جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بخواب زیبای من (3)

 

 

بخواب زیبای من (3)

 

 

" مادرت بود که منو راه انداخت.زنی دلربا که مد رو می شناخت مثل تو."

این زیباترین تعریف بود و حالا نیو در حالی که کوچه پس کوچه های سی تا چهل غربی را با شروع از خیابان هفتم طی می کرد متوجه شد، به گونه ای مبهم افسرده است.اندوهی دردناک و عمیق برقلبش

سنگینی می کرد او خود را سرزنش کرد:

با این رفتار،می شم یکی ازاین ایرلند ی های خرافاتی که در اولین مشکلی که پیش میاد

یه« نشونه»پیدا می کنن.

 

نیو به سراغ آرتلس، تولیدکننده ی پوشاک اسپرت رفت و کت های اسپرت نخی و برموداهای همرنگ سفارش داد.

او زمزمه کرد:

" من رنگهای ملایم رو دوست دارم اما باید به اونا جلوه داد"

ــ ما این شومیزها رو پیشنهاد می کنیم.

کارمند آنجا در حالی که دفترچه ی سفارش ها را در دست داشت ردیفی از شومیزهای نایلونی در رنگهای روشن را به او نشان داد که دگمه ها ی سفید داشتند.

ــ هوم... بیشتر به درد محصل ها می خوره تا اونا رو زیر سارافون بپوشن.

نیو نمایشگاه را گشت ومقابل تی شرتی ابریشمی در چند رنگ ایستاد:

"این اونیه که دنبالش می گشتم"

او تعداد زیادی از آنها را با طرحهای رنگی متفاوت برداشت و کنار کت و شلوارها قرار داد.

"این یکی با هلویی رنگ،اون یکی با بنفش کمرنگ حالا چیزای خوبی داریم."

 

نزد ویکتور کاستا، او پیراهن هایی رومانتیک از جنس ابریشم با یقه های قایقی انتخاب کرد، که با لطافت روی چوب رختی ها در اهتزاز بود.دوباره خاطره ی ریناتا به ذهنش آمد.ریناتا درلباسی از مخمل مشکی کار ویکتورکاستا. آماده ی رفتن به میهمانی اولین روز سال نو به همراه مایلز بود.او هدیه ی کریسمسش را بگردن آویخته بود.گردنبندی مرواید با خوشه ای از الماسهای ریز. نیو به او گفته بود

ــ" تو مثل یه پرنسسی مامان."

 

آن لحظه در ذهنش حک شده بود.او چقدر به پدر و مادرش افتخار می کرد. مایلز شق و رق و شیک با موهایی که زود سپید شده بود. ریناتا بسیار لاغر با گیسوان سیاه پر کلاغی شینیون شده.

اول ژانویه سال بعد، تعداد اندکی به خانه ی آنان امده بودند. پدر« دوین استانتون » که اکنون اسقف بود و عمو سالوا که در آن زمان می کوشید در مارک های معروف مطرح شود.«هرب شوارتز» معاون مایلز و همسرش.ریناتا هفت هفته قبلش مرده بود..........

 

  


نیو متوجه شد که کارمند «ویکتور کاستا» بی صبرانه منتظر اوست عذر خواهی کرد:

ــ تو هپروت بودم و الان وقتش نیست مگه نه؟

اوسفارشش راداد،بسرعت نزد سه تولید کننده ی دیگری که نامشان را در فهرستش نوشته بود،رفت و با فرارسیدن شب، به ملاقات همیشگی اش با عمو سالوا رفت.

نمایشگاه های «آنتونی دلاسالوا »اکنون در تمام محله ی لباس فروشی ها گسترده شده بود. طرحهای اسپورتش در کوچه ی سی وهفت غربی بود. ملحقات در خیابان سی و پنجم،دفاتر فروش در خیابان ششم. اما نیو می دانست که او را در دفتر اصلی اش در خیابان سی و شش غربی پیدا خواهد کرد. او از آنجا با دو اتاق خیلی کوچک شروع کرده بود و امروز سه طبقه ی باشکوه و مرتب را اشغال می کرد. آنتونی دلا سالوا که با نام «سالوادور اسپوزیتو» متولد شده بود و بومی «برونکس» بود،طراح لباس بود. با همان شهرت بیل بلس، کلوین کلین و اسکار دو لارینتا.

نیو در حال عبور از خیابان سی و هفتم علی رغم نارضایتی وافرش با گوردون استیوبر رو در رو شد. اوبا دقتی زیاد لباس پوشیده بود. کت کشمیر شتری رنگ. پولیور ژاکارد بلوطی و کرم در زیر آن شلوار قهوه ای تیره وکفش مارک گوچی. گوردون با آن موهای حلقه حلقه ی بلوطی صورت لاغر با خطوط منظم و اندام باریک

و چهار شانه اش می توانست مانکنی موفق شود. در عوض در چهل سالگی تاجر خبره ای بود که استعدادی خاص در کشف طراحان جوان و گمنام و بهره کشی از آنان داشت تا وقتی که آنان بتوانند خود را مجاز به ترک او بدانند.

 

به لطف این مبتکران جوان،مجموعه ی پیراهن ها و کت و شلوارهای زنانه ی او جالب و تحریک کننده بود.

 

او به حد کافی پول به دست می آورد، که احتیاجی به کلاه گذاشتن سر کارگرهای غیر قانونی نداشته باشد. نیو درحالی که بسردی به او می نگریست اندیشید: و اگه همون طور که سل اشاره می کرد اون

با اداره ی مالیات مشکل داشته باشه، حقشه!

 

آنان بدون بیان کلامی از کنار هم رد شدند،اما نیو احساس کرد خشم در تمام وجودش می جوشد او به یاد آورد که می گفتند آدم ها از خودشان تشعشعاتی صادر می کنند و اندیشید: ترجیح میدم ندونم چه فکری توی کله شه. و بسرعت بسوی دفتر سل رفت.

 

بمحض اینکه منشی سالوا او را دید.با دفترشخصی رئیس تماس گرفت لحظه ای بعد آنتونی دلا سالوا، عمو سل، در آستانه ی در ظاهر شد. همین طور که با شتاب به سمت نیو می رفت تا او را در آغوش بگیرد صورت گرد و لپ های سرخش از هم باز شد.

 

نیو با مشاهده ی لباس سل لبخندی زد او خودش بهترین تبلیغ برای مجموعه لباس های مردانه ی بهاره اش بود. نوع خاص لباس صحرایی اش چیزی بود بین لباس چتربازی و لباس مرد جنگلی. نیو در حین بغل گرفتن او بهش تبریک گفت:

ــ فوق العاده س ماه آینده در ایست هامپتون فقط اینه که به چشم میاد.

ــ قبلاً اومده عزیزم.حتی در «آیو وا سیتی» موفقیت بزرگی به دست آورده. یه کم می ترسم. بیا راجع به چیزهای دیگه حرف بزنیم.

سالوا در مسیر بازگشت به دفترش می ایستاد تا با خریداران شهرستانی احوال پرسی کند:

ــ به چیزی احتیاج ندارین؟سوزان خوب بهتون می رسه؟ عالیه. سوزان مجوعه ی «مو منت دو نونچلیس» رو بهشون نشون بده.اون خواهد درخشید. بهتون اطمینان میدم.

وقتی از سالن نمایش عبور می کردند، نیو پرسید:

ــ عمو سل، می خوای بری به اونا برسی؟

ــ ابداً.اونا دو ساعت وقت سوزان رو هدر میدن و آخر سر هم سه چهار تا از ارزون ترین دو پیس ها رو می خرن.

او با آهی از سر آرامش در دفتر خصوصی اش را بست:

ــ از صبح تا حالا رو پا هستیم این آدمها از کجا پول در میارن؟من دوباره قیمت هام رو بالا بردم.قیمت ها خیلی بالان و تازه اونا برای سفارش سر و دست می شکنن.

 

اوخوشحال به نظر می رسید. صورت گردش در این سالهای اخیر پف کرده و چشمانش زیر سنگینی پلک ها چین خورده بود تا حدی که تقریبا دیده نمی شد. او و مایلز و اسقف هر سه در محله ی برونکس بزرگ شده بودند. با هم بیسبال بازی کرده و در دبیرستان کریستوفر کلمبوس تحصیل کرده بودند.با تردید می شد باور کرد که سالوا هم شصت و هشت سال دارد.

 

مجموعه ای ساعت روی میز سالورا بود:

ــمی تونی تصورش رو بکنی؟ اخیراً از ما خواستن داخل مدل کوچیک شده ی مرسدس رو برای بچه های سه ساله طراحی کنیم.من وقتی سه سالم بود یه کامیون قرمز دست دوم داشتم که دائم یه چرخش در می رفت. هر بار پدرم کتکم میزد که چرا از اسباب بازی هام مراقبت نمی کنم.

نیو احساس کرد خلقش باز می شود:

ــ عمو سال هرچی بخوای می دم که بذاری حرفاتو ضبط کنم می تونم با حق السکوت گرفتن ازت پولدار بشم". ــ تو خیلی خوبی بشین و یه قهوه بخور تازه دمه.

ــ می دونم خیلی گرفتاری عمو سال فقط پنج دقیقه.

نیو دگمه های کتش را باز کرد.

ــ ممکنه این داستان «عمو» رو کنار بزاری. اِنقدر پیر شدم که احتیاج به احترام ندارم.سالوا با نگاهی منتقدانه به او نگریست:

ــ مثل همیشه خیلی خوشگلی کار و بار چطوره؟

ــ عالی!

ــ مایلز چی می کنه؟ شنیدم که نیکی سپتی جمعه آزاد شده گمونم این مایلز رو خیلی وحشت زده کرده.

ــ جمعه نگران بود. اما در طول هفته آروم شد. امروز رو نمی دونم.

ــ توی این هفته منو واسه شام دعوت کن یه ماهه اونو ندیدم.

ــ باشه.

 

نیو به سالوا نگریست که در فنجان هایی که در سینی روی میز کناری قرار داشت،قهوه می ریخت او نگاهی به اطرافش انداخت:

-عاشق این اتاقم.

 

دیوار کوب پشت میز کپی طرح «بارییر دو پاسیفیک» بود طرحی که باعث معروفیت سالوا شده بود.

سالوا اغلب برای او تعریف می کرد که آن مجموعه را از کجا الهام گرفته است:

ــ گوش کن نیو من مشغول دیدن آکواریوم شیکاگو بودم. سال 1972 بود اون سال مد واقعاًًً فاجعه بود همه از مینی ژوب خسته شده بودن هیچ کس جرأت نداشت چیز تازه ای ابداع کنه.طراح های درجه یک کت و شلوارهایی که برشی مثل کت و شلوارهای مردونه داشت. برمودا و کت و دامن های تنگ بدون آستر رو به نمایش می ذاشتن،رنگ های کمرنگ رنگ های تیره چیزهای چین داری که به درد محصل ها می خورد. چیزی وجود نداشت که زنی دلش بخواد بگه می خواد اون شکلی باشه من در اکواریوم گردش می کردم و رفتم اون طبقه ای که بارییر دو پاسیفیک رو به نمایش گذاشته بودن نیو احساس می کردی زیر آب راه میری.ازکف تا سقف مخزن هایی بود، پر ازماهیهای عجیب و غریب،گیاه ها،مرجان ها وصدف ها و تصور می کردی که اون رنگها رو،میکل آنژ کشیده ده ها و ده ها شکل و طرح که هرکدومش منحصر به فرد بودن، آبی نقره ای، مرجانها با رگه های سرخ. یه ماهی زرد رو یادم میاد که مثل خورشید صبحگاهی می درخشید و خطهای مشکی داشت و ظرافت حرکت ها! فکر کردم ای کاش می تونستم اونو روی پارچه بیارم!بسرعت قلم به دست گرفتم فوری فهمیدم که فوق العاده س اون سال جایزه ی کاتی رو برنده شدم.اون تحولی توی مد ایجاد کرد.فروش باور نکردنی بود به علاوه ی جواز پخش و متعلقاتش و همه ی اینا واسه این بود که من اُنقدر زرنگ بودم که از طبیعت تقلید کنم.

او نگاه نیو را تعقیب کرد.

ــ اون نقاشی؟ شاهکاره،نه؟ نشاط انگیز، زیبا، لطیف، فریبنده،حالا بازم بهترین چیز رو ابداع کردم.اما به کسی چیزی نگو.اونا هنوز به من نرسیدن.هفته ی آینده اجازه داری از نمایش مجموعه ی پاییزه ی من قبل از اینکه برای عموم به نمایش در بیاد دیدن کنی. دومین کار ناشی از نبوغ منه. فوق العاده س.

از زندگی عاطفی ت چه خبر؟

ــ هیچ خبری نیست.

ــ اون یارو که دو ماه پیش شام دعوتش کرده بودی؟ دیوونه ی تو بود.

ــ همین که اسمش رو فراموش کردی،خودش گویاست. اون همش داره در وال استریت ثروت جمع می کنه. تازه یه هواپیمای کوچیک شخصی و یه آپارتمان در ویل خریده.دیگه فکرشو نکن هیچ برام جالب نبود.من دائم برای مایلز تکرار می کنم وب ه تو هم میگم هر وقت مرد زندگیم پیدا بشه خودم می فهمم.

ــ خیلی منتظر نشو نیو. تو میون داستان عشق پریان بزرگ شدی. داستان پدر و مادرت.

سالوا با یک حرکت آخرین جرعه ی قهوه اش را نوشید.

ــ برای اکثریت طور دیگه ای پیش میاد.

نیو با این اندیشه که سالوا در حضور نزدیکانش بلاغت کلام را کنار می گذارد و لهجه ی ظریف ایتالیااش را از دست می دهد و زبان نا مفهموم زادگاهش را می گیرد برای لحظه ای دلش خواست بخندد.

سالوا دامه داد:

ــ اکثر ماها با هم آشنا می شیم و یه کم از همدیگه خوشمون میاد.بعداً یه کم کمتر. اما به ملاقات ها

ادامه می دیم و بتدریج یه اتفاقی میفته.جادویی وجودنداره.شاید فقط محبته. هرکسی خودشو با اون وفق میده.ما شاید اپرا رو دوست نداشته باشیم. اما به اپرا میریم.ما از دویدن یا ورزش کردن متنفریم. ولی شروع می کنیم به بازی تنیس یا پیاده روی. بعدش عشق مستحکم می شه. برای نود در صد مردم دنیا این طوریه نیو باورکن.

نیو به ارامی پرسید:

ــ برای تو هم همین طوری پیش اومده؟

سالوا لبخندی گشاده زد.

ــ چهار بار. اِنقدر بی شرم نباش. من تمایلات خوش باورانه دارم.

نیو قهوه اش را تمام کرد و برخاست کاملاً قوت قلب گرفته بود.

ــ تصور کنم منم همین طور و تو اونو تحریک کردی سه شنبه برای شام خوبه؟

ــ عالیه و فراموش نکن که من مثل مایلز رژیم ندارم و به ام نگو که اشتباه می کنم.

نیو پس ازبغل کردن سالوا از دفتر او بیرون آمد و بسرعت از نمایشگاه عبور کرد.در حالی که با نگاهی آزموده مدلهای به نمایش درآمده ی روی مانکن ها را بررسی می کرد.چیز خاصی نبود اما کارهای خوبی بود.به کارگیری ماهرانه ی رنگ ها و خطوط صاف و نوع آوری، بدون ابتکار زیاد خوب فروش می رفت. او نمی دانست مجموعه ی پاییزه ی سالوا چیست و آیا به همان خوبی که خودش تأکید می کرد، هست یا نه.

نیو بموقع به مزون برگشت تا درمورد ویترین جدید با دکوراتور صحبت کند. ساعت شش و نیم هنگامی که مغازه را بست دوباره مجبور شد وسایل اتل را به خانه ببرد باز هم اتل هیچ پیغامی نداده بود.هیچ پاسخی به تلفنهای مکرر نداده بود.اما دست کم نیو راه حلی پیش رو داشت فردا صبح او همراه تسه -تسه به آپارتمان اتل می رفت و همه را آنجا می گذاشت.

این دورنما بیتی دلخراش از شعر اوژن فیلد،«پسر کوچولوی آبی » را به یادش آورد: اون اونا رو بوسید و اونجا ولشون کرد.

نیو در حین گرفتن روکش هایی که از دستش سر می خوردند، به یاد آورد که پسر کوچولوی آبی هرگز دوباره اسباب بازی های زیبایش را پیدا نکرد.

صبح روز بعد، رأس ساعت هشت و نیم تسه ـ تسه در راهروی ورودی به نیو ملحق شد. او موهای بافته اش را بالای گوش هایش حلقه کرده بود. یک شنل گشاد مخمل مشکی بی قیدانه روی شانه هایش افتاده بود و تا قوزک پایش پایین می آمد. زیر آن روپوش مشکی و پیشبند سفید پوشیده بود. او در حالی که جعبه ها را از دست نیو می گرفت، گفت:

ــ تازه نقش یه پیشخدمت رو تو یه نمایش جدید گرفتم. فکر کردم می تونم تمرین کنم. اگه اتل اونجا باشه، وقتی ببینه تغییر قیافه دادم، از در پرتم می کنه بیرون.

لهجه ی سوئدی اش فوق العاده بود.

به زنگ های شدید در آپارتمان اتل جواب داده نشد. تسه ـ تسه در کیفش به دنبال کلید گشت. پس از گشودن در، قدمی کنار رفت و اجازه داد نیو دنبال او برود. او با آهی از سر رضایت بسته ی لباس ها را روی کاناپه گذاشت، صاف شد و زمزمه کرد:

ــ خدایا شکر.

سپس صدا در گلویش خفه شد.

 

مردی جوان و عضله ای در راهرویی که به اتاق و حمام منتهی می شد، ایستاده بود. واضح بود که مشغول لباس پوشیدن است، کراواتی در دستش بود. دگمه های بلوز سفید و تازه اطو شده اش کاملاً بسته نشده بود.چشمان سبز کمرنگش که در اثر نارضایتی جمع شده بود، می توانست در چهره ای با حالتی متفاوت جذاب باشد. حلقه های موهایش که هنوز آشفته بود،روی پیشانی اش ریخته بود. غافلگیری اولیه ی نیو جای خود را به این احساس داد که آن موهای آشفته ناشی از فر کردن است. نیو از پشت سرش شنید که تسه ـ تسه ناگهان نفسش را حبس کرد.

 

نیو پرسید:

ــ شما کی هستین؟ و چرا به زنگ در جواب ندادین؟

ــ گمون کنم این منم که باید اول سؤال کنم.

لحن کلام مرد نیشدار بود

... و هر وقت دلم بخواد زنگ در رو جواب می دم.

تسه ـ تسه شروع به صحبت کرد و گفت:

ــ شما خواهرزاده ی دوشیزه لامبستون هستین. عکستون رو دیدم.

تلفظش حداکثر لهجه ی سوئدی را داشت.

... شما داگلاس براون هستین.

ــ من می دونم کی هستم. ممکنه لطفاً شما بگین کی هستین؟

لحن او همچنان نیشدار بود.

نیو احساس کرد دستخوش خشم می شود. گفت:

ــ من نیو کرنی هستم. اینم تسه ـ تسه س.اونه که کارهای خونه ی دوشیزه لامبستون رو انجام می ده. ممکنه بگین دوشیزه لامبستون کجاس؟ اون گفته بود جمعه به این لباس ها احتیاج داره و از اون موقع من دائم دارم اینا رو می برم و میارم.

ــ پس اینطور، شما نیو کرنی هستین.

لبخند مرد توهین آمیز شد:

... کفش شماره ی 3 با کت و شلوار کرم رنگ. کیف شماره ی 3 همراه با زینت آلات جعبه ی الف. شما برای همه ی مشتری هاتون این کارو می کنین؟

چهره ی نیو درهم رفت:

ــ دوشیزه لامبستون مشتری بسیار خوبیه و زنی کاملاً گرفتار. منم خیلی گرفتارم. اون اینجا هست یا نه؟

و اگه نیست، کی قراره برگرده؟

داگلاس براون شانه هایش را بالا انداخت. کمی از حالت تهاجمی اش کاسته شده بود:

ــ هیچ تصوری از جایی که خاله م هست، ندارم. اون ازم خواسته بود جمعه بعدازظهر بیام اینجا دیدنش. قرار بود براش خرید کنم.

نیو بتندی پرسید:

ــ جمعه بعدازظهر؟

ــ بله. من اومدم و اون اینجا نبود. کلید آپارتمان رو داشتم و اومدم تو. اون هنوز نیومده. رختخوابم رو روی کاناپه پهن کردم و موندم. من تازه جایی رو که از یه مستأجر دیگه اجاره کرده بودم،از

دست دادم و « ایمکا » هم راست کار من نیست.

گستاخی زیادی در توضیحاتش بود. نیو اتاق را از نظر گذراند. یک لحاف و یک بالش بالا سر کاناپه ای که او لباس های اتل را روی آن گذاشته بود، مرتب روی هم چیده شده بود. سابقاً هر بار که او به اینجا آمده بود،به قدری مجله و پرونده روی کوسن ها بود که دیگر رویه ی کاناپه دیده نمی شد. بریده ی جراید روی میزی که به عنوان میز ناهارخوری از آن استفاده می شد،پراکنده بود. چون آپارتمان پنجره های قدی مشرف به خیابان داشت، پنجره ها را نرده زده بودند و حتی از آنها نیز به عنوان فایل موقت استفاده می شد. نیو به آشپزخانه در آن طرف اتاق نگاهی کرد. طبق معمول، بی نظمی بر پیشخوان ها حکمفرمایی می کرد.

دیوارها الله بختکی پوشیده از عکس های قاب شده ی اتل بود، عکس هایی که از روزنامه ها و مجلات بریده شده بود. اتل در حال دریافت جایزه ی مجله ی سال که توسط انجمن روزنامه نگاران و نویسندگان آمریکایی اهدا می شد و پاداش مقاله ی پر سرو صدایش در مورد مراکز کمکهای اجتماعی و آپارتمان های خالی بود؛اتل

در کنار لیندون و لیدی برد جانسون.

اتل در سال 1964 به تبلیغات انتخاباتی او کمک کرده بود.اتل روی گذرگاه« والدورف » در کنار شهردار در مراسم گرامیداشتی که دفتر روزنامه ی زنان معاصر برگزار کرده بود.

اندیشه ای نو به مغز نیو آمد:

ــ من جمعه سر شب اومدم. شما گفتین کی رسیدین؟

ــ حدود ساعت سه. من هیچوقت به تلفن جواب نمی دم. اتل تحمل نداره در نبودش کسی به تلفن جواب بده.

تسه ـ تسه گفت:

ــ راست می گه.

او برای لحظه ای لهجه ی سوئدی اش را فراموش کرد و سپس دوباره مثل اول شد.... آره، آره. راست می گه.

 

داگلاس براون کراواتش را دور گردنش انداخت:

ــ من باید برم سر کار. دوشیزه کرنی، لباس های اتل رو بزارین همین جا.

سپس به سوی تسه ـ تسه چرخید:

ــ و کاشکی شما راهی برای نظافت اینجا پیدا کنین. این کار لازمه. من وسایلم رو برای موقعی که اتل تصمیم گرفت با برگشتنش لطفی در حقمون بکنه، یه گوشه ای می چینم.

 

به نظر می آمد اکنون عجله دارد برود. او دور خود چرخید و به سمت اتاق رفت.

 

نیو گفت:

ــ یه لحظه.

و منتظر شد تا داگلاس برگردد.

 

و منتظر شد تا داگلاس برگردد.

... شما گفتین جمعه حدود ساعت 3 رسیدین. پس وقتی من تلاش می کردم این لباس ها رو تحویل بدم لابد شما اینجا بودین. می تونین توضیح بدین چرا اون شب در و باز نکردین؟ ممکن بود اتل باشه که کلیدش رو گم کرده بوده، نه؟

ــ چه ساعتی اومدین؟

ــ حدود ساعت هفت.

ــ رفته بودم بیرون یه چیزی برای خوردن پیدا کنم. متأسفم.

او در اتاق ناپدید شد و در را بست.

نیو و تسه ـ تسه به یکدیگر نگریستند. تسه ـ تسه شانه هایش را بالا انداخت:

ــ بهتره برم سر کارم.

او لهجه ایی خوش آهنگ گرفت.

... اوف، با این همه خرت و پرت، تمیز کردن استکهلم خیلی راحت تر از اینجاس.

صدایش تغییر کرد:

... توکه خیال نمی کنی اتفاقی برای اتل افتاده باشه، هان؟

ــ شاید از مایلز بخوام گزارش تصادفات رو بررسی کنه. اما باید بگم به نظر نمیاد خواهرزاده ی جذابش خیلی نگران باشه. وقتی از اینجا رفت. این چیزها رو توی کمد اتل آویزون می کنم.

داگلاس براون لحظه ای بعد از اتاق خواب بیرون آمد. کت و شلوار آبی تیره پوشیده بود، بارانی ای روی بازویش انداخته و موهای پرپشتش را شانه زده بود. او علی رغم حالت اخمویش جذاب بود. انگار از

اینکه می دید نیو هنوز آنجاست، متعجب و ناراحت شد.

او به نیو گفت:

ــ خیال می کردم خیلی گرفتارین. شما هم قصد دارین کارهای خونه رو انجام بدین؟

لبهای نیو با حالتی تهدید کننده جمع شد:

ــ من قصد دارم این لباس ها رو توی کمد آویزان کنم تا هر وقت به اونا احتیاج داشت دم دستش باشه و بعدش تصمیم دارم برم.

و یکدفعه کارتش را به سوی او دراز کرد.

... اگه ازش خبردار شدین، بهم اطلاع بدین. به هر حال من کم کم دارم نگرانش می شم.

داگلاس براون نگاهی به کارت انداخت و آن را در جیبش گذاشت.

ــ دلیلش رو نمی دونم. دو ساله که توی نیویورک زندگی می کنم و دست کم سه بار خیال کردم اون ناپدید شده در حالی که یا توی رستوران و یا همین جا منو کاشته. از خودم می پرسم نباید اونو بستری کرد؟

ــ قصد دارید تا برگشتنش اینجا بمونین؟

ــ نمی دونم چه ربطی ممکنه به شما داشته باشه،دوشیزه کرنی،اما احتمالاً می مونم.

ــ شما کارتی دارین که بتونم توی ساعات کاری با شما تماس بگیرم؟

نیو احساس می کرد عنقریب از کوره در می رود.

ــ بدبختانه، در کاسمیک اویل بیدلینگ برای افرادی که در قسمت پذیرش کار می کنن، کارت چاپ نمی کنن. می دونین منم مثل خاله ی عزیزم نویسنده ام،اما برخلاف اون هنوز دنیای چاپ و نشر منو کشف نکرده، بنابراین با نشستن پشت میز پذیرش در سرسرای ورودی کاسمیک و اعلام قرار ملاقات کننده ها یه چیزی برای امرار معاش درمیارم. این کار آسونیه اما به هر حال اگه حافظه ام خطا نکنه،هرمان ملویل ( نویسنده ی آمریکایی) هم کارمند الیس آیلند بود.

ــ شما خودتون رو هرمان ملویل ثانی می دونین؟

نیو سعی نکرد کنایه ای را که در صدایش بود، پنهان کند.

ــ نه. موضوع کتاب هایی که من می نویسم،فرق می کنه. اسم آخرین کتابم زندگی معنوی هیو هفنره (مدیر مجله ی پلی بوی ). تا الان هیچ ناشری متوجه ی جنبه ی مضحک قضیه نشده.

عاقبت او رفت و نیو و تسه ـ تسه برای لحظاتی در سکوت باقی ماندند.

بالاخره تسه ـ تسه گفت:

ــ ازش خوشم نمیاد. ولی مثل اینکه تنها خویشاوند این اتل بیچاره س.

نیو به خاطراتش رجوع کرد.

ــ گمون نمی کنم هیچ وقت در موردش باهام صحبت کرده باشه.

ــ دو هفته پیش که اینجا بودم،اتل به اون تلفن زد و عصبانی بود. اتل عادت داره همه جای آپارتمان پول قایم کنه و تصور می کرد یه قسمتش گم شده. اتل عملاً اونو متهم به دزدی کرد.

اتاق های خاک گرفته و شلوغ ناگهان احساس ترس از بودن در فضایی بسته را به نیو بخشید. بی صبرانه می خواست از آنجا برود.

ــ بریم این لباس ها رو بذاریم توی کمد.

اگر داگلاس شب اول روی کاناپه خوابیده بود،واضح بود که از آن به بعد از اتاق خواب اتل استفاده کرده است. یک زیر سیگاری پر از ته سیگار روی پاتختی بود. اتل سیگار نمی کشید. مثل جاهای دیگر آپارتمان،اثاثیه ی قدیمی ساخته شده از چوب روشن چیزهایی ارزشمند بود، اما در بی نظمی اطراف حل شده بود.

شیشه های عطر و یک برس نقره ای مات، یک شانه و یک آیینه روی دراور ولو بود. اتل یادداشت هایی را میان قاب طلایی آیینه ی بزرگ فرو کرده بود. چندین کت و شلوار مردانه،کت اسپرت و شلوار روی عسلی که پارچه ی ابریشم گلدار صورتی رنگی آن را می پوشاند، افتاده بود. یک چمدان مردانه روی زمین بود که زیر عسلی هل داده شده بود.

نیو متذکر شد:

ــ به هر حال جرأت نکرده کمد رو به هم بریزه.

یک کمد جاسازی شده تمام طول دیوار انتهایی اتاق خواب را اشغال می کرد. 4 سال پیش،وقتی اتل برای اولین بار از نیو خواهش کرده بود برای تفتیش کمدش بیاید،او تعجبی نکرده بود که اتل هیچ وقت نمی توانست لباس هایش را جمع کند. اتل احتیاج به فضای بیشتری برای چیدن لباس ها داشت. 3 هفته بعد،اتل دوباره از نیو دعوت کرده بود به آنجا برود. او را به اتاق خوابش هدایت کرده و از خرید تازه اش،یک کمد دست ساز که ده هزار دلار برایش آب خورده بود،مغرور بود. کمد دارای طبقات کوتاه برای بلوزها و طبقات بلند برای لباس های شب بود. کمد به چندین قسمت تقسیم می شد. بارانی ها در یک قسمت و کت و دامن ها و کت و شلوارها در قسمت دیگر آویزان می شد و لباس های عصر در قسمت سوم.قفسه هایی برای پولیورها و کیف ها، طبقاتی برای کفش ها، یک قسمت برای جواهرات با بخش های مسی اضافه شده به شکل شاخه های درخت که گردنبند ها و دستبند ها را روی آن آویزان می کردند. و یک جفت دست پلاستیکی خوفناک که با انگشتان باز و حالتی التماس سر برافراشته بود. اتل آن را به نیو نشان داده و شادمانه پرسیده بود:

ــ " این احساس رو بهت نمیده که می خوان خفه ات کنن؟ ازش به عنوان پایه برای انگشترها استفاده می کنن. من به کسی که این کمد رو می ساخت گفتم که همه ی جواهراتم رو توی جعبه های برچسب خورده نگه می دارم. اما به هر صورت اون دلش می خواست اونو اینجا بذاره. گفت شاید روزی تأسف بخورم که اینو نگرفتم."

بر خلاف باقی آپارتمان،کمد کاملاً منظم بود. لباس ها حتی بدون یک چروک روی چوب لباسی های پوشیده از ساتن آویزان بود،زیپ هایشان بالا کشیده شده و دگمه های کتها بسته شده بود. تسه ـ تسه متذکر شد:

ــ از روزی که تو شروع کردی به لباس پوشوندن به اتل مردم در مورد لباس هاش اظهار شگفتی می کنن. اون خیلی خوشحاله.

اتل فهرستی را که نیو با زلم زیمبو های مربوط به هر لباس نوشته بود، به درهای کمد چسبانده بود. نیو زمزمه کرد:

ــ ماه پیش اومدم همه چیزو با اتل نگاه کردیم. ما برای خریدهای تازه جا باز کردیم.

نیو لباس ها را روی تخت گذاشت و شروع کرد به درآوردن روکش های نایلونی.

ــ خب، همه رو مرتب و فهرست رو کامل می کنم، به همون شکلی که اتل اینجا بود، می کردیم.

مادام که نیو لباس های تازه را از هم جدا و آویزان می کرد، محتویات کمد را بررسی کرد. پوست سمور اتل،کت پوست سمور طوسی، مانتوی چسبان زنانه ی قرمز کشمیر،بربری، شنل زیگزاگ دوزی شده، بارانی چهار دگمه ی سفید با یقه ی سیاه گوش، پالتوی چرم کمردار. سپس نوبت کت و دامن ها بود. دونا کاران،بینز،...

نیو با کت و دامن های جدیدی که در دستش بود، از حرکت باز ایستاد و گفت:

ــ هی صبر کن.

بالای قفسه ها را بررسی کرد. می دانست که اسباب سفر« ویتون اتل » حاوی چهار چمدان یک شکل است. یک جای لباس قابل حمل با جیب های زیپ دار،یک کیف بزرگ، یک چمدان بزرگ و یک چمدان

در اندازه ی متوسط. جای لباس،کیف و یکی از چمدان ها نبود. نیو در حین چیدن کت و دامن های جدید گفت:

ــ ای اتل نازنین. اون واقعاً رفته. کت و دامن کرمش با یقه ی پوست نیست.

او شروع کرد به بررسی جا لباسی ها. کت و دامن پشمی، کت و شلوار تریکوی سبز،پیراهن سفید و مشکی.

ــ باور کردنی نیست، اون بارو بنه اش رو جمع کرده و جیم شده! حاضرم با دست های خودم خفه ش کنم.

موهای روی پیشانی اش را عقب زد و در حالی که فهرست سنجاق شده به در کمد و جاهای خالی روی طبقات را نشان می داد،گفت:

ــ نگاه کن. اون تمام چیزهایی رو که لازم داشته تا خوشگل بشه رو برده. شرط می بندم توی این هوای بد تصمیم گرفته هیچ لباس نازکی با خودش نبره. خیلی خوب. امیدوارم هر جا هست هوا چهل درجه بشه.

 

che noisa! spero che muoia di caldo

چقدر خسته کننده. امیدوارم از گرما بمیره

 

تسه ـ تسه گفت:

ــ آروم باش،نیو. بمحض اینکه شروع می کنی به ایتالیایی حرف زدن،اختیارت رو از دست می دی.

نیو شانه هایش را بالا انداخت.

ــ بره به درک. من صورتحساب رو برای حسابدارش می فرستم.دست کم اون منطقیه. هیچ وقت

یادش نمی ره بموقع پول رو پرداخت کنه.

او به تسه ـ تسه نگریست.

ــ اما تو چی خیال می کردی امروز بهت پول میدن؟

تسه ـ تسه سرش را تکان داد:

ــ دفعه ی آخر جلو جلو بهم پول داد. مشکلی نیست.

وقتی نیو به بوتیک برگشت،اتفاقی را که افتاده بود برای بتی تعریف کرد.

بتی گفت:

ــ شما باید صورتحساب تاکسی و کمکی رو که توی خونه بهش می کنین، براش بفرستین. این زن دیگه از حد گذرونده.

 

 

 

ظهر که نیو تلفنی با مایلز صحبت می کرد، داستان را برایش تعریف کرد.

نیو گفت:

ــ وقتی یادم میاد می خواستم ازت بخوام گزارش تصادف ها رو بررسی کنی خنده م می گیره.

مایلز جواب داد:

ــ گوش کن، اگه یه قطار این زنو سر راهش ببینه،از ریل خارج می شه تا ازش اجتناب کنه.

اما به دلیلی نامعلوم،خشم نیو مدتی کوتاه بیش نپایید. یک چیز غیر عادی در عزیمت ناگهانی اتل وجود داشت. تشویش و دلهره بر نیو غالب شد. وقتی ساعت شش و نیم مغازه را بست و شتابان به میهمانی عصرانه ای رفت که توسط « ویمنز ویبر دیلی » در سنت رجیس ترتیب داده شده بود، هنوز این احساس او را ترک نکرده بود. در تلألؤ جمعیتی که آخرین مدل های لباس را پوشیده بودند، نیو تونی مندل،سردبیر

خوش پوش روزنامه ی زنان معاصر را شناخت و شتابان به سوی او رفت.

نیو در آن همهمه موفق شد از او پرسید:

ــ می دونین اتل برای چند وقت رفته؟

تونی به او گفت:

ــ تعجب می کنم که اونو اینجا نمی بینم. اون گفته بود میاد، ولی خوب ما همگی اتل رو می شناسیم.

ــ مقاله اش در مورد مد کی قراره در بیاد؟

ــ اونو پنجشنبه صبح تحویل داده. مجبور شدم از وکلامون بخوام مطمئن بشن مورد تعقیب قرار نمی گیریم. اونا ما رو مجبور کردن بعضی از قسمت ها رو حذف کنیم، اما باز هم فوق العاده س. شما چیزی در مورد قراردادی که اون با « گیونز اند مارکز » امضاء کرده شنیدین؟

ــ نه.

پیشخدمتی ساندویچ های کوچک ماهی آزاد دودی و نان برشته با خاویار تعارف کرد. نیو یکی برداشت و تونی با اخم رد کرد.

ــ حالا که دوباره هیکل ظریف مد شده،دیگه حتی نمی تونم به خودم اجازه بدم یه زیتون بخورم.

سایز تونی سی و هشت بود.

... در واقع مقاله ی اتل در مورد مدهای تأثیر گذار مهم این پنجاه سال اخیر و طراحانیه که اونا رو عرضه کردن. راستش این موضوعیه که بارها گفته شده اما می دونین که اتل چطوریه! همه چی زیر قلم اون بی ارزش میشه.دو هفته پیش،اتل خیلی مرموز شد و خبردار شدم فردای اون روز توی دفتر جک کمپبل پرسه می زده و اونو متقاعد کرده قرداد کتابی رو در مورد مد با یه پیش پرداخت شش رقمی امضاء کنه. لابد رفته یه جایی اونو بنویسه.

صدایی شگفت زده از پشت سر نیو گفت:

ــ عزیزم،تو فرشته ای!

لبخند تونی تک تک دندان هایش را که بدون ایراد درست شده بودند، نمایان ساخت.

ــ کارمن، ده تا پیغام برات گذاشتم! کجا قایم شده بودی؟

نیو راه افتاد برود،اما تونی او را متوقف کرد:

ــ نیو، جک کمپبل همین الان اومد. اون قد بلنده س که کت و شلوار طوسی پوشیده. شاید اون بدونه کجا میشه با اتل تماس گرفت.

وقتی نیو موفق شد از وسط سالن عبور کند، عده ی زیادی دور جک کمپبل را گرفته بودند.نیو منتظر ماند و به تبریکاتی که به او می گفتند،گوش داد. طبق آنچه از مکالمه دستگیرش شد،نتیجه گرفت که جک بتازگی رئیس انتشارات «گیونز اند مارکز» شده، آپارتمانی در خیابان 52 غربی خریده و از اندیشه ی زندگی در نیویورک خوشحال است.

نیو او را کمی کمتر از 40 تخمین زد و فکر کرد که برای آن منصب کمی جوان است. موهای قهوه ای اش را کوتاه کرده بود. او اندیشید:

بی شک اگه موهاش بلندتر بود، حلقه حلقه می شد. او قامت کشیده و نیرومند دونده ها را داشت،صورتی لاغر و چشمانی قهوه ای همرنگ موهایش. لبخندش واقعی به نظر می رسید.چند چین کوچک گوشه ی چشمش افتاده بود.نیو از حرکت او که سرش را خم می کرد تا به ناشر مسنی که با وی

صحبت می کرد،گوش بدهد و سپس به سوی نفری دیگر می چرخید بی آنکه بی ادب جلوه کند،خوشش آمد.

اندیشید:

هنر و رفتار،کارهایی که طبیعتاً سیاستمداران انجام میدن ولی کمتر تاجری این طوریه.

نیو توانست بایستد و او را تماشا کند بی آنکه مزاحم به نظر بیاید. چه چیزی در جک کمپبل وجود داشت که به نظرش آشنا می آمد؟ نیو قبلاً با او برخورد کرده بود. اما کجا؟

پیشخدمتی عبور کرد و نیو گیلاس دیگری شراب برداشت. دومین و آخرین گیلاس، اما نوشیدن به او جرأت می بخشید.

ــ شما نیو هستین، درسته؟

لحظه ای که نیو پشتش به جک کمپبل بود،او نزدیک شده بود. جک خود را معرفی کرد:

ــ شیکاگو، 6 سال پیش. شما از یه اقامتگاه ورزش های زمستونی بر می گشتین و من واسه یه سفر کاری اونجا بودم. ما 5 دقیقه قبل از نشستن هواپیما شروع به صحبت با هم کردیم.شما از فکر باز کردن یه مغازه ی لباس خیلی هیجان زده بودین. خوب می چرخه؟

ــ خیلی خوب.

نیو به گونه ای مبهم گفتگوهایشان را به خاطر آورد. او بسرعت از هواپیما خارج شده بود تا هواپیمای بعدی را بگیرد.آن دو در مورد کارشان صحبت کرده بودند. درست بود.

... شما تازگی ها یه انتشارات جدید راه ننداختین؟

ــ چرا.

ــ ظاهراً انتخاب خوبی بوده.

سردبیر روزنامه ی زنان معاصر آستین کمپبل را کشید.

ــ جک دلم می خواد چند نفر رو بهت معرفی کنم.

نیو بسرعت گفت:

ــ نمی خوام مزاحمتون بشم،اما فقط یک سؤال. شنیدم قراره اتل لامبستون یه کتاب برای شما بنویسه.

می دونین کجا می تونم باهاش تماس بگیرم؟

ــ من شماره ی خونه اش رو دارم. این می تونه کمکتون کنه؟

ــ متشکرم،ولی خودمم شماره اش رو دارم.

نیو دستش را با حرکتی سریع به نشانه ی عذرخواهی بالا آورد.

ــ نمی خوام معطلتون کنم.

نیو رفت، به جمعیت پیوست،ناگهان از همهمه ذله شد و از روزی که گذرانده بود،خسته.

مقابل سنت رجیس ازدحام همیشگی افرادی وجود داشت که منتظر تاکسی بودند. نیو شانه هایش را بالا انداخت،به سمت خیابان پنجم به راه افتاد و به سوی بالای شهر رفت. هوا خوب بود. شاید از توی پارک

میان بر می زد. پیاده برگشتن به خانه افکارش را شفاف می کرد، اما بالاتر از ورودی جنوبی سنترال پارک،یک تاکسی جلوی او ایستاد و مسافری را پیاده کرد. نیو مردد شد،سپس در تاکسی را گرفت و سوار شد. ناگهان دورنمای دو کیلومتر پیاده روی با پاشنه های بلند دلش را زده بود.

او خشمی را که بر چهره ی دنی نشست،ندید. دنی بی صبرانه بیرون سنت رجیس منتظر نیو شده و تا خیابان پنجم او را تعقیب کرده بود. وقتی دیده بود که نیو به سمت پارک می رود،خیال کرده بود که بالاخره وقتش رسیده است.

ساعت 2 بامداد،نیو از خوابی عمیق بیدار شد. خواب دیده بود که مقابل کمد اتل ایستاده و مشغول تنظیم یک فهرست است.

فهرست.

" امیدوارم هر جا هست از گرما خفه شه. "

همین بود بارانی ها. پوست سمور. کت. شنل. بربری. بارانی چهارخانه. مانتوی چسبان.همه ی آنها آنجا بود. اتل پنجشنبه مقاله اش را تحویل داده بود. جمعه هیچ کس او را ندیده بود. در آن دو روز باد و سرما بیداد می کرد. جمعه بوران بود. اما همه ی مانتوهای زمستانی اتل سرجایشان در کمدش بود...

 

نیکی سپتی در آن ژاکت پشمی که همسرش در سالی که او به زندان رفت برایش بافته بود،می لرزید. سرشانه اش هنوز اندازه بود اما تنه اش گشاد شده بود. نیکی در زندان 15 کیلو لاغر شده بود.

از خانه اش تا گردشگاه یک تقاطع بیشتر نبود.با یادآوری سفارش همسرش که گفته بود:

ــ یه شال گردن بردار،نیکی.فراموش کردی اقیانوس باد تندی داره.

سرش را بی صبرانه تکان داد،در اصلی را گشود و آن را پشت سرش بست.بوی هوای نمک آلود حفره های بینی اش را سوزاند و باخوشحالی آن را استنشاق کرد. وقتی بچه بود،در بروکلین،مادرش اغلب با اتوبوس او را به ساحل «راک اوی» می برد تا شنا کند. سی سال پیش،او خانه ای برای اقامت تابستانی در «بل هاربر» برای ماری و بچه ها خریده و بعد از محکومیت او، ماری بکل در آنجا سکنی گزیده بود، هفده سالی که

جمعه ی گذشته پایان یافته بود. نخستین قلپ هوای تازه ی بیرون از دیوارهای زندان بسختی سینه اش را فشرد. پزشکان به او هشدار داده بودند:

ــ از سرما پرهیز کن.

ماری غذایی مفصل به نشانه ی " نیکی به خانه خوش آمدی "، تهیه کرده بود. نیکی به قدری خسته بود که وسط غذا رفته و خوابیده بود. بچه ها تلفن زده بودند. نیک، جونیور و تسا. آنان گفته بودند:

ــ پاپا دوستت داریم.

نیکی نخواسته بود بچه ها در زندان به دیدنش بروند. وقتی او را دستگیر کردند،تسا تازه وارد دانشگاه شده بود. اکنون او 35 سال داشت و با شوهر و دو بچه اش در« آریزونا » زندگی می کرد. شوهرش او را ترزا صدا می کرد. نیک نام دامیانو،نام خانوادگی زمان دختری ماری را به خود گرفته بود. نیکولاس دامیانو،کارشناس امور مالی در کانکتیکات.

نیکی به آنان توصیه کرده بود:

ــ عجله نکنین. صبر کنین تا خبرنگارها دیگه این اطراف نچرخن.

او و ماری،دو غریبه ی خاموش،تمام تعطیلی آخر هفته را در خانه ماندند. در حالی که دوربین های تلویزیونی بیرون منتظر آمدن او بودند.

مردی طاس در یکی از آن لباس های عجیب ورزشی به سمت او می دوید. او ایستاد.

ــ از دیدنتون خوشحالم آقای سپتی. سرحال به نظر می رسین.

نیکی ابرو درهم کشید. حوصله ی شنیدن یاوه گویی های مردم را نداشت. او می دانست چطور

به نظر می رسد.

کمتر از نیم ساعت پیش،بعد از اینکه حمام کرده بود،بدقت و با ترشرویی خودش را در آینه ی حمام بررسی کرده بود. علی رقم موهای پرپشت دو طرف سرش،مغز سرش حتی یک کرک هم نداشت. اولش که زندانی شد،موهای مشکی با رگه های خاکستری داشت، به قول آرایشگر،جو گندمی. آنچه باقی مانده بود، مایل به خاکستری یا سفید چرک بود، چشمان ورقلنبیده اش را هیچ وقت دوست نداشت، حتی در دوران جوانی که پسری نسبتاً زیبا بود. حالا آنها مثل تیله برآمده بود. جای زخمی مختصر پوست رنگ پریده ی گونه اش را قرمز می کرد. کاهش وزن او را لاغر نکرده بود. برعکس،شبیه به بالشی شده بود که نیمی از پرهایش را

درآورده اند. مردی که به 60 سالگی نزدیک می شد. او در 42 سالگی وارد زندان شده بود.

او گفت:

ــ بله حسابی سرحالم.

 

نیکی می دانست مردی که در پیاده رو راه او را سد کرده و با لبخندی ساده لوحانه که دندان های بیرون زده اش را نشان می داد،به او خیره شده است،دو سه خانه بالاتر زندگی می کند،اما نامش ا فراموش کرده بود.

لابد عصبانیت در صدایش مشهود بود،چرا که مرد به نظر معذب می آمد.

ــ خوب، خوشحالم که برگشتین.

حالا لبخندش اجباری بود.

... روز زیبائیه، نه؟ یه کمی خنکه اما آدم احساس می کنه سرو کله ی بهار داره پیدا میشه.

نیکی اندیشید:

اگه پیشگویی هواشناسی رو بخوام، می تونم رادیو رو روشن کنم.

سپس دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و نجواکنان گفت:

ــ بله، بله.

و با قدم های تند به سمت گردشگاه ساحلی حرکت کرد.

ضربات تازیانه وار باد بر دریا،آن را پوشیده از امواج کف آلود می کرد. نیکی از بالای نرده خم شد و به یاد آورد که وقتی بچه بود چقدر دوست داشت خودش را به دست امواج بسپارد. مادرش یکسره فریاد می زد:

" خیلی دور نرو. غرق میشی. "

 

بی صبرانه مسیرش را عوض کرد و به سمت خیابان نود ساحلی رفت. خیال داشت تا جایی که رولر کاسترها دیده می شدند،قدم بزند و سپس همان مسیر را برگردد. قرار بود جوان ها به دنبالش بیایند. ابتدا با هم به باشگاه می رفتند و سپس برای ناهار به خیابان « مل بری »، تا بازگشت او را جشن بگیرند. با حرکتی به نشانه ی احترام به او،اما او خیال پردازی نمی کرد. هفده سال نشان دهنده ی غیبتی بود بس طولانی. آنان کارهایی را شروع کرده بودند که نیکی هرگز اجازه ی دست زدن به آنها را به ایشان نمی داد.شایعه شده بود که او مریض است. آنان کارهایی را که در این سالهای اخیر شروع کرده بودند،انجام می دادند و مهربانانه او را کنار می گذاشتند. همین و بس.

 

جوئی همزمان با او محکوم شده بود. دوران محکومیتشان نیز یکی بود. اما جوئی سر شش سال بیرون آمده بود و حالا رئیس گروه بود.

مایلز کرنی. این 12 سال اضافی را مدیون کرنی بود.

 

نیکی سرش را پایین انداخت و در حالی که علیه باد می جنگید، کوشید دو حقیقت تلخ را بپذیرد. علی رغم اینکه بچه هایش کوشیده بودند تأکید کنند که او را دوست دارند،او آنان را به دردسر انداخته بود. وقتی ماری به دیدن دوستانش می رفت، به آنان می گفت که بیوه است.

تسا. وقتی تسا بچه بود او را می پرستید. شاید اشتباه کرده بود که در طول این سالها نگذاشته بود او به دیدنش بیاید. ماری مرتباً به دیدن تسا می رفت. ماری بیرون از آنجا و در کانکتیکات،خانم دامیانی

نامیده می شد. نیکی دلش می خواست بچه های تسا را ببیند،اما شوهر تسا ترجیح می داد او مدتی صبر کند.

 

ماری. نیکی احساس می کرد که ماری بابت این همه سال انتظار او را سرزنش می کند. این از کینه ورزی بدتر بود. ماری در حضور او می کوشید خوشحال به نظر بیاید،اما نگاهش سرد و تیره بود. او می توانست فکر ماری را بخواند:

 

" برای خاطر تو،نیکی،ما حتی برای دوستامون غریبه بودیم. "

ماری فقط 54 سال داشت اما ده سال پیرتر به نظر می رسید. او در دفتر کارگزینی بیمارستان کار می کرد. احتیاج مالی نداشت اما به نیکی گفته بود:

ــ نمی تونم توی خونه بشینم و به در و دیوار نگاه کنم.

 

ماری. نیک جونیور نه نیکولاس. تسا، نه ترزا. اگر او در اثر یک حمله ی قلبی در زندان مرده بود، آیا آنان براستی ناراحت می شدند؟

 

اگر او هم مثل جوئی سر شش سال آزاد می شد،شاید این قدر دیر نشده بود اکنون برای همه دیر شده بود. او این سال های اضافی را مدیون مایلز کرنی بود و اگر آنان می توانستند راهی پیدا کنند تا او را بیشتر

نگه دارند،احتمالاً باز هم در زندان می ماند.

 

نیکی خیابان نود را رد کرده بود که متوجه شد تابلوی چوبی « رولر کاستر » قدیمی دیگر آنجا نیست. آن را خراب کرده بودند. او چرخید و آن مسیر را برگشت. در حالی که دستان یخزده اش را در جیب هایش فرو کرده بود و شانه هایش در مقابل باد خم شده بود. مزه ی دهانش صفرایی شده بود و مزه ی تازگی و شوری اقیانوس را که بر روی لبانش بود،می پو شاند...

وقتی به خانه برگشت، اتومبیل منتظرش بود. لویی پشت فرمان بود. لویی تنها کسی بود که او همیشه می توانست بهش اعتماد کند. لویی خدماتی را که نیکی به او کرده بود،فراموش نمی کرد. او گفت:

ــ در خدمتتون هستیم، دون سپتی. باعث خوشحالیه که دوباره می تونم اینو بهتون بگم.

لویی صادق بود.

وقتی نیکی وارد خانه شد و پولیور بافتنی اش را در آورد و کت تنش کرد، حالت تسلیمی گذرا را در نگاه ماری مشاهده کرد. به یاد روزی افتاد که در دبیرستان از او خواسته بودند خلاصه ای از آنچه را خوانده بود،بگوید. او داستان مردی را انتخاب کرده بود که ناپدید شده و زنش گمان کرده بود مرده است.

" اون زن براحتی با زندگیش به عنوان بیوه اخت شده بود. "

ماری براحتی به زندگی بدون او خو گرفته بود.

واقع بین باشیم. ماری ترجیح می داد که او برنگردد. اگر او هم مثل جیمی هوفا از دور خارج

شده بود،فرزندانش تسکین یافته بودند. آنان بیشتر مرگی ساده و تمیز و طبیعی را دوست می داشتند، از آن مرگ هایی که بعداً توضیحی نمی طلبید. ای کاش آنان می دانستند زودتر از آنچه تصور می کنند، مشکلاتشان حل خواهد شد.

ماری پرسید:

ــ واسه شام برمی گردی؟ برای این می پرسم چون از ظهر تا 9 شب کشیک دارم. می خوای یه چیزی برات بزارم توی یخچال؟

ــ ولش کن.

تمام مدتی که در بزرگراه «فورت هامیلتون» راندند و از تونل« بروکلین ـ باتری» عبور می کردند تا به جنوب «مانهاتان» برسند، او ساکت ماند. در باشگاه، هیچ چیز عوض نشده بود. در بیرون،همان ویترین چرک،و در

داخل،میزهای بازی و صندلی ها آماده ی پذیرایی از بازیکنان. او دستگاه بزرگ و رنگ و رو رفته ی قهوه اسپرسو و تلفنی را که همه می دانستند تحت کنترل است،بازیافت. تنها چیزی که تغییر کرده بود،رفتار گروه بود. البته همه دور او هجوم آوردند. ابراز احترام کردند و لبخند زدند،لبخندهایی تصنعی و خوشامدگویانه.

اما او ساده لوح نبود.

وقتی زمان رفتن به خیابان« مل بری » فرا رسید،نیکی خوشحال شد. به نظر می آمد ماریو،صاحب

رستوران،صادقانه از دیدار او خوشحال است. سالن خصوصی برای آنان آماده شده بود. اسپاگتی و پیش غذا همانی بود که نیکی قبل از محکومیتش آن را ترجیح می داد. نیکی کم کم آرام شد و احساس کرد کمی از انرژی گذشته اش را باز می یابد. او منتظر شد تا دسر همراه یک شیرینی و یک قهوه اسپرسوی تلخ و غلیظ سرو شود،سپس چهره ی تک تک 10 مردی را که مثل دو ردیف سرباز سربی دورش نشسته بودند، بررسی کرد. او سرش را برای کسانی که سمت راستش بودند تکان داد و سپس به آنان که در طرف چپ

او بودند،نگریست. در بین آنان دو نفر برای او تازگی داشتند. اولی به نظرش آدمی درست آمد. دومی اسمش «کارمن ماشادو» بود. نیکی بدقت او را نگاه کرد. حدوداً 30 ساله،موها و ابروهای ضخیم و مشکی،دماغ تیز، اندام لاغر اما قوی. سه، چهار سال بود که عضو گروه شده بود. آنان گفتند وقتی «آلفی» به جرم

سرقت اتومبیل در زندان بوده،با او آشنا شده است. نیکی به حکم غریزه به او اعتماد نکرد. می بایست از جوئی پرس و جو می کرد تا ببیند آنان واقعاً در مورد او چه می دانند. چشمانش روی جوئی متوقف ماند. جوئی سر شش سال بیرون آمده و در تمام مدتی که نیکی در خفا بود،او فرماندهی را به عهده گرفته بود. لبخند جوئی صورت گردش را چین انداخته بود. او شبیه به گربه ای بود که یک قناری را بلعیده است.

سینه ی نیکی می سوخت. ناگهان غذا بر معده اش سنگینی کرد. به جوئی فرمان داد:

ــ خوب، برام تعریف کن، برنامه هات چیه؟

جوئی همچنان لبخند زنان گفت:

ــ بنا به احترام خاصی که پیش من داری،خبر مهمی برات دارم. ما همه می دونیم تو چه احساسی نسبت به اون کرنی مادر به خطا داری. گوش کن. دستور کشتن دخترش صادر شده. ولی ما این قرارداد رو نبستیم.

«استیو بر» خواهان مرگ اونه. این تقریباً هدیه ای برای توست.

نیکی ناگهان از روی صندلی اش بلند شد،مشتش را روی میز کوبید و فریاد کشید:

ــ احمق های بدبخت! شماها فط یه مشت دست و پا چلفتی هستین! ترتیب لغو دستور رو بدین.

نیکی با دیدن کارمن ماشادو احساسی گذرا داشت و ناگهان حس کرد در حضور یکی از افراد پلیس است.

... لغوش کنین. دارم میگم، به همش بزنین. مفهوم شد؟

چهره ی جوئی به ترتیب ترس و نگرانی و ترحم زا منعکس می کرد.

ــ نیکی، خوب می دونی که نمیشه. هیچ کس نمی تونه یه قرارداد رو لغو کنه. خیلی دیر شده.

 

پانزده دقیقه بعد، نیکی در کنار لویی که در سکوت مشغول رانندگی بود، به «بل هاربر» باز می گشت.

قفسه ی سینه اش تیر می کشید. قرص های « ترینترین » زیر زبانی هیچ تأثیری نکرده بود. بمحض اینکه دختر کرنی کشته می شد،پلیس بی درنگ آن را به گردن او می انداخت و جوئی این را می دانست.

با نگرانی اندیشید:

هشدار به جوئی بابت ماشادو احمقانه بود.

او به جوئی گفته بود:

ــ امکان نداره این یارو برای گروه «پالینو» در فلوریدا کار کرده باشه. حتی به فکرت نرسید تحقیقی کنی، هان؟ کودن هر دفعه که دهنت رو باز می کنی، مثل اینه که سفره ی دلت رو پیش یه پلیس باز کنی.

سه شنبه صبح، سیموس لامبستون پس از 4 ساعت خواب توأم با کابوس بیدار شد. او ساعت دو و نیم

میکده را بسته بود. لحظه ای روزنامه خوانده و در حالی که می کوشید مزاحم راث نشود به درون رختخواب سریده بود.

وقتی دخترها بچه بودند،او می توانست تا دیروقت بخوابد. حدود ظهر به میکده برود و برای اینکه با

خانواده اش شام بخورد زود به خانه برگردد و سپس تا موقع تعطیل شدن میکده دوباره به آنجا برود. اما در این سال های اخیر، کاسبی با ترتیبی سخت و اجاره ای که به طور مستمر دو برابر می شد، بیش از پیش خراب شده بود. او متصدیان بار و پیشخدمت ها را رد کرده و صورت غذا را به چند نوع ساندویچ تقلیل داده بود. تمام خریدها را خودش انجام می داد و غیر از صرف شامی شتاب زده در خانه،تا موقع تعطیلی در آنجا می ماند. با وجود این،دخل و خرجش با هم نمی خواند.

در خواب،اتل با همان قیافه ی همیشگی او را تعقیب کرده بود. چشمانش که به هنگام خشم از حدقه بیرون می زد،لبخند تمسخرآمیزش که سیموس آن را از میان برده بود.

بعدازظهر پنجشنبه که سیموس به سراغ او رفته بود،عکسی از دخترها را به او نشان داده و التماس کرده بود:

ــ اتل، اونا رو نگاه کن. اونا به پولی که من به تو میدم احتیاج دارن. یه فرصت بهم بده.

اتل عکس را گرفته و بدقت بررسی کرده بود، و در حالی که آن را به او برمی گرداند، گفته بود:

ــ اونا می بایست دخترهای من می بودن.

اکنون هراس دلش را آشوب می کرد. مقرری اتل می بایست پنجم ماه به حساب او ریخته می شد. فردا. آیا جرأت می کرد پرداخت نکند؟

ساعت 5/7 بود. راث از قبل بیدار شده بود. سیموس صدای دوش را می شنید. از رختخواب بیرون آمد و به اتاقی رفت که هم اتاق پذیرایی محسوب می شد و هم دفتر کار. نخستین پرتو های آفتاب به همین زودی بشدت آنجا را روشن کرده بود. او پشت میز استوانه ای شکلی که از سه نسل پیش در خانواده شان بود، نشست. راث از آن متنفر بود. او دوست داشت تمام این اسباب دست و پاگیر را با اثاثیه ای جدید در رنگهای ملایم و روشن عوض کند.

ــ تو وقتی طلاق گرفتی تمام اسباب باارزشت رو برای اتل گذاشتی و من مجبور شدم به چیزهای نفرت انگیزی که مال مادرت بود قناعت کنم. تنها اثاث نویی که تا حالا داشتم،گهواره و تختخواب دخترهاس و این ها به چیزهایی که دلم برای اونا می خواست هیچ شباهتی،نداره.

سیموس تصمیم دلهره آوری را که در مورد چک اتل گرفته بود،به بعد موکول کرد و به بقیه ی قبوض پرداخت.

گاز، برق، اجاره، تلفن. آنان شش ماه پیش از تلویزیون کابلی صرف نظر کرده بودند.

یک صرفه جویی 20 دلاری در ماه.

 

صدای قهوه جوشی که راث آن را روشن کرده بود،از آشپزخانه به گوشش رسید. چند دقیقه بعد، راث همراه با یک سینی کوچک محتوی لیوانی آب پرتقال و فنجانی قهوه که بخار از آن بلند می شد، وارد اتاق شد. او لبخند بر لب داشت و برای لحظه ای سیموس دختر جوان و زیبا و شیرینی را که 3 ماه پس از جدایی از اتل با او ازدواج کرده بود،به یاد آورد. راث بندرت حرکات محبت آمیز می کرد،اما خم شد و در حالی سینی را روی میز می گذاشت،فرق سر او را بوسید.

او گفت:

 

ــ کم کم احساس خوبی می کنم که می بینم تو صورتحساب های ماهیانه رو پرداخت می کنی. دیگه پولی به اتل نمی دیم. اوه خداوندا! سیموس، بالاخره می تونیم نفس بکشیم. امشب جشن می گیریم. یه نفر رو پیدا کن که جات وایسه. ماههاست که بیرون شام نخوردیم.

سیموس احساس کرد عضلات معده اش درهم پیچید. ناگهان از بوی تند قهوه حالت تهوع گرفت. من من کنان گفت:

 

ــ عزیزم، فقط امیدوارم که تصمیمش رو عوض نکنه. من هنوز هیچ

امضایی از اون نگرفتم. تصور نمی کنی باید مثل همیشه چک رو بفرستم و بزارم خودش اونو برگردونه؟ به نظر میاد این بهتره. ما یه چیز قانونی خواهیم داشت،منظورم مدرک توافق اون مبنی بر اینکه پرداخت ها رو متوقف کنم.

 

وقتی سیلی آمرانه ای سرش را به روی شانه ی چپش به عقب راند، صدایش خفه شد. سرش را بالا آورد و در برابر خشم مرگباری که بر چهره ی راث نقش بسته بود، لرزید. او این نگاه را کمتر از چند روز پیش

در چهره ا ی دیگر دیده بود. سپس دو لکه ی سرخ روی گونه ی راث ظاهر شد و اشک بیزاری در چشمانش حلقه بست.

ــ سیموس منو ببخش. نمی خواستم بزنمت.

 

صدایش در هم شکست. او لبانش را گاز گرفت. شانه هایش را صاف کرد.

... اما چک دیگه نه. فقط بهتره سعی کنه رو حرفش وایسه. ترجیح میدم با دستای خودم اونو بکشم تا اینکه بذارم حتی یه دینار دیگه بهش بدی.

 

جمعه صبح، نیو درباره ی نگرانی اش بابت اتل با مایلز صحبت کرد. در حالی که با قیافه ای متفکر پنیر آب شده را روی تکه ی کوچکی نان برشته می مالید،مایلز را از تفکراتی که نیمی از شب او را بیدار نگه داشته بود، مطلع کرد.

ــ اتل اِنقدر گیج هست که بدون لباس های تازه ش سوار هواپیما بشه. اما برای جمعه ی گذشته با

خواهرزاده اش قرار گذاشته بوده.

مایلز حرف او را قطع کرد.

ــ دست کم این چیزیه که اون میگه.

ــ درسته. به هر حال می دونم که پنجشنبه مقاله ش رو داده. اون روز سرما بیداد می کرد و از بعدازظهر بارش برف شروع شده بود. جمعه آدم خیال می کرد وسط زمستونه.

مایلز متذکر شد:

ــ انگار داری گزارش هواشناسی میدی.

ــ خیلی با نمکی، مایلز. تو این ماجرا یه پای قضیه می لنگه. من تمام پالتو های اتل رو توی کمدش پیدا کردم.

ــ نیو، این زن فنا ناپذیره. من خدا و شیطون رو مجسم می کنم که دارن اونو به همدیگه پاس میدن و میگن اینو بگیر،مال توئه.

مایلز از شوخی اش خوشش آمد و لبخند زد. ولی نیو اخم کرد. از اینکه مایلز نگرانی او را

جدی نمی گرفت،خشمگین بود اما از اینکه او را با آن لحن شوخ می دید، خوشحال بود.

پنجره ی آشپزخانه نیمه باز بود و نسیمی را که از سوی «هودسون» می وزید،به داخل راه می داد. مه دریایی خفیفی،دود همیشگی اگزوزهای هزاران خودرویی را که در بزرگراه هنری هودسون تردد

می کردند،تقریباً می پوشاند. برف با همان سرعتی که می نشست،آب می شد.

بوی بهار در هوا موج می زد و شاید به همین دلیل بود که به نظر می رسید مایلز قدرتش را باز یافته است.

مگر اینکه دلیل دیگری داشت.

نیو برخاست و به سمت اجاق رفت. قهوه جوش را برداشت، دوباره هر دو فنجان را پر کرد و در همان حال گفت:

ــ انگار امروز روحیه ی جنگندگی داری. معنیش اینه که دست از خودخوری بابت نیکی سِپتی برداشتی؟

ــ فقط اینو بگم که با«هرب» صحبت کردم و خوشحالم که نیکی حتی نمی تونه دندوناشو مسواک بزنه بدون اینکه یکی از بچه های ما نگاهی تو دهنش ننداخته باشه.

ــ می فهمم.

نیو تصمیم گرفت سؤال دیگری نکند.

... خوب وقتشه از نگرانی برای خاطر من دست برداری.

او به ساعتش نگاهی انداخت.

... باید برم.

دم در آشپزخانه مردد شد.

... مایلز، من کمد اتل رو مثل کف دستم می شناسم. اتل پنجشنبه یا جمعه تو یه سرمای منجمد کننده بدون پالتو ناپدید شده. می تونی اینو توضیح بدی؟

مایلز غرق در خواندن تایمز بود. روزنامه اش را با حالتی ناشکیبا پایین گذاشت و گفت:

ــ با بازی بیا فرض کنیم چطوری؟ فرض کنیم اتل پالتویی رو که تو ویترین یه بوتیک دیگه دیده و متوجه شده که اون دقیقاً همون چیزیه که توی رؤیاهاش می دیده...

بازی فرض کنیم از روزی شروع شده بود که نیو 4 سال داشت و بدون اجازه یک بطری کوکا برداشته بود. او سرش را از پشت در باز یخچال،جایی که با لذت آخرین جرعه ی کوکا را می نوشید، بلند کرده و مایلز را دیده بود که با قیافه ای جدی به او نگاه می کرد.

نیو شتابان گفته بود:

ــ یه فکر خوبی کردم، پاپا. میای بیا فرض کنیم بازی کنیم؟ فرض کنیم کوکا آب سیبه.

نیو ناگهان احساس مسخرگی کرد و گفت:

ــ برای همینه که تو پلیسی و برای همینه که من یه فروشگاه لباس رو می چرخونم.

اما زمانی که حمام می کرد و یک کت اِپُل دار کشمیر شکلاتی رنگ با سر آستین برگردان و

یک دامن راسته ی پشمی مشکی می پوشید، اشکالی را در منطق مایلز تشخیص داد. زمان طولانیی بود که کوکا دیگر تبدیل به آب سیب نمی شد و اکنون سر تمام دارایی هایش شرط می بست که اتل هیچ پالتویی از جایی دیگر غیر از مغازه ی او نمی خرد.

 

چهارشنبه صبح زود،داگلاس براون بلند شد و کم کم در آپارتمان اتل احساس راحتی کرد. شب گذشته پس از بازگشتش از سرکار،از دیدن خانه که همچون سکه ای نو برق انداخته شده و توده ی کاغذهای اتل تا حد معقولی مرتب شده بود، به طرزی خوشایند غافلگیر شده بود. او چند خوراک یخزده را از یخچال بیرون آورده، و

لازانیا را انتخاب کرده بود،تمام مدتی که لازانیا گرم می شد،جرعه جرعه آبجویی خنک را نوشیده بود.

تلویزیون اتل از آن مدل های بزرگ با یک متر پهنا بود و او با سینی غذایش در اتاق نشیمن مستقر شده و در حال تماشای برنامه غذایش را خورده بود.

اکنون با لذت روی تختخواب سایبان داری که ملافه های ابریشمی داشت دراز کشیده بود و محتویات اتاق را بررسی می کرد. چمدانش هنوز زیر کاناپه و کت و شلوارهایش روی آن پهن بود.

کاشکی اون بره به درک.

 

 

ادامه دارد...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد