بخواب زیبای من (4)
عاقلانه نبود از کمد باارزش اتل استفاده کند، اما هیچ دلیلی نداشت که چیزهایش را روی چوب لباسی آویزان نکند.
در مدتی که قهوه در قهوه جوش درست می شد، او حمام کرد و تمیزی درخشنده ی کاشی های سفید و ردیف بطری های عطر و لوسیون را که که روی طاقچه ی شیشه ای سمت راست در چیده شده بود، ستود.حتی حوله ها در گنجه ی حمام روی هم چیده شده بودند. این اندیشه باعث شد چینی بر پیشانی اش ظاهر شود. پول. یعنی این سوئدی کوچولو که خانه ی اتل را نظافت می کرد،پول را پیدا کرده بود؟ با این اندیشه،داگ با یک جهش از زیر دوش بیرون پرید، حوله را دور خودش پیچید و بسرعت به اتاق نشیمن رفت.
او تنها یک اسکناس صد دلاری زیر فرش نزدیک صندلی گذاشته بود. پول هنوز آنجا بود. در نتیجه،یا آن سوئدی کوچولو درستکار بود و یا پول را ندیده بود.
او اندیشید:
اتل یه ابله واقعیه.
هر ماه وقتی چک شوهر سابق اتل می رسید،او آن را تبدیل به اسکناس های صد دلاری می کرد. اتل به آن می گفت « پول غیر ضروری » و آن را موقعی خرج می کرد که داگ را به یکی از آن رستوران هایی می برد که مال پولدارها بود.
ــ اونا لوبیا می خورن و ما خاویار می خوریم. گاهی همه رو یه ماهه خرج می کنم. گاهی هم جمع می شه. گهگاهی می بینم چی مونده و اونو برای حسابدارم می فرستم تا پول لباسامو بده. رستوران و لباس. اینا
چیزهاییه که این کرم خاکی احمق در تمام طول این سالها برام فراهم کرده.
هر وقت به سلامتی سیموس شل و وارفته می نوشیدند،داگ به همراه او می خندید. اما آن شب متوجه شده بود که اتل مبلغ کل اسکناس هایی را که در آپارتمان پنهان می کرد، نمی داند و متوجه نمی شود که دویست دلار در هر ماه از آن کم می شود،مبلغی که در این دو سال اخیر داگ به خودش اختصاص داده بود. اتل دو بار بد گمان شده بود،اما زمانی که تردیدش را ابراز کرده بود،داگ قیافه ای خشمگین به خود گرفته و اتل فوراً حرف خود را پس گرفته بود. داگ فریاد زده بود:
ــ اگه فقط زحمت نوشتن خرجاتو به خودت بدی، می بینی که پولات کجا رفته.
اتل عذر خواهی کرده بود:
ــ متأسفم داگ. تو منو می شناسی بمحض اینکه فکری تو سرم بیفته، فوری از دهنم بیرون میاد.
او خاطره ی آخرین گفتگویشان را که اتل از او خواسته بود جمعه بیاید و خریدی برایش انجام دهد و انتظار انعام هم نداشته باشد، در ذهن خط زده بود.
او به داگ گفته بود:
ــ توصیه ت رو انجام دادم، حساب خرجهایی رو که کردم نگه داشتم.
داگ شتابان به آنجا رفته بود و با علم به اینکه اگر اتل او را رها کند کس دیگری را نخواهد داشت که فرمانبرش باشد، مطمئن بود که می تواند چاپلوسی کند...
وقتی قهوه حاضر شد، داگ فنجانی ریخت، به اتاق برگشت و لباس پوشید. وقتی کراواتش را گره می زد، با دقتی منتقدانه خود را در آینه بررسی کرد. بدک نبود. مراقبت هایی که از مدتی قبل با پولی که از اتل کش می رفت از صورتش می کرد، رنگ پوستش را روشن کرده بود. او همچنین یک آرایشگر خوب پیدا کرده بود.
دو دست کت و شلواری که اخیراً خریده بود،بهش می آمد، وقتی کت و شلوار خوب می خری باید بهت بیاد. منشی جدید پذیرش «کاسمیک» به او نخ می داد. داگ این طور به گوش او رسانده بود که آن کار محقر را گرفته چون مشغول نوشتن یک نمایشنامه است. منشی اتل را می شناخت و با حالتی ساده لوحانه آه کشیده بود:
ــ شما هم نویسنده هستین؟
داگ با کمال میل لیندا را به آپارتمان می آورد، اما دست کم فعلاً می بایست محتاطانه عمل می کرد.
در حین نوشیدن دومین فنجان قهوه، کاغذهای روی میز اتل را بی آنکه بهم بریزد، وارسی کرد.
یک پوشه ی جلد مقوایی با عنوان « مهم » وجود داشت. او سریع محتویاتش را از نظر گذراند و رنگش پرید...
این اتل پیر وراج مثل پیرمرد ها پولاشو جمع می کرده! یه ملک توی فلوریدا داره! یه سند بیمه ی یه میلیون دلاری!
در آخرین کشو یک نسخه از وصیت نامه اش وجود داشت. داگ وقتی آن را می خواند به چشمانش اعتماد نداشت.
همه چیز:
اتل تا شاهی آخر دارایی اش را برای او به ارث گذاشته بود و آن کلی پول بود!
داگ دیر به کارش می رسید ولی برایش مهم نبود. لباس هایش را در جای قبلی روی پشتی کاناپه
قرار داد،به دقت رختخواب را مرتب کرد، جا سیگاری را خالی کرد، یک لحاف پنبه دوزی، یک بالش و یک جفت ملافه را روی کاناپه چید تا به نظر بیاید که او آنجا خوابیده است و یک یادداشت نوشت:
ــ خاله اتل عزیز. گمان می کنم به یکی از آن سفرهای ناگهانی ات رفته ای. می دانم از نظر تو اشکالی ندارد که تا وقتی آپارتمان جدیدم آماده می شود،کاناپه را اشغال کنم. امیدوارم حسابی بهت خوش بگذرد. خواهرزاده ی شفیقت،داگ.
و در حالی که به عکس اتل روی دیوار نزدیک در ورودی سلام می فرستاد، اندیشید:
این ماهیت رابطه مون رو نشون میده.
چهارشنبه ساعت سه بعدازظهر، نیو روی منشی تلفنی تسه ـ تسه پیغام گذاشت. یک ساعت بعد، تسه ـ تسه تلفن زد.
او شادی کنان گفت:
ــ نیو، تازه یه تمرین با لباس داشتیم. گمون کنم نمایشنامه ی فوق العاده یه.تنها کاری که من باید انجام بدم. اینه که بوقلمون بدم و بگم:
ــ یاه. کی می دونه،شاید ژوزف پاپا بیاد توی سالن.
نیو با اطمینان گفت:
ــ تو یه روزی ستاره خواهی شد. بی صبرانه دلم می خواد بتونم با افتخار بگم من از اول اونو می شناختم. تسه ـ تسه، من باید برگردم خونه ی اتل. تو هنوز کلیدش رو داری؟
ــ هیچ کس از اون خبری نداره؟
صدای تسه ـ تسه دیگر نشاطی نداشت.
ــ نیو،اتفاق های عجیبی می افته. خواهرزاده ی خلش. اون تو رختخواب اتل می خوابه و تو اتاقش سیگار می کشه. یا اون منتظر برگشتن اتل نیست یا براش مهم نیست که اتل اونو بندازه بیرون.
نیو صاف نشست. ناگهان احساس کرد پشت میزش راست شده و مدل لباس های شب،کیف ها، جواهرات و کفش های پخش در اتاق به نظرش زیادی بیهوده آمد. نیو لباس هایش را عوض کرده و یکی از کارهای یکی از طراحان جوانش را پوشیده بود؛ یک پیراهن پشمی خاکستری که روی باسنش زنجیری نقره ای بسته می شد. دو تا مشتری بمحض اینکه او را با آن لباس در سالن پرو دیده بودند،سفارش داده بودند.
او پرسید:
ــ تسه ـ تسه،امکانش هست دوباره فردا صبح بری خونه ی اتل؟ اگه اونجا بود که خیلی عالیه. بگو نگرانش بودی. اگه با خواهرزاده ش برخورد کردی،به هر حال می تونی بگی اتل ازت خواسته بوده قفسه های آشپزخانه یا چه می دونم، حالا هر چی رو، تمیز کنی.
تسه ـ تسه قبول کرد:
ــ حتماً. نه نمی گم. این یه نمایش اوانگارده. اینو فراموش نکن. حقوقی نمیدن فقط وجهه داره. اما باید از قبل بهت بگم، وضعیت قفسه های آشپزخونه هیچ اهمیتی برای اتل نداره.
نیو گفت:
ــ اگر سرو کله اش پیدا شد و نخواست پولت رو بده، من میدم. اصلاً خودم همراهت میام. می دونم یه یادداشت روزانه روی میزش داره. فقط می خوام از برنامه هایی که قبل از ناپدید شدنش توی سرش بوده، خبر داشته باشم.
آن دو قرار گذاشتند که ساعت 5/8 صبح فردا در سرسرای ساختمان به یکدیگر ملحق شوند. موقع تعطیلی مغازه، نیو رفت و در بوتیک را که مشرف به خیابان هودسون بود،بست. به دفترش بازگشت تا در سکوت پشت میزش بنشیند و کار کند. ساعت 7 به اقامتگاه کاردینال در خیابان مدیسون تلفن زد و خواست با عالیجناب
« دوین استانتون » صحبت کند.
استانتون به او گفت:
ــ پیغامت و گرفتم. خوشحال می شم فردا شب برای شام بیام، نیو. سل هم میاد؟ عالیه.این روزها سه تفنگدار برونکس خیلی کم همدیگه رو می بینن. من از کریسمس تا حالا سل رو ندیدم. ممکنه بر حسب اتفاق ازدواج کرده باشه؟
هنگام خداحافظی، اسقف به نیو یادآوری کرد که غذای مورد علاقه اش پاستا با ریحان است. او به آرامی گفت:
ــ تو تنها کسی هستی که اونو بهتر از مادر خدا بیامرزت درست می کنی.
دوین استانتون در خلال یک مکالمه ی ساده ی تلفنی بندرت به ریناتا اشاره می کرد. نیو ناگهان احساس کرد که او با مایلز درباره ی آزادی نیکی سپتی صحبت کرده است،و پیش از اینکه نیو بتواند در این مورد سؤال کند،او گوشی را گذاشت. نیو اندیشید:
تو پاستا با ریحونت رو می خوری، عمو دو... اما نمی تونی این طوری از دستم در بری. مایلز نمی تونه تا آخر عمرم ازم مراقبت کنه.
نیو قبل از ترک فروشگاه، به خانه ی سالوا تلفن زد. او مثل همیشه بسیار خوش خلق بود.
ــ البته که دعوتت رو برای فردا شب فراموش نکردم! چه چیز خوشمزه ای برامون درست می کنی؟ من شراب میارم. پدرت خیال می کنه فقط اونه که در این زمینه تخصص داره.
نیو همراه او از ته دل خندید، گوشی را گذاشت،چراغ ها را خاموش کرد و بیرون رفت. هوای متغیر ماه آوریل دوباره سرد شده بود،اما با وجود این،نیو میلی مقاومت ناپذیر برای یک پیاده روی طولانی احساس می کرد. برای فرو خواباندن هراس مایلز،نزدیک به یک هفته بود که ندویده بود و احساس می کرد عضلاتش خشک شده است.با قدم های تند شروع به راه رفتن از مدیسون تا خیابان پنجم کرد و تصمیم گرفت در بالای خیابان هفتاد و نهم از وسط پارک عبور کند. او همیشه ترجیح می داد از محل پشت موزه که جسد ریناتا را در آنجا پیدا کرده بودند،دوری کند.
مدیسون مملو از خودرو و عابر پیاده بود. در خیابان پنجم، تاکسی ها،لیموزین ها و دیگر خودروهای شش در با نهایت سرعت می راندند،اما در ضلع غربی خیابان در حاشیه ی پارک، جمعیت زیادی دیده نمی شد. نیو با نزدیک شدن در خیابان هفتاد و نهم سرش را تکان داد و از تغییر مسیر خودداری کرد. همین که وارد پارک شد، یک خودرو پلیس ایستاد.
ــ دوشیزه کرنی؟
مأمور پلیس لبخندزنان شیشه را پایین کشید،
... رئیس پلیس چطوره؟
نیو او را شناخت. زمانی راننده ی مایلز بود. نیو جلو رفت تا با او صحبت کند.
چند قدم پشت سر نیو،دنی ناگهان ایستاد. یک بارانی بلند و راسته به تن داشت،یقه اش را بالا داده و کلاهی تریکو به سر کرده بود. چهره اش تقریباً به طور کامل پوشیده بود. با وجود این، احساس می کرد چشمان پلیسی که به سمت پنجره ی خودرو خم شده بود،به او خیره شده است. قیافه ها خیلی خوب در خاطر افراد پلیس می ماند؛ تنها یک نگاه به نیمرخ کسی کافی بود تا او را بشناسند. دنی این را می دانست. او قدمهایش را از سر گرفت، نه به نیو توجهی کرد و نه به پلیس ها، اما با این حال احساس می کرد نگاه آنان او را دنبال می کند. کمی دورتر یک ایستگاه اتوبوس بود. او به صف مردمی پیوست که منتظر بودند. و زمانی که اتوبوس ایستاد، سوار شد. وقتی بلیتش را می داد، احساس می کرد قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته است. اگر یک ثانیه بیشتر می ماند،ممکن بود آن آشغال او را بشناسد.
دنی با قیافه ای اخمو نشست. به اندازه ی کافی برای آن کار بهش پول نداده بودند. وقتی نیو کرنی می مرد، چهل هزار پلیس نیویورک برای شکار آدم هجوم می آوردند.
زمانی که نیووارد پارک شد،از خود پرسید آیا براستی گروهبان کالینز تصادفی سر راهش قرار گرفته بود؟ او در حالی که با قدم های تند راه می رفت، اندیشید:
مگه اینکه مایلز تیزترین فرشته های نگهبان نیویورک رو برام فرستاده باشه.
عده ی زیادی از طرفداران دو، چند دوچرخه سوار،عابران پیاده و تعداد مأیوس کننده ای افراد بی خانمان زیر توده ی روزنامه ها یا رواندازهای بید زده در پارک بودند. همین طور که نیو با چکمه های ایتالیایی اش بی صدا در جاده ی گلی گام برمی داشت،اندیشید:
اونا ممکنه اینجا بمیرن بدون اینکه کسی متوجه بشه.
او با ناراحتی متوجه شد که از بالای شانه اش به آنجا نگاه می اندازد. نوجوان که بود،به کتابخانه رفته و تصاویر چاپ شده ی جسد مادرش را در روزنامه ها دیده بود. امروز، در حالی که بر سرعت قدم هایش می افزود،به طرزی عجیب احساس می کرد آن عکس ها را بخاطر می آورد. اما این بار تصویر خودش بود که صفحه ی اول دیلی نیوز را در بالای عنوان « به قتل رسید » می پوشاند، نه تصویر ریتانا.
کیتی کانوی تنها به یک دلیل در میدان تعلیم سوارکاری پارک ثبت نام کرده بود. او احتیاج داشت سرش را گرم کند. او زنی زیبا و 58 ساله بود با گیسوانی زیبا به رنگ بلوند ونیزی و چشمانی خاکستری که چروک های بادبزنی شکل ریز گوشه های پلکش به آن بها می بخشید. در مواقعی به نظر می رسید برقی در آنها سوسو می زند. برقی سرگرم کننده و شرورانه. او در پنجاهمین سالگرد تولدش،شگفت زده به مایکل گفته بود:
ــ چه جوریه که همیشه احساس می کنم بیست و دو سالمه؟
ــ برای اینکه بیست و دو سالته.
مایکل سه سال پیش فوت کرده بود. کیتی در حالی که با احتیاط سوار مادیان شاه بلوطی رنگش می شد،تمام فعالیت هایی را که در این 3 سال شروع کرده بود، در نظر آورد. اکنون او جواز معاملات املاک داشت و فروشنده ای بی بدیل بود. کیتی خانه ای را که او و مایکل، یک سال قبل از اینکه تنها شود، در ریج وود خریده بودند، از نو تزیین کرده بود. او داوطلبانه کلاس های سواد آموزی می گذاشت و یک روز در هفته داوطلبانه در موزه کار می کرد. تا به حال دو بار به ژاپن رفته بود. جایی که تنها فرزندشان مایک جونیور که افسر بود،در آنجا مستقر شده بود. واز روزهایی که با عروس نیمه ژاپنی اش سپری می کرد،بهره برده بود. او همچنین درس پیانو را نه از روی اشتیاق، از سرگرفته بود. دو بار در هفته، بیماران معلول را برای معاینات پزشکی می برد و حالا فعالیتش اسب سواری بود.
اما بیهوده انرژی مصرف می کرد، چرا که با وجود برخورداری از دوستان زیاد، هنوز همان احساس تنهایی در وجودش باقی بود. اما امروز،در حالی که دلیرانه به یک دوجین نوآموز سوارکاری در پشت سر مربی
ملحق می شد، با مشاهده ی پرده ای از مه که درختان را در خود پوشانده بود و هاله ای سرخ رنگ که نوید بهار را می داد،فقط احساس اندوهی عمیق می کرد. او زمزمه کرد:
ــ اوه مایکل، خیلی دلم می خواد بهتر بشم. تمام تلاشم رو می کنم.
مربی بلند فریاد کشید:
ــ می تونی برسی، کیتی؟
کیتی جواب داد:
ــ البته.
ــ اگه می خوای یه روزی یه سوارکار حسابی بشی،افسار را کوتاه کن. به اون حیوون نشون بده که تو اربابی. و پاشنه ها رو پایین نگه دار.
ــ باشه.
کیتی اندیشید:
با این خر ماده ای که نصیب من شده،بهتره دست از سرم برداری. من می بایست سوار چارلی می شدم که البته اونو دادی به شاگرد جدیدت با ظاهر نیمه لختش.
در انتهای پیست سوارکاری یک سربالایی بود. اسب کیتی برای خوردن هر دانه علفی که زیر سم هایش در آمده بود،می ایستاد. دیگران یکی یکی از کنار او عبور می کردند. او دلش نمی خواست تنها بماند. زمزمه کرد:
ــ برو جلو،الاغ.
و پاشنه ها را به پهلوهای حیوان کوبید.
مادیان ناگهان سرش را بلند کرد و روی دو پا بلند شد. کیتی هراسان افسار مرکبش را که رم کرده بود و به سمت مسیر جانبی می رفت،کشید. وحشت زده به یاد آورد که نباید به جلو خم شود.
"وقتی مشکلی دارین خودتون رو عقب نگه دارین!"
احساس کرد سنگها زیر سم های حیوان می غلتند. اسب جهت حرکتش را تغییر داد و بسرعت به سمت سرازیری در زمین ناهموار حرکت کرد.
خداوندا، اگه اون بیفته،مثل کلوچه تیکه تیکه می شم!
او کوشید آرام آرام پوتین هایش را از رکاب بیرون آورد و تنها تکیه اش را روی نوک پنجه بگذارد تا در صورت افتادن بتواند خود را خلاص کند.
صدای مربی را پشت سرش شنید که فریاد می زد:
ــ افسارو نکش!
پای عقبی اسب روی سنگی لق لیز خورد،سرش به سمت جلو پایین رفت و سپس تعادلش را بازیافت.
انتهای یک کیسه ی نایلونی سیاه رنگ پرپر زد و با گونه ی کیتی تماس پیدا کرد. او به پایین چشم دوخت و تصور دستی در آستینی به رنگ آبی روشن از ذهنش گذشت و ناپدید شد.
اسب به پایین سرازیری سنگلاخ رسید و افسار گسیخته به سمت اصطبل گریخت. کیتی موفق شد تا آخرین لحظه روی زین بماند؛ تا زمانی که توسط مادیانش که درست مقابل آبشخور ایستاد،به زمین پرتاب شد.
وقتی به زمین خورد،احساس کرد تک تک استخوان هایش لرزید، اما توانست به تنهایی بلند شود، دستها و پاهایش را تکان داد و سرش را به راست و چپ چرخاند. خدا را شکر،هیچ جایی اش نه شکسته و نه در رفته بود.
مربی چهار نعل رسید:
ــ بهت گفتم جلوش رو بگیر. تو ارباب اونی. حالت خوبه؟
کیتی در حالی که به سمت اتومبیلش می رفت،گفت:
ــ هیچ وقت به این خوبی نبودم. در هزاره ی بعدی دوباره شما رو می بینم.
نیم ساعت بعد، او با لذت در بخار جکوزی اش غوطه ور بود و زد زیر خنده.
قطعاً سوار کار نیستم. ورزش شاهانه کافیه. از این به بعد، به این اکتفا می کنم که مثل هر آدم عاقلی برم بدوم.
او در ذهنش حادثه ی سختی را که گذرانده بود،به خاطر آورد. احتمالاً بیشتر از دو دقیقه طول نکشیده بود. بدترین لحظه زمانی بود که آن اسب بیچاره سر خورده بود. تصویر نایلونی که تکان تکان می خورد به یادش آمد، سپس احساس دیدن دستی که در آستین. مسخره بود. با وجود این، او بخوبی آن را دیده بود، مگر نه؟
او چشمانش را بست، از آب داغ خستگی رفع کن و حس روغن عطرآگین حمام لذت می برد.
به خود گفت:
ــ دیگه فکرشو نکن.
سرمایی که از شب نفوذ کرده بود، آنان را مجبور کرده بود شوفاژ های آپارتمان را روشن کنند. با وجود این، سیموس احساس می کرد تا مغز استخوان هایش یخزده است. او از سر اکراه تکه های کوچک همبرگر و سیب زمینی درون بشقابش را می خورد و سپس از تظاهر به خوردن دست کشید. از نگاه نافذ راث که روبرویش بود، آگاهی داشت.
عاقبت راث پرسید:
ــ اون کارو کردی؟
ــ نه.
ــ چرا؟
ــ چون شاید بهتر باشه اصلاً عجله نکنیم.
ــ بهت گفتم کتبی براش بنویس. ازش تشکر کن که پذیرفته تو بیشتر از اون به این پول احتیاج داری.
صدای راث لحن شدیدتری گرفت.
... بهش بگو توی این بیست و دو سال نزدیک به ربع میلیون دلار به اضافه ی یه کمک خرج بزرگ بهش دادی و خلاف اخلاقه برای ازدواجی که کمتر از شش سال طول کشیده بیشتر از این بخواد. بابت قرار داد بزرگی که برای کتاب جدیدش بسته، بهش تبریک بگو و اضافه کن خوشحالی که اون به پول تو احتیاجی نداره،اما دخترهات شدیداً به این پول احتیاج دارند. بعدش نامه رو امضاء کن و برو بندازش تو صندوق پست اون. ما یه کپی از اون رو نگه می داریم. و اگه اون داد و بیداد راه انداخت، هیچ موجود زنده ای روی این کره ی خاکی نیست که نفهمه اون یه آدم دو رو و طماعه. می خوام ببینم چند تا از همکاراش اگه بفهمن اون رو حرفش واینستاده باز هم بهش دیپلم افتخار میدن.
سیموس زمزمه کرد:
ــ اتل از تهدید نمی ترسه. اون از چنین نامه ای به نفع خودش استفاده می کنه. مقرری رو تبدیل می کنه به مبارزه ای برای موقعیت زنان. این کار اشتباهه.
راث بشقابش را به کناری راند:
ــ بنویسش!
آنان یک دستگاه فتوکپی قدیمی در گوشه ای از اتاق پذیرایی داشتند. سه بار از نو گرفتند تا بالاخره یک رونوشت درست کپی کردند. سپس راث بارانی سیموس را به سویش دراز کرد.
ــ تصمیم بگیر. برو فوراً اینو بنداز توی صندوقش.
سیموس تصمیم گرفت 9 تقاطع فاصله را پیاده طی کند. سرش در اثر فشار ناشی از تیره بختی در شانه هایش فرو رفته بود.
دست هایش در جیب هایش بود و دو پاکت را لمس می کرد. یکی از آنها حاوی چک بود.
او آن را از ته دسته چک برداشته و بدون اطلاع راث پر کرده بود. نامه در پاکتی دیگر بود. کدام یک را می بایست درون صندوق اتل می انداخت؟
او حالت چهره ی اتل را در حال خواندن نامه مجسم می کرد،انگار او روبرویش ایستاده بود.
با همان وضوح،عکس العمل راث را با دیدن چک مجسم می کرد.
او کنج خیابان وست اند به خیابان 82 پیچید. هنوز مردم بیرون بودند. زوج های جوانی که با خارج شدن از اداره شان خرید کرده بودند و دستانشان پر از پاکت های خرید مایحتاج بود. زنان و مردان با لباس های آراسته که دستشان را برای صدا زدن تاکسی بلند می کردند تا آنان را به رستوران یا تئآتر ببرد. دائم الخمر هایی که کنار ساختمان های آجری مچاله شده بودند.
سیموس با رسیدن به ساختمان اتل لرزید. صندوق نامه ها در سرسرای ورودی بود و او از در اصلی در بالای پله ها عبور کرد. هر بار که در آخرین لحظه همراه با چک پرداخت مقرری به آنجا می رسید، زنگ نگهبان
را می زد و نگهبان او را به داخل راه می داد تا او چک را در صندوق پستی اتل بیندازد. اما امروز، لزومی نداشت. دخترکی که سیموس می دانست در طبقه ی سوم زندگی می کند، از کنار او گذشت و از پله ها بالا رفت. سیموس در اثر انگیزه ای آنی بازوی او را گرفت. دخترک با قیافه ای هراسان برگشت. دختر بچه ای بود اندکی لاغر،با صورتی باریک و دراز،حدوداً 14 ساله. سیموس اندیشید او با دخترهای خودش فرق دارد.
آنان از برخی ژن هایشان صورتی زیبا و لبخندی طبیعی و مهربانانه به ارث برده بودند. برای لحظه ای وقتی یکی از پاکت ها را بیرون می آورد، دچار تأسفی گران شد.
ــ اشکالی نداره منم همراه شما وارد ورودی بشم؟ باید یه چیزی رو توی صندوق خانم لامبستون بندازم.
حالت تردید دخترک محو شد.
ــ اوه. البته. من شما رو می شناسم. شما شوهر سابقش هستین. لابد پنجم ماهه. این روزییه که
اون می گه شما تاوان می دین.
دخترک خندید و فاصله ی بین دندان هایش نمایان شد.
سیموس بدون کلامی در جیبش به دنبال پاکت گشت و منتظر شد که او در را باز کند. دوباره خشمی مرگبار وجودش را فرا گرفت. بدین ترتیب، او اسباب خنده ی تمام ساکنان ساختمان بوده!
صندوق نامه ها در ورودی قرار داشت،بلافاصله بعد از در اصلی. مال اتل تقریباً پر بود. او هنوز مردد بود.
می بایست چک را می گذاشت یا نامه را؟
دخترک بی حرکت نزدیک در داخلی به او خیره شده بود. گفت:
ــ بموقع رسیدین. اتل به مادرم گفته اگه چک رو دیر بیارین، شما رو به دادگاه می کشونه.
ترس بر سیموس غالب شد. می بایست چک را می انداخت. او پاکت را از جیبش بیرون آورد و آن را درون شکاف باریک جعبه فشار داد.
وقتی به خانه رسید، در جواب سؤال پر شور راث،فقط سرش را تکان داد. در آن لحظه احساس می کرد قادر نیست انفجار خشمی را تحمل کند که اگر اعتراف می کرد چک مقرری را تحویل داده است، طغیان می کرد.
او منتظر شد تا بالاخره راث رضایت داد از اتاق خارج شود. سپس بارانی اش را آویزان کرد و پاکت دوم را از جیبش برداشت. نگاهی به داخلش انداخت. خالی بود.
سیموس خود را درون صندلی رها کرد و سرش را در میان دستانش گرفت. تمام بدنش می لرزید و دهانش طعم بدی گرفته بود. او باز هم همه ی کارها را بر عکس سرو سامان داده و چک و نامه را در یک پاکت گذاشته بود، و حالا هر دو در صندوق نامه های اتل بود.
نیکی سپتی روز جمعه را در رختخواب سپری کرد. دردی که سینه اش را می سوزاند،از دیشب بدتر شده بود. ماری در اتاق رفت و آمد می کرد. او برایش یک سینی حاوی آب پرتقال،قهوه و تکه های نان ایتالیایی با لایه ای
ضخیم مربا بر روی آن،آورده بود. ماری او را ذله کرده بود که بگذارد پزشک خبر کند.
ظهر کمی پس از اینکه ماری سرکار رفت،لویی رسید. گفت:
ــ دون نیکی،احتراماً باید بگم،شما واقعاً ناخوش بنظر میاین.
نیکی به او فرمان داد که برود پایین و تلویزیون تماشا کند. وقتی او برای رفتن به نیویورک آماده می شد،خودش او را خبر می کرد.
لویی آهی کشید:
ــ شما در مورد ماشادو حق داشتین. اونا حسابشو رسیدن.
وخندید و چشمکی زد.
سر شب،نیکی برخاست و شروع به لباس پوشیدن کرد. به محض اینکه به خیابان مل بری می رسید، حالش بهتر می شد، و هیچ کس نمی بایست حدس می زد که او تا چه حد بد حال است. در حالی که آماده می شد کتش را بردارد،تمام بدنش پوشیده از عرق شد. به میله ی تخت چنگ انداخت،دوباره خودش را رها کرد، یقه ی بلوز و کراواتش را شل کرد و دوباره دراز کشید. در طی ساعتهای بعدی،درد سینه اش دائم کم و زیاد می شد، مثل موجی غول آسا. قرص های ترینترین دهانش را می سوزاند. آنها هیچ از درد او
نکاسته بود،اما مثل همیشه او را دچار همان سر درد کرده بود.
تصاویری در مه در مقابل چشمانش شروع به رژه رفتن کرد. تصویر مادرش:
"نیکی، با این ولگردها نگرد. نیکی، تو پسر خوبی هستی خودتو داخل این ماجراهای کثیف نکن."
او در گروه پذیرفته شده بود. همه جور کار کوچک و بزرگ. اما زنها نه. آن جمله ی احمقانه ای که در دادگاه گفته بود. تسا. چقدر دلش می خواست یک بار دیگر تسا را ببیند. نیکی جونیور. نه،نیکولاس. ترزا و نیکولاس. آنان از اینکه او مثل یک جنتلمن در رختخوابش می مرد، خوشحال می شدند.
در دوردست صدای در ورودی را شنید که باز و بسته شد. بی شک ماری بود که برگشته بود. سپس صدای زنگ طنین انداخت، صدایی شدید و مصرانه. صدای ناراحت ماری:
ــ نمی دونم اون خونه اس یا نه، چی می خواین؟
نیکی اندیشید:
من خونه ام. بله. من خونه هستم.
در اتاق ناگهان گشوده شد. او از میان هاله ای متوجه چهره ی منقلب ماری شد و صدای او را شنید که زوزه می کشید:
ــ برین دنبال یه دکتر.
باقی چهره ها. پلیس ها. احتیاجی نبود یونیفرم تن شان باشد. او حتی در حال احتضار قادر بود آنان را تشخیص دهد. سپس فهمید چرا به آنجا آمده اند. پلیسی که رخنه کرده بود، همان که آنان او را کشته بودند. البته پلیس ها بلافاصله به سمت او آمده بودند!
او گفت:
ــ ماری.
صدایش به صورت نجوایی بیرون آمد.
ماری خم شد، گوشش را دم دهان او گذاشت و پیشانی اش را نوازش کرد:
ــ نیکی.
ماری گریه می کرد.
ــ به... خاک... مادرم... من... دستور کشتن... زنِ کرنی... رو ندادم.
او خواست بگوید که سعی کرده قرارداد علیه دختر کرنی را متوقف کند، اما تنها توانست فریاد بزند:
ــ ماما.
و سپس برای آخرین بار سینه اش تیر کشید و نگاهش خاموش شد. در حالی که خس خسش خانه
را پر می کرد، سرش روی بالش افتاد و ناگهان متوقف شد.
این اتل سخن چین برای چند نفر تعریف کرده بود از پول هایی که او در آپارتمان
قایم می کند، کش می رود؟
این سؤال چهارشنبه داگ را در دفترش در ورودی کاسمیک اویل بیلدینگ آزار می داد. او غیر ارادی ملاقات ها را بررسی می کرد،نامها را ثبت می کرد، کارت های روکش دار را پخش می کرد و وقتی مردم ساختمان را ترک می کردند، آنها را پس می گرفت. چندین بار لیندا، متصدی پذیرش طبقه ی ششم، ایستاده بود تا با او گپ بزند. داگ کمی با او سرد رفتار کرده بود و به نظر می آمد این مسأله کنجکاوی او را برانگیخته است. او چه فکری می کرد اگر می فهمید داگ وارث ثروت زیادی است؟ اتل این همه پول و پله را از کجا آورده بود؟
تنها یک جواب وجود داشت. اتل تعریف کرده بود زمانی که سیموس می خواسته پیوند زناشویی اشان را قطع کند، اتل جیب او را خالی کرده بود، علاوه بر مقرری خوراک،او یک غرامت بزرگ گرفته بود و احتمالاً به حد کافی زرنگ بود که آن را بخوبی سرمایه گذاری کند. و کتابی که پنج شش سال پیش نوشته بود، خیلی خوب فروش رفته بود. اتل در زیر ظاهر بی مغزش همیشه به طرزی عجیب دوراندیشی از خود نشان داده بود، به همین دلیل بود که داگ بی قرار بود. اتل متوجه شده بود که او پولهایش را کش می رود. این را برای چند نفر تعریف کرده بود؟
پس از اینکه این سؤال تا ظهر در سرش چرخید، تصمیمی گرفت. فقط 400 دلار در حساب بانکی اش باقی مانده بود و می بایست آن را برداشت می کرد. او بی صبرانه در صف تمام نشدنی، مقابل گیشه ی بانک ایستاد و اسکناس های 100 دلاری را گرفت. تنها کار باقی مانده این بود که آنها را در مخفیگاه های اتل، ترجیحاً آنهایی که او بندرت به سراغشان می رفت. پنهان کند. بدین ترتیب،اگر کسی شروع به
جستجو می کرد،پول آنجا بود. او که به حد کافی خاطر جمع شده بود، ایستاد تا از فروشنده ای دوره گرد یک هات داگ بخرد، و برگشت سرکارش.ساعت شش و نیم بعدازظهر،زمانی که داگ به خیابان هشتاد و دو کنج برادوی پیچید،سیموس را دید که شتابان از پله های ساختمان اتل پایین می آمد.
نزدیک بود با صدای بلند بزند زیر خنده. بله، پنجم ماه بود و این سیموس شل و وارفته بموقع چک مقرری را آورده بود. در بارانی نخ نمایش چه سر و وضع غم انگیزی داشت!
داگ متوجه شد که خود نیز پیش از آنکه بتواند لباس های نو بخرد، باید اندکی صبر کند از امروز
می بایست خیلی محتاط می بود.
او هر روز با کلیدی که اتل در جعبه ای روی میزش نگه می داشت، مراسلات را جمع می کرد.
پاکت سیموس در صندوق نامه ها فشرده شده و اندکی از شکاف بیرون مانده بود. بجز آن، باقی بیشتر آگهی های تبلیغاتی بی اهمیت بود. صورتحساب های اتل یکراست نزد حسابدارش می رفت. او با یک انگشت پاکت ها را ورق زد، سپس آنها را روی میز رها کرد؛ همه را، به استثنای پاکتی که تمبر نخورده بود، تاوان سیموس.
پاکت بدرستی نچسبیده بود. نامه ای در آن دیده می شد و شکل یک چک هم نمایان بود.
به نظر نمی آمد باز کردن و بستن دوباره ی پاکت هیچ مشکلی داشته باشد. داگ به آرامی انگشتش را زیر لبه ی آن انداخت، سپس پاکت را گشود. مواظب بود که آن را پاره نکند. چک از آن بیرون افتاد.
خداوندا، او دوست داشت می توانست تجزیه و تحلیل خط شناسی کند! در خط خرچنگ قورباغه و درهم و برهم سیموس که همچون نقشه ی جاده ها بود، اضطراب هویدا بود.
داگ چک را پایین گذاشت و نامه را باز کرد، آن را خواند و دوباره خواند و دهانش از تعجب باز ماند. عجب... او بدقت چک و نامه را در پاکت گذاشت، چسب در پاکت را با آب دهانش خیس کرد، و لبه اش را بدقت فشار داد.تصویر سیموس با دست های فرو رفته در جیب ها که شتابان از خیابان
عبور می کرد، همچون طرحی ثابت مقابل چشمانش ظاهر شد. چیز غیر عادی در این آدم وجود داشت.
با اینکه نوشته بود اتل پذیرفته است از مقرری صرف نظر کند، چک را ضمیمه کرده بود.
می خواست چه چیزی را ثابت کند؟
داگ اندیشید:
اگه خیال می کنی اون هرگز راحتت خواهد گذاشت، سخت در اشتباهی.
و لرزید. آیا سیموس نامه را نه خطاب به اتل، بلکه به قصد او نوشته بود؟
نیو بعد از بازگشت به خانه با خوشحالی دریافت که مایلز خریدی قابل ملاحظه کرده است. نیو شادمانه گفت:
ــ تو حتی پیش« زابار » هم رفتی. می خواستم فردا زودتر از مغازه بیرون بیام تا خرید کنم.
به لطف تو، می تونم از همین امشب تدارک شام فردا رو ببینم.
نیو به او خبر داده بود که یک سری کاغذ پاره هست که باید بعد از تعطیلی مغازه تمامشان کند. او در سکوت خدا را شکر کرد که به فکر مایلز نرسیده بود از او بپرسد چطور از شهر عبور کرده است.
مایلز، ژیگو و لوبیا سبز پخته و سالاد گوجه فرنگی با پیاز آماده کرده بود. او میز کوچک داخل دفتر را چیده و یک بطری « بورگاندی » باز کرده بود.
نیو بسرعت رفت و شلوار و پولیوری به تن کرد،سپس آه کشان با گیلاس شراب در صندلی جای گرفت و گفت:
ــ رئیس پلیس، خیلی لطف کردی.
ــ البته، با توجه به اینکه تو فردا شب سه تفنگدار قدیمی « برونکس » رو شام میدی، به فکرم رسید هر کسی کار خودشو بکنه.
مایلز شروع کرد به بریدن ژیگو.
نیو در سکوت او را نظاره کرد. دوباره رنگ و رویش سر جا آمده بود. دیگر آن نگاه خسته و سنگین در چشمانش دیده نمی شد. گفت:
ــ نمی خوام تعارف کنم، اما می دونی که خیلی سرحال به نظر میای؟
ــ بهترم.
مایلز تکه های گوشت را که بدقت بریده شده بود، در بشقاب نیو گذاشت.
ــ امیدوارم زیادی بهش سیر نزده باشم.
نیو اولین لقمه را چشید.
ــ عالیه. لابد احساس می کنی خیلی بهتری که این طوری آشپزی می کنی.
مایلز جرعه ای بورگاندی نوشید:
ــ شراب خوبیه. توی این کار تخصص دارم.
و نگاهش تار شد.
دکتر گفته بود:
" کمی افسردگی، حمله ی قلبی، ترک کار، عمل بای پس... "
نیو افزوده بود:
ــ و نگرانی دائمی اش برای من.
" اون دلواپس توئه، چون خودش رو نمی بخشه که نگران مادرت نبوده. "
ــ چطوری می تونه مانع این نگرانی بشه؟
" کاش نیکی سپتی توی زندان بمونه. اگه این ممکن نباشه، پدرت رو ترغیب کن که وقتی بهار اومد یه کاری پیدا کنه. فعلاً که اون دلواپسه، نیو. پدرت بدون تو از دست رفته س. اما بابت وابستگی عاطفیش به تو خودش رو سرزنش می کنه. اون مغروره و یه چیز دیگه. براش مادری نکن.
شش ماه پیش بود. حالا بهار نزدیک می شد. نیو می دانست هر کاری از دستش بر آمده کرده بود. تا مثل سابق با مایلز رفتار کند. آنان بحث هایی پر شور در مورد تمام موضوع ها با هم می کردند، از پذیرفتن پول قرضی سالوا گرفته تا سیاست های مختلف.
مایلز ناگهان می گفت:
ــ توی این نود سال اخیر تو اولین کرنی هستی که به جمهوریخواهها رأی میده. این کاملاً به معنی ترک باورت نیست.
ــ تقریباً.
نیو اندیشید:
و امروز که اون تو مسیری خوب قرار داره،ببینش که واسه خاطر نیکی سپتی کاملاً مشوشه و این ممکنه تا ابد طول بکشه.او ناخودآگاه سرش را تکان داد،نگاهی به اطرافش انداخت و مثل هر بار نتیجه گرفت که دفتر، با فرش های شرقی کهنه و قدیمی که رنگ نمایه های آبی و قرمز در آن حکمفرمایی می کرد،و کاناپه ی چرمی
و صندلی های هماهنگ و شیک و راحت، اتاق مورد علاقه اش در آن آپارتمان است. دیوارها پوشیده از عکس بود.میلز در حال دریافت مدال ها و جوایز متعدد، مایلز همراه با شهردار یا فرمانده و یا رئیس جمهور. پنجره ها مشرف به هودسون بود.
پرده ها که با بند پرده نگه داشته می شد، از زمانی که ریناتا آنها را نصب کرده بود،تغییری نکرده بود.
پرده ها به سبک ویکتوریایی و به رنگ آبی سیر و تند با راه های قرمز آتشین بود و در پرتو چراغ دیواری های کریستال می درخشید. تصاویر ریناتا مابین چراغ های دیواری آویخته شده بود. نخستین عکس توسط پدرش، زمانی که ریناتا 10 سال داشت و مایلز را نجات داده بود، گرفته شده بود و به بالش ها تکیه داده بود؛ با تحسین نگاهش می کرد؛ ریناتا همراه نیو نوزاد، ریناتا در کنار نیو که اولین قدم هایش را برمی داشت؛ ریناتا و نیو و مایلز در حال یادگیری غواصی در « مایی » یک سال قبل از مرگ ریناتا.
مایلز از او نپرسیده بود برای شام فردا شب چه غذایی پیش بینی کرده است و گفت:
نمی دونستم چی می خوای. در نتیجه همه چی خریدم.
ــ سل می گفت رژیم تو رو دنبال نمی کنه. اسقف پاستا با ریحون می خواد.
مایلز غرغر کرد:
ــ یادم میاد یه زمانی ساندویچ ژامبون و انواع سبزی برای سالوا در حکم مهمونی بود، همینطور برای دوین که مادرش اونو با یه نیکل می فرستاد بقالی تا بنیه ی ماهی و یه بسته اسپاگتی هینز بخره.
نیو قهوه اش را در آشپزخانه نوشید و شروع کرد به برنامه ریزی برای شام. کتاب های آشپزی مورد علاقه اش را برداشت، یک یادگار قدیمی خانوادگی که پر از دستور غذاهای شمال ایتالیا بود.
پس از مرگ ریناتا،مایلز خواسته بود نیو درس های خصوصی بگیرد تا به صحبت کردن به زبان ایتالیایی ادامه بدهد. هر تابستان،نیو یک ماهی را در ونیز نزد پدربزرگ و مادربزرگش می گذراند و اولین سال دانشگاهش را در پروس گذرانده بود. او سالها نخواسته بود به کتاب های آشپزی نگاه کند و از دیدن توضیحاتی که در حاشیه ی نوشته های پر جان و شاعرانه ی ریناتا بود، خودداری می کرد.
" فلفل اضافه شه. فقط 20 دقیقه بپزه. روغن کنار گذاشته شه."
نیو مادرش را آوازخوانان در حال آشپزی مجسم کرد که به نیو اجازه می داد هم بزند، مخلوط کند یا اندازه بگیرد و فریاد می زد:
" عزیزم، این یا یه اشتباه چاپیه یا سرآشپز مست بوده. کی می تونه این همه روغن توی این سس سرکه بریزه؟ مثل این می مونه که داری یه خروار مرده می خوری. "
در برخی صفحه ها، ریناتا در حاشیه، طرح هایی از نیو کشیده بود، پرتره های مینیاتوری دلپذیری که به طرزی فوق العاده ترسیم شده بود. نیو در لباس پرنسس ها که روی میز نشسته بود، نیو که روی یک کاسه ی بزرگ خم شده بود، نیو در یک پیراهن گیبسون مشغول چشیدن قسمتی از یک شیرینی.
دهها تصویر که هر یک احساس فقدانی عظیم را در او بیدار می کرد. حتی امروز، نیو بسختی می توانست به آنها نگاه کند، چرا که خاطراتی بسیار دردناک را زنده می کردند. ناگهان احساس کرد چشمانش مرطوب شد.
مایلز گفت:
ــ اغلب بهش می گفتم باید دوره ی نقاشی ببینه.
نیو متوجه نشده بود که او بالای سرش ایستاده اشت و به او نگاه می کند.
ــ مامان کاری را که می کرد، دوست داشت.
ــ فروختن لباس به زن های بیکار؟
نیو زبانش را گاز گرفت:
ــ گمونم این چیزیه که تو درباره ی منم میگی.
مایلز قیافه ای خجل به خود گرفت:
ــ اوه، نیو، متأسفم. اعتراف می کنم که دارم تند می رم.
ــ تند میری. اما در عین حال عقیده ت اینه. حالا از آشپزخونه ام برو بیرون.
نیو در تمام مدتی که اندازه می گرفت، می ریخت، می برید، تفت می داد، می غلتاند و می پخت، عمداً با خشونت از ظرف ها استفاده می کرد. واقعیت این بود که مایلز بزرگترین مرد سالار دنیا بود. اگر ریناتا دوره ی نقاشی می دید، اگر یک نقاش آبرنگ درجه ی دو هم می شد، از نظر مایلز، آنها در حکم یک سرگرمی زنانه بود. او بسادگی قادر نبود درک کند که کمک به زنان در انتخاب لباس های برازنده می تواند در زندگی اجتماعی و کاری آنان تأثیر بگذارد.
نیو اندیشید:
توی ووگ، تاون اند کانتری، نیویورک تایمز و خدا می دونه چند تا روزنامه ی دیگه از من صحبت می کنن، اما مایلز دست از این تصورش برنمی داره. از نظر اون، پول گرفتن بابت لباس هایی به این گرونی، دزدیه.
نیو به یاد خشم مایلز افتاد زمانی که برای کریسمس میهمانی داده بودند و او اتل لامبستون را در آشپزخانه مشغول ورق زدن کتاب های آشپزی ریناتا دیده بود. او بسردی از اتل پرسیده بود:
ــ شما هم به آشپزی علاقه دارین؟
طبیعتاً اتل متوجه ی ناراحتی او نشده و با لحنی آرام جواب داده بود:
ــ ابداً. من زبان ایتالیایی می خونم و این کتابها رو دیدم.
Questi disegni sono stupendi.
چه طرح های زیبایی!
کتابی که طرح ها درش بود، در دست اتل بود. مایلز آن را از دست او گرفته بود:
ــ همسرم ایتالیایی بود. من این زبون رو بلد نیستم.
در آن لحظه بود که اتل متوجه شده بود مایلز بیوه است و وابستگی ندارد، و در تمام طول شب حتی برای لحظه ای او را ترک نکرده بود.
بالاخره همه چیز آماده شد. نیو پاستاها را در یخچال گذاشت، میز ناهارخوری را تمیز کرد و چید. او عمداً به مایلز که در اتاق تلویزیون تماشا می کرد، محل نگذاشت. زمانی که چیدن ظرف های سرویس را روی میز کوچک تمام کرد، اخبار ساعت 23 از تلویزیون پخش می شد.
مایلز گیلاسی کوچک کنیاک به سمت او دراز کرد.
ــ مادرت هم عادت داشت وقتی از دستم عصبانی بود، دیگ و قابلمه ها
رو به هم بکوبه.
او لبخند شرمگین پسر بچه ها را بر لب داشت. این شیوه ی عذرخواهی او بود.
نیو کنیاک را پذیرفت:
ــ مامان می بایست اونا رو توی صورتت می کوبید.
آن دو خندیدند و در همان لحظه تلفن زنگ زد. مایلز گوشی را برداشت و بعد با الویی دلپذیر، ناگهان رگبار سؤال از دهانش بیرون ریخت. نیو می دید که لبان او به هم فشرده شده است. وقتی مایلز گوشی را گذاشت، با صدایی بی طنین گفت:
ــ هرب شوارتز بود. یکی از افرادمون به حلقه ی نزدیکان نیکی سپتی نفوذ کرده بود. اونو زیر یه خروار زباله پیدا کردن. هنوز زنده اس و ممکنه نجات پیدا کنه.
نیو با دهانی که ناگهان خشک شده بود، گوش داد. چهره ی مایلز منقبض شده بود، اما نیو نمی توانست آنچه را در حالت چهره ی او می دید، بر زبان آورد.
مایلز گفت:
ــ اسمش تونی ویتاله. 31 سالشه. اونا به اسم کارمن ماشادو می شناختنش. چهار بار بهش شلیک کردن.
ممکن بوده بمیره. اون می خواسته یه چیزی رو به ما بفهمونه.
نیو نجواکنان گفت:
ــ چی رو؟
ــ هرب توی بخش اورژانس بوده. تونی به اون گفته قراردادی وجود نداره. نیکی،نیو کرنی.
مایلز صورتش را با دستانش پوشاند، گویی می خواست حالتش را پنهان کند.
نیو چهره ی نگران او را نظاره کرد:
ــ تو که جداً خیال نمی کردی چنین چیزی وجود داره؟
ــ اوه، چرا.
صدای مایلز بالا رفت.
... اوه، چرا، خیال می کردم. و امروز برای اولین بار پس از 17 سال می تونم شب رو راحت بخوابم.
او دستانش را روی شانه های نیو گذاشت.
... نیو، اونا رفته بودن از نیکی بازجویی کنن. افرادمون. و اونا بموقع رسیدن تا مردن اونو تماشا کنن. اون آشغال سکته ی قلبی کرده. اون مرده، نیو. نیکی سپتی مرده!
مایلز دخترش را در آغوش گرفت و نیو طپش های شدید قلب او را حس می کرد.
دعا کرد:
ــ خدا کنه مرگش تو رو آروم کنه، پاپا.
او ناخودآگاه صورت مایلز را میان دو دستش گرفت و به یاد آورد که این نوازش دوستانه ی ریتانا بود.
عمداً لهجه ی مادرش را تقلید کرد:
ــ عزیز دلم، به ام گوش کن.
هر دو لبخندی لرزان زدند و مایلز گفت:
ــ سعی می کنم. قول میدم.
مأمور پلیس، آنتونی ویتال که در گروه سپتی رخنه کرده بود و گروه او را با نام کارمن ماشادو می شناخت، در بخش اورژانس بیمارستان « سنت وینسنت » بستری بود. گلوله ها در ریه هایش جای گرفته و قفسه ی سینه و شانه ی چپش را مجروح کرده بود. او هنوز معجزه وار زنده بود. لوله هایی که وارد بدنش شده بود قطره قطره آنتی بیوتیک و قند را وارد رگ هایش می کرد. دستگاه تنفس مصنوعی جایگزین فرآیند تنفس او بود.
تونی در لحظات هوشیاری متناوب، چهره ی پریشان پدر و مادرش را مشاهده می کرد. می خواست به آنان بگوید:
ــ من قوی هستم و نجات پیدا می کنم.
تا آنان را خاطر جمع سازد.
ای کاش می توانست حرف بزند. آیا وقتی پیدایش کردند، توانسته بود چیزی بگوید؟ او کوشیده بود در مورد قرارداد با آنان صحبت کند، اما آن طور که می خواست، نشده بود. نیکی سپتی و گروهش دستور کشتن نیو کرنی را نداده بودند... کسی دیگر این کار را کرده بود. تونی می دانست که سه شنبه شب به او شلیک کرده بودند. از کی در بیمارستان بود؟ به گونه ای مبهم به یاد می آورد:
"نمی شه یه قرار داد رو به هم زد. رئیس پلیس سابق می تونه در تدارک یه تشییع جنازه ی دیگه باشه."
تونی کوشید بلند شود. می بایست آنان را خبر می کرد.
صدایی ملایم زمزمه کرد:
ــ آروم.
او سرنگی را در بازویش حس کرد و بسرعت در خوابی آرام و بدون رؤیا فرو رفت.
پنجشنبه ساعت 8 صبح نیو و تسه ـ تسه داخل یک تاکسی مقابل آپارتمان اتل لامبستون منتظر بودند. سه شنبه خواهرزاده ی اتل ساعت 20/8 دقیقه عازم محل کارش شده بود و امروز آنان می خواستند مطمئن شوند که با او برخورد نمی کنند. نیو اعتراض راننده ی تاکسی را که می گفت با معطل شدن پولدار نخواهد شد، با قول انعامی 10 دلاری فرو نشاند.
ساعت 15/8 بود که چشم تسه ـ تسه به داگ افتاد:
ــ نیگا کن.
نیو او را دید که در ساختمان را بست. نگاهی به اطرافش انداخت و راهی برادوی شد. هوا خنک بود و او یک بارانی کمردار پوشیده بود.
نیو گفت:
ــ واقعاً مارک بربریه. برای یه متصدی پذیرش یه کم گرونه.
آپارتمان به گونه ای عجیب زیادی منظم بود، ملافه ها و یک پتو زیر بالشی در انتهای کاناپه دسته شده بود. روبالشی چروک نشان می داد که از آن استفاده شده است. به نظر نمی امد از زیر سیگاری ها استفاده شده باشد، اما نیو مطمئن بود که بوی نامحسوس سیگار در هوا پخش است. او متذکر شد:
ــ اون سیگار کشیده اما نمی خواد کسی اینو بفهمه. نمی دونم چرا.
اتاق هم مرتب و منظم بود. تختخواب مرتب شده بود، چمدان داگ زیر کاناپه قرار داشت، کت و شلوار ها آویخته به چوب لباسی و شلوارها و کتها به صورت اریب مرتب شده بود. یادداشتی که او برای اتل نوشته بود، روی میز توالت تکیه داده شده بود.
تسه ـتسه پرسید:
ــ کیو دست انداخته؟ چرا اون این نامه ی کوتاه رو نوشته؟ چرا دیگه از اتاق استفاده نمی کنه؟
نیو می دانست کوچکترین جزییات هم از نظر تسه ـ تسه دور نمی ماند. او گفت:
ــ بسیار خوب. از نامه شروع کنیم. اون قبلاً هم چنین چیزی می ذاشت؟
تسه ـ تسه لباس پیشخدمتی سوئدی اش را می پوشید و موهای گیس بافتش با انرژی تاب می خوردند. گفت:
ــ هیچ وقت.
نیو به سمت کمد رفت و درش را باز کرد. دانه دانه چوب لباسی های کمد اتل را بررسی کرد تا ببیند آیا یکی از مانتوهایش کم شده است؟ همه اش آنجا بود:
پوست سمور، کت پوست سمور، کشمیر، بارانی چهار خانه، بربری، چرم و اشارپ.
نیو در برابر قیافه ی تسه ـ تسه توضیح داد که دنبال چه می گردد و تسه ـ تسه حدسیات او را تقویت کرد.
ــ اتل اغلب می گفت از وقتی تو بهش لباس می فروشی، دیگه هر چیزی رو نمی خره. تو حق داری. مانتوی دیگه ای وجود نداره.
نیو دوباره در کمد را بست.
ــ دوست ندارم اینطوری فضولی کنم، با اینکه لازمه. اتل همیشه یه دفتر یادداشت روزانه توی کیفش داشت. اما مطمئنم یه دفترچه ی بزرگتر هم داره.
تسه ـ تسه گفت:
ــ البته. روی میزشه.
دفتر یادداشت روزانه نزدیک توده ای از روزنامه ها قرار داشت. نیو آن را گشود. یک دفترچه با قطع بیست در بیست و هفت بود که برای هر روز ماه یک صفحه داشت و ماه دسامبر سال قبل نیز ضمیمه اش بود. او صفحات را تا سی و یکم مارس ورق زد. اتل با خط بد و تند تند نوشته بود:
" از داگ می خواهم لباس هایم را از مزون نیو بگیرد.
شرح بعدی برای ساعت سه بعدازظهر و با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده و دورش خط کشیده شده بود:
" داگ به اینجا می آید."
تسه ـ تسه از بالای شانه ی نیو یادداشت را می خواند. گفت:
ــ پس پسره دروغ نگفته.
آفتاب صبحگاهی وارد اتاق می شد. خورشید ناگهان پشت ابری ناپدید شد و تسه ـ تسه لرزید:
ــ نیو، راستش اینجا کم کم داره منو می ترسونه.
نیو بدون پاسخ، بسرعت ماه آوریل را از نظر گذراند. قرار ملاقات ها و میهمانی های عصرانه و ناهار. تمام صفحه ها با خطی تیره خط خورده بود. اتل در صفحه ی اول آوریل نوشته بود: « تحقیقات ـ کتاب »
نیو زمزمه کرد:
ــ اون همه رو لغو کرده. قصد داشته بره، یا دست کم می خواسته برای نوشتن خودش رو یه جا مدفون کنه.
تسه ـ تسه تلقین کرد:
ــ شاید یه روز زودتر رفته؟
ــ ممکنه.
نیو صفحات را به عقب ورق زد. آخرین هفته ی مارس را نام بزرگترین طراحان لباس پر می کرد:
نینا کاچران، گوردون استیوبر، ویکتوریا کاستا، رونالد آلترن، رجینا میویس، آنتونی دلا سالوا، کارا پاتر.
نیو گفت:
ــ ممکن نیست همه ی این افراد رو دیده باشه، لابد بهشون زنگ زده تا قبل از انتشار مقاله ش نقل قول ها رو با اونا چک کنه.
او نوشته ای را که در روز سه شنبه سی ام مارس ثبت شده بود، برگزید:
"آخرین مهلت تحویل مقاله ی روزنامه ی زنان معاصر."
او بسرعت ماه اول سال را از نظر گذراند و متوجه شد که اتل در کنار هر یک از قرار ملاقات هایش، با خط خرچنگ قورباغه هزینه ی تاکسی و انعام ها و تفاسیری در مورد ناهارها، شام ها و جلسات نوشته است:
" مصاحبه ی خوبی بود اما دوست ندارد منتظرش بگذارند. کارلوس، صاحب جدید هتل سیگن... از لیموزین والت استفاده نشود...، آدم خیال می کند به یک کارخانه ی دئودرانت وارد شده.
شرح ها همه جور نوشته شده و اعداد اغلب خط خورده یا عوض شده بود. از این گذشته،معلوم بود اتل خط خطی کردن را دوست دارد. هر سانتی متر از صفحه را مثلث ها، اشکال قلبی، مارپیچ ها و
نقاشی ها می پوشاند.
نیو یکدفعه روی 22 دسامبر، روزی که او و مایلز برای کریسمس میهمانی داده بودند.مکث کرد. واضح بود که برای اتل واقعه ی مهمی بوده. نشانی «شواب هاوس» و نام نیو با حروف بزرگ نوشته شده و زیرش خط کشیده شده بود. تفاسیر همراه مارپیچ ها و تزئینات بود.
" پدر نیو مجرد و جذابه "
در حاشیه، اتل تقلیدی خام از یکی از طرح های کتاب آشپزی ریناتا را رسم کرده بود.
نیو متذکر شد:
ــ اگه مایلز اینو ببینه، منقلب می شه. می بایست به اتل می گفتم مایلز هنوز افسرده تر از اونه که بخواد قرار ملاقات بذاره. اتل می خواست اونو به مهمونی مجلل شام برای سال نو توی شهر دعوت کنه.
به نظرم می رسید الانه که مایلز خفه بشه.
نیو به آخرین هفته ی مارس بازگشت و شروع به یادداشت برداشتن از نامهایی کرد که اتل آنها را یادداشت کرده بود. او گفت:
ــ این دست کم یه نقطه ی شروعه.
دو نام بخصوص توجهش را جلب کرد. تونی مندل، سردبیر روزنامه ی زنان معاصر. میهمانی عصرانه قطعاً جایی مناسب نبود که او از تونی مندل بخواهد در حافظه اش به دنبال اشاره ی اتل در مورد گوشه نشینی
احتمالی اش برای نوشتن بگردد. نام دیگر جک کمپبل بود. معلوم بود قرارداد آن کتاب از دید اتل اهمیتی اساسی داشته.
شاید اتل بیشتر از آنی که کمپبل تصورش را می کرده، بهش در مورد برنامه هایش گفته بود.
نیو یادداشت را محکم بست و زیپ جلد آن را کشید:
ــ بهتره برم.
او شال گردن قرمز و آبی اش را دور گردن بست. یقه ی بارانی اش بالا می ایستاد. او انبوه گیسوان سیاهش را بالای سر جمع کرده بود.
تسه ـ تسه گفت:
ــ تو خیلی خوشگلی. صبح توی آسانسور شنیدم اون یارو که در طبقه ی یازدهم زندگی می کنه، می پرسید تو کی هستی.
نیو دستکش هایش را دست کرد:
ــ گمونم یه چیزی تو مایه ی شاهزاده های جذاب باشه.
تسه ـ تسه قاه قاه خندید:
ــ بین 40 سال و موقع مردن، با کلاه گیس. مثل چند تا پر سیاه روی یه زمین پنبه.
ــ میذارمش برای تو. خوب، اگه سرو کله ی اتل پیدا شد یا اگه خواهرزاده ی جذابش زودتر برگشت، تو بهانه داری. سرگرم قفسه های آشپزخونه شو و لیوان های توی طبقه های بالایی رو بشور.
وانمود کن خیلی مشغول بودی، اما حواست رو جمع کن.
نیو نگاهی به مراسلات انداخت.
ــ یه سرکی به اونا بزن. شاید اتل نامه ای دریافت کرده که اونو وادار کرده برنامه هاش رو تغییر بده، خدایا، احساس می کنم دارم فضولی می کنم، اما لازمه. من و تو می دونیم که یه اتفاق عجیبی داره می افته، با این حال نمی تونیم به این رفت و آمد های مکرر ادامه بدیم.
نیو همان طور که به در نزدیک می شد،اطرافش را نگریست و ادامه داد:
ــ نمی دونم تو چی کار می کنی که به اینجا شکل مسکونی میده. یه جورایی منو یاد اتل می اندازه. اون چیزی که معمولاً اینجا دیده میشه،یه بی نظمی آشکاره که آدمو حیرون می کنه. اتل اون قدر غیر قابل
پیش بینی عمل می کنه که آدم فراموش می کنه اون می تونه چقدر دوراندیشانه رفتار کنه.
دیوار نزدیک در پوشیده از عکس های جراید بود. نیو دستش روی دستگیره بود و بدقت آنها را بررسی می کرد. در اکثر آنها،اتل این احساس را می بخشید که در حال حرف زدن از او عکس گرفته شده. دهانش اندکی نیمه باز بود و چشمانش از انرژی برق می زد. تمام صورتش در تحرک بود.
یک عکس فوری توجه نیو را جلب کرد. حالت چهره ی اتل آرام بود، دهانش بسته و نگاهش غمگین. اتل چه درد دلی با او کرده بود؟
" من روز والنتاین به دنیا اومدم. به یاد موندنش آسونه، نه؟ اما می دونی چندین ساله که هیچ کس تبریکی برام نفرستاده یا زحمت تلفن کردن به منو به خودش نداده؟ آخر سر هم تنهایی برای خودم می خونم تولدت مبارک. "
نیو در ذهنش سپرده بود که برای اتل گل بفرستد و برای والنتاین آینده او را به ناهار دعوت کند، اما آن هفته برای اسکی به ویل رفته بود. نیو اندیشید:
متأسفم. اتل. براستی متأسفم.
به نظرش می رسید که چشمان غمگین روی عکس او را نمی بخشند.
مایلز پس از عمل « بای پس » عادت کرده بود بعدازظهرها به مدتی طولانی پیاده روی کند. اما نیو نمی دانست که او از 4 ماه پیش به مطب یک روانپزشک در خیابان 75 شرقی هم می رود. پزشک قلب حقیقت را از او پنهان نکرده بود.
ــ شما افسردگی دارین. اکثر افراد بعد از چنین عملی این حالت را دارند. این حال مشخصه ی این عمله. اما در مورد وضعیت شما، حدس می زنم دلایل دیگه ای هم وجود داره.
او مکرراً به مایلز گفته بود که با دکتر آدام فلتون ملاقات کند.
مایلز به طور مرتب پنجشنبه ها ساعت 2 بعدازظهر به دیدن دکتر می رفت. او از اینکه روی کاناپه دراز بکشد، متنفر بود و ترجیح می داد در یک صندلی چرمی گود جای بگیرد. آدام فلتون روانپزشک متحجری که مایلز انتظارش را داشت نبود. حدوداً 40 سال داشت با موهای کوتاه و سیخ سیخ، عینک عجیب و اندامی لاغر و نیرومند. او اواخر جلسه ی سوم یا چهارم اعتماد مایلز را جلب کرده بود. مایلز دیگر احساس نمی کرد روحش را عریان می کند، اما وقتی با فلتون حرف می زد، احساس می کرد در اداره ی پلیس مشغول بیان تمامی جوانب یک تحقیق برای مردانش است.
او امروز در حین تماشای فلتون که مدادی را میان انگشتانش می چرخاند، اندیشید:
عجیبه که هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود بیشتر به دِو اطمینان کنم. اما این موضوعی برای اعتراف نیست.
او بالحنی تمسخرآمیز گفت:
ــ نمی دونستم قراره روانپزشک ها هم علایم عصبی بروز بدن.
آدام فلتون خندید و ماهرانه مداد را در دستش چرخاند:
ــ از وقتی سیگار رو ترک کردم، حق دارم حرکات عصبی بکنم. به نظر میاد امروز روحیه ی شادی دارین.
این تذکر می توانست در یک شام اشرافی خطاب به هر کسی گفته شود.
مایلز از مرگ نیکی سپتی با او حرف زد و چون از سؤالات مفتش مآبانه ی فلتون عصبانی شده بود، فریاد کشید:
ــ ما قبلاً در مورد این موضوع تعمق کردیم. من 17 سال رو با این هراس گذروندم که لحظه ی بیرون اومدن سپتی اتفاقی برای نیو نیفته. من نتونستم از ریناتا محافظت کنم. چند بار باید اینو بگم؟ من تهدید نیکی رو جدی نگرفته بودم. اون یه قاتل سنگدله. تازه سه روز بیرون اومده که مأمور ما رو از پا در آوردن. احتمالاً نیکی اونو شناخته. میگن اون فوراً پلیس ها رو شناسایی می کنه.
ــ و حالا احساس می کنین که دیگه واسه دخترتون نمی ترسین؟
ــ می دونم که دیگه نمی ترسم. مأمورمون تونست به ما بگه که قراردادی علیه نیو وجود نداره. لابد سرش بحث کردن. می دونم که بقیه چنین خطری رو نمی پذیرن. به هر صورت اونا از شر نیکی خلاص شدن. اونا باید خوشحال باشن که می تونن اونو توی کفن بپیچن.
آدام فلتون دوباره شروع کرد به بازی با مدادش، تردید کرد و عمداً آن را درون سبد کاغذها انداخت.
ــ می خواین بگین مرگ سپتی هراسی رو که 17 سال با شما بوده، فرو نشونده؟
این براتون چه معنایی داره؟ و چطوری زندگی تون رو عوض خواهد کرد؟
چهل دقیقه ی بعد، وقتی مایلز مطب روانپزشک را ترک کرد و پیاده روی اش را از سر گرفت، قدم های تند و مطمئنی را که قبلاً داشت ً بازیافته بود. او می دانست که عملاً از لحاظ جسمی بهبود یافته است. حالا که دیگر نگران نیو نبود. می خواست دوباره سرکار برود. از او خواسته بودند مدیریت دفتر دولتی مبارزه علیه مواد مخدر را در واشنگتن به عهده بگیرد. این او را مجبور می کرد قسمتی از اوقاتش را آنجا بگذراند و آپارتمانی پیدا کند. در این مورد با نیو صحبت نکرده بود، اما خوب بود که نیو بتواند برای خودش زندگی کند. به این ترتیب زمان کمتری را در خانه می گذراند و بیشتر با همسن و سالان خودش بیرون می رفت. پیش از آنکه او
مریض شود، نیو عادت داشت آخر هفته های تابستان را در «هامپتونز» بگذراند و در « ویل » اسکی کند.
سال گذشته مایلز مجبور شده بود او را فقط برای چند روز مجبور به رفتن کند. دلش می خواست نیو ازدواج کند. او که تا ابد زنده نمی ماند. حالا به لطف حمله ی قلبی نیکی، او می توانست با خیال آسوده راهی واشنگتن شود.
مایلز هنوز درد ناگهانی ناشی از سکته ی قلبی را به یاد می آورد. انگار یک غلتک کمپرسور مسلح
به سیخ های تیز سینه اش را می خراشید. او اندیشید:
امیدوارم موقع مردن همین درد رو حس کرده باشی، حرومزاده.
سپس به نظرش رسید صورت مادرش را دید که سریع به سوی او چرخید:
" برای همنوع خودت آرزوی جهنم کن تا جهنم به طرف خودت بیاد. اونچه باید اتفاق بیفته، میفته. "
او از خیابان « لگزینگتون » عبور کرد و از مقابل رستوران « بلاویتا » گذشت. بوی غذاهای ایتالیایی مشامش را نوازش کرد و پیشاپیش از شامی که نیو برای امشب تدارک دیده بود،لذت برد. ملحق شدن دوباره به دِو و سِل لذت بخش بود. خداوندا چقدر دور به نظر می رسید زمانی که آنان کودکان خیابان « تن بروک » بودند! امروز با نفرت از « برونکس » حرف می زدند! اما آن زمان زندگی در آنجا فوق العاده بود. تنها 7 خانه در ردیف ساختمان ها وجود داشت و یک جنگل انبوه درختان بلوط و توس. آنان در میان درختان کلبه می ساختند. حالا در باغ سبزی والدین سل ناحیه ی صنعتی » ویلیامز بریج » قد برافراشته بود. و کشتزارهایی که او و سل و دو در آن سورتمه سواری می کردند، به مرکز پزشکی » اینشتین » اختصاص داشت... اما هنوز هم نواحی مسکونی دلپذیر باقی بود.
در خیابان پارک، مایلز دور توده ای کوچک برف آب شده چرخید. به یاد زمانی افتاد که سل اختیار سورتمه از دستش در رفت، سورتمه از روی بازوی او عبور کرد، سه جای آن را شکست و سل زد زیر گریه و گفت:
ــ پدرم منو می کشه.
دِو بدون تردید تقصیر این حادثه را به گردن گرفت و پدرش برای عذرخواهی آمد.
ــ اون نمی خواسته آسیبی به سل برسونه، اما به هر حال یه احمق واقعیه.
دوین استانتون، عالیجناب اسقف. شایعه شده بود که واتیکان برای انتخابات بعدی اسقفی او را در نظر گرفته است، و این شاید به معنای کلاه سرخ بود.
زمانی که مایلز به خیابان پنجم رسید، نگاهی به سمت راست خود انداخت. نگاهش بر روی طاق با شکوه بنای سفید موزه ی هنر مترو پولیتن متوقف ماند. او همیشه دلش می خواست از «تمپل دو دندار » دیدن کند.
او تسلیم این انگیزه ی آنی شد، شش تقاطع را طی کرد و ساعات آتی را غرق در بقایای ظریف تمدنی گمشده گذراند.
ادامه دارد...