میان راه بندان شبانگاهی جلو می رفت. مایلز بی آنکه به چراغ قرمزها توجه کند، فریادهای هشدار دهندگان خشمگین را پشت سرش باقی می گذاشت. او به کلمبوس سیرکل رسید.
صدای هرب.
ــ مایلز همین الان سعی می کردم باهات تماس بگیرم. استیوبر قراردادی علیه نیو بسته. ما باید امنیت اونو تضمین کنیم. و مایلز، من تصور می کنم رابطه ای بین مرگ اتل لامبستون و مرگ ریناتا وجود داره. زخم نعل شکل روی گلوی لامبستون عین همونیه که ریناتا رو کشته.
مایلز اندیشید:
ریناتا با گلوی بریده. ریناتا دراز کشیده توی پارک.خیلی آروم. بدون نشونه ای از درگیری. ریناتا قربانی یه سرقت نشده بود، بلکه با مردی برخورد کرده بود که بهش اطمینان داشت، دوست دوران کودکی شوهرش. اوه خدایا! اوه خدایا!
ــ هرب، نیو الان تو دفتر آنتونی دلا سالواس. خیابون 52 غربی توی خیابون 36. طبقه ی 12. هرب، هرچه سریعتر افرادمون رو بفرست اونجا. سل قاتله.
بین خیابان 56 و 44، سمت راست خیابان هفتم در دست تعمیر بود، اما کارگرها رفته بودند. مایلز از پشت موانع عبور کرد و با نهایت سرعت روی سنگفرشی که هنوز مرطوب بود، راند. آنان خیابان 38، 37... را پشت سر گذاشتند.
مایلز دعا کرد:
نیو. نیو. نیو. خدا کنه بموقع برسم. خدایا فرزندمو حفظ کن.
جک با ذهنی درگیر آنچه تازه دریافته بود، گوشی را برداشت، دوستش، مدیر آکواریوم شیکاگو حدسیاتش را تأیید کرده بود. موزه ی جدید 18 سال پیش گشوده شده بود، اما نمایشگاه باشکوه طبقه ی آخر که احساس شگفت انگیز راه رفتن زیر اقیانوس را به آدم می داد، تنها 16 سال بود تمام شده بود. افراد کمی می دانستند که مشکلی در جایگیری مخازن رخ داده و طبقه ی بارییر دو پاسیفیک نزدیک به 2 سال پس از افتتاح آکواریوم به روی عموم بسته شده بود. مدیر لازم ندیده بود. آن را در نشریه ی روابط عمومی عنوان کند. جک این را می دانست چون زمانی که در شمال غربی کار می کرد، اغلب از موزه دیدن می کرد.
آنتونی دلا سالوا ادعا می کرد 17 سال پیش با بازدید از آکواریوم شیکاگو ایده ی مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک به ذهنش آمده است.غیر ممکن بود. پس چرا دروغ گفته بود؟
جک نگاهی به یادداشت های پر حجم اتل انداخت؛ برگه ها به مصاحبه ها و مقالات مربوط به سل سنجاق شده بود؛ روی توصیفات شعرگونه ی او از عکس العملش هنگام دیدن نمایشگاه بارییر دو پاسیفیک با سیاه علامت سؤال کشیده شده بود؛ کپی طرح داخل کتاب آشپزی. اتل متوجه مغایرت تاریخ ها شده بود و تحقیق را پیش می برد و حالا مرده بود.
جک پافشاری نیو را در تأکید این مطلب که چیز عجیبی در نحوه ی لباس پوشیدن اتل وجود دارد، به یاد آورد.
سپس پاسخ مایلز را به خاطر آورد:
ــ هر قاتلی یه کارت ویزیت جا میذاره.
گوردون استیوبر تنها کسی نبود که می توانست در لباس پوشاندن به قربانی اش با کت و دامنی که ظاهراً با هم جور بود، اشتباه کند.
آنتونی دلا سالوا هم دقیقاً می توانست همان گونه رفتار کند.
سکوت بر دفتر جک حکمفرمایی می کرد، آرامشی که معمولاً جایگزین رفت و آمدهای بازدیدکنندگان و منشی ها و زنگ تلفن می شد.
جک دفترچه ی تلفن را برداشت. آنتونی دلا سالوا در 6 نقطه ی مختلف دفتر داشت. جک تب آلود شماره ی نخست را گرفت.پاسخی داده نشد. دومی و سومی متصل به منشی تلفنی بود:
ــ دفتر از ساعت 5/8 تا 5 بعدازظهر باز است. لطفاً پیغام خود را بگذارید.
او تلاش کرد با آپارتمان شواب هاوس تماس بگیرد. گذاشت تلفن شش زنگ بزند و سپس منصرف شد. و در تلاش آخر خود، با مغازه تماس گرفت. او دعا کرد:
خدایا، کاری کن یه نفر جواب بده.
ــ بوتیک نیو.
ــ من باید با نیو کرنی تماس بگیرم. من جک کمپبل هستم. دوست نیو.
صدای اوژنیا بشاش شد:
ــ شما ناشر هستین...
جک حرف او را قطع کرد:
ــ اون با آنتونی دلا سالوا قرار داره، کجا؟
ــ تو دفتر خصوصیش. در 52 غربی، خیابون سی و ششم. اتفاقی افتاده؟
جک بی آنکه جواب او را بدهد، گوشی را گذاشت.
دفترش در خیابان پارک واقع شده بود، بالای خیابان چهل و یکم. او با قدمهای سریع از راهروی خالی عبور کرد، سوار آسانسوری شد که پایین می رفت و سریعاً تاکسی در حال عبوری را صدا زد. او بیست دلار جلوی راننده انداخت و نشانی را فریاد زد. ساعت 18/6 دقیقه بود.
نیو از خود پرسید:
همین اتفاق برای مامان افتاد؟ اون روز مامان به سل نگاه کرده و دیده که قیافه ش تغییر کرده؟ بدون هیچ نشونه ی هشدار دهنده ای؟
نیو می دانست خواهد مرد. در تمام طول هفته احساس کرده بود که زمانش سپری شده است. حالا که دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود؛ ناگهان به نظرش رسید برایش حیاتی است که پاسخ پرسش هایش را بگیرد.
سل به او نزدیک شد. او کمتر از یک متر و پنجاه قد داشت. پشت سرش، نزدیک در، جسد مچاله شده ی دنی، پادویی که همواره زحمت گشودن درپوش ظرف قهوه را به خود می داد، روی زمین در خون خود غلتیده بود. نیو از گوشه ی چشم می توانست باریکه ی خونی را که از زخم سرش جاری بود، ببیند؛ پاکت بزرگ کرافت خونی شده بود. گیسوان پانکی اش که یک کلاه گیس بود، نیمی از صورتش را می پوشاند.
انگار یک قرن از زمانی که دنی به داخل این اتاق هجوم آورده بود، می گذشت. چقدر گذشته بود؟ یک دقیقه؟ شاید کمتر. ساختمان به نظر نیو خالی آمده بود، اما امکان داشت کسی صدای شلیک را شنیده باشد. شاید یک نفر سعی می کرد... قرار بود نگهبان آن پایین باشد... سل وقتی برای هدر دادن نداشت و هر دو این را می دانستند.
نیو از دوردست صدای ضعیف قرقری را شنید. آسانسوری شروع به کار کرد. شاید کسی بالا می آمد. آیا او می توانست زمان فشردن ماشه را توسط سل به تعویق بیندازد؟
او به آرامی گفت:
ــ عمو سل، می تونی فقط یه چیز رو بهم بگی؟چرا لازم بود مادرم رو بکشی؟ نمی تونستی با اون کار کنی؟ هیچ طراحی نیست که از استعداد دستیارانش استفاده نکنه.
سل با لحنی عاری از احساس جواب داد:
ــ وقتی من با یه نابغه روبرو می شم، شریک نمی شم نیو.
صدای سر خوردن در آسانسور در راهرو. یک نفر می آمد. نیو که نمی خواست سل هم صدای پا را بشنود، فریاد کشید:
ــ تو از روی طمع مادرم رو کشتی. تو به ما تسلی دادی، با ما گریه کردی. تو پای تابوتش به مایلز گفتی خیال کنه اون زیبای خفته س.
سل دستش را دراز کرد:
ــ خفه شو!
لوله ی سلاح جلوی صورت نیو ظاهر شد. او صورتش را چرخاند و مایلز را ایستاده در آستانه ی در دید. نیو فریاد کشید:
ــ مایلز، مواظب باش، اون تو رو می کشه.
سل ناگهان برگشت.
مایلز تکان نخورد. نفوذ مطلق صدایش در اتاق طنین انداخت وقتی که گفت:
ــ اون اسلحه رو بده به من سل، همه چی تموم شد.
سل هر دو را با اسلحه تهدید می کرد. او با نگاهی مجنون وار و سرشار از ترس و نفرت، بتدریج که مایلز جلو می آمد، عقب می رفت. او فریاد کشید:
ــ یه قدم دیگه برداری، شلیک می کنم.
مایلز با صدایی بی نهایت آرام و بدون نشانی از ترس با تردید گفت:
ــ نه، سل. تو زن منو کشتی. تو اتل لامبستون رو کشتی. یه ثانیه مونده بود تا دخترمو بکشی. اما هرب و افرادش تا یه دقیقه ی دیگه اینجان. اونا از همه چی خبر دارن. تو دیگه نمی تونی با دروغ خودتو نجات بدی. اون اسلحه رو بده به من.
کلمات با قدرت و تحقیری تأثیر گذار از دهانش بیرون می آمدند. او پیش از آنکه ادامه بدهد، لحظه ای سکوت کرد:
... یا اینکه یه لطفی در حق خودت و ما بکن و لوله ی هفت تیر رو به سمت خودت، تو دهن کثیفت بگیر و مغزت رو داغون کن.
مایلز به کیتی گفته بود در اتومبیل بماند. کیتی در حالی که داشت از دلشوره می مرد، منتظر بود.
رحم کن، رحم کن، کمکشون کن ای خدا.
ناگهان زوزه ی دلخراش آژیرهای پلیس در خیابان طنین انداخت. روبروی او، یک تاکسی ایستاد و جک کمپبل مثل موشک از آن بیرون آمد.
ــ جک.
کیتی در اتومبیلش را گشود و پشت سر او به داخل سرسرا دوید.
نگهبان پای تلفن بود.
جک گفت:
ــ دلا سالوا.
ــ یه لحظه.
کیتی گفت:
ــ طبقه ی دوازده.
تنها آسانسوری که کار می کرد، گیر بود. عقربه ی آسانسور طبقه ی دوازده را نشان می داد. جک گردن نگهبان را گرفت:
ــ یه آسانسور دیگه رو راه بنداز.
ــ هی، چی خیال کردین...
در خارج ساختمان، خودروهای پلیس با صدای جیر جیر لاستیک هایشان متوقف شدند. چشمان نگهبان گرد شد. او کلیدی را برای جک پرتاب کرد:
ــ این کلیدیه که اونا رو باز می کنه.
جک و کیتی به داخل آسانسور هجوم برده بودند که افراد پلیس به داخل سرسرا یورش آوردند. جک گفت:
ــ گمونم دلا سالوا...
کیتی جواب داد:
ــ می دونم.
آسانسور تا طبقه ی دوازده به آرامی بالا رفت و ایستاد.
جک به کیتی گفت:
ــ همین جا منتظر باشین.
او بموقع رسید تا صدای آرام و مسلط مایلز را بشنود که می گفت:
ــ سل، اگه نمی خوای علیه خودت ازش استفاده کنی، اونو بده به من.جک در آستانه ی در بود. اتاق تاریک و روشن بود؛ صحنه ای شبیه به تابلویی سورئالیستی، جسدی روی موکت، و نیو پدرش که لوله ی سلاح به سمتشان نشانه رفته بود. جک متوجه برق فلز روی میز نزدیک در شد. یک هفت تیر.
آیا می توانست بموقع به آن برسد؟
سپس دید که دستان آنتونی دلا سالوا از دو طرفش آویزان شد و به التماس افتاد:
ــ بگیرش، مایلز. مایلز، نمی خواستم. هیچ وقت نمی خواستم.
سل زانو زد و با دستانش پاهای مایلز را بغل کرد.
...مایلز، تو بهترین دوست منی. به اونا بگو که نمی خواستم این طوری بشه.
برای آخرین بار در طول روز، رئیس پلیس هرب شوارتز با کارآگاهان اوبراین و گومز گفتگو کرد. هرب از دفتر آنتونی دلا سالوا بر می گشت. او همزمان با اولین خودرو پلیس به آنجا رسیده بود. او پس از آنکه آنان آنتونی دلا سالوای رذل را با خود برده بودند، مایلز صحبت کرده بود.
مایلز، تو 17 سال خون جگر خوردی با این تصور که تهدید نیکی سپتی رو جدی نگرفته بودی. گمان
نمی کنی وقتش رسیده این احساس گناه رو کنار بگذاری؟ خیال می کنی اگه ریناتا با این طرح ها میومد پیشت، تو قادر بودی بگی اونا ناشی از نبوغه؟ تو شاید یه پلیس رده اول باشی، اما در مورد مد ترجیحاً کوری. یادم میاد ریناتا تعریف می کرد که کراوات هات رو اون انتخاب می کرد.
هرب اندیشید:
مایلز از این قضیه بیرون میاد.چه حیفه که ضرب المثل " چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان " دیگه رایج نیست. مالیات دهنده ها باید تا باقی عمر دلا سالوا، خرج اونو بدن...
اوبراین و گومز منتظر بودند. رئیس پلیس خسته به نظر می رسید. اما روزی مقدس بود. دلا سالوا به قتل اتل لامبستون اعتراف کرده بود. دیگر کاخ سفید و شهردار آنان را راحت می گذاشتند.
اوبراین پاره ای اطلاعات برای گفتن به رئیس پلیس داشت.
ــ منشی استیوبر حدود یه ساعت پیش یهو اومد پیش ما. لامبستون 10 روز پیش به دیدن استیو بر رفته بوده تا بهش هشدار بده که اونو لو خواهد داد. اتل احتمالاً در مورد قاچاق مواد به اون شک کرده بوده، اما مهم نیست. اون لامبستون رو نکشته.
شوارتز با حرکت سر تأیید کرد.
گومز رشته ی کلام را به دست گرفت:
ــ قربان، ما می دونیم که سیموس در مورد مرگ همسر سابقش بی گناهه. حالا می خواین علیه اون شکایت کنین و همین طور همسرش رو برای تحریف مدارک متهم کنین؟
ــ سلاح جرم رو پیدا کردین؟
ــ بله. تو یه مغازه ی هندی، همون طور که همسر سیموس نشونی داده بود.
ــ به این آدما یه شانس دیگه می دیم.
هرب برخاست
... روز شلوغی بود. شب بخیر، آقایون.
دوین استانتون ( دِو ) همراه با کاردینال در محل اقامتش در خیابان مدیسون نوشیدنی می نوشیدند و اخبار شب را تماشا می کردند. آنان دوستانی قدیمی بودند و در مورد انتصاب آتی دوین بحث می کردند. کاردینال به او گفت:
ــ شما منو دست انداختین. دِو، مطمئنین که طالب این موقعیت هستین؟ بالتیمور توی تابستون ممکنه مثل کوره بشه.
زمانی که برنامه داشت پایان می گرفت، ناگهان خبر پخش شد.
" طراح معروف آنتونی دلا سالوا اندکی قبل به جرم قتل اتل لامبستون، ریناتا کرنی و دنی آدلر، همچنین به جرم اقدام به قتل نیو کرنی، دختر رئیس پلیس سابق دستگیر شد. "
کاردینال به سوی دوین چرخید.
ــ اینا دوستای شما نیستن؟
دوین از جایش جهید:
ــ عالیجناب، ممکنه منو ببخشین...
راث و سیموس لامبستون اخبار ساعت 6 ان.بی.سی را گوش می دادند و مطمئن بودند که خواهند شنید همسر سابق اتل لامبستون از آزمایش دروغ سنجی ناموفق بیرون آمده است. وقتی به سیموس اجازه داده بودند کلانتری مرکزی را ترک کند، آن دو شگفت زده شده بودند. هردوی آنان مطمئن بودند که دستگیری او فقط مستلزم زمان است.
پیتر کندی کوشیده بود خُلق آنان را باز کند:
ــ آزمایشها عاری از خطا نیست. اگه قرار باشه مقابل دادگاه احضار بشیم، می تونیم این مدرک رو آماده کنیم که شما از آزمایش اول موفق بیرون اومدین.
پلیس از راث خواسته بود که آنان را تا مغازه ی هندی همراهی کند. جای سبدی که او چاقو را در آن انداخته بود، عوض شده بود. به همین دلیل افراد پلیس آن را پیدا نکرده بودند. راث آن را برایشان پیدا کرده و دیده بود که آنان آن را با سهل انگاری در کیسه ای نایلونی انداخته بودند.
راث به آنان گفته بود:
ــ من اونو شسته م.
ــ لکه های خون هیچ وقت پاک نمی شن.
راث در حالی که روی صندلی کهنه ی مخملی که همیشه از آن متنفر بود و اکنون به نظرش آشنا و راحت می آمد، نشسته بود، با خود گفت:
" چطور شد که همه ی این چیزها برای ما اتفاق افتاد؟ چطور اختیار زندگی مون رو از دست دادیم؟ "
زمانی که آماده می شد تلویزیون را خاموش کند، خبر دستگیری آنتونی دلا سالوا پخش شد. او و سیموس در حالی که برای لحظه ای قادر به درک آنچه می شنیدند، نبودند، به یکدیگر نگریستند. سپس در آغوش هم فرو رفتند.
داگلاس براون بی آنکه باور کند، اخبار شب سی.بی.اس را شنید، سپس روی تخت اتل نشست ـ نه، تخت خودش ـ و سرش را در میان دستانش گرفت. تمام شده بود. آن پلیس های لعنتی دیگر نمی توانستند ثابت کنند که او از اتل پول می دزدیده. او وارث اتل بود. او ثروتمند بود.
داگلاس می خواست این را جشن بگیرد. دفترچه یادداشتش را بیرون آورد و دنبال شماره تلفن منشی جوان شاغل در محل کارش گشت. سپس مردد شد. دخترک هنرپیشه ای که خانه را نظافت می کرد. یک چیزی در او وجود داشت. اسم مسخره اش: تسه ـ تسه. نامش در دفترچه ی نشانی های شخصی اتل یادداشت شده بود. تلفن سه بار زنگ زد.
ــ الو.
داگ اندیشید: لابد اتاقش رو با یه فرانسوی شریک شده.
ــ می تونم با تسه ـ تسه صحبت کنم، لطفاً؟ من داگ براون هستم.
تسه ـ تسه که نقش یک روسپی فرانسوی را تمرین می کرد، لهجه اش را فراموش کرد. به داگ گفت:
ــ برو کوچولوی بی عرضه.
و بسرعت گوشی را گذاشت.
دوین استانتون، اسقف اعظم که برای انتخابات اسقفی بالتیمور در نظر گرفته شده بود، در آستانه ی در اتاق نشیمن ایستاده بود و به قامت نیو و جک در چهار چوب پنجره نگاه می کرد. پشت سر آنان، هلال ماه در بین ابرها ظاهر شده بود. دوین در اوج عصبانیت در فکر حرص و شقاوت و تزویر سل اسپوزیتو بود. پیش از آنکه دوباره حس نوعدوستی مسیحی اش را باز یابد، با خود زمزمه کرد:
" قاتل پست فطرت. "
سپس با دیدن نیو در آغوش جک اندیشید:
ریناتا، امیدوارم و دعا می کنم که شاهد این باشی.
مایلز در دفتر بطری شراب را پشتش گرفت. کیتی در گوشه ی کاناپه نشسته بود و گیسوان حنایی رنگش در زیر نور چراغ ویکتورین می درخشید. مایلز ناگهان با تعجب خود را دید که می گفت:
ــ موهای تو برق حنایی زیبایی داره. به نظرم مادرم به اون می گفت بلوند ونیزی. درسته؟
کیتی لبخند زد:
ــ یه زمانی واقعاً این طوری بود. حالا باید یه دستی تو اصلش برد.
ــ در مورد تو اصلش به هیچ کمکی احتیاج نداره.
ناگهان مایلز احساس کرد زبانش قفل می شود. چگونه از زنی که زندگی دخترتان را نجات داده، تشکر می کنید؟
اگر کیتی بین طرح و مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک شباهتی پیدا نکرده بود، او بموقع به نیو نمی رسید. مایلز به یاد آورد که چگونه نیو و جک پس از آنکه پلیس ها سل را برده بودند، او را در آغوش گرفتند. او هق هق گریه کرده بود:
ــ من به ریناتا توجه نداشتم. هیچ وقت بهش توجه نداشتم و به دلیل اشتباه من، اون به سراغ سل رفت و مرد.
کیتی قاطعانه گفته بود:
ــ اون به دیدن سل رفت تا نظر یه آدم وارد رو بدونه. با خودت روراست باش و قبول کن که تو نمی تونستی در این مورد نظری بدی.
چطور می توان این را به زنی گفت که تنها حضورش باعث می شود احساس خشم و گناهی که در طول سالها شما را درمانده کرده است جزئی از گذشته شود و به جای اینکه احساس پوچی و درماندگی کنید، نسبت به باقی عمرتان احساس قدرت و اشتیاق کنید.
غیرممکن است.
مایلز متوجه شد که هنوز بطری در دستش است. او به دنبال لیوان کیتی گشت.
کیتی گفت:
ــ نمی دونم کجاست. لابد یه جایی گذاشتمش.
به این نحو می شد اینها را به او گفت. مایلز عمداً لیوان خود را پر کرد و آن را به سوی کیتی دراز کرد.
ــ مال منو بگیر.
نیو و جک کنار پنجره ایستاده بودند و هودسون، بزرگراه و ردیف ساختمان ها و رستوران هایی را که در حاشیه ی رودخانه ی نیو جرسی بود، تماشا می کردند.
نیو به آرامی پرسید:
ــ چرا اومدی دفتر سل؟
ــ توی یادداشت های اتل که مربوط به سل می شد، خیلی جاها به سبک بارییر دو پاسیفیک رجوع شده بود. اون یه خروار آگهی روزنامه که این مجموعه رو نشون می داد، جمع کرده بود و در کنارش یه طرح رسم کرده بود. اونا چیزی رو به یادم آوردن و متوجه شدم همونیه که تو کتاب آشپزی مادرت بود.
ــ و فهمیدی؟
ــ یادم اومد از تو شنیده بودم چطور سل بعد از مرگ مادرت این مجموعه رو ابداع کرد. طبق یادداشت های اتل، سل تأکید کرده بود که با دیدن آکواریوم شیکاگو از اون الهام گرفته. این بسادگی امکان پذیر نبود. وقتی اینو فهمیدم همه چی ردیف شد. بعدش چون می دونستم تو با اون هستی، خیال کردم دارم دیوونه می شم.
مدتها قبل، زمانی که ریناتا کودک 10 ساله ای بیش نبود و در میان تیراندازی دو لشکر، شتابان به سمت خانه اش می رفت، در اثر احساسی قبلی داخل کلیسا شده و جان یک زخمی آمریکایی را نجات داده بود. نیو احساس کرد بازوان جک او را سخت در آغوش گرفتند. حرکتی بدون تردید، مطمئن و محکم.
ــ نیو؟
در طول تمام این سالها، او به مایلز گفته بود وقتی زمانش فرا برسد، او آن را در خواهد یافت. و وقتی جک او را بیشتر به سوی خود کشید، نیو دریافت که بالاخره آن روز فرارسیده است.
پایان